loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 99 دوشنبه 15 مهر 1392 نظرات (0)

فصل 1webkit-fake-url://78DE8C79-9EA2-4CC6-BECF-F124E4F24820/imagejpeg

خداوندا!

تقدیرم را زیبا بنویس

کمکم کن آنچه را که تو زود می خواهی من دیر نخواهم

و

آنچه را که تو دیر می خواهی من زود نخواهم


پروردگارم ،مهربان من

از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!

در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است

و هر زمزمه ای بانگ عزایی

و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...

در هراس دم می زنم

در بی قراری زندگی می کنم

و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است

من در این بهشت ،

همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.

"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"

"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"


دردم ، درد "بی کسی" بود.


به نام حق

همانا خداوند سرنوشت هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد.مگر خود سرنوشت شان را تغییر دهند.
(رعد- 11)





فصل او ل


از ساختمون پيش دانشگاهي خارج شديم . دستمو رو قلبم گذاشتم ویه آه کشيدم ،هواي پاک رو تا تو ریه هام فرو کردم ،چشمام بسته بود که صداي مامان رو شنيدم :
- مگه اززندان آزادشدي بچه ؟
- وااااااااااااای مامان .........
- چته تو ؟؟؟
- چه خوب ازاون دبيرستان خفه بيرون اومدم اين جا ثبت نام کردم،هرچند اينجام کم وبيشي ازاون نداره ولي اونجاپادگان بود ...
- بيابريم بابا زده به سرت فک کنم بوي دانشگاه به کلت خورده هنوزتاآزادي مونده فعلابايد بکشي تابه اونجاهابرسي
- جااااااااااااااااان؟؟؟ آتوسااااااااااااااااااااا !!!چي بکشم؟حشيش؟هرويين؟ترياک؟...
مامان نذاشت حرفم رو ادامه بدم :
خفه ...من ميگم بايددرس بخوني بايد زجر بکشي ...
همين طور که مي خنديدم به چرت وپرت گفتنم ادامه مي دادم ،مامان ايستاد...خواست که يه توسري بهم بزنه که گفتم:
- غلط کردم بابا...به جون خودم به جون خودت همون ترياکشوميکشم
زودفرارکردمودويدم،مامان ازپشت سر دادزد:
-برودعا کن دستم بهت نرسه
جلوترمي دويدم تااين که رسيدم به يک کافي شاپ،مامانم که پشت سرم بود،نتونست بهم برسه ومجبورشد که دنبالم بياد ،توکافي شاپ هم مامانم نتونست چيزي بگه اما دستشو به علامت جبران وتهديد برام تکون داد.وقتي بيرون اومديم سريع به طرف ماشين رفتم ،نزديکي هاي همون جا پارک شده بودسوارشدم وخودم پشت فرمون نشستم ،مامانم که سوار ماشين شدگفت:
- خب حالا بيا حسابامون روباهم وابکنيم
خواست که دندوني روي لپم بگيره امامن خودمو کنارکشيدم وگفتم :
- مامان اذيت نکن توروخدا لپام آويزون شده اونوقت نمي برنم سر دستت ميمونم ترشي ميزنم...!!!!
- تواگه اين زبونو نداشتي چيکار ميکردي؟
باحالتي مظلوم گفتم:
-من؟اصلا من زبون دارم منه ساده شما منو اينجوري مي بيني ؟
مامانم معطل نکردواز دوطرف لپام رومحکم کشيد،جيغ مي زدم وباخنده اززير دستش فرارکردم.
.من ومامان هميشه باهم صميمي بوديم وقبل از اين که مادرودخترباشيم دوتادوست بوديم وعلتش هم شايد اين بودکه اختلاف سني کمي باهم داشتيم .باسرعت مي رفتم وويراژميدادم ،مامانم که هميشه مخالف اين طوررانندگي من بود گفت:
- واااااااااااي دخترازدسته تو،بابامن زندگيمودوست دارم توميتوني تنهايي جوون مرگ بشي منو پياده کن
- جون من اذيت نکن که زودبرسيم خونه الهي قربونت برم من....
- خداياخودت آخروعاقبته مارو بخيرکن الهي که دومادم مامور محسوس کنترل باشه ای خدا!!!
ازخنده پشت فرمون ريسه رفته بودم ،مامانم نگاهم کردوگفت:
-الهي به اميدتو ،کم ازدست رانندگي اين بچه نمي کشيدم حالاهم درحال رانندگي رفت توکما
همين طورکه مي خنديدم گفتم :
- خوب مامان جان، تو سربه سرم نذارمنم خندهم نمي گيره آخه خيلي بامزه ترسيدي
تارسيدم خونه بامامانم فقط مي خنديديم ومسخره بازي درمي آورديم،ماشينو پارک کردم و رفتم داخل آپارتمان .ماتوي خيابون پارس تهران خونه گرفته بوديم ،درواقع منو مادرم سرپناهي جز عموم وخانوادش نداشتيم . خونه ي شيک وتميزي روتقريبا نزديک خونه ي عموکه تو زعفرانيه بود خريديم.مامام یه زن تحصيل کرده وجوون بودوسنش به چهل نمي رسيد،يعني نوجوون بوده که ازدواج کرده بود ومنو باردارشده بودامامتاسفانه يکي دوسالي بعد پدرم به علت شغلي که داشته جونشو دريهماموريت پليسي ازدست ميده.ازاون موقع ديگه مادرم به خاطرمن وعشق و وفاداري به پدرم خواستگاراشو رد ميکنه وفقط به فکر زندگيه من بودبااين که من ناراضي بودم .بعدازفوت پدرم مامان باهمون ليسانسش تويه شرکت تجاري کار پيدا کرد وزندگيمون روباهمون حقوق خوبي که به مادرم مي دادند مي گذرونديم.حتي باوجود عموم وثروت کلانش کمترين کمکي ازاون نمي گرفتيم هرچنداوازکمک به مادريغ نمي کرد ولي مامانم مي خواست مستقل باشه.روي کاناپه ولو شده بودم وچشمامو بسته بودم، يه دفعه فهميدم یه چيز خورد تو سرم ،چشمامو بازکردم ديدم مامانم جارو بدست ايستاده کنارم گفت:
- اين طوري ضعف نکني ؟!پاشوپاشو ناهاروحاضرکن وگرنه بعدي رو هم مي خوري
- مامان جونم توبذار من ازراه برسم
- منم ازراه رسيدم ولي شما مثل خانا لم دادي منتظري من برات غذا بيارم بلند شوخواب ديدي خير باشه
بانازوافاده بلند شدم ولباسموعوض کردم ودستوصورتم رو شستم وبه مامانم کمک کردم.موقع ناهار خوردن مامانم گفت:
- امروز برو خونه عموت زشته يه هفته اس نرفتي خدا مي دونه الان خونشون چه وضعيه
_ خدمتکاراهستن من ديگه چيکاره ام
_ منظورم اين بودکه برو پيشش. حتما دلتنگت شده مي دوني که چقدر بهت وابسته اس،به قول خودش خونه بدونه توآرامش نداره
بااداي خاصي حرف مامانم رو تکرار کردم که گفت:
-خجالتم خوب چيزيه هادقت کردي؟؟
زيرچشمي نگاهش کردم تا منو نگاه کردچشم غره اي بهم رفت ،شيرين زبوني کردم ،گفت:
- خدا به داده اون بدبختي برسه که گيره تومي افته خدامي دونه که خونشو توي شيشه ميکني
بااخم گفتم:
- مامان!خيلي ام دلت بخواد کي ازمن بهتر؟
- فعلا که ترشي زدي!!!!
بعدازظهر وقتي بيدارشدم مادرم به شرکت رفته بودومن بايد مي رفتم خونه ي عموفرزين .وقتي رسيدم خونه ي عمو خواستم کليد بردارم ودروبازکنم اماترجيح دادم زنگ بزنم وکليدعموباشه براي همون موقع هايي که خودش مي گفت لازمه من کليد داشته باشم .عمودرواقع به خاطر اعتمادي که به من داشت وشايد به خاطر تنهاييش منومونس خودش مي دونست ،منم بهش وابسته بودم.البته اصلا تنها نبود چون چهارتا پسرداشت که به ترتيب هر کدوم ازاون يکي بهتروخوشکل تربود.زن عمو قبل ازمرگش دلش به اين پسراش خوش بود تا لااقل پدرشونوتنها نذارن اماخب هرکسي بالاخره کاروزندگي داشت.بايدبگم زيادهم انتظاراتي که زن عمو داشت به عمل نرسيدچون پسر اولش شهرام، پليس بودو بايکي ازهمکارانش ازدواج کرده بود،پسر دومش پدرام بود که ازهمون هجده سالگي براي گرفتن دکترابه خارج ازکشوررفته بود وپسر سومي پرهام بود که درشهراصفهان مهندسي شيمي مي خوند.امااون ته تاقاري وبه اصطلاح کسي که بايد مونس عموباشه بهنام بوداماچه مونسي !همش فکر خودشو دوستاشو بيرون بود،صبح مي رفت وآخر شب برمي گشت.من هميشه متعجب بودم چطوري انقدجدي درساشومي خونه.بهنام يکسال ازمن بزرگتربودواون سال به خاطرقبول نشدن کنکورش بايد بامن کنکورمي دادوبه قول خودش من بايد پزشک مي شدم واون مهندس، من که چشمم آب نمي خورد.!!!توي تهران ماوعمواينابوديم که بهترازهمه باهم روابط داشتيم امااقوام ونزديکان ديگه فقط زمان نفع خودشون دور ما بودن ويکي يکيشون نشون دادن که فقط مگسي بودن دور شيريني وجزمهموني هاومجلس ها هيچ وقت رفت وآمد نداشتيم .اون روزوقتي ازدر خونه عمو وارد شدم هنوز ازپله هابالا نرفته بودم که ديدم عمو منتظرمن توي پله ها ايستاده ،تااين که بهش رسيدم پريدم تو بغلش .
- سلام عموي گلم چطوري؟اين هفته روبدون من خوش گذروني؟
- سلام شيطون اگه توازمن راحت شده باشي وگرنه من که جونم به جون توئه عموجون
- باورکنيد اين هفته همش دنبال ثبت نام وانتقال دهي واين چيزا بودم اصلا خونه نبودم اگه هم بودم خسته وکوفته خروپف مي کردم
عموهمين طورکه منو با خودش مي برد داخل خونه باهام حرف ميزد،انقدرذوق داشت که اصلا دلتنگيش روانکار نمي کرد.
- عمو بازم اين بهنام رفته پي دوستاش ؟
- آره مگه اين که توبه فکر من باشیاون که به فکر من نيس ،چهارتا بچه آوردم بشن غمخوارم شدن آينه ي دق
- نه شمام ناشکري نکنين اونام کاردارن ايشاالله بهتر مي شن من خودم جاي چهارنفرشون جبران مي کنم ديگه حرفيه؟
عمو خنديد .

- قربونت برم که انقدر مهربوني بشين بشين تا برات يه چيزي بيارم بخوري
- عمو مگه قرارنبودمن جبران کنم ما که غريبه نيستيم من ميارم
به آشپزخونه رفتم وگلي خانوم با ديدن من سلام کرد جواب دادم وگفتم :
- گلي خانوم اجازه هست خودم يه قهوه واسه عمو درست کنم وببرم
– وا خدامرگم بده خانوم شما چرا خودم ميارم
–نه اگه مي شه خودم ببرم
–بفرمايين خانم اجازه ما دست شماست
قهوه اي درست کردم وهم به گلي خانم تعارف کردم هم به عمودادم .گلي زن ميان سالي بودکه با چندتا ازخدمتکارهاي ديگه اون خونه رو اداره مي کردندموقع غروب به عمو گفتم:
-عمو بريم توي باغ دور بزنيم آخه باغتون اين موقع ها خيلي خوشکله
عمو قبول کرد وباهم ازسالن خارج شديم ودر ورودي رو باز کرديم از پله هاي زيادوطولاني ساختمان پايين رفتيم ووارد محوطه ي باغ شديم.هميشه وقتي ازاون پله ها پايين مي رفتم فک مي کردم سيندرلام که يه لنگه کفشمو گم کردمو حالا بايد ازاين پله ها تندتند برم پايينو فرارکنم !منم ديوونما. خونه ي عمو فرزين ازبزرگي وزيبايي چيزي کم نداشت درواقع قصري بود که درميون انبوهي ازدرختان مي درخشيد...هه هه هه يهويي زدم توفازرويايي! اين همه درخت واملاک همه ازدسترنج عمو بود. عموفرزين وکيل پايه يک دادگستري بود که باداشتن اين شغل بازم کارخانه هايي رو از آن خودش کرده بودو هر کدوم از پسراش هم جز بهنام که کنار عموزندگي مي کرد براي خودشان مستقل بودن ودسته کمي ازثروته عمونداشتند.روي تاب نشستم وعمومثل هميشه هلم داد ،بعدهم کمي توي باغ قدم زديم.
- ببينم اين همه درس خوندي بالاخره به من نگفتي چيکاره مي شي ؟
- دستتون دردنکنه ديگه يعني يازده دوازده سال درس خوندم شماازم خبرنداشتي ؟من دارم برا کنکور مي خونم
- آها درست توضيح بده ما هم مي فهميم عمو جون تو روخدا کمي ازعقلت روبده به اين بهنام نمي دونم ازکي اين سربه هوايي وبي خيالي رو به ارث برده اصلا تو خونه نيست
– نگران اون نباشين مطمئنم درسشو مي خونه بااين که بي خياله اما هوش واستعدادش فوق العاده است هرچند بادوستاش ازوقتش سو استفاده مي کنه ولي مي خونه همين هفته ي قبل که بهش زنگ زدم همين طوري ازش يه سوالي روپرسيدم ببينم بلده يانه البته گفتم اشکال دارم، بهنام هم همون پشت تلفن نوشت وحل کرد مثل بلبلم توضيح داداينه که مي گم ناراحت نباشين بااين که خله ولي عقلش مي رسه
اون روزمتوجه شدم عمو طي يک ماهه که زياد به ظاهرش نرسيده بنابراين باعمو که به داخل سالن رفتيم و من سريع رفتم وسايلو قيچي وشانه اين چيزاروآوردم
- عمو سرووضعت نا مرتبه مي خوام موهاتو کوتاه کنم تا مث تازه دومادا خوشکل شي
–دست بردارتو رو خدا مي رم آرايشگاه من کله مو دست تو نمي دم
–گفتم :چيه عمو جونم مي ترسي جاي موهات گوشاتو وجاي ريشات دماغتو بچينم ؟
– اين چه زبونيه توداري آدم کم مياره والله
- عمو اين آدم کم مياره يعني راضيم ديگه؟
–اي خدا باز اين اومد اينجا شروع شد دختر نمي توني بشيني يه دقه اذيت ازت نباره؟
- شما اذيت نکن ديگه ، به خدا من بلدم طوري که اگه خودتو تو آينه ببيني داماديتو به ياد مياري،شايدم هوس کردي دوباره داماد شي!
وزدم زيره خنده.
- لااله الا الله ببين اين وروجک منو به چه کارهايي وا داشته خيلي خب توکه مي خوايي آخر سرمو ازتنم جداکني وخودت بيا ببينم چطوري مي خواي سربه نيستم کني
خوشحال عمو رو بوسيدم وشروع کردم به مرتب کردن موهاش ،جالب اين بود که گلي خانم وخدمتکاراي ديگه که مارو ديدند ازتعجب فقط دستا شونو به صورتشون مي کوفتندومي گفتند :
- وايي خانم اين چه کاريه ...آقا چرا شما به خانم زحمت داديد ...وا .....خانم شماهم هنرمنديدما نمي دونستيم ...
وقتي تمام شدم به موهاش روغن وژل زدم وبه عمو گفتم :
- حالا خودتو تو آينه ببين شک مي کني خودتي عموجون
عمو بلند شدورفت جلو آينه ،باديدن خودش گفت:
- ورپريده چراموهامو اين مدلي کردي مگه منو زدي به برق؟
- جاي تشکره؟ خب مدل جديده اگه دوستش ندارين سرتونو بشورين درست مي شه
–بيا حالا که سالم اززير دستش بلند شدم رفتم جز خانواده جوجه تيغيا
غش غش زدم زيره خنده که موجب خنده عمو وخدمتکاراهم شد.تاشب نذاشتم عمو دست به موهاش بزنه ،تابهنام هم که برگشت بيبنه. من توي يکي ازاتاقا بودم که گلرخ يکي ازخدمتکاراي ديگه اومدوگفت:
- خانم مث اين که آقا بهنام اومدن
ازش تشکر کردم وبيرون رفتم ،عموتوي سالن نبود فککردم حتما رفته اتاقش ،منم رفتم طبقه دوم که بهنامو ببينم اما نبود،رفتم در اتاقشوبازکردم وتااينکه يه نيم چه دررو بازکردم صداي جيغ بهنام اومد:
- الهي خدامرگت بده ...خب يه بوقي شوتي ياالهي چيزي بگو بعد اين دربي صاحابو باز کن نمي گي شايد اين بهنام بدبخت لخت باشه ،خيره سرم داشتم شلوارعوض مي کردم !
بلند زدم زيره خنده وتمام اتاقو نگاه کردم اما فقط صداش بود
- کجايي حالا ؟
-ازدست جنعاب عالي زيرتخت واموندم
ديگه خندم بند نمي رفت به زور گفتم :
-بهنام آماده باش اومدم
– واااااااي...بسم الله
يه توپ ازکنار اتاق برداشتم و پرت کردم رو تخت ،درحال بيرون رفتن بودم که شنيدم گفت :
-ماآخرازدست اين ،زير تخت راشيتيسم نگيريم خوبه
رفتم توي سالن پايين که عمو رو ديدم ،روزنامه اي دستس بود ومطالعه مي کرد
– عمو الان بهنام مياد خودتو نو آماده کنيد ،نمي دونم چه عکس العملي نشون ميده
–خب معلومه سکته مي کنه وخلاص امشب بچه ام کابوس مي بينه
چنددقيقه بعد بهنام همين طور که سرش زيربود وازپله ها پايين مي اومد حرف ميزد:
- اين بي حياي بلا گرفته کجاس تا حسابسو بذارم کف دستش ،همين طورعين(وصداشوپايين آوردوچيزي گفت وبعد بلندترادامه داد)سرشو مي اندازه زير ميادتو اتاق حالا مي خواد اتاق پرو باشه ،دشتشويي باشه يامصطراح اصلا خجالت نميکشه بي حيا
–بهنام عين چي ميام تو اتاقت اگه جرئت داري بلند بگو
بهنام سرشو بلند کردتا جوابمو بده اما با ديدن عمو انگشت به دهان گفت :
- بسم الله الرحمن الرحيم . بابا جون خدايي نکرده رفتي با اديسون واهل و ايالش دعوا؟
–کاراي اين خانوم هنرمنده
– خدا ذليلت کنه دختر ببين سر باباي نازنينم چه بلايي آورده به موهاي منه بيست ساله گفته زکي
گفتم :
- خيليم دلت بخواد عمو ازهمه شما هم جوون تره
–آره ديگه اگه تورو ولت کنن دوروز ديگه شرت وشلوار فرنگيهاروميکني پاي بابام ميگي مدل جديده وعموم جوونه
– بهنام به خدا ميزنم تو سرتا انقدر زبون نريز عموم خودش قبول کرد اصلا به تو چه مربوطه موهاش با يه حموم درست ميشه خيلي بي تربيتي
– من يا تو که سرتو مي اندازي مياي تو اتاق، بابا به جون خودالاغش عين لبو شده بودم زيرتخت
خنده مو به زور قورت دادم وگفتم :
- عمو باورکنين نمي دونستم اين ديوونه داره شلوارشو عوض مي کنه وگرنه نمي رفتم مگه عقده دارم
- من که مطمئنم
–خفه!
جارويي رو از گلي خانم گرفتم وگذاشتم از دنبالش ،دوتايي مي دويديدم وبهنام ازروي مبل و ميزو هرچيزي سر راهش بود مي پريد ولي آخر ضربه ي جانانه اي نثار سرش کردم تا خنک شدم واون گفت:
-آهو الهي شب کوري بگيري الهي چشمات از کاسه دراد الهي بشيني رو جوجه تيغي الهي بري دست شويي آب قطع شه ...
داشت همين طور حرف مي زد وعمو مي خنديدومارو ازهم دورکرد. بهنام درحالي که دستشو روي سرش گذاشته بود گفت:
- آخ...يکي طلبت
من توجه نکردم .اونشب خونه عمو بودم وآخر شب بهنام منو رسوند .اما توراه به قول خودش تلافي کرد.باهمچين سرعتي مي رفت وصداي سيستم روزيادکرده بود که من فقط جيغ ميزدم واونم مي خنديد،يادم اومدخودم همچين بلايي رو سره مادرم آورده بودم اما واقعا سرعت من يک پنجم سرعت بهنام بود وتارسيدم خونه انگارصدبارمردم وزنده شدم اما بدون خداحافظي وتعارف در ماشينو کوفتم بهم وبابهنام قهرکردم .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 42
  • بازدید سال : 872
  • بازدید کلی : 15,981
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید