loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 676 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
نام نویسنده: نیلا
فصل: 45-49
تعداد فصل: 50
خلاصه ی رمان:
گاهي دنيا با ادماش ..روزگاري رو برات رقم مي زنن كه هيچ وقت در تصوراتت نمي گنجيده ....هيچ وقت باورت نمي شد كه انقدر راحت مي توني تسليم خواسته هايي بشي كه هميشه برات پوچ و بي معني بوده ....بعد از مدتها تن دادن به خواسته ها و اتفاقاي پيرامونت .... اين جمله تو ذهنت نقش مي بنده ..
"هميشه نبايد عشق آغاز زندگي باشه......."

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

حاتم- ديدي اينطوري ...اصلا متوجه كاري كه مي گفت نبودم ...گرماي بدنش ...داشت ديونه ام مي كردحاتم- ...چرا صدات در نمياد؟ ..با توام ...؟درست بگير..هدي ؟صورتم گر گرفته بودو از درون داغ شده بودم ...چشممو بستم كه كمي اروم بشم ..تو اين چند ماهه ..هيچ وقت انقدربهم نزديك نشده بود حاتم- هدي؟يه دفعه چشمامو باز كردم - هان؟سرشو اورد جلو ..گونه اش به گونه ام خورد ...به نيمرخم صورتم كه پايين بود نگاه كرد دستشو گذاشت زير چونه ام و سرمو به طرف خودش چرخوندم ...بهم خيره شد ...احساس سرما كردم ...به لرزش دستام نگاه كرد..بهش نگاه كردم دف اروم ازم دستم گرفت و گذاشت كنار ...دستام بي حس شد امد پايين ...چشمامو بستم ...دستاشو دورم حلقه كرد و منو بيشتر تو خودش فرو برد و محكم بغلم كرد .....احساس رها شدن داشتم ...چونه اش كه رو شونه ام بود... و گونه اشم به صورتم چسبونده بود .... با دستش منو برگردون سمت خودش ...اروم چشمامو باز كردم حاتم نشسته بود و نيم تنه بالام به حالت خوابيده تو بغلش بود ...بهم لبخند زد...و تمام اجزاي صورتمو نگاه كرد ...خجالت كشيدم و سرمو زود گذاشتم رو سينه اش .... كه اونطوري نگام نكنه ...مي دونستم چي مي خواد...تو اين چند ماه...رو حرفش مونده بودو بهم نزديك نشده بود ....ولي گاهي مي ديدم وقتي تو خونه است خيلي كلافه ميشه .و خودشو با چيزي مشغول مي كنه ...گاهيم..يهو بدون دليل از خونه مي زد بيرون ....سرم رو سينه اش بود ...منو بيشتر به خودش فشار داد ...احساس كردم ته دلم خالي شد ....همونطور كه سرم تو بغلش بود ..منو از خودش جدا كرد..... ..چشم تو چشم شديم ...لباش به وجدم مي اورد ...تو قلاب دستاش اسير بودم ......چون تازه از بيرون رسيده بوديم وقت نكرده بودم لباسمو عوض كنم ...و هنوز رو سري سرم بود .دستشو اروم برد طرف گلوم و گره روسري رو باز كرد و روسريمو از سرم كشيد موهامو با گيره بسته بودم ..دست كرد و گيره امو باز كرد ...موهاي بلندم رها شدن..... دست كرد توي موهام ...و دستشو به حركت در اورد ...با اين كارش غرق لذت شدم و نا خواسته چشمامو بستم....بعد از مدتي چشمامو اروم باز كردم دسته اي از موها رو گرفت و برد بالا ...و با خنده پخششون كرد روي صورتم ... و منو بيشتر به خودش نزديك كرد ...سرشو پايين تر اوردم ...دست كشيد به روي صورتم و موهامو زد كنار ...رنگم قرمز شده بود .. طاقت نگاشو نداشتم ......چشمامو بستم ...كه داغي لباشو روي لبام احساس كردم ..داغ و پر حرارات ......لحظه لباشو از روي لبام بر نمي داشت...انقدر منو محكم تو بغلش گرفته بود كه احساس مي كردم ..صداي شكستن استخونامو راحت مي شنوم لباشو از روي لبام برداشت ...تا چشم باز كردم سرمو تو گودي شونه اش گذاشتم و محكم فشار داد ..احساس كردم مي لرزه ...سرمو چرخوندم ..تمام صورت حاتم خيس شده بود ....با ديدن اشكاش.. اشكاي منم جاري شد ...همراه گريه بهم لبخند زد و منو تو بغلش بيشتر فشار داد ...صداي هق هق گريه اش تو گوشم پيچيد ...حالا مي فهميم چقدر دوسش دارم و اين اغوش گرمو حاضر نيستم با هيچ چيز ديگه اي تو دنيا عوض كنم حاتم تنها چيز با ارزش زندگيم بودبعد از مدتها ...اولين شبي بود كه تو اغوش حاتم به ارامش رسيدم....شبي كه هرگز فراموشش نمي كنم ..شبي پر از عشق ..به همراه نجواهاي عاشقانه اي كه حاتم مثل لالايي دم گوشم مي خوند ...من اين مرد رو دوست داشتم با همه وجودم ...و گذاشتم براي هميشه مرد من باشه -واي باز ديرم شد ...مقنعه امو سر كردم و مشغول مرتب كردنش رو سرم شدم ...كيفو و وسايلمو از روي ميز برداشتم و به طرف اشپزخونه دويدم ...وسايلمو پرت كردم رو اپن..... سريع وسايل صبحونه رو اماده كردم ....موقعه چايي ريختن ....اب جوش سماور دستمو سوزند..-اخ... لعنتي انگشتمو گذاشتم رو لبم و با زبون زدن به انگشتم سعي كردم سوزششو كم كنم ...ليوان چايي رو گذاشتم رو اپن.... كنار بقيه وسايل..... کیفو چادرمو از روي اپن كشيدم و خواستم از در اشپزخونه در بيام ..كه حاتم تو چار چوب در ظاهر شد ..حاتم- كجا با اين عجله ؟نفسمو با ناراحتی دادم بیرون و چشمامو بستم دستمو كشيدو برد تو اشپزخونه ..-تو رو خدا بذار برم ...امروز اگه اين استاد بد عنق رو نبينم... كارم تمومحاتم- اول صبحونه اتو بخور... بعد-نه حاتم ديرم ميشه ..بيرون يه چيزي مي خورم بي توجه به حرفام ..يه دفعه بلندم كرد و نشوندم رو سنگ اپن اشپزخونه ...مقابلم ايستاد و مشغول درست كردن لقمه شد ..-من سيرم ...به خدا چیزی از گلوم پایین نمی ره به حرفم گوش نكرد و حين غر غر کردنام.... لقمه رو گذاشتم تو دهنم ...با حالت خنده داري بهش خيره شدم ...با خنده لقمه اي تو دهن خودش گذاشت :حاتم- انقدر اگه حرف نزده بودی ..تا الان 10 تا لقمه خورده بودی دستمو بردم بالاو بقيه لقمه رو كه نصفه نيمه تو دهنم بود ..دادم تو...- ..حالا اجازه مي دي برم..حاتم- ميشه امروز نري-نه حاتم.... نميشه حاتم- دلم مي خواست ..با هم مي يومدي ..-بعد از ظهر میام دیگه ...يه لقمه ديگه گذاشت تو دهنم ...حاتم- كي اين درست تموم میشه ..که من راحت شم ...-چيزي نمونده ..يه ذره ديگه تحمل كني تموم شده ...حاتم- بعد از اونم مي خوي بري سركا ر..حتما اون موقعه هم می خوای بگي... يكم ..ديگه تحمل كن بازنشسته مي شم..خندم گرفت...همونطور كه مقابلم ايستاده بود..دستامو دور گردنش قلاب كردم ...-چرا تو تمام حرفاي منو پيش بيني مي كني ...؟حاتم- چون زياد پيچيده فكر نمي كني ...خنديدم ...-مي خواي امروز نرم ...كه باهات باشم ...حاتم- مثلا الان داري احساساتمو تحريك مي كني ...؟ليوان چايي رو برداشتم و به لباش نزديك كردم حالت مظلومی به خودم گرفتم :-ميشه تا هفته ديگه صبر كنما ...اما..اما الان برم بهتره..- هفته ديگه می ترسم اسیر این استاده بشم ..الان.. لااقل مي دونم كجاست ..تا قبل از ظهر بيمارستانه ..همش می ره سمینار و کنفرانس ....از این شهر به اون شهر ...الان دم دسته.. راحتر می شه گیرش اورد ليوانو اوردم پايين ..از دستم گرفت و خودش بقيه اشو خورد ...- تو كي مي ري ؟حاتم- يكم از كارام مونده... بايد تمومشون كنم-ديشب كه تا اخر وقت بيدار بوديحاتم- اذيت شدي ؟-نهههه....براي خودت مي گم ...خیلی به خودت فشار میاری حاتم- اخه امروز بايد كارارو ..قبل از افتتاح نمایشگاه برسونم ....يه لقمه براي خودم درست كردم و گذاشتم تو دهنم ...-ديروز صاحبخونه شرف ياب شده بود دم در حاتم- خوب -هيچي ديگه ...التماس دعا داشت که ...سفارش ما چي شد..حاتم با خنده:اينم گيریه ها ...چه غلطي كردم گفتم ..يه پيكاسو از چهر ات مي كشم...باهم دوتايي خنديدم ..-فعلا هواشو داشته باش ...تا خونه دار شيم ...دوباره دستامو دور گردنش قلاب كردم ..-حالا برم ...انگشت شستشو اور بالا و رو ابرو سمت چپم..چند بار كشيد ...حاتم- هزار بار بهت گفتم انقدر با اینا ور نرو ...-چيكار كنم وقت نمي كنم برم ارايشگاه ...حاتم- يادت نره زودتر بيایا ..واينستي موقعه افتتاح بياي ...-چشم اقا ..مگه ميشه من دير بياحاتم- اخه كاراي تو حساب كتاب نداره ...وسايلمو برداشتم و قبل از پريدن از رو اپن... گونه اشو زودی بوسيدم و به طرف در رفتم ...-ميام ...زود ميام ...خم شدم و كفشامو پوشيدم ..حاتم- هديسرمو اوردم بالا يه دفعه سيب سرخي به طرفم پرت كرد ...تو هوا قاپيدم ..حاتم- دير نكني ...-باشه ......تو هم اون كت شلوار سرمه ايتو بپوش سرشو تكون داد -خداحافظ حاتم- خداحافظ مراقب خودت باش ..سيبو گذاشتم تو كيفمو از خونه زدم بيرون پس این استاد كجاست .....؟زینب -الاناست كه پيداش بشه ..-.من بايد زودي برم ...زینب -اوي اوي چه خبرته ...-حاتم منتظره بايد برم زینب –مردم چقدر حاتم ..حاتم می کنن ..زینب - .هدي اين اقا حاتمتون برادر ديگه ي نداره ...؟-چرا داره..زینب -راست مي گي ؟-اهوم ...مي خواي براي تو بگيرمش ...؟زینب -يعني مثل اقا حاتمه ديگه ...؟با خنده سرمو تكون دادم ...زینب -واي چه عالي -چیکار کنم...تو رو بهش پیشنهاد بدم ؟زینب -اگه اين كارو كني كه يه دنيا ممنونت مي شم ....-باشه مشكلي نيست فقط مي توني يه عمر با يه مرد زشت..که مثل خودت پر دنبه است زندگي كني ؟زینب -چي؟؟؟؟؟؟؟؟بلند زدم زير خنده ....زینب -خاك تو گورت هدی....منو باش حرفاتو جدی گرفتن -حاتم یه دونه بیشتر نیست....حتی اگه برادریم داشت ..عمرا به گرد پاش می رسید .زینب -برو بابا تو هم با اين شوهرت...تا چند دقيقه پيش كه دنبال برادرش بودي... حالا چی شد...؟....شد شوهرم....زینب -حالا داره يا نه؟با خنده:نه زینب -بايد بهت تبريك بگم خيلي خوب مخشو زدي كه بياد تو رو بگيره ...-من مخ كسي رو نزدم ...زینب -نمي خواي بگي که اقا حاتمت با اين برو رو.... امده دنبال تو دستامو با خنده به پهلو زدم..-مگه من چمه ...؟لپاشو باد انداخت..:زینب -هيچي يه تيكه ماهي ...كه از اسمون جدا شدي ..و فرتي افتادي تو بغل اقا حاتمت ..-گمشو بچه پرو ....خنده به تو نيومده دوتاييمون زديم زير خنده ..زینب -هيچ وقت اولين روز ثبت نامو يادم نمي ره ..روزي كه با حاتم امده بودی ..تمام دختر ا چشماشو در امده بود ..زینب -من فكر كردم اونو كه امده براي ثبت نام ...شهينو كه يادته؟- اره ..همونی که بعد از دو ترم ول کردو رفت ...زینب –اره همون ....مدام به دوستش مي گفت ..خدا کنه با اين پسره هم كلاس با شيم ....بيچاره خبر نداشته طرف صاحب داره ...زینب -نمی دونی وقتی فهمید..به چه حال و روزی که نیفتاد خندیدمزینب - به نظرت من از اين شانسا دارم.. يكي بياد دنبالم.... كه خوشگل و اقا باشه..-اوي اوي... يه لحظه ارزوهاتو متوقف كن بهم نگاه كردزینب -چرا.؟-.شما اول برو يكم لاغر كن ....ارزو پيشكش .زینب -.تو چرا هميشه انقدر منو مي چزوني ...؟-نیست که عاشقتم ..برا همونهزینب -من برم ببينم استاد امده يا نه ..حالا ميمردي وايميستادي بياد دانشگاه... بايد مي امديم بيمارستان-بابا.... بعد از ظهر نمي تونم بيام ...زینب -اوه بله با اقا حاتمتون قرار داري ...یادم نبود با اخم بهش نگاه كردم با خنده رفت دنبال استاد ....رو صندلي نشستم و برگه هامو در اوردم .....كه يه صداي اشنا نظرمو جلب كرد...گفتيد كجا بايد برم ..؟پرستار- حسابداري...يكمم بيشتر مراقب خودتون باشيد ...ممكن بود دچار خونريزي داخلی بشيد ...سرمو اوردم بالا ...دنبال صدا گشتم ....از جام بلند شدم و به جمعيت نگاه كردم ....شك نداشتم ... خودش بود ...سرمو بالا و پايين كردم و بين جمعيت دنبالش گشتم ...به طرف در خروجي با ترديد راه افتادم فكر مي كردم اشتباه مي بينم ..از بين جمعيت خودمو هل دادم و رفتم جلو ..خداي من خودش بود متوجه من نشده بود...چقدر شكسته شده شايد من اشتباه مي كنم ...نه خودشه فاصله ام باهاش به اندازه 5 قدم بودداد ردم:-الههنشنيد..دوباره صداش كردم:- الهه....سر جاش وايستاد ....پشتش به من بود ...اروم سروش برگردوند طرفم ...-واي الهه خودتي ..باورم نميشه با قدرت به سمتش دويدم و بغلش كردم ..كه احساس كردم دردش گرفت ..زودي خودمو ازش جدا كردم ...به شكمش نگاه كردم ..-تو ازدواج كردي ؟با شگفتی و لبخند بهش نگاه كردم..ولي اون باورش نمي شد كه من رو به روش ایستادم .با ناباوری صدام کرد :الهه- هدي ...-اره خودمم بي معرفت ...-باورم نميشه که خودت باشی ..كي ازدواج كردي .؟..دوباره به شکمش نگاه کردم -چند ماهته ؟کمی منگ نگام كرد ...كه يه دفعه بدون حرفي از كنارم رد شدو و به راهش ادامه داد...سريع چرخيدم طرفش.. و دنبالش دويدم ....جلوشو گرفت-الهه...لباش شروع كرد به لرزيدن ..الهه- برو هدي ..برو-یهو چت شد ؟..از ديدن من انقدر نارحت شدي؟ ..الهه خیلی بي معرفتی ...الهه- هدي تو رو خدا برو تا اینو گفت اشكش در امد و به راه افتاد ..خودمو بهش رسوندم ...-الهه...مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود...؟.-هنوز هم تو اون محله اي ...؟-شوهرت كيه؟ ..چند وقته ازدواج كردي ..؟می خواست بازم بی خیالم شه و بره که دستشو کشیدمو بردم تو محوطه سبز بیمارستان ..رو نیمکت نشوندمش ...-جایی نری ها من الان میام سريع دو تا ليوان چايي گرفتمو برگشتم پيشش...از اينكه بعد از مدتها چهره اي رو مي ديدم كه برام اشنا بود و دوسش داشتم ..كلي ذوق كرده بودم بهم نگاهی کرد الهه- چقدر خوشگلی شدي ...لبخندي زد ..الهه عزيزم به تو كه نمي رسم ...الهه- نه از اون محله رفتم ...-پس شوهرت اونجايي نيست ...؟الهه- چرا همونجايي ..-من مي شناسمش ..؟سرشو تكون داد ...الهه- تو براي چي امدی بیمارستان ؟ ...-يكي از استادم اين بيمارستان كار مي كنه ..بايد مي ديدمشالهه- دانشگاه مي ري؟سرمو تکون دادم الهه- بذار حدس بزنم ..به ارزوت رسيدي ..بهش لبخند زدم الهه- چه خوب ..من كه هنوز اندر خم يه كوچه ام ...-عوضش حتما يه شوهر خوب داري ؟لبخند تلخي زد ..يه دفعه از جاش بلند شد..همزمان باهاش پا شدم -چرا پاشدي ..؟الهه- بايد برم ...-الهه ..بي انصاف مي دوني چند وقته نديدمت ....الهه- شوهرت ؟-حاتم.؟....اونم خوبه ...-فعلا سرش حسابي شلوغه ....چند روزه درگیر کارای نمایشگاه نقاشیشه ..بيشتر وقتشو اونجا می گذرونه كار تو موسسه هم حسابي از كتو كول انداختتش ...الهه- مگه نقاشي مي كنه ..؟-او پس خبر نداري ...اقامون يه پا هنرمنده ...چونه ا ش شروع كرد به لرزيدن..الهه- پس از زندگيت راضي ..-تو نيستي ؟الهه- هدي ..خواست حرفي رو بزنه ....كه زبون به دهن گرفت ..الهه- من بايد برم ..-چي مي خواي بهم بگي كه هي دست دست مي كني ...دستشو گذاشت رو شكمش ...چشماشو محكم بست ..وقتی که بازشون کرد چند قطره اشك از چشماش سرازیر شدن با نگراني بهش خيره شدم به شکمش اشاره ای کرد و گفت :الهه- مي دوني اين بچه كيه ؟خواستم چیزی بگم که به رو به روش خیره شدو ادامه داد ....الهه- چقدر زود گذشت ...دوستی منو تو ...باهم بودنای من و تو ..بعضی وقتا که به گذشته فکر می کنم ....می بینم فقط قسمتایی که با تو بودم ..از بهترین روزای عمر بوده ...اما بعد از اون ...سکوت کرد بهم نیم نگاهی انداخت می خوام برات یه داستان کوتاه و تلخ تعریف کنم ...هنوز از پایانش خبری ندارم ...شاید تو بتونی اخرشو عوض کنی ..یا یه جوری تمومش کنی - الهه ..این چند وقت که نبودم ...چه بلایی سرت امده ...؟به رو به روش نگاهی کرد و یه پوزخند نصفه نیمه زد الهه- چند سال پيش دوتا دوست بودن ...هر دوتاشون اتش بياره مدرسه بودن ..بابا ي هر دوتاشون ..سخت گير و مستبد ..يكي وضعش خوب بود..يكی متوسط ..يكي مامان داشت.. يكي نداشت ...هيچ وقت از هم جدا نمي شدن ..هر جا که بودن با هم بودن ...سکوتی کردو نفسشو داد بیرون ...صداش مي لرزيد ...صورتشو برگردوند طرفم ...اين دختر ه كه مامان نداشت ..همش به اوني كه مامان داشت حسودي مي كرد ...ولي هيچ وقت به روي خودش نمي يورد ...از قضا اسم دوستش هدي بود ..اره هدي ...دختري كه مامان داشت ..دختري كه اگه اراده مي كرد ..می تونست هر کاری کنه ...الا یه کار ...که همون یه کار همه چی رو بهم ریخت وقتي دوست هدي فهميد .. هدي عزیزش يه خواستگار خوب از فرنگ امده ....داره خيلي ناراحت شد ..اونقدر ناراحت که ..یادش رفت چقدر باهم دوست بودن چون اون هيچ وقت مثل اون خوش شانس نبود ......از چند وقت پيش.... اون چيزي رو درباره هدي مي دونست ...كه هیچ كس ديگه اي..جز خود هدي و يكي ديگه ...نمی دونست وقتي که شب عروسي مهناز ديد هدي جونش داره قايمكي مي ره حياط پشتي ...دست دست نکرد و افتاد دنبالش اشكاش به همراه لبخند از صورتش جاري شد ..دهنم باز موند .... رنگ صورتم به شدت پريد ...الهه- اره اون شب ..شكسته شدنه ظرف شیره رو ديدم ....رو در رو شدنتو با حاتم ديدم ...وقتي فرار كردي و رفتي خونه اتون ..ديدم كه حاتم گرنبندتو از روي زمين برداشت ...و افتاد دنبالت ...منم دنبال دوتاتون ...همه چيزو ديدم ..همه چي رو ...الهه- وقتي ديدم نتونستي اقاتو متقاعد كني كه با مسعود ازدواج نكني ....به خودم نهيب زدم ..که چرا بايد هدي هميشه خوشبخت باشه و خوش شانس ...الهه- اون مزاحم هميشگي يادته ...؟الهه- اصغر هالو ...الهه- چقدر من هالو تر از اون بودم كه با دستاي خودم زندگي تو و خودمو به گند كشيدم ...اونروزا تو ديگه به مدرسه نمي امدي ...منم تنها مي رفتم...دلش از دستت خون بود ...اونم فهمیده بود می خوای ازدواج کنی اره ..همه اتيشا رو من سوزندم ..اونم كنارم بود...وقتي چند نفرو پيدا كرد كه بيان به اقات بگن اون شب تو رو ديدن و چندتا نشوني هم دادن..اقات حسابی كپ كرد...اولش به خودم مي گفتم هدي كه مسعود و دوست نداره... پس دارم تو حقش خواهري مي كنم ....مسعود هيچ وقت منو نديده بود و نمي شناخت..اولین و اخرین باری که دیده بودمش ..اون روز تو حیاط خونتون بود .... ..پس دنبالش نبودم..فقط مي خواستم اونو ازت دور كنم...بعد از اون ابروريزي و رفتنت از اون محل...اصغر پا پيم شد كه اگه باهاش ازدواج نكنم ..منم بي ابرو مي كنه ...اول به حرفش اهميت نمي دادم ..كه بعد از يه مدت یه روز که تو خونه بودم ..خبر اوردن .که .اقام سکته کرده و قبل از رسوندنش به بیمارستان تموم می کنه بيشرف رفته بود به اقام گفته بود كه با منه ...وقتي فهميدم كار خودشه ..خواستم ازش شكايت كنم كه گفت..اگه شكايت كنمو زنش نشم ....منو تو اون محل سكه يه پول مي كنه...الهه- مي بيني هدي ..با دستاي خودم چه بلايي سر خودم اوردم ..تمام اموال و داریی پدرمو دود هوا کرد ..اواره و مستاجر نشينم كرد ...روزي نبود كه از دستش كتك نخورده باشم ...مي دونم... اينا همش اه تو .....اهي كه كشيدی ....تا دامنگير اون كسي بشه كه اين كارو باهت كرد ...الانم چند روزي بود كه تو این بيمارستان بستری بودم ..انقدر زده بودتتم که داشتم خون بالا می اوردم ...ادم مست و معتاد که چیزی حالیش نیست ....تمام عشقش می شه مواد ..همسايه ها به دادم رسيدن .....حتي به بچه خودشم رحم نکرد ..اين دومين باره كه حامله ميشم..دفعه قبلم انقدر زدكه .....به هق هق افتاد و دیگه ادامه نداد باور نمي شد ..الهه ..كه فكر مي كردم مثل خواهرمه ..باهم اين كارو كرده باشه ....محوطه بیمارستان داشت دور سرم می چرخید ....چشمامو بستم ...تمام اتفاقات گذشته داشت جلوم رژه می رفت ...چقدر سختی کشیده بودم ....دور شدن از خانوم جونو لاله ...همه و همه کار الهه بود ..دهنم خشک شد ...نمی تونستم بشینم از جام بلند شدم..ليوان چايي که کنارم بود افتاد رو زمين ......به لیوان نگاه کردم ...سعی می کردم اروم نفس بکشم ...تا بتونم هضمش کنم ...احساس می کردم تمام اون کتکا یی که خورده بودم دارن دوباره رو بدنم زده میشن....صدای ضجه هام... که زیر دست و پای اقا جون می زدم .....داشت گوشامو کر می کرد .دست راستم که اویزون بودو.. تو دستش گرفت..الهه- مي دونم... ديگه نمي بینمت ...هنوزم كه هنوز دارم چوب كارمو مي خورم ..وقتي زير مشت و لگدش مثل سگ زوزه مي كشم ..مي دونم كه حقمه و همش آه توه ..آه بهترين دوستي كه داشتم و خودم با دستای خودم از خودم جداش كردم الهه- بهم بگو....بگو که منو مي بخشي ...بهم بگو ...چند ساله دارم عذاب می کشم چشمام پر اشك شد .....به چشماش نگاه کردم ....با نگاهی که به چشمام کرد ..جوابشو گرفت.. دستاش شل شد .....اروم به راه افتادم ..دستش از دستم جدا شد ....با نگاه کردن به اطراف می خواستم ذهنمو منحرف کنم که اشکم در نیاد ..ولی نمی شد ...دردش خیلی بیشتر از اینا حرفا بود ..که بخوام تحملش کنم الهه ...پس تو بودي ..تو بودی که اون شب ...چطور نفهميدم ...؟چطور ؟از در بیمارستان که در امدم ..دستمو برای اولین ماشین تکون دادم ...××××وقتي از ماشين پياده شدم ..خودمو جلوي گالري نقاشی حاتم دیدم ...درو اروم باز کردم و بی جون وارد شد یکی از دوستای حاتم بهم نزدیک می شد سلام خانوم كبيري ..فقط سرمو تکون دادمو از کنارش رد شدم ...دنبال حاتم بود ..وسط سالن وايستاده بودو در حال حرف زدن با يكي از كاركنان اونجا بود ..چند قدم بهش ايستادم ...به تابلويي خودم نگاه كردم ..کادوی اولین عیدی که کنار هم بودیم ....هر وقت نمایشگاه می زد ..این تابلو رو به عنوان یکی از کاراش می ذاشت ..چشام پر اشك شد مرد کنار حاتم منو ديد ...حاتم با نگاه اون برگشت طرف من ..حاتم- هدی اينجا چيكار مي كني؟ ..مگه قرار نبود بری بيمارستان ...؟همون کتی رو پوشیده بود که صبح بهش گفته بودم ...به یقه کتش خیره شدم حاتم- چرا رنگت پريده ..؟به طرفم امد ...حاتم- هدیبا بغض که همراه با لرزش چونه ام بود - حاتم بهم نزدیکتر شد و دستشو انداخت دور شونه امحاتم- هدی چی شد؟ ...حالت خوب نیست ؟زیونم نمی چرخید ..خیلی بهم ریخته بودم ... منو به طرف دفترش برد...سرمو تكيه دادم به شونه اش..هضمش برام چقدر سخت بود ..دوري از خانوم جون ..نديدن لاله ..حتي اقا جون همش زير سر الهه بود ....الهه..الهه ...روي مبل نشوندتم و برام یه لیوان اب ريخت.....جلوي پاهام نشست ..حاتم- چي شده هدي ...؟اشكام در امده بود ....بلند شد و كنارم نشست ..و سرمو گرفت تو بغلش ..فهميد فقط به اغوش گرمش احتياج دارم و من خودم خالي كردم ..جوابی كه سالها به دنبالش بودم ..توي دستاي دوستي بود كه بهم خيانت كرده بود ....دوست ..چه واژه غریبی...قبل از رسیدن به نمایشگاه می خواستم بیامو همه چی رو به حاتم بگم..بگم که کی این بلا رو سر من و اون اورده ...اما حالا ..نه نمی تونستم ..نمی تونستم بهش چیزی بگم ..نمي خواستم فكر كنه ..من از بودن با هاش در عذابم.. كه حالا با فهميدن اين موضوع انقدر بهم ريختم ...شاید روزی بعد از سالها بهش بگم ..وقتی که بفهمه و بدونه .....این موضوع کاملا برام بی اهمیتی ..درست مثل حالا ...فقط دلم پر بود ..نباید با مطرح کردن این موضوع...یکی از بهترین روزای زندگیشو خراب می کردم ...نه من حاتممو دوست داشتم دیگه نباید به گذشته ها فکر کنم ..هیچ وقت ...××××به جلوي در خونه رسيدم..از گذشته ها دست كشيدم ....با لبخند به دري كه روزي ازش به عنوان دروازه ياد مي كردم نگاه كردم ..درو باز كردم ...به ياد روزي افتادم كه برگشتم به اين خونه از مرگ خانوم جون 2 ماهي مي گذشت ...تو تمام اين سالها قايمكي بهش سر مي زدم ...يا اينكه تلفني باهاش در تماس بودم ...اما وقتي كه اقا جون متوجه شد..تلفنو از خونه جمع كرد و تا مدتها نمي ذاشت خانوم جون از خونه در بياد ....چند باري كه پيشش بودم ..به شدت دچار تنگي نفس مي شد و نمي تونست تكون بخوره ....بايد انقدر پشتش ضربه مي زدومو اب به خوردش مي دادم كه نفسش بالا بياد .....هرچقدر م كه اصرار مي كردم كه باهام بياد دكتر ..گوشش بدهكار نبود كه نبود بعد از گذشت اين همه سال هنوز از اقا جون مي ترسيد ...مخصوصا كه حالا پير تر شده بود و بد عنقتر .خيلي از اخلاق بد اقا جون برام تعريف مي كرد و مي گفت ..چند ساله اي هست كه بدتر شده ومثل بچه ها مدام غر غر مي كنه و بهانه مي گيره ...همين حرف گوش نكردناي خانوم جون ....بلاخره كار دستش داد و....و قتي خبر اوردن كه خانوم جوني ديگه نيست ..نفهميدم خودمو چطور تا خونمون رسوندم .....كه با برخورد وحشتناك اقا جون مواجه شدم ...درست مثل چندين سال قبل ...اين دفعه كه حاتم كنارم بود ...جرات نكرد دست روم بلند كنه ...ولي با همون چند تيكه حرفي كه بهم پروند .....برام كافي بود كه نگاها رو دوباره رو خودم ببينم"نگاش كن ..خجالت نميكشه با چه رويي پاشده امده ....انگار خوشش مياد تن مادرش باز تو قبر بلرزونه ..."هيچ وقت اين محله تغيير نمي كرد ..هنوز همونطور بود ..من تغييير كرده بودم ..حاتم تغيير كرده بود ...ولي اين ادما از جاشونم تكونم نخورده بودن...بيچاره حاتم ... به خاطر من حرفي نمي زد... وگرنه بهم ريختنشو مي تونستم زير نگاهاي ديگران ببينم ....مجبور شدم ..تو قبرستون ....تمام مراسمو از دور نظاره گر باشم ..پاهايي كه ديگه توان ايستاندن نداشتن ...و قلبي كه براي اخرين بارم ....محروم شده بود از ديدن روي مادرش ...داشت از حركت وايميستاد وقتي خانوم جونو گذاشتن توي قبر... پاهام توانشونو از دست دادن و به حالت نشسته افتادم رو زمين حاتم از پشت منو نگه داشت.... صداي هق هقم ته كشيده بود ..فقط اشكم بود كه سرازير مي شد ...نمي دونم چقدر گذشت كه كم كم دور قبر خلوت شد و همه رفتن حالا خانو م جون من... زير خروارها خاك خوابيده بود ...حاتم... هر كاري كه كرد نتونست منو برگردونه نزديك غروب شده بود و هوا كم كم داشت تاريك مي شد ...سردم شده بود ... ..دستمو به زمين تكيه دادم و ازجام بلند شدم ...و با پاهايي كه رو زمين كشيده مي شد به قبرش نزديك شدم ...به بالا سر قبرش رسيدم با ناباروي به كپه خاك..و گلاي پر پر شده روش نگاه كردم ...درياچه اشكي كه خشك شده بود ....دوباره جاري شد ...كنار قبرش نشستم ....عقده ها داشت سر باز مي كرد ...هيچ كسو و هيچ چيزي رو .... نمي ديدم ...-ديدي خانوم جون ...اين همه ازت دور موندم..اخرم نذاشتن روي ماهتو ببينم ...ديدي پاره تنتو چطور ازت جدا كردن ...و نذاشتن براي اخرين بار ببينمت دست كشيدم به كپه خاك و مشتي از خاك و گل هاي پر پرو شده رو برداشتم ...- خوابيدنت اين زير چطوري باور كنم ...?-پاشو و بگو كه همش دروغه ....نگو كه براي بار دوم... ازم جدا شدي ...پاشو ..بازم گوشمو بپيچون وبگو دختر چقدر تو بي چشم و رو شدي ..پاشو ديگه ..ببين دخترت امده ....هدي ت امده ...سايه اي از كنارم رد شد ....حاتم به طرف قبر رفت و شروع كرد به فاتحه خوندن ...وقتي فاتحه اشو خوند ...به طرفم امد ..و رو به رو م نشستحاتم- بسه ديگه ...خودتتو...امروز كشتي ..پاشو ...هنوز به قبر نگاه مي كردم..تمام چادرم خاكي شده بود ...نمي تونستم پاشم ...دست كرد زير بغلمو بلندم كرد -بذار بمونم ...حاتم- فردا باز ميارمت ..شب شده ..فردا صبح ميارمت ...تا دم ماشين منو به زور برد ....هنوز چشمم به قبر بود كه راه افتاد ...وقتي كه فرداش بعد از سرخاك خواستم برا مراسم برم خونه اقا جون چنان كاري باهم كرد و به ديگران چنان جراتي داد...كه اگه خودم با پاي خودم بيرون نمي رفتم ..تا دو تا محله ديگه با چوب دنبالم مي افتادن كه بيرونم كنناين خونه بچگيهاي من بود ....خونه اي كه ياد آور تلخترين خاطراتمه ....بعد از 2 ماه كه در خونه رو زدم اقا جون با سر و ضعي اشفته درو باز كرد..مي دونستم كه تنها شده ....شنيده بودم بعد از 3 و 7 خانوم جون از خونه هم بيرون نيومده ......حتي لاله هم ديگه بهش سر نمي زد ....تا منو ديد درو بستبا همون چشماي گريون پشت در وايستادم ...مي خواستم بر گردم كه در ..باز شد ...و بعدم صداي قدماي اقا جون كه به طرف حياط مي رفت .....با لبخند تلخي دستمو گذاشتم رو در و هلش دادم و وارد حياط شدم ...فهميده بودم كه ديگه تنهاستو.. هيچ كسيو نداره.......لاله هم كه بدتر بهش پشت كرده بود .....نگرانش شده بودم ..براي همين امده بودم سراغش . از اون روز بود كه هر روز بهش سر مي زدم ..مغازه رو سپرده بود دست شاگردشو و خودش خونه نشين شده بود ....بسته هاي خريدو با خودم بردم تو اشپزخونه ...دو فنجون چايي ريختمو رفتم به طرف اتاقش ..دو ضربه به در زدم ....و درو باز كردم ...لبخندي بهش زدم.....به بيرون نگاه مي كرد...سيني رو گذاشتم رو ميز و پرده هارو كشيدم كنار -براي عيد بايد بيام خونه رو برق بندازم ...چشماشو حركت داد و بهم خيره شد..لبخندم پر رنگ تر شد ...فنجونو گذاشتم جلوش ...سرشو بر گردوند و به قاب عكس نگاه كرد ...با خنده :- امشب ميارمش ...دلش براتون تنگ شده ...برگشت و بهم نگاه كرد...-كاش باهام حرف مي زديد ...دلم برا صداتون تنگ شده ...از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد ....فنجونشو برداشتمو رفتم دنبالش .تو حياط نشسته بود ...كنارش رو تخت چوبي نشستم ...- امروز مي خوام برم سراغ لاله ....مي دونم اونم حتما دلش براتون تنگ شده ...دستمو گذاشتم رو دستاي پير و چروكش- من ديگه برم اقا جون ...امروز چندتا مريض دارم ..تو مطب منتظرمن ....شب ميايم چادرمو سرم كردم ...به صورتش نگاه كردم .خيلي پير شده بود..مرگ خانوم جونم بد جوري داغونش كرده بود ...سرمو خم كردم و اروم گونه اشو بوسيدم ...- خداحافظ اقا جون ...به طرف در رفتماقا جون- هدي با ناباوري برگشتم طرفش ...بعد از اين همه مدت بلاخره صدام كرد ..هدي - بله اقا جون ...چشمام پر اشك شد ..بهم خيره شد...اقا جون- امشب مياريش ..سرمو تكون دادم - اره اقا جون...گفتم كه دلش براتون يه ذره شده ....يه بار ديگه گونه اشو بوسيدم..مي خواستم بيشتر حرف بزنه كه بلند شدو رفت تو خونه ..فهميدم مي خود تنها باشه ....ديگه از اون جلال و جبروتش خبري نبود ...از اون داد و فريادايي كه هر وقت مي زد ..منو خانوم جونو لاله ...مو تو تنمون سيخ مي شد ...حالا همه تبديل شده بود به يه مرد مسن كه اگه كسي بهش نمي رسيد ..دو روزم نمي تونست دوم بيارمشايد احساس گناه مي كرد كه ديگه باهام حرف نمي زد ....امشب مي خواستم قبل از امدن پيش اقا جون ....به لاله سر بزنم ...با اينكه اين همه بلا سرم امد و مصوبشو اقا جون مي دونستم ...اما دوسش داشتم ..پدرم بود ..خانوم جون هميشه بهش احترام مي ذاشت و از ما مي خواست بهش احترام بذاريم .... ...هر چي بود پدرم بود با تمام بديا و خوبياش ...لاله هنوز تو همون محله بود ...اما به فاصله چند ين شهر با اقا جون فاصله داشت ...زنگ خونشونو زدم ...صداي محمد بود :بله- سلام هدي امچيزي نگفتو درو باز كرد ...از پله ها بالا رفتم .....محمد جلوي در منتظرم وايستاده بود محمد - سلام سلام..لاله هست ...درو بيشتر باز كرد ...تو پذيرايي رو مبل نشسته بود ...تا منو ديد پاشدو رفت تو اتاق به محمد نگاه كردم ..محمد- اخلاقش هر روز داره گند تر ميشه ...و به طرف اشپزخونه رفت در اروم باز كردم ..داشت لباساي افتاده رو زمينو جمع مي كرد لاله - براي چي امدي ..؟دفعه پيشم بهت گفتم..نگفتم دوست ندارم ببينمش ...حالا كه تنها شده ياد ما افتاده ...روزي كه اين كارارو باهامون مي كرد ....بايد به فكر حالاشم مي بود ..كه اينطور تنها نشه - اين حرفو نزن از كنارم رد شدو در كمدو باز كرد لاله - خانوم جونمو اون كرد زير خاك ...-لالهلاله - مگه غير اينه خانوم جون كه سن و سالي نداشت... كوچكتر از اون بود ..پس چرا اون هنوز زنده است -چرا مي گي اون لاله - من كسي به اسم پدر..يا اقا جون ديگه ندارم ..-گناه داره لاله به طرف تخت رفت و روشو مرتب كرد لاله - گناه من داشتم..گناه تو داشتي يادت نيست چطور از خونه انداختت بيرونحتي نذاشت تو مراسم خانوم جون بياي -گذشته ها گذشتهلاله - براي من چيزي نگذشتهشايد تو بتوني راحت فراموش كني... ولي من ..به در اتاق كه من بسته بودم نگاهي كرد ...لاله - همين اقا كه بهت ميگه ...اخلاقش هر روز گنده تر ميشه ..يادش رفته خودش باهام چيكارا كه نكرده پشت سرش رو صندلي نشستم ..مثلا داشت لباسا رو تا مرتب مي كرد - چيكار مي كني كثيفا رو با تميزا قاطي كردي ..بلند شدم و كنارش نشستم و خودم مشغول مرتب كردنشون شدم ..- لاله تو كه انقدر سنگ دل نبودي ....لاله - بعد از اوردن دو تا دختر ...مي دوني چه بالاها كه سرم نيورد ..مادرش راه افتاده بود دوره ..كه چي؟....مي خوام برا پسرم زن بگيرم ..زن پسر زا مي دوني...چقدر متلك تحمل كردم ....-تو كه الان داري زندگيتو مي كني ...لاله - تو به اين مي گي زندگي ...بعد عمري كه جونيمو به پاش ريختم ..مي خواست سرم هوو بياره ...لاله - شايد تو اخرين لحظه ها خدا صدامو شنيد كه مادرشو زمين گير كرد ... ...و گرنه اون مادر فلان فلان شدش ..صد باره .... سر م هوو مي اورد ..لاله - تو خودتو نگاه نكن... برا خودت خانوم دكتر شدي ..شوهرت خوبه ...چرا به همه نمي گي كه كي اين بلا رو سرت اورد؟چرا هنوزم كه هنوزه....داري نگاهاي مردمو تحمل مي كني؟... هان ؟- چه ربطي داره ..تو مثلا خواهر بزرگمي من اگه بهت گفتم ..چون خواهرمي ..از گوشت و خون همين ..برام مهمه كه خانواده ام باورم كنن نه مردم ..كه اگه واقعيتم بهشون بگي ...بازم يه چيز ديگه رو جاش علم مي كننبه سر و صورتش و خونه زندگيش نگاهي كردم - نگاه تو روخدا اين چه وضعي كه تو براي خودت درست كردي ..... يكم به خودت برس..لاله - بهش بگو تا عمر دارم نمي بخشمش ...هيچ وقت ...نذاشت روي خوش زندگي رو ببينم .... با اين تصميم گرفتنش ...تو هم انقدر اينجا نيا ...برو ...حوصله اتو ندارم .بلند شدو رفت رو تخت خواب....و ملافه رو رو سرش كشيد..سرمو تكون دادمو و نفسمو دادم بيرون ..از اتاق خارج شدم ...محمد جلوي تلويزيون نشسته بود محمد- حرف زدن باهاش بي فايده است به خونه زندگيم يه نگاه بنداز ....هر چيزي يه گوشه افتاده خم شدمو چند تيكه از لباسا كه هر كدوم يه طرف افتاده بود برداشتم و مشغول جمع كردن شدم..محمد بلند شدمحمد- چيكار مي كني ؟...ولش كن ...- خونه خواهرمه ...خونه ي غريبه كه نيست ...چيزي نگفت و اونم باهم مشغول جمع كردن شد ...ظرفا رو بردم تو اشپزخونه ...دستكش دستم كردم ....محمد چند تيكه ظرف ديگه رو برداشت و امد ...من مي شستم و اون اب مي كشيد ...محمد- حاتم چطوره؟- خوبه ...محمد- پسره خوبيه ...اين چند باري كه ديدمش ..ازش خوشم امد ...محمد- نمي دونم از دست لاله چيكار كنم..انگار من چيكار كردم ..باور كن اون موقعه مادرم يه حرفي زد ..من اگه مي خواستم زير بار حرفش برم كه تا الان زن گرفته بودم ...تو رو خدا نگاه كن ..من به درك ..بچه ها يه لباس تميز ندارن ..مگه چند سالشونه كه ازشون بخوام تو كاراي خونه كمكم كنن ..خودمم كه چيزي بلد نيستم خواستم يه نفرو بيارم يه مدت به كاراي خونه برسه... نمي دوني چه الم شنگه اي راه انداخت ...يه پام خونه است ..يه پام مغازه ...خسته شدم...-شام خورديد ...؟محمد- نه هنوز ...دستكشو در اوردم و در كابينت بالايي رو باز كردم ...و قابلمه رو در اوردم..محمد- الان زنگ مي زنم .... يه چيز از بيرون بيارن -نه چرا خودتو مي ندازي تو خرج ..الان يه چيزي درست مي كنم ...- دخترا كجان ؟محمد- خونه خواهرمن ...اونام ديگه كلافه شدن ..حق دارن .........تا نيم ساعت ديگه ميان سعي كردم كمي به اشپزخونه سرو سامون بدم ...امدم تو پذيرايي و با دستمال روي ميز كه از خرده نونو و چيزاي ديگه كثيف شده بودو ...تميز كردم محمد- چيكار مي كني؟.... ول كن توروخدا ...بهت نگفتم كه بياي اين كارارو كني ...- چه اشكالي داره ....به چهره اش نگاهي كردم..- به لاله بيشتر برس ...بيشتر بهش اهميت بده ....چيزي نگفت و رو به روم نشست بعد از اينكه كارام تموم شد گوشي تلفنو برداشتمو به حاتم زنگ زدم - سلام ..كجايي؟...- اه راه افتادي ...-..پس رسيدي يه بوق بزن زودي ميام پايين ...فعلا خداحافظ ***به غذا سر زدم و زيرشو كم كردم محمد- كاش يكم اخلاقش به تو رفته بود- لاله اخلاقش خوبه... فقط نياز به توجه داره ....محمد- مي گي چيكار كنم ...؟- براش هديه بگير ..ببرش بيرون..... بگردونش..دوتايي بيشتر براي هم وقت بذاريد ......محمد- به حاتم مي گفتي مي امد اينجا ..- نه امشب بايد بريم پيش اقا جون ..انشالله يه شب ديگه ...صداي زنگ خونه در امد..- فكر كنم حاتمه... من ديگه برممحمد- دستت درد نكنه ...بهش لبخندي زدم -يادت نره... بهش برس ..اخلاقشو مي شناسم . زياد قلق خاصي نداره ....فقط نياز به محبت داره ...محمد- بازم ممنون ...خواست بياد پايين ..- تو ديگه نيا پايين ..برو پيشش..خداحافظ محمد- به حاتم سلام برسون ...- باشهمحمد- خداحافظ

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 53
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 59
  • بازدید ماه : 86
  • بازدید سال : 916
  • بازدید کلی : 16,025
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید