یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود غیر از خدا هیشکی نبود
توی یه آپارتمان توی یه شهر شلوغ یه خانم بزی زندگی می کرد با سه
تا بره ی خوشگلو شیطون؛
شنگول و منگول و حبه ی انگور.
اون دور و ورا تو یه کوچه ی باریک و قدیمی و تو یه خونه ی درب و داغون
و ترسناک "آقا گرگه" قصه ی ما زندگی میکرد سالهای سال بود که
واسه خوردن یه بره ی سوخاری شده که با روغن کرمونشاهی سرخ
شده باشه دلش لک زده بود؛از آخرین باری که تونسته بود گله ی
گوسفندای چوپان دروغگو رو بدره و یه دلی از عزا دربیاره سالها گذشته
بود؛هرچند وقت یه بار آقا گرگه میرفت در آپارتمان شنگول و منگول و
حبه انگور اما هربار که تو آیفون تصویری چهره ی زشتشو میدیدن
شنگول و منگول چهار تا فحش آب دار بارش میکردن و آقا گرگه دست از
دم درازتر برمیگشت درست عین آقا گرگه تو کارتون میگ میگ که
همیشه بدشانس بود؛آقا گرگه بدجوری جای خالی روباه مکار رو حس
میکرد چون اگه اون بود حتما یه نقشه ی خوب واسش میکشید و اونو
به هدفش میرسوند؛اما روباه مکار زیاد در دسترس نبود و زود به زود هی
خطشو عوض میکرد و آخرین شماره ای که آقا گرگه ازش داشت مال
زمان جوونیای پینوکیو بود؛همون پینوکیویی که پدر ژپتو سالهاست ازش
یه قلیون خوشگلو خوش نقش ساخته بود.