نام نویسنده: | لیلین |
فصل: |
فصل ٥ و 6 و 7 و 8و 9 و10 |
تعداد فصل: | ١٥ |
خلاصه ی رمان: |
لاله دختری تحصیلکرده است که با پدربزرگش تویکی از روستاهای گیلان زندگی میکنه با گذشته وپدری که از هردوشون متنفره.در حالیکه منتظره نتایج کنکور ارشد هست با خواستگاریه نوید که یکی از اقوام دورشه روبرو میشه.نوید پسری معمولی اما با خصوصیات اخلاقی وروحی خاصیه والبته گذشته ای که هنوزم باهاش درگیره.که بااین ازدواج مسیر زندگی هردوتاشون عوض میشه. |
برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید
_مامان با اجازه تون ما همین امشب رفع زحمت می کنیم
سیما خانوم نگاه مادرانه ای به او انداخت
_جای تو ولاله رو تخم چشای ماست هرطور که خودتون صلاح میدونین.
قرار شد بعد از شام برای خواب به خانه خودمان برگردیم.مامان از قبل شام خوشمزه ای تدارک دیده بود.نوید چمدانی از وسایلش را جمع کرد ومن قبل ازشام به لیلا زنگ زدم.با شنیدن صدایش بغض کردم
_سلام بر نورچشمی حاج فتح الله...چه عجب یاد ما کردی؟!
_سلام آبجی خوبی؟آقامصطفی وتبسم چطورن؟
_همه خوبیم .توچطوری؟آقانوید خوبه؟
نگاه گذرایی به نوید انداختم .یک مشت نگاتیو دستش بود وداشت با آنها ور می رفت.
_مرسی ما هم خوبیم.ازآقاجان،زهرا ودانیال چه خبر؟
_اونام خوبن وسلام دارن.راستش آقاجان دیروز بعد رفتنت،رفت پیش اونا.آقا دانیال هم یه چکاپ ازش گرفت.خوشبختانه از لحاظ روحی حالش خیلی خوبه.
_خدارو شکر.راستی لیلا جان یه سوال ازت داشتم.می شه بهم بگی جریان این جهیزیه چیه؟مطمئنم بالای بیست میلیون واسه آقاجان آب خورده.من هرگز چنین انتظاری ازش نداشتم.
لیلا کمی این پا واون پا کرد وگفت:تورو خدا لاله جان از حرفم ناراحت نشو.به خدا تقصیر من نبود.خودآقاجان ومجید ازم خواستن بهت چیزی نگم...راستش جهازتو مجید تهیه کرده
با ناباوری روی تخت نوید نشستم
_مجید؟!!!
نگاه نوید به سمت من چرخید.نزدیک بود پس بیفتم.انگار ازپشت خنجر خورده بودم.
نوید با دلواپسی پرسید
_حالت خوبه لاله؟!
سرتکان دادم
_چیزیم نیست
نوید حرفی نزد وبه کارش مشغول شد.بابغض روبه لیلا کردم وگفتم:آخه چرا آقاجان قبول کرد؟!...اون که میگفت مشکل مالی نداره
_این شرط مجید واسه رضایت به ازدواجت بود
پوزخندی روی لبم نشست که ازدید نوید هم پنهان نماند.
لیلا گفت:البته بعد مراسم آقاجان مقداری پول ،فکر کنم درحدودهفت یا هشت میلیون به مجید داد.اونم واسه اینکه دل آقاجان رو نشکنه ودستشو رد نکنه راضی شد بگیره.اما بعد واسه ت یه حساب باز کرد وهمه ی پولو تو اون حساب ریخت.دفترچه رو هم به زهرا سپرده تا هروقت تورو دید بهت بده
با ناراحتی گوشه لبم را گاز گرفتم
-بازم خواسته پولشو به رخم بکشه.اما کور خونده هرجور شده همه پولشو بهش بر می گردونم.
این قسمت از حرفهایم را آرام گفتم تا نوید نشنود.نباید برای او سؤتفاهمی ایجاد می شد.
لیلا گفت:اینکار تو بی فایده ست.نه اون قبول میکنه،نه تو میتونی حدس بزنی اون چقدر خرج کرده
بغض کردم وبا دلخوری گفتم:یعنی با صدقه سری پول شهلا خانوم یه عمر زندگی کنم
_باور کن لاله این حرفارو زهرا هم بهش گفته.اما مجید قسم می خورد این پول هیچ ارتباطی به شهلا نداره. حالا دیگه بستگی به خودت داره که باهاشون چیکار کنی.اما اگه نظرمنو میخوای بهت میگم که بیخیال شی.این وظیفه ی مجید بود که آینده تو یه جوری تأمین کنه.حالا که کوتاهی کرده این نوع جبران کردنش چندان هم خالی از لطف نیست
نیش اشک به چشمم دوید.خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم.
_لطف؟!...لیلا تو از چی حرف میزنی؟من چطور میتونم به محبت مردی که ازش متنفرم وسالهاست واسه م مرده دل خوش کنم.
لیلا سکوت کرد وچیزی نگفت.با دلخوری از او خداحافظی کردم.نوید چیزی نپرسید ومن هم آنقدر ناراحت بودم که لازم ندیدم چیزی را توضیح بدهم.
نوید باسردرگمی نگاهم می کرد.برای آنکه حرفی زده باشم گفتم:بهتره وسایلتو جابه جا کنی.
چیزی نگفت ومشغول به کار شد.لباسم را عوض کردم وبه آشپزخانه سری زدم.خوشبختانه مامان برایمان کلی خرید کرده بود ویخچال پر بود.به اتاق خوابمان برگشتم وخودرا با مدارک ثبت نام دانشگاهم مشغول کردم.نوید در اتاق بغلی داشت وسایلش را می چید. قرار بود آنجا اتاق مطالعه وکارمان باشد.زندگی مشترک مان حالا دیگر به طور رسمی شروع شده بود.اما هنوز سوال های زیادی بی جواب مانده بود.
نوید وارد اتاق شد وبادیدن مدارکم گفت:فردا واسه ثبت نام باید بری؟
_آره
_میخوای همرات بیام؟
_نه نیازی نیست البته اگه منو تا ایستگاه مترو برسونی ممنون میشم.
نوید نگاه دقیقی به چهره ی ناراحتم انداخت وبلاخره طاقت نیاورد وگفت:اتفاقی افتاده لاله؟...از امروز بعدازظهر تا حالا تو فکری.
سوالش باعث شد فکر تازه ای به مغزم خطور کند.الان بهترین فرصت بود تا اورا بخاطر رفتارهای سوال بر انگیزش مؤاخذه کنم.
_این سوالو من باید ازت بپرسم نوید،تو چت شده؟...چرا روز عروسیمون یهو از این رو به اون رو شدی؟!
نوید با دلخوری گفت:چرا همه چیو باهم قاطی میکنی و از جواب دادن طفره میری؟
_توهم دقیقا داری همین کارو می کنی.فکر نمیکنی دیگه وقتشه حقیقتو بهم بگی؟
رگ های پیشانی وگردن نوید از خشم متورم شده بود.دندانهایش را باعصبانیت بهم فشرد
_چرا،اتفاقا خیلی دوست دارم دلیلشم بدونم.میشه بگی چراباید درست روز عقدمون بفهمم پشیمون شدی؟
راستش کمی از سوالی که پرسید جاخوردم.در واقع اصلا انتظار این را نداشتم که او از رفتارم چنین برداشتی داشته باشد.سکوتم که طولانی شد او صدایش را بالا برد
_فکر میکنی برام راحت بود تورو با اون حال ببینم وباهات ازدواج کنم؟تو منو اونروز خورد کردی لاله.
_من که همه چیو بهت گفته بودم. تو خوب میدونستی که این ازدواج برخلاف میل منه.
بغض سنگینی گلویم را میفشرد.جوابم خودخواهانه بود.مثل همیشه که در مقابل واکنش تندی کم می آوردم سعی کرده بودم با زدن نیش زبان از خودم دفاع کنم.
صدای نوید از سر بغض وخشم زنگ دار بود
_اما تو به من قول داده بودی لاله.قرار بود با این وضعیت کنار بیای...من ساده ی احمقو بگو که فکر می کردم بلاخره همه چیو قبول کردی.
_مگه تو همه چیو قبول کردی؟...اون نویدی که من می شناختم با نویدروز عقد صد وهشتاد درجه تفاوت داشت.بزار رک بگم من اصلا اونروز نمی شناختمت.
نوید به حالت عصبی چند قدم برداشت ودستش را داخل موهایش فرو برد
_بایدم نمی شناختی.چون اون روز اصلا به حال خودم نبودم...ازدواج ما معامله نبود اما من حال آدمی روداشتم که سرش کلاه گذاشتن.می فهمی؟...از اون روزی که علی به جون درختا افتاد یه شک وتردید عذاب آورم به جون من افتاد.که نکنه لاله واقعا علی رو دوست داره وحالا چون تو منگنه قرار گرفته با شرایط کنار اومده وراضی شده با وضع جدید بسازه.می دونم الان میخوای بگی من بهش علاقه ندارم.اماتو که جای من نبودی. اونروز چهره ی پشیمون وافسرده ت مدام جلو چشام بود.اولش که آقا مجید دیر کرده بود خیال میکردم واسه نیومدن اون وبهم خوردن مراسم دل نگرونی.اما وقتی اونطوری با التماس به چشاش خیره شدی واسه م مسلم شد دلت نمی خواست هرگز مراسمی در کارباشه.اونوقت بود که احساس کردم درست مث یه بچه ی پنج شش ساله گول خوردم.
سعی داشتم تا جایی که امکان دارد جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.من برای توضیح دادن نیازبه این اشک ها نداشتم.
_من فقط احساس میکردم آمادگی پذیرش این ازدواجو ندارم.وگرنه به جان آقاجان که می دونی برام چقدر عزیزه هرگز پشیمون نشدم.یا نخواستم گولت بزنم.
_ما بهم دیگه دوباره فرصت داده بودیم. یادت رفته؟
باناامیدی نالیدم
_اما برا من این فرصت کم بود.
نوید تقریبا فریاد زد
_حالا که کار از کار گذشته حرف از فرصت کم می زنی؟
دستام به حالت عصبی میلرزید وقلبم تند تند میزد.نوید دوقدم جلو آمد ودرست روبرویم ایستاد سرم را بلند کردم وبه چشم های عصبانی وابروهای بهم گره خورده اش خیره شدم.ظاهرا در چهره اش خبری ازسازش وکوتاه آمدن نبود.
_تکلیف من این وسط چیه؟
_بهم دوباره فرصت بده
نگاه تحقیرآمیزی به چهره ام انداخت وازسر تاسف سر تکان داد.
_واقعا نا امیدم کردی لاله...فرصت بدم که این فاصله بینمون هرروز بیشتر شه؟
با ترس زیر لب اعتراف کردم
_اما من به این فاصله احتیاج دارم.بزار باشرایط جدید کنار بیام...یه حریم موقت می فهمی که چی میگم؟ فقط واسه دوسه روز
پوزخندی روی لبهایش نشست
_حریم موقت؟!...باشه هرطور مایلی
نگاه سرد وبی تفاوتش را ازمن گرفت از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید.قطره اشکی نا خود آگاه روی گونه ام سر خورد ومن آن را با سر انگشتم پاک کردم.نمی خواستم او گریه ام راببیند.دیگر برای عقب نشینی دیر و اوضاع آن طور که می خواستم پیش نرفته بود.نگاه گذرایی به دور تا دور اتاق انداختم وبا به یاد آوردن اتاقم در خانه آقاجان غم غریبانه ای به دلم چنگ زد.من اینجا چه می کردم؟
او تمام دیشب را روی مبل خوابیده بود.وصبح قبل از من بیدار شد وبا کلی غرولند صبحانه را آماده کرد.وقتی با چشم های خواب آلود پا به آشپزخانه گذاشتم تقریبا سرم فریاد زد
_یعنی من نباید ازت انتظار داشته باشم یه صبحونه برام آماده کنی؟نکنه واسه اینم حریم قائل می شی؟
با بغض گفتم:ببخش،خب خواب موندم.آخه همیشه این آقاجان بود که صبحونه رو آماده می کرد.
_اما من آقاجونت نیستم فهمیدی؟
نیش اشک به چشمم نشست.از آشپزخانه بیرون زدم وبه اتاق خواب پناه آوردم.هرچه صدایم کرد تا برگردم وصبحانه بخورم جوابی ندادم وبه حالت قهر سکوت کردم.
نوید جلوی در ظاهر شد.نگاهش هنوز هم همانطور طلبکار بود
_بلاخره حاضر شدی؟
کیفم را برداشتم وسربه زیر به راه افتادم.جلوی ایستگاه مترو بدون خداحافظی از او جدا شدم.به دانشگاه که رسیدم دنبال چهره های آشنا گشتم.وبا دیدن مرجان جلوی در آموزش لبخند روی لبم آمد.با اینکه در دوره کارشناسی باهم چندان صمیمی نبودیم اما دیدن او بین این همه چهره ناشناس جالب بود.جلو رفتم وبا خوشحالی سلام واحوالپرسی کردم.مرد جوانی کنار او ایستاده بود.مرجان با خجالت به او اشاره کرد
_عرفان نظری همسرم.
با خوشحالی گفتم : تبریک میگم
عرفان گفت:ممنون
مرد جوانی جلو آمد وبا او دست داد.عرفان گفت:آقای رحمتی از دوستان دوره کارشناسی بنده.ایشونم خانوم باقرزاده همسرم وایشون...
بلافاصله گفتم:مظفری هستم
رحمتی لبخند محجوبانه ای زد وگفت:خوشوقتم.اینطور که به نظر می رسه هر چهارنفرمون بالینی هستیم درسته؟
با سر حرفش را تایید کردم.آن ترم دوازده واحد داشتیم.زبان تخصصی وروانشناسی رشد پیشرفته را سه شنبه ها ، علم النفس وتاریخچه سیستم ها در روانشناسی را روز های چهارشنبه داشتم.هزینه ثبت نام را نوید از قبل به حسابم ریخته بود ومن ازاین بابت مشکلی نداشتم .بعد از ثبت نام هر چهارنفر از دانشگاه بیرون زدیم وبا خداحافظی هریک به راه خود رفتیم.
وارد آپارتمان که شدم متوجه در باز اتاقک سرایداری گشتم.پیرمردی جلوی سجاده اش نشسته بودو راز ونیاز می کرد.چهره ی مهربان ونورانی اش مرا به یاد آقاجان می انداخت. جلوتر رفتم وبا احتیاط سلام گفتم
پیرمرد لبخند دلگرم کننده ای زد وگفت:سلام دخترم.شماباید احتمالا همسایه ی جدیدمون باشین درست نمیگم؟
خودم را با نام خانوادگی نوید معرفی کردم.
_بله روزبهانی هستم وشما؟
با لهجه شیرین آذری اش گفت:سرمدی هستم خانوم.
_شما اینجا تنها زندگی میکنین.
_بله خانومم یه چهارسالی میشه فوت کرده.یه پسر دارم که تو همین تهرون زندگی میکنه.گهگداری بهشون سر میزنم.دوتا نوه ی گلم دارم.
_خدا حفظشون کنه.
از او خدا حافظی کردم وراهی واحد خودمان شدم.از واحد روبرویی صدای جارو برقی می آمد.کلید را داخل قفل انداختم،در را باز کردم و وارد شدم .ملافه وبالشی را که نوید روی مبل انداخته بود برداشتم وبه اتاق خواب بردم.
لباسم را که عوض کردم به آشپزخانه رفتم تا برای ناهار غذایی آماده کنم.عطر قورمه سبزی داخل خانه پیچیده بود که نوید در را باز کرد و وارد شد.
به استقبالش رفتم.با آنکه ازبرخورد صبح او دلگیر بودم عکس العملی نشان ندادم.دلم نمیخواست کدورت بین ما بیشتر از این ادامه داشته باشد.با لبخند جلو رفتم
_سلام خسته نباشی
‑ممنون،توهم همینطور
تکه ای از موهایم را پشت گوشم انداختم وبا دستپاچگی گفتم:ناهار آماده ست.تا تو لباستو عوض کنی ودستاتو بشوری من غذارو میکشم.
_من ناهار خوردم.
وارفتم.با بهت به چهره سرد وبی تفاوتش نگاهی انداختم.از کنارم گذشت وبه اتاق خواب رفت.یعنی همه ی این قهر وکدورت ها برای یه حریم دوسه روزه بود؟من حق نداشتم کمی از طرف شریک زندگیم درک شوم؟هر بار که خواستم قدمی برای نزدیک شدن به او بردارم او خود را کنار کشیده بود.انگار خط ومشی رابطه مان را باید نوید تعیین میکرد.با حرص به خودم تشر زدم(مگه ازاون اول نمیدونستی اون چه جور آدمیه؟...تو که باید بیشتر از هر کس دیگه ای رو رفتار های غیر منطقیش شناخت داشته باشی.یادت رفته هدف اصلی نوید واسه ازدواج باهات چی بود؟قرار بود بهش کمک کنی)
با نا امیدی مشت هایم را درهم گره کردم وگوشه ی لبم را گاز گرفتم.در خودم این توان را نمی دیدم که به او کمکی کنم.نویدهمسرم بود من نمیتوانستم به مشکلش با دیدی حرفه ای نگاه کنم.چیزی به اسم زندگی مشترک دست وپایم را میبست.
وارد اتاق خواب شدم.ساعت چهار بود.نوید روی تخت دراز کشیده بود.دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم.سری ازتاسف برایش تکان دادم وبی آنکه حرفی بزنم تمام توانم را یکجا جمع کردم تا ازاتاق بیرون بروم.او که راه رفتن نامتعادلم رازیر نظر داشت در جایش نیم خیز شد
_حالت خوبه؟
توجهی نشان ندادم وپشت به او کردم شاید به نوعی داشتم به خاطر رفتارهای امروز او انتقام می گرفتم.
به آشپزخانه رفتم وغذا را گرم کردم.قرار نبود به خاطر لج ولجبازی او به خودم آسیب برسانم.صدای نوید مرا به خود آورد
_یه بشقاب واسه منم بزار فکر میکنم گرسنه م شده.
دست به سینه کنار در ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.نگاه سرزنش آمیزی به او انداختم وحرفی نزدم.دوباره میزراچیدم واو اینبار بلافاصله پشت آن نشست.
خودم که ازطعم ومزه ی غذا چیزی نفهمیدم تنها شکم وامانده ام را باآن پر کردم.اما نوید برخلاف انتظارم دوبار غذا کشیدوبا اشتها آن را خورد.به نظر از دست پختم خوشش آمده بود.
_دستت درد نکنه خوشمزه بود.
ابرویی بالا انداختم وبا کنایه گفتم:معلومه که خیلی خوشت اومده چون با در نظر گرفتن ناهاری که بیرون از خونه خوردی بعید بود بتونی اینهمه بخوری.
لبخند معصومانه ای زد ومثل بچه های تخس نگاهم کرد
_خب چیکار کنم،خوش اشتهام و زود زود گشنه م میشه
به نظر این بار هم به صلاح دید آقا باید با او آشتی میکردم.کوتاه آمدم وچیزی نگفتم.انگار از وقتی ازدواج کرده بودم دیگر از آن لاله پر شر وشور که از هر خطایی راحت نمی گذشت خبری نبود.حالا یاد گرفته بودم که در زندگی مشترک چیزی به اسم گذشت میتواند خیلی از مشکلات را حل کند.
به نوید لبخند دلگرم کننده ای زدم ودروغش را نادیده گرفتم.گفتم دروغ ،چون با آن اشتهای خوبی که داشت بعید بود اصلا بیرون چیزی خورده باشد.
ازجایم بلند شدم تا میز را جمع کنم
_امشب مسعود وخواهرش میان دیدنمون،البته بعد از شام
بطری آب را درون یخچال گذاشتم
_بهتره برای برای شام دعوتشون کنی.
_باشه،بامسعود تماس میگیرم.ببینم چیزی لازم نداری؟
_نه مامان سیما همه چیو واسه مون آماده کرده،فعلا تا یه هفته نیازی به خرید نداریم
داشتم به سر و وضعم میرسیدم که زنگ در را فشردند.با عجله شال سفیدم را به سرم گذاشتم ودرون آئینه نگاهی به خودم انداختم.با آن بلوز قرمزتند وشلوار سفید خوب به نظر می رسیدم.
نوید در را باز کرد ومن بلافاصله ازاتاق خارج شدم.مسعود شلوار مشکی وبلوز سفیدی پوشیده بود وموهای خوش حالتش مثل همیشه مرتب وآراسته به نظر میرسید
_سلام لاله خانوم خوبید؟
_سلام خوش اومدین،بفرمایین تو.
پشت سر او دختر جوانی واردشد.حدس می زدم که مریم باشد.قدش در همان نگاه اول از من کوتاه تر بود.اما چهره ملیح ودلنشینی داشت.چشم هایش مثل نوید اما نه به خوش رنگی آن سبز بود و موهای بور ولختش اززیر روسری بیرون آمده بود.به نظر کمی خجالتی می آمد.زیر لب سلام گفت.
جلو رفتم وبا او به گرمی دست دادم
_مریم خانوم درسته؟
مسعود به جای او گفت:بله خواهر کوچکترم هستن.
_خیلی خوش اومدین،بفرمایین تو.دم در بده
نوید آنهارا راهنمایی کرد ومن بلافاصله به آشپزخانه رفتم تا چایی بریزم.بعد از تعارف چای کنار نوید نشستم ودر سکوت به حرفهای آنها گوش دادم.
مریم ساکت بود وچیزی نمی گفت.سؤال مسعود مرا به خود آورد
_ثبت نام کردین؟
_بله امروز صبح
مریم زیر لب گفت:تبریک میگم
مسعود فنجان چایش را برداشت وگفت:گفته بودین روانشناسی میخونین درسته؟
نگاه گذرایی به چهره ی نوید انداختم وبا سر حرف او را تایید کردم.تاقبل ازشام بیشتر من ومسعود حرف زدیم ونوید ومریم به حرفهایمان گوش دادند.
میزشام را که چیدم مسعود با هیجان گفت:وای چقدر خوش سلیقه این.چیدمان این میز آدمو به اشتها میاره،پس عجله ی امروز نوید بی دلیل نبود.می دونست واسه ناهار چی در انتظارشه.
نوید سر به زیر انداخت وبا غذایش مشغول شد.لبخند محوی روی لبم آمد.پس حدسم درست بود.
مریم غذای خیلی کمی برای خودش کشید.انگار به نوعی در جمع ما معذب بود.برای آنکه اوهم حرفی بزند وبا جمع بجوشد گفتم:راستی مریم خانوم شما نگفتین چند سالتونه؟
_بیست ویک سالمه
_دانشجویین؟
مسعود دستش را روی شانه مریم گذاشت وبا افتخار گفت:مریم کارگردانی تئاتر میخونه.
لبخند رضایتی را که روی لب هایش به عنوان برادر بزرگتر بود من بارها در چهره ی لیلا دیده بودم.اوهم مثل مسعود بابت موفقیت های من وزهرا اینطوری خوشحال میشد.
_مثل اینکه مریم جون زیاد مایل نبودن تو این جمع حضور داشته باشن،اینطور نیست؟
مسعود به طرفم برگشت وباکمی مکث گفت:نه مریم واقعا میخواست شمارو ببینه.اما راستش از بچه گی کمی خجالتی وتعارفی بوده.مطمئنم اگه باشما بیشتر آشناشه دوستی محکمی بینتون بوجود بیاد.
_امیدوارم،چون باوجود صمیمیت بین شما ونوید ماهمدیگه رو بیشتر می بینیم.
مسعود پشت میز نشست ودستش را ستون چانه اش قرار داد.وبی مقدمه گفت:از اوضاع زندگی مشترکتون چه خبر؟البته ببخشید که کنجکاوی میکنم.راستش کمی نگرانم.نوید حرفی نمی زنه وبااین وجود من احساس میکنم اوضاع بر وفق مراد نیست.
نمی توانستم به او اعتماد نکنم.کششی درنگاه مطمئن وجدی اش وجود داشت که خواه نا خواه مرا وادار میکرد به او اعتماد کنم.
_باور کنین خودمم نمیدونم اوضاع دقیقا از چه قراره.رفتار نا متعادل نوید درمونده م میکنه.اون گاهی عصبی میشه وباهام به تندی برخورد میکنه.گاهی سرد وبی تفاوته انگار نه انگار من توزندگیش وجود خارجی دارم..گاهی هم بیش ازحد انتظارم ازخودش توجه ومهربونی نشون میده.انگار تکلیفشو باخودش نمیتونه روشن کنه.
_شما چی تونستین با این وضعیت کنار بیاین؟
غذاهای باقیمانده را جابه جا کردم.ودر آن حال گفتم:جز من ونوید وصمیمی ترین دوستم نغمه کس دیگه ای از تمام حقیقت ازدواج ما با خبر نیست.حتی شمام همه چیو نمیدونین.اما چون نسبت بهتون احساس صمیمیت می کنم دوست دارم بهتون حقیقتو بگم.راستش من به اجبار تن به این ازدواج دادم.
مسعود با تعجب سرجایش نیم خیز شد.صدای بسته شدن در مرا به هال کشاند.
مریم با دیدنم از جایش بلند شد.
با تردید پرسیدم
_نوید بود که رفت؟!
_گفت میره یه هوایی بخوره زود بر میگرده
زبانم نچرخید بگویم(آخه برای چی؟)
مسعود به دنبالم آمد.
_اتفاقی افتاده؟!
دستهایم را بی دلیل در هم گره زدم و گفتم:نوید بود که رفت.
بی آنکه منتظر اظهار نظرش بمانم به آشپز خانه بر گشتم و برای سه نفرمان چای ریختم.رفتن بی موقع نوید دل و دماغ پذیرایی را از من گرفته بود.حالا باید با این خواهر و برادر چه میگفتم؟هنوز آنقدر با آنها صمیمی نبودم که بتوانم بدون حضور نوید هم صحبتشان شوم.
سینی چای را که به داخل نشیمن بردم نوید در را باز کرد و وارد شد.با تردید نگاهم کرد.ابروهایم ناخود آگاه در خود گره خورد.با دلخوری ازاو رو برگردادندم و چای را به مسعود و مریم تعارف کردم.
نوید با عذر خواهی کوتاهی کنارشان نشست.
پس از تعارف چای به آشپزخانه بر گشتم.به حدی عصبی بودم که دلم نمیخواست با آن حال در جمعشان باشم.
مسعود به آشپز خانه آمد.
-حرفامون هنوز نیمه تموم مونده
دلم میخواست تنها باشم اما دور از ادب بود که اورا از خود میراندم
_راستش من کمی بهم ریخته ام شما بگین در مورد چی حرف میزدیم؟
_شما اعتراف کردین به اجبار تن به این ازدواج دادین اما چرا؟من واقعا از این حرفتون شوکه شدم،راستش وقتی از نزدیک باهاتون آشنا شدم به چشمم جسورترین دختری اومدین که با وجود دونستن نوع اخلاق نوید بازم تن به این ازدواج دادین،پدرتون مجبورتون ...
حرفش را قطع کردم و با تکان دادن سر گفتم:نه درواقع اون از همه بیشتر مخالف بود .من بعد شنیدن حرفای نوید بلافاصله بهش جواب رد دادم. اما وقتی برگشتیم پیش بقیه ناخواسته مسائلی پیش اومد که باعث شد من بر خلاف خواسته ام بهش جواب مثبت بدم،از سر لج و لجبازی اینکارو کردم.
با حرص ناخن هایم را کف دستم فشردم.نگاه گذرایی به نشیمن انداختم.نوید روبروی مریم نشسته بود و داشت با لپ تاپش ور میرفت.از بی توجهی اش عصبانی بودم.این نهایت بی احترامی به مهمانهایمان بود.مسعود مسیر نگاهم را دنبال کرد و در حالی که از جایش بلند میشد گفت:بهتره بریم پیششون،مریم دختر معذبیه،از تنها موندنم خوشش نمیاد اما اینم بگم که حرفامون نیمه تموم موند.
با بی حوصلگی نگاهی به اوضاع اشپز خانه انداختم
_باشه واسه یه وقت مناسب دیگه،بهتره بریم.
نوید با دیدنمان دست از کار کشید و ابرویی بالا انداخت
_روابط اجتماعی هردوتون عالیه،حدس میزدم اینقد زود با هم صمیمی بشین
نوعی کنایه وبدبینی در حرفهایش بود که از دیدم پنهان نماند.اخمهایم در هم کشیده شد .هنوز بابت رفتار نامعقول و چند دقیقه قبلش از او دلخور بودم
مسعود با شوخی گفت:کبوتر با کبوتر ،باز با باز.... فکر نمیکنم بین تومریمم چندان تفاوت اخلاقی وجود داشته باشه.هردو ساکت و کم حرفین،خیال میکردم هم صحبت خوبی برای هم باشین.
خشمی غیر ارادی در نگاه مریم نشست.نوید شوکه بود.با تعجب به آنها چشم دوختم.سوالات زیادی در ذهن داشتم که هیچ کدام به زبان نیامد
نوید که حال دگرگونم را دید با مهربانی لبخند زد
_لاله جان از ما با میوه و شیرینی پذیرایی نمیکنی؟
نمیخواستم فریب رفتار متظاهرش را بخورم.نگاه گذرایی به مسعود انداختم .او تنها به پوز خندی اکتفا کرد
از جایم بلند شدم و به آشپز خانه رفتم.رفتارآن سه را دوباره و دوباره در ذهنم مرور کردم.همه چیز مثل یک پازل بهم ریخته بود.ظاهرا هیچ چیز سر جایش نبود.مریم معذب بود،در نگاه نوید رنجش و دلخوری دیده میشد،مسعود با طعنه حرف میزد .دلم میخواست سرم را محکم به دیوار بکوبم.به حدی ذهنم آشفته بود که اگر نوید آن شب تکلیفم را با این زندگی روشن نمیکرد عطای آن را به لقایش میبخشیدم و حتی شده با سر افکندگی پیش آقا جان بر میگشتم.
مریم از پذیرایی ام تشکر وبا لبخندی دلگرم کننده خداحافظی کرد.در که پشت سرمان بسته شد.نوید با دلخوری خود را کنار کشید
زیر لب گفتم:دست پیش می گیره که پس نیفته
نوید برگشت وبا حیرت نگاهم کرد
_چیزی گفتی؟!
با بی اعتنایی شالم را ازسرم برداشتم وروی کاناپه انداختم.ظرف ها هنوز نشسته داخل سینک بود.
به طرف آشپزخانه رفتم.به دنبالم آمد.از رفتارم عصبانی ودلگیر بود
_می شه بهم بگی این بازیها چیه که ازخودت در میاری؟
شیر آب گرم را باز کردم وبی هوا دستم را زیر آن بردم
_آخ خ خ...
پوستم قرمز شده بود وبه شدت میسوخت.نوید به طرفم آمد ودستم را گرفت
_چی شد ببینم؟...آخه دختر حواست کجاست؟
باحرص دستم را کشیدم وبه او پشت کردم
_تنهام بزار،میخوام به حال خودم باشم.
سوزش دستم ودردی که در قلبم بود اشک را به چشمم آورد.به سختی توانستم آن را کنترل کنم.ظاهرا زیادی تند رفته بودم چرا که او بی هیچ حرفی از آشپزخانه بیرون رفت
کارم که تمام شد.حالم هم بهتر شده بود.نوید جلوی تلویزیون نشسته بود وکانالها را زیر ورو می کرد.با دیدنم به پماد آبی رنگی که روی میز بود اشاره کرد
_واسه سوختگیه،دردتو آروم میکنه
با دلخوری کنارش نشستم.دست پیش بردم تا پماد را بردارم.اما او پیش دستی کرد وآن را برداشت.کمی از آن ماده سفیدرنگ روی پوستم گذاشت وبه آرامی آن را روی التهاب دستم کشید.در تمام آن مدت نگاهش روی چهره ام ثابت مانده بود.نمی دانم چرا دلم می خواست آن لحظه تا آخر دنیا ادامه داشت.از احساس خودم مطمئن بودم،هنوز به اندازه کافی دوستش نداشتم.اما انگار آن لحظه برایم یک شروع دوباره بود.صدای عاقد دوباره ذهنم راقلقلک داد(عروس خانوم بنده وکیلم؟)
به چشم های سبز او نگاه کردم چه چیزی در آنها بود که من را تا این حد به پاسخ مثبت دادن ترغیب می کرد.
لب هایش تکان خورد انگار سوالی پرسید
به خودم آمدم وگفتم:بله؟!
_میگم اتفاقی افتاده؟ چرا اونطوری نگام میکنی؟!
خود را عقب کشیدم ودستپاچه گفتم:چطوری؟
لبخند محوی روی لب هایش نشست.بی آنکه جوابم را بدهد با کمی مکث پرسید
_لاله تو چته؟چرا حرفتو نمیزنی؟ من می دونم ازم دلخوری اماچرا؟
_تو جواب این سوالو خیلی بهتر از من می دونی.دلیل دلخوری من رفتار نامعقول توئه.بهتره تو بگی چته؟دلیل رفتار امروزت چی بود؟چرا بهم دروغ گفتی؟چرا اونطور بی هوا از خونه بیرون زدی؟...فکر نمی کنی دیگه زمانش رسیده همه چیو بهم بگی؟
نویدسکوت کرد وسر به زیر انداخت.با ناراحتی از جایم بلند شدم وبه طرف اتاق خواب رفتم
_باسکوتت بیشتر همه چیو خراب می کنی
در اتاق را بستم ولباسم را عوض کردم.یک دست رختخواب برداشتم تا در اتاق کناری بخوابم.ضربه ای به در خورد واو با ناراحتی وارد شد.با دیدن رختخواب در دستم اخم هایش تو هم رفت
_میشه بدونم اینجا چه خبره؟
_فکر میکنم دیگه واسه امشب بحثمون تا همینجا کافیه.من خیلی خسته ام.
با دلخوری روی تخت نشست
_بس کن لاله تودیگه باعث آزارم نشو.چرا میخوای اوضاعو از این که هست بدتر کنی؟
دیگر تحملم تمام شده بود.صدایم را برای اولین بار بالا بردم
_مگه بدتراز اینم وجود داره؟زندگیمون انگار بین زمین وهوا معلقه.همش دلخوری...همش دعوا،توبهم فرصت نمیدی بشناسمت.ازم میخوای نقش همسری رو بازی کنم که تو دوست داری...باید جلوی رفتار سرد وبی تفاوتت سکوت کنم.بی مهریاتو ندید بگیرمو درعوض بهت محبت کنم.واسه گوشت تلخی وعصبانیتت صبور باشم...اما این کار از من ساخته نیست.نمیتونم اینقدر ازخود گذشته باشم،وقتی حتی قدسر سوزن دوست ندارم
ناخواسته سکوت کردم.باز هم جنبه خودخواه شخصیتم را نتوانستم کنترل کنم.این جمله آخری را نباید به زبان می آوردم،اما همین کافی بود که او مثل یک انبار باروت منفجر شود
_بااین حرفا میخوای تحقیرم کنی؟...کورخوندی دخترشمالی.مگه به خواب ببینی نوید ازت دوست داشتن گدایی کنه.
با خشم رختخواب را روی زمین پرت کردم.اشک هایم نا خواسته روی گونه ام جاری شد.انگار حرف زدن با او بی فایده بود
_بس کن نوید،توروخدا بس کن.من که حتی نمیتونم حدس بزنم یه دقیقه دیگه تو چه رفتاری داری چطور میتونم همچین انتظاری ازت داشته باشم.توحتی نمیخوای دوکلمه حرف بدون تنش ودعوا با هم بزنیم.
نوید ازسر درماندگی مشت محکمی به دیوار کوبید.صورتش ازشدت عصبانیت سرخ شده بود.چیزی که برایم آن لحظه مسلم بود،این بود که نمی خواستم همه چیزبینمان بیشتر ازاین خراب شود.
باجسارتی که از من بعید بود چند قدم فاصله ام را با او کم کردم وبازویش را با دو دستم گرفتم.نوید دستش را از روی دیوار برداشت وبه طرف من چرخید.با التماس نگاهش کردم
_این تو نبودی که میگفتی ما میتونیم زوج خوشبختی باشیم؟مگه تو نمی خواستی با این ازدواج یه تغییر مثبت تو خودت بوجود بیاری؟...تورو خدا بزار امشب این سؤتفاهم ها واسه همیشه تموم شه.من الان کلی سوال توسرمه که نمیتونم بی جواب ولشون کنم.تو هم حتما درمورد من دچار یه تردید هایی هستی...بیا این رابطه ی زن وشوهری رو کنار بزاریمو مث دوتا دوست سنگامونو ازهم وا بکنیم.باور کن مابیشتر از جر وبحث ودعوا به یه گفتگوی مسالمت آمیز نیاز داریم.
دستم را ازروی بازویش برداشتم ونگاه منتظرم را به چشمانش دوختم.
نوید باطعنه گفت:بشینیم حرف بزنیم که چی بشه؟وقتی تو حتی قد سرسوزن دوستم نداری.
نمی دانم چرا یک لحظه خنده ام گرفت.خب مسلم بود که او هنوز هم بخاطر حرفی که زده بودم دلگیر بود.لبخند محوی روی لبم سبز شد
_میخوام یه اعترافی بکنم...خودتم خوب می دونی که همه ی آدما یه نقطه ضعفایی دارن.البته اصلا درست نیست آدم نقطه ضعفشو واسه شریک زندگیش رو کنه.اما چون قرار شد مث دوتا دوست با هم حرف بزنیم.مجبورم خودمو لو بدم.راستش نقطه ضعف منم زبون تند وتیزمه.یعنی کافیه حس کنم تویه بحث دارم کم میارم اونوقت این زبون نیم وجبی به کار میفته وچیزی میشه که نباید بشه...یه شمه ازشاهکارای زبونمو خودتم دیدی.منظورم مراسم خواستگاریه.
گوشه ی لب های نوید به نشانه ی لبخند کمی انحنا پیدا کرد.به نظر کوتاه آمده بود.
_درمورد اون حرفیم که چند لحظه قبل زدم،باورکن دست خودم نبود.بزار به حساب اینکه کم آورده بودم.
نوید ابرویی بالا انداخت وطلبکارانه نگاهم کرد
_پس دوستم داری
گرمی خون زیر پوست گونه ام دوید.مشت آرامی به بازویش کوبیدم
_بچه پررو
نوید خنده ریزی کرد.دستش را گرفتم و او را همراه خود روی تخت نشاندم
_خب پس بشینیم حرف بزنیم ...توسوالی نداری؟
نوید دستهایش را درهم مشت کرد وکمی به طرف جلو خم شد.نگاهش برخلاف چند لحظه قبل جدی بود
_من از حرفای دیشبت قانع نشدم.چرا میخوای این فاصله بینمون باقی بمونه؟وقتی می دونی همینجوریم خیلی از هم دوریم...راستش منم میخوام یه اعترافی بکنم.دلیل رفتارهای بد صبح وظهرم واون دروغ مسخره سر همین قضیه بود.
لبخندی زدم وسرتکان دادم
_می دونم و درکت میکنم ودقیقا ازتوهم همین انتظارو دارم.میخوام درکم کنی...ازدواج ما یه جورایی غیرعادی بود.بزار رک بگم چون علاقه ای درکار نبود هرشروعی نمیتونست منو راضی کنه...باورکن اگه اینجامو ازخانواده وزادگاهم دورم واسه قبول این وضعیت نیست،نمیخوام باهات بجنگم وجروبحث کنم.دوست دارم یه زندگی شاد وآروم داشته باشم...من این فرصت کوتاهو میخواستم که ازهم شناخت بیشتری پیدا کنیم.یا لااقل به کنار هم بودن عادت کنیم.توتصور می کنی این حریم موقت باعث میشه بینمون فاصله بیفته ومن فکرمیکنم چیزی که این حریمو از بین میبره باعث فاصله میشه...و اون چیزی که الان بخواد مارو بهم نزدیک کنه عشق نیست،هوسه.
_پس دیروز صبح تو اتاقم...
حرفش راخورد وسر بزیر انداخت.من هم حرفی برای گفتن نداشتم.زیر لب آرام زمزمه کرد
_من خیال میکردم از رو عشقه
صادقانه گفتم:یه احساس تعلق بود همین.
_این وضعیت تاکی ادامه داره؟...من یه مردم لاله،وقتی میبینم نیازها واحساساتم نادیده گرفته میشه،احساس حقارت میکنم.
دستش را گرفتم وبه چشم هایش خیره شدم
_مطمئنم خیلی زود این مشکل حل میشه اما الان نه...واقعا منوببخش اگه اینقدر بی پرده ورک میگم،من نمیتونم بدون پذیرش این وضعیت و دادن تعهد قلبی نیازهای عاطفی مرد زندگیمو برآورده کنم.
سر به زیر انداختم ،خجالت زده منتظر عکس العملش شدم.انگار او به زمان احتیاج داشت تا حرفهایم را پیش خود حلاجی کند.
آرام روی دستم زد وگفت:باشه اینم قبول...اما باید بهم بگی رمز موفقیتت چیه؟تو چی کار میکنی که اینقدر راحت میتونی متقاعدم کنی؟
_آ آ...نشد دیگه،قرار نیست همه چیو لو بدم.خب دیگه سوالی نیست؟
_مثل اینکه نه.
باشوق دستهایم را به هم کوبیدم
_خب حالا نوبت منه...چرا اونقدر نسبت به مسعود وخواهرش بی اعتنا بودی؟تورفتارت با مسعود خوب نیست میشه دلیلشو بدونم؟هواخوری بی موقعت وسط مهمونی چی بود؟
_از رفتار بیش از حد صمیمانه ی مسعود با تو اعصابم بهم ریخت.نتونستم تحمل کنم زدم بیرون.
سرش را به زیر انداخت و نگاهش را دزدید.به نظرم جوابش صادقانه نبود.خیلی رک گفتم:دروغ می گی.
نوید دستم را گرفت وفشرد
_درسته بینمون هنوز اون حس عاشقانه ای که تو ازش حرف می زنی وجود نداره اما دست خودم نیست بزار به حساب اینکه زیادی غیرتیم،شایدم چون اخلاق مسعود دستمه از رفتار بیش از حد صمیمیش می ترسم...مسعود شریک خوبیه اما رفیق خوبی نیست.اون با وجود همه شایستگی هاش دنباله رو من بوده.راهیو رفته که من رفتم،چیزیو خواسته که من خواستم.واسه همین از فکر اینکه اون به تو...
سکوت کرد انگار به پایان رساندن آن جمله برایش سخت بود.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:درکت میکنم ،اما فکر نمی کنی بیش ازحد حساس شدی...به نظرم ترست بی مورده.مسعود پسر خوبیه.شاید دلیل رفتارهای تابعانه اش از تو به خاطر عدم اعتماد به نفسه،شایدم...
میخواستم بگویم حسادت،اما چهره مهربان وصمیمی مسعود با آن لبخند های خاص وجذابش مانع از اعترافم شد.یاد استاد جلالی افتادم که همیشه میگفت(قضاوتهای شخصیتون بزرگترین مانع واسه تشخیصه)
_حالا کجا رفتی؟
نوید دکمه های پیراهنش را باز کرد
_تو راه پله بودم.میخواستم برم توخیابون کمی قدم بزنم تا آروم شم.اما بعد دیدم نباید میدونو خالی کنم وتورو بااونا تنها بزارم.
_پس بگو دلیل اون توجهات عاشقانه ومهربونیات چی بود.خوب بلدی تظاهر کنی.
با بی اعتنایی پیراهنش را گوشه ی تخت انداخت.این کار از او که همیشه سعی میکرد همه چیز را سرجایش بگذارد بعید بود.بلند شدم تا آن را سرجایش بگذارم.مثل اینکه این چند روزه واقعا جایمان باهم عوض شده بود.
هنوزسوال هایم تمام نشده وجواب های او قانعم نکرده بود.لااقل درمورد رابطه اش بامسعود مطمئن بودم دارد چیزی را ازمن پنهان میکند.هنوز هم رفتار سرد وبی اعتنای او نسبت به مسعود را درروز عروسی فراموش نکرده بودم.این بی اعتنایی به آن دلیلی نبود که او سعی داشت با آن قانعم کند.
نوید به رختخواب اشاره کرد
_توکه نمیخوای رو اون بخوابی؟
ناشیانه داشت موضوع بحث را عوض میکرد.بازهم اوبود که میخواست خط ومشی ها را تعیین کند.از سرناامیدی پوزخند زدم
_نگران نباش من عادت دارم.
_ببین اگه بخاطر منه،من رومبل میخوابم تواینجا بخواب...دوست ندارم رو زمین بخوابی.
باز هم محبتش گل کرده بود ومیخواست نقش مرد خانواده را باتمام وجود ایفا کند.من هم باید فعلا کوتاه می آمدم وپرسیدن سوالهایم را به وقت دیگری موکول میکردم.
ابرویی بالا انداختم وباشیطنت گفتم:خب منم دوست ندارم تو رو مبل بخوابی
نگاه نوید بین تخت وچهره خندان من سرگردان ماند
_منظورت چیه؟...یعنی منم اینجا بخوابم؟!
ازته دل خندیدم وگفتم:فکر می کنم باید به اینم کم کم عادت کنیم.البته امشب با حفظ حریم موقت...نظرت چیه؟
نوید لبخند دلگرم کننده ای زد وگوشه تخت دراز کشید
_باکمال میل بانو
چراغ هارا که خاموش کردم.با احتیاط کنارش دراز کشیدم خوابم نمی آمد به سقف اتاق خیره شدم. بار دیگر حرفهای مان را مرور کردم.داشتم کم کم به نکات جالبی در رابطه مان میرسیدم.نوید با این ازدواج کنار آمده بود ونقش مرا به عنوان همسر در زندگیش پذیرفته بود ومن هنوز دراین مورد یک قدم از او عقب تر بودم.حتی از انداختن حلقه به دستم احساس بیزاری میکردم.واین خیلی بد بود.نوید نسبت به من تعصب داشت ومن هم طاقت دیدن رفتارسرد ونامهربان اورا نداشتم.تنها تفاهم بینمان شاید فقط قبول آتش بسی بود که برای حفظ این زندگی ضروری بود.
به سمتش چرخیدم.چشم های او بسته بود.وگوشه ی پتو را با احتیاط روی خودش انداخته بود.لبخند دلسوزانه ای روی لبم آمد.کمی خودم را جلو کشیم وپتو را بیشتر رویش انداختم.دوست نداشتم سرما بخورد.به ظاهر خواب بود.اماانگار جادوی نگاهش حتی از پشت پلک های بسته هم دوام داشت.آن دو چشم سبز مدتها بود که احساسم را زمینگیر کرده بود
با خودم گفتم(میترسم ازاینکه بخوای منو عاشقت کنی واونوقت یه روز ازم خیلی آسون بگذری...دوست ندارم توهم یه مجید دیگه بشی)
تنها حسن حرفهای چندشب قبلمان این بود که دیگر از آن بحث وکشمکش های همیشگی خبری نبود.به نوعی آتش بس بینمان هنوز برقرار بود.الته رفتار نوید هیچ تغییری نداشت.مثل همیشه سرد،بی تفاوت ومغرور بود.
نگاه دوباره ای به سر در مغازه انداختم(گالری عکس مسعود)
سر به زیر وارد آنجا شدم.درهمان نگاه اول مسعود را دیدم که بی توجه به حضورم پشت کامپیوتر نشسته وبا دقت به صفحه مانیتور آن خیره بود.نوید آنجا نبود.با تک سرفه ای او را متوجه خودم کردم.
با تک سرفه ای او را متوجه خودم کردم.سربلند کرد وبا شناختنم لبخند زد
_ سلام شمایین؟!خیلی خوش اومدین
_سلام ،حالتون خوبه؟خسته نباشید
_ممنون،بفرمایین بشینین...واقعا جای خوشحالیه.عجب سعادتی داشتیم امروز.
با دست به مبلی اشاره کرد که روکش چرمی سیاه داشت.درپاسخ آن همه تملق گویی تنها به لبخندی اکتفا کردم.
_ببخشید آقامسعود،نوید هست؟
_بله داره ازمشتری عکس میگیره،شما بفرمایین الان میاد.
با اکراه نشستم واینبار بادقت اطرافم را ازنظر گذراندم.گالری بزرگی به نظر می رسید.صدای مسعود نگاهم را به طرف انتهای سالن که تقریبا دور از چشم بود کشاند
_خانوم جابری،لطف می کنی ازمهمونمون با یه فنجان چای پذیرایی کنی؟
خانوم جوانی از جایش بلند شد وبه طرفمان آمد.در آن نگاه کوتاه کاملا بر اندازش کردم.لبخند محوی روی لب هایش بود.بادیدنم سلام کرد.
ازجایم بلند شدم .مسعود بی مقدمه گفت:خانوم نویده،عکسشونو که دیدی؟
_سلام خانوم از دیدنتون خوشوقتم
به نظر معاشرتی وخوش برخورد می آمد
_منم همینطور
_بفرمایین، الان میرسم خدمتون
باکمی مکث نشستم.خانوم جابری به سمت دری رفت که درگوشه ی راست سالن قرار داشت.صدای پایی که ازپله ها به گوش می رسید.نگاهم را به آن سمت کشاند.مسعود کنارم نشست وبالبخند گفت:داره میاد
نوید همراه مرد مسنی از پله ها پایین آمد
_عکستون یه ده دقیقه دیگه حاضره.
_باشه ممنون ،اتفاقا تو این فرصت کوتاه میتونم تاجایی برم وکاریو انجام بدم.
_پس لطف کنین اول فیشتونو بگیرین،شما آقای؟
_سلیمانی هستم.
فیش را به طرف اوگرفت وبا آن مرد دست داد.هنوز متوجه حضورم نشده بود.متفکر وسر به زیر به طرف میزکارش رفت.صدای خانوم جابری که باسینی چای وارد سالن شد او را به خو آورد
_آقا نوید، خانومتون تشریف آوردن.
نوید با تعجب برگشت وبادیدنم لبخند زد
_سلام کی اومدی؟
بلافاصله ازجایم بلند شدم_الان رسیدم،دلم میخواست محیطه کارتو از نزدیک ببینم.
نویدپوزخندی زد وناامیدانه به چهارگوشه ی گالری نگاهی انداخت.برای او که خود را یک عکاس هنری می دانست کار کردن در اینجا چندان جالب نبود.
خانوم جابری فنجان چای را جلویم گذاشت ورو به مسعود گفت:میشه بیای به ادیت نهایی این عکس نگاه کنی.
مسعود از جایش بلند شد وبا عذرخواهی ترکمان کرد.کنجکاوانه پرسیدم
_خانوم جابری با مسعود نسبتی داره؟
_اگه منظورت نسبت فامیلیه،نه.چطورمگه؟!
_آخه باتو رسمی وبا اون صمیمی برخورد میکنه.
نوید شانه ای بالا انداخت ودرحالیکه به آنهانگاه میکرد گفت:نمی دونم چی بگم والله،توبزار به حساب اینکه مسعود باهمه اینطورصمیمیه.
نگاهی به چهره خندان مسعود وخانوم جابری انداختم.نوید گفت:چاییتو بخور سرد نشه
فنجان را ازروی میز برداشتم
_فیلم وعکسامون آماده شد.
_مسعود داره روشون کار میکنه،فیلم که فعلا نه اما عکسا یکی دوتا بیشتر نمونده.
روبه مسعود کرد وباصدای بلند گفت:مسعود این عکسا چی شد بلاخره؟
سربلند کرد وگفت:داره تموم میشه
وبه طرف میزش حرکت کرد،پشت کامپیوترش نشست
_میشه بیای به این آخری یه نگاه بندازی؟
نوید بلند شد وبه سمت او رفت.دلم میخواست زودتر عکس ها راببینم.با بی قراری درجایم جابه جا شدم..نوید پشت مسعود قرار گرفت وگفت:پس زمینه رو بیشتر تار کن.
_خوب شد؟
نوید سکوت کرد،مسعودروبه من باخنده گفت:لاله خانوم،شما واقعا خوش عکسین.
عکس العمل خاصی نشان ندادم.می دانستم نویدسر این مسائل حساس است
_چی شد؟بلاخره منم میتونم یه نگاه بهشون بندازم؟
مسعود از جایش بلند شد
-حتما،بفرمایین.
با شرمندگی روی صندلی مسعود نشستم وآن دو در دوطرفم قرار گرفتند.معذب بودم.مسعود پوشه ی عکس هارا باز کرد.نمیتوانستم به خوبی روی آنها تمرکز کنم.
_تواین عکس تکی فوق العاده به نظر میرسین.
حرفهای مسعود تحریک کننده وتنش زا بود ومن از شنیدنشان ناراحت بودم.نوید اخم کرده بود وعکس العملی نشان نمی داد.دوست نداشتم اینطوری خودش راعقب بکشد.اما مثل اینکه ایندفعه دیگر نوبت من بود یک قدم جلو بگذارم
_اما من از اون عکس دونفری قبلی بیشتر خوشم اومد
چیزی که گفتم ،معجزه کرد.لبهای نوید به خنده باز شد.وباهیجان گفت:اتفاقا منم از اون بیشتر خوشم اومد.
سرخم کرد ونزدیک گوشم زمزمه کرد
_البته تو،توی همشون فوق العاده ای.
گونه ام از شدت شرم سرخ شد.این اولین باری بود که اوسعی داشت باجمله ای مرا مورد لطف ومحبتش قرار دهد.وبرای من آنقدر دوست داشتنی وهیجان انگیز بود که قلبم را تکان داد.احساس میکردم نیاز دارم از طرف نوید مورد تحسین قرار بگیرم.
البته این را هم می دانستم که او فقط برای مقابله با مسعود صمیمیت به خرج میدهد ومن نباید زیادی دلم را با آن صابون بزنم.مسعود بی دلیل ترکمان کرد.با خودم گفتم(یک_یک مساوی...خدا بعدیشو به خیر بگذرونه)
نوید ازجایش اصلا تکان نخورد.صورتش تقریبا به صورتم چسبیده بود
_ببین نظرت در مورد این یکی چیه؟
قلبم تند تند میزد ودستهایم گر گرفته بود.به سختی نفس میکشیدم.به خودم تشر زدم(خودتو جمع کن لاله،ظرفیت داشته باش)
نوید زیرچشمی مرا می پایید.به آهستگی گفتم:قشنگه.
عکسی از من بود که خود نوید آن را گرفته بود
_بهتره بگی بی نظیره،اون راست میگه تو واقعا خوش عکسی.
با بغض نفس گیری که گلویم را می فشرد بار دیگر به عکس خیره شدم.احساس میکردم همه ی حرفهایش از روی تظاهر هست.واین غرورم را خورد میکرد.
_بس کن نوید،اون که دیگه اینجا نیست تا حرفاتو بشنوه.
نوید با دلخوری گفت:اون که نمیخواد بشنوه تویی لاله.
صدای مسعود ما را به خود آورد
_نوید نمی خوای کار آقای سلیمانی رو تموم کنی؟
قطره ی اشکی ازگوشه ی چشمم چکید
_من باید برم دیرم شده.
نوید خود را کنار کشید ومن از جایم بلند شدم.اصلا نفهمیدم چطور با مسعود وخانوم جابری خداحافظی کردم.سوار تاکس شدم ومقصدم را به راننده گفتم.
دلم گریه میخواست.سوالی مثل خوره به جانم افتاده بود(یعنی این منم که نمی خوام کدورتها وفاصله مون تموم شه؟)
اشکم را بانوک انگشت اشاره ام پاک کردم.باورم نمی شد که تا این حد خودخواه باشم.نوید دلش میخواست مثل آدمهای عادی زندگی کند ومن حاضر نبودم تن به زندگی با مردی بدهم که عاشقش نیستم.خودم را که نمی توانستم گول بزنم،هنوز ته دلم نوعی دلگیری از این ازدواج نا خواسته بود.
_سلام بفرمایید
صدای گرم وانرژی بخش ریحانه لبخند به لبم آورد
_سلام زن داداش،چطوری؟
_ممنون خوبم،شما چطورین؟آقاسهیل وپارسا جون خوبن؟
_همه سلام دارن.غرض ازمزاحمت،زنگ زدم واسه امشب دعوتتون کنم خونمون.یه مهمونی کوچیک دور همیه.شمایین ومامان اینا وسعید ونازنین،خانواده ی دایی رامین وخانواده ی عمو نعیم،نظرت چیه؟
درخانه هنوز بازمانده ودسته کلیدم روی آن بود
_عالیه،حالا به چه مناسبت؟
_میخوام پاگشاتون کنم.مامان گفت بزارم واسه ماه رمضون که ثوابم داره اماگفتم پاگشابدون بزن وبکوب مزه نداره.ازطرفی اونقدر کم طاقتم که نمیتونم تا اون موقع صبرکنم.انشالله واسه ماه رمضونم یه افطاری درخدمتتون هستیم.
در را به آهستگی بستم وشالم را ازسرم برداشتم
_ای بابا،حسابی شرمنده مون کردی.به خدا من ونوید راضی نیستیم اینهمه به زحمت بیفتی.
_این حرفاچیه که میزنی لاله جون،تو ونوید اونقدر برام عزیزین که خدا می دونه.
دسته کلیدم را روی میز گذاشتم ودکمه های مانتویم را یک دستی باز کردم
_نظرلطفته عزیزم،باشه بانوید صحبت می کنم اگه خدا قسمت کرد خدمت می رسیم.
_قدمتون روی چشم،منتظرتون هستم.
بعد از خداحافظی تماس راقطع کردم وبی حال روی کاناپه افتادم.از لحاظ روحی خسته بودم.کلاس هایم از فردا شروع می شد ومن آن هیجان همیشگی را در خود نمی دیدم.از اینکه گوش محرمی برای شنیدن درد ودل هایم نداشتم احساس تنهایی می کردم.با وجود اینکه رابطه ای صمیمی با لیلا وزهرا داشتم باز نمی توانستم راز دلم را به آنها بگویم.دوست نداشتم حالا که آنها به ظاهر خیالشان ازبابت من راحت بود.باگفتن حقیقت زندگیم آشفته شان کنم.به نغمه هم مطمئنن چیزی نمی گفتم،ازهمین الان میتوانستم قسم بخورم که او باطعنه بگوید(من که قبلا بهت همه چیو گفته بودم...نگفته بودم؟)
نگاهم به لایه ی نازک خاکی که روی میز بود افتاد.تازه خانه را گردگیری کرده بودم اما هوای آلوده تهران انگار دست بردار نبود.
درهر صورت مشغول شدن بهتر از یکجا نشستن وغصه خوردن بود.دستمالی برای گردگیری برداشتم وبه جان خانه افتادم.
ساعتی بعد همه چیز ازتمیزی برق میزد وعطر ماکارونی اشتهابرانگیز بود.ظرف سالاد را روی میز گذاشتم وبه اتاق خوابمان رفتم تا موهای خیسم را سشوار بکشم.صدای در که آمد به خودم در آئینه برای آخرین بار نگاهی انداختم.آرایش ملایمی که به چهره داشتم جذابترم میکرد.لبخندی غیر ارادی روی لبهایم نشست.باخودم گفتم(اینبار دیگه میخوام حرفاتو بشنوم آقا نوید)
از اتاق که بیرون آمدم نوید داشت کت جیر مشکیش را ازتن در می آورد
_سلام،خسته نباشی
برگشت وبادیدنم سلامش را خورد.لبخند عشوه گرانه ای روی لبم آمد
_ناهار آماده ست...میزو بچینم؟
نوید تکانی به خود داد وگفت:آره،اگه میشه
_پس تا دستاتو بشوری منم غذارو میکشم...اون کت رو هم بده برات آویزون کنم.
کت را به دستم دادو با شگفتی سرتاپایم را برانداز کرد.مطمئنم باورش نمی شد همان یک جمله ای که گفته بود من را تا به این حد زیر ورو کند.خنده ام را به سختی کنترل کردم.واقعا دیدن چشم های از تعجب گرد شده ی او خنده دار بود.
ناهار را در سکوت خوردیم.البته گهگداری من باگفتن چیزی این سکوت را می شکستم اما او هنوز از خود انعطافی نشان نمی داد.فقط چند بار سنگینی نگاه خیره اش را روی خودم احساس کردم.
ته دلم گفتم(همیشه که همه چیز نمیتونه اونطور باشه که تو دوست داری لاله.زندگیه واقعی مث قصه هانیست.تو نمیتونی ازش انتظار داشته باشی واسه ت ادای یه عاشق بی قرارو بازی کنه.مرد زندگی تو چه خوب وچه بد همینه...پس ناامید نشو فقط اینو باور داشته باش که نوید میتونه مرد ایده آل زندگیت باشه،اگه نوع نگاهتو بهش عوض کنی)
_داری چه کار میکنی؟
_سرعت دیافراگمش خیلی پایینه.میخوام تنظیمش کنم.البته این نوع دوربین ها خودشون به صورت خودکار این کارو انجام میدن.اما چون واسه انداختن چندتا عکس هنری لازمش دارم.مجبورم به صورت دستی اینکارو انجام بدم.
دوربین را به طرفم گرفت.خندیدم وگفتم:چی کار میکنی؟
_میخوام یه عکس هنری بندازم.
ابرویی بالا انداختم وبا شیطنت نگاهش کردم
_اما سوژه ت هنری نیستاااا،گفته باشم.
جوابم را همان لحظه نداد.بعد از گرفتن عکس دوربین راپایین آورد
_امروز خیلی خوشگل شدی
_خوشگل بودم
خنده ریزی کرد وگفت:ای روتو برم،به عمرم بشری با اینهمه اعتماد به نفس ندیدم.
با شوخی لب ورچیدم وپشت چشم نازک کردم
_برمنکرش لعنت
دستم را گرفت وفشرد
_نمیخوای بگی آفتاب از کدوم طرف در اومده؟...صبح که تو یه حال وهوای دیگه بودی.
کمی این پا واون پا کردم ونگاه تخس وشیطانم را به چشم هایش دوختم
_ببین یه وقت خیال نکنی حق با تو بودااا...راستش وقتی گفتی این منم که نمیخوام حرفاتو بشنوم،یجورایی دچار عذاب وجدان شدم.واسه همین...
نتوانستم جمله ام را کامل کنم.نوید صورتش را به صورتم نزدیک کرد.نفس های گرمش گونه ام را نوازش میکرد.به لب هایم خیره شد وآرام زمزمه کرد
_پس میخوای حرفامو بشنوی درسته؟
باخودم گفتم(وای اوضاع داره خطری میشه،به منم که اعتباری نیست.حالا چیکار کنم؟...ای توروحت لاله، آخه الان تو این موقعیت هم جای خلق صحنه ی عاشقانه ورمانتیکه؟)
یاد تماس ریحانه افتادم وسریع خودم را کنار کشیدم.
_آره،اما قبلش یه چیزی باید بگم
نوید با ناامیدی عقب کشید
_چیزی شده؟
_راستش ریحانه امروز قبل از ظهر تماس گرفت ومارو واسه امشب خونه ش دعوت کرد.یه مهمونیه تقریبا رسمی واسه پاگشامونه.
ناخودآگاه اخم کرد وگفت:پاگشا واسه چی؟بدم میاد از این تشریفات دست وپاگیر...تو که قبول نکردی؟
_وامگه میشه قبول نکنم.اون بنده خدا بخاطر ما اینهمه زحمت کشیده وبادلخوشی زنگ زده دعوتمون کرده.اونوقت یه کاره دعوتشو رد کنم وبگم نمیایم؟!
_ببین لاله،خودتم خوب می دونی که من رابطه م با خانواده م چندان جالب نیست.دوست ندارم خودم واونارو با بودنم اونجا معذب کنم.پس زنگ بزن و ...
حرفش را قطع کردم وخیلی جدی گفتم:من این کارو نمیکنم،تو هم امشب باید بیای.
نوید مغرورانه ابرویی بالا انداخت وخیلی جدی گفت:بایدی در کار نیست،من زیر بار حرف زور نمیرم.
_باشه،پس منم قول نمیدم حرفاتو بشنوم.
با تحقیر نگاهم کرد
_تو داری منو تهدید میکنی؟
با آرامشی که از من بعید بود نگاه بی تفاوتی به او انداختم وگفتم:نه تهدیدی در کار نیست.فقط خواستم بهت یادآوری کنم ازدواج یه رابطه ی دونفره ست.پس تنها تو نیستی که باید خواسته هاش درنظر گرفته شه.منم به عنوان شریک زندگیت حق دارم دنبال خواسته هام باشم.
حرفم کاملا منطقی بود واو خوب می دانست که تند رفته است.دستم را دوباره گرفت واز در آشتی وارد شد
_منم نمیخوام این حقو زیر پابزارم.امابودن تو اون مهمونی آزارم میده...تودوست داری من اذیت شم؟
دستش را به طرف خودم کشیدم وصادقانه در چشم هایش خیره شدم
_هرگز،اما نوید یادت رفته؟یکی از دلایل ازدواجت با من بودن دوباره کنار خونواده ت بود.خونواده ای که دیگه حالا خونواده ی منم هست ودوست دارم باهاشون در ارتباط باشم...می دونم برات سخته،اما نشد نداره.باید امتحانش کنی.مطمئنم بهتر از اون چیزیه که تصورشو میکنی.
نوید حرفی نزد،سر به زیر انداخت وبه فکر رفت.نگاهم به سینی چای افتاد
_ای وای اینام که سرد شدن...ببرم عوضشون کنم.
ازجایم بلند شدم،نوید هم بلند شد.هنوز دلخور بود
_من نمی خورم...میخوام برم بیرون
با احتیاط پرسیدم
_واسه مهمونی حاضر بشم؟
نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت:ساعت هفت میام دنبالت.
لبخند امیدوارانه ای زدم وزیر لب تشکر کردم.این اولین قدم برای تغییر او بود.ته دلم مطمئن بودم این نویدی که رفتارش باعث دلخوری وناراحتیم می شود همان نوید واقعی نیست.باید کمکش می کردم.
_سلام آماده ای؟
درچارچوب در ایستاد وبا نگاهی سرد ومغرور سر تاپایم را برانداز کرد.با بی تفاوتی سر برگرداندم وبه کارم مشغول شدم.مدتها بود که این نوع نگاهش اذیتم نمیکرد
_سلام،چیز زیادی نمونده تموم شه.تو نمیخوای لباستو عوض کنی؟
با کمی مکث گفت:چرا...همین الان عوض میکنم.
کمد لباس هایش را باز کرد وزیر چشمی به لباسی که تنم بود نگاه انداخت.پیراهن آبی لاجوردی به تن داشتم که زیر سینه وروی کمر آن برش های فوق العاده ای خورده بود.بلندیش تقریبا تا زیر زانو بود وخیلی راحت به تن می نشست.آستین سه ربع آن کمی لباس را پوشیده تر می کرد.برای آنکه ساق پایم زیاد به چشم نیاید جوراب نازکی پوشیدم
به موهای تاب دار نافرمانم اتو کشیده بودم.کمی تاب هایش ازهم باز شده بود ومرتب به نظر می رسید.آنهارا به حالت دم اسبی بالای سرم بستم.چشم هایم با آن سایه ی آبی تند حالت فریبنده وشیطانی داشت.لبخند محوی روی لب هایم نشست.
_من آماده ام
برگشتم وبه او خیره شدم.باآن شلوار جین مشکی وبلوز آستین کوتاه آبی تیره، فوق العاده به نظر می رسید.
دلم از دیدنش در آن لباس لرزید.ناگزیر لبخند محوی زدم وگفتم:الان مانتومو می پوشم.
باهم از خانه بیرون آمدیم.در واحد روبرویی هم بازشد و زن وشوهرجوانی از آن خارج شدند.نگاه گذرایی به هم انداختیم وسلام واحوالپرسی مختصری کردیم.آن دو به طرز خنده آوری نا هماهنگ بودند.زن جوان چاق وکوتاه ومرد فوق العاده بلند قد ولاغر بود.ازکنارمان که گذشتند نگاهی به نوید انداختم.در چشم هایش برق عجیبی بود.ما واقعا همه جوره به هم می آمدیم.
وارد پارکینگ شدیم و او در ماشین راباز کرد.قبل از سوار شدن بی مقدمه گفت:لاله من بهت یه عذرخواهی بدهکارم
دستم روی دستگیره ماشین ماند
_بابته؟!
_فکر میکنم این چند مدت رفتارم خودخواهانه بود وخیلی اذیتت کردم.
در را باز کردم وباخنده گفتم:نه به اندازه ی من،در ضمن الان زمان مناسبی واسه اعتراف کردن نیست.بهتره سوارشی.
از پارکینگ که بیرون آمدیم گفت:فکر میکنم این چندروزه رو هم شناخت بهتری بدست آوردیم...به نظرت دیگه وقتش نیست مث بقیه زندگی کنیم؟
ترس بود یا خجالت ،شایدهم مخلوطی از هردو که وادارم کرد سکوت کنم وسر به زیر بیندازم.اوکه مخالفتی را در نگاهم ندید دستم را روی دنده گذاشت وفشرد.
ریحانه با دیدنم آغوش گشود ومن با احساس خواهرانه گونه اش را بوسیدم.مامان جلو آمد لبخند عمیقی زد وهیجان زده گفت:خیلی خوشگل شدی عزیزم.
خجالت زده تشکر کردم .نوید پشت سرم وارد شد وسلام وعلیکی مختصر کرد.با دایی رامین دست دادم وگونه ی همسرش پریرخ را بوسیدم.پسرهای دایی،مازیار ومهیار که با اختلاف سنی دوسال از هم سالهای نوجوانی را پشت سر گذاشته بودند جلو آمدند و مودبانه سلام واحوالپرسی کردند.با آنها دست دادم وپارساکوچولو را بغل کردم وبه طرف بابا رفتم.او هم چند قدمی به سمتم آمد.گونه ام را بوسید وزیر گوشم به آهستگی گفت:ما همگی مدیونتیم...تو نویدرو دوباره به ما برگردوندی.
ورود سعید ونازنین مانع از این شد که کنجکاویم را بابت حرف بابا ارضا کنم
به طرفش رفتم وبا لبخندی که روی لب هایم بود اورا در آغوش گرفتم
_سلام حالت خوبه؟مشتاق دیدار خانوم.
_ممنون،چیکار میکنی بازندگی مشترک؟
_ای می گذره،توبا درس ودانشگاهت چه میکنی؟
_فعلا که دوترم ازش مونده
دستم را روی شانه اش گذاشتم وگفتم:چشم روهم بزاری تموم میشه.اونوقته که باید دنبال تدارک واسه جشن عروسیتون باشین.انشالله سال دیگه تو خونه ی خودتونین.
_انشالله
باورود خانواده ی عمو نعیم که برای خودشان یک ایل می شدند صحبتمان ناتمام ماند.عمو وزن عمو راضیه باپسر ته تقاریشان اول از همه وارد شدند.کامبیز را برای اولین بار بود که می دیدم ازلحاظ قیافه با نوید مو نمی زد.بااین وجود کمی از او بلندتر ورفتارش درست مثل سعید بود شوخ ومهربان.
شهره دختربزرگ عمو همراه شوهر ودو دخترش نفرات بعدی بودند.زهره دختر کوچیکه ی عمو هم با نامزدش که می گفتند پزشک است بعد آنها وارد شدند.آخرین سری مهمان ها هم کامران پسر بزرگ عمو به همراه همسرش سعیده وتنها فرزندشان نگار بودند.جمعا بیست وپنج نفری می شدیم.سهیل وریحانه از مهمان ها پذیرایی می کردند.هرکاری کردم نگذاشتند کمکشان کنم.
کامبیز در اولین فرصتی که به دست آورد جلو آمد وبالبخند شیطنت آمیزی سرتاپایم را برانداز کرد. ازنگاهش کمی معذب شدم
_پس عروس شمالی عمو،شمایین.
لبخند محوی روی لبم آمد.ازسر تحسین سرتکان داد وگفت:به نوید نمیومد اینقدر زرنگ باشه باید بهش تبریک گفت.شاه ماهی صید کرده.
ازتعریف بی پرده اش سرخ شدم ،سر به زیر انداختم وزیر لب گفتم:شما لطف دارین
نوید از دور مارا می پایید سرخ شدن غیر عادیم را که دید جلو آمد وکامبیز بادیدنش گفت:پسر مبارکه،تو این قدر خوش سلیقه بودی وما نمی دونستیم؟
سرجلو آورد وزیر گوش نوید به اهستگی گفت:الهی کوفتت بشه.
نوید به خنده افتاد وبا مشت به بازویش کوبید.
_ببند اون گاله رو،توکه هنوزم دهنت چاک وبست نداره.
_چیکار کنیم ،ماییم وهمین یه موهبت الهی.کفران نعمته اگه ازش بهره ای نبریم.
سعید به جمعمان اضافه شد
_پس کی میخوایم شیرینی عروسیتو بخوریم آقا کامبیز؟
_همه که مثل شما نیستن از هول حلیم بیفتن تو دیگ،واسه من هنوز زوده
_ اِ نه بابا،نمردیمو یه حرف حساب از تو شنیدیم.معلومه که برات زوده،دهنت هنوز بوشیر میده.
هرسه نفرمان ازحاضر جوابی سعید به خنده افتادیم.آقاسهیل به جمع مان پیوست.کامبیز با دیدنش گفت:آقا سهیل مگه روضه ست مجلس اینقدر سوت وکوره.یه آهنگی بزار کمی گل لگد کنیم .دلمون پوسید پدرجان.
سهیل باخنده به طرف دستگاه پخش موسیقی رفت وآهنگ شادی را انتخاب کرد.سعید دست کامبیز راگرفت و وسط برد.همه از شلنگ تخته انداختن آن دو به خنده افتادند.ریحانه ونازنین نفرات بعدی بودند.سهیل آمد واز ماخواست تا وسط برویم.ولی نوید قبول نکرد.
از ابروهای بهم گره خورده وفک منقبضش مشخص بود که معذب است.نزدیکش شدم ودستش را در دستم گرفتم.دلم میخواست او بداند که کاملا درکش میکنم.اینکارم بیشتر از هر چیزی معجزه کرد.لبخند دلگرم کننده ای زد ودستش را پشت کمرم گذاشت وبه طرف جلو هل داد.با ناباوری نگاهش کردم.نوید خیلی جدی گفت:بریم برقصیم.
بچه ها دورمان حلقه زدند ورقص نرم و هماهنگ مان عالی از آب در آمد.به آسانی در دستان نوید می چرخیدم وبا او همقدم بودم.چشم های جذاب او از هیجان می درخشید.قلبم داشت از سینه بیرون میزد.انگار نوید آدم دیگری شده بود.آن نگاه مشتاق وخواستنی دلم را می لرزاند ولبخند مهربانی که روی لبش بود شادم میکرد.دلم میخواست تا ته دنیا با او درآن جا بچرخم ودر میان دستان حمایتگر ومهربانش برقصم.
آهنگ که تمام شد همه یکصدا برایمان دست زدند.مامان سیما ازشوق گریه میکرد.خودمان را ازمیان جمعیت بیرون کشیدیم وبه طرف او رفتیم.دست نوید هنوز روی کمرم بود.گونه ی مامان رابوسیدم او هم من ونوید را درآغوش گرفت
شام را که آوردند.رقص وپایکوبی موقتا تعطیل شد.بعد ازشام ریحانه دستبند زیبایی را به عنوان هدیه ی پاگشا به دستم بست.زن عمو وشهره وزن دایی پریرخ هم دوست داشتند پاگشایمان بکنند.به پیشنهاد سعیده خانوم، عروس عمو قرار شد مهمانی ها به ماه رمضان موکول شودکه ثواب هم داشت.
آخرشب بود که از ریحانه وسهیل تشکر وخداحافظی کردیم.در راه به اتفاقات آن شب فکر کردم.همه چیز فوق العاده بود.
احساس جدیدی در قلبم جوانه زده بود که با هربار نگاه کردن به نوید آن را به تپش وا می داشت.زیرچشمی نگاه دیگری به چهره ی خونسرد ومتفکرش انداختم وسوالی ذهنم را قلقلک داد
(من عاشق شده بودم؟)
_شب خیلی خوبی بود ممنون
لبخند عمیقی زد وچیزی نگفت.به واحد خودمان رفتیم.خانه ی کوچکمان دیگر برایم غریب و دلگیر نبود.مانتویم را از تن در آوردم وبه سمت اتاق خواب رفتم.نوید هم پشت سرم آمد.شالم را تا کردم وکش موهایم را باز کردم.سرم درد گرفته بود.به موهایم تابی دادم تا به حالت قبلی خود برگردند.بی هوا برگشتم واو در حرکتی غافلگیرانه بغلم کرد.تپش های قلبمان با هم یکی شده بود.با دستهای داغش مرا سخت در آغوش گرفت ولب های تبدارش را روی گونه ام گذاشت...با تمام وجود سوختم.
صدای گرم ومهربانش روحم را نوازش کرد
_امشب بعد سالها واقعا احساس کردم جزئی از خانواده ام هستم.واینو مدیون توام.
زبانم از شدت هیجان بندآمده بود زیر گوشم زمزمه کرد
_دوست داری بازم باهم برقصیم
چشم هایش هنوز هم همانطور سرد وبی تفاوت بود.با این حال دلسردم نمی کرد.یاد گرفته بودم حرف های ناگفته اش را از پس این حجاب ناامید کننده بخوانم.پس باید با نگاهم به او جواب می دادم.
نگاه مشتاقم را به چهره اش دوختم وتنها لبخند زدم.دستانش شل شد ومن به نرمی خود را ازمیان بازوانش بیرون کشیدم.
نوید از اتاق بیرون رفت.لباسم را باپیراهن سبز بدون آستینی که دامن آن تا روی زانویم بود عوض کردم.جلوی آئینه چرخی زدم.رنگ سبز آن به خوش رنگی سبز چشمان نوید نبود اما فوق العاده به من می آمد.
آرایشم را پاک کردم . موهایم بی قیدانه دور شانه ام ریخته بود.ترجیح دادم همانطور بماند.صدای نوید من را از اتاق بیرون کشید
_لاله نمی یای؟
موسیقی آرام وملایمی که پخش می شد تپش های تند قلبم را نمی توانست آرام کند.نوک انگشت هایم یخ زده بود.نوید دستش را بطرفم دراز کرد ومن مثل یک بچه گربه،آرام به آغوشش خزیدم. دستهایش را دور بدنم حلقه کرد وبا اینکار مرا بیشتر به طرف خودش کشید.نگاهم روی سیبک گلوی او ثابت مانده بود.خجالت می کشیدم به چشم هایش نگاه کنم.به آرامی خودمان را باموسیقی تاب دادیم.
علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگ تر شده
از اون وقت که تو بامنی حال من
می بینی خودت خیلی بهتر شده
علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
می دونم نمی تونی درکم کنی
ولی اینو یادت نره عشق من
می میرم اگه روزی ترکم کنه
_ما شروع خوبی نداشتیم.
سرتکان دادم
_این همش تقصیر من ...
انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت ومرا به سکوت دعوت کرد
_دلم نمیخواد دنبال مقصر بگردیم...بزار از این لحظه یه خاطره ی قشنگ بسازیم.
میخوام لحظه لحظه به تو فکر کنم
نمی خوام کسی سد راهم بشه
نمی خوام کسی جزتو پیشم بیاد
به جزتو کسی تکیه گاهم بشه
انگشت شستش را روی گونه ام گذاشت وبه آرامی صورتم را نوازش کرد.به چشم هایش خیره شدم.تپش های قلبم بیشتر شد.نگاه نوید از چشم هایم سر خورد وروی لبم افتاد.دستم را باتردید بالا بردم وروی قفسه سینه اش که سریع بالا وپایین می رفت قرار دادم.ضربان قلب او از مال من هم تند تر بود
منم که میمیرم برای چشات
منم که میمیرم واسه خنده هات
میخوام بیشتر از اینم عاشق بشم
کمک کن بتونم بمونم باهات
صدایش سرد وخشن اما کلمه به کلمه ای که از دهانش خارج میشد،دلم را گرم ومرا تا به اوج می برد
_من نمیدونم واقعا تواین لحظات آدم باید به طرف مقابلش چی بگه...اصلا حرفی واسه گفتن پیدا میشه یا نه.اما اینو خوب می دونم که دوست نداشتم این لحظه رو هیچ جای دیگه وبا هیچ کس دیگه تجربه کنم.
علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگ تر شده
از اون وقت که تو با منی حال من
می بینی خودت خیلی بهتر شده
علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
موهایم را به آرامی کنار زد.خم شد و روی پوست صاف وسفید گردنم بوسه ی داغی گذاشت.لرزش خفیفی را دربدنم احساس کردم.نوید مرا بیشتر به خود فشرد.بوسه های نرم ودلپذیرش را تا زیر گوشم ادامه داد.
زمزمه وار گفت:من مرد خوشبختیم لاله...چون تورو دارم
ای کاش قدرت آن را داشتم که زمان را همان جا ودر همان لحظه متوقف کنم.
نفس های داغ نوید نامنظم تر شده بود.به چشمان مشتاقش خیره شدم.دیگر برایم مهم نبود چطور پا به زندگیش گذاشته بودم ویا او تا چه حد از مرد ایده آل تصوراتم فاصله داشت.دلم نمی خواست به این فکر کنم که او حتی در گفتن یک دوستت دارم معمولی هم نا توان است.
تمام ذهنم را از تصورات منفی وبرداشت های نا امید کننده پاک کردم وبه چشم هایش خیره شدم ولبخند زدم.
نوید با اطمینان نگاهش را از چشمانم گرفت.خم شد ولب هایش را به روی لبم فشرد.
خون به گونه ام دوید وتنفسم تند وبریده بریده شد.بی اراده دستهایم را به دور گردنش انداختم واورا بیشتر به سمت خود کشیدم.
صبح به سختی از جایم بلند شدم.تمام بدنم درد می کرد.نوید هنوز خواب بود.بعد از گرفتن دوش آب گرم به آشپزخانه رفتم و پریز سماور را به برق زدم.لیوانی شیر هم برای خودم ریختم.نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،هفت وربع بود.کلاسم ساعت نه شروع میشد.
دوباره یاد اتفاقات روز قبل افتادم ولبخند ناخودآگاه روی لبم نشست.هرگزتصور نمی کردم نوید تا این حد احساسات به خرج دهد.او تا نزدیکی های صبح در گوشم از عشق زمزمه کرد. ومن سرمست از این همه موهبت،افسوس میخوردم که چرا این را زودتر نخواستم.
بعد از خوردن شیر،چای دم کردم.نوید از خواب بیدار شده بود.میز صبحانه را چیدم.حسابی گرسنه بودم.به اتاق خواب رفتم تا موهایم را خشک کنم.نوید حمام بود وداشت دوش میگرفت.خجالت می کشیدم با او روبرو شوم.آخرین حریم بینمان هم شکسته شده بود وحالا قبول این وضعیت جدید کمی سخت به نظر می رسید.
بعد از شانه کردن موهایم،تخت را مرتب کردم ولباس های اورا باعلاقه روی آن چیدم.نوید وارد اتاق شد
_سلام صبح به خیر، کی بیدار شدی؟
سرم را از خجالت پایین انداختم
_سلام،یه نیم ساعتی میشه...صبحونه آماده ست تا تولباس بپوشی برات چایی می ریزم.
_امروز کلاس داری؟
_آره اولین جلسه ست.
با تردید پرسید
_حتما باید بری؟
سربلند کردم وبه چهره ی نگران اوچشم دوختم.قطرات آب،چکه چکه از موهای کوتاهش پایین می ریختند ومژه های تابدارش به هم چسبیده بودند.مثل پسر بچه ها شده بود.لبخند محوی زدم وسرتکان دادم.
نوید بی مقدمه توضیح داد
_گفتم شاید نیاز داشته باشی امروز رو استراحت کنی.
ازخجالت سرخ شدم وسربزیر انداختم.با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفتم:من حالم خوبه
برای آنکه باز هم خجالت نکشم حرفی نزد وبا کلاه حوله اش مشغول خشک کردن موهایش شد.
خواستم جو را عوض کنم بنابراین خیلی جدی پرسیدم
_صبحونه که میخوری؟
سرتکان داد ومن درحالیکه قصد داشتم از اتاق بیرون بروم گفتم:پس من میرم چایی بریزم
_یه لحظه صبر کن
برگشتم ونگاهش کردم.یکی از ابروهایش را باشیطنت بالا انداخت وبا برداشتن تنها دوقدم به من رسید
_اما خب قبلش دلم یه بوسه ی عاشقونه میخواد،تا اشتهام واسه صبحونه وا شه.
دخترک رام نشده ویاغی شخصیتم،دست اورا که به طرفم دراز شده بود پس زد.باشیطنت گفتم:بپا یه وقت نچایی عزیزم...از این تجویزها نکن دکترجون،یه وقت دیدی رودل کردیاااا
نوید باخنده دستم را گرفت ومجبورم کرد آن فاصله ی کم را هم از بین ببرم
_به یه بار امتحانش می ارزه مگه نه؟
دستان قوی اش را دورم حلقه کرده بود.مگر جرات داشتم مخالفتی هم بکنم؟...با اشتیاق لبم را بوسید
_امممم،خیلی خوشمزه ست نظر تو چیه؟
نفس عمیقی کشیدم تا کمبود تنفس چند لحظه قبلم را جبران کنم.
با لجاجت گفتم:من نظر خاصی ندارم.
نوید خندید ونگاه تهدید آمیزی به من انداخت
_پس واجب شد یه بار دیگه امتحان کنیم.
تهدیدش مثل اینکه کارساز شد چون با ترس خودم را عقب کشیدم
_نه،یعنی نمیخواد...اصلا هرچی نظر تو بود،ببین من دیگه داره دیرم میشه .صبحونه که نخوردم لااقل بزار به موقع برسم
_من خودم میرسونمت،دیگه چه بهونه ای داری؟
ته دلم گفتم(این مثل اینکه دست بردار نیست،گیر عجب آدم سمجی افتادم.حالا خربیا باقالی بارکن...یعنی واقعا که لاله، به یمن این زبون درازت مبتکر خلق صحنه های عاشقونه هم شدی)
با ناامیدی زمزمه کردم
_اذیت نکن دیگه نوید،من گشنمه
مغرورانه نگاهم کرد اما لبخند دلگرم کننده ای زد
_باشه پس تا سه می شمرم،برو بیرون که اگه بمونی دیگه نمی زارم بری.
به سختی از او جداشدم وبه طرف آشپزخانه دویدم .زیر لب غرغر می کردم
_حالا دیگه تهدیدم میکنه،شیطونه میگه یجوری بزنم ناکار شه که که خودشم نفهمه
از تو اتاق باصدای بلند گفت:چی داری میگی؟
_دارم میگم چاییتو ریختم.سریع بیا،سرد نشه
خنده ام گرفته بود.این جمله هیچ ربطی به آن چیزی که چند لحظه قبل زیر لب بلغور میکردم نداشت.
باخودم گفتم(بسوزه پدر ترس،که آدمو به چه کارایی وادار میکنه.)
بعد از صبحانه به اتاق خواب برگشتم تا لباس بپوشم.داشتم جلوی آئینه مقنعه ام را می گذاشتم که چشمم به حلقه ی ازدواجمان افتاد که روی میز آرایشم بود.
بدون حتی لحظه ای تردید آن را برداشتم ودر انگشتم انداختم.دستم را زیر ورو کردم وبه تلألویی که از تازگی آن ناشی می شد،چشم دوختم.حالا خیلی بهتر معنی تعلق را می فهمیدم.
_آماده شدی لاله؟
_دارم می یام.
از اتاق بیرون آمدم.نوید به آشپزخانه اشاره کرد
_میزصبحونه رو جمع کردم وفنجون هارو شستم.
_دستت درد نکنه،راستی واسه ناهار چی کار می کنی؟
نوید شانه بالا انداخت
_نمی دونم.شاید ازبیرون چیزی سفارش دادم
با التماس نگاهش کردم
_اگه یه خواهشی بکنم ازت، قبول میکنی؟...میشه ناهارو بری خونه ی مامان اینا
_آخه لاله تو که می دونی...
حرفش را سریع قطع کردم
_باورکن خیلی خوشحال میشن...این ناهارو به یاد دوران مجردیت باهاشون باش.بزار خیال نکنن من پسرشونو ازشون کش رفتم.
لبخند غمگینی زد وچیزی نگفت.با خوشحالی کیفم را برداشتم وقبل از او از خانه بیرون آمدم.بیست دقیقه تا شروع کلاسم مانده بود که نوید من را جلوی در دانشگاه پیاده کرد.در را که پشت سرم بستم شیشه را پایین کشید
_هی دخترشمالی
برگشتم وبا خنده نگاهش کردم
_چیه؟
_مواظب خانوم من باش
خندیدم وبا لودگی گفتم:هوی عکاسباشی...تو هم هوای آقامونو داشته باش
با خنده سر تکان داد وشیشه را بالا کشید.بعد از خداحافظی به طرف دانشگاه به راه افتادم تا نخستین روز ورودم به مقطع ارشد را آغاز کنم.
اولین کلاسم زبان تخصصی بود.استاد بعد از آشنایی با ما چندتا کتاب معرفی کرد وکلاس بابحث داغی در مورد یکی از مقالات پژوهشی خود استاد به پایان رسید.تاشروع کلاس بعدی که ساعت دو بود ، دوساعت ونیمی وقت داشتم.
همراه مرجان به بوفه سری زدیم .بازهم گرسنه ام شده بود ومعده ام به شدت درد میکرد.سریع نسکافه وکیک گرفتم.پشت میزی نشستیم ومشغول خوردن شدیم.من که به کل کلاس وآداب غذاخوری را کنار گذاشتم ودر مقابل چشمان از تعجب گرد شده ی مرجان،کیکی که بزرگتر از کف دستم بود دولقمه ی چپش کردم.ونسکافه را داغ داغ سر کشیدم
_آخ،زبونم سوخت
_چه خبرته دختر،مگه سر آوردی؟
نوک زبانم را بیرون آوردم وعین احمق ها نگاهش کردم
_خو گشنه م بود.داشتم هلاک می شدم.
_بکن تو، اون زبون درازتو،آبرومو بردی لاله...میمیری صبح داری میای یه چیزی بچپونی تو دهنت.
با دلخوری پشت چشمی نازک کردم وگفتم:باز این چایی نخورده دخترخاله شد.یعنی من کشته مرده ی این احساس صمیمیت توام.واسه همین بود که تو دوره ی کارشناسی تحویلت نمی گرفتم.
مرجان خندید ومشت آرامی به بازویم کوبید
_گمشو بابا،چه خودشو تحویل میگیره دختر دهاتی
می دانستم که این حرفها را از روی صمیمیت میزند.پس خودم را از تک وتا نینداختم.به او اشاره کردم وبا پررویی گفتم:آدم دهاتی باشه بهتر ازاینه که از پشت کوه اومده باشه...در ضمن به کوری چشم شور بعضی ها من امروز صبحونه هم خوردم.امانمی دونم چرا اینقدر گشنمه.
مرجان کیکش را نصف کرد وبه طرف من گرفت
_بیا اینم بلمبون بلکه افاقه کرد
با خنده دست پیش بردم تا نصف کیک را از اوبگیرم.مرجان دستم را در هوا گرفت وبرگرداند.به حلقه ام اشاره کرد وطلبکارانه پرسید
_این چیه؟
_آرپی جیه...خب حلقه ست دیگه
_اینو خودمم میدونم نابغه،منظورم اینه که دست تو چیکار میکنه.
بادلخوری ساختگی گفتم:واااا !!،یعنی به من نمیاد شوور کرده باشم؟
مرجان ناباورانه نگاهم کرد.دهانش از تعجب باز مانده بود.با کمی مکث گفت:کی؟!...یعنی توهمین چند روزه که همدیگه رو ندیدیم؟!
ابرویی بالا انداختم وبا خنده گفتم:نه بابا،موضوع تقریبا به دوهفته قبل برمیگرده.با یه هفته تاخیراواسط هفته ی سوم شهریور عقد کردیم.
مرجان ابرویی بالا انداخت وبا گلایه گفت:پس چرا روز ثبت نام چیزی نگفتی؟
_خب این برمیگرده به همون احساس صمیمیت تو که آدمو از رو می بره.اصلا چه معنی داره یه کاره روز ثبت نام به یکی که تو دوره ی کارشناسی قد ارزن هم باهاش رفاقت نداشتم بگم شوهر کردم؟
مرجان با خنده گفت:ای روتو برم لاله که به سنگ پا گفته زکّی...باشه رفیق معنی رفاقتتم فهمیدیم.
بغلش کردم وگفتم :به دل نگیر ،راستش اوضاعمون یه مقدار قمر در عقرب بود واصلا امیدی به این زندگی مشترک نداشتم واسه همین نخواستم حرفی بزنم.الحمدالله الان اوضاع خیلی بهتر شده واسه همین حلقه مو انداختم
_خدارو شکر.حالا طرف چیکاره ست؟از بچه های خودمونه؟
_یکی از اقوام دورمون میشه.رشته ش هم یه چیز دیگه ست.
مرجان با کنجکاوی پرسید
_ عکسی ازش نداری؟مشتاق شدم ببینم این کیه که حاضر شده تویه عجوبه رو تحمل کنه.
_ایشش،خیلی هم دلش بخواد
یاد کارهای صبح نوید خنده را رولبم آورد.هرگز تصور نمیکردم زندگی مشترکمان این روزها را هم به چشم خود ببیند.
_هی کجایی دختر؟تو هپروتی.پرسیدم عکسی ازش نداری؟
شانه بالا انداختم وبا نا امیدی گفتم:نه،یادم نبود ازش بگیرم.
_اسمش چیه؟چندسالشه؟
_اسمش نویده،بیست وهفت سالشه
مرجان زیر لب زمزمه کرد
_نوید ولاله...باحاله اسماتون بهم میاد
_چی خیال کردی خودمونم بهم میایم.
مرجان به شوخی پشت چشمی نازک کرد وگفت:این اعتماد به نفست منو کشته
_واجب شدیه روز تو وآقاعرفان رو دعوت کنم خونه مون تابعد ببینم بازم دم از اعتماد به نفس می زنی یانه.
_ببینیم وتعریف کنیم.
مشغول خوردن نصف کیک مرجان شدم.وحرفی نزدم.بی مقدمه گفت:هزینه ی تحصیلمون خیلی بالاست.عرفان از همین الان کم آورده،فکر نمیکنم بتونیم به این زودی بریم سرخونه زندگیمون.وضع اگه از اینم بدتر شه شاید یکیمون انصراف بدیم.
به زحمت کیک را قورت دادم وگفتم:خدانکنه.انشالله که اینطوری نمیشه...راستی چرا وام نگرفتین؟
مرجان به حالت تاسف سرتکان داد
_دیر اقدام کردیم.مهلت تقاضا تموم شده بود.
_منم مثل تو،این ترمو نوید پولشو داد.اما میخوام از ترم بعد وام بگیرم.دوست ندارم واسه هزینه های تحصیلیم به زحمت بیفته.حقوق اونم یجورایی محدوده.
مرجان حرفی نزد.انگار سکوت بهترین نشانه ی همدردی بود.مشکلات مالی یک درد ناآشنا نبود که گفتنش باعث تعجب کسی بشود.
روانشناسی رشد پیشرفته را با استاد حسینی داشتیم.انتظار نداشتم که مرا بشناسد اما او در همان اولین برخورد من را شناخت وحتی نام خانوادگیم را به زبان آورد.به عادت همیشگی از متد سختگیرانه ی تدریسش گفت ودر همان جلسه اول زمان وموضوع سمینارمان را مشخص کرد.
بعد از کلاس یک راست به خانه رفتم.نویدسر کار بود.سری به آشپزخانه زدم.باید شام تهیه میکردم.مواد غذایی داخل یخچال هم تقریبا ته کشیده بود.لیست خریدی برداشتم تا از فروشگاه نزدیک خانه خرید کنم.
خرید هایم را روی میز درون آشپزخانه گذاشتم.نفس عمیقی از سر خستگی کشیدم.میخواستم برای شام سالاد الویه درست کنم.از مامان شنیده بودم که نوید این غذارا دوست دارد.صدای زنگ تلفن من را به هال کشاند.بادیدن شماره لبخند زدم وته دلم گفتم(چه حلال زاده ست)
_سلام مامان حالتون چطوره؟
_سلام خانوم خانوما،چه خبر؟
_خبرها که پیش شماست سیما خانوم جون
مامان خنده ریزی کرد وگفت:ای شیطون،می دونستم این کارها زیر سر توئه.دستت درد نکنه عزیزم.من وناصرو امروز حسابی خوشحال کردی.
_این چه حرفیه که میزنی مامان جان،نوید خودشم دلش میخواست.
مامان با بغض گفت:امروز خیلی خوشحال بود.واسه اولین بار سربه سر سعید وباباش میذاشت.حتی یه بارم بی دلیل منو بغل کرد وصورتمو بوسید
لبخند بی اراده ای روی لبم آمد.
_تو معجزه کردی لاله جان.انگار نوید شده همون نوید نوزده سال قبل.می دونستم ازدواج با تو میتونه بهش کمک کنه اما اصلا تصور نمیکردم تا این حد وبه همین زودی این تغییرات توش دیده شه.
از سر کنجکاوی پرسیدم
_برای نوید مگه تو هشت سالگیش اتفاقی افتاده که باعث شده شما تصور کنین اون دوباره همون آدم قبلی شده؟!
مامان پشت تلفن شروع به هق هق کرد.دوست نداشتم ناراحتیش را ببینم.بابغض گفتم:تورو خدا گریه نکن مامان ،بهم بگین چی شده.
_ماجراش خیلی طولانی نیست اما از پشت تلفن نمیتونم چیزی رو خوب توضیح بدم.اگه برات زحمتی نیست هر وقت که فرصت داشتی یه سر بهمون بزن همه چیو برات میگم
خیلی جدی گفتم:حتما میام.برام خیلی مهمه از گذشته نوید بدونم.چون بهش قول دادم کمکش کنم.راستش اونم از این وضعیت کلافه ست .دوست داره رابطه ی بهتری با شما وبقیه داشته باشه.
مامان زیر لب زمزمه کرد
_می دونم...می دونم
_پس من فردا بعد از ظهر مزاحمتون میشم.ایرادی که نداره
_قدمت روی چشم عزیزم.
تماس را که قطع کردم .به فکر فرو رفتم.هشت سالگی درست نقطه شروع خیلی از بحران ها ست.خودمن هم تقریبا تو همین سن وبا مرگ مادرم دچار اضطراب از جدایی شدم.اضطرابی که سالها می شد گریبانگیرم بود واولین بار توسط استاد جلالی در من کشف شد.
باید به نوید کمک میکردم.به خاطر خودش ،خودم،خانواده مان وزندگی مشترکمان.
از در دانشگاه که بیرون آمدم یکراست به سمت خانه ی مامان وبابا رفتم.حرفهای مامان از دیروز فکرم را مشغول کرده بود.
بابا در را برایم باز کرد.صورتش را به گرمی بوسیدم و وارد شدم .مامان باشنیدن صدای احوالپرسی من وبابا از آشپزخانه بیرون امد
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت وگفت:سلام عزیزم دیرکردی نگران شدم
_سلام مامان جان،یکم دانشگاه کار داشتم
_ناهار خوردی؟
گونه اش را بوسیدم،خجالت میکشیدم بگویم هنوز نه
_آره یه چیزی خریدم خوردم.
مامان روترش کرد وگفت:آخه یه چیزی،شد ناهار؟...برو لباساتو دربیار تامن ناهارتو گرم کنم.
مقنعه ام را از سرم برداشتم
_نه مرسی،زیاد اشتها ندارم
_حرف نباشه...لباساتو بزار تواتاق نوید
وارد اتاق شدم،آنجا همانطور دست نخورده باقی مانده بود.باخستگی روی تختش نشستم ودکمه های مانتوم را باز کردم.نگاه گذرایی به قاب عکس های روی دیوار انداختم.نکته جالبی نظرم را جلب کرد.از خودم پرسیدم(چرا نوید هیچ عکسی از خونوادش رو دیوار نزده؟!)
باصدای مامان از اتاق بیرون آمدم.بابا لباس پوشیده بود
_می خواین جایی برید؟
از سربلاتکلیفی دستش را در هوا چرخاند
_نه،مثل همیشه عصرها با چندتا از رفیقام تو مغازه ی یکیشون جمع می شیم.
لبخند محوی روی لبم آمد،انتظار داشتم او هم موقع گفتگوی من ومامان می بود.مطمئنن سوالای زیادی برای پرسیدن از هردویشان داشتم.اما نگاه بابا از چهره ی کنجکاو من گریزان بود
_برید به سلامت،خوش بگذره
زیر لب تشکر کرد واز خانه بیرون رفت.در که پشت سرش بسته شد.مامان گفت:ناصرخودشو تو این قضیه خیلی مقصر می دونه،واسه همین طاقت نیاورد خونه بمونه.
ازسر همدردی لبخند زدم وچیزی نگفتم.هردو به آشپزخانه رفتیم ومامان برایم غذا کشید.عطرسبزی پلو با ماهی سرخ شده حسابی اشتهایم را تحریک کرد.مشغول خوردن شدم ومامان با ظرافت تمام داشت مواد دلمه را درون برگ مو می پیچید
_گفتم واسه شام دلمه درست کنم.اتفاقاً نویدم دوست داره...اگه بشه دورهم جمع شیم.
بی مقدمه گفتم: واسه ناهار نیومد؟
_نه...مگه دوباره ازش خواسته بودی بیاد؟!
_درحد یه پیشنهاد بود.اونم سرسری ازش گذشت.فکر کردم مثل دیروز کوتاه اومده اما انگار اشتباه میکردم.
مامان دلمه ای پیچیده شده را درون قابلمه گذاشت
_باید بهش فرصت داد
لیوانی آب برای خودم ریختم ودرتایید حرفش سرتکان دادم.
بعد از خوردن ناهار میز را جمع کردم ومامان قابلمه ی دلمه را روی شعله گذاشت وزیرش را کم کرد.ظرفهایم راشستم وکنارش نشستم.
مامان نگاه سردرگمی به دستهای سفید وبراقش انداخت وگفت:ناصر عاشق پسر بود،وقتی ریحانه رو حامله بودم مدام وسایل پسرونه می خرید ودر ودیوارای اتاق بچه رو،پر از وسایل بازی پسرونه کرده بود.اونقدر باذوق این کار هارو میکرد که دلم نمیومد بهش چیزی بگم.
روزی که ریحانه به دنیا اومد،دنیا روسر من وناصر خراب شد.نه اینکه خدایی نکرده از دختر بودنش ناراضی باشم نه،من وقتی یاد اونهمه ذوق وشوق ناصر می افتادم دلم خون میشد.ناصر بیچاره هم از اونطرف حسابی شرمنده بود.چون می دونست چقدر بابت این موضوع ناراحتم...دور ازچشمم،بی خبر وسایل پسرونه رو از تو اتاق ریحانه جمع کرد وبراش کلی عروسک وخرت وپرت دخترونه خرید.بعدش با یه دسته گل اومد بیمارستان وازم عذرخواهی کرد.وقتی ریحانه رو تو بغلش گذاشتن،اشک تو چشاش جمع شد.معلوم بود خیلی پشیمونه.اما من که تو چندسال کوتاه زندگیمون خوب شناخته بودمش،می دونستم هنوز ته دلش یه حسرت واسه داشتن پسر مونده.
یه سال ونیم بعد که دوباره باردار شدم.ناصر نه حرفی زد نه چیزی خرید.میگفت راضی به رضای خداست.وجود ریحانه باعث شده بود ناشکر نباشه.واسه همین ما برا تولد نوید هیچ تدارکی ندیده بودیم...لحظه به دنیا اومدن نوید یکی از سخت ترین لحظه های زندگیمه.دکتر می گفت بچه خیلی درشته واگه من نتونم به طور طبیعی وضع حمل کنم مجبوره سزارینم بکنه.امابلاخره قسمتم بود این درد رو بکشم تایه هدیه ی بینظیر نصیبم بشه.
نوید که به دنیا اومد انگار خدا دنیارو به ناصر داد.به حدی خوشحال بود که از سر شکر وسپاسگذاری سه روز ،روزه گرفت.بالاخره به خواسته اش رسیده بود.دروغ نیست اگه بگم نوید یکی از قشنگ ترین نوزاد هایی بود که به عمرم دیده بودم.حتی ریحانه با لطافت دخترونه ش باز به پاش نمی رسید.ناصر عاشق نوید بود.واسه یه خنده ی کوچولوش ضعف و واسه یه قطره اشکش تب میکرد.
اواسط جنگ بود وناصر مدام باید می رفت ماموریت.زندگیه سختی داشتیم.مخصوصا با دوتا بچه ی قد ونیم قد که دردسر های خودشونو داشتن.خداروشکر تو اون مدت داداش رامین کنارم بود.وگرنه با شنیدن خبر شهادت داداشام حسین وعلی وبی اطلاع بودن از وضعیت ناصر دق میکردم.
باقبول قطعنامه وتموم شدن جنگ،سعید به دنیا اومد.ناصر برگشت و رامین هم سر وسامون گرفت.بلاخره زندگی روی خوبشم نشونم داد.هرچند دلم واسه همسر جوون حسین وزن وبچه ی علی خون بود.ناصر که بزرگ شدن نوید رو به اون صورت ندیده بود دوست داشت کمبود محبت این چهار،پنج سال رو یه شبه جبران کنه.هرچی نوید می خواست نه نمیاورد.بقیه هم باید گوش به فرمان خواسته های نوید می بودن.
گاهی دلم واسه ریحانه که تازه رفته بود کلاس اول یا سعید که راه رفتنو شروع کرده بود ودنبال جلب توجه بود می سوخت.ناصر بیشتر محبتشو خرج نویدی میکرد که از اینهمه محبت اشباع شده بود ودر عوض اون دوتای دیگه تشنه ی محبت بودن
نوید شد یه پسر لوس و از خود راضی وگاهی غیر قابل تحمل.البته در کنارش شیطون وتو دل برو،که واسه همین دوتا خصوصیت آخری همه چشم روکارای نادرستش می بستن.تا اینکه تابستون هشت سالگیش تصمیم گرفتیم بیایم شمال تا به خونواده ی پدریم سری بزنیم.دلم واسه دیدنشون لک زده بود.یه روز ناهار خونه ی زینت خانوم که حالا پیر وشکسته شده بود جمع بودیم.مه لقا وبچه هاش با آقا مهدی هم اونجا بودن.
عصری اعظم السادات،خانوم داداش علی وامیر پسرشون اومدن اونجا.ما زنا دور هم جمع شدیم ودوباره بساط گریه مون با یاد آوری خاطرات علی وحسین به راه افتاد.مخصوصا وقتی شنیدم خانوم حسین دوباره ازدواج کرده داغ دلم تازه شد.البته بهش حق می دادم جوون بود وباید یه زندگی تازه رو شروع میکرد.
بچه ها داشتن تو حیاط بازی می کردند وآقامهدی وناصر دم چاه آب وایساده بودن ودر مورد زه کشی اون حرف میزدن،ظاهرا آب چاه کثیف شده بود.امیر داشت دوچرخه ی تازه ای رو که مامانش براش خریده بود نشون بچه ها می داد.اونطور که اعظم السادت میگفت بعد شهادت علی،حسابی ازلحاظ روحی صدمه دیده بود وسر مسائل جزئی بهانه گیری میکرد.
یه سینی چای ریختم وروی ایوون گذاشتم،داشتم ناصر وآقامهدی رو واسه نوشیدن چای صدا میزدم که صدای جیغ وگریه ی امیر بلند شد.باترس دویدم تو حیاط و از دیدن موهای خیس از خون امیر، چشام سیاهی رفت.دستشو گذاشته بود رو سرش وخون یقه وآستین سفید بلوزشو پرکرده بود.با بی حال برگشتم ناصرو صدا بزنم اما از چیزی که دیدم نزدیک بود پس بیفتم.تودستای نوید یه سنگ درشت بود وداشت از شدت خشم نفس نفس می زد.
صدای جیغ اعظم السادت رو که شنیدم رو به نوید کردم وبا عذاب وجدان نالیدم وگفتم:تو چیکار کردی نوید؟!
خیلی حق به جانب نگام کرد وبا عصبانیت سرم داد کشید.ظاهرا میخواسته سوار دوچرخه ی امیربشه که اونم نگذاشته وهلش داده.نویدم خورده زمین،عصبانی شده وباسنگ به سرش زده.داشت با غرور کارشو توجیح میکرد که صدای کشیده ی محکمی که به صورتش خورد نفسمو تو سینه حبس کرد.
ناصر ازعصبانیت حسابی سرخ شده بود.نوید از این حرکت باباش شوکه بود وبابهت نگاهش میکرد.اما ناصر کوتاه نیومد سرش داد کشید وازش خواست از جلو چشاش گم شه.عصبانیتشو خوب درک میکردم.اون موقع شهادت علی کنارش بود ومی دونست چقدر امیرو دوست داشت ونگرانش بود.
بعد از رسوندن امیر به درمونگاه وبخیه خوردن سرش با کلی شرمندگی وخجالت برگشتیم تهران.اونروز چندین بار ناصر به حساب درد ودل پیشم اعتراف کرد تو تربیت نوید کوتاهی کرده واز این به بعد می دونه چیکار کنه.
تاچند روز با نوید سرسنگین بود.نویدم که تحمل اینجور تنبیه هارو نداشت از در دیگه ای وارد شد.دور از چشم من وباباش ریحانه رو اذیت میکرد وسعید بیچاره رو کتک می زد.یه بار سعید با زبون بچه گی پیشم گلایه کرد که پاش خیلی درد میکنه.منم شلوارشو کشیدم پایین تا ببینم چی شده.با دیدن یه کبودیه سیاه شده رو ساق پاش دلم ضعف رفت.
هرکار کردم نگفت چی شده.اما از جای کبودی کاملا معلوم بود یکی نیشگونش گرفته.اونشب وقتی ناصر اومد وپای سعید رو دید قیامت به پا کرد.اول باکلی خواهش والتماس،بعدم با زور وتهدید اززیر زبون سعید کشید که کار ،کار نویده.ناصرم افتاد به جون نوید وتا میخورد زدش.درسته از دست نوید عصبانی بودم اما طاقت کتک خوردنشم نداشتم.
هرچی به ناصر التماس کردم کوتاه بیاد،قبول نکرد.در رو خودشون قفل کرد وبا کمربندش به جون نوید افتاد...نه این کتک ها ،کتک های آخری بود،نه اذیت وآزارهای نوید تمومی داشت.انگار هردوتاشون افتاده بودن رو دنده ی لج.هردفعه که کارهای اون زشت تر میشد،تنبیه های ناصرم بیشتر میشد.
تا اینکه آخرین بار وقتی اون حلقه ی ازدواج باباشو انداخت تو چاه توالت،ناصر زد به سیم آخر واونو تو انباری خونه ی قدیمیمون زندونی کرد.نوید فقط هشت سالش بود .مطمئن بودم که حسابی ترسیده.اما جیکش در نیومد.یه شبانه روز اونجا موند. جز برای دستشویی رفتن حق بیرون آمدن نداشت.وقتی مهلت تنبیه ش تموم شد و اون از در انباری بیرون اومد انگار یه نوید دیگه شده بود.
از مامان خواستم صبر کند تا کاغذ وخودکاری بیاورم.ازاینجا به بعد را باید بادقت بیشتری گوش می دادم و دیدی روانشناسانه به موضوع پیدا میکردم
_خب ادامه بدین.
مامان فنجانی چای جلویم گذاشت وگفت:از فردای اونروز نوید شد یه آدم گوشه گیر ومنزوی.هرکاری میکردیم نمیخواست باهامون ارتباط برقرار کنه.باریحانه وسعید بازی نمیکرد.همش یه گوشه می نشست وبه در ودیوار زل می زد.به هرکسی که سعی داشت بهش نزدیک شه واکنش نشون می داد.حتی با دایی رامینشم دیگه رابطه ی خوبی نداشت
روی کاغذ سریع نوشتم(رفتارهای امتناعی)
_ناصر بی خیال بود.این رفتار جدید نوید رو گذاشته بود به حساب اینکه تنبیه هاش بلاخره نتیجه داده.اما من با اون حس مادرانه م می فهمیدم بچه م یه چیزش هست.رفتاراشو دقیق زیر نظر گرفته بودم.اون حتی به اذیت وآزار های ریحانه وسعیدم پاسخی نمی داد.می دیدم ریحانه موهاشو میکشه یا سعید به جبران گذشته ها نیشگونش می گیره.اما اون خونسرد وبدون هیچ واکنشی بهشون نگاه میکرد.
خودکارم را دوباره به حرکت در آوردم ودوعبارت دیگر را هم اضافه کردم
(احساس گناهکاری،بازخورد تسلیمی)
_صبح های زود مثلا حدودای چهار یا پنج از خواب بیدار میشد وتو اتاقش راه میرفت یاکنار پنجره وایمیستاد،همین زود بیدار شدن ها مریضش کرده بود.خیلی آروم و مطیع شده بود
بالای آن سه عبارتی که یاد داشت کرده بودم واژه ی اختلال اضطرابی را درج کردم. ودر ادامه برای توضیحات، پایین آنها نوشتم
(بیدار شدن بی دلیل صبحگاهی نشانگان اضطراب وافسردگی)
خیلی مطمئن وجدی گفتم:پس از دید اطرافیان شده بود یه بچه ی عاقل وسر به زیر.
مامان جرعه ای از چایش را نوشید
_دقیقا...ناصرم به همین موضوع افتخار می کرد و رفتار غیر عادی اونو تایید می کرد.
_اونموقع اصلا توجه کردین این گوشه گیری ومطیع بودن میتونه عامل افسردگی باشه؟
نگاه مامان غمگین شد وفنجانش را روی میز گذاشت
_هروقت به ناصر میگفتم این بچه رو به یه روانشناس نشون بدیم،جوش می آورد ومیگفت(مگه بچه م دیوونه ست؟ لازم نکرده خانوم.پسرم عاقل شده)...بی توجهی من وناصر نوید رو از این رو به اون رو کرد.اون سال واسه تولدش پریرخ جون،خانوم داداش رامین یه دوربین عکاسی بهش هدیه داد.که همون دوربینم شد دنیای اون.از صبح تا شب دنبال گرفتن عکس وچاپش تو عکاسی های این محل واون محل بود.ناصر چیزی نمیگفت.همین که مثل همیشه شاگرد اول بود وتو مدرسه معلما ازش راضی بودن اونو قانع میکرد.
نوید با اون دوربین ازمون دور ودورتر شد وبلاخره یه روز رسید چشمامونو واکردیم ودیدیم نمیتونیم با پسر جوونمون دو کلمه حرف عادی بزنیم حالا ابراز محبت وشوخی وخنده پیشکش.اون به حدی تو دنیای خودش،خوش بود که ما هم به حساب عاطفه ی پدر ومادری سعی نکردیم رویاهاشو خراب کنیم.
روی کاغذ نوشتم(مکانیزم دفاعی در خود خزیدگی)
برگه را تازدم ودست مامان را گرفتم.لبخند غمگینی زد وآرام دستم را فشرد.
_هنوز باورم نمی شه اون چطور قبول کرد به خواسته مون احترام بزاره وبیاد خواستگاریت...راستش من دورادور تو رو زیر نظر گرفته بودم.تا اینکه یه روزناصر حرفتو پیش کشید وگفت چه خوب میشد اگه تورو عروسمون میکردیم.منم گفتم(من که از خدامه،فقط پسره باید راضی بشه که اونم بعید میدونم)ناصر به خیال اینکه منظورم سعیده گفت(خیلی غلط میکنه بگه نه،دختر به این خوبی.ماشالله ازلحاظ اخلاقیم که مونمیزنن.هردوشون شیطون وسرزبون دار )باخنده گفتم(منظورمن نوید بود)ناصر اول از حرفم شوکه شد.خیال میکرد شوخی میکنم.اما وقتی بهش گفتم تو میتونی به نوید کمک کنی.قبول کرد باهاش حرف بزنه.این حرف زدنم یه پنج ،شیش ماهی طول کشید واین وسط سعید ورپریده هم با کلی اصرار راضیمون کرد بریم خواستگاری نازنین.اون که عقد کرد، افتادم به جون ناصر که با نوید حرف بزنه.حقیقتش امیدمون واسه قبول این پیشنهاد ازطرفش خیلی کم بود.اما اون قبول کرد...دیروز وقتی چهره ی خندونشو موقع ناهار دیدم،خدارو هزار مرتبه شکر کردم که تورو سر راهمون قرار داد.
گونه ی مامان رابوسیدم وبا محبت نگاهش کردم.خب من هم خدارا شاکر بودم که چنین همسر وخانواده ی خوبی نصیبم کرده بود.
آن شب هرچه اصرار کردم نوید نیامد وکارش را بهانه کرد.من هم با ظرفی دلمه برای شام، راهی خانه ی خودمان شدم.
مشکل نوید ذهنم را مشغول کرده بود...خوشبختانه اضطراب وهراسی که از دوران کودکی برایش به یادگار مانده بود آنقدر ها حاد یا مزمن نبود که راههای پیچیده ی درمانی را در پیش بگیرم.با یک رفتار درمانی حساب شده باید کاری میکردم نوید با گذشته اش آشتی بکند.وبرای این کار لازم بود او با گذشته اش روبرو شود واز آن حرف بزند.از طرفی باید کم کم دامنه ی محدود روابطش را گسترش می دادم.وازکودک سرخورده ی درونش دلجویی میکردم.
نفس عمیقی کشیدم وکاسه ی شله زرد را در دستانم جابه جا کردم و زنگ واحد روبرویی را زدم با چند لحظه تاخیر در باز شد.زن جوان بادیدنم لبخند زد.معطل نکردم ،کاسه را به طرفش گرفتم وگفتم:بفرمایید،ناقابله.
_ممنون،چرا زحمت کشیدین؟بفرمایین تو.
تعارفش را بلافاصله رد کردم
_ مرسی،مزاحم نمیشم.
زن دستم را کشید ودر همان حال گفت:بیاین تو،این حرفا چیه؟چرا تعارف میکنین؟...دوست دارم کمی بیشتر باهم آشنا بشیم.
وارد آپارتمانش شدم.تقریبا شبیه واحد ما بود با این تفاوت که کمی شلوغ تر به چشم می آمد.
روی مبل نشستم.اوبا کاسه وارد آشپزخانه شد
_عجب بوی خوبی داره.اتفاقا هوس کرده بودم.
_نوش جونتون.شما خیلی وقته اینجا زندگی میکنین؟
از آشپزخانه بیرون آمد.پیراهن نخی زرد رنگی به تن داشت که او را چاق تر شان می داد
_حدود هفت هشت ماهی میشه،راستی من فریده هستم.
آمد وکنارم نشست
گفتم:منم اسمم لاله ست.
_تازه ازدواج کردین؟
به حلقه ام خیره شدم
_نزدیک یه ماهی میشه.
_اصالتا تهرانی هستین؟
سرتکان دادم
_نه من اهل شمالم.شوهرم متولد اینجاست.
فریده با خوشحالی گفت:بچه ی کجایی؟آخه من وشوهرمم شمالی هستیم
_گیلانیم،یکی از روستاهای اطراف رودسر.
_ما مازندرانی هستیم.شوهرم اهل نور هست.من هم اصالتا تنکابنی هستم.اما خونواده م نور زندگی میکنن.همونجا هم با محمدحسین آشنا شدم وازدواج کردم...شماچی؟ازقبل همدیگه رو می شناختین یا اینکه اتفاقی...
صحبتش را قطع کردم
_نوید پسرخاله ی شوهر خواهرم بود
_پس ازدواجتون فامیلی بود
_ای یجورایی
با پشت دست به تکیه گاه چوبی صندلیش زد
_بزنم به تخته خیلی بهم میاین.مخصوصا با اون تیپی که اون شب زده بودین.
یاد مهمانی، دوباره لبخند را روی لبم آورد.زندگیم از آن شب رنگ دیگری به خود گرفته بود که من اسم آن را گذاشته بودم تعلق.
صدای فریده،من را از فکر وخیال بیرون کشید
_با همسایه های طبقه بالایی آشنا شدی؟
_نه،راستش فرصت نشد ببینمشون.اما با سرایدارمون یه سلام وعلیکی داشتم.مرد نازنینیه.
فریده خود را روی مبل جابه جا کرد ودر همان حال گفت:آره،آقا سرمدی رو همه دوست دارن...همسایه ی طبقه دوم مهندس جلالیه.با خانومش تنها زندگی میکنن.دوتا دختر دارن که اونام واسه ادامه تحصیل رفتن مالزی.آقای حقی پور همسایه ی طبقه ی سومه،سه تا وروجک داره که خدا نکنه باباشون خونه نباشه ساختمونو رو سرشون میزارن.خانومش زن مهربونیه.اهل خرم آباده.انشالله باهاشون آشنا میشی.آدمای خیلی خوبین.
نگاهی به ساعتم انداختم.چهل وپنج دقیقه ای تاافطار مانده بود.از جایم بلند شدم. واز او خداحافظی کردم.
داشتم وضو میگرفتم که نوید وارد خانه شد.دعای ربّنا از تلویزیون در حال پخش بود.سفره ی افطار را روی زمین پهن کرده بودم.نوید با دیدن آن لبخندی زد وسلام گفت.با خوش رویی جوابش را دادم.
این اولین ماه رمضانی بود که با هم بودیم در دل گفتم(خدایا نگذار آخریشم باشه)
صدای نوید من را از دنیای تصورات و آرزو هایم بیرون کشید
_قبول باشه
_نماز روزه ی تو هم قبول باشه
حرفی نزد سر به زیر انداخت.استکان چای را جلویش گذاشتم.با نگاه خریدارانه ای به او چشم دوختم.هنوز هم همانطور ساکت ومنزوی بود.از وقتی فهمیده بود در مورد گذشته اش کنجکاوی کرده ام و از مامان چیزهایی پرسیدم ناراحت شده بود وتا جایی که سعی داشت از من دوری میکرد وخود به خود تلاش من هم برای آشتی او با گذشته اش ناکام می ماند.
نوید که متوجه سنگینی نگاهم روی خودش شده بود سر بلند کرد وبا تردیدبه من چشم دوخت
_اتفاقی افتاده؟!
لبخند محوی زدم
_نه چاییتو بخور ،سرد نشه.
تنها سری تکان داد ودوباره به فکر فرو رفت.
_امروز یه سر به همسایه ی روبرویی زدم.
جمله ای که بی مقدمه به زبان آوردم.تنها برای این بود که او را از خلوت انزوا وتنهاییش بیرون بکشم.اما بی فایده بود .و من نا امید ادامه دادم
_می گفت ما خیلی بهم میایم.
زیر چشمی نگاهش کردم.پوزخندی روی لبانش نشست ونگاه گذرایش را بلافاصله از من دزدید.اما چیزی نگفت.با دلخوری سر به زیر انداختم ودیگر تلاشی برای شکستن این سکوت نکردم.
هفته دوم ماه رمضان را با حضور در مهمانی خانه ی بابا وعمو نعیم به پایان بردیم.هفته سوم مصادف با ایام قدر بود ومن به عادت هر ساله وبا توجه نذری که داشتم آش پختم.قرار بود نوید کمی زودتر بیاید تا آنها را پخش کنیم.
تا قبل از آمدنش سهم هر کدام از همسایه ها وآقای سرمدی را دادم.برای شروع رابطه با آنها قدم خوبی بود.خانوم جلالی زن دنیا ودیده وقابل احترامی به چشمم آمد.زهرا خانوم همسر آقای حقی پور هم طبق گفته ی فریده،زن مهربانی بود.کاسه ی آش واحد روبرویی را خود آقا محمدحسین از من گرفت.فریده حمام بود.
داشتم به واحد خودمان می رفتم که نوید از پله ها بالا آمد.در دستش جعبه ای شبیه شیرینی بود
_سلام خسته نباشی
در آپارتمان را باز کرد وکنار رفت تا وارد شوم
_سلام ،توهم خسته نباشی،خدا قبول کنه.
پشت سرم وارد شد.به سویش چرخیدم وگفتم:این چیه دستت؟!!
_رشته خشکاره،آقا دانیال به سفارش آقا جون برامون فرستاده.
اشک شوق به چشمم دوید.از اینکه فراموشم نکرده بود خوشحال بودم.برای یک لحظه دلم به روستا و خانه ی آقا جان پر کشید.سفره ی افطاری ودعای زیر لب او،صدای اذان که از مسجد محل به گوش می رسید وعطر چای دستچین بهاره نگاهم را بارانی کرد.
_داری گریه میکنی لاله؟
با پشت دست سریع گونه ی خیسم را پاک کردم
_چیزی نیست.دلم یه لحظه هوای آقاجان رو کرد
_اگه دوست داری آخر هفته بریم یه سر بهشون بزنیم
_فکر نکنم زمان منابی باشه.بهتره بزاریم واسه بعد ماه رمضون.
با سر پذیرفت وبسته ی رشته خشکار را به دستم داد.
_هرطور مایلی...راستی این آش رو کجا میخوای پخش کنی؟
به طرف آشپزخانه رفتم،او هم پشت سرم امد.
با تردید گفتم:یه چیزی به ذهنم اومده البته اگه موافق باشی.
در قابلمه را برداشت
_به به چه خوش عطره...نگفتی کجا میخوای پخش کنی؟
_یه چند تا ساختمون در حال ساخت سر این کوچه هست.توش همه جور کارگری پیدا میشه.ایرانی،افغانی...پیش خودم گفتم ثواب داره بینشون پخش کنیم نظرت چیه؟
با شگفتی سر تکان داد
_جالبه،به ذهنم نرسیده بود.آره کار خوبیه.منم موافقم.
_پس کمک کن قابلمه رو پشت ماشین بزاریم.همونجا تو ظرفا می ریزم وتو زحمت میکشی پخششون میکنی.دلم نمی خواد سرد شه.یه قابلمه ی کوچیک هم واسه مامان اینا ریختم.سر راهمون میبریم بهشون میدیم.
چیزی نگفت.هرکداممان یک سر قابلمه را گرفتیم وبه راه افتادیم.جلوی ساختمان ها نگه داشت .قابلمه را زمین گذاشتیم.نوید سراغ یکی از کارگرها رفت وبا کمک او آش هارا پخش کردیم.
قابلمه ی خالی را در صندوق عقب گذاشتم وسوار شدم.نوید بی مقدمه گفت:سریع آش رو بدیم وبرگردیم تا اذان چیزی نمونده.من که دلم واسه خوردن این آش لک زده
با ناراحتی دستم را جلوی دهانم گرفتم
_وای نه...من یادم رفت واسه خودمون آش کنار بزارم.
نوید بی هوا ترمز کرد
_چی کار کردی؟!...یعنی آش بی آش؟
_آره.راستش اینقدر بابت رشته خشکار خوشحال شدم که فراموش کردم چیزی برا خودمون کنار بزارم.
نوید زیر چشمی نگاه نا جوانمردانه ای به قابلمه ی آشی که در دستم بود انداخت.انگشت تهدیدم را به سمتش گرفتم
_فکر این یکی رو ازسرت بیرون کن.از قبل به مامان گفتم.منتظرمونه
با نا امیدی نالید
_آخه دختر من به تو چی بگم.هرگز به فکر من نیستی.حالا نمیشه بی خیال این یکی بشی؟خودم بهشون زنگ میزنم میگم (شرمنده تموم شد،انشالله دفعه ی بعد)...اصلا چراغی که به خونه رواست به مسجد بردن حرومه.
_هرگز.من جلوی مامان اینا آبرو دارم.خودم فردا برات دوباره درست میکنم.
نوید با حسرت به قابلمه نگاه کرد وزیر لب گفت:آخه بی انصاف عطرش داره دلمو زیر ورو میکنه.
قابلمه را محکم تر به خودم فشردم
_سر راهمون یه ظرف میخریم
آهسته گفت:این کجا و اون کجا
_سلام،قابل شما رو نداره
مامان آن را گرفت .دستش را دور گردنم انداخت ومادرانه بوسه ی گرمی روی گونه ام زد
_دست وپنجه ت درد نکنه دخترم.خدا قبول کنه.
_مرسی،به بابا وآقا سعید سلام برسونید.ما با اجازه رفع زحمت می کنیم.
بابا جلوی در آمد
_کجا؟...بیاین تو همش ده دقیقه بیشتر نمونده
_نه دیگه ممنون،رفع زحمت می کنیم
بابا به شوخی اخم کرد ودستم را کشید
_چه زحمتی دخترم؟اینجا خونه خودتونه.من وسیما هم تنهاییم.سعید مهمون مادرزنشه،بیاین تو.
نوید باشیطنت گفت:زشته لاله برو تو،درست نیست آدم رو حرف بزرگترش حرف بزنه.
بابا ومامان با چشم های گرد شده به او نگاه کردند.من که می دانستم دلیل اصرار او برای چیست.ابرویی بالا انداختم وبا شیطنت همه چیز را برای آنها توضیح دادم.
مامان سیما با خنده گفت:عیبی نداره بچه م هوس آش کرده،ما که از خدامونه به هر بهانه ای شمارو ببینیم.یه امشبو بخاطر ما پیر وپاتال ها بد بگذرونین.
پریدم بغل مامان سیما وبا شوق گونه اش را بوسیدم
_خونه ی امیدمون اینجاست مامان جان.این چه حرفیه که میزنید؟
بعد از افطار، مامان مهمانی آخر هفته را که خانه ی پسر عمو کامران دعوت داشتیم یاد آوری کرد.نوید چیزی نگفت اما احساس میکردم هنوز هم از بودن در جمع های خانوادگی معذب می شود. واین سکوتش فقط به خاطر من بود.
به خانه که رسیدیم سریع تلفن را برداشتم وشماره ی آقاجان را گرفتم.صدای گرم ومهربانش در گوشی پیچید واشکم را در آورد
_الو؟بفرمایید
_سلام آقاجان خوبین؟...لاله هستم
_آخی...دخترم تویی؟
قطره اشکی را که روی گونه ام افتاد باسرانگشتم پاک کردم
_آره،حالتون چطوره؟
_ای،نفسی میاد ومیره...تو چی میکنی؟نوید جان چطوره؟
_خوبم،اونم خوبه
نوید کنارم نشست وبااشاره خواست که باآقاجان حرف بزند.
_انشالله همیشه خوب باشین،با درسا چیکار میکنی؟دانشگاه میری؟
_آره آقاجان...از اونجا چه خبر عمه اینا خوبن؟
_همه خوبن.جوی برنج رو دادم کارخونه تبدیل کردن،سهم همه رو دادم.مال شمارو هم گذاشتم کنار.انشالله به همین زودی براتون میفرستم.
باشرمندگی گفتم:این چه کاریه آقاجان.چه سهمی؟...دیگه بیشتر از این مارو شرمنده نکنین.
_دشمنت شرمنده لاله جان.وظیفمه.ببینم نوید اونجاست؟دلم واسه شنیدن صداش تنگ شده.بده یه حال واحوالی ازش بگیرم
_اتفاقاً اونم همین چند لحظه قبل بهم گفت گوشی روبهش بدم .فعلا با من کاری ندارین؟...تورو خدا مواظب خودتون باشین.دلواپستون نمونم باشه؟
آقاجان با خنده وشوخی قول داد ومن گوشی را به نوید دادم.واو به جای من هم بابت فرستادن رشته خشکار تشکر کرد.بعد از خداحافظی از او با زهرا تماس گرفتم.باید از آقا دانیال هم تشکر می کردم.خوشبختانه لیلا وداداش مصطفی وتبسم هم آنجا بودند وقسمت بود با آنها هم صحبت کنم.دلم برای همه شان تنگ شده بود ومشتاق حضور در جمعشان بودم
تماس را که قطع کردم.اشک در چشم هایم جمع شد.به سختی بغضم را کنترل میکردم.نوید سرخم کرد وبه چشمهایم خیره شد
_داری دوباره گریه می کنی؟
سرم را تکان دادم
_نه...به گمونم یه چیزرفته تو چشمم داره اذیتم میکنه.
دستش را روی شانه ام گذاشت ومرا به طرف خودش کشید
_دختره ی سرتق....خوب بگو دلم تنگ شده.
_فقط یه لحظه دلم گرفت
خودم را در آغوش گرم ومطمئنش جا دادم وبه صدای منظم و قوی قلبش گوش کردم.نوید روی موهایم بوسه ی نرمی گذاشت.
_بعد ماه رمضون میبرمت شمال
سرم را بلند کردم ولبخند غمگینی زدم.خیلی خوب می دانستم که این دلتنگی موقتیست.حالا در زندگیم کسی را داشتم که حاضر بودم برایش بیشتر از این ها هم فداکاری کنم.
احساس کردم نیاز دارم به او بگویم چه جایگاهی در قلبم دارد
_نوید؟!
سرخم کرد ومن را بیشتر به خود فشرد
_جانم؟!
_میخواستم بگم خیلی دوستت دارم.
آب دهانش را قورت داد وسیبک گلویش بالا وپایین رفت.معلوم بود دارد با خودش کلنجار می رود.
_منم همونی که تو گفتی.
از چیزی که گفت بی اختیار خندیدم.نگاه مغرور اما سرخورده اش را به پایین دوخت وازسر شرمندگی چیزی نگفت.
خودم را کمی در آغوشش بالا کشیدم وگونه اش را بوسیدم.دلم نمیخواست خجالتش را ببینم.برایم آنقدر مهم نبود اگر او با زبان، ابراز عشق نمیکرد.من این عشق را در نگاه سرد ودستهای گرمش،در تلاشی که برای خوشبخت شدنم داشت احساس میکردم.
شیشه سمت خودم را پایین کشیدم ودستم را از آن بیرون بردم.باران ریزی که می بارید کف دستم را خیس کرد.
نوید اخم کرد وخیلی جدی گفت:شیشه رو بکش بالا ،سرما می خوری
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:نترس،چیزیم نمیشه...عاشق بارونای پاییزی شمالم.
_به آقاجون که خبر دادی راه افتادیم؟
_آره،دیشب زنگ زدم وگفتم...اومدنمون به شمال خیلی خوب وبه موقعست.میتونیم تو عروسی پسرعمه م هادی هم شرکت کنیم...دلم واسه همه شون تنگ شده.
نوید ابرویی بالا انداخت وبا ناراحتی پرسید
_واسه علی چی؟
برایش پشت چشمی نازک کردم وزیر لب گفتم:منظورم همه بود آقای حسود
نوید به جلو خیره شد وچیزی نگفت.برای آنکه او را از این حال وهوا بیرون بیاورم و اولین مسافرت دونفریمان به کام من یا او زهر نشود توضیح دادم
_علی واسه م فقط یه پسرعمه ست.همیشه هم پسرعمه می مونه.خواهش میکنم به خاطرش خودتو ناراحت نکن.
به نشانه موافقت سرتکان داد وباز هم سکوت کرد
ماشین داخل جاده خاکی روستا که پیچید.ضربان قلبم تندتر شد.نگاهم را مثل آدم های حریص وتشنه از منظره ای میگرفتم وبه منظره ی دیگر چشم می دوختم.
بی آنکه حرفی بزنم،نوید ماشین را جلوی قبرستان نگه داشت
_اول بریم به مادرزنمون یه سلامی عرض کنیم.
لبخند غمگینی روی لبم نشست.پیاده شدم وبا دلتنگی از لابلای علف های خیسی که به پایم می پیچید راهی به سمت آرامگاهش باز کردم.
چهار زانو کنار قبرش نشستم وکف دستم را به عادت همیشگی روی سنگ سرد گذاشتم.باران اینجا باشدت بیشتری می بارید.نوک روسریم حسابی خیس شده بود.
نوید بالای سرم ایستاد وکتش را روی شانه ام انداخت.گرمای آن لرزش تنم را موقتا گرفت
_چرا در آوردیش ،سرما میخوری
نگاه دلخوری به من کرد وگفت:سردم نیست.
کنارم نشست.دستش را روی سنگ گذاشت وزیر لب فاتحه خواند.برگشتم وبه نوشته های روی آن خیره شدم
(سلام مامان خوبم،دلم برات یه ذره شده بود...نمی دونم جنس ما آدما چیه که اینقدر زود میتونیم با همه چی کنار بیایم ودلبستگی هامونو فراموش کنیم.این چند مدت که از تو واین روستا وآقاجان دور بودم.تازه فهمیدم خیلی بی معرفتم.آخه میشه اینقدر دم از دوست داشتن بزنم وبعدش واسه این دوری همیشگی طاقت بیارم؟بتونم رو تموم چیزیایی که به نگام آشنا میاد چشم ببندم؟درد غربت بد دردیه مامان.اگه شانس نداشته باشی تا عمر داری پابندش میشی...با این همه میخوام خیالتو راحت کنم ویک کلام بگم خوشبختم...آره واقعا خوشبختم.اونم با نویدی که مثل آب وهوای بهاری هر لحظه ش یه جوره.گاهی مثل پسر بچه ها ناز میکنه ومن مجبورم نازشو بکشم.گاهی بهم بی توجه میشه،وقتی ازش گله میکنم بهونه میاره که کارش زیاده.گاهی هم اونقدر تو قالب یه مرد عاشق فرو میره که حتی منی که تشنه ی محبتم ازابراز علاقه هاش متنفر میشم.اما اینو مطمئنم اگه ازش حتی متنفرم بشم ته ته دلم هنوزم دوستش دارم...خودمم یه جورایی روزای بارونی وآفتابی دارم.گاهی اونقدر عاشقشم که حاضر نیستم یه غم کوچیک تو نگاش بشینه.گاهی هم به حدی از دستش کلافه وحرصی میشم که دوست دارم سر به تنش نباشه...اینارو میگم که بدونی وقتی اعتراف میکنم خوشبختم.منظورم این نیست که خوشبختیم مثل آخر داستانای عاشقونه ست.که زوج داستان تا آخر عمرشون به خوبی وخوشی کنار هم زندگی میکنن...هنوز خیلی چیزاست که منو از آینده ی این زندگی مشترک میترسونه.اما تو برامون دعاکن مامان،خودتم خوب می دونی که این روزا بیشتر از هرچیزی به دعات نیازدارم.)
زیر لب برایش فاتحه ای خواندم.نوید از جایش بلند شد
_بریم؟
باسر حرفش را قبول کردم.بلند شدم وبه دنبالش راه افتادم.نگاهم روی شانه های پهن وموهای خیس وبراقش مانده بود.کتش را بیشتر به خودم پیچیدم وبوی اودکلنش را با عشق به مشام کشیدم.
دستهای لیلا که دور شانه هایم حلقه شد.احساس امنیت وآرامش،قلبم را که تند میزد آرام کرد.بلاخره به خانه برگشته بودم.لیلا بوی مامان انسیه را می داد.
فشار دست هایش کم شد.سرم را پایین آوردم ونگاهم را به چشم های او دوختم.داشت گریه می کرد
_سلام آبجی کوچیکه،رسیدن به خیر .
با شوق بوسیدمش وگفتم:قربونت برم آبجی لیلا،دلم واسه تون یه ذره شده بود.
_ما هم همینطور.
نگاهم به طرف پله ها کشیده شد.آقاجان داشت با خنده ازآن پایین می آمد.از آغوش لیلا خودم را بیرون کشیدم و به طرف او دویدم.
آقاجان دست هایش را باز کرد وپدرانه در آغوشم گرفت.سرم را روی سینه اش گذاشتم وبه ضرب آهنگ آرام قلبش گوش دادم دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.
_خوش اومدی خانوم خانوما.
اشک هایم را با خنده پاک کرد .من هم صورتش را غرق بوسه کردم.نوید ماشین را داخل حیاط پارک کرد وپیاده شد.تا من با عمه آتیه وگلناز روبوسی کنم.او با هادی ولیلا دست داد وآقاجان را در آغوش گرفت ودستش را بوسید.
ازاین کار او لبخند بی اراده روی لبم نشست،نگاه قدر شناسانه ای به نوید انداختم که از دیدش پنهان نماند.
_پیرشی پسرم،بفرمایین داخل
تعارف آقاجان ما را به داخل خانه کشاند.تا سفره ی ناهار را پهن کنند داداش مصطفی وتبسم هم از راه رسیدند.آنقدر لپ های تپلی تبسم را بوسیده بودم که حسابی صورتش گل انداخته بود.مصطفی ونوید مدام سربه سر هم میگذاشتند وبساط وخنده وشوخی جمع به راه بود.
قرار بود شب همه دور هم جمع شویم.حتی زهرا ودانیال هم می آمدند.دیگر حسابی کیفم کوک بود.
بعد از ناهار من ونوید به اتاقم رفتیم تا کمی استراحت کنیم.خستگی راه هنوز روی شانه مان سنگینی میکرد.
اتاقم همانطور دست نخورده باقی مانده بود.روی صندلی پشت میز مطالعه ام نشستم ودستی روی آن کشیدم.نوید جلوی پنجره ایستاد وبه طبیعت بارانی روستا خیره شد.
_اون شب، تورو با تمام وجودم میخواستم.تولباس عروسی مث فرشته ها شده بودی.عاشقت نبودم اما اونقدر خواستنی شده بودی که نمی تونستم ازت بگذرم.اصلا کدوم مردیه که از همچین موقعیتی تو زندگیش بگذره؟به علی حق می دادم نخواد تورو با اون لباس ببینه یا نخواد ببینه من کنارت وایسادم و دستات تو دستای منه.
با حرص دستهایش را مشت کرد.از شوک حرفهایی که بی مقدمه روی لبش آمده بود.بهت زده نگاهش می کردم.
_اون تردید لعنتی نمی گذاشت درست فکر کنم. وگرنه از عطر تنت،از اون چشمای سیاه رام نشدنی از رنگ لبات، نمی تونستم به این آسونی چشم پوشی کنم.فقط هوس نبود.یه حس خواستن ودوست داشتنم باهاش قاطی بود.اماچون از دستت عصبانی بودم گذاشتم پای هوس ونخواستم بهت دست بزنم...پشت این پنجره وایسادم .به قلبم که تند تند میزد توجهی نکردم.و به سیاهی شب خیره شدم که اونم درست رنگ چشات بود.
برگشت ونگاهم کرد.به خودم تکانی دادم و از جایم بلند شدم.کنارش ایستادم وسرم را روی شانه اش گذاشتم.دستش را دور کمرم حلقه کرد.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:اون شب،اولش نمی خواستم بینمون اتفاقی بیفته.ازت ترسیده بودم.نمی شناختمت.مطمئن بودم یه جای کار غلطه.اما بعدش وقتی بهم نزدیک شدی تا کمک کنی زیپ لباسمو پایین بکشم یه حسی که نمیتونم روش اسم هوس بزارم بهم میگفت نمیخوام ازم جدا بشی...اما تو بهم بی توجهی کردی.منم اونقدر احساس سرخوردگی کردم که دلم می خواست بمیرم.
نوید حلقه ی دستش را دور کمرم تنگ تر کرد
_لاله منو ببخش
نگاه عاشقانه ام را به سبز چشمانش دوختم
_مگه می تونم نبخشم؟
ساعتی می شد از کنار دریا برگشته بودیم.با آنکه هوا سرد و دریا طوفانی بود اما دیدنش مثل همیشه آرامش بخش بود.
لباس های نوید را تا کردم وداخل چمدانش گذاشتم.چشمم به کیف کوچک مدارکش خورد.آن را برداشتم تا در جای مطمئنی بگذارم.عکس کوچکی از او پایین افتاد.آن را در دستم چرخاندم ونگاه دقیقی به صورت جدی ومغرورش انداختم.
با خودم گفتم(این عکاس ها هم خودشونو مسخره کردن.آدمو موقع انداختن عکس ،واسه دیدن یه لبخند مزخرف زجرکش میکنن.اونوقت به خودشون میرسه همچین اخم میکنن که با یه من عسلم نمیشه خوردشون...ولی خودمونیما این اخما بدجور با جذبه ش میکنه.قربون اون اخم وجذبه ت برم مرد من)
_به چی میخندی؟
از ترس تکان خوردم
_وای سکته م دادی نوید،چرا مث جن ظاهر میشی؟
خندید وکنارم نشست.
_مگه اینجوری بتونم از شرت راحت شم.هرچند بادمجون بم آفت نداره.
چشم غره ی طول وکش داری برایش رفتم
_دستت درد نکنه به همین زودی از چشای بابا غوریت افتادم؟...چطور تا دیروز حوری وپری بودم امروز شدم بادمجون؟حالا دیگه کارت به جایی رسیده می خوای ازشرم راحت شی؟
قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت
_مگه جرات این جسارت هارو دارم خانوم؟محض شوخی گفتم...حالا به چی می خندیدی؟
خودم را کمی برایش گرفتم وبا دلخوری گفتم:داشتم قربون صدقه ی یه آدم بی معرفت می رفتم.
دستی به سیبیل های خیالیش کشید وصدایش را کلفت کرد
_شوما چرا بانو؟مگه آق نویدت مرده؟...خودم پیش مرگت میشم به مولا.
من هم چادر خیالی ام را روی سرم مرتب کردم وبا عشوه وناز گفتم:تصدقت برم آقا،این حرفا چیه؟میخوای هر دیقه تنمو با این چیزا بلرزونی؟
نوید ابرویی بالا انداخت وبا همان لحن لوطی منشانه گفت:نقل این حرفا نیست.خوش دارم واسه خاطر بانو،رو همه چی خیط بکشم.جونم که چیزی نی،شوما فقط به یه اشاره بخواه.سه سوته ریدیفش میکنم.
لبم را با ادا گاز گرفتم وپشت دستم زدم
_دور از جون،مگه از گوشم شیر خوردم؟...این دّر وگوهرها چیه از زبونتون میریزه؟شوما که اینقدر بی مرام نبودی لوطی؟
نوید با خنده بغلم کرد ونوک بینی ام را بوسید
_آخ من فدای اون چار انگشت زبونت بشم که اینقدر مزه ازش می ریزه...این کارها رو میکنی می خوام تو دوحرکت یه لقمه ی چپت کنم.
خودم را از بغلش بیرون کشیدم وگفتم:از این نا پرهیزی ها نکن،یه وقت دیدی تا قورتم دادی چسبیدم تنگ معده ت و رودل کردی ها.
قهقه ی نوید وتلاشش برای خیز برداشتن به طرفم باعث شد مثل آکروبات ها خودم را از دری که به سمت ایوان باز می شد بیرون پرت کنم.
از چیزی که می دیدم نزدیک بود سکته بزنم.علی روی پله ها ایستاده بود وسر به زیر داشت.مشت هایش را محکم می فشرد وتند وعصبی نفس می کشید.سرش را بلند کرد ونگاه شماتت باری به من انداخت.
نوید با خنده از اتاق بیرون آمد وبا دیدن علی که آنجا ایستاده بود و به من زل زده بود کم کم ابروهایش در هم گره خورد.
ازشب عروسی هادی که یک سلام واحوالپرسی سرد ورسمی با هم داشتیم دیگر ندیده بودمش. کمی لاغر شده بود وپوستش از همیشه سبزه تر به نظر میرسید.
به حساب نبودن آقاجان صدای خنده وشوخی مان زیادی بلند بود. احتمال می دادم همه چیز راشنیده باشد.
نوید آمد وجلویم سنگر گرفت
_سلام علی آقا از این ورا؟
صدایش خش دار وعصبی بود.
_با آقاجان کار داشتم.خونه نیست؟
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم .از پشت نوید سرخم کردم وبا احتیاط گفتم:رفته عیادت یکی از رفقاش.تاظهر نشده برمیگرده.
سری تکان داد و به طرف پایین عقب گرد کرد.
نوید خیلی جدی گفت:کجا؟حالا تشریف داشتین.
علی برگشت ونگاه سردرگمی به او انداخت.
_کار دارم،میرم وبر میگردم...راستی مامان میخواست بدونه ساعت چند میخواین حرکت کنین،واسه بدرقه بیاد
این بار هم من زودتر از نوید پیش دستی کردم
_واسه ناهار همه اینجا جمع میشن.شمام بیاین.حالا من خودم به عمه زنگ میزنم...راستی نوید ساعت چند حرکت میکنیم؟
خیلی جدی گفت:چهار یا پنج.
نگاهش هنوز روی علی بود.نباید میگذاشتم دوباره شک وتردید بافته هایم را رشته کند.بازویش را ازپشت گرفتم.برگشت ونگاه غمگینی به من انداخت.به عنوان لبخند کمی به لب هایم کش وقوس دادم.
علی برگشت وبه راهش ادامه داد
_باشه،فعلا خداحافظ.
هیچکداممان نه جوابی دادیم نه از جایمان تکان خوردیم.درچوبی که پشت سرش بسته شد.نوید خودش را کنار کشید
_هنوزم چشمش دنبال توئه...حاضرم به شرفم قسم بخورم
با التماس نگاهش کردم
_بس کن نوید،این حرفا چیه که می زنی؟
_یه بارم بهت گفته بودم،من آدم شناس خوبیم.مطمئنم هنوزم نتونسته فراموشت کنه.
_به ما چه؟بزار زندگیمونو بکنیم نوید...منم بهت یه بار گفتم مجنون تر از علی هم که پا پیش میذاشت باز من تورو انتخاب میکردم...اصلا بزار خیالتو راحت کنم.حتی اگه تو هم تو زندگیم نبودی هرگز باهاش ازدواج نمی کردم.اون فقط برام یه پسرعمه ست همین.حالام بی خیالش شو.چیزی که الان مهمه اینه که نزاریم واسه خاطر یه موضوع بی اهمیت زندگیمون خراب شه.
نوید با دلخوری سرتکان داد وچیزی نگفت.نگاهم به عکس او افتاد که هنوز کف دستم بود.
_راستی من اینو برداشتم
میخواستم ذهنش را منحرف کنم
_واسه چی؟
خودم را لوس کردم
_خو عکس آقامونه،میخوام تو کیف پولم بزارم.
نوید ابرویی بالا انداخت
_که چی بشه؟
برایش دهن کجی کردم
_ایشش...میخوام بزارم جلو روم،صبح تا شب قربون صدقه ت برم.خوبه؟
خنده بلاخره مهمان لبهای برجسته وخوش ترکیبش شد.دلم از دیدن نگاه مهربان و خندانش لرزید ونیشم تا بناگوش باز شد.
نوید با بدجنسی نگاهم کرد
_گفتی قربون صدقه،یاد حرفای نیمه تموم مون افتادم.
به طرفم خیز برداشت ومچ دستم را روی هوا گرفت.
_داشتی یه چیزایی در مورد ناپرهیزی ورودل می گفتی،درسته؟
خنده روی لبم ماسید.خودم را به آن راه زدم
_من؟!...مطمئنی؟...من به گور خودم خندیدم .اشتباه گرفتی حاجی.
به شوخی اخم کرد
_آ آ...نداشتیما...بدو بیا بغل عمو ببینم.
هم خنده ام گرفته بود،هم نمیخواستم کوتاه بیایم.
_نچ ...ولم کن.
نوید دستم را کشید ومن بدون هیچ تلاشی در آغوشش افتادم.خنده های ریزمان شادترین صدایی بود که به خانه وباغ آقاجان صفای تازه ای می داد.
_خب کجا بودیم ؟
با شیطنت گفتم:بخش هلو برو تو گلو.
قهقه ای که نوید زد باعث شد کمی جا بخورم
_خداتورو نکشه لاله،رکورد اعتماد به نفسو شکوندی...خب هلو خانوم دیگه اجازه می دی یه لقمه چپت کنم؟
ابرویی بالا انداختم وانگشت تهدیدم را به سمتش گرفتم
-ببین منو اگه بخوری با بیست لیتر پرمنگناتم نمی تونی بالا بیاری ها...حالا از من گفتن بود.
نوید خندید وبا شوق تمام صورتم را غرق بوسه کرد
استادحسینی پایان کلاس را اعلام کرد.تند تند وسایلم را جمع کردم.مرجان با تعجب نگاهم کرد
_خبریه؟!...چرا اینقدر عجله داری؟
کیفم را روی دوشم انداختم.تابه دنبال استاد که از کلاس خارج شده بود ،بروم.
_با استاد حسینی کار دارم،فعلا خداحافظ.
آنقدر عجله داشتم که جواب مرجان را هم نشنیدم.سر راهم با عرفان ودوستش رحمتی هم تند خداحافظی کردم.
_استاد...ببخشید استاد
استاد حسینی برگشت وبا دیدنم لبخند محوی زد.
_کاری دارید خانوم مظفری؟
_میتونم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم؟
استاد به ساعتش نگاهی انداخت
_درخدمتتون هستم
با راهنماییش وارد اتاق او شدیم.پشت میز کارش نشست ودستهایش را در هم گره کرد.
_بفرمایید
روی صندلی نزدیک او نشستم.
_راستش استاد میخواستم در مورد مشکل همسرم باهاتون مشورت کنم.
_خوشحال می شم بتونم کمکی بکنم.
در مورد کودکی نوید هرچه را که می دانستم،گفتم.نکات تشخیصی وراه درمان را هم که یادداشت کرده بودم جلویش گذاشتم.استاد با دقت آن ها را مطالعه کرد.
_خب استاد نظرتون چیه؟
_اینجا در مورد افسردگی نوشتی.این افسردگی می تونه در حد یه اختلال باشه یا اینکه مقطعی وگذرا بوده؟
_راستش استاد،فکر نمیکنم در حد اختلال باشه.در واقع بیشتر ضمیمه ی اون اضطراب بوده
استاد دوباره نگاه گذرایی به برگه انداخت وگفت:و از کجا مطمئنی اون تنبیه نقطه ی عطف شروع بیماریش بوده باشه
_هنوز مطمئن نیستم.من صرفا از حرفهای مادرش این برداشت ها رو داشتم.ازطرفی همسرم تمایل نداره درمورد گذشته ش حرفی بزنه.اون فقط می خواد مشکل برقراری ارتباط با خانواده ونزدیکانش حل شه.
_تاحالا پیشرفتی هم داشته؟
یاد میهمانی های ماه رمضان وسفر اخیرمان به شمال افتادم.رفتار نوید در این چند مدت فوق العاده بود.
_بله خیلی بهتر شده.واینو هم مدیون حضور من می دونه.
استاد کمی به جلو خم شد وگفت:که فوق العاده نگران کننده ست
کمی جاخوردم. انتظار نداشتم استاد چنین برداشتی داشته باشد.
_راستش کمی گیج شدم.میتونم بپرسم چرا؟
_من عادت ندارم،لقمه ی آماده دهن شاگردام بزارم.بهتره جوابشو خودت پیدا کنی.
سرم را پایین انداختم وچیزی نگفتم.استاد پرسید
_خب این پیشرفت تورو راضی نمیکنه؟
_چرا اتفاقا وقتی می بینم رفتارش بهتر شده.احساس خوبی بهم دست می ده.اما می دونم مشکل هنوز سرجاش هست.درسته تو زندگیمون تاثیر زیادی نمی زاره.اما باعث اذیت وآزار اون میشه.پس میخوام ریشه ای واساسی این مشکل حل شه.البته نمیتونم منکر اینم بشم که یک سری رفتارهای غیر منطقی الآنش مثل لجبازی وغرور بیش از حدش یا تصمیم گیری های فردیش مربوط به گذشته ش می شه.
استاد گفت:تو برای حل این مشکل چی کار کردی؟
_خیلی تلاش کردم درمورد گذشته ها حرف بزنیم.ولی بی فایده بود.ازهر راهی وارد می شدم،سریع موضع می گرفت.مشکل من اینجاست که نمیتونم خیلی تند برم.چون بلافاصله زندگی مشترکم تحت تاثیر قرار می گیره.اماخب همونطور که گفتم درمورد برقراری رابطه با دیگران،نسبت به گذشته بهتر شده.
_از دست من چه کاری ساخته ست خانوم مظفری؟
_راستش استاد میخواستم راهنماییم کنین چطور میتونم باهاش درمورد کودکیش حرف بزنم.چون فکر میکنم اون بهتر از هرکسی میتونه درمورد گذشته وکودکی که داشته حق مطلب رو ادا کنه
_راهی که برای حل این مشکل می تونم بهت پیشنهاد بدم.فقط وفقط برقراری ارتباط با کودک درونشه.اون رفتار درمانی هم که پیشنهاد دادی فقط زمانی جواب می ده که بتونی یک رابطه ی مستمر وپایدار با کودک درونش داشته باشی.البته تضمین نمیکنم این برقراری ارتباط لطمه ای به زندگی مشترکتون نزنه...سعی کن با صبر وحوصله بری جلو.
سرتکان دادم و از جایم بلند شدم
_ممنون که را هنماییم کردین
لبخند پدرانه ای زد وگفت:خوشحال میشم از نتیجه ی کارهات مطلعم کنی.
در را باز کردم وگفتم:حتماً
_راستی نزار بهت بیشتر از این وابسته شه.اینجوری از روش درمانیت نتیجه درستی نمی گیری.
لبخند محوی زدم وسر تکان دادم.حالا جواب چرایم را می دانستم.احساس مدیون بودن نوید تنها نتیجه اش وابستگی بود که خودش مانع بزرگی برای درمان می شد.حالا من هم مثل استاد معتقد بودم این احساس وابستگی نگران کننده است.
بارش برف ساعتی می شد که شروع شده بود. واز پشت پنجره تا جایی که چشم کار میکرد همه جا سفید پوش بود.به آسمان خاکستری رنگ تهران نگاه کردم.همه چیزبه حد کافی دلگیر کننده بود.دلم یک نفس،هوای تازه وتمیز زادگاهم را می خواست.
برگشتم ونگاه کوتاهی به عکس های روی میز انداختم.صدای بحث وجدل چند ساعت قبل مان دوباره در گوش ذهنم پیچید.
این روزها از هر راهی وارد شدم تا با کودک درونش ارتباط برقرار کنم.به در بسته خورده بودم.شیطنت ها و کارهای بچه گانه ام هم بی فایده بود.
_نوید بیا اینا رو ببین.
داشت در اتاق مطالعه مان درس می خواند.مدتی می شد تصمیم گرفته بود برای ارشد بخواند.حتی دور از چشم من آبان ماه دفترچه ثبت نام گرفته بود.با توجه به اینکه تنها دو ماهی تا آزمون مانده بود کمی بعید به نظر می رسید بتواند موفق شود.
با کتابی که در دست داشت،از اتاق بیرون آمد.عینکی که روی چشم هایش بود جذاب وخواستنی اش می کرد.لبخند نا خواسته روی لبم آمد.به خودم تشر زدم(ببند اون نیشتو لاله،بازم که فیوز ظرفیتت پرید دختره ی چش سفید)
نوید سرتکان داد وبا خنده گفت:چیزی شده؟چرا می خندی؟
خودم را به آن راه زدم وبه جای خالی کنارم اشاره کردم
_بیا اینجا بشین،یه چیزای جالبی واسه دیدن دارم.
کنارم نشست ودستش را روی شانه ام گذاشت.ناخود آگاه به طرفش کشیده شدم.عطر تن ونفس هایش داشت مرا ازخود بی خود میکرد.سرم را تکان دادم تا این افکار منحرف کننده از ذهنم بیرون بروند.
_چرا سرتو تکون میدی؟دختر مگه تیک داری؟
باشیطنت گفتم:آره تازه چی خیال کردی چشامم لوچه...ببین ایناهاش
چشم هایم را برایش کج کردم.
نوید خندید و به شوخی گفت:مث اینکه سرم کلاه رفته... خوب خودتو بهم قالب کردی ها.
از سر تاسف،سرتکان دادم
_به به تازه فهمیدی؟من رو آی کیوت بیشتر از اینا حساب میکردم.نا امیدم کردی.
با خنده چشم هایش را ریزکرد
_منو ازسر درس وکتابام کشوندی اینجا که بی عقلیمو به رخم بکشی؟...اینو که خودمم میدونستم. من اگه عاقل بودم تو رو نمیگرفتم.
مشت آرامی به پهلویش کوبیدم
_باشه آقا نوید دارم برات.
مرا بیشتر به طرف خودش کشید ودر گوشم زمزمه کرد
_برای عاشقی کردن عاقل بودن به کارم نمی یاد.آدم باید واسه عشق دیوونگی کنه.
خودم را بیشتر به او فشردم.تپش قلبم از لحن عاشقانه وپر ازنیاز او بیشتر شد.نگاه نوید به عکس های روی میز افتاد
_اینا چیه؟
تازه یادم آمد برای چه اورا صدا زدم.مثل آدمهایی که از رؤیای شیرینی بیدار میشوند به خودم تکانی دادم ،خم شدم وچند تا از آنها را برداشتم.
_عکسای بچه گیته.مامان می گفت اونموقع ها خیلی خوشگل بودی.
نوید بدون آنکه نگاهی به آنها بیندازد برگشت وبه چشم های مشتاقم خیره شد
_یعنی الان خوشگل نیستم؟
ابرویی بالا انداختم وبا خنده گفتم:چه خودشم تحویل میگیره ،معلومه که نه...الآن فقط قابل تحملی.
چشم هایش را برایم درشت کرد ولب ورچید
_دست شما درد نکنه حالا دیگه قابل تحمل؟
دلم میخواست تمام صورتش را غرق بوسه کنم.چهره اش آنقدر بامزه شده بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم.
سرم را تکان دادم وگفتم:خب اگه اغراق نباشه یکم بهتر از قابل تحمل
_خیلی بی چشم ورویی لاله.
خندیدم وعکس ها را جلوی چشمانش گرفتم
_آخه خودت یه نگاه بنداز بعد قضاوت کن...اون نوید کجا واین تویی که جلوم نشستی کجا.خداییش تو بچه گی هات قشنگ بودی
نویدبه عکس ها نگاهی انداخت و پوزخندی زد .با تاسف سرتکان داد
_کاش کودکیم هم مث قیافه م قشنگ بود
دستم را روی سینه اش گذاشتم
_هنوزم نمی خوای درموردش چیزی بگی؟
چهره اش در هم رفت.عینکش را برداشت وبا دوانگشت شست واشاره ی دست راست چشم هایش را مالید
_حرف زدن درباره ش بی فایده ست.بی خیال شو لاله.
نگران نگاهش کردم
_نمی تونم نوید...ماباید درموردش حرف بزنیم،باورکن خیلی مهمه...
عصبی عینکش را روی میز پرت کرد
_چه چیز گذشته ی مزخرف من مهمه؟...ما همین الآنشم خیلی پیشرفت داشتیم.من بهتر وبیشتر از گذشته می تونم با خانواده م رابطه برقرار کنم.این برا من کافیه...دست تو هم درد نکنه.واقعا مدیونتم.
_اما من نمی خوام مدیونم باشی،فقط به من اعتماد کن...بهم بگو چیه این گذشته ی به قول تو لعنتی آزارت می ده.نوید من می خوام کمکت کنم.
از جایش بلند شد وصدایش را کمی بالا برد
_همه چیزش آزارم می ده.دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم.اصلا گفتنش چه فایده داره وقتی قرار نیست گذشته عوض بشه...توهم تمومش کن لاله.خسته شدم از بس تو این مدت در این مورد باهات یکه به دو کردم.
من هم بلند شدم وبا تندی گفتم:نمی تونم تمومش کنم وقتی می دونم تو مشکل داری.
مثل اینکه زیادی تند رفته بودم.بازهم نتوانستم جلوی این زبان وامانده را بگیرم.با صدای خش دار وبغض کرده ای سرم داد زد
_آره من مشکل دارم.تو هم اینو از اول میدونستی .خودت قبول کردی باهاش کنار بیای.
دستهایم را روی سینه قلاب کردم وطلبکارانه گفتم:یادم نمی یاد قول داده باشم با چیزی کنار بیام.
نوید با تحقیر نگاهم کرد وابرویی بالا انداخت
_آهان،حالا یادم اومد اونی که قرار بود کنار بیاد تو نبودی من بودم.چون خانوم خانوما ازسر لج ولجبازی با ،بابا جونشون مجبور شدن تن به ازدواج بدن.
با حرص نفسم رابیرون دادم ودستهایم را مشت کردم.
-می دونستم بلاخره یه روز اینو به روم میاری وسرم منت می زاری.دستت درد نکنه
پوزخندی زد ومغرورانه نگاهم کرد
_خواهش می کنم،اصلا قابل شما رو نداره.
سرم را با تاسف تکان دادم
_دقیقا به خاطر همین برخوردهای مغرورانه وحرفهای مغرضانه ت هست که می گم باید مشکلت حل شه.
دستش را روی سرش گذاشت واز من رو برگرداند.بی رمق روی مبل افتادم.دستهایم به شدت می لرزید.احتمال می دادم فشارم افتاده باشد.
نوید دوباره برگشت تا چیزی بگوید اما با دیدن حال من وتردیدی که رهایش نمیکرد منصرف شد.چند قدم عقب،عقب رفت.نزدیک اتاق خواب که رسید برگشت و در یک چشم به هم زدن با کاپشنی که در حال پوشیدنش بود ازآن بیرون آمد.از خانه بیرون زد ودر را محکم به هم کوبید.
از کنار پنجره دور شدم.نگاهی به ساعت انداختم.چهار ونیم بود.دستهایم را از روی ناچاری در هم گره زدم.هوا سرد بود.با نگرانی روی مبل نشستم وبه عکس ها خیره شدم.
در واقع با این کار راه هرگونه مصالحه وآشتی را بست.مثل اینکه قرار نبود به همین زودی اولین دعوا وقهر ما با آشتی ختم به خیر شود.ازدستش دلگیر بودم.او نمی خواست برای بهبود این وضعیت قدمی بردارد.همین که از نظر او همه چیز خوب بود کافی به نظر می رسید.
گاهی به سرم می زد بی خیال شوم.اصلا به من چه که نوید هنوز با مشکلش دست وپنجه نرم می کند.همین که زندگیم آرام وبدون حاشیه می گذشت از نظر من عالی بود.من که همه جوره با اخلاق خاص او کنار آمده بودم.برایم چه فرقی میکرد او با این مشکل کنار بیاید یا نه.
با کلافه گی صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم.سرم به شدت درد میکرد.احساس یأس ودر ماندگی حتی لحظه ای رهایم نمی کرد.مشکل اینجا بود که من نمی توانستم بی خیال شوم.
ازجایم بلند شدم وپشت پنجره روبه سیاهی شب ایستادم.برف ساعتی می شد که نمی بارید. شیشه ی بخار گرفته از نفس هایم،دیدم را تار کرد.با نوک انگشت آن را پا کردم.نیش اشک در چشمانم نشست
در دل گفتم(کاش اینقدر دوست نداشتم نوید)
تاصبح در نشیمن نشستم وبه زندگیمان فکر کردم.مسلماً من برای این،اینجا نبودم که همه چیز را خراب کنم.آمده بودم که بسازم.به او قول داده بودم کمکش کنم.پس کمکش میکردم.اسم او در شناسنامه ام یا امضای مان پای عقدنامه نبود که من را برای کمک به او متعهد میکرد.میخواستم کمکش کنم چون طاقت نداشتم اذیت شدنش را ببینم.
هوا کاملاًروشن شده بود که پلک هایم روی هم افتاد.باصدای بلند در، از خواب پریدم.نوید بود که باحرص در را به هم کوبید و رفت.سر دردم هنوز خوب نشده بود.با سرگیجه از جایم بلند شدم وبه اتاق خواب رفتم
مدام با خودم غرغر میکردم(حالا قهر کردی که کردی به جهنم...اینجا خوابیدنت دیگه چی بود.)
با بی حالی روی تخت افتادم.چشم که باز کردم ساعت دوازده ونیم بود.با وحشت در جایم نشستم.حالا باید برای ناهار چی درست میکردم؟
یاد غذای ظهر دیروز افتادم.نوید که ناهار نخورده از خانه بیرون زد.من هم آنقدر دمق بودم که اشتهایی برای خوردن نداشتم.به آشپزخانه رفتم.
میز صبحانه هنوز جمع نشده بود وفنجان چای نوید نشسته داخل سینک قرار داشت.لبخند کمرنگی روی لبم آمد.خدارا شکر حداقل صبحانه خورده بود.
خودم هم صبحانه ی مختصری خوردم وسریع برنج را دم کردم.از نوید هنوز خبری نبود.مردد بودم خورشت را گرم کنم یانه.
برای ناهار هم نیامد.در غیابش با بغض دستی به سر وروی خانه کشیدم وکمی هم به خودم رسیدم.
وارد آشپزخانه شد وبا لحنی دلخور گفت:شامم رو زودتر آماده کن آخه امشب جایی دعوت دارم واونجام کمی دیر شام می دن.
دندان قروچه ای کردم وزیر لب گفتم:امر دیگه ای باشه؟
نگاه ترسناکی به من انداخت که نزدیک بود خودم را خیس کنم.
_درضمن اون بلوز سفیدمو اتو کن، واسه امشب لازم دارم .دلم میخواد همه جوره برازنده باشم
نیش خندی که روی لبهایش بود از دیدم پنهان نماند.بی اعتنا به چهره ی عصبانی و تندخوی من رو برگرداند و از آشپز خانه بیرون رفت
با خودم گفتم (یه برازندگی نشونت بدم آقا نوید اون سرش ناپیدا)
به سرعت مشغول کار شدم. نباید میگذاشتم او از نقشه ام بویی ببرد.پشت سرش وارد اتاق خواب شدم. بلوزش را روی تخت انداخته بود.خم شدم تا آن را بردارم
_خوب اتوش کن فهمیدی؟
میخواست حرصم را در بیاورد اما من که راه انتقامم را پیدا کرده بودم در مقابل حرفهای تندش جبهه نگرفتم.
داخل کمدش دنبال چیزی می گشت و در آن حال برای خودش زیر لب آواز می خواند.
(امشب چه شبیست شب مراد است امشب
این خانه پر از شمع و چراغ است امشب....)
لباسش را اتو کردم و بلافاصله به آشپزخانه رفتم
او در حمام بود و من می توانستم با خیال راحت نقشه ام را عملی کنم.
قفسه ی داروها را باز کردم و با لبخندی شیطانی یک برگ سوربیتول را از لابه لای داروها پیدا کرده و برداشتم.
عطر اشتها آور کتلت در فضای خانه پیچیده بود که او در اتاق را باز کرد و از آن خارج شد.حسابی به خودش رسیده بود و آنقدر جذاب و خوش قیافه به نظرم آمد که متاسفانه نمیتوانستم از اوچشم بردارم.
طلبکارانه نگاهم کرد.در چشمهایش چیزی جز تحقیر نبود.
صدای تلفن همراهش حواسم راپرت کرد.
_سلام عزیزم چطوری؟...آخی خب منم دلم برات تنگ شده
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت
-باشه گلم نگران نباش سر ساعت اونجام...منم میبوسمت عزیزم
پوزخندی زدو گوش را درون جیبش قرار داد با آن کت و شلوار ذغالی شبیه داماد ها شده بود.
ترس نا شناخته ای دلم را لرزاند
_وای چقدر گرسنمه، دلم میخواد یه گاو رو درسته قورت بدم
ظرف کتلت را روی میز گذاشتم.سبزی خوردن تازه و دوغ حسابی اشتهایش را تحریک کرد
مرتب با خودم حساب میکردم که آیا آن مقدار دارو کافی بوده یا نه.
خنده ام را به سختی کنترل کردم و چهره ای ناراحت و عصبی به خود گرفتم
نوید با ولع و اشتها تمام کتلت ها را خورد.از جایش که بلند شد دستش را روی شکمش قرار داد.
چهره اش در هم کشیده شده بود و از درد به خودش میپیچید.
با طعنه گفتم: بدو بدو که به موقع سر قرارت حاضر بشی نزار خیال کنه قالش گذاشتی آخه طفلی دلش برات تنگ شده.
به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت و شروع به دویدن کرد اما نه به طرف در خانه بلکه به سمت دستشویی...
حال پریشانش را که می دیدم کمی دلم خنک می شد.او این دوروز حسابی اذیتم کرده بود.پس حقش بود (من هم به جای خود خیلی بدجنس بودم ها)
حساب دستشویی رفتنش از دستم خارج شده بود.با بی حالی در را باز کرد و به دستگیره آن آویزان شد.با دیدن چهره خندان من سر تکان داد و بی رمق گفت:چی توش ریخته بودی لاله؟
قیافه ی معصومانه ای به خود گرفتم و با ناراحتی لب ورچیدم.
-هیچی، باور کن
دستش را بالا آورد و انگشت تهدیدش را به سمتم گرفت
_فقط خدا باید به دادت برسه،بزار از اینجا...
یک لحظه به خود پیچید و دوباره در را بست
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.ده دقیقه ای آن تو بود
در را باز کرد و تلو تلو خوران بیرون آمد.صدای تلفن همراهش یک لحظه هم قطع نمی شد.بی حال روی زمین افتاد.مثل اینکه زیاده روی کرده بودم.اصلا حالش خوب نبود
باترس جلویش زانو زدم.سنگین بود، نمی توانستم تکانش دهم.صدای تلفن خانه مرا از جایم بلند کرد
_الو سلام لاله خانوم،مسعودم.نوید خونه ست؟
نگاه گذرایی به چهره ی بیمار او انداختم وگفتم:بله
لحن صدایش عصبی ودلخور بود
_پس چرا به اون گوشت کوبش جواب نمی ده؟ناسلامتی باهام قرار داشت.قرار بود از یه مجلس عروسی فیلمبرداری کنیم.
از روی شرمندگی لبم را گاز گرفتم
_راستش نوید اصلا حالش خوب نیست.توروخدا بیاین اینجا.من دست تنها نمی دونم چیکار کنم.بی حال روی زمین افتاده.
_آخه اینجوری که...باشه به محض اینکه یکی رو پیدا وبا خانوم جابری راهی کردم .میام اونجا
تماس قطع شد ومن با عذاب وجدان بالای سر نوید نشستم
_نوید...نوید...تورو خدا چشماتو باز کن.آخه این چه خالی بود که بستی...باور کن نمی خواستم همچین بلایی سرت بیاد.فکر نمی کردم اونقدر گرسنه باشی که بخوای همه شو بخوری.
نوید تنها ناله ی خفیفی کرد ودوباره ساکت شد.مثل سگ پشیمان بودم.حالا اگر بلایی سرش می آمد من چه جوابی داشتم که به پدر ومادرش بدهم
نیم ساعت دیگر را هم با دلهره گذراندم.زنگ در مرا از جا پراند.مسعود با یک دکتر جوان وارد شد.
باکمک آن دو نوید را روی تخت خواباندیم.دکتر شروع به معاینه کرد _چیز خاصی خورده؟ _یکم کتلت سرخ کرده بودم.اونو خورد و به این روز افتاد. مسعود با تردید پرسید _مطمئنی؟! دکتر خیلی جدی گفت:ایشون بیشتر آب بدنشو از دست داده. سر به زیر انداختم وبا ناراحتی گفتم:یه برگ قرص ملین هم چاشنی کتلتش بود. چشم های مسعود با تعجب گرد شد ودکتر با ناباوری سرتکان داد.اشک مهمان چشمانم شد.حالا بهتر درک میکردم که کارم واقعا بچه گانه واحمقانه بود.حس انتقام وعصبانیت چند دقیقه ایم خیلی جدی کار دستم داده بود _باور کنید نمی خواستم اینجوری بشه.فکر نمی کردم همه ی کتلت هارو بخوره. مسعود گفت:آخه واسه چی اینکارو کردی؟! _نمی خواستم سر قرارش حاضر شه.وقتی اومد خونه،همچین به خودش می رسید که آدم خیال می کرد با یه دختر قرار داره. _پس بگو اون قربون صدقه های پشت گوشیش واسه چی بود.می خواست حرص تو رو در بیاره اما واسه چی؟ با پشت دست اشک هایم را پاک کردم _تقریبا دو روزه که با هم قهریم. دکتر نسخه ای نوشت وبه دست مسعود داد _لطف کن اینارو هرچه سریعتر تهیه کن وبرام بیار. مسعود به دنبال تهیه ی دارو رفت.دکتر خیلی جدی گفت:خوشبختانه حال همسرتون چندان وخیم نیست.اما اگه مسعود از دوستان خودم نبود وقصد شما هم از ریختن دارو تو غذای همسرتون چیز دیگه ای بود .من مجبور می شدم حتما گزارش بدم. سرم را با شرمندگی تکان دادم _متوجه ام چی میگین.اما باور کنین یه خشم زودگذر که از قضا شوخی ومزاح هم چاشنیش بود منو مجبور به این کار کرد.که طبق معمول مثل اینکه زیاده روی کردم. نوید برای لحظه ای چشم باز کرد ونگاه غریبانه ای به دکتر انداخت.دکتر با دیدن او خندید ودر گوشش آرام زمزمه کرد _آخه بنده ی خدا راه بهتری واسه لجبازی سراغ نداشتی؟مگه از جونت سیر شدی که دست روی حساس ترین مشغله ی فکری خانوما می زاری؟ نوید ناله ای کرد ودوباره چشم هایش را بست وبه خواب رفت.مسعود خیلی زود برگشت ودکتر برای نوید سرم وصل کرد _یه یک ساعتی طول میکشه تموم شه.باید مرتب مایعات مصرف کنه. مسعود دکتر را بدرقه کرد.به اتاق خواب برگشتم وکنار تخت نشستم.احساس پشیمانی حتی یک لحظه هم رهایم نمی کرد.دستی به روی موهای کوتاهش کشیدم.وبوسه ی نرمی روی گونه اش گذاشتم.در گوشش به آرامی زمزمه کردم _نوید جان منو ببخش ابروهایش تکان خفیفی خورد.اما چشم باز نکرد.دکتر برایش دو روز استراحت مطلق تجویز کرده بود. صدای مسعود من را از اتاق بیرون کشید _لاله خانوم یه لحظه تشریف بیارین. دست به سینه جلوی در آشپز خانه ایستاده بود. _می تونم کمی وقتتون رو بگیرم؟ _خواهش میکنم.بفرمایین مسعود به دنبالم آمد وروبرویم نشست.در اتاق خواب نیمه باز بود.از همان جا نگاه گذرایی به نوید انداختم .ظاهرا در خواب بود. بی مقدمه گفتم:مثل همیشه تند رفتم.اما حقش بود. _چرا؟! نگاه گذرایی به چهره ی پرسشگرش انداختم. _چی چرا؟...اینکه تند رفتم؟یا اینکه حقش بود؟ _هیچ کدوم...چرا باید نوید برای آزار دادن شما نشون بده که پای یه زن در میونه؟ با بی تفاوتی شانه بالا انداختم. _چه می دونم؟لابد میخواست حسابی ازم زهر چشم بگیره.وسط دعوا هم که حلوا پخش نمی کنن. _من اینطور فکر نمی کنم.شاید واقعا پای یه زن... خیلی تلاش کردم جلوی خنده ام را بگیرم.اما بی فایده بود.مسعود با شگفتی نگاهم می کرد. _کجای حرفم خنده دار بود؟! _اینکه واقعا پای یه زن در میونه...مگه نمیگین نوید به شما زنگ زد.خب اگه زنی این وسط وجود داشت.چراباید به شما زنگ می زد؟مگه اینکه استغفرالله شما... حرفم را باخنده خوردم.مسعود اخم کرد وبا دلخوری روبرگرداند _دست شما درد نکنه،یه چادر چاقچورم بیارین سرم کنین که حسابی از خجالتتون در بیام. _معذرت میخوام .اما خب خودتون این حرفو تو دهن من گذاشتین. مسعود چیزی نگفت.برای آنکه جورا عوض کنم گفتم:حالا عروسی امشبو چی کار کردین؟ _خانوم جابری رو بایکی از دوستام فرستادم.بابک از رفیقهای دوره ی دانشجویی من ونویده. ازجایم بلند شدم _خب خداروشکر مسعود مسیر رفتنم را دنبال کرد _کجا؟ _میرم چایی بریزم بیارم. چای را که تعارف کردم .مسعود بی مقدمه گفت:یاد حرفای نیمه تموممون افتادم. پوشه ام را برداشتم وبا اکراه جلو رفتم.مثل همیشه بحث را با تسلط پیش بردم.این زبان دراز واعتماد به نفس کاذبم آنجا حسابی به دردم خورد.به سوالات استاد وهمکلاسی هایم خیلی خوب پاسخ دادم.لبخند رضایت از لب های استاد دور نمی شد. جلوی میز آرایشم نشستم و کمی به خودم رسیدم.دیگر چیزی به آمدن مهمان ها نمانده بود.نوید داشت در اتاق بغلی درس میخواند.دل ودماغ پذیرایی نداشتم.مخصوصا از وقتی که تصمیم گرفتم فعلا بی خیال گرفتن انتقام بشوم.به نظرم این کارها بی فایده بود.فکرهای زیادی به سرم زد که هربار منطقم آنها را رد کرده بود.نگاهی درون آئینه به خودم انداختم وخیلی جدی گفتم:بزرگ شو لاله. مریم آخرین نفری بود که وارد شد.نوید با لبخندی از او استقبال کرد.
_بفرمایین. مریم نگاه محجوبانه ای به او انداخت وبا سلام کوتاهی که زیر لب گفت وارد شد.چیزی که در این برخورد دوباره،نظرم را به خودش جلب کرد تلاش قابل تقدیر او برای برقراری ارتباط بهتر با من بود.وقتی گونه ام را با لطافت بوسید وخود را کنار کشید.لبخند هنوز روی لب هایش بود. _خوشحالم دوباره میبینمتون لاله خانوم.البته مزاحمتون شدیم صمیمانه دستم را روی شانه اش گذاشتم وبه طرف بقیه راهنماییش کردم _تعارفو بزار کنار مریم جان.راحت باش.این رسمی صحبت کردن رو هم فراموش کن.لاله خانوم یعنی چی؟ پوست بینی ام چین خورد وسرم را با ناراحتی ساختگی تکان دادم _اینجوری زیاد احساس بزرگتر بودن بهم دست میده.اصلا حس خوبی نیست. مریم خیلی آرام وبا طمأنینه گفت:باشه هرطور راحتی. بچه ها که نشستند من به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم.صدای شوخی وخنده شان خیلی واضح به گوش می رسید.اما زاویه ی دیدی از آن قسمت آشپزخانه به آنها نداشتم. سینی چای را برداشتم وبه نشیمن برگشتم. با دیدنم از جایشان نیم خیز شدند _تورو خدا راحت باشین نوید بلند شد وسینی را از دستم گرفت _من پذیرایی می کنم تو بشین خسته شدی. چشم هایم را از نگاه مبهم نوید به سختی گرفتم و کنار ستاره نشستم. بابک با شوخ طبعی پووفی کرد _این نرسیده بهش شروع کرد...بازم که برامون واحد آموزشی تربیتی گذاشتی. ساناز پشت چشمی برایش نازک کرد _جای این حرفا خوب اون چشای نمره چهارتو بازکن،یاد بگیر. بابک خندید _ما که از این خوش خدمتی ها تا بخوای کردیم ساناز خانوم.از ما دیگه گذشته اینو باید ایمان ومسعود ببینن ویاد بگیرن.بلکه دو فردای دیگه تو زندگی مشترک کم نیارن. مسعود گفت:تا باشه از این خوش خدمتی ها...اگه اینجوری میشه دل خانومارو برد من همه جوره با هر دولا راست شدنی موافقم نوید با ناراحتی چای را به او تعارف کرد واز کنارش رد شد. ستاره پوزخندی زد وباصدای نازک وتیزش گفت:همین چندتا خوش خدمتی رو هم نکنین چطوری میتونین سر خانوما شیره بمالین. ساناز نگاه عمیقی به او انداخت وفنجان چایش را برداشت _من که به این خوش خدمتی ها راضیم .حتی اگه هدفش چیزی باشه که تو میگی. ایمان تعارف نوید را پس زد _ممنون خودت که می دونی اهل چایی نیستم از جایم بلند شدم _نوشیدنی دیگه مثل قهوه یا... سرش را تکان داد _نه مرسی میل ندارم. افشین برای خودش وستاره چای برداشت.نوید سینی را جلویم گرفت.نگاه کوتاهی به چشم های مردد او دوختم وفنجانم را برداشتم. _ممنون _مال منم بردار. فنجان چای اورا هم برداشتم.نوید به آشپزخانه رفت.افشین نگاه کوتاهی به دور تا دور خانه انداخت _نوید می گفت اهل شمالین.اما تو این چیدمان هیچ اثری از ویژگی های فرهنگی وصنایع دستی اونجا نمی بینم. نوید یک صندلی کنارم گذاشت ونشست.سرم را بلند کردم ونگاه گذرایی به چهره ی آرام ومطمئنش انداختم _خب ما زندگی مشترکمون رو خیلی با عجله شروع کردیم.فرصت نشد واسه خریده چیزایی که منو یاد گیلان میندازه اقدام کنم.البته الآن که فکر میکنم می بینم اینجوری خیلی بهتره.کمتر دلتنگ اونجا می شم. ساناز به نشانه ی همدردی سر تکان داد ومن بی اختیار بغض کردم.ایمان برای آنکه آن جو سنگین را عوض کند گفت:مسعود ومریم از دست پخت خوبتون خیلی تعریف کردن.از هیکل نوید هم معلومه یه چند کیلویی اضافه وزن داشته. نگاهی به چهره ی خندان نوید انداختم.چشم هایش مثل قبل با محبت به من خیره بود.ته دلم کمی گرم شد.ظاهراً این مهمانی بهانه ای شد تا این کدورت وسردی چند روزه ی بینمان تمام شود. نگاه قدرشناسانه ای به چهره ی ایمان انداختم . _آقا مسعود ومریم جون لطف دارن.دست پختم اونقدر ها هم تعریفی نیست. مسعود گفت:من آدم رکی هستم اینو بقیه هم می دونن.اگه تعریفی میکنم از روی لطف،چاپلوسی یا تملق نیست.شما واقعا دست پختتون خوبه ...مگه نه نوید؟ نمی دانم چرا تصور میکردم مسعود انتظار دارد نوید پاسخی نا امیدکننده بدهد. با دو دلی چشم به دهان او دوختم _دوست ندارم با گفتن چیزی ارزش آشپزی لاله رو بالا ببرم یا پایین بیارم و حق مطلبو ادا نکنم.قضاوتو میزارم به عهده ی خودتون. مسعود ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد _اما من نظر خودتو خواستم. مخصوصا درباره ی کتلت های خوشمزه ای که لاله خانوم درست میکنه. دستانم بی اختیارمشت شد وسرم را پایین انداختم.اگر تا آن روز تردید داشتم حالا دیگر مطمئن بودم مسعود نیت خیر خواهانه ای در دوستی ورابطه با ما ندارد. دست نوید روی شانه ام قرار گرفت ومرا کمی به طرف خودش کشید _دستپخت لاله بی نظیره.حتی مامانم نمی تونه به پاش برسه.غذاهاش تنوع داره ومیزی که می چینه اشتها آوره.اما چیزی که برام از همه ی اینا مهم تر وقابل تقدیره اینه که می دونم با عشق این کارو میکنه.حتی اگه بخواد یه نیمرو جلوم بزاره. بابک،ساناز وایمان با تحسین نگاهمان می کردند.افشین لبخند تلخی زد وفنجان چایش را برداشت.نگاه مریم روی دست های ستاره بود که به حال عصبی انگشت هایش را به هم می فشرد.مسعود هم با بهت سرش را پایین انداخته بود. سفره شام را با کمک مریم وساناز چیدیم.ماهی ها را با گوجه فرنگی وپونه تزئین کردم ودر کنار بشقاب ها ماست موسیر وترشی هفت بیجار گذاشتم.سفره شام به صورت سنتی روی زمین پهن شده بود.وبقیه از دور بر کارمان نظارت میکردند.عطر غذای محلی حسابی اشتها آور بود.ایده ام برای پختن غذای گیلانی خیلی خوب از آب در آمد.نوید با تحسین به سفره ی رنگینی که با سلیقه چیده شده بود نگاه میکرد. مریم که آمد ساناز سریع مسیر صحبتش را عوض کرد |
نگاه مرددم هنوز روی شماره گیر تلفن مانده بود.حسی به من می گفت باید حتما با او تماس بگیرم.این حق من بود که ناگفته ها رابدانم.حالا که همه چیز به ظاهر در زندگیم روبه راه بود،نمی خواستم سایه ی تردیدی که روی آن افتاده دل خوشی هایم را ازمن بگیرد.
_الو سلام آقا مسعود،لاله هستم. مسعود باکمی مکث وتردید گفت:سلام،حالتون خوبه؟! _ممنون. میتونم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم؟ صدایم بی نهایت پایین بود.نوید داشت در اتاق مطالعه ،درس می خواند.چیزی به کنکور ارشد نمانده بود.نمی خواستم اورا حالا درگیر شک وتردید هایم بکنم. _این چه حرفیه؟خواهش میکنم...ببینم برای نویدکه اتفاقی نیفتاده؟ نگاهی به در بسته ی اتاق او انداختم وپشت میزغذاخوری در آشپزخانه نشستم. _نه...داره درس می خونه از وقتی نوید تصمیم جدی برای ادامه تحصیل گرفت.قرار بود او تا ظهر در آتلیه باشد وبعد از آن مسعود می ماند. _خب من درخدمتم بفرمایین خیلی رک وجدی پرسیدم _چرا از نوید متنفرین؟ _متنفرم؟!...چرا اینطور فکر می کنین؟ _فکر نمی کنم...مطمئنم گلویش را صاف کرد وبی هیچ تردیدی گفت:اشتباه میکنین.اگه ازش متنفر بودم هرگز شراکت ودوستیمو باهاش ادامه نمی دادم...اینکه یه نفر که ازش متنفرم صبح تا شب جلو روم باشه وبخوام این با هم بودن ادامه پیدا کنه به نظر دیوونگی میاد...نه لاله خانوم من ازش متنفر نیستم.فقط... باقی حرفش را خورد. _فقط چی؟!! _ازش دلگیرم همین. _میشه دلیلشم بدونم؟ _خب چرا اینو از خود نوید نمی پرسین؟ نمی خواستم شاید هم خجالت میکشیدم علتش را به او بگویم.زندگی مان فقط چند روزی می شد که به حالت عادی برگشته بود.نمی توانستم به خاطر تردیدی که به جانم افتاده،دوباره همه چیز را بهم بریزم. _چون فکر میکنم این دلگیری فقط از طرف شماست. مسعود سکوت کرد و حرفی نزد _نمی خواین چیزی بگین؟ _امروز یکم سرم شلوغه.ازپشت تلفن هم نمی شه همه چیو توضیح داد.می تونم شمارو بیرون ببینم؟ با تردید گفتم:بله...کجا وکی؟ _فردا وقت دارین؟ یاد امتحان روز سه شنبه افتادم فقط دوروز فرصت داشتم _آره فکر کنم. _صبح که نوید سر کاره ،میام دنبالتون.اشکالی که نداره؟بعد از ظهر فکر نمی کنم بتونم وقتی پیدا کنم. _باشه فقط میخوام درمورد این موضوع نوید چیزی ندونه. مسعود چیزی نگفت.برای آنکه افکار ناراحت کننده را از ذهنش دور وخودم را به نوعی تبرئه کنم،بلافاصله گفتم:اون ذهنش درگیر کنکوره.نمی خوام واسه یه موضوع کوچیک حواسشو پرت کنم.وگرنه حتما به موقعش همه چیو توضیح می دم. مسعود باز هم سکوت کرد.با استرس گوشی را بیشتر در دستم فشردم.بی صبرانه منتظر جوابش بودم. _راستش لاله خانوم منم اتفاقا همین خواسته رو داشتم.شما یه روانشناسین.دوست دارم این حرفایی رو که باهاتون درمیون می زارم به حساب یه مشاوره بزارین که نباید کسی ازش چیزی بدونه.منظورمو که متوجه شدین؟ با خوشحالی سر تکان دادم حالا خیالم راحت شده بود _بله ...بله...نگران نباشین. مسعود به شوخی گفت:البته حق ویزیتتون محفوظه. با خنده تماس را قطع کردم.این دیدار حسابی ذهنم را به خودش درگیر کرده بود.نمی دانم چرا نمی توانستم با خودم کنار بیایم.این اولین باری بود که می خواستم چیزی را از نوید پنهان کنم و اصلا حس خوبی نداشت. **************** |
مسعود حوالی میدان قدس نگه داشت _گفتنش اونقدرام آسون نیست...نوید دوستمه،نمیتونم ونمی خوام با حرفام پیشتون خرابش کنم.
نفس عمیقی کشیدم تا دلواپسی را از خودم دور کنم _من ونوید چیز نگفته ای به هم نداریم.شاید فقط بعضی مسائل سربسته گفته شده همین. نگاه مسعود از چشم هایم می گریخت.انگار در گفتن تردید داشت. _در مورد اون دختر... کمی به طرفش خم شدم.هزار جور فکر به ذهنم رسید،تا او باز هم شروع به حرف زدن کرد. _نوید قبل از اینکه بیاد خواستگاری شما،می خواست با اون ازدواج کنه.در موردش باهام حرف زده بود... دوباره سکوت کرد وبه جلو خیره شد.دستش را روی دهانش گذاشته بود وزیر لب چیز های نا مفهومی زمزمه می کرد.برای آنکه اورا دوباره وادار به حرف زدن کنم با تردید پرسیدم _قضیه ی یه مثلث عشقی درمیونه؟! با ناباوری برگشت نگاهم کرد وسرتکان داد _نه،نه...اصلاً با بی صبری گفتم:پس چی؟ _اون..اون می خواست...با مریم ازدواج کنه. دستم را روی گلویم گذاشتم وبه طرف داشبورد خم شدم.چشم هایم از شدت بهت داشت از حدقه در می آمد.احساس خفگی می کردم. مسعود اصلاً حواسش به من نبود. _مریم اونو دوست داشت.راحت می شد فهمید که شدت علاقه ش به نوید خیلی بیشتر از اون به مریمه...اما خب وقتی گفت دوست دارم با خواهرت ازدواج کنم ته دلم را ضی بودم.لااقل مریم به خواسته ش می رسید.این برام خیلی مهم تر از میزان علاقه ی اون دوتا به هم بود.واسه همین نه نیاوردم وگفتم باید مریم قبول کنه...با مریم که حرف زدم قرار شد یه مدتی روش فکر کنه.می دونستم جوابش مثبته اما خواستم با این کار ارزش خواهرم پایین نیاد.هنوز مریم جوابی نداده بود که خود نوید بدون اینکه به من چیزی بگه ازش عذرخواهی کرد ودرخواستشو پس گرفت.باورم... دیگر حرفهایش را نمی شنیدم.نوک پاها ودستهایم سر شده بود.دیدم داشت هرلحظه بیشتر از قبل تار می شد.سوال های زیادی به سرم هجوم آورده بود ومثل موریانه داشت ذهنم را می خورد. (یعنی نوید مریمو دوست داشته؟پس چرا به من چیزی نگفت؟...هنوزم اونو می خواد؟مریم چی؟...من با انتخابم به هردوشون لطمه زدم؟...مگه خود نوید نگفت بهترین انتخابش من بودم؟...اگه نبودم اون با مریم ازدواج میکرد؟...چرا مریم حرفی نزد؟یعنی ازم متنفره؟) _لاله خانوم؟!...لاله...لاله چشاتو باز کن. اشک های داغ که روی گونه ام سر خورد،دیدم شفاف تر شد. _حالت خوبه؟ هق هق گریه مجال نداد جوابش را بدهم.حتی لحن صمیمی حرف زدنش هم تاثیری در حال خرابم نداشت. کاش همه ی این حرفها وقرار امروزمان یک کابوس شبانه بود.کاش مسعود می گذاشت در همان خواب خرگوشی ام باقی بمانم تا دوباره شاهد خراب شدن یک زندگی به دست خودم نباشم.حالا دیگر همه ی حرفهای نوید برایم هیچ وپوچ بود.دختری که او حرفش را زده بود مدتها می شد از زندگیمان بیرون رفته بود.اما مریم...با دست صورتم را پوشاندم ودوباره نالیدم. صدای مسعود عصبی ودر مانده بود _آروم باش لاله...خواهش میکنم.عجب غلطی کردم این حرفارو زدم. جلوی آپارتمان که نگه داشت.سرم را بلند کردم وبا ناراحتی به جلو خیره شدم.مسعود با دلسوزی نگاهم می کرد. _خودت رو به خاطرش اذیت نکن.این موضوع خیلی وقته که برای نوید ومریم تموم شده.اونا خیلی منطقی باهاش کنار اومدن.ناراحتی منم بیشتر واسه اینه که نوید تواین قضیه نادیده م گرفته همین.مطمئنم با گذشت زمان اونم حل می شه.بهتره فراموشش کنی. نیش اشک دوباره به چشمم نشست _نمی تونم،نمی تونم...فکر اینکه دوباره باعث شدم دونفر از هم جدا بشن دیوونه م می کنه. مسعود با کلافه گی دستی به موهایش کشید. _تو دختر احساساتی هستی.می دونم هرچقدر هم که بگم تو نوع برداشتت از این قضیه هیچ تاثیری نداره.اما اینکه تو باعث شدی اونا از هم جداشن خیلی مسخره ست.بهتره دست از این فکر برداری. با نا امیدی از او رو برگرداندم واز ماشین پیاده شدم. _لاله؟! قبل از آنکه در را ببندم سرخم کردم ونگاه استفهام آمیزی به او انداختم. _درمورد امروز،قضیه ی مریم وهرچی که باهات درمیون گذاشتم چیزی به نوید نگو...اون اگه بخواد خودش همه چیو بهت می گه.باشه؟ فقط سر تکان دادم ودر را بستم.اصلا به حال خودم نبودم.وارد آپارتمان شدم وتلو تلو خوران از پله ها بالا رفتم.ذهنم انگار پوچ وخالی وقلبم پر از درد بود.کاش فرصت گریه کردن داشتم. *************************** نگاهم به صفحه ی تلویزیون بود که داشت بین الحرمین را نشان می داد.صدای مداح جوانی که با سوز می خواند اشک را مهمان چشمانم کرده بود.ماه محرم آمده بود و من امسال در گیلان نبودم. نوید روبروی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بود وسر به زیر داشت.کفش هایم را سریع پوشیدم وبه طرفش رفتم. نوید کمی خودش را به من نزدیک تر کرد ازسر شرمندگی نگاه گذرایی به چشمان منتظر من انداخت این روزها زندگی بیشتر از همیشه برویم لبخند می زد.انگار شادی وسرزندگی از هر طرف به من ارزانی می شد. نگاهم بین مهمان ها چرخید و روی صورت بابا ثابت ماند.داشت به ساعت مچی اش اشاره میکرد.زیر لب گفت:کجاست؟ _وای لاله جان چی شد؟ اشک شوق دیدم را تار کرد.به طرفش دویدم و او هم مثل همیشه با آغوش باز پذیرایم شد.با بغض گفتم:آقاجان از جایم بلند شدم _بیارش تو اتاق ما رو تخت بخوابه. نوید هم دنبالمان آمد _لاله جان جای خواب بچه هارو چه جوری درست کنم؟ با کمی فکر گفتم:جای آقا جان رو تو اتاق بغلی بنداز.واسه خودت ومصطفی ودانیال تو نشیمن تشک پهن کن.ما خواهر ها هم تو این اتاق میخوابیم.البته فکر کنم باید پایین تخت هم جا بندازم. لیلا تبسم را روی تخت گذاشت _لاله جان من میرم به آشپزخونه یه سر بزنم.فکر کنم کلی ظرف نشسته اونجا ریخته. _نمی خواد دست بهشون بزنی.فردا قراره یه خانومی بیاد کمکم. _ما که هستیم کمکت میکنیم دیگه. دستش را در میانه ی راه گرفتم _نه تورو خدا.واسه اولین باره که اومدین خونمون.دلم نمیخواد با اینهمه خستگی کار هم بکنین. _فقط یه ذره جمع وجور میکنم.نگران نباش. از در که بیرون رفت نوید گفت:امروز خیلی خسته شدی برگشتم وبا قدردانی نگاهش کردم _نه بیشتر از تو. به طرفم آمد _وظیفه م بود. با لبخندسرم را پایین انداختم.دستش را آرام روی موهایم کشید _خوشگل شدی با شیطنت وبلبل زبانی گفتم:خوشگل بودم بغلم کرد وسرم را روی سینه اش قرار داد _بر منکرش لعنت. سرم را بلند کردم ونگاه نویدبه هدیه ی تولدم افتاد. _دوستش داری؟ _نه به اندازه ی تو. خم شد و روی گردنم را بوسید _منم دوست دارم. ازاعترافی که کرد غرق شادی شدم.نتیجه صبر وشکیباییم جواب داده بود.حالا دیگر این نوید را بادنیا عوض نمی کردم. زیر گوشش آهسته گفتم :می دونم. آقاجان زودتر ازما برای خواب رفت.من ولیلا وزهرا در آشپزخانه دور میز نشستیم.نوید وآن دوتای دیگر هم در نشیمن مشغول حرف زدن وشوخی وخنده بودند. لیلا دستم را گرفت وگفت:خونه ی قشنگی داری. یاد آوری خرید جهیزیه وکار مجید باعث شدبا دلخوری بگویم _سلیقه ی خودت وپول آقا مجیده...معلومه که باید خوشت بیاد. لیلا با ناراحتی لب ورچید _تو هنوزم از خیر این موضوع نگذشتی؟بابا بی خیال...بزار اون بنده خدا هم خیال کنه واسه ت یه قدمی برداشته.چرا می خوای کاری کنی همش عذاب وجدان داشته باشه؟ چشم هایم را ریز کردم _حرفای تازه می شنوم.نکنه اونجا خبرایی هست که من ازش بی اطلاعم؟ لیلا با حرص دستش را مشت کرد _دقیقاً...بزار بگم که تو هم بی خبر نمونی. زهرا دست او را گرفت _بس کن لیلا...با حرفات ناراحتش نکن. _باهاش در ارتباطین درسته؟ نگاهم به طرف زهرا بود.با ناراحتی سر تکان داد وبه میز خیره شد.لیلا گفت:اومد سراغمون،گفت پشیمونه.خواست بهش فرصت بدیم حرف بزنه.اولش فکر کردم میخواد خودشو توجیح کنه اما بعد... بغض به گلویم فشار آورد _بزار بعدشو من بگم.شما دو تا هم خام حرفاش شدین و مثل همیشه با این قضیه احساسی برخورد کردین مگه نه؟ _لاله اون پدر ماست. _کدوم پدر زهرا؟...کسی که خواسته هاشو به ما ترجیح داده؟ زهرا با گریه گفت:بدون شنیدن حرفاش قضاوت نکن.مجید هم کمتر از ما زجر نکشیده. خنده ی عصبیم کمی بلند تر از حد معمول بود _زجر؟...اون که به خواسته ش رسید... لیلا با ناراحتی حرفم را قطع کرد _اینجوری به نظر می رسید اما...اون بیشتر از همه ی ما به خاطر تو زجر کشیده. اشک در چشمم حلقه زد _به خاطر من؟مگه من برای اون کی بودم؟چی بودم؟...اگه دوستم داشت .اگه منو میخواست چرا سعی کرد مامانو مجبور به سقطم کنه هان؟...چرا قبل ازبه دنیا اومدنم ازش جدا شد؟چراپای شهلا رو به زندگیمون وا کرد؟... هق هق گریه مانع از ادامه ی حرفم شد.انگار قرار نبود خوشحالیم بیش ازاین ادامه پیدا کند.سرم را روی میز گذاشتم وصدای گریه ام را درگلو خفه کردم. لیلا شانه ام را مالش داد _آروم باش لاله جان...اصلا غلط کردم حرف زدم.تورو خدا گریه نکن.حال زهرا هم بد میشه ها.واسه اون اینجور هیجانا خطرناکه با پشت دست اشک هایم را پاک کردم وبا تعجب پرسیدم _واسه چی؟ گونه ی زهرا از شرم سرخ شد.لیلا لبخند غمگینی زدو گفت:واسه اینکه یه مامان نمونه کاری نمیکنه جون بچه ش به خطر بیفته. با ناباوری نگاهم بین آن دو سرگردان ماند.نوید با خنده داخل آشپزخانه سرک کشید _لاله خبر داری دانیال اینا... حرف در دهانش ماسید _داری گریه میکنی؟ _از خوشحالیه. قطره ی اشکی روی صورتم افتاد.خم شدم و صورت خجالت زده ی زهرا را بوسیدم.خدا هنوز هم فراموشم نکرده بود.حتی در این بحرانی ترین لحظات زندگیم شادی های بی نظیری برای بخشیدن به من داشت. نگاهم روی کارت بانکی که به دست داشتم ثابت مانده بود.خیلی خوب می دانستم کاری که می خواهم انجام بدهم از هرنظر خوب وخداپسندانه است.اما استفاده از این حساب... بعد از بازدیدی که هفته ی گذشته از آسایشگاه معلولین داشتیم،حالم به حدی خراب بود که تا چند روز از غصه ی وضعیت اسفبار ساکنین آنجا خواب وخوراک نداشتم.دلم از دیدن شرایط بد ونابسامان آنها به درد آمده بود.وحالا شاید با کمک مقداری از این پول می توانستم برای بهبود وضعیتشان قدمی بردارم. یاد حرف زهرا افتادم _ببین لاله،من نمی دونم میخوای با پولای تواین حساب چیکار کنی.نمی خوامم بدونم.مجید ازم خواست اینو بهت بدم وبس.این حساب مال توئه.پولیم که توشه آقا جان داده.فکر کنم بدونی یه هفت ،هشت میلیونی می شه.که بابت جهیزیه ت داده بود.مطمئن باش مجید دیگه قبولش نمی کنه.اگرم بخوای به آقاجان برش گردونی ناراحت می شه...دیگه ریش وقیچی دست خودته،ببین میخوای باهاش چیکار کنی. دلم نمی خواست آن پول را بگیرم.زهرا هم برای پس گرفتنش کاری نمی کرد.انگار قبول آن توفیق اجباری بود.قسم خورده بودم هرگز از این پول استفاده نکنم اما حالا آسایشگاه معلولین و... سرم را تکان دادم تا افکار منفی از ذهنم بیرون بروند.شماره حسابی را که مدیر آنجا،خانم کوهنورد داده بود روی کاغذی یادداشت کرده بودم.تصمیم داشتم کارت به کارت بکنم.جلوی عابر بانک ایستادم _لاله خانوم؟!... برگشتم .مسعود پشت سرم بود.اصلا انتظار دیدنش را آن هم اینجا نداشتم _سلام،حالتون خوبه؟ لبخند نصف ونیمه ای زد _ممنون...راستش میخواستم... با کمی مکث ادامه داد _بعد صحبت های اون روز فرصتی پیش نیومد ببینمتون وعذر خواهی کنم.من واقعا به خاطر گفتن اون حرفا شرمنده م سرم را با لبخند تکان دادم _شرمنده چرا؟...خب قبول دارم یکم برام شنیدنش سخت بود.اما اونو به حساب درد ودل گذاشتم.وحالا واقعا درکتون میکنم. _شما لطف دارین دوباره لحن حرف زدنش رسمی و توأم با احترام شده بود. _خواهش میکنم ،این چه حرفیه؟ _راستش احساس میکنم صحبت با شما خیلی بهم کمک کرد.می دونم این نهایت پرویی و وقاحته.اما دوست دارم بازم باهاتون حرف بزنم.فکر میکنم واقعا نیازبه یه مشاور قابل اعتماد مثل شما داشته باشم. لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست.آفتاب در نقطه ای که ایستاده بودیم چشمانم را اذیت می کرد.کمی جابجا شدم ودستم را سایه بان چشمم قرار دادم _خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بهتون بکنم. _شرمنده م میکنین...راستی پاک یادم رفت بپرسم من که مزاحم وقتتون نشدم؟ نگاه گذرایی به عابر بانک انداختم.مثل اینکه قضیه ی پول ریختن به حساب آسایشگاه فعلا منتفی شده بود _نه خواهش میکنم. مسعود به ساعتش نگاهی انداخت _فرصت دارین یه نوشیدنی با هم بخوریم؟ یاد آب اناری که دفعه ی قبل برایم خریده بود افتادم.خاطره ی خوبی از آن روز نداشتم. _راستش من امروز... چشمانم سیاهی رفت وبی اختیار به طرف جلو خم شدم.دست دراز کردم تا چیزی رابرای تکیه دادن بگیرم.مسعود آن را گرفت _حالتون خوبه؟ در صدایش موجی از نگرانی وجود داشت.با بی حالی گفتم:خوبم...فکر کنم بخاطر آفتاب باشه. کمکم کرد روی جدول کنار خیابان بنشینم _نشستن حالتونو بهتر میکنه. سرم به شدت گیج می رفت.مسعود بلاتکلیف نگاهی به دو طرف خیابان انداخت _فکر کنم قبلا اینورا یه کلینیک دیده بودم. _احتمالا فشارم بازم افتاده.نگران نباشین.حالم... داشتم از جایم بلند می شدم که جاری شدن ماده ی لزج وگرمی را لای پاهایم احساس کردم.اول آن را به حساب اینکه موعد عادت ماهیانه ام رسیده گذاشتم اما وقتی شدت ترشح بیش ازحد ونگران کننده شد با ترس به طرف مسعود چرخیدم _منو به یه جایی... حتی فرصت نشد جمله ام را کامل کنم.چشمانم به شدت سیاهی رفت و بعد احساس سقوطی که نمی دانم چقدر حقیقت داشت. چشم که باز کردم روی تخت ناشناسی بودم.نگاهم به طرف سرمی که به دستم تزریق شده بود چرخید.مسعود بالای سرم ایستاده بود چرخش همزمان کلید درون قفل وباز شدن در باعث شد با هشیاری به در نیمه باز اتاق نگاه کنم. رفتار نوید این روز ها مشکوک شده بود.مدام به پر وپایم می پیچید. وبرای هر ورود و خروجم از خانه استنطاقم میکرد.من ترس را در نگاهش می دیدم اما چون به خاطر رفتارهای بی منطقش دلگیر بودم.سعی نمی کردم از علت آن سر در بیاورم.
آفتاب مستقیم به صورتم میخورد.چند بار در جایم غلت خوردم وبا خستگی چشم باز کردم.ساعت نزدیک هشت ونیم بود.از جایم بلند شدم وخمیازه کشیدم.
ساناز وستاره هنوز خواب بودند.از اتاق بیرون زدم.ظاهراً کسی بیدار نبود.از پله ها پایین رفتم.در ورودی باز وآفتاب از آنجا به روی فرش ها ویک دست مبل راحتی درون هال سرک کشیده بود. از آشپزخانه،صدای به هم خوردن در کابینت ها وظرف وظروف می آمد.دستی به شالم کشیدم و وارد آنجا شدم. مسعود کلافه پشت میز ایستاده بود وداشت فکر می کرد.لبخند بی اختیار روی لبم آمد _سلام،صبح به خیر. یک تکه از موهایش روی پیشانی ریخته بود و چهره اش را از همیشه جذاب تر نشان می داد. _صبح تو هم به خیر...خوب خوابیدی؟ حالا دیگر مدتها بود به این لحن صمیمی حرف زدنش عادت کرده بودم.نوید هم ظاهراً با آن کنار آمده بود.وبا آنکه هنوز هم از دست مسعود دلخور بود اما به روی خودش نمی آورد. به نشانه ی مثبت سر تکان دادم _داری چیکار میکنی؟ با بلاتکلیفی دستش را روی کمرش گذاشت _میخوام صبحونه آماده کنم . اما هرچی میگردم ظرف چای رو پیدا نمی کنم. _جالبه،تا اونجا که یادم می یاد اهل صبحونه خوردن نبودی با خنده شانه بالا انداخت _هنوزم نیستم...این رو فقط به افتخار مهمون عزیزی که عاشق خوردن صبحونه ست آماده میکنم. _یعنی همه ی این تلاش واسه منه؟ بازرنگی از زیر حرفش شانه خالی کرد _نظر تو اینه؟...باشه حرفی نیست. با دلخوری ساختگی نگاهم را از او گرفتم _حالا دیگه منو سر کار می ذاری؟ _فکر نکنم از این جسارت ها داشته باشم یکی از کابینت هارا دوباره باز کرد.صدای ساناز باعث شد از ترس تکان بخورم _دنبال چیزی میگردی؟ لحن حرف زدنش به هیچ وجه آشتی جویانه نبود.بابدبینی نگاهمان می کرد. _این ظرف چایی کجاست؟تو می دونی؟ _بیا کنار ،من خودم صبحونه رو آماده میکنم. مسعود خودش را کنار کشید وساناز درست از همان کابینتی که او لحظه ای پیش باز کرده بود ظرف چای را برداشت. _از بس اینجا رفت وآمد داشتیم دیگه جای همه چیو می دونم.البته این اصلا به خاطر فضولی من نیست.ماشالله مسعود خیلی مهمون نوازه. آدم باهاش احساس راحتی میکنه. حرفهایش پر از کنایه بود.مسعود با دلخوری گفت:تو لطف داری،اینجام مال خودتونه...من می رم بیرون. از آشپزخانه خارج شد .نه من ونه ساناز عکس العملی نشان ندادیم.از این سکوت سنگین هیچ خوشم نمی آمد. با ناراحتی ظرف پنیر وکره را از یخچال بیرون آورد _فکر کنم لازمه یه چیزایی رو برای هم توضیح بدیم. با دلخوری جوابش را دادم _من حرفی برای گفتن ندارم.تصور تو هم، از چیزی که دیدی وقضاوت کردی کاملا اشتباهه. _امیدوارم...اما در هرصورت من حرف دارم نگاهم نمی کرد.با سردر گمی پشت میز نشستم _باشه...بگو می شنوم. _خب فکر نکنم گفتنش الآن مناسب باشه.بچه ها دارن کم کم بیدار می شن وفرصت نمی شه همه چیو برات روشن کنم. تمایل زیادی برای دانستن نداشتم.ساناز هم دیگر چیزی نگفت. سر میز صبحانه نمی دانم چطور شد از دهانم پرید بلدم روی آتش غذا درست کنم.بچه ها همگی با هیجان از من خواستند برای ناهار آن روز چیزی روی آتش بپزم.بلاخره بعد از کلی چانه زنی قرار شد من برنج را بپزم و مرد ها هم بساط کباب را به راه بیندازند.
صدای خنده وشوخی شان در باغ می آمد.عزیز همراه مسعود زیر آلاچیق نشسته بود و داشت با خنده نگاهشان می کرد. نوید با بچه ها نبود.از پله ها پایین رفتم. افشین داشت هیزم ها را روی هم می چید. _اونجوری نه...آتیش خوب نمی گیره. دست از کار کشید وبا کنجکاوی نگاهم کرد. _باید اول چند تکه رو عمودی گذاشت بقیه شونم افقی روی هم سوار کرد.مثل خیمه.اینجوری هوا میتونه راحت توش نفوذ کنه وآتیش بهتر بگیره. تکه ای هیزم به دستم داد _چه جالب _آتیش که گرفت و چوب ها ذغال شد پهنش می کنم وقابلمه رو روش می زارم. صدای جیغ ساناز باعث شد سرم را بلند کنم.داشت با بابک وایمان آب بازی می کرد.با هیجان نگاهشان کردم.شیلنگ آب دست ساناز افتاده بود و او داشت با خنده بابک را تهدید می کرد. افشین خیلی بی مقدمه گفت:اونا واسه رسیدن به این روزا سختی های زیادی کشیدن. به طرفش چرخیدم وبا او چشم در چشم شدم. _نزدیک بود از هم جدا بشن. ابرویی بالا انداختم وبا تعجب گفتم:اما رابطه ی گرم وصمیمی که الآن دارن اینطور نشون نمی ده. دستی به حالت عصبی لای موهای جوگندمی اش کشید _شاید واسه خاطر اینه که برای حل شدن این اختلاف بهای کمتری دادن. ساناز روی من وافشین آب پاشید.سریع از جایم بلند شدم. _دیوونه شدی؟ فقط خندید وشیلنگ را بیشتر به طرفم گرفت.با خنده گفتم:بچه ی شمال رو از آب می ترسونی؟ _بزار وقتی مث موش آب کشیده شدی اینطور بلبل زبونی کن. با اینکه داشتم خیس می شدم به طرفش دویدم.او هم نامردی نکرد وبه سر تا پایم آب پاشید. مسعود از آلاچیق بیرون آمد وبه تندی گفت:بس کن دیگه ساناز،بچه شدی؟ به سمت او برگشتم وگفتم:عیب نداره،وایسا ببین چه حالی ازش بگیرم. ساناز تا من را نزدیک خودش دید شیلنگ را پرت کرد وپا به فرار گذاشت.آب را بیشتر باز کردم وانگشت شستم را روی دهانه ی شیلنگ گذاشتم. لباس ساناز کاملا خیس شد.ایمان راهم که خواست برای گرفتن شیلنگ به من نزدیک شود با وقاحت خیس کردم.حالا دیگر افشین وستاره ومسعود هم به بازیمان اضافه شده بودند.عزیز هم از دور با خنده نگاهمان می کرد. بلاخره با یک همکاری دست جمعی شیلنگ را از دستم گرفتند.بابک با حرص گفت:نگهش دارین در نره. ستاره وساناز با هر زحمتی که بود نگهم داشتند .ایمان ومسعود فقط می خندیدند.بابک داشت رویم آب می پاشید.افشین هم با خنده سعی داشت جلوی کار او را بگیرد.که به نظر بی فایده می آمد.به زحمت خودم را از دستشان نجات دادم وبه طرف در حیاط دویدم.بچه ها همان جا ایستاده بودند و رویم آب می پاشیدند. در باز شد ومریم ونوید داخل حیاط شدند.دوربین عکاسی اش دست مریم بود وداشتند با خنده درباره چیزی حرف می زدند.با ناباوری دست از دویدن کشیدم ودرست جلوی آنها نفس نفس زنان توقف کردم.نگاه توبیخ گری به نوید انداختم و با نامیدی از آنها رو برگرداندم.نمی دانم چرا آن لحظه از دیدن آن دو با هم اینقدر بهم ریخته بودم.شاید برخلاف تصور من وحرفهای مریم ،هنوز چیزی بینشان تمام نشده بود. نوید به طرفم دوید وجلوی آب ایستاد
_دارین چیکار میکنین دیوونه ها؟ بابک داد زد _دیوونه ماییم یا تو که ادای عاشقای تو قصه هارو در میاری...بکش کنار مجنون فداکار وگرنه تو هم باید با لیلی خیس شی ها نوید بازویم را گرفت وتکان داد _اینجا وایسادی خیست کنن؟ از بهت بیرون آمدم. و برایش پشت چشمی نازک کردم _داریم بازی می کنیم با تمسخر نگاهم کرد _بازی بهتری بلد نبودی خانوم کوچولو؟ _مگه آب بازی چشه؟ خوشبختانه از رو هم نمی رفتم.دندان هایش را با خشم روی هم فشرد _یه نگاه به سر و وضعت انداختی؟همه ی لباس به تنت چسبیده. به طرف در برگشتم ونگاهم به مریم افتاد.با طعنه گفتم:بازم آقا رگ غیرتش ورم کرد. مچ دستم را گرفت ومرا به طرف خودش چرخاند _چی گفتی؟ فشاری که به دستم می آورد غیر قابل تحمل بود.از شدت درد،اشک در چشمم جمع شد.بی اختیار بغض کردم _خب الآن خود تو هم خیس شدی.مگه من حساسیتی نشون دادم؟ دستم را ول کرد _بایدم نشون ندی...واسه اینکه من ناموس تو نیستم اما تو ناموس منی لاله .دلم نمی خواد کسی تورو اینجوری ببینه سرم را پایین انداختم وبا خودم گفتم(باز این فیلم فارسی زیاد دید...غلط نکنم الآن رفته تو قالب ناصر ملک مطیعی که اینقدر واسه من غیرتی میشه...) مریم با عصبانیت سر بابک داد زد _بسه دیگه،این بنده خدا هارو که حسابی خیس کردین. ایمان شیر آب را بست.مریم به سمت مان آمد _همینجا وایسین برم حوله بیارم. آب چکه چکه ازسر و رویمان می ریخت.نوید هنوز هم مثل برج زهرمارجلویم ایستاده بود وبا دلخوری نگاهم می کرد. حوله ها را دور مان پیچیدیم وهمراه مریم وارد ویلا شدیم.از سر لج ولجبازی ،بی اعتنا به آن دو به سمت اتاقم رفتم. حتی غیرتی شدن وفداکاریش هم نتوانست قانعم کند.نوید هنوزیک توضیح به من بدهکار بود.در را پشت سرم بستم.مریم ضربه ی آرامی به در زد _چیزی لازم نداری لاله جان؟ از دست او هم هنوز دلخور بودم _نه ممنون. موهایم را خشک کردم ولباسم را عوض کردم.ساناز وستاره هم وارد اتاق شدند. _وای همه ی تنم خیس آبه. ستاره خنده ی ریزی کرد _مثل اینکه اول خودت شروع کردی ساناز خانوم. _من که داشتم مسالمت آمیز آب می پاشیدم.تقصیر این لاله ی ورپریده ست اومد بازی رو هیجانیش کرد. با بی حالی لبخند زدم.ستاره گفت:ولی کلی خوش گذشت نه؟ فقط اگه آخرش رو این آقای معلم اخلاق خراب نمی کرد. ساناز روترش کرد_منظورت داداش نویده؟ _آره دیگه شوهر عاشق پیشه ی همین شیطونک. برگشت و مستقیم مرا مخاطب قرار داد _نشد ما یه کاری بکنیم ایشون بعدش سه ساعت سخنرانی توجیهی در مورد عواقب کارمون نداشته باشه.در عجبم اینکه اینقدر متعهد به قوانین سخت گیرانه وخاص خودشه چطور راضی شده بیاد تورو بگیره. راستش کمی حرف زدن ستاره به مذاقم خوش نیامد.احساس می کردم ازاین حرف ها قصد توهین دارد.قبل از آنکه بتوانم از خودم دفاع کنم.ساناز به جای من جوابش را داد _مگه لاله چشه؟ _خب آخه نوید یه جورایی اتو کشیده ومثبته.اما لاله...اصلا بیخیال.فرض کن یه چیزی گفتم. سعی کردم ناراحتی را درصدایم پنهان کنم. _توکه حرفتو زدی.لااقل منظورتم برسون...می خوای بگی من ونوید به هم نمی یایم؟ ستاره با نیشخند دستی به شانه ام زد و وارد حمامی که داخل اتاق بود شد.ساناز نزدیکم شد وصدایش را پایین آورد _از حرفش ناراحت نشو...این داره از جایی دیگه می سوزه. _خب اگه چیزی شده به منم بگین. _سر فرصت... فعلاً نه این بار از اینکه ساناز باز هم زمان صحبت را به وقت دیگری موکول کرد عصبی شدم.خب هضم این همه ابهام و حرف های سوال برانگیز برایم کار آسانی نبود.ظاهراً باید بیشتر شکیبایی می کردم کلافه از اتاق بیرون آمدم.نوید هم لباسش را عوض کرده بود و می خواست از پله ها پایین برود.خواستم بی تفاوت از کنارش بگذرم که دستم را گرفت.
_لاله یه لحظه وایسا لحن حرف زدنش آرام و کمی هم با محبت شده بود.نگاه پرسشگرم را به چشمانش دوختم.به بلوزم اشاره کرد _اینو عوض کن. با شگفتی به بلوزم نگاه انداختم.رنگ آن قرمز تند ولی کاملاً پوشیده ومتین بود. _اما این که ... _این لباس مشکلی نداره اما عوضش کن. _اونوقت می شه بدونم چرا؟ داشتم جوش می آوردم.با خونسردی گفت:چون بهت خیلی می یاد. _هه هه ...دلیلت خیلی منطقی بود.واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. دستش را پس زدم ودوپله پایین آمدم.سریع خودش را به من رساند وسد راهم شد. _مگه نشنیدی چی گفتم،برو عوضش کن. _از این اخلاقا نداشتی. با تمسخر نگاهم کرد _رو نکرده بودم. _ببین نه اینجا جای دعواست نه من حال و حوصله شو دارم.باید برم غذا درست کنم.آتیش الآن خراب میشه. _اول اون کاری رو که گفتم بکن،بعد هر جایی خواستی برو. _عادت ندارم زیر بار حرف غیر منطقی برم. پوزخندم او را عصبی کرد.دستم را کشید وبا خود از پله ها بالا برد _عادتت می دم. _این چه کاریه؟بچه گیر آوردی؟...می خوای حرف زور بگی؟ _همینه که هست یالا برو عوضش کن. عزیز از یکی از اتاق ها بیرون آمد.فکر کنم صدای جر وبحث مان را شنیده بود.دستم را با حرص از دست نوید بیرون کشیدم وبه طرف اتاقم رفتم. ساناز داشت موهایش راشانه می کرد. _چرا برگشتی؟! با اعصابی خورد ساک لباس هایم را از زیر تخت بیرون کشیدم _می خوام لباسمو عوض کنم. _آخه چرا؟!این که خیلی بهت می یاد. _نمی خوام موقع پختن غذا بوی دود بگیره. بلوزم را با سارافون توسی رنگی که کوتاه و تا روی زانو بود عوض کردم.جیب های فانتزی وپاپیون بزرگی که روی کمرش می خورد.سنم را پایین آورده بود.شبیه دختر بچه ها شده بودم.شلوار مشکی ام را با سفید عوض کردم و شال توسی روشنی هم روی سرم گذاشتم. _اینم بهت می یاد. لبخند محوی زدم واز اتاق بیرون آمدم.نوید جلوی پله ها منتظرم بود.با طعنه گفتم:انشالله ایندفعه دیگه مهر خروج می خورم نه؟ نگاه مغرورش را از من گرفت واز پله ها پایین رفت.مسعود وایمان داشتند گوشت هارا به سیخ می کشیدند.خوشبختانه برنج را از قبل شسته بودم. وارد آشپزخانه شدم.بابک وعزیز هم آنجا بودند.به سمت قابلمه برنج رفتم. _شما بزارین لاله خانوم،من می یارم.سنگینه. کنار کشیدم.تا بابک قابلمه را بردارد.او که رفت عزیز دستم را کشید _یه لحظه وایسا برگشتم وبا ناراحتی سرم را پایین انداختم _می دونم از دستش دلخوری.اما این بار رو بهتره تو کوتاه بیای.مردا تشنه ی قدرتن.فقط کافیه یه لحظه احساس کنن کنترل اوضاع از دستشون خارج شده اونوقته که زمین وزمان رو به هم می دوزن وغیر منطقی ترین حرفشون می شه قانون خدا...خودتم ریز ریز کنی حاضر نیستن اعتراف کنن این اشتباهه.می دونی چرا؟...چون اونا خودشونم خیلی خوب می دونن حرفشون غلطه اما غلط ودرستش مهم نیست.مهم اینه حرف،حرف اونا باشه.دست خودشونم نیست.به نحوه ی تفکر وقضاوتشون بر می گرده.اینارو که دیگه خودتم بهتر از من می دونی. در تایید حرفهایش سر تکان دادم.دستم را گرفت وصدایش را پایین آورد _یه نصیحت رو از من داشته باش.اگه دوست داری زندگیت رو اونجور که می خوای بسازی یه کاری کن خیال کنه همیشه اون رئیسه بینی ام را گرفت وتکان داد _در ضمن هرگزدست رو رگ غیرتش نگذار که بد می بینی.اینو ازیه پیرزن فضول مثل من که چهار پیرهن بیشتر پاره کرده قبول کن. خندیدم وبا مهربانی گونه اش را بوسیدم _این چه حرفیه عزیز،حرفات همش درست ومنطقیه...حالا بین خودمون باشه،اعتراف کنین از کدوم دانشگاه مدرک گرفتین؟ نفس عمیقی کشید وبا حسرت گفت:هی...از دانشگاه زندگی دخترم |