loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 54 پنجشنبه 07 آذر 1392 نظرات (0)

فصل ۲

سامان خیلی از خوبها رو در کنار هم داشت . چهره ای جوان پسند ، وضع مالی خوب ، تیپ جدید و مطابق با ذوق دخترونه من ، رفتاری آقا منشانه و متین ، مهربون توام با احساس احترامی که همیشه بدنبالش بودم . در تمام اوقاتی که با او در حال بحث یا صحبت بودم ، هیچ وقت سعی نمیکرد عقیده خودش رو به من تحمیل کنه و این برای منی که در تمام طول عمرم همه اطرافیان به نوعی سعی داشتن عقاید خودشون رو بهم بچپونن ، ارزش خیلی زیادی داشت .
روز به روز تفاوتهای فاحش میون سامان و برادرام ، منو در نزدیک شدن به سامان ترغیب میکرد . کم کم مجاب میشدم که سامان میتونه نیمه گمشده و تکمیل کننده من باشه .
من دلم میخواست زندگی رو از دریچه ی سادگیها ببینم . زندگی پیچیده نمیخواستم . دلم لک میزد برای یه نگاه شفاف که تا اعماق دل آدم رو نشون بده . یه نگاه که زیر بم شخصیت آدم توش پیدا باشه . از نگاه غوطه ور تو چشمای امثال حمید متنفر بودم . خشونت نگاه شهید ، رعب آور بود . توی نی نی چشمای سعید هیچ خطی خوندنی نبود . دلم یه خط ننوشته میخواست که از توش یه کتاب مطلب بشه استخراج کرد . محبت ، سادگی ، عشق ، متانت ، حجب و حیا ، ایمان به خیلی چیزا علاوه بر خدا .
یه نگاه که به چشمای میشی سامان می نداختم ، داد میزد که از سادگی بیچارست . من عاشق همین سادگیها بودم . زل که میزدم تو آینه چشماش ، یه وجدان راحت توش خوابیده بود ، من با همین وجدان راحت ، آرامش پیدا میکردم . چشم که میچرخوند رو جزء جزء اعضای صورتم ، عشق و محبت رو ساتع میکرد و وجودم رو داغ ، من کشته مرده همین محبتای خالصانه بودم . یه رگ بیحیایی که زیر پوستم میزد ، تشخیص حجب و حیای ذاتی تو چشماش برام نانوشته خوندنی بود ، عاشق همین حجب و حیا به زبون نیاوردنیش بودم .
گاهی دلم میخواست ، خیلی دخترونه ، خودمو به سامان نزدیک تر کنم . اما در کمال تعجب ، با اینکه به ظاهر از خانواده ای اپن مایند و بی تعصب بودن ، این دوری کردنای سامان ، منو تو بهت میکشوند . سامان به من نزدیک بود ، با من صمیمی بود . من رو تو میگفت ، راحت درد و دل میکرد ، به حجابم گیر نمیداد ، ولی عجبا که تعصبی بود . این تعصب اصلا با اون چیزی که به اسم تعصب از اطرافیانم تا اون سن دیده بودم ، زمین تا آسمون توفیر داشت . این که تو دانشکده زیاد پا پیم نمیشد و حد خودش رو نگه میداشت ، ولی دورا دور هوامو داشت و احیانا اگه پسری نزدیکم میشد مثل آوار رو سرش خراب میشد ، حالتی از تعصبی شیرین رو برام تداعی میکرد .
این که به آرایش و موهام گیر نمیداد ولی از صدای بلند خنده هام تو محیط دانشگاه ایراد میگرفت ، بهم حس خوبی میداد . اینکه راحت بود باهام و منو راحت تو ماشینش سوار میکرد و به گل گشت میبرد ولی هیچوقت سعی نمیکرد دستمو بگیره یا خودشو بهم بچسبونه ، برام شیرین بود و اینکه تو میدون انقلاب تو شلوغ پلوغی پیاده رو وقت کتاب خریدنا ، دستشو حمایت گر پشت کمرم میذاشت و منو از وسط جمعیت بدون برخورد با بدنی خبیث رد میکرد ، ولی بمحض رسیدن به خلوتی پاساژ ، فاصله مینداخت بینمون ، نجابتشو برخم میکشید . تظاهر نداشت ، تعصبش کور نبود ، قبول تعصبش سخت نبود ، گوش کردن به حرفاش زور نبود ، به خرج گرفتن توصیه هاش اجباری نبود و عجیب متنانتش ، تعصبش و نصایحش به دلم چنگ میزد و منو پله پله به آسمون نزدیک تر میکرد .
سامان جوون برازنده ای از یه خانواده کم جمعیت و تحصیل کرده بود . پدر و مادرش ، هر دو از تحصیلات عالیه برخوردار بودن . فکر داشتن پدر شوهر و مادر شوهر فرهنگی و تحصیل کرده ، ذوقی بی حد رو زیر پوست تنم جریان می انداخت . زندگی متعادل و پدر و مادر روشن فکر که انتخاب شریک روزهای آینده رو تمام و کمال به خود سامان واگذار کرده بودن . انسانهای عادی با افکاری عادیتر . خانواده ای گرم و پر شور که بزرگترین گناه نابخشودنیشون ، غیبت یکی از اعضای خانواده سر میز نهار یا شام بود و مهمترین مشغله ذهنیشون ، روز تولد اعضای خانواده و هدیه ای که باید باب میل و طبع همدیگه انتخاب میکردن .
اساسی ترین تفاوت خانوادگی میون ما و خانواده اونا ، مسافرتهای دسته جمعی افراد خانواده با هم بود . اینکه هیچوقت بدون هم جایی نمیرفتن . تا جایی که یادم میاد توصیه های بزرگان دینی ما ، همین نکات به ظاهر کوچیک بود که تو خانواده عادی اونا بشدت بهش پایبند بودن و توی خانواده به ظاهر مذهبی ما ، بشدت ازش گریزون . دروغ بین اعضای خانواده کوچیکترین جایگاهی نداشت حتی به مصلحت . در صورتیکه نگاه ما به هم پر از دروغ و ریا بود .
اونچه بشدت منو متحیر میکرد و اوج این تفاوتها رو برخم میکشید ، رفتار خونسردانه و به دور از تعصبات خشک سامان در مقابل خواهرش سارا بود . سارا مدتی بود که با پسری از دانشکده خودشون آشنا شده بود . خیلی راحت این آشنایی رو به خانواده کشید و اونو به جمع خانوادگی راه داد . چیزی که حتی فکر به اون موهای بدن منو سیخ میکرد . وقتی در این خصوص از سامان پرسیدم و خواستم ببینم آیا غیرتی هم میشه یا نه ، خیلی ریلکس جوابم رو داد و گفت : « سارا دختر بالغیه و از شعور برخورداره . میتونه فکر کنه و بد و از خوب تشخیص بده . دختر خوب و مقیدیه . اهل جلف بازی و سبکسری نیست و حد و حدود خودش رو خوب میدونه ، اینکه از من خواسته با اون پسر آشنا بشم ، همین دلیل خوبیه که نشون دهنده شعور بالاشه . حتما با اینکار سعی داره اون پسر رو محک بزنه و در موردش جدی فکر کنه . من وظیفه دارم بعنوان برادر بزرگترش راه و چاه رو نشونش بدم و از تجربیاتم برای بهتر شناختن جماعتی با جنس مخالف بهش کمک کنم . چرا الکی با تعصبات مغرضانه راه شناخت رو بروی خواهر خودم ببندم و اونو دچار سردرگمی کنم ؟ »
یه سال زمستون یادمه ، وقتی برای انتخاب واحد دم پنجره یکی از کلاسا برگه های انتخاب واحد رو توزیع میکردن ، خودمو کشون کشون ، کشیدم سمت پنجره ، از بین جمعیت متراکم دست بردم تو حفاظ پنجره فرم انتخاب واحدمو بگیرم . عجیب بود این دانشگاه ما که هر ترم یه مدلی فرم انتخاب واحد توزیع میکردن ، یه بار با شناسنامه ، یه بار با کارت دانشجویی ، یه بار هم همینطوری به هر ننه قمری فرم انتخاب واحد رو تحویل میدادن . اون ترم هم قرعه افتاده بود به شناسنامه . دست که از حفاظ بیرون آوردم شناسنامه با فرم انتخاب واحدم با هم از دستم سرازیر شد تو راهرو کنار پنجره و از گل و شل بارون شب قبل حسابی کثیف و گلی شد . آهم دراومد . برگه زیاد کثیف نشده بود ولی شناسنامه ام ، همون لحظه که دست بردم بکشمش بالا ، زیر پاهای جمعیت متراکم پشت پنجره موند و کثیف تر و ناخوانا تر شد .
سه چهار روزی با همین شناسنامه کر و کثیف سر کردم و هر کار کردم تمیزترش کنم ، جوهرش پخشتر شد و بدتر . یه روز به سرم زد برم ثبت احوال تعویضش کنم . کنار دانشگاه تو کوچه پشتی ، یه شعبه ثبت احوال بود . از قضا یکی از پسرای کلاس هم اونجا شاغل بود . بین کلاسا تو یه فرصت مناسب ازش درمورد تعویض شناسنامه سوال کردم و توضیح داد و گفت میتونم روز یکشنبه برم تا بدون مشکل برام شناسنامه مو تعویض کنه .
اون روز یکشنبه که رفتم اونجا ، بعد از انجام کارای تعویض شناسنامه ، همون پسر هم کلاسیم ، باهام همراه شد تا با هم به سر کلاسامون برگردیم . تو یه لحظه که از کوچه پشتی دانشکده ، از روی جوی آب توی پیاده رو خلوت اون کوچه پریدم ، پام رو گل خیس سر خورد و نزدیک بود با کله بخورم زمین ، آقای ناصری ، هم کلاسیم که جلوتر از خودم بود با صدای آخم برگشت و تو یه لحظه منو تو بغل گرفت که از افتادنم جلوگیری کنه . همون لحظه که هنوز دست آقای ناصری دور کمرم حلقه بود ، چشمام توی چشمای سامان قفل شد ، زبونم بند اومد و کنترلم رو از دست دادم و با دست پاچگی از آقای ناصری کناره گرفتم .
هر کی تو اون لحظه این صحنه رو دیده بود ، صد در صد فکرش به خطا میرفت . خلوتی کوچه و کم عابر بودنش ، تنهایی منو و ناصری ، هم کلاس بودنمون ، و اینکه اصلا من تو اون کوچه چی میخواستم ، جای شک زیادی برای ببیننده اون صحنه درست میکرد . خبر لب گزیده مو و رنگ پریده ام رو داشتم ، سامان میتونست خیلی راحت به قضاوت بشینه و اونچه هرکسی میتونست به ذهنش راه بده ، راه بده .
نه اون روز نه روزهای دیگه ، سامان به خاطر صحنه ای که دیده بود از من توضیح نخواست . ناچار تو یه فرصت مناسب خودم براش توضیح دادم . سامان خیلی راحت تو چشام زل زد و گفت : « مگه همیشه خورشید وسط آسمونه ؟ » از حرفش چیزی دستگیرم نشد استفهام آمیز نگاش کردم . منظورش چی بود ؟ خودش برام توضیح داد : « یه لحظه وسط ظهر سر از پنجره بیرون میکنی میبینی خورشید وسط آسمونه . ولی مگه از اول هم همونجا بوده ؟ مگه بازم اونجا میمونه ؟ مگه دیدن خورشید وسط آسمون به این معنیه که همیشه جای خورشید وسط آسمونه ؟ شاید دلیل داشته باشه ، شاید زمین میچرخه و خورشید رو وسط روز تو دل آسمون نشون میده ، نباید اینقد سطحی فکر کرد که همیشه جای خورشید وسط آسمونه . همیشه هم نمیشه به اون چیزی که چشم میبینه اعتماد کرد . هیچوقت خدا دیده نمیشه ، ولی میتونی با اطمنیان وجود خدا رو منکر بشی ؟ فقط به این دلیل که با چشم نمیشه دیدش ؟ همیشه آسمون پیداست ، ولی تاحالا فکر کردی که چیزی به اسم آسمون اون بالاها وجود نداره و این وسعت محدود دید ماست که آسمون رو به چشم ما آسمون نشون میده ؟ میتونی با اطمینان بگی من آسمون رو میبینم پس هست ؟ چرا باید اونچه که نمیبینیم رو به کل منکر بشیم و با چه جراتی اونچه که محدوده کوچیک چشم ما میبینه باید مطمئن بشیم همونجوری وجود داره که ما میبینیم ؟ »
همین عقاید بود که منو بیشتر و بیشتر به سمت سامان میکشوند و در عوض از خانواده خودم دورم میکرد . هیچوقت حتی شهاب با اینکه از نظر فکری با بقیه افراد خانواده ام هم مرام نبود ، افقی به این وسیعی رو به چشمان من باز نمیکرد . واقعا چرا ؟ این چرا از اون چراهایی بود که تا ابد الدهر هم نمیتونم به جوابش برسم . چرا دختری مثل من با وجود داشتن 4 برادر بزرگتر از خودم ، نباید هیچوقت سایه ای جز خشونت رو از اونا بر سرم داشته باشم ، چرا این برادرها ، هیچوقت نتونستن چتری باشن حمایتگر ، چرا همیشه باید نقششون تو زندگی من نقش یه پتک باشه برای سرکوب کردن خواسته ها و امیال دخترانه من ؟ چرا نمیتونستن خوب بودن رو در قالب کلماتی ساده به خوردم بدن ؟ چرا باید همیشه با جبر و خشونت ، عقاید خودشون رو بهم تحمیل کنن ، نه با استدلال و با توجیح ؟
سامان از یه خانواده باز اجتماعی بود . محاسن بلند نداشت ، انگشتر عقیق نداشت ، باباش حاج نرفته بود . پسر حاجی نبود . مادر خواهر محجبه نداشت ولی همون مامان به ظاهر بی حجاب ، تموم رجب تا رمضون رو روزه میگرفت . نماز میخوند . کلی شاگرد خصوصی داشت که همگی از خانواده های کم وسعی بودن و بدون چشم داشت به پول این کلاسای خصوصی درسشون میداد . سامان همیشه میگفت : « مامان ، بابای من از پاک ترینهای روزگارن » چرا من با این درجه از اطمینان نمیتونستم بگم اون شخصیتهای پیچیده شده تو ظواهر پر فریب ، خانواده من و از پاکترینهای روزگارن ؟


قدیما ، خیلی راحت تر با اطرافم ارتباط برقرار میکردم . خیلی راحت دوست پیدا میکردم . دبستان ، راهنمایی ، دبیرستان ، همیشه دوستایی بودن که به خاطر اخلاق خاصم ، دوره ام میکردن و خیلی خوب تو همون محیط محدود به چهاردیواری مدرسه با هم اخت میشدیم و رفاقت میکردیم . ولی بعدها که پا به محیط بزرگ و بی در و پیکر دانشگاه گذاشتم ، اوج رفاقتهام ، نزول کرد . دایره دورم تنگ تر و تنگتر شد ، وسعت رفاقتم به همون اندازه که عمیقتر و گسترده تر شد ، به همون اندازه هم کم تعداد تر . تا اونجا که به جز یکی دو تا از بچه های دوران دبیرستان که اون موقع ها هم زیاد باهاشون صمیمی و جیک تو جیک نبودم ، کسی دیگه ای دور و برم حلقه نمیزد . نمیدونم چرا ... ملاک من برای دوستیها عوض شده بود یا عمق دوستیها اون روزها کلا سطحی تر شده بود ؟! ولی با این همه ، بجز سامان که سعی کرد و تونست به خلوت من راه پیدا کنه ، سه چهار تا دوست جدید ، بیشتر نتونستم برای خودم دست و پا کنم .
نمیدونم ، شاید هم همیشه این ترس با من بود که بلاهایی که تو دوران دوستیهام با عاطی و ندا و نرگس و لیلا به سرم اومد و شخصیتی که گاه و بیگاه جلوی اونها ازم خورد میشد ، بواسطه رفتارهای غلط و افراط گونه خانواده ام ، بازم تو محیطی و شرایطی سخت تر و حساس تر از دبیرستان و راهنمایی برام بوجود بیاد و فقط صرف دوری از احساس حقارتی که از این برخوردها به قلب و روحم چنگ مینداخت ، سعی میکردم دایره دور خودم رو تنگتر و تنگتر کنم ... دقیق نمیدونم ولی یه حسی ، مابین این حواس ، باعث میشد تو دوران پر فروغ و پر شیطنت دانشجویی ، دایره دور من ، محدود بشه به چهار پنج تا دختر و یه پسر ...
بینابین این حلقه جدید ، مینا ، دوست دوران دبیرستانم ، تونسته بود بیشتر از اون دوران بهم نزدیک بشه . مینا یکسال و نیم بعد از من تو همون رشته ، پا گذاشت توی همون دانشکده . به واسطه اخلاق منحصر به فردش ، که یه جور خود احمق پنداری بود ، همیشه مورد توجه ام قرار میگرفت . شخصیتی که در کمال رندی ، به شدت احمق جلوه میکرد . این خود احمق پنداریهای مینا ، گاهی سوتیهای با نمکی ازش برام به یادگار میذاشت . خاطراتی که پر رنگ و با سماجت تو مغزم موندگار میشد ... دست و پا چلفتی بازیهایی که همگی از روی حساب و کتاب و برنامه ریزی شده بودن ، خل بازیهایی که همگی سیاستی ظریف تو خودشون نهفته بودن ... احمق بازیهایی که نشون از یه سیستم پیشرفته مدیریتی داشتن ...
اخلاق مینا ، تاثیر خاصی رو روند شخصیت پذیری من نداشت ، ولی خوب ، خوبیش این بود که تجربه ای به تجربه هام اضافه میکرد . این که هر کی احمق به نظر رسید ، لزوما احمق نیست . برام جالب بود ... اینکه ادم از خیلی چیزا سر در بیاره ولی هم زمان خودش رو به خریت بزنه و با همین شیوه ، کار خودشو راه بندازه ... اینکه عقب عقب راه بری و صاف بیفتی تو بغل دانشجوی پسری که از اول ترم چشمتو گرفته ، باهم پرت بشین روی زمین ، یه دور تو چمنا غلت بخوری ، بعد خیلی خر مابانه بلند شی ، یه ژست احمقانه دست و پاچلفتی به خودت بگیری و به جای معذرت خواهی و سرخ و سفید شدن دست بذاری جلو دهنت و زل بزنی تو چشای پسر نگون بخت و بگی : « وای ، حالا چی میشه ؟! » و دقیقا دو روز بعد از همون وای حالا چی میشه احمقانه ، مخ پسر مورد علاقه ات رو زده باشی و یکی دوبار هم کشونده باشیش سر قرار ... اینکه از پس ساده ترین کار یه آدم بالغ که همون راه رفتنه بر نیای ولی سر کلاس سخت گیر ترین استاد دانشکده ، سر یکی از سخت ترین درسها ، بزرگترین تقلبیها رو در کمال آرامش و بدون دست و پا گم کردن مرتکب بشی و توی درسی که کلامی ازش حالیت نیست ، یه بیست خوشکل تو کارنامه ات بنشونی . کاری که من با تموم دل و جراتم و با داشتن سر به این نترسی ، حتی فکرش هم موهای بدنم رو سیخ میکرد .
به جز مینا ، نازی با جلفگریهای افراط گونه اش توجه ام رو به خودش جلب میکرد ... دختری که از نقص عضوش خوب برای توجیح فساد اخلاقیش استفاده میکرد ... قیافه خوب ، پای لنگ ... همیشه منو یاد این ضرب المثل می انداخت : « خدا خر و دید و شاخش نداد » . نازی از اون دسته از آدمهایی بود که اصلا راهی به حلقه دور من پیدا نکرد ، ولی عجیب گه گاه وسط حلقه زندگیم ، رد پای یکی در میون پای سالم و ناسالمش رو دیدم و آهم دراومد .
نازی مظلوم نبود ، ولی مظلوم نمایی رو خوب بعنوان یه وسیله بکار میبرد . وقتی از جلو حراست دانشگاه رد میشد و خانوم حراستیِ جلو در ، در حال برانداز کردن تیپ و سر و وضعش ، از شلوار جینش ایراد میگرفت ، همین مظلوم نمایی به کمکش میومد که : « خانوم صبا ، اگه شلوارمو بزنم بالا ... پای چلاغمو ببینی ، زیر زانومو که بر اثر تصادف استخونش زده بیرون و زیر شلوار پارچه ای اذیتم میکنه و نمیذاره بشینم سر نیمکت ، خودت بهم حق میدی که به جای شلوار پارچه ای جین بپوشم » و به این ترتیب ، جین پوشیدنش توی محیط بسته دانشگاه ما ، با اون همه ایرادگیریهای سفت و سخت حراستی ، توجیح میشد . یا وقتی شب و نصف شب ، علیرضا ، دوست پسر لجن تر از خودش ، از خونه اش با یه تیپا شوتش میکرد بیرون ، و اون مجبور میشد تموم ساعتهای دو نصف شب تا هشت صبح رو روی نیمکت کنار دانشگاه به سر ببره و گشت شبانگاهی جلوشو بگیره ، خیلی راحت بگه : « بارم سنگین بود ... با این وضعیت پام ... یکی از دوستای بابام که داشت میرفت شمال ، منو نصف شب رسوند اینجا و رفت » اگه کثافتکاریها و لجن بازیهای اونو ، با چشم ندیده بودم ، امکان نداشت از موضع تدافعی پشت سرش دربیام و یه مدافع حق به جانب تا آخر عمر براش نمونم . بهرحال ، نازی هم جزو اون دسته ای بود که ناخواسته ، گاه و بیگاه سر از محیط پیچیده به دور من در می آورد . هرچند تاثیر پذیر روی شخصیت من نبود ... ولی ... روی زندگیم نمیتونم بگم تاثیر نداشت .
هستی ؛ دختر ساده لوحی که خودش رو زرنگ تر از اون میدونست که بخواد رو دست بخوره . از روز اول دانشگاه ، شخصیت به ظاهر تزلزل ناپذیرش ، اونو جزو یکی از حلقه های محیط من قرار داد ... یه دختر خودساخته و مستقل ، خودرای ، متین ، ایستاده و به ظاهر تزلزل ناپذیر دقیقا مثل قد و بالای بلند و سیخش ... اویل سفت و سخت دوست داشتم پا بذارم جای پاش و راست قامتی و ایستادگی و خودرایی و استقلال رو مثل ارثی ارزشمند از پدر رسیده ، برای خودم حفظ کنم ...
هستی با خاله اش زندگی میکرد . یه خاله مجرد که توی یه دبیرستان دبیر بود . عاشق سینه چاک محسن پسر عموی مادرش بود که از قضا توی همون دبیرستانی که خاله اش تدریس میکرد ، اونم تدریس داشت ، فارغ التحصیل علوم دینی و قرآنی بود و دانشجوی حقوق ... از روز اولی که هستی رو شناختم ، یا ذکر محسن رو لبش بود ، یا خیال محسن تو ذهنش ، یا سایه محسن در کنارش ... هر جا قراری بود ، گردشی ، کوه پیمایی که گه گاهی با دوستان جیم میزدیم و میرفتیم ... محسن هم پای ثابت این گردشها و دوش به دوش هستی بود . کمتر هستی تو خیالم بی محسن میومد ... روز به روز علاقه اون به محسن ، خانه برانداز تر میشد ... هیچوقت محسن به هستی ابراز عشق نکرده بود ، ولی ، خوب ، رفتار و حرکات محسن چیزی جز یه عشق آتشین دوطرفه میون این دو رو نشون نمیداد ... خوب یادمه از سال سوم ، هستی که جون به سر بلاتکلیفی از طرف محسن شده بود ، به انحاء مختلف سعی کرد عشق آتشین خودش رو به اون نشون بده . تولد محسن ، همه ما باید به زور هستی هم که شده ، از خرج و مخارجمون میزدیم و کادویی در شان آقا براش تهیه میکردیم ... روز معلم به همین ترتیب ، روز دانشجو ایضا ، روز مرد یه جور دیگه ... خلاصه اش اینکه نه تنها از طریق خودش باید این عشق رو به ثبوت میرسوند ، که از طریق دوستای نزدیکش هم به همچنین ... این تلاشای هستی برامون خالی از لطف و مزاح هم نبود . آخرای سال سوم ، سرانجام این خودسوزی در منجلاب بلاتکلیفی هستی ، باعث شد رک و راست بپره توی صورت محسن و اعتراف به این عشق افلاطونی ... ای داد و بیداد از عکس العمل محسن ... هنوزم که یادم میاد چطور هستی خوار و خفیف این اعتراف تکون دهنده خودش شد ، بازم موهای بدنم سیخ میشه و جواب محسن که : « تو دختر دختر عموی منی و میمونی نه بیشتر نه کمتر » ولی خوب شخصیت به ظاهر خودساخته و سرسخت هستی ، چیزی نبود که با یه اعتراف به دوست نداشتن و عاشق نبودن محسن پا پس بکشه و تازه افتاد توی یه لاین دیگه ... از ابتدای سال چهارم ... هر روز هر روز ، به ضرب و اجبار و شماتت هستی ، منو ، مینا و آنی مجبور بودیم جور کش تنهایی هستی بشیم و هر روز یه جا برای فال گیری و کف خونی و دعا نویسی که شاید ، شاید شیطون آنتی عشق محسن ، توسط یکی از این سحر و جادوها ، خنثی بشه و محسن رو پاک و منزه برگردونه به آغوش عاشقانه هستی .
یکی از خاطره انگیز ترین دوره ها از دوران دانشجویی ما ، همین هلک و پلک افتادنای احمقانه ، به دنبال شخصیتی به ظاهر قوی و البته برعکس ، کاملا متزلزل هستی ، دنبال دعا و جادو بود . هر روز یه فال نویس ، هر روز یه خواب امام دیده ، هر روز یه مرده زنده شده ، هر روز یه باطل السحر جدید . خنده دار ترین و غم انگیز ترینشون ، همون اخرینشون بود ... مردی ادعا میکرد مرده بوده و خواب امام زمان رو دیده و وقتی از حالت مرگ به دنیا برگشته ، توانایی شفا دادن به مریض صعب العلاج و ناعلاج و باطل کردن سحر رو پیدا کرده .
خوب یادمه ... اون ترم قرار بود حجاب برتر توی دانشگاه ما اجرا بشه ، آخر ترمی به همه گیر داده بودن از ترم آینده باید با حجاب برتر حاضر بشیم سر کلاسا . همه در تکاپوی قواره خریدن و چادر دوختن بودیم و هستی ... در تکاپوی پول جور کردن برای این باطل السحر گرون قیمت از آقای از گور برخاسته ... به ضرب و زور و توپ و تشر هستی ، من و آنی ، پول چادرهامونو بی کم و کاست تحویل هستی خانم دادیم و راه افتادیم دنبالش برای خرید باطل السحر .
از خم و پیچ کوچه های پر بن بست راه آهن ، منتهی به ری ، گذشتیم تا رسیدیم به خونه آقای از گور برخاسته . تو نظر اول ، آقای از گور برخاسته خواب امام دیده ، تو چشم آنی زل زد و گفت در ورودی پله های پشت بام شما رو بستن ، میتونم یه باطل السحر بدم بهت ، در ورودی پله های پشت بومت رو باز کنی و از شر کسایی که نمیخوان برسی بالا و افق رو ببینی و راهتو پیدا کنی ، راحت بشی ، هدیه اش هم صد تومنه ... چشام چارتا شد . هینی کشیدم که توجه اش به من جلب شد ، نطقش باز شد که بختت رو بستن ، شوهر نمیکنی ، اگرم شوهر کردی بچه دار نمیشی ، راهش باز کردن و بستن کفن مرده است . آب غسل مرده باید بریزی رو سرت و سحرشونو باطل کنی . خدا رو شکر بجز مورد شخصیت خودرایی و استقلال طلبی هستی ، هیچ نکته قابل توجهی تو شخصیت اون منو جلب نمیکرد ... خرافاتی نبودم ... زیر سبیلی رد کردم تا به وقتش ...

آنی یه سقلمه به پهلوم زد که : « خره بیا ما هم بخریم شاید فرجی شد » گفتم : « برو بابا ، حالت خوش نیست . این همه خواستگار دادم ، خودم نمیخوام شوهر کنم . تازه سامان که برام میمیره . خودم نمیخوام الان دست و بالم رو ببندم . » آنی یه نگاه بهم انداخت ، تا ته دلهره هامو خوند . سرشو به گوشم نزدیک تر کرد : « نه که بابات و اون دادشای لندهورت در خونه رو بروش چارطاق باز میکنن ؟ حالا بذار ببینیم با هستی چه میکنه ، باطل السحرش جواب میده ؟ اگه محسن اومد گرفتش ، اونوقت منو و تو هم میخریم شاید فرجی شد . » پوزخندی زدم و رومو برگردوندم صاف تو چشای آقای از گور برخاسته .
یه مشتی کاغذ مچاله شده از پر شالش باز کرد . ریخت روی میز جلوش ، گفت : « شخص مورد نظر شما رو عناصر چارگانه حیات احاطه کردن . اسیره چارعنصره . باید هر چارتاشو باطل کنی . کارت یه خورده سخته ، ولی اول باید دلتو یکی کنی ، قلبتو صاف کنی ، تمرکز کن و شروع کن از امروز تا چل روز دیگه بشمار برمیگرده طرفت . اولی آبیه باید بریزی توی یه چیز مایع چل قول والله بخونی فوت کنی توش یه شب بذاری بمونه ، آب مونده اش رو بدی بخوردش ... دومی بادیه چل تا کاغذ میدم بت . چل قول والله میخونی روشون . هر کدوم رو جدا جدا میبندی به یه درختی سر راهش تا باد با خودش ببره . سومی خاکیه . چارتا مسیر مورد ترددش رو انتخاب میکنی هر کدوم رو چال میکنی زیر زمین تو یه مسیر . چهارمی آتیشیه . چهارتا فانوس نسوخته میخری . این چارتا کاغذ رو میخیسونی تو روغن مورچه ، فیتیله میکنی چهارتا چارشنبه دم غروب میذاری تو هوای آزاد بسوزه . بعد چل روز جوابشو میبینی . هدیه اش پونصد تومنه » خلاصه اش اینکه پونصد هزار تومن پول بیزبون اون روز هستی بی کم و کسر بی چک و چونه گذاشت رومیز آقای از گور برخاسته و راهی شدیم .
هر چی گفتم هستی اقلا چک و چونه ای . گفت : « بت گفته باشم ، شنیدی که چی گفت ، گفت دلتو صاف کن . شما هم اگه از پولایی که بهم دادین ناراضی هستین بگین ، برم گدایی کنم هم پولتونو میدم نه که دل چرک باشین نشه . » اخم کردم ، دستشو محکم چسبیدم : « هستی من به گور بابام بخندم اگه ناراضی باشم . همه دار و ندارم مال تو ، من با اصل این کار مخالفم . » ولی هستی اعتقاد داشت .
کار اون روزامون خوب دراومده بود که شد خاطره ای بس شیرین و بیاد ماندنی که تو خودش غم بزرگی رو هم به دوش میکشید . منو آنی و مینا و هستی راه افتادیم تو کوچه و خیابون دنبال اجرای برنامه سخت باطل السحر . همونروز آبیه رو انداختیم تو یه تنگ شربت چل قول والله سرش خوندیم و فوت کردیم و گذاشتیم تو یخچال خونه خاله هستی که شب به یه طریقی محسن خان بیاد ، بده به خوردش . بادیها رو از سر بلوار مدرسه ای که خاله اش توش تدریس میکرد تا ته بلوار بستیم به شاخه های درخت . خاکیها رو یه دونشون رو چال کردیم دم در خونه محسن اینا . یکیشون رو دم در مدرسه . یکیشون رو توی حیاط مدرسه دم در ورودی معلما به دفتر . یه قاشق باهامون برده بودیم و با قاشق زمین رو چال میکردیم و اینقدر میخندیدیم تا کاغذ رو چال کنیم . یکیشم دم در ورودی خونه خاله هستی که محسن هر روز حتما میومد اونجا یه سر بزنه . آخرشم آتیشیه رو فیتیله کردیم با روغن مورچه و چارتا چهارشنبه دم غروب هستی داد دم آتیش فانوسا . هر روز ، هر روز برنامه مون این بود : هستی چی شد ؟ محسن کاری کرد ؟ خلاصه اش به چل روز نکشید روز سی و هفتم یا هشتم بود که یه بعد از ظهر محسن اومد در خونه خاله هستی ، کارت عروسیش با یکی از معلمای همکارشو تحویل هستی مادر مرده داد . اینم از آخر و عاقبت باطل السحر هستی بیچاره . آخر و عاقبت هستی بیچاره به همین جا ختم نشد اون دیگه عاقبتش نور الانور بود .

آنی دوست جون در بدن من بود . حلقه دور قلبم . دوستی منو آنی دنیایی بود . از روز اول دانشگاه ، من و آنی رفیق فابریک شدیم . آنی یه خونه درندشت داشت ، ارثیه بابا بزرگش . طبقه پایین خونشون ، یه حیاط بزرگ بود و چند تا اتاق تو در تو . از بغل در حیاط یه پله میخورد به طبقه بالا ، اون بالا هم ، پر از اتاقای تو در تو ، مدل مدرسه ای ساز ، دور ساخت . در هر کدوم این اتاقا مال یه خانواده بود . یکی مال عمو بزرگه اش که اونجا ساکن نبود و فقط پسر مجردش اونجا بود . یکی دیگه اش مال اون یکی پسر عموش که متاهل بود و بازنش زندگی میکرد . یکی دیگه اش هم ، مال پسر اون یکی عموش که با زن و بچه اش زندگی میکرد . ساکنین بالا کاری به طبقه پایین که در کل در اختیار آنی بود نداشتن و همین عامل باعث شده بود خونه آنی تبدیل بشه به یه پاتوق دانشجویی . یه خونه تیمی .
اوایل جرات نداشتم باهاش برم خونه اش . نه که جای بدی باشه ، نه از ترس خانواده ام . ولی کم کم که آنی با وضعیت بغرنج خانواده من آشنا شد و پای درد و دلام نشست ، راحت تر باهاش رفت و آمد میکردم . مشکلی از بابت اجازه نداشتم . راه و رسم زیر آبی رفتن رو خوب بلد بودم . گاهی بین کلاسا ، با آنی راه می افتادیم سمت خونه اش . خونه اش نزدیک دانشگاه بود . خیلی دوست داشتم با آنی باشم . اون منو درک میکرد . ظهرا که 12 تا 4 کلاس نداشتیم ، نهار ساده و دانشجویی آنی رو به پلو مرغ زعفرونی خونه ترجیح میدادم . باهم راهی میشدیم . من حرف میزدم و آنی باقله ها ی خیسونده رو چرخ میکرد . من درد میگفتم و آنی پیاز خورد میکرد . من زجه میزدم و آنی باهاشون کباب درست میکرد . کباب باقله . بعد از غذا ، یه بالش میذاشتیم سرمون رو میذاشتیم جفت هم با هم حرف میزدیم و ابی گوش میدادیم . عاشق آهنگای ابی بودیم .
آنی بچه اول خانواده بود . جز خودش سه تا خواهر دیگه هم داشت . هر چی که من از بی خواهری نالوون بودم ، اون از بی برادری . مامانش کارمند بیمه بود ، باباش شرکتی . هیچکدوم در طول روز خونه نبودن . به قول آنی ، این دانشگاه رفتن برای اون دری بود به سوی بهشت . حداقل مزیتی که براش داشت ، این بود که دیگه مجبور نمیشد یه تنه بار زندگی رو بدوش بکشه . از بشور بساب تا مهمون داری و بچه داری . خانواده خوبی داشت ، همیشه حسرت صمیمیت خانواده اش رو داشتم ولی به قول معروف کی به مال خودش راضیه که آنی راضی باشه . خانواده ریلکسی داشت و از اونجا که فرزند ارشد بود ، نقش مرد خونه رو بازی میکرد . این اخلاقش بشدت روی شخصیت من تاثیر گذار بود . حسرت یه عمر زندگی من ! همیشه تو سری خوری و حرف زور شنوی و کوچیک بودن تو خانواده ای که من ته تغاری و ناچیز ترین جزء ش بودم درمقابل زندگی آنی با اون همه مسئولیت که برای من حکم رویا داشت . یادش بخیر ، همیشه بهش میگفتم : « آنی تو یه پا مردی واسه خودت » ولی من چی ؟!
گاهی که شیطون خفته در جلد من با شیطون آنی رو هم میریخت ، دست به شیطنتهای اونچنونی میزدیم . فرجه های امتحانای سخت وقتش بود . از سال سوم و چهارم که خونه ما خلوت شده بود ، من و آنی راحت تر با هم رفت و آمد میکردیم .
شهید و حمید و سعید زن گرفته بودن و هر کدومشون یه قصری جدا گونه برای خودشون داشتن . شهاب زودتر از همه بابا رو خون به دل کرد و بابا هم مجبور شده بود این تف سر بالا رو بفرسته اونور آب . چند سالی بود شهاب مهاجرت کرده بود سوئد . مامان کماکان گیر جلسه ها و روضه ها و برنامه های خودش بود . بابا هم سرش جای دیگه گرم ! من بودم و یه خونه درندشت که کنترل چی هم نداشتم !
اون روزا زیر آبی رفتن هم آسونتر شده بود . گاهی هم مخ ماما رو کار میگرفتم اینقد میگفتم و میگفتم تا راضی میشد یه شب فرجه رو بدون اینکه داداشا و بابا متوجه بشن برم خونه آنی اینا با هم درس بخونیم ! این درس خوندنها هم در نوع خودش کم مفرح نبود . یه شب صرف موم انداختن و بند انداختن ! یه شب صرف انگولک کردن تو اتاقای بالا و سر درآوردن از زندگی ساکنای طبقه بالا ، یه شب ساعت سه شب هوس میکردیم غذا بپزیم ، یه شب آرایش میکردیم دقیقا مثل زن خرابا بعدم غش غش به قیافه های خراب شده خودمون میخندیدیم . یه شب که بابا بزرگ مادری آنی اومده بود اونجا مهمون بود ، مینشستیم باهاش ورق بازی تا صبح ، یه بارم که بابای آنی اومده بود خونش سر بزنه ، نصف شب از بالای سرش پاکت سیگارشو کش رفتیم یکی یه نخ خودمون رو مهمون کردیم ببینیم چه حالی میده ! بهر حال ممنوعه بود و چشیدن هر کار ممنوعه ای برای منی که از نفس کشیدنم هم ایراد میگرفتن ، این کارهای خیلی ممنوعه خالی از لطف نبود .
گاهی اوقات که آنی میرفت دستشویی ، میرفتم پشت در دستشویی مینشستم براش فروغ میخوندم ، عاشق فروغ بود و شیکمش یوبس ! حداقل مزیتی که یوبسی شیکم آنی داشت ، حفظ اشعار فروغ بود برای من ! ... پشت در دستشویی که تو چند تا پله بالاتر ، توی یه نیم طبقه بین طبقه پایین و بالا بود ، یه در بود که باز میشد به طبقه بالا . از سر کنجکاوی یه بار در رو باز کردیم ، پشت در چند تا دبه بود که به نظر میرسید ترشی باشه ... آنی میگفت ترشیهایی که عموش میندازه حرف نداره . یه شب که هوس خوردن ترشی به سرمون زده بود ، رفتیم سر دبه ها ، بازشون که کردیم ، بوی الکل دماغمون رو سوزوند ... شراب بود ! دبه اول آلبالو ، دبه دوم انجیر ، دبه سوم خرما ، دبه چهارم هندونه ، دبه پنجم انگور ! به سرمون زد یه پارچ آوردیم رفتیم سر دبه ها ! یه خورده از خرما یه خورده از انگور ، بعدم آنی یه جوراب گذاشت سر یه پارچ و صافش کرد و به هر ضرب و زور و بدبختی بود چشیدیم ... هیچی که نشد ، آبم از آب تکون نخورد ولی حس خوبی داشت ، یه حس خیلی ممنوعه رو چشیدن حال خوبی داشت !
آنی رو از این نظر دوست داشتم که اونم مثل خودم دلش میخواست تجربه های جدید داشته باشه . از بعد از پایان دوره کارشناسی ، رابطه سفت و سختم با آنی هم تموم شد . هرچند آنی با معرفت تر از این حرفها بود که تموم شدن درس و شروع زندگی مشترکش و حتی بچه دار شدنش خللی توی صمیمیتموم بوجود بیاره . فقط حیف که خونه اش اینجا نیست وگرنه منم اونقدرا سربار خاله نمیشدم .

آخرای سال چهارم دوره کارشناسی ، اوضاع و احوال قراش میش زندگی نکبتی من گریبون سامان بیچاره رو هم گرفت . مدتی بود سامان مثل مرغ سرکنده بود . دقیقا همون روزایی که قرار بود امتحانای پایان ترم رو بدیم و از شر دانشگاه راحت بشیم ، تازه دردسرای خانوادگی سامان نمود پیدا کرد . مرتب کار باباش تو هم پیچ میخورد . کسری میاورد ، انبارش آتیش میگرفت . چکهای بازارش تو دست شرخر ها دست به دست میچرخید و آخرش هم حکم مصادره اموال . بیچاره سامان درمونده شده بود و هرچی فکر میکرد ، عقلش به جایی قد نمیداد .
وسط امتحانای ترم آخر بودیم و دروس به شدت سخت و وقت کم . اون روزا اوج بی سر و سامانی زندگی خانوادگی سامان بود . باباش تا مرز سکته پیش رفته بود و اعصاب مامانش بهم ریخته . خودش دم به دم پیغامای تهدید آمیز دریافت میکرد . ماشینش رو دزد از دم در محل کارش دزدیده بود و سه روز بعد دم در خونه شون با چهار در باز وسط خیابون پارک شده پیدا کرده بود . محمد دوست هم دانشگاهی سارا که قرار بود همون روزا باهاش ازدواج کنه ، بی دلیل از سارا فراری شده بود و تموم قرار و مدارها رو بهم زده بود . تموم این اتفاقا در عرض ده روز یقه زندگی سامان و خانواده اش رو گرفته بود و جای سوال داشت ...


یه شب کتاب به دست ، قصد کردم برم از توی آشپزخونه یه چیزی بعنوان تنقلات برای خودم بیارم . همه چراغای
طبقه پایین خاموش بود ولی دیوارکوب پذیرایی روشن و از توش صدای زمزمه هایی مبهم به بیرون رخنه میکرد . از سر فضولی و کنجکاوی ذاتی گوش تیز کردم ... صدای بابا بود و شهید و سعید . نزدیک تر که شدم ، صداها واضح تر شد ولی ... قفل ذهن من بسته تر . منظور از حرفاشون هم برام واضح بود هم مبهم ... سعید میگفت : « حاجی شما رخصت بفرما برم خود پسره رو گوش مال بدم » حاجی میگفت : « قرار نیست دست به خون آلوده کنیم ، یه خورده دیگه سخت بگیریم حله » شهید میگفت : « ساده ای پدر من ؟ باباهه گفته خونم رو هم توی شیشه کنین از خواسته پسرم عقب نشینی نمیکنم » سعید میگفت : « آبرو یه دونه دخترش رو که ریختم ، اونوقت حالیش میشه یه من ماست چقد کره میده ، سپرده ام نوچه های جمال شر خر دختره رو از در دانشگاه بدزدن با یه توله تو شیکمش تحویل بابا ننه اش بدن . » شهید میگفت : « آره فکر خوبیه ، انبارشو که آتیش زدیم انگار که نه انگار دار و ندارش رفت تو هوا » بابا میگفت : « استغفرالله ، ببین این دختره بی آبرو چطور کاسه چکنم داد دست ما ؟ » سعید میگفت : « آخرش اگه بازم کوتاه نیومدن ، اونوقته که خون پسره حلاله . داغ جوونشون رو میذارم رو دستشون تا اینا باشن بار دیگه دست به ناموس ما دراز نکنن . » دستام میلرزید و دلم فشرده میشد ، سرم گیج میرفت و زانوهام تا ور میداشت . منظورشون با کیه ؟ کدوم خانواده بدبختی رو میخوان به روز سیاه بنشونن ؟ سامان ؟ سامان من ؟ سارای بیچاره رو میخوان بی آبرو کنن ؟ به چه جرمی ؟ چرا ؟ از زور بدبختی و استیصال ، دست دراز کردم تا از سقوطم جلوگیری کنم ... وای بر من که با یه عشق ساده و خالصانه ، چه آتیشی بپا کرده بودم . خاک بر سرم مگه منم آدمم که عاشق بشم ؟ منو چه به معاشقه ؟ منو چه به دیده شدن و دیدن ؟ دنبال یه دست آویز برای سر پا ایستادن میگشتم که کتاب از دستم افتاد و صداش و خلوتی شب پیچید ، در تو چارچوب باز شد و شهید از اتاق زد بیرون ، دیدن چشمای خونیش انرژی سر پا ایستادن رو بهم داد ... تو چشماش زل زدم و گفتم : « چرا ؟ » « چرا چی ؟ » « چرا کمر به نابودی یه خانواده محترم بستین ؟ این همه آدم رو بدبخت کردین ، این همه مال مردم خوری کردین ، این همه خون ملت رو تو شیشه کردین ، این همه زالو بودن کافی نیست ؟ » سعید با چشمای از حدقه دراومده و بابا تسبیح به دست ، دندون تیز کرده از در پذیرایی خارج شدن و چشم چرخوندن به منی که کمرم تا شده بود . شهید گفت : « ببند دهن نجستو ، لکاته ... تا همینجا هم که گذاشتیم نفس بکشی و نسخت رو نبریدیم ، باید خدا رو شاکر باشی » نمیخواستم به خاطر تحت ظلم قرار گرفتنم خدا رو شاکر باشم . کدوم خدا گفته ظلم ظالم رو تحمل کن و بگو شکر ؟ کدوم خدا گفته بذار آبروی یه خانواده رو به تاراج ببرن و بگو شکر ؟ کدوم خدا گفته جلو جفت چشمات ناموس دیگرون رو بی آبرو کنن ، بشین تماشا کن و بگو شکر ؟ این حرف کدوم خداست ؟ همینو تو صورتشون تف کردم : « کودوم خدا ؟ شما اصلا خدا رو قبول دارین ؟ یه مشت متظاهر ریا کار ... دهن من نجسه ؟ یا سراپای وجود شما ؟ » حرف از دهنم در اومد ، در نیومد ، جفت شهید و سعید حمله ور شدن به طرفم . خداییش سگ بابا ، با اینهمه ، می ارزید به وجود این سه برادر ... نمیدونم خشونتش رو توی هفت سال اسارت از دست داده بود ، یا اینم از خاصیت ریسک ناپذیریش بود که نه دست رو مامان بلند میکرد نه من ... وگرنه اینکه بخواد پیش خودش فکر ضعیف کشی رو گناه بدونه ، تو کت من یکی نمیرفت . اون شب تا تونستم از جفت سعید و شهید کتک خوردم . اند حرفاشون هم به اینجا ختم شد که این پنبه رو از گوشت درآر که تو رو بدیم دست یه مشت آدم بی خدای بی نماز روزه . میخوای بری با یه خانواده ول تر از خودت وصلت کنی تا بشی یه خراب عایشه لنگه ننهه و خواهره ؟ تیپشون رو دیدی ؟ باباشو دیدی ؟ فکول کروات بابای بیغیرتشو دیدی ؟
به هر ضرب و زوری بود ، اون ترم امتحانام رو تحت الحفظ با دو سه تا بادیگارد و بپا ، تموم کردم . تموم شدن درسم ، موازی شد با تموم شدن عشقم . مگه عشق تموم میشه ؟ چطور مال من تموم شد ؟ از ترس ؟
هر روز بحثای فرسایشی ، هر شب کتکای اونچنانی ، هر دقیقه به دقیقه فحش و ناسزاها و در وری و تهمتهای حیثیت کش و آخرش هم تهدید و تطمیع عشق رو از یاد من نبرد . آخرش چی ؟ اخرش مجبور شدم عشقمو معامله کنم ... به چه قیمتی ؟ به قیمت زنده موندن سامان ، با چه بهایی به بهای گرون بی آبرو نشدن سارای بیچاره و معصوم . به چند پول سیاه ؟ به قول برگردوندن یه یک با یه عالمه صفر سرمایه از دست رفته بابای بیچاره سامان . مهر سامان از دلم بیرون رفت به قیمت بی خانمان نشدن اون خانواده خوب و صمیمی .
عطاشون رو به لقاشون بخشیدم ... تو دخمه تاریکی خانواده ام موندم و صبر کردم ... مدتها طول کشید تا اون بحثای فرساینده ، جاشون رو به محیطی آروم و بی تشنج بده ... ولی بازم نشد ، با قبولیم توی کارشناسی ارشد همون سال که قبل از این برنامه ها امتحانش رو داده بودم ، دوباره روز از نو و روزی از نو .
این بار دیگه به هیچ صراتی مستقیم نبودن . از نظر اونا ، من به اعتمادشون تجاوز کرده بودم . من آبروشون رو زیر سوال برده بودم . من به جرم بزرگی مرتکب شده بودم ، گناهی نابخشودنی به اسم عاشقی . این گناه کبیره ، از نظر اونا و خدای اونا حکمش حبس ابد بود . تخفیف نداشت ، حبس ابد با اعمال شاقه . وقتی که نخوردم ، اعتصاب کردم ، زیر بار زور نرفتم ، کتک نوش جان کردم ، از اتاق بیرون نزدم ، زیر تیغ خشمشون رفتم و از حرفم بر نگشتم ، تازه تازه باهام وارد معامله های خطرناک شدن . میخوای درس بخونی ؟ به شرطها و شروطها . شوهر کن ، یه سبیل کلفت قلچماق بالا سرت باشه که دوباره فیلت یاد هندستان نکنه . هه خو منم میخواستم همین کار رو بکنم ، میخواستم شوهر کنم ، اونا بودن که نمیخواستن من شوهر کنم ... ولی اشتباه میکردم ، اونا شوهری از جنس خودشون رو میخواستن ... یه سبیل کلفت قلچماق ... یه پسر حاجی با محاسن بلند که باباش معتمد باشه و تعداد مشرف شدنش به اتبات عالیات از انگشتای هر دو دست رد شده باشه . از نظر اونا سامان با اون همه خوبی ، با اون همه انسانیت ، با اون همه محسنات ، همین که محاسن نداشت ، همینکه تیپش با اونا جور نبود ، همین که خوش پوش بود و سر و شکلش به دل من میچسبید ، بی خدا بود و جلف و قرطی و سبک سر ... تموم گناه سامان ، مثل اونا نبودن بود و عجبا که من عاشق همین مثل اونا نبودنش شده بودم .

دایره فشار به دورم تنگ تر شده بود و راه مفری نداشتم . وقتم تنگ بود ، باید تصمیم میگرفتم ، یا برای همیشه تو زندون تنگ و تاریک دنیای خانوادگیم میموندم ، بدون کوچکترین حق یه انسان بالغ و عاقل ، بدون حق کسب علم ، بدون حق خروج از خونه ، بدون حق اظهار نظر ... یا باید باهاشون راه می اومدم و شوهر دلخواه اونها رو قبول میکردم . آینده ام درگرو زیر بار حرف اونا رفتن بود ... ثانیه ها دقیقه ، دقیقه ها ساعت و ساعتها روز میشدن و من درمونده تر . دیگه کاری جز سرسپردگی ازم بر نمی اومد .
یه شب که از زور گریه تاب چشمام رفته بود و صورت پف کردم نشون از بیخوابی و اشک و آهم بود ، بازم با هر سه برادر درگیر شدم ، سیر دلم کتک خوردم ، جای مشت دستای گنده سعید زیر چشمم موند و بازوهام از ضربه کمربد شهید سوخت . مهره سوم کمرم از لگد محکمی که حمید خوابونده بود توش تیر میکشید و خستگی تحمل درد به جونم چنگ می انداخت . در همون حال حقیر و کتک خورده خوابم برد . دم دمای ظهر که از خواب بلند شدم ، رد خونابه ای از گوشم روی بالشم نقش انداخته بود . بعد از ظهر ، با لگدی که توی در اتاقم خورد ، در تو چارچوبش چارطاق باز شد و شهید با چشمای به خون نشسته تو قابش پیدا شد ، با همون لحن زشت و چندش آور همیشگی ، تهدید کرد تا نیم ساعت دیگه خودم رو درست راست کنم طوریکه رغبت بشه تو صورتم نگاه کنن و آماده شم که سر شب میهمان داریم .
تو آینه که نگاه انداختم ، هیچ نشونی از شراره آتشین نگاهم ندیدم ، قیافه ام به میت از گور برخاسته میموند و کمرم قدرت سرپا نگه داشتنم رو نداشت . قامت بلندم بیشتر به پیرزن پنجاه ساله شبیه بود ... صورتم ورم کرده و ذهنم زار و پریشون . پوزخندی به قیافه خودم زدم و برای تنها مرتبه زندگیم حرف گوش کن شدم و سرکشی نکردم . نگاه بی فروغم رو از آینه برداشتم و طبق خواست خانواده ام آماده شدم . در پایان چادر سفید گل مخملی نقش برجسته ای رو که تو یکی از سفرا ، مامان برام از مکه تبرک شده آورد رو روی سر انداختم و سلانه سلانه پا به طبقه پایین گذاشتم .
کیپ تا کیپ پذیرایی و سالن پر بود ... خانوما این ور آقایون اون ور ... درهای پذیرایی بسته بود و صداهایی مبهم به گوش میرسید . مغزم از کار افتاده بود و گوشام سنگین . نمیدونم از گیجیم تشخیص صداها سخت بود یا از سنگینی دست حمید که تو گوشم فرود اومده بود . دور تا دور سالن پر بود از زنهایی حجاب گرفته که نه میفهمیدم جونن نه پیر ! همه رو گرفته سفت و سخت ... از پس چهره های پوشیده شدشون توی چادر های مشکی ، فقط نوک دماغها قابل تشخیص بود ... بعضیها عقابی ، بعضیها سربالا ... یکی دو تا قلمی با نوک تیز و یه چند تایی خوش تراش و عمل شده .
نیم ساعتی که صمٌ بکم نشسته بودم و تو دل خودم زار میزدم صدای سه تا صلوات از تو پذیرایی بلند شد و بعد از اون صداهایی از سمت زنونه مبهم و غیر قابل تشخیص . نه میفهمیدم صلواته نه کل ... بعد از اون بوسه هایی آبدار روی پوست کشیده شده و متورم صورتم که هیچ حسی بجز حس رنج آور درد رو برام تداعی نکرد و در پایان سینه ریزی برلیان با انبوهی از الماسها و نگینهای تراش و دستبندی با همون نقش و لعاب و بعد از اون هم انگشتری عقیق توی انگشت دوم دست چپم ! به همین سادگی نامزد شدم و نشون کرده و ساده تر از اون متاهل !
به هفته نکشید ، سر سفره عقد با رضا نشستم . رضا مقدم پسر حاج قربان مقدم معتمد و نامدار بازار !
نه شناختی داشتم نه حسی ...


13 مهر باز هم سر سفره نشستم و عروس شدم . جشن عروسی نداشتم ، حاج آقا مقدم ترجیح میداد بجای عروسی مجلل توی تالار ، تو همون سالن بزرگ و قصر مانند خونه خودشون ، جلو چند تا از همسایه ها و همکارا و فک و فامیل دو طرف ، طی یه مولودی ساده به صرف شیرینی و شربت ، همراه با کف مرتب و بدون حرکات موزون ، من و رضا ، زندگی مشترکمون رو شروع کنیم .
از همون اولین روزهای آشناییم با خانواده حاج آقا مقدم ، این موضوع برام روشن شد که توی این خانواده حرف اول و آخر ، اونیه که از دهن حاجی در میاد . اوایل راضی بودم و خوشحال که رضا به حرف منه ولی این مال همون اوایل بود . کم کم فهمیدم رضا به حرف همه هست . اصولا نه لجبازی بلد بود نه سر و صدا . وضع مالیش توپ بود و زیاده خواهی های برادرای منم نداشت . همون که از حاجی بهش میرسید بس زیادش هم بود .
روزی که پا به خونه حاجی مقدم گذاشتم ، بعد از مراسم ، بابا و در کنارش چشمای پر خون و اشک ماما بدرقه ام کردن به خونه بخت . برادرام که حضور تو عروسی خواهر رو عار میدونستن و اصلا نبودن ... بابا هم که خیلی زود دست مامان رو گرفت و رفت . مامان هم به نفعش بود نمونه و بیشتر از این عروسی حقیرانه منو نبینه ... خاله هم میخواست بره که حالا نمیدونم از سر دلسوزی یا از سر کنجکاوی موند و گفت تا دستمال شب عروسیتو بهم ندن از اینجا پا بیرون نمیذارم . این حاجیه که من دیدم از اوناشه ... هیچ اعتمادی بهش نیست ... یکیه لنگه سعید . از آقاتم بدتره .
اینو همون شب به خودم هم ثابت شد و اینبار رو سعی کردم به این کار خاله فقط و فقط از جنبه دلسوزانه اش نگاه کنم چرا که وقتی حاج آقا مقدم اومد دست منو بذاره تو دست رضا ، از حالت نگاه کردنش شرم کردم ... یه نگاه کثیف ... مشمئز شدم ... لرز کردم ولی توی دلم شیطون رو لعنت کردم با این فکر مزخرف . پدر شوهرم بود ، محرمم بود و من از اون روز حکم دخترش رو داشتم ...
شب عروسیم ، نه ناز دخترونه ای بود و نه ادا و اطوار و قر و قمیش ، نه تاج و توری داشتم که شوهره برام باز کنه ، نه آرایشی که نیاز به استحمام داشته باشه برای پاک کردنش . نه تو لباسام لباس خواب اونچنانی داشتم ، نه توی تختم گلهای پر پر شده سرخ ... یه آمیزش ساده توام با دردی خفیف ... نه که ناز کش نداشته باشم ، رضا خوب ناز میکشید ، ولی ... خودم حال قر و قمیش اومدن نداشتم ... نگاه هرز و کثیف حاجی تو لحظه آخری که دست به دست رضا راهی اتاق طبقه بالا شدم ، کار خودش رو کرد و از دل و دماغم بیرون کشید .
بیست دقیقه بعد از ورودمون به اتاق ، همه چی تموم شد و تقه ای به در خورد و حاج خانم مقدم با حجب و حیا اجازه خواست و اومد تو و پشت بندش خاله و میون بوی دود و دم اسفند و هلهله فک و فامیل پیر پاتال رضا ، دستمال معروف لای یه پارچه زربافت تحویل خاله شد و خاله هم با یه بوس آبدار منو گذاشت به امان خدا و رفت و من موندم و اون خونه و خانواده تازه پیدا کرده ام . خانواده ای که اگه خوبتر از خانواده خودم نبودن ، صد پله بدتر بودن .
حاج خانوم که حرفی تو اخلاقش نبود . خوب و نجیب و مهربون و مادرانه . خواهرای رضا ریحانه و روح انگیز مهربون بودن و متاهل . داداش کوچیکه رضا از من یه سالی کوچیکتر بود و نسخه دوم شهاب ... رضا هم که میشد بگی خوبه ... تنها بدتریش از خونه بابا که بدتر از هر بدی بود ... همون نگاه های لخت و بدجور حاجی بود به سر و هیکل من . تو خونه خودمون اگه آسایش نداشتم ، اقلا امنیت داشتم که اینجا صاف رو تیغ بود .

اوایل حاجی سخت روی ادامه تحصیل من رژه رفت ومانور داد تا شاید بتونه به یه طریقی جلوشو بگیره که اونم از صدقه سری تعهدات و قرار مدارای مردونه به نوعی تیرش به سنگ خورد و با هزارتا دنگ و فنگ و پارتی بازی ، تونستم نزدیک به یه ماه که از مهلت ثبت نام گذشته بود ، ثبت نام کنم و راهی شم ...
مسئول بردن و آوردنم رضا بود که این مسئولیت خالی از لطف نبود برام . ساعتهایی که رضا منو میبرد و میاورد دانشگاه ، ساعتهای تفریحی من بود . تیپ خودم ، اخلاق خودم ، خواسته های خودم و هر چی که خودم رو به « خود گذشته ام » پیوند میداد . بین کلاسا ، رستوران میرفتیم ، پارک ، خرید . حال خوشی داشتم ، راضی بودم از رضا ...
کم کم خونه حاجی نا امنی خودش رو برام بیشتر به رخ میکشید . اومدنای گاه و بیگاه و سر زده حاجی تو ساعتهای خلوتی خونه ... سرزده پریدنش تو اتاق من به اسم : « اومدم سر بزنم ببینم عروس چیزی لازم نداره » ... زل زدنش تو کاسه چشمام وقتی یه لیوان آب میخواست یا یه استکان چای ... بالا پایین کردن دستگیره در حموم دو سه باری که من تو حموم بودم .
یواش یواش رو مخ رضا کار کردم خونه سوا کنیم . نمیتونستم بیشتر از این یکی دو هفته ای که به سختی تو خونه حاجی گذرونده بودم بازم بگذرونم ... اما کی بود که زیر بار بره ؟ برای اولین بار که رضا تحت تاثیر آنتریک کردنای من ، پیشنهاد خونه سوا رو به حاجی داد ، چنان قشقرقی تو خونه بپا شد که کم از قیامت نداشت . از پا ننشستم و به جنگ فرسایشی با حاجی ادامه دادم .
حاجی خوب اصول بازی رو بلد بود و راحت هر حرکت منو پیش بینی میکرد ... تو هر دور بازی خیلی راحت کیش و مات حاجی بودم . اول از همه بازی خونه سوایی رو مات شدم . بعد از اون تنها دلخوشیم ، دانشگاه رفتنم شد . اینم شد دور بعدی بازی و تو اونم اینقدر امونم رو برید و اونقدر رو اعصابم رژه رفت تا یه روز از حرص و دق دلی هر چی کتاب داشتم گذاشتم وسط حیاط و با یه کبریت فرستادمشون اون دنیا ... ها که تعهد داده بود من درس بخونم ، ولی تعهد که نداده بود رو اعصاب منم رژه نره .
بعد از اون شروع کرد به بازیهای کثیف ... تا تونست از هر حرکت من یه نکته منفی پیدا کرد تا نجابتم رو زیر سوال ببره و منو به کثافت کاری و نانجیبی متهم کنه . بازی که هر حرکت حاجی ، مو به تنم سیخ میکرد ، خراب کردن ذهنیت رضا نسبت به من . تهدیدهای گاه و بیگاه ...
یه روز صاف و صادق نشستم روبروش و زل زدم تو چشماش : « حاجی چی از جون من و زندگیم میخوای ؟ صاف بگو » و جواب حاجی که رعشه به تنم انداخت : « بام باشی هیچی ... دنیا رو برات عسل میکنم . سر تا پات رو جواهر میگیرم ... بودی هیچ ، نبودی جهنم رو به چشم میبینی ... تو فکر فروختن من نباش که آتو ازت دارم هزارتا ... پاپوش برات میدوزم که چاره ات فقط یه تیغ باشه و یه رگ و یه حموم »
جواب حاجی یه هفته تموم خواب و خوراک ازم گرفت و تو تخت خواب مچاله ام کرد ... بعد از اون حجب و حیای نداشته اش رو کنار گذاشت و روش رو باز تر کرد ... یواش یواش رضا ازم گریزون شد . میلش به من ته کشید ... کنجکاوی که کردم ، فهمیدم حاجی براش دلالی میکنه ... از هر مدل و رنگ و لعابی که بگی تو دست و بالش میندازه ، فقط و فقط به این دلیل که از من زده شه ... در عوض ذهنیت رضا رو روز به روز برعلیه من خرابتر میکرد ... زندون من تنگ تر شده بود و زندانبانم قصی القلب تر ...
روز به روز گذشت اما به سختی و بی امنی ... دو سه باری وقتی تو آشپزخونه داشتم کار میکردم ، از پشت سر بغلم گرفت ... یکی دو باری که ناخودآگاه از کنارش رد شدم ، دست به باسنم کشید ... هدیه های اونچنانی برام میاورد ، پس میزدم ، یه آزادی دیگه ام رو میگرفت ... اینقد هدیه برام آورد و من پس زدم که دیگه آزادیم ته کشید . حق نفس کشیدنم ته کشید .
برای اولین بار که از پشت توی آشپزخونه زورگیرم کرد ، دست گذاشت جلو دهنم و گفت : « داد زدی نزدی ، حواست باشه قبل از اینکه بفهمی چه غلطی میکنی و داد بزنی و کمک بخوای ، فکر کنی ... دودمانت رو به باد میدم . » بعدشم یه پاکت تف کرد تو صورتم و گفت : « خوب نگاه کن ... اینا تکین ولی میتونن جفتی باشن یا شایدم چند نفره . پاکت رو که با دست لرزون از دستش گرفتم ، یه مشت عکسهای لخت تو حالتهای مختلف از خودم دیدم ، عکسایی که شرمم میومد تنهایی نگاهشون کنم . ای لعنت به تو پیر سگ نجس ... تموم عکسا تو اتاق خواب خودم بودن ، عکسا رو که از پشت پرده اشک نگاه میکردم ، گوشم از قهقهه شیطانی حاجی پر بود ... خوب که خندید لپمو با حالتی مشمئز کننده کشید و گفت : « بام راه بیا تا هم شوهرت رو داشته باشی هم آبروتو هم زندگیتو هم آزادیتو هم خانواده تو ... غیر از این باشه ، نه آزادی برات میذارم ، نه شوهر ، نه حمایت خانواده ، نه آبرو » حرفشو جدی نگرفتم برای همین به سال نکشیده ، آزادیم رفت ...
رضا اینقدر توی سناریوی باباش غرق شده بود که دیگه نه منو میدید نه اطرافش رو . حاجی تا تونسته بود از یه طرف پول تو دست و بالش ریخته بود و معشوقه ... و از طرف دیگه ذهنیت خراب نسبت به من . بعد از آزادیم نوبت اون بود که از زندگیم پر بکشه . نمیدونم چی به خورد رضا داده بود و چجوری مغزش رو شسته شو داده بود که اونم تفم کرد از زندگیش بیرون . برگشتم خونه بابا ... زندگی سگی گذشته ام به نحوست اوضاع و احوال حالم اضافه شده بود . کم کم تو ذهن خانواده هم خراب بودم و خراب تر شدم . تنها زرنگی که کرده بودم تا اون موقع ، جور کردن یه مرخصی تحصیلی بود و بس ... اونم دم نوید گرم که برام از نفوذی که داشت مایه گذاشته بود .
تو خونه بابام که بودم ، هر دم و دقیقه دست بابام پیغام میفرستاد : « رضا بچه ست و لاقید ، زن خرجی میخواد ، صبیه رو بفرستید برای دریافت نفقه . » بابا هی تو گوشم میخوند برو نفقه ات رو بگیر . مگه گشنه بودم که پول کثیف حاجی رو از گلوم بفرستم بره پایین ؟ اوایل عمرا قبول میکردم . هر چی به بابا میگفتم نمیخوام برم ، زیر بار نمیرفت ، میگفت رضا بچه ست و نفهم ، حاجی که سن و سالی ازش گذشته و سرد و گرم چشیده ست میدونه چیکار کنه ... تکلیفیه که به گردنشه ...
یه روز که خیلی بهم فشار آورد ، به بابا گفتم « میرم اما با خودت » نمیدونم این حرفم رو به خجالت تعبیر کرد یا چی ، که قبول کرد و بام راه افتاد . به در دفتر حاجی که رسیدیم ، بابا یه گوشه ایستاد و خودش رو مشغول تلفن صحبت کردن نشون داد ولی میفهمیدم که خجالت میکشه بام بیاد توی اتاق برای چندر غاز ... یه نگاه ملتمس تو چشاش انداختم ، سرشو بیشتر هول داد تو گوشیش و رو به من علامت داد که برم اونم پشت سرم میاد تو ... در اتاق رو که باز کردم ، شوکه شدم ... نازی ، تو یه وجبی حاجی فیس تو فیس بود ... تا صدای در رو شنیدن برگشتن سمت در به محض اینکه حاجی متوجه شد منم ، نفسی از سر آسودگی کشید و با یه ضربه تقریبا محکم با کف دست راستش دم باسن نازی ، اونو راهی بیرون از دفتر کرد ، صورتم یه مدتی تو حالت بهت موند ... بعد از اون حاجی خیلی ریلکس تو چشام زل زد و گفت : « دیدی که از جیک و پوکت خیلی بیشتر از کس و کارت خبر دارم ، پس حواست رو خوب جمع کن ، الانم که خواستم بیای اینجا ، فقط محض اطلاعت بود و بس »
نفسم تو سینه حبس شد ، خوب فهمیدم منظورش چیه ، بازم سامان . فکر اینکه اینم بخواد همون بلاهایی رو که خانواده ام سر اون بیچاره آوردن ، اینم بیاره ، موهای تنم سیخ شد و عرق سردی رو تیره پشتم راه گرفت . نا امیدانه تو چشماش زل زدم : « چیکار کنم ؟ » یه کلام : « طلاق » با صدای یا الله بابا ، هم من ، هم حاجی خفه خون گرفتیم .
بعد از اون حاجی مرتب پیغام پسغام میفرستاد که باید طلاق بگیری ، بی سر و صدا و بی بحث و گفتگو ... ساده لوحانه فکر میکردم سر رضا به سنگ میخوره و بر میگرده و میشه قهرمان سناریو حاجی و منو از این زندگی نابسامان نجات میده . یکی دو ماهی که خونه بابا موندم ، یه روز رضا اومد ... خوب شده بود ، دقیقا مثل اون اوایل ازدواجمون ... فرصتی که میخواستم دستم رسیده بود . یه دو سه روزی تو همون خونه بابا اینا موند و هم فکر خراب اونا رو یه خورده نسبت به من برگردوند و هم یه خورده کینه و کدورتهایی که تو دل من ریشه گرفته بود رو حرس کرد . به هفته نکشید که حاجی باز دست بکار شد و رضا رو دوباره از زندگی من دور کرد

نبض رضا دست حاجی بود . خوب میدونست چجوری نسخ رضا رو ببره . تموم امیدم به این بود که رضا رو خام کنم برام یه خونه بگیره به دور از هیاهو ... ولی زهی خیال باطل . این رضا کجا و اونی که تو ذهن من بود کجا ؟ بعد از اون باز حاجی پیغام میفرستاد ... خیلی رضا رو میخوای ، میتونی باش باشی ... ولی به شرطها و شروطها ... یا رضا با من ، یا هیچ کدوم ... خیلی مقیدی ؟ طلاق بگیر با هر دومونم باش ... حالم از این افکار کثیف بهم میخورد . مگه زن قحط بود ؟ چطور یه مرد میتونه اینقدر حیوان باشه ؟ چطور میتونه اینقدر نانجیب و کثیف باشه ؟ از خودم بدم میومد ... دلم میخواست خودم رو بکشم ... خاک بر سرم که جرات این یکی کار رو هم نداشتم ...
رضا اونچنان آش دهن سوزی برام نبود ... ولی خوب من هم خانواده خودم رو میشناختم ، هم خانواده مقدم رو ... میدونستم طلاق هم برام همه چی رو تموم نمیکنه . به در و دیوار مشکوک بودم . از هر سوراخی بوی توطئه میومد و نا امنی . حاجی که خیلی راحت تونسته بود راه به اتاق خواب من باز کنه و اون عکسا رو ازم داشته باشه ، راحت تر از اون میتونست بی آبروم کنه ...
روز به روز تکیده تر و بی بنیه تر میشدم . دردی داشتم که توی درگاه خدا هم نمیتونستم زار بزنمش ... میخواستم از اون محیط فرار کنم ... یه بار حتی با آنی هم تماس گرفتم و گفتم میخوام یه مدت بیام پیشت . مثل همیشه خواهرانه پذیرام شد ... یه بلیط گرفتم رفتم خونه آنی ... به روز نکشید رسیدنم به اونجا که حاجی زنگ : « یا برمیگردی ، یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... »
آب از سرم گذشته بود ، چه یه وجب ، چه صد وجب ... سه روز از بودنم توی خونه آنی گذشت که شوهر آنی از سر کار برگشت ... رنگ به رو نداشت ... هر چی آنی زیر زبونش رفت بفهمه چی شده ، لام تا کام از دهنش در نیومد ... صبح که باز از خونه زد بیرون ... رنگ و روی آنی خبر از حادثه ای شوم در شرف وقوع رو به رخ میکشید ... قسمش دادم : « چی شده آنی ، تو رو به جدت بگو ؟ » تهدید شده بودن دقیق نمیدونم از طرف کیا ... یا خانواده خودم ، یا حاجی مقدم ... موندنم جایز نبود . دلم برای زندگی آروم بی دغدغه آنی و پسر کوچولوی دو ماهه اش میسوخت ... برگشتم ، دست از پا درازتر ...
زندگیم جهنم مسلم بود . پا که به خونه گذاشتم ، از حرف و حدیث و کتک کاری خبری نبود . برام مسجل شد پیغام پسغاما از طرف حاجی مقدم بوده . لابد دلیل نبودنم رو تو خونه هم یه جورایی توجیه کرده بود . بی سر و صدا نشستم تو چاردیواری تنگ و ترش خونه بابام ، منتظر حکم بعدی حاجی ... دو سه هفته ای نگذشته ، اوضاع و احوالم بهم ریخت ... حالم خوب نبود ... یه بی بی چک و تستی ساده ... حامله بودم . نمیدونستم باید چه حالی داشته باشم ... خودم رو بکشم ، یا این بچه رو ، یا جفتمون رو با هم ...
یه شب تا صبح به در و دیوار زل زدم و فکر کردم و دوگوله ام رو بکار انداختم تا به این نتیجه رسیدم برم پیش حاجی ، شاید عدو شود سبب خیر . ها که رگ و ریشه اش بر میگشت به همون نانجیب حیوون صفت ، ولی هر چی بود ، شاید دلش رو به رحم می آورد ...
صاف و صادق پا شدم رفتم دفتر حاجی ... التماسش کردم پا از زندگیم کوتاه کنه ... به هر مستمسکی دست انداختم ، اسم بارداری که از زبونم در اومد ... حاجی سیخ ایستاد ... شمر بود ... چنان زهراگین بهم چشم دوخت که رعشه به اندامم انداخت ... صاف صاف تو چشام نگاه کرد و گفت : « بنداز اون حرومی رو » چی حرومی ؟ کاراری اون حروم نبود ؟ چشم ناپاک و کثیف برزخی اون حرومی نبود ؟ نبض تپنده بیجنبش لای امحاء احشاء من حرومی بود ؟ بچه پدر و مادر دار من ؟ یه کلام تف کردم تو صورتش : « محاله ممکنه » ... رفتم توی یه پارک نزدیک همون دفتر حاجی ، سرمو گرفتم تو دستام و فکر کردم ... احمقانه یادم افتاد به تکه کلام مینا : « حالا چی میشه ؟ » یکی دو ساعتی فکر کردم و خود خوری کردم ، با حالی زار و نزار برگشتم خونه ... رسیده نرسیده ، بابا و شهید و حمید و سعید ، لباس شمر پوشیده بودن و خون جلو چشماشون رو گرفته بود ... آوار شدن رو سرم و تا تونستن زدنم ... نوش جونم حقم بود ... از اول باید باهاشون راه میومدم ... منو چه به شیطنتهای دخترونه ؟ منو چه به زیر آبی رفتن ؟ منو چه به جوونی کردن ؟ منو چه به عاشق شدن ؟ منو چه به زندگی ؟ ... خوب که کتک خوردم اونم به دلیلی که تا اونموقع نفهمیده بودم چرا ... یه پاکت منحوس دیگه لنگه همون که یه بار حاجی تف کرده بود تو صورتم ... اینبار یه فیلم هم پیوست داشت ... بابا زیر چلم رو گرفت و شوتم کرد تو حیاط و از خونه انداختم بیرون ، سعید نعره زد : « لش نجستو از این خونه که توش نماز میخونیم بکش بیرون ... برو همون ناکجا آبادی که که سه روز رفتی و با یه توله تو شیکمت برگشتی ... تف ... تف ... برو که به ولای علی همینجا سرت رو گوش تا گوش میبرم ... »
شهید دست سعید رو گرفت و کشون کشون از روی جسد نیمه جون من دور کرد و گفت : « حیفه که دستت رو به خون این لکه حیض آلوده کنی ... از این به بعد از زندیگمون پاکش میکنیم ... » بابا یه تف انداخت تو صورتم و چادر مشکیم رو انداخت رو جسد نیمه جونم که کبودیها و خون آبه هاش از زیر لباس تیکه پاره ام بیرون زده بود . یقه ام پاره شده بود و نصف سینه ام بیرون بود . تف به غیرتشون ... کشون کشون خودم رو از اون قصر جهنمی انداختم بیرون ... یه ماشین گرفتم و اومدم خونه خاله ...

خاله هر چی کرد که زیر زبونم بره چرا ... چی شده ... کی این بلا رو به سرم آورده ، زبونم باز نشد که نشد . چی میگفتم ؟ که دوباره به کار نکرده متهم شدم ؟ که بازم نیش تهمتها به گلوم چنگ انداخته ؟ که خانواده ام فلکم کردن ... تموم حیثیت و دار و ندارم رو به باد فحش کشیدن ؟ که از زندگی پر از ریا و تزویرشون شوتم کردن بیرون ؟ ...
هیچی نگفتم ، ولی چند روزی که اونجا موندم ، ناگفته مشخص بود که خاله بیکار ننشسته و این بار بازم یه آتوی خوب از مامانم گیر آورده و تیر زهرآگین کنایه هاشو به طرف ماما نشونه رفته و اینقدر تو این کار سماجت کرده و رفته و رفته که ماما راست و دروغ رو براش تعریف کرده . هر چی خاله خواست حقیقت رو از زبون خودم بشنوه ، نتونست که نتونست ... ولی خوب ... از پا ننشست و سفت و محکم پشتم موند ، بازم دمش گرم ... حداقل اگه همه بهم پشت کردن ، بازم این خاله بود که حالا یا از سر دلسوزی یا از سر بدجنسی ، منو تو پناه خودش گرفت .
دلم نمیخواد زیاد اینجا بمونم ... میدونم با این همه بدبختی و بی آبروگری که حاجی مقدم به سرم آورد ، بازم بیکار نمیشینه . نمیخوام همون بلایی که به سر سامان آوردن و همون بدبختی که به سر خودم آوردن ، گریبون خاله و شوهر خاله ام و از همه مهمتر نسرین و نسترن معصوم و بیگناه منو بگیره . دوست ندارم کار و کاسبی نوید که تازه جون گرفته و سرپا شده هم به سرانجام کار و کاسبی بابای سامان دچار بشه .
یک ماهی هست که خونه خاله آوار شدم و به ظاهر آرومم . تو کار خدا موندم ، با اینهمه کتکی که اون شب خوردم و اونهمه لگدی که تو پهلوهام خورد ، چطوره که این نبض تپنده ، هنوزم که هنوزه پر طنین و پر کوبش این حقیقت تلخ رو به صورتم میکوبه که بازم زنده ام و باید سعی کنی منو زنده نگه داری . خیلی فکر کردم . فکر کردم به آخر خط رسیدم ، فکر کردم چه بهتر که این حرومی پدر مادر دار رو که از ازل لگه گناه نکرده رو پیشونیش نقش انداخته رو بندازم و از شر خودش و هفت جدش راحت بشم ... ولی آخرش ، ختم تموم فکرام به اینجا رسید که باید نگه ش دارم .
باید اینو نگه دارم و عاقبت تموم این بلاها رو با همین نبض تپنده پر کوبش ، که الان جنبشهای کوچیکی از اون رو زیر پوست کش اومده بدنم حس میکنم ، انتقام تموم روزهای سخت بی کسی و خواری و حقارتم رو بگیرم . باید اول از همه نگه ش دارم تا ثابت کنم حرومی نیست ، پدر داره و پدرش تخم همون نامرد کثیفه که این لکه رو به پیشونی خودش و مادر فلاک زده اش چسبونده .
یه آزمایش دی ان ای کارم رو راحت میکرد ... ولی نباید بیگدار به آب بزنم . چه بسا که حاجی هم مترصد همین فرصته تا بره بازم نتیجه آزمایش رو عوض کنه . باید صبر کنم ... 6 ماه دیگه صبر کنم و یه روز ظهر تابستون با گر گر آفتاب تیرماه این لکه ننگ رو از نجاست پاک کنم ... وقتی بیاد ، دیگه نمیشه منکرش شد و مطمئنا خاری میشه تو چشم جد و آبادش ...
نسرین و نسترن ، معصومانه به چشمام زل میزنن ... میدونن دردم چیه ولی انقدر نجیب و خوبن که کمتر مستقیم ازم سوال میپرسن ... باهام نجابت به خرج میدن ... و نوید ... هرچند که از نگاه کردن به صورتش عارم میاد ، وقتی فکر میکنم که شاید ، شاید اونم یه ریزه از اون فکرای خراب برادرام رو درموردم داشته باشه . ولی نجابت و سادگی نگاه نوید ، داد میزنه که هنوزم که هنوزه منو به عنوان همون شراره افرا میشناسه .
همون شراره شیطون بچگیا ... همون که شیطنت داشت ولی لجن بازی نداشت ... شوهر خاله که اصلا به روی خودش نمیاره که من چرا و به چه دلیل باید مدتی طولانی توی خونه اونا آوار باشم رو سرشون ... خاله هم سعی میکنه کمتر تو کارم دخالت کنه و بیشتر مدارای حال و احوال خرابم رو داشته باشه . آنی مرتب باهام تماس میگیره برم پیشش تا فکرامون رو روی هم بذاریم ... ولی همون یه بار بسم بود ... دلم برای خودش هم که نسوزه ، برای بچه چهار پنج ماه اش کبابه ...
اگه بتونم هر جایی که شد ، فرقی نداره ، یه جایی سر خودم رو گرم کنم ، قبل از اینکه دردسری برای کس دیگه ای درست کنم ، میتونم برم یه گوشه ای زندگیمو بکنم تا این نبض تپنده با وجودش حیثیت از دست رفته من رو بهم برگردونه ... حس مادری اونچنانی بهش ندارم ... نمیدونم اسم این حس رو چی بذارم ... بچه رضا و نوه حاج قربان مقدم ... تو شیکم من و از خون من تغذیه میشه و زیر پوست کشیده تن من اعلام وجود میکنه ... از فکرش مشمئز میشم و عضلات صورتم منقبض ...
چه حسی میتونم به این موجود بیگناه داشته باشم ؟ تنفر ؟ عشق ؟ نمیخوام ریاکاری و تزویر رو به وجودش تزریق کنم . نمیخوام حسی رو که نمیدونم چیه از روی پوستم به زیر اون ، به رگهای نبض تپنده جنبنده تو بدنم منتقل کنم . نه نفرت نه عشق ... پس نه باهاش درد و دل میکنم و نه وجودش رو به روی خودم میارم ... فقط نگه ش میدارم ، شاید بشه عیسای من و با تولدش موج تهمتهایی که به طرف مادرش سرازیر بود رو خنثی کنه . ادعای تقدس ندارم . مریم نیستم ... روح القدس تو وجودم پرورش پیدا نمیکنه ... ولی ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 53
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 58
  • بازدید ماه : 85
  • بازدید سال : 915
  • بازدید کلی : 16,024
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید