زمان جاری : سه شنبه 18 اردیبهشت 1403 - 8:48 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :





به انجمن خوش امدید
تعداد بازدید 105
نویسنده پیام
modirsait آفلاین

boy-lez-sex-play boy

ارسال‌ها : 18
عضویت: 31 /6 /1392
محل زندگی: قم
سن: 18
تشکر شده : 1
داستان ضایع شدن یک مرد...
یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن
خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو
به هر کسی نمیده.به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی
گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود
فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته
باشند.

احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام
رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های
باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !

بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !

با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع
به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!

کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش
نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی
کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست !

اما دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با
لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : آقای
محترم ! بفرمایید !

قند تو دلم آب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا
برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو
ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم
با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم،
فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟

.
.
.
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و
امریکا !

امضای کاربر : بهترین رمان سرای ایرانی (سانی سلنا)
یکشنبه 31 شهریور 1392 - 16:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
modirsait آفلاین


boy-lez-sex-play boy

ارسال‌ها : 18
عضویت: 31 /6 /1392
محل زندگی: قم
سن: 18
تشکر شده : 1

پاسخ : 1 RE داستان زیبای عروسک !

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی
کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک
در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با
بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از
پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت:
برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم
ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته
پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا

پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از
فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این
عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را
خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه
می خورد.

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.
طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس
بیرون آوردم. از او پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،
شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: فکر
نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است

من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که
خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!

پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!

بعد رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل
رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که
خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله
عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.

چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در
شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری
افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و
دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم
است.

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش
خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت.

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس
عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم
کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز
سفید و یک عکس بود.

امضای کاربر : بهترین رمان سرای ایرانی (سانی سلنا)
یکشنبه 31 شهریور 1392 - 16:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
modirsait آفلاین


boy-lez-sex-play boy

ارسال‌ها : 18
عضویت: 31 /6 /1392
محل زندگی: قم
سن: 18
تشکر شده : 1

پاسخ : 2 RE یک مشت شکلات...
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و
گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی،
این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد
و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر
خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک
مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که
احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت
می‌کشه گفت: “دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو
بردار”

دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم،
نمی‌شه شما بهم بدین؟ ”

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت
من بزرگتره!

امضای کاربر : بهترین رمان سرای ایرانی (سانی سلنا)
یکشنبه 31 شهریور 1392 - 16:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
modirsait آفلاین


boy-lez-sex-play boy

ارسال‌ها : 18
عضویت: 31 /6 /1392
محل زندگی: قم
سن: 18
تشکر شده : 1

پاسخ : 3 RE طنز ایرانی ها باهوش ترن !
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک
کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط
خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط
خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با
یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت
بدهیم. همه سوار قطار شدند.


آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه
نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور
کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط،
لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن
بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به
این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی
ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز
کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما
در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.

یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه
ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه
ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند
لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت
جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

امضای کاربر : بهترین رمان سرای ایرانی (سانی سلنا)
یکشنبه 31 شهریور 1392 - 16:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
modirsait آفلاین


boy-lez-sex-play boy

ارسال‌ها : 18
عضویت: 31 /6 /1392
محل زندگی: قم
سن: 18
تشکر شده : 1

پاسخ : 4 RE پیش فرض پایان داستان شنگول و منگول در سال 2012
یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود غیر از خدا هیشکی نبود

توی یه آپارتمان توی یه شهر شلوغ یه خانم بزی زندگی می کرد با سه
تا بره ی خوشگلو شیطون؛

شنگول و منگول و حبه ی انگور.

اون دور و ورا تو یه کوچه ی باریک و قدیمی و تو یه خونه ی درب و داغون
و ترسناک "آقا گرگه" قصه ی ما زندگی میکرد سالهای سال بود که
واسه خوردن یه بره ی سوخاری شده که با روغن کرمونشاهی سرخ
شده باشه دلش لک زده بود؛از آخرین باری که تونسته بود گله ی
گوسفندای چوپان دروغگو رو بدره و یه دلی از عزا دربیاره سالها گذشته
بود؛هرچند وقت یه بار آقا گرگه میرفت در آپارتمان شنگول و منگول و
حبه انگور اما هربار که تو آیفون تصویری چهره ی زشتشو میدیدن
شنگول و منگول چهار تا فحش آب دار بارش میکردن و آقا گرگه دست از
دم درازتر برمیگشت درست عین آقا گرگه تو کارتون میگ میگ که
همیشه بدشانس بود؛آقا گرگه بدجوری جای خالی روباه مکار رو حس
میکرد چون اگه اون بود حتما یه نقشه ی خوب واسش میکشید و اونو
به هدفش میرسوند؛اما روباه مکار زیاد در دسترس نبود و زود به زود هی
خطشو عوض میکرد و آخرین شماره ای که آقا گرگه ازش داشت مال
زمان جوونیای پینوکیو بود؛همون پینوکیویی که پدر ژپتو سالهاست ازش
یه قلیون خوشگلو خوش نقش ساخته بود.

امضای کاربر : بهترین رمان سرای ایرانی (سانی سلنا)
یکشنبه 31 شهریور 1392 - 16:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
modirsait آفلاین


boy-lez-sex-play boy

ارسال‌ها : 18
عضویت: 31 /6 /1392
محل زندگی: قم
سن: 18
تشکر شده : 1

پاسخ : 5 RE داستان کوتاه جالب زن و غول چراغ جادو !
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان
پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه
کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و
خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و
در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول
بزرگ پدیدار شد…!

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول
جواب داد : نخیر !

زمانه عوض شده است و به علت مشکلات
اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو
اصلا صرف نداره ، زن اومد که اعتراض کنه که
غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که
هست…

حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت : در این صورت من
مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش
یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن.
این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می
بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و
این یکی و این.

من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون
و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و
صلح کامل در این منطقه برقرار شود و
کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.


غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی
؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با
هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال
دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد.


درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه
اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله. زن
مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز
نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که
عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با
ملاحظه باشه.

مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای
خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من
خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش
روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه! ساده
تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.

غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه
لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم…!!

امضای کاربر : بهترین رمان سرای ایرانی (سانی سلنا)
یکشنبه 31 شهریور 1392 - 16:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

به انجمن خوش امدید

تماس با ما | داستان ضایع شدن یک مرد... | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS