loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 1885 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: نیلا
فصل: 50(قسمت اخر)
تعداد فصل: 50
خلاصه ی رمان:
گاهي دنيا با ادماش ..روزگاري رو برات رقم مي زنن كه هيچ وقت در تصوراتت نمي گنجيده ....هيچ وقت باورت نمي شد كه انقدر راحت مي توني تسليم خواسته هايي بشي كه هميشه برات پوچ و بي معني بوده ....بعد از مدتها تن دادن به خواسته ها و اتفاقاي پيرامونت .... اين جمله تو ذهنت نقش مي بنده ..
"هميشه نبايد عشق آغاز زندگي باشه......."

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

رو تخت دراز كشيده بودم و دستمو گذاشته بودم رو سرم و به لاله فكر مي كردم ...به حاتم نگاه كردم كه پشت ميزش ..مشغول نوشتن بود
حاتم- اونطوري نگام نكن ..حواسم پرت مي شه..
لبخندي زدم
- اقا جونم خيلي تنها شده ...
-نمي دونم چرا انقدر لاله اخلاقش عوض شده ..
-اون اوايل يادته ...وقتي بعد از سالها رفتم دنبالش ..انگار داشت با يه غريبه حرف مي زد ...
-نه احساسي ..نه..
-چه مي دونم
حاتم- ناراحت نباش ...به مرور خوب ميشه ...
دستمو از روي سرم برداشتم
دستاشو برد و بلا و به بدنش كش و قوسي داد ...
حاتم- امسال براي عيد يه برنامه خوب دارم ..
به پهلو شدم
-چي ؟
از پشت ميز بلند شد و امد اباژور روشن كرد... برقا رو خاموش و كنارم دراز كشيد ..دستاشو گذاشت زير سرش ...
حاتم- دوست دارم امسال تمام عيدو بريم سفر ...
مي خوام چند روز قبل از عيد راه بيفتيم بريم ...
-واي نه حاتم يه عالمه از كارا م مي مونه ...
دستاشو از زير سرش برداشت و گذاشت رو سينه اش ...
حاتم- مشكل خودته ..من برنامه ريزيمو كردم ...نياييم به زور مي برمت ...
خندم گرفت ..
- قبل از عيد نباشه ..من مريض دارم..
حاتم- به من چه ..من سفر مي خوام..كارتو جفت و جور كن
- حاتم
حاتم- خودتو مظلوم نكن... من گول نمي خورم ..
خنديدم..
- باشه تسليم هر چي تو بگي ....اصلا خودمم خيلي خسته ام...
چند ماهي بايد به خودم استراحت بدم ...اين هفته رو مي رم و از هفته ديگه در اختيار اقامونيم
بينيشو كشيدم.
-خوبه اقا
با لبخند دستشو از روي سينه اش برداشت و اغوشش برام باز كرد ...
...
-اي اي باز من به روت خنديدما
خنديدو خنديدم.... و سرمو گذاشتم رو بازوش

با احساس سرما كمي تو جام..... جا به جا شدم ...همونطور كه دمر خوابيده بودم ....دستمو پايين تخت كشيدم ..تا تيشرتمو بردارمو و تنم كنم
ولي دستام چيزي پيدا نمي كرد..
بي خيالش شدمو و چشم بسته.... پتو رو تا زير گلوم كشيدم ..
به خيال اينكه امروز جمعه است ..چشمامو محكمتر بستم ...اما نور اتاق اذيتم مي كرد
چشمامو كمي باز كردم و به ساعت رو عسلي چشم دوختم ...
ساعت 9 صبحو نشون مي داد..
برگشتمو طاق باز خوابيدم ...
به سقف اتاق چشم دوختم كه يه دفعه چشمام باز باز شد و از جام پريدم
-امروز كه جمعه نيست
سريع به بغل دستم نگاه كردم
حاتم نبود ...
به نقطه انفجار داشتم مي رسيدم كه ديدم يه برگه رو عسليه ..
ملافه رو بيشتر كشيدم رو خودمو به طرف برگه خم شدم ...
دندونامو از عصبانيت بهم فشار دادم...
و اروم جمله هايي رو كه روي كاغذ ....و دقيقا زير يه نقاشي نوشته شده بودن خوندم
" احتمالا اگه ازخواب بيدار شي اين شكلي شدي .."
به نقاشي نگاه كردم ..موهاي دربو داغون و اشفته من به همراه دادو بيدادام
"دوست نداشتم اون شكلي ببينمت ..چون اين جور موقعه ها ...خيلي ازت مي ترسم ...اين بود كه گفتم بخوابي بهتره ..
تازه يه دعايي هم به جون من مي كني... كه يه امروزي رو راحت خوابيدي ...
نگران چيزي هم نباش ..صبحونه هم اماده است ... وظايف امروزتم انجام دادم خانوم .....رسوندمش ...حالا راحت بگير بخوام و بگو حاتم بده "
محكم خودمو كوبوندم رو بالشت ...
- حاتم حاتم
گوشي رو برداشتمو ...شماره هارو گرفتم
-سلام خانوم رمضاني .
سلام خانوم دكتر
- .امروز براي ساعت چند نوبت دادي؟
براي ساعت 10..
اه از نهادم بلند شد ..خواستم بگم كنسلش كن
رمضاني- نميايد ؟
چرا تا يه ساعت ديگه اونجام ..
تماسو قطع كردمو و گوشي رو گذاشتم رو سينه ام
-حاتم مگه دستم بهت نرسه ...
برگشتمو به عكسمون نگاهي انداختمو و با لبخند از جام بلند شدم ....
***
به طرف پاركينگ رفتم كه يادم افتاد ماشين نيست ...
-اوه خدا...بي خيال ...امروز از اون روزاست..سخت نگير و اروم باش دختر ..امروز اخرين روزه
....
از پاركينگ در امدم ..و خواستم تا اژانس سر كوچه پياده برم...
كه ماشيني كه اونور خيابون پارك شده بود برام چندتا بوق زد..سرمو كج كردم ..
.لبخندي زدم..و محمد از ماشين پياده شد ....از خيابون رد شدو امد طرفم
محمد- سلام
-سلام اينجا چيكار مي كني ...؟
به ماشينش نگاه كرد..لاله تو ماشين بود
-از كي اينجاييد ؟
محمد-...تازه رسيديم ...نمي خواستيم مزاحم بشيم ..گفتم خودت مياي بيرون ..
-واقعا كه...... امديمو ....من اصلا امروز بيرون نمي امدم ...نبايد مي امديد بالا ؟
محمد- حالا وقت زياده
-برو لاله رو صداش كن و بيايد بريم بالا
محمد- نه امروز داريم مي ريم
-كجا؟
محمد- به توصيه ات عمل كردم دارم مي برمش سفر
-چه خوب ..با بچه ها ؟
محمد- نه اونا چند روزي خونه خواهرم هستن... تا ما برگرديم ...
-عاليه بهتر از اين نميشه
-حال خودش چطوره؟
محمد- هنوز كه يكم تو خودشه ..اميدوارم بتونم تو اين سفر كاري بكنم
-حتما مي توني ...؟تو مرد خوبي هستي ..خودشم مي دونه ..
فقط اين خواهر من دير يادش افتاده كه بايد خودش برات لوس كنه
محمد خنديد...
-كاش به اقا جونم قبل از رفتن يه سري مي زد ...
محمد- كمي ديشب باهاش حرف زدم..چيزي كه نمي گه ولي مي دونم اونم دلش براش تنگ شده ..گاهي مي بينم كه البوماي قديمي رو ورق مي زنه
محمد- بعد از سفر حتما مي ريم ديدنش ...
سرمو با لبخند تكون دادم...
-كاش مي امديد بالا ..يه چايي جوشيده كه پيدا مي شد ...
محمد- نه براي خداحافظي امده بوديم ...
به لاله نگاه كردم ..اصلا بهم نگاه نمي كرد
- اين خواهر منم كلاسش رفته بالا....با خودش فكر نمي كنه كه يه خواهر بيشتر نداره ..
نگاش كن نشستو تكون نمي خوره .
.با محمد خنده كنون از خيابون رد شديم ...
محمد- ماشين نداري؟
-نه دست حاتمه..
محمد- پس سوار شو مي رسونيمت
منم كه خدا خواسته ....
-مزاحم نيستم؟
محمد- نه بابا
در عقبو باز كردم و نشستم.. به لاله سلا م كردم ..فقط سرشو تكون داد...
تا رسيدن گاهي من حرف مي زدمو گاهي محمد..لاله هم فقط به بيرون نگاه مي كرد
***
-ممنون زحمت كشيديد..
محمد- چه زحمتي ...
پياده شدمو به طرف لاله رفتم سرمو بردم تو
-انقدر اخم نكن ..بنده خدا كه گناه نكرده شوهرت شده ..
.به رو به روش نگاه مي كرد..لبامو به گوشش نزديك كردم
-بهش يه فرصت ديگه بده.. خيلي دوست داره..
پوزخندي زد
-ديوانه... ديشب خودش بهم گفت..گفت عاشقته
با اين حرفم برگشت طرفمو بهم نگاه كرد..
سعي مي كردم نخندم
-راست مي گم ...
و زوي به محمد نگاه كردم
مراقب خودتون باشيد..اميدوارم بهتون حسابي خوش بگذره ...
محمد- بعد از امدن حتما ميايم ديدنتون...
-حتما
محمد- خداحافظ
-بسلامت ..
از ماشين فاصله گرفتم...و محمد با چند تا بوق حركت كرد ...

با لبخند و رضايت وارد مطب شدم ..
- خانوم رمضاني هنوز كسي نيومده ..
دنبالم راه افتاد ..كيفمو گذاشتم رو ميز و چاردمو از سرم برداشتم
رمضاني - امروز دوتا مريض داريد ..خانوم بياتي و خانوم صياد جو ...
-امدن بفرستشون تو ..هر چي نوبتم هست... بده براي بعد از عيد ..امروز روز اخره كه ميام ..
خانوم رمضاني - چشم خانوم دكتر ...
- به خانوم فدايي هم بگو برام يه ليوان چايي بياره ..كه خيلي سرم درد مي كنه
رمضاني – الان بهش مي گم
...بعد از چند دقيقه اي ضربه اي به در خورد
- بفرمايد
سلام
-سلام خانوم بياتي
برگه هاي ازمايشو از كيفش در اورد و همزمان با نشستنش گذاشت رو ميز م
برگها رو تو دستم گرفتم و بهشون نگاهي انداختم .....
بعد از اينكه جواب ازمايشا رو ديدم ...به چهره ي مقابل نگاهي انداختم ...زياد براش مهم نبود ...
عينكمو كمي كشيدم بالا ...
لبامو تر كردم ..
- كسي همراهتون هست؟
همسرم ....
-ميشه بهشون بگيد بيان ..مي خوام باهاشون صحبت كنم
اگر موردي هست به خودم بگيد ...
-خوب ..اگه با ايشون صحبت كنم بهتره
حرف اخرتون اينه كه ممكن من بچه دار نشم ديگه ...درسته؟
عينكم از روي چشمام برداشتم ..و مشغول تميز كردنش شدم ....
-البته قطعي نيست ...
-ولي فعلا چيزي كه تو پرونده و برگه ازمايشتونه ...اصلا اميدوار كننده نيست
خارج چي ؟
-خارج؟
اگه براي درمان برم خارج..
- اونجا هم پيشرفتايي داشتن و براي بعضي از خانوما جواب داده ...
-تو ايرانم مي شه اميدوار بود ...اما ممكنم هست بريد خارجو كلي هزينه كنيد و به نتيجه نرسيد
من... براي بچه اصلا نگران نيستم ...يعني برام مهم نيست...
شوهرم خيلي اصرار داره ...
وگرنه... عمرا ادمي باشم كه تن به 9 ماه پنگوئن شدن.. بدم ...
سعي كردم خندمو با يه لبخند مليح قورت بدم ...
-اخه مشكل شما هم اينه كه اصلا توصيه و دستوراتي كه بهتون مي دم .
-.به هيچ عنوان بهشون عمل نمي كنيد ...
-.خانوم بياتي اصلا حس همكاري نداريد ...
خانوم دكتر ...گفتم وجود این بچه اصلا برام مهم نيست ...
انقدر پدر همسرم پول پس انداخته كه حالا حالا هام خرج كنيم تموم نميشه ..
من فقط مي خوام بچه ام وارث این ثروت بشه ....همين ...
حوصله حرفاشو نداشتم ..احتمالا منو با مشاور يا يه روانشناس اشتباه گرفته بود
-در هر صورت از من گفتن... اگه خارجم بريد و به گفته خودتون يه عالمه پول خرج كنيد .. ولي خودتون همكاري نكنيد ..به نتيجه اي نمي رسيد
با غرور و عشوه از جاش بلند شد ....
پرونده رو جمع كردم و به طرفش گرفتم ...
-اميدوارم جاي ديگه ...به نتيجه اميدوار كننده ای برسيد ...
پرونده رو از دستم با كراهت گرفت...
ممنون خانوم دكتر ...
سرمو تكون دادم ..و به فخري كه موقع راه رفتن مي فروخت خير شدم ..به دم در رسيد ....
احتمالا ديگه به این پرونده نيازي نداشته باشم
و پرونده رو انداخت تو سطل زباله ...
دستامو گره كرد و گذاشتم زير چونم ...
خداحافظ خانوم دكتر ..
-موفق باشيد خانوم بياتي
همونطور نشسته براش تاسفي خوردمو و صندلمو بر گردوندم طرف پنجره .
.دست چپمو گذاشتم رو ميزو ....به اسمون خراشاي سر به فلك كشيده بيرون چشم دوختم ...
صداي زنگ تلفن بلند شد

دكمه رو فشار دادمرمضاني - خانوم دكتر ...مريض بعدي رو بفرستم تو ...؟
..اره ..5 دقيقه ديگه بفرستش تو
راستي خانوم دكتر همسرتونم پشت خط هستن ...
با لبخند :
- وصلش كن ....
صندلي رو بر گردوندم ...
و گوشي رو برداشتم ....
مي شناختمش و براي همين سكوت كردم ...
مي دونستم از رو نمي ره ...
با خنده
-سلام
حاتم- عليك سلام ....خانوم ......
خواستم حرفي بزنم كه
حاتم- اجازه خانوم..يه سوال
خنديدم
حاتم- شما احيانا يه خانوم دكتر ..به اسم هدي قرباني .
.كه خيلي خانوم خوش چهره و مهربونيه ...و دقيقا يه شوهر كشته مرده داره.... اون دورو برا نديديد
- اه بذار ببينم ..چرا اتفاقا .. يه خانوم دكتر داريم ...كه يه ..شوهر خيلي خوشگلتر از خودشو داره .....
حاتم- پس اگه مرحمت كنيد به اطلاع ايشون برسونيد ...كه شوهر ش الان بيرون ساختمون داره انتظار این خانوم خوشگلشو مي كشه....... ممنون ميشم
-این اقا ..خوشگله ... چرا داره انتظارش مي كشه ...؟
حاتم- براي اينكه این خانوم دكتر ما يادت ش رفته امروز چه روزيه ...
كمي جدي شدم ..
- امروز ؟
حاتم- هر سال يادت مي ره ...
خانوم خانوما امسال نوبته توه
سريع دستمو اوردم بالا و به انگشت چپم نگاهي انداختم
نگام زود چرخيد به طرف تقويم روي ميز
نفسمو دادم بيرون
-حاتم ...باز تو يه روز جلوتر ...دست به كار شدي
بلند زد زير خنده ...
-هميشه سرم كلاه مي ذاري
حاتم- خوب تو هم از اين زرنگي به خرج بده
بي معرفت هر ساليم كه نوبته منه ..تو باز كار خودتو مي كني
ديشب كه با سميه حرف مي زدم ...كلي باهاش براي فردا برنامه ريزي كرده بودم
حاتم- اشكالي نداره خانومم.... يه روز برنامه هاتونو بنداز جلو تر
-بهش بگم پوست كلمو مي كنه
حاتم- مگه شوهرت مرده كه اون پوست كله اتو بكنه
خنديدم ...
حاتم- مظاهر و سميه هم ميان ؟
- نه ..مادرش مريضه بايد مراقبش باشه ..مظاهرم كه براي چند روز ي از طرف اداره اشون رفته ماموريت ...
حاتم- دلم براي محمد طاهاشون تنگ شده
- اره يادمون باشه برا اخر هفته.. حتما براي ديدن خودشونو و مادرش بريم ...
حاتم- ولي بهتر كه نيان
-چقدر تو بدي ...اخه چرا؟
حاتم با خنده :
راست مي گم.ديگه.....يادت نيست هر سال همون بلاها رو سرمون ميارن
خنديدم...
-اتفاقا خوبه ...باعث ميشه منو تو ..تمام اتفاقاي اون روزو ....يادمون بياريم ...
حاتم- نه توروخدا يادم نيار كه .چقدر تو خرج افتادم ....
-خسيس يه حلقه خريده بوديا
هر دومون سكوت كرديم ...
مطمئن بودم اونم داشت به همون روز فكر مي كرد...
روزي كه منو حاتم بعد از اون شب ...با خريد حلقه ..هم قسم شديم كه هيچ وقت همو تنها نذاريم

با امسال چند سال شد ؟حاتم- چيكار به چند سالش داري خانوم ...مهم فقط اينكه از سالا..... روزايي رو كه برامون مهمه به يادمون بمونه ...
- اره ..حق با توه ..
-فسقل بابا كجاست ...؟
حاتم- داره شرفياب ميشه محضر مامان جونش ...
-واي حاتم باز این اتيشو فرستادي این بالا ...
حاتم- چيكار كنم طاقت دوري از مادرشو نداره ..
- حاتم
حاتم- جانم عزيزم ...
به زبونم امد كه بگم دوست دارم ...
ولي شرم مانع شد ...
-تا نيم ساعت ديگه ميام پايين
حاتم- نمي خواستي ..چيز ديگه اي بگي ...؟
خيلي دوسش داشتم ..
-تا ميايم پايين مراقب این اقا خوشگله ما باش ..
حاتم- انوقت چرا ؟
-اخه ..خيلي دوسش دارم ...
سكوتي بينمون بر قرار شد ...
با صداي ارومي
حاتم- زياد منتظرم نذار ..زودي بيا ...
- زود ميام
يه دفعه تمام وجودمو پر از عشق شد ..و هوس اغوش گرمشو كردم ..چشمامو بستم و خودمو در كنارش احساس كردم ...
گوشي رو گذاشتم سرجاش ..كه يادم افتاد مريض نيومده تو ...
- پس این مريض چي شد خانوم .رمضاني ..
خانوم دكتر اينجا يه مشكلي پيش امده ..
-چي شده ؟
رمضاني- همسر يكي از بيمارا با خانومش دعوا راه انداخته ..
خانوم صياد جو هم ..كاري براشون پيش امد و رفت ...
-كس ديگه ای نيست ..؟
رمضاني- نه.. فقط خانوم بياتي و همسرشون هستن
دستمو از روي دكمه برداشتم و به طرف در رفتم ...
صداي داد و بيدادش كل مطبو برداشته بود ...
- اقا چه خبرتونه ...
تو يه حركت كه به سمت برگشت ..
صداها برام متوقف شد ...
با تعجب داشت بهم نگاه مي كرد ...
چقدر عوض شده بود ...
زمان برام.... براي لحظه ای متوقف شد و به سرعت به گذشته ها رفتم ....
"از زندگي من برو بيرون ..."
خانوم بياتي - بفرما اينم خانوم دكتر ...برو از خودش بپرس ...تا بفهمي من بهت دروغ نمي گم
با صداي زن از گذشته برگشتم ...
سعي كردم اروم باشم ...و اصلا به روي خودم نيارم كه مي شناسمش
-قضيه چيه ؟
خانوم بياتي - همسرم فكر مي كنه من بهش دروغ مي گم .. هر چي مي گم كه خانوم دكتر گفته نمي تونه كاري برام بكنه باور نمي كنه ...
- اگر سوالي هست چرا نميايد داخل و از خودم نمي پرسيد ..بايد حتما مطبو بذاريد رو سرتون
دستمو به طرف در اتاقم گرفتم
- بفرماييد اگه سوالي داريد
مسعود با قدمهاي شل به طرفو امد .... نزديك بهم ايستاد
زن با ناراحتي همونجا رو مبل نشست
- بفرماييد خواهش مي كنم ...
باورش نمي شد..سرشو انداخت پايين و به سمت اتاق رفت
وقتي وارد اتاق شد ..احساس كردم كه كمي عصبي هستم .... به طرف ميز رمضاني رفتم و يه ليوان اب براي خودم ريختم
رمضاني - خانوم دكتر خالتون خوبه ...؟
- بله خوبم ممنون
رمضاني- اخه رنگتون
- گفتم كه خوبم..
اگه افسون امد بالا ..نگهش دار تا من كارم تموم شه ..
رمضاني - بله خانوم دكتر ...
درو اروم بستم ...همونطور نشسته ... سرشو بين دستاش گرفته بود
...
كمي كه بهش نگاه كردم به طرف ميزم رفتم ...
و رو صندليم نشستم...

 من به همسرتون گفتم ....مشكل از ايشونه ....اما با دارو و گذروندن يه دوره درماني خوب ميشن ..ولي خانومتون اصلا همكاري نمي كنن ...اگرم مي خوايد مي تونيد ايشونو ببريد خارج ...
بيماري كه به حرفاي من گوش نكنه ...من نمي تونم براش كاري كنم ...
مسعود- هدي ...
قلبم به درد امد ...
زماني كه محتاجش بودم و صداش مي كردم ....اون با بي رحمانه ترين حرفا ..تا ته قلبمو مي سوزند
مسعود- تو اينجا چيكار مي كني ...؟
لبام مي لرزيد ...لرزش محسوسي رو انگشتام بود ...
-بهتون كه درباره خانومتون گفتم ....ديگه سوالي مونده ؟
مسعود- چرا انقدر سرد برخورد مي كني ؟..
-ببخشيد ؟
مسعود- تو تمام این مدت... نمي دونستم تو دكتر نگاري
-اقاي محبي ...خانومتون پرونده رو انداختن توي سطل زباله ...اونجاست ..مي تونيد برش داريد و بريد ...
مسعود- اخه چطور؟.. تو؟.... اينجا ..؟.
ديگه طاقت نيوردم
- نكنه انتظار داشتي ..بعد از این همه سال هنوز همون هدي 18 ساله باشم كه تو بي سواد خطابش مي كردي ...
مسعود- گذشته بدي بود ...عمر بودن منو و تو خيلي كوتاه بود ...
- من و تو هيچ وقت با هم نبوديم كه حالاتو .....براش عمر مي ذاري ...
مسعود- دوباره ازدواج كردي .؟
.سرمو تكون دادم ...
مسعود- پس چطور ؟
-چيه؟... بهم نمياد همسري داشته باشم كه بهم اعتماد داره ..و مثل كوه پشتمه ...
مسعودبا تعجب : يعني هنوز با اوني ...؟
- بودم ..هستم و خواهم موند ...
مسعود- من ..من ...
نمي دونم چرا داشت اشكم در مي امد ...صندليمو چرخوندم طرف پنجره ..دوست نداشتم اشكامو ببينه ...اشكايي كه همش از درد گذشته بود ...
نه دوست داشتن ...نه خاطره روزي با مسعود بودن ...
- چند سال گذشت كه اون برخوردات از يادم بره ..
-روزي كه منو اونطور از ماشينت بيرون انداختي ...
-روزي كه پشت تلفن بهم گفتي مزاحم ...
..خيلي سخت بود ولي گذشت ....با همه تلخيش بلاخره گذشت ...
اون موقعه ها بچه بودم ..معناي كلمه اعتمادو نمي فهميدم ...
اونشب به من گفتي بهم اعتماد مي كني ...و گفتي دوست داري منم بهت اعتماد كنم
...وقتي اين حرفو زدي ..فكر كردم تو هموني هستي كه مي تونستم داشته باشمش ....
اما بچه بودم كه فكر مي كردم سر حرفت مي موني ...
تو گفتي اعتماد كن و من كردم ....تو چي؟ ....تو بهم شك كردي ..بهم تهمت زدي ...
وقتي فهميدم بهترين دوستم تيشه به ريشه ام زده و با هم دستي مزاحم پس كوچه هاي دانش اموزيم این بلا رو سرم اورده ...
فهميدم ...تو این دنيا ..چيزي به اسم اعتماد وجود نداره ...
تو رهام كردي و رفتي ...رفيقم بهم پشت پا زد
همون موقعه ها بود كه مردي كه همه دربارش بد مي گفتن .
.شد حاميم ..شد همه اميدم ..
جاي همه رو برام پر كرد ...
- بله جناب محبي ....اون هيچ وقت به زبون نيورد كه بهم اعتماد داره... ولي با عمل و رفتارش ....همه چي رو بهم داد ...
حالا مردي دارم كه هر روز ....و هر زمان به داشتنش افتخار مي كنم ..و به بودنش مي بالم ...
ديگه نمي خوام به اون مردم ...به اون محله... و به اون گذشته پوچ فكر كنم
مسعود- اون موقعه ها ..همه دربارت بد مي گفتن ...چطور مي تونستم بيام سمت ..
اشكمو زود از روي صورتم پاك كردم و برگشتم طرفش ..
-نه جناب محبي.... دوست داشتن ...اين چيز ارو نمي فهمه ...تو دوسم نداشتي ..
و چقدر بد ...كه دير فهميدم ....
بلند شدم ...پرونده رو از سطل زباله برداشتم ...و رو به روش ايستادم ...
-كاري از دست من براي خانومت بر نمياد ...
به چشمام نگاه كرد ...حسرتو به راحتي مي تونستم تو چشماش بخونم
مسعود- بعد از رفتنت ...رفتم پي عشقي كه فكر مي كردم باهاش خوشبخت مي شم ...
حلقه اشكي تو چشماش ظاهر شد
مسعود- منم خيلي دير فهميدم ...خيلي دير فهميدم كه اوني كه با من ازدواج كرده ....اصلا با من ازدواج نكرده .... ..بلكه با تمام با داريي پدرم ازدواج كرده بود
كاش يكم دوست داشت
- اقاي محبي من ديرم شده بايد برم ...يه دفعه در باز شد ....
افسون با اون موهاي افشو نو پف كردش ..و انگشت تو دهن از لاي در سرك كشيد تو ...
افسون - مامان ..من اين خانوم رمضاني رو دوست ندارم ...همش ميگه نرو تو
رمضاني- ببخشيد خانوم دكتر ..ماشالله يه جا بند نميشه ...
لبخندي زدم .:
-.اشكالي نداره...و با سر به افسون اشاره كردم بياد تو ...
پرونده روبيشتر بردم سمت مسعود ..با نا اميدي پرونده رو از دستم گرفت...به طرف افسون برگشتم ..
با خوشحال و چشماي درشتش به سمت دويد ..با ديدنش به ياد حاتم افتادم قشنگيش به حاتم رفته بود ...
با قدرت پريد تو بغلم ...صورتشو بوسيدم ...و گذاشتمش زمين ...
-نمي خواي به اقا سلام كني ...
افسون كه به پاهام چسبيده بود ..انگشت كرد تو دهنش و به من نگاه كرد ...
سرمو تكون داد...
افسون - سلام
مسعود كه حسابي بغض كرده بود ...
به سختي لبخند ي زد و جواب سلامشو داد
مسعود- اسمت چيه خانوم كوچولو ؟
افسون باز به من نگاه كرد...
با حركت لب بهش گفتم بگو
افسون
مسعود بهم نگاه كرد ...
اهميتي ندادم و به افسون نگاه كردم ..
- نا قلا باز بابا رو تنها گذاشتي ...
افسون - خودش گفت بيام دنبالت ...
دماغشو كشيدم ..
- .الان اماده ميشم و با هم مي ريم ....
به مسعود نگاه كردم ..ديگه حرفي بينمون نمونده بود
از جاش با حسرت بلند شد ...به طرف در رفت .... برگشت و بهم نگاه كرد ....
دست افسون تو دستم گرفته بودمو بهش نگاه مي كردم ..سرشو انداخت پايين و از در خارج شد
از مطب كه خارج شدم ديدم كه
پشت در اسانسور به انتظار وايستادن ...همزمان با هم وارد شديم
افسون دستمو محكم گرفته بود ...و همش به مسعود نگاه مي كرد ...
مسعود كه مات و مبهوت بود حرفي نمي زد و فقط به افسون نگاه مي كرد ..
افسونم كه چهره مسعود براش عادي شده بود خنده ای بهش كرد و صورتش برگردوند طرفمو بهم تكيه داد ..ازكارش خندم گرفت ...
افسون - بابا گفت تو پاركينگ منتظرته ...
- باشه گلم ...
نگار – اينجا پاساژاش خوبن ...مي خوام برم كمي خريد ...خودم بر مي گردم خونه ...
مسعود اصلا جوابي نداد و نگار خارج شد ...
طبقه پاركينگو فشار داد م ...
سرشو اورد بالا ..
افسون در حال ور رفتن با دسته كليدم بود ...
مسعود - فقط مي خوام اينو بدوني كه ...
خيلي دير فهميدم ...
بهش خيره شدم ...
مسعود - خوشبختي ...؟
به افسون نگاه كردم ...دستامو گذاشتم رو گونه هاش كه از سرما سرد شده بود...
حاتمو تو ذهنم مجسم كردم و لبخندي زدم
- خيلي زياد ...
خواست حرف ديگه اي بزنه كه در اسانسور باز شد ...
حاتم كه با لبخند جلوي ماشين وايستاده بود ...
با ديدن ما
خنده از صورتش محو شد ...
افسون به طرف حاتم دويد..و پريد تو بغلش ..
حاتم نمي دونست به من نگاه كنه يا به مسعود ...
به طرف حاتم راه افتادم ...با چشماش داشت ازم سوال مي كرد..
بهش رسيدم
افسون - بابا بابا سوئيچو بده مي خوام سوار شم ...
حاتم بدون كوچكترين مخالفتي كليدو بهش داد وافسون به طرف ماشين دويد ...
- سلام
حاتم- اون؟..اينجا؟
-خانومش بيمارم بود...
حاتم- بيمارت بود ؟
- اونطور نگام نكن... منم تازه... الان فهميدم
به مسعود نگاه كرد ..كه به ماشينش تكيه داده بود ...
- اقا نمي خواي ما رو ببري..
بهم نگاه كرد ...رنگش كمي پريده بود
- خيل خوب ...امروز كار خانومش با من تمو م شد ...يعني من ديگه نمي تونم براش كاري كنم ...
بازم سوالي هست ...؟
حاتم چيزي و نگفت و راه افتاد طرف ماشين ...
حقم داشت ...
سوار كه شديم ...ماشينو به حركت در اورد ..و دقيقا از مقابل مسعود رد شديم ...
به ياد اخرين نگاهي افتادم كه چند سال پيش وقتي با ماشين از كنارش رد مي شدم بهم كرد
- واي چقدر گشنمه ...امشب مي خوام به جاي دوتا تون كباب بخورم ...
افسون از بين صندليا سرشو اورد جلو...
بابايي برام اون عروسك خوشگله رو مي خري
حاتم كه كمي بهم ريخته بود ...با لبخند كم جوني .:
حاتم-.اره بابايي .
افسون محكم صورتشو بوسيد ...و پريد عقب و مشغول خودش شد ..
بهش نگاه كردم ...
نبينم اقامون انقدر دمغ باشه ..برگشت طرفم و لبخندي زد ...
افسون- واي بابايي نگه دار..
افسون- من بستني مي خوام ..تور خدا ...
- دختر تو این سرما بستني خوردنت چيه ؟ ..
افسون- بابايي تو روخدا ...
حاتم به حرفش گوش نكنيا
حاتم- هوس كرده...چه اشكالي داره
با لبخند مصنوعي كه مي زد ماشينو پارك كرد ..خواست پياده شه ..كه
افسون- من خودم مي رم ..
حاتم- باشه ...فقط مراقب خودت باش ..گرفتيم زودي بيا
افسون از ماشين پياده شد
- اين نيم وجبي هم فهميده براي رسيدن به خواسته هاش بايد نظر تو رو جلب كنه...
حاتم كه به رو به رو نگاه مي كرد..فقط لبخند تلخي زد
- از چي ناراحتي ؟
حاتم- هيچي
- چرا..يه چيزي هست ... از موقعه اي كه از پاركينگ در امديم خيلي بهم ريختي
حاتم- چيزيي نيست ياد گذشته ها افتادم ...
- منم به محض ديدنش ياد اون موقعه ها افتادم ...
دوتامون ساكت شديم ..
حاتم- هدي ..
بله ...
حاتم- هنوز..بهشــ
حرفشو خورد و ساكت شد
دستشو گذاشته بود رو دنده ماشين
دستمو گذاشتم رو دستش
-بايد يه اعترافي بكنم ...
دستش سرد شد ...
-اونروز كه مسعودپسم زد و تو منو گرفتي تو بغلت ..
براي هميشه فراموشش كردم ...تو تمام این سالها هيچ وقت بهش فكر نكرم...فقط فكرم تو بودي و هستي ..
برگشتو نگام كرد
- حاتم من بدون تو ...حتي يه لحظه هم نمي تونم نفس بكشم
با لبخند بهم نگاه كرد ...
-اون براي هميشه از زندگيم رفته بيرون ...براي هميشه
دستشو از زير دستم بيرون اورد و گذاشتش رو دستم .و محكم فشارش داد ...
حاتم- حالا نوبت منه كه اعتراف كنم
با ذوق برگشتم به طرفش ..
حاتم- مي دوني از كي عاشقت شدم ..؟
سرمو با لبخند كج كردم ...
به رو به رو خيره شد
حاتم- همون شبي كه خانوم كل حياطو شيره ای كرد ...
- حاااااتم ...
...از همون موقعه عاشقت شدم ...انگشتامو بيشتر فشار داد
برگشت و به چشمام خيره شد
چيزي نمي تونستم بگم ...هميشه در برابرش كم مي اوردم
حاتم- هدي.... خيلي دوست دارم ...
چشام پر اشك شد
چي مي تونستم در برابر اين همه عشق بگم....
جز اينكه با لبخند و تمام عشقم ...شعري رو براش زمزمه كنم ...كه يا د اور دوستش داشتن شديدم بهش بشه
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطر زیبایی لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان
برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن... دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم

 

پايان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 48
  • بازدید سال : 878
  • بازدید کلی : 15,987
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید