loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 189 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
نام نویسنده: نیلا
فصل: 4-9
تعداد فصل: 50
خلاصه ی رمان:
گاهي دنيا با ادماش ..روزگاري رو برات رقم مي زنن كه هيچ وقت در تصوراتت نمي گنجيده ....هيچ وقت باورت نمي شد كه انقدر راحت مي توني تسليم خواسته هايي بشي كه هميشه برات پوچ و بي معني بوده ....بعد از مدتها تن دادن به خواسته ها و اتفاقاي پيرامونت .... اين جمله تو ذهنت نقش مي بنده ..
"هميشه نبايد عشق آغاز زندگي باشه......."

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

...فاصله دبيرستان تا خونمون كمي زياد بود........ و به همت من و الهه...... خانواده ها راضي شده بودن كه منو اون اين مسافتو هر روز طي كنيمالبته به شرطها و شروطها ..
كه تمامي اين شرايط توي قرارداد نامه لفظيه واجب الاجرايي قيد شده بود
يك:
راس ساعت بايد توي خونه باشيم
دو:
مثل بچه گربه هاي ملوس... سرمونو مي ندازيم پايين و راست مي ريم مدرسه و راست ميام خونه..
سه:
حق خريد در راه مدرسه به هيچ عنوان... حتي اگر اسمون به زمين و زمين نعو ذ بالله بره اسمون نداريم ...
چهار:
حق جمع كردن چادر زير دست رانداشته...
چادر بايد كاملا ايستاده باشد...تا هيچ جايي از بدنتان ديده نشود
مقنعه بايد كاملا روي پيشاني رابگيرد... و براي محكم كاري چادر را نيز روي ان مي كشيم ....در ضمن بلندي مانتو بايد تا مچ پا باشد
پنج:
..كفشها نبايد پاشنه بلند باشند ..از پوشيدن رنگهاي شاد معذوريم ...هرهرو كركر مطلقا ...ممنوع
شش:
در صورت متلك انداختن از سوي جنس مخالف به هيچ عنوان سر را بالا نبرده و فقط سرعت قدمها را افزايش مي دهيم.... تا از محل حادثه متواري گرديم..
هفت:
.در صورت مريض بودن هر كدوم از ما ....ان ديگري هم .....يا بايد به مدرسه نرود و يا اگر رفت.... بايد با يكي از اولياي عزيزش كه بيشتر همان مامانشان است برود ولا غير ....
هشت:
شما نياز به دانشگاه و كنكور نداريد ....چون قرار است به شغل شريف كهنه شوري روي اوريد ..
پس رفتن سر كلاسهاي كنكور و تقويتي كاملا ملاغاست و در صورت اصرار بيش از حد از رفتن ما به مدرسه نيز جلوگيري به عمل خواهد امد....
(در حال رفتن به مدرسه)
الهه- مي گم اين اقا مسعودت برادر ديگه اي نداره؟
- نمي دونم... چطور؟
الهه- خوب اگه داشته باشه ..اونوقت منو تو ....مي تونيم جاري هم بشيم...مي دوني چقدر كيف داره.خره .......
بعد از كمي خنديدن ادامه داد
... لا اقل اونجا ديگه تنها نيستيم........نه مرگ من ..بلاخره تو اين زندگي حسرت بارم ....يه بارم كه شده ..مخم خوب كار كرد ..نه ؟
-نه مثل اينكه تو بدت نمياد مزه شوهر بره زير دندونات
الهه- خوب تو اگه شوهر كني چرا كه نه..... خيليم خوبه
-الهه
با چشماي خندون به طرفم برگشت
-من شوهر نمي كنم
الهه- عزيز دلم... اينو به اقات بگو
-اقام......فكر نكنم هيچ وقت بتونم بهش بگم
الهه- اينطوري مي خواي شوهر نكني .....
با خنده كمي سرشو تكون داد.....و چشمكي زد وگفت
الهه- فكرشو بكن....... هدي خانوم ما يعني تو....توي بي ر يخت گيس بريده.....
فرداشب توي مراسم خواستگاري ...نشستيو هي برا اقا داماد عشوه مياي
و اونم يه دل نه.... نيمچه دل عاشقت مي شه ..
الهه- اوه هدي عزيزم.. من مسعود كه همان شاهزاده سوار بر اسب روياها هستم .....
به ديدارت از فرسنگها امده ام ..ايا تو مرا به همسري خودت بر مي گزيني و مرا خوشبخترين مرد بر روي كره خاكي كه نه ....بر محله ي بي سر و ته خود مي گرداني....
اه هدي..هدي
عشقم..عمرم ..نفسم.......البالويم...جيگلم
الهه مدام فك مي زد و منم به حرفاش مي خنديدم .
.- اه الهه اكنون كه به مدرسه رسيده ايم و من دست از پا درازتر فعلا نمي توانم غلطي بكنم و به حسابت داشته ات برسم..
.ساعتها از پي هم خواهد گذشت
و من در اخرين ساعات روز به ديدارت خواهم امد....
تا حق داشته ات را بر كف دستان و كف گوشت بنشانم....
تا تو باشي كه منبعد از اين... چاك دهانت را به اندازه بگشايي ...
و بعد محكم در حالي كه الهه دهنش از خنده مثل كش قيطوني در رفته بود كوبيدم پس كله اش ...
الهه با چشاي گشاد شده به من نگاه كرد
الهه- نارفيق قرار بود بعد از مرسه بزني
-اون موقعه كه تواز دستم در مي رفتي... تازه الان كف گرگي خوردي..... بهتر از اين بود كه كف كرگدني بخوري
الهه- بيچاره مسعود..... اونو مي خواي كف شو...... با چي بزني ..
- كف اونو همچين ببرم.... كه از ديدنم بدجور كف كنه.... كه ديگه سر خود پا نشه بياد خواستگاري...
الهه- خودت مي گي اونم مجبوره
-بابا پسري گفتن مردي گفتن.... من دخترم..... اون كه دختر نيست كه نتونه حرف بزنه
جلوي الهه قپي مي يومدم... مي دونستم اگه اقا جون بگه و بخواد ........ من ديگه هيچ كاري نمي تونم بكنم....
حتي قادر به عوض كردن تصميمشم نيستم
...اقاجون حتي از لاله و شوهرش محمد م خواسته بود كه بيان....
اون همه چيزو تموم شده مي دونست ولي با اين حال زياد نخواسته بود شلوغش كنه ..و فقط جمع..... جمع خانوادگي بود...
لاله كه تو حال و هواي بچه داري و زندگيش بود ..حتي نمي دونستم رابطه اش با محمد چطوره .
.انقدر از هم دور بوديم كه حرف من و محمد در حد سلام و عليك و تعارف ميوه و غذا خلاصه مي شد.....
.اونم پسر يكي از فرش فروشاي بازار بود ....كه از قضا دوست صميمي اقاجون بود.....
اين دوتا هم همديگرو نديده بودن و با تصميم بزرگترا با هم ازدواج كردن ......محمد كم حرف بود و لاله ...
نمي دونم... لاله خواهر بود ..اما حتي از اخلاقاشم سر در نمي يوردم .....اونم كم حرف بود البته بعد از اينكه ازدواج كرد كم حرفترم شد.....
چهره اش به نظرم شكسته تر شده بود ..بهش نمي خورد يه دختر 20 ساله باشه ..دختري كه مي تونست تازه اول جنب و جوش جونيش باشه ......
..زيباتر شده بود ......و كمي هم درشتر .....گاهي كه به اتاقم مي يومد حسرت نگاها شو رو كتابام مي ديدم....
يه بار كه رفته بود تو اتاقم.... و من سر زده وارد شدم ... ديدم كه يكي از كتابا رو تو دستش گرفته و ورق مي زنه ..... تا منو ديد سريع كتابو گذاشت سر جاش ...مشخص بود عاشق خوندن و يادگيريه
اما زندگي و تصميم ديگران اون از داشتن اين لذت محروم كرده بوده و ناخواسته وارد زندگي شده بود .....
در حد خوندن و نوشتن مي تونست بخونه ولي نه كتاباي سنگين و پر حجم.......هيچ وقت حرفي براي گفتن باهم نداشتيم ....
.و هميشه با گفتن چند جمله مثلا باهم حرف مي زديم......يه خانواده بوديم اما خيلي از هم دور بودريم خيلي ...
.لاله بيشتر با خانوم جون حرف مي زد.....تا من.....

به طاقچه اتاقم نگاه كردم كه سرا سر پر شده بود از كتاباي درسي....و جزوه هاي رنگا رنگ.............چقدر قايمكي به بچه ها.... پولايي كه به زور جمع مي كردم ...مي دادم تا كتابايي رو كه دوست دارم برام بگيرن .....اكثر دوستام درباره اقاجون و سخت گيرايش مي دونستن ..بيشتر م مينا زحمت خريد كتابا رو مي كشيد پدرش كارمند بودو زندگي ساده اي داشتن ..پدرشو .فقط دو سه بار ....اونم وقتي كه به دنبال مينا امده بود جلوي مدرسه ديده بودم من و الهه اجازه رفتن به خونه دوستامونم نداشتيم...و هميشه با نگاههاي پر حسرت به اون و زندگي سادشون نگاه مي كرديم .....و هيچ وقتم به روي هم نمي يورديم كه در حسرت زندگي مينا هستيم..شايد داشتن كمي ازادي مي تونست ما رو خوشبخترين دختر كنه..اما رفتاراي بسته خانواده و تو سري خورياي كه به واسطه دختر بودنمون مي خورديم......چيزي نبود كه به ما احساس خوشبختي بده ....من و الهه خودمونو پشت نقاب شيطنت و شوخي ....شاد نشون مي داديم و اونم براي زمانايي بود كه در كنار هم بوديم ....***


چيزي به امدنشون نمونده بود ..نمي دونستم بايد چطور برخورد كنم...
ترس........دلهره.......اضطراب...دل مردگي ........افتادن از لبه پرتگاه....
احساسايي بود كه مدام وجودمو تكون مي داد.... مي خواستم از دست همشون فرار كنم ...
خانوم جون برام يه دست لباس گذاشته بود ..
هيچ وقت از داشتن لباساي نو محروم نبودم.... ولي از حق انتخاب و اينكه چه مدلي بپوشم محروم بودم ....هيچ كدوم از لباسا رنگايي نبود كه من انتخاب كرده باشم ..رنگايي بود كه از نظر خانوم جون و اقا جون بايد سنگين و خوب باشن ....
به لباسايي كه رو تختم بود خيره شدم ....به فكر فرو رفتم
-شايد عاشقش شدم ..شايد بتونم دوسش داشته باشم ...
ناخوداگاه يادش افتادم ..اون نگاه ... اون لبخند كم و اون چهره تو دلبرو ...يعني مسعودم اون شكليه ؟
من داشتم تسليم مي شدم ....منم داشتم مي شدم يكي مثل لاله.....
.لاله خاموش كه در عين زيبايي براحتي داغون مي شد و از ظرافت مي يوفتاد
و خودمم به اين واقعيت تلخ واقف بودم ...
هزار جور دعا خوندم كه يه اتفاق بيفته و اونا نيان.... و يا يه جوري همه چيز به هم بخوره........
حتي ارزوي يه زلزله 10ريشتري رو هم كردم..اما فايده اي نداشت..عقربه هاي ساعتم با من لج كرده بودن و زمانو زود مي بردن جلو
پيرهن سفيد و دامن راسته كرم رنگمو پوشيدم.......با اينكه خودم تو انتخاب اين لباس چندان دخالتي نداشتم ولي ازش خوشم ميومد..هيكلم خوب نشون مي داد....
از اقاجون بدم امده بود ..... از اينكه منو به دل خواه خودش شوهر مي داد.....حس تنفرو تو من زنده مي كرد.....دلم نمي خواست متنفر باشم ..اما بودم
.ناخون چندتا از انگشتامو همزمان گذاشته بودم لاي دندونام و از استرس در حال كند شون بودم .....
هر چند دقيقه يكبار به ساعت نگاه مي كردم و انتظار امدنشونو مي كشيدم....
بيچاره لاله تمام كاراي منو هم كرده بود .....
حتي خواهر زاده هامم گذاشته بود خونه مادر شوهرش.... كه مثلا امشب دست و پاگيرش نباشن....
با صداي زنگ خونه ....دلم حري ريخت .....پنجره اتاقم به طرف در نبود و من نمي تونستم اونا رو ببينم ....
رنگم پريده بود .....
نمي دونم چرا با اينكه علاقه اي به اين ازدواج نداشتم ولي تمام وجودم پر از استرس بود ....
لاله امد تو اتاق...... با ورودش سريع از جام بلند شدم
لاله- خانوم جون گفت چادرتو بردا و از در پشتي برو تو اشپزخونه.....تا وقتي هم كه نگفته بيرون نيا....
به چشماي لاله نگاه كردم.....
- لاله من نمي خوام ....
فقط نگاه كرد و يك لبخند تلخ.... كه گواه از درد دلش بود زد ....
لاله- پسر خوبيه تو كه هنوز نديديش ..انشالله كه خوشبخت بشي..
- لاله اصلا فهميدي چي گفتم؟
لاله- بفهمم يا نفهمم به نظرت من مي تونم برات كاري بكنم ..؟
- اره اگه تو به اقا جون بگي شايد...
لاله- هدي من اگه خيلي هنر داشتم موقعه خودمــــ ....
به اينجاي حرفش كه رسيد انگار فهميد كه زياده روي كرده..
لاله- بدو بيا .....الاناست كه خانوم جون صدات كنه
هنوز از در خارج نشده بود
-لاله تو از زندگيت راضي هستي ؟
به طرفم برگشت
لاله- من مادر دوتا بچه ام ...ديگه وقت فكر كردن به اين موضوعا رو ندارم ..زندگي كه كتاب و خيال نيست ....
-نگفتي راضي هستي يا نه؟
جوابم تنها يه لبخند تلخ ديگه بود ....
لاله- بدو بيا
و با گفتن اين حرف از در اتاقم خارج شد ....
جر ات نكردم از اتاق خارج بشم....چادر تو بغل رو تخت منتظر نشستم ...
چند دقيقه اي نگذشته بود كه خانوم جون امد تو.....
خانوم جون- .تو كه اينجايي .....مگه لاله نگفت كه بيايي اشپزخونه؟
- خانوم جون من.....
خانوم جون- هدي الان وقتش نيست....من ميرم..... نرم برم بيام ببينم هنوز اينجايي
با رفتن خانوم جون با ناراحتي از جام بلند شدم..... چادرو انداختم رو سرم ...
فكر مي كردم خروج از اتاق به منزله جواب مثبت.منه ....
فقط از ترس اقا جون بود كه حاضر شدم از اتاق بيام بيرون ......
از در پشتي وارد اشپزخونه شدم....لاله در حال چيدن شيرنيا بود......
سرشو اورد بالا ...نگاهي بهم انداخت و دوباره مشغول شد
لاله- بلاخره امدي ..... ؟
بدون حرف رو صندلي رو به روش نشستم و منتظر.......و به ظرف شيريني كه در حال پر گردنش بود خيره شدم .....بهم نگاه كرد
لاله- ..چرا انقدر رنگت پريده ...؟
نفسشو داد بيرون
لاله- سعي كن زياد بهش فكر نكني ....اينطوري بيشتر اذيت مي شي ..
.چادرشو از دسته صندلي برداشت ..... سرش كرد ..
و در حالي كه سعي مي كرد گوشه چادرشو جمع مي كرد زير بغلش ..بهم .لبخندي زد ....و با ظرف شيريني از اشپزخونه خارج شد ......
نيم ساعتي بود كه تو اشپزخونه نشسته بودم .....
كه لاله بلاخره با امدنش اين انتظارو به پايان رسوند
لاله- پاشو بيا..... همه منتظر تو ان .....
دستامو تو هم گره زدمو گذاشتم رو ميز.... سرمو گرفتم پايين
لاله- چيه دست دست مي كني ..
جوابي ندادم
لاله- مي خواي بدوني مي توني هضمش كني يا نه ؟ .....بذار بهت بگم چطوري هضمش كني .....
بهش نگاه كردم ...امد رو به روم ......و يكي از صندليا رو كشيد بيرون و روش نشست ...
تو مي ري اونجا و جلوي چندتا بزرگتر از هر نظر پسنديده مي شي ....
به اين فكر مي كنن كه با اين هيكل لاغر و نحيفت مي توني چندتا شكم براشون بزاي
...اصلا رو پيشونيت نوشته پسر زا يا نه .......بعدم مي بيند چقدر درس خوندي ..
.فقط دعا دعا مي كنن كه زير سيكل باشي كه زبونت زياد دراز نباشه......
.به هنر خونه داريت نگاه مي كنن.... كه ببينن مي توني پسرشونو از گشنگي نجات بدي يا نه....
به چهره ات نگاه مي كنن كه ببينن مي تونن تو فاميل حرفي براي گفتن داشته باشن .......
بعد به اقا داماد .....نگاه مي كنن ...اگه خنده امده باشه زير لبش .... همه ميگن ماشالله چقدر بهم ميان ....مبارك باشه ....
اخرشم يك بزرگتر با صداي رسا مي گه.... تا اخر اين ماه يا اخر هفته بعد....عقد و عروسي بگيريم..
چون معصيت دارد دوتا جوون كه عاشق و كشته مرده همن از هم دور باشن..
ديدي بايد اينطوري هضمش كني..... بدون ابم ميشه هضمش كرد......
با چشاي گشاد به لاله كه با ارامش و در كمال حرص خوردن اين حرفا رو مي زد خيره شدم.....
با اين حرفش فهميدم كه هيچ علاقه اي به زندگيش نداره .....
دستمو گذاشتم رو دستش كه رو ميز گذاشته بود...
لاله- تو خيلي شانس اوردي كه تا اين سن هنوز شوهرت ندادن .....
-تو كه نمي خواستي چرا هيچي بهشون نگفتي؟
لاله- كسي هم به من توجه كرد ؟........
حتي اجازه ندادن روز خواستگاري از اشپزخونه بيام بيرون ....كه مثلا اقا داماد منو ببينه .....
- محمد كه مرد خوبيه لاله ......
سرشو اورد بالا..... چشماش پر اشك شده بود.....
- لاله كم كم داري نگرانم مي كني ...... لاله- نه نگران نباش...من ديگه دارم زندگيمو مي كنم.......... چه خوب چه بد....... بايد سر كنم ...قسمت منم تو زندگي همين بوده .......
بعد بهم لبخندي زد و گفت
لاله- ميگم خوش شانسي نگو نه ...داماد يكم زبون داره خواسته ببينتت....
دستمو رو از روي دستش برداشتم ..
- ولي من نمي خوام با اين ادم ازدواج كنم ..چه برسه كه بخوام ببينمش ....
لاله امد دهن باز كنه كه خانوم جون سراسيمه امد تو اشپزخونه
خانوم جون - تو مثلا امدي اينو بياري خودتم نشستي
پاشو هدي.... پاشو ..پاشو يه سيني چايي بريز بيار .
.نمي دونم اين داماد حرف حسابش چيه كه خواسته تو رو ببينه ....والا اقات خيلي بهشون احترام گذاشت كه چيزي بهشون نگفته و گرنه...
د پاشو دختر دست بجنبون همه منتظرتن .....
اقاجون با صداي بلند كه بيشتر به فرياد شبيه بود
پس چي شد اين دختر....خانوم؟
خانوم جون سريع استكانا رو پر از چايي كرد و سيني رو به دستم داد
رفتي تو سلام مي كني
سرتو بالا نمي ياري ......خنده هم نمي كني.... اولم از حاج نادر شروع كن ....اخر سرم براي داماد ببر...

چقدر ترسيده بودم ..نفس كم مي يوردم ..قلبم به شدت مي زد...خانوم جون و لاله زودتر از من رفتن پيش مهمونا سيني تو دست ...هي تا دم در مي رفتمو و برمي گشتم عقب ........نبايد لفتش مي دادم وگرنه صداي اقا جون در مي يومد .....اما هر بار كه تصميم مي گرفتم برم........ تا دم در پشيمون مي شدم وايميستادم ....باز بر مي گشتم عقب ....
يه دفعه از خودم بدم امد كه چرا انقدر شل و ول دارم رفتار مي كنم ...
دو بار نفسمو دادم بيرون..و سعي كردم آروم باشم ...چشمامو بستمو يك..دو..سه اي گفتمو ... وارد پذيرايي شدم...
. سرم پايين بود ...اروم سلام كردم..........هيچ كسيو به جز سيني كه تو دستم بود نمي ديدم ....
فقط صداي سلاماي اروم و زير زبوني رو مي شنيديم ....كمي سرمو بالا اوردم حاج نادرو ديدم..... به طرفش رفتم و سيني چايي رو گرفتم جلوش .....
داشتم از خجالت ميمردم ....چيزي نمونده بود كه قالب تهي كنم
حاج نادر با صداي بم و كلفتي:
دست شما درد نكنه عروس خانوم..
مي دونستم رنگ صورتم با لبو ها يي كه زمستونا مي خورديم مو نمي زنه ....سيني رو به طرف زن حاج نادر گرفتم ......
نمي دونم چرا همه به حاج نادر مي گفتن حاج نادر ...در حالي كه زنشو با فاميل صدا مي كردن .....
شايدم اينطور بين مردم جا افتاده بود ...جالبيش اين بود كه اسم كوچيك خانوم محبي رو هم نمي دونستم
اولين چيزي كه به چشم خورد ... دستاي پر از النگوشو بود كه زيادي صدا مي دادن.....و توي اون دستاي سفيد بيش از هر چيزي خود نمايي مي كردن ..
.حتي يه حرف كوچولو هم بهم نزد... بعد نوبت اقا جون بود ..كه سيني رو بگيرم جلوش ..... ....چايي رو برداشت و با متلك طوري كه مسعود بشنوه .....
اقا جون- براي اقا دامادم ببر .....خيلي وقته منتظرن ...
ديگه داشتم اب مي شدم...كف دستام حسابي عرق كرده بود ....روسري ليزي كه سر كرده بودم ...تو اون گرما ...بد جوري به داغتر شدن صورتم كمك مي گيرد ...احساس مي كردم دارم خفه ميشم ..
كمي سرمو بالا بردم تا ببينم كجا نشسته ..سرش پايين بود ....
بهش نزديك شدم .....به دستش كه روي دسته صندلي گذاشته بود نگاه كردم ..معلوم بود كه با شدت داره بهش فشار مياره..... انچنان كه دستش سفيد شده بود.....
- .بفرماييد....
تازه متوجه من شد .....سرشو اورد بالا .... چشم تو چشم شديم .....سرمو زود انداختم پايين و سيني بيشتر گرفتم جلوش ......
چايي رو برداشت....... دلم مي خواست چهره اشو مي ديدم..
ولي اون لحظه فقط يه جفت چشم قهواي رو ديدم كه تنها چيزي كه توشون ديده مي شد ....خشم بود
چايي رو كه برداشت براي خانوم جون لاله و محمد هم چايي تعارف كردم...
خواستم بشينم بغل دست لاله كه
اقا جون- مي توني بري
دقيقا شده بودم مثل برده ها ..... كه بايد همه در بارش نظر بدن...اون وسط . شانس اوردم كه كسي فكو نگرفت تا دندوناي كرم خورده امو بشموره
با تمام سرعت خودمو به اشپزخونه رسوندم....حالا نمي ترسيدم...فقط دلم مي خواست چهره اشو بيشتر مي ديدم كه نتونستم .....ولي انگار اون خوب منو ديده بود ......
تا رفتنشون تو اشپزخونه موندم ....
بعد از رفتن اونا خانوم جون صدام زد كه دوباره يه سيني چايي ببرم ......اقاجون كه داغ كرده بود و مدام به ريشاش دست مي كشيد...
لاله در حال جمع كردن پيش دستياي بود و محمدم اروم سر جاش نشسته بود...
اقا جون- والا اين مدليشو نديده بوديم ..........بايد دخترنتون ببينم ....تازه اقا دو ساعت دخترمون ديد زده.... بعدش مي گه مي خوام باهاشم حرف بزنم...
خانوم جون - اقا خودتونو ناراحت نكنيد تحصيل كرده اونوره ..بيشتر از اين ازش انتظار ي نيست......
اقا جون- والا اگه به خاطر حاج نادر نبود ..با اردنگي انداخته بودمش بيرون..... تحصيل كرده اونجا باشه كه باشه ...حالا خوبه اين حرفا خودش نزد.. وگرنه مي دونستم باهاش چيكار كنم .....به حرمت حاج نادر به زن و پسرش چيزي نگفتم
خانوم جون- حالا چي مي گيد اقا ....
اقاجون چشمش به من خورد كه دست به سيني جلوش خم شده بودم
اقا جون- توي ورپريده ....چي بود هي برو بر بهش نگاه مي كردي ..
- من ..من بخدا ...
كه با ضربه دستي كه به زير سيني زد باعث شد تمام استكانا پرت بشن وسط اتاق ....محمد و لاله كه از ترس مثل سيخ سر جاشون وايستادن ....
تمام تنم مي لرزيد......
اقا جون- حالا چي شد خوب ورندازش كردي ..جوابتون چيه عروس خانوم ....؟
دهنم خشك شده بود ...چيزي به در امدن اشكم نمونده بود..
اش نخورده و دهن سوخته مصداق من بود.....نه ديده بودمش نه حرفي باهاش زده بودم..ولي داشتم تاوان پس مي دادم ..تاوان كاري رو كه نكردم
هنوز گنگ حرف اقا جون بودم كه يه دونه خوابوند تو گوشم كه صداي سوتش تو مغزم پيچيد ....
خانوم جون- اقا مگه اين چيكار كرده كه مي زنيش
اقا جون- همه ي اتيشا از گور اينه.... لابد براش عشوه اي.... خنده اي امده كه اونم انقدر پرو شده
خانوم جون- چي مي گيد اقا ......من هدي رو ديدم همش سرش پايين بود ..اصلا بهشم نگاه نكرد..مگه نه لاله؟
لاله - بله اقا جون هدي سرش پايين بود....
اين چه نوع خواستگاري بود به زور كه مي خواستن شوهرم بدن... حالا هم با هام اينكارو مي كردن و تا دلشونم مي خواست منو زير مشت و لگد سرويس مي كردن
اقا جون- اگه به حرمت دوستي چندين و چند ساله با حاج نادر نبود...... مي زدم زير همه چيز..
تو دلم گفتم اره شايدم به خاطر ثروت زياد حاج نادرم هست كه نمي خواي بزني زير همه چيز ...
اقا جون- امشب به خانوم محبي زنگ بزن بگوفقط براي 15 دقيقه اجازه مي دم حرف بزنن نه بيشتر .....
چشم اقا ...
اقا جون-.بگو پسره بياد خونه حرف بزنه ......يه موقعه هم بياد كه من خونه باشم ....
چشم اقا
خانوم جون نگاهي به صورت رنگ پريده من كرد .....مي دونستم اونم دلش مي خواد براي دخترش كاري كنه ....اما خودش و من مي دونستيم ...كه نمي تونه...يعني با وجود اقا جون و تصميماش نمي تونه ..
خانوم جون- هدي جان برو يه ابي به صورتت بزن... رنگ به روت نمونده .....
همونطور كه دستم رو جاي كشيده اقا جون بود و اشك مي ريختم به طرف اشپزخونه راه افتادم...ديگه دلم نمي خواست صداشونو بشنوم ..ولي شنيدم
اقا جون- بگو فردا بياد..خوشم نمياد اين قضيه زياد كش پيدا كنه ..
بازم چشم اقا هر چي شما بگيد....

.....تمام شبو تو اتاقم به حال خودم گريه كردم .........به اين گريه مي كردم كه چرا زندگي و آينده ام بايد اينطور رقم بخوره .......واقعا .چطور ميشد كه يه ادمو .....دقيقا مثل يه گوسفند به اينو و اون بدن.......بدون اينكه بهش فرصتي داده باشن ......
حتي به يه گوسفندم كه اگه مي خواستن جونشو بگيرن ... فرصت مي دادن...ولي چرا به من ندادن
چرا كسي ازم نپرسيد ..نظرت چيه ؟.....
چرا كسي ازم نپرسيد دوسش داري ؟.....
چرا كسي ازم نپرسيد توام مي خواي باهاش حرف بزني يا نه ؟
چرا كسي ازم نپرسيد تو اصلا جز آدمي ؟حق تصميم گيري داري؟
چهره مهمونا تو ذهنم مجسم مي شد و .دونه دونه از كنارشون رد مي شدم......
اخراي شب بود كه خانوم جون به اتاقم امد و گفت فردا صبح زود مسعود مياد ....
قبل از اينكه اقاجون بره حجره ....
من نمي تونستم ...نمي تونستم و نمي خواستم .......حاضر م بودم بميرم....
ولي تن به اين ازدواج زوري ندم .....
صبح بعد از نماز صبح ..ديگه نخوابيدم.....خيلي فكر كرده بودم ...
.بايد يه جوري نظرشو عوض مي كردم.....
كه كسيم به من شك نكنه....بايد ازش مي خواستم ...كه قيد منو بزنه ....
بايد بهش مي گفتم من زن زندگيت نيستم ....بايد مي گفتم و كوتاه نمي يومدم
.....من حاضر نبودم بشم لاله دوم ....
نزديك ساعت 7:30 بود كه صداي زنگ در خونه بلند شد
جلدي از رو تخت پريدم پايين ...رو سريمو رو سرم مرتب كردم و چادرو رو سرم انداختم .....
خانوم جون زود امد تو اتاق ....
خانوم جون- چادرتو سر كن..... الان مياد تو اتاقت ..فقط درست رفتار كن ..كه آتو دست اقات ندي......
كمي رنگم پريده بود..تمام حرفايي كه تو ذهنم آماده كرده بودم ...همه دود هوا شد ..
.ذهنم خالي از هر چيزي شد به غير از مسعود..
تنها اسمي بود كه حافظه ام مدام تكرارش مي كرد...
بعد از دو سه دقيقه اي...... دو سه ضربه به در زده شد و مسعود وارد اتاقم شد ....
سلام ارومي داد ...فقط سرمو مثل خنگا تكون دادم و چيزي نگفتم
سرم پايين بود..انقدر كه تو اون لحظه ها از اقام مي ترسيدم از خدا نمي ترسيدم...
.خانوم جون كه پشت سر مسعود بود بعد از كمي تعارف تيكه پاره كردن .....
از اتاق بيرون رفت و درو نيمه باز گذاشت...
منم مثل مجسمه ابوالهول وسط اتاق وايستاده بودم ......خودمم نمي دونم چرا اونجا وايستاده بودم
بوي ادكلنش تمام فضاي اتاقمو پر كرده بود....هنوز سرم پايين بود...
يه جور واهمه يه جور ترس مانع مي شد سرمو بيارم بالا و ببينمش ...
خودمو كه كنارش مجسم مي كردم مي ديدم در برابرش ني قليوني بيش نيستم
.....فكر مي كردم بخواد كمي تو اتاقم بچرخه و وسايلمو برانداز كنه ...
.اما يه راست رفت طرف صندليمو از پشت ميز كشيدش بيرون .....و در كمال ارامش روش نشست ..

مسعود- چرا نمي شينيد؟.....اتاق خودتونه ....من كه نبايد تعارفتون كنم ...سرخ شدم و لبه تخت نشستم ....
بعد از كمي سكوت
مسعود- ميشه سرتونو بياريد بالا ....اينطوري احساس مي كنم دارم با ديوار حرف مي زنم ...
در ضمن پدرتون بيشتر از 15 دقيقه به من وقت ندادن
با ترس و صورتي تب دار.....سرمو اوردم بالا ....
جيزي شبيه به مادرش بود و لي بانمكتر
مسعود- ممكنه از حرفام ناراحت بشيد ...ولي مجبورم كه بگم........
سرشو انداخت پايين و به دستاش خيره شد و ادامه داد
متاسفم كه الان شما مجبوريد تو اين موقعيت بشينيد و به حرفام گوش بديد.....
به دهنش چشم دوخت..يعني چي مي خواست بگه ....
كمي دست دست كرد...دستي به گردنش كشيد .....معلوم بود كه تو نحوي بيان جمله اش دچار مشكله...
چند بار خواست چيزي بگه ولي بازم سكوت كرد.... كه يه دفعه با حالت كلافه اي :
مسعود- من راضي به اين وصلت نيستم..از اولشم فقط به احترام پدرم امدم ...اونم به پاس تمام زحمتايي كه برام كشيده ....
حرفشو قطع كرد و به صورتم خيره شد ..تا تاثير كلامشو ببينه ....
وقتي ديد ساكتم
مسعود- نمي خوام ارزش شما رو بيارم پايين.....اما..
بازم مكثي كرد
مسعود- .اما اگه من بخوام يه زماني ازدواج كنم ....شما اون كسي نيستيد كه من دنبالشم .....يعني معياراي من با شما به احتمال 100 درصد... زمين تا اسمون فرق مي كنه...
پس اگه ايرادي نداره....با عرض معذرت ... به خانوادتون بگيد منو نمي خوايد .....
خوستگاري زوركي .....كتك بي خودي و تحقير شدنم توسط مسعود ....اتش درونمو شعله ور كرد ...
از ديروز تا به الان بدترين دوران زندگيمو گذرونده بودم ...
چقدر اقا جونم منو به خاطرش زد...چقدر بهش فكر كردم ....چقدر زجر كشيدم ....چقدر همه گفتن پسر خوبيه ..خوشبختت مي كنه ..
حالا چه راحت جلوم قد علم كرده بودو مي گفت ..من تو رو نمي خوام ....
اون چطور ميتونست انقدر راحت منو تحقير كنه ....
مگه من چم بود كه مي گفت معياراش با من يكي نيست ....
اصلا يكي نيست بهش بگه اخه ادم حسابي اصلا مي دوني ..معيار چي هست كه انقدر داري ازش دم مي زني .....
همونطور خيره بهش ...نگاه كردم .....
هيچ كلامي تو دهنم نمي گنجيد....نمي دونستم چي بگم .....
جز اينكه مي ديدم يه ادم نا چيز چه راحت زندگيمو تونسته بود به جهنم تبديل كنه ....و با خيال راحت منو تو اين جهنم به حال خودم بذاره
دهن باز كردم تا چيزي بهش بگم.... كه به خودم نهيب زدم....
مگه هدي تو هم اينو نمي خواستي؟ ....اون كه كارتو راحت كرد...
ولي اخه چطور ؟.....چطور من به اقا جونم بگم كه نمي خوامش..مگه جونم زيادي كرده ؟....اونم به كي ؟ به اقا جونم ...كه منتظر يه اشاره است ....تا منو به حساب خودش ادم كنه
مي خواستم هي دهن باز كنم .....ولي يه قفل 10 كيلويي رو دهنم احساس مي كردم ....
مسعود- باشه مي گيد ؟.....
سعي كردم به خودم مسلط باشم ....با صداي لرزوني
خيلي ممنون كه رك حرفتونو زديد ....ولي مطمئن باشيد اگه دست خودم بود حتي الان اينجا ننشسته بودم
يا اينكه اصلا تو مراسم ديروز حاضر نمي شدم..چطور مي خوايد من به خانواده اي كه به نظرم اهميت نمي دن بگم نه ....
با حرص
- پس شما يه لطفي كنيد و به خانوادتون بگيد كه از من خوشتون نيومده .....
حالا هم حرفي بينمون نمونده مي تونيد بريد ........
مسعود كه انتظار اين حرفو از جانب من نداشت .... رنگش قرمز شد..و عرق كرد ..
مسعود- من قصد جسارت نداشتم
- بله مي دونم .....مي توني بريد ..راستش اون كسي هم كه من بخوام يه روز به عنوان همسر بهش نگاه كنم ....حتي تو وجود شما هم خلاصه نشده .....
با اين حرفم رگ گردنش زد بيرون .......بد جوري عصباني شد ....شايدم حق داشت كه فكر كنه .... من از داشتن خواستگاري مثل اون بايد الان تو اسمونا پرواز كنم
از جاش با حالتي عصبي بلند شد و به طرف در اتاق رفت ........
منم از جام بلند شدم..
خواست خارج بشه كه ....به طرفم برگشت و با خشم :
تو از لجت كه چرا ازت خوشم نيومده اين حرفو زدي وگرنه از خداتم بايد باشه كه با من ازدواج كني
و با گفتن اين حرف ازم رو گرفت كه بره
جراتي كه به دست اورده بودم... همه از عصبانيت بود.... وگرنه تو حالت عادي فكر نمي كردم كه انقدر گستاخ وپرو باشم
-شما مثلا چي داريد كه من از خدام باشه كه شما شوهرم باشيد
با حرفي كه بهش زدم حسابي شوكه شد و اروم به طرفم برگشت ...
طرز نگاش منو مي ترسوند..اب دهنمو قورت دادم و يه قدم به عقب رفتم ....
مسعود- نه خوبه....فكر مي كردم از اون دختراي سر به زيري كه صداشون در نمياد...
قدمه رفته به عقبو..... برگشتم و با تمام جسارتم
-اقاي محبي شما از اون اول كه امديد همين طور داريد به من اهانت مي كنيد ...بريد خدارو شكر كنيد كه من حرمت مهمونو نگه مي دارم و نمي ذارم بهش بي احترامي بشه ....وگرنه هيچ كدوم از حرفاتونو بي جواب نمي ذاشتم ....
مسعود يه قدم بهم نزديك شد
مسعود- توي الف بچه بي سواد .....مي خواي به من ادب ياد بدي
-ببخشيد شما براي جنگ تشريف اورديد؟
به ساعت نگاه كردم....
-هنوز دو دقيقه وقت داريد....
از ارامش اوليه خبري نبود....
مسعود- من بميرمم عمرا اگه كلامم بيفته اينورا .....از اينجا رد بشم ..
- سخت نگيريد اگرم افتاد .....با پيك براتون مي فرستم كه به بهانه كلاه از اينورا رد نشيد اقا....
چشمشو با عصبانيت بست و باز كرد ...
مسعود- حالا كه اينطور شد خانوم كوچولو بجنگ تا بجنگيم ... تو اوني نيستي كه من مي خواستم ولي نمي ذارمم اب خوش از گلوت بره پايين ...تو زنم مي شي و بهت نشون مي دم كه شوهر يعني چي .....
تا تو باشي كه از اين به بعد.... بفهمي كه نبايد با هر كسي در بيفتي ....
- واقعا براتون متاسفم كه مثل پسر بچه ها رفتار مي كنيد .....من حتي نمي ذارم زير تابوتمو بگيريد... چه برسه كه بذارم اسمتون رو من سنگيني كنه...
مسعود- اگه تا اخر اين ماه زنم نشدي هرچي خواستي بگو
سعي كردم بهش پوزخندي بزنم كه حرصشو در بيارم .....
انگشت اشاره شو به نشونه تهديد چند بار به طرفم تكون دادو با خشم ..طوري كه داشتم پس مي يو فتادم بهم نگاه كرد ....و از اتاق خارج شد..

به محض خروجش فشارم به شدت تحليل رفت و نقش زمين شدم..
-واي هدي اون دهنت بلاخره كار دستت مي ده ....مي ده؟
داد..داد....اون الان زخم خورده است ........
خانوم جون سريع امد تو اتاق :
چي شد؟ چي بهت مي گفت....؟
-كي ؟
خانوم جون- مسعود ديگه
-اهان اون ....چرت وپرت
خانوم جون با دست راستش زد پشت دست چپش ..
دختر زبون به دهن بگير..اين چه طرز حرف زدنه
*****
با 18 سال سن هنوز عاشق نشده بودم و چيزي از عشق و عاشقي نمي فهميدم...
بدجوري مسعودو چزونده بودم .......از تيپ و قيافش معلوم بود دنبال دخترايي مثل من نيست ....
دختري چادري و سر به زير ....كه به جز پدرو شوهر خواهرش و چندتا از مردا و پسراي فاميل با مرد ديگه اي هم كلام نشده بود.....
به ياد حرفش كه منو بي سواد خطاب كرده بود افتادم .....با كمال پرويي در برابر من ايستاده بودو بهم مي گفت بي سواد ...قلبم به درد امد.....
اون مي خواست از سر لجبازي اين بلارو سرم بياره ......اما اونقدر عاقل بودم كه خودمو تو هچل اين بازي نندازم....
هر جور بود بايد خودمو از اين ازدواج زوركي نجات مي دادم....اما متاسفانه اگرم اميدي به بهم خوردن اين وصلت داشتم
با زبون به درد نخورم خرابش كرده بودم ......مسعود مي خواست چي رو بهم حالي كنه؟ ..اگه من براش بي ارزش بودم.... براي چي مي خوست اين كارو باهم بكنه؟ .....
سريع اماده شدم و خودمو به خونه الهه رسوندم ....تا اولين ضربه رو زدم ...... درو باز كرد ..مثل اينكه از قبل منتظر م بود...
الهه- به عروس خانوم ...اي بابا شما عروسي.ديگه ... براي چي مدرسه مياي ؟..الان بايد پيش اقاتون باشي ....
با سكوت به صورت سفيد الهه كه مي خنديد نگاه كردم...
الهه- باشه بابا...فهميدم اوضاع خيلي خرابتر از اين حرفاست....
درو بست و دستمو كشيدو باهام راه افتاديم...
الهه- خوب تعريف كن ببينم چي شد؟..چي گفتن؟...ازش خوشت امد؟ ....اون چي؟ از توي ايكبيري خوشش امد؟...اقاجونت چي گفت ...؟
- الهه ميشه درباره يه چيز ديگه حرف بزنيم ...ديگه نمي خوام بهش فكر كنم..نمي دوني از ديشب تا الان بهم چي گذشته
الهه- خيلي بد بود؟....خيلي پير بود...؟
با حالتي مستاصل كه چيزي شبيه به گريه بود..
-الهه همه چيزو خودم خراب كردم ...نبايد پا رو دمش مي ذاشتم .....
الهه به خنده افتاد .....وا هدي .....مگه يارو دم داشت ؟
-الههههههههههه
الهه- هدي جون ..دردت به جونم... خوب عين بچه ادم بهم بگو چي شده ؟
و من همه چي رو براي الهه.... تو راه مدرسه گفتم
الهه- تو همه ي اين حرفا رو بهش زدي؟
سرمو با ناراحتي تكون دادم....
الهه- هدي مي دونستي دو دستي گورتو كندي
بازم سرمو تكون دادم
الهه- خوب خاك كاهو با مخلفاتش يه جا بخوره تو سر بي خاصيتت
-حالا مي گي چيكار كنم ..؟
الهه- شايد خواسته بترسونتت
-با اون تهديد و نگاه اخر ...جاي هيچ شبه اي نمي مونه الهه..من بد بخت شدم
الهه- پس مباركه......... به پاي هم پير و خوشبخت بشيد ...
-با تو هم نميشه دو كلام درد و دل كرد...
الهه-.اگه مي تونستي كه با من دوست نمي شدي
و زد زير خنده ..
-خاك تو گورت ....ارومتر همه دارن نگامون مي كنن...
الهه-.هي اونجا رو ....
-كجا رو مي گي ...؟
الهه- ..كنار مغازه اصغر اقا رو مي گم ...
به طرفي كه الهه گفته بود نگاه كردم ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 35
  • بازدید سال : 865
  • بازدید کلی : 15,974
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید