loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 98 سه شنبه 02 مهر 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: نیلا
فصل:

فصل ١

تعداد فصل: ٨
خلاصه ی رمان:
دختری به اسم نوشین که بر سر یه دوراهی قرار میگیره... دوراهی که سخت ترین قسمت زندگیشه

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

مقدمه::


دلم را شکستی و گفتی
هرچه بود گذشت
به گریه گفتمت آری ؛ ولی چه زود گذشت
بهار بود و عشق بود و تو بودی
ولی
بهار نیست و عشق مرد و تو رفتی و ....
هرچه بود گذشت
**


کلید انداختم و وارد خونه شدم. مثل همیشه سکوت و تنهایی... کیفم رو با دسته کلیدم روی کاناپه انداختم و کلید برق رو زدم. با اینکه رو به پاییز می رفت ولی هنوز هوا گرم بود و دیر تاریک میشد
چراغ وسط هال به خونه حالت نیمه تاریک خاصی داد. مانتوم هم مثل بقیه چیزها روی کاناپه انداختم. حسابی گرمم شده بود. کولر چند روزی بود خراب شده بود و اصلا فرصت نکرده بودم دنبال تعمیر کار بگردم
دکمه پیغامگیر رو زدم و به هوای درست کردن یه لیوان شربت خنک راهی آشپزخونه شدم.
اولی نغمه بود
-نوشین...... الووووووو..... نوشین بردار میدونم خونه ای...... الوووو. تموم کن این مسخره بازی رو میدونی یه سال بیشتره من رو علاف خودت کردی..... الوووو یعنی نیستی؟..... ببین بخوای اینجوری پیش بری تا آخر اکتبر میام سراغت.... بهم زنگ بزن
دومی سپیده بود
-دینگ دینگ.... میگ میگ.... میو میو.... قار قار..... جیک جیک..... اه بازم نیستی.... نوشین مثلا سه هفته دیگه نامزدیمه ها نیای یه وقت بریم خرید.... یه لحظه اون دفتر کوفتی رو ول نکنی وقتتو واسه من بذاری.... شب اومدی زنگ بزن زنگ نزنی میرم سر وقت تکتا .....گوشیتم که امروز خاموش بود چه غلطی میکنی.... فردا تا 6 کلاس دارم بعدش بریم خرید
-نوشین جان.... سلام وقت کردی حتما باهام تماس بگیر
آخری تکتا بود..... بالاخره پیام ها تموم شد. لیوان شربتم رو یه نفس سر کشیدم و به اتاقم رفتم...حس دوش گرفتن نداشتم ولی گرما اذیتم میکرد... بین دوراهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم که صدای زنگ در رو شنیدم
سلانه سلانه به طرف در رفتم و بازش کردم.... خانم کرمانی همسایه ام بود، واحد کناری....
-سلام نوشین جان
-سلام خانم کرمانی... خوبین؟ بچه ها، آقاتون خوبن؟
-مرسی عزیزم
-کاری داشتین؟
-راستش عصری داشتم از خرید بر میگشتم دیدم یه مرد جوونی جلو در وایساده هی زنگ واحد تورو میزنه.... بهش گفتم نیستی... سرکاری.... این پاکت رو داد بدم بهت
پاکتی که دستش بود رو گرفتم و گفتم: مرسی ولی نگفت کیه؟
-ازش پرسیدما گفت خودت میدونی
-چه شکلی بود؟ تا حالا اومده بود؟ از فامیلام نبود؟
یه ذره فکر کرد و گفت: نه ندیده بودمش... وایسا.... موهاش مشکی بود، سفید رو بود ولی نه از این یخچالی ها... قدش هم بلند بود ... لاغر نبود ولی یه جوری بود.... صداش گرفته بود.... ریش و سیبیل هم نداشت.... یه تی شرت سفید با شلوار جین پوشیده بود.... اینو که داد سوار ماشین شد و زود رفت
بسته رو توی دستم تکون دادم و گفتم : مرسی... اگه بازم اومد نشونم بدینش.... این چیزهایی که میگین برام آشنا نیست.... نمیدونم کی بوده
-باشه

تا خواستم در رو ببندم گفت:
-نوشین جان
-جانم..
-آقا تکتا کی میاد اینوری؟
-نمیدونم .... الان که تهران نیست... چطور؟
-کامپیوتر بچه ها خراب شده .... اون سری بنده خدا آقا تکتا درست کرد الانم گیر دادن بدن به اون
-حالا بیارین خودم نتونستم میدم تکتا..... یکی دو روز دیگه میاد.... رفته خونه خاله اش
-خودمونیم ها.... خیلی دوستت داره
یه لحظه حس کردم داغ شدم... خود تکتا هم مستقیم و غیر مستقیم یه حرفایی زده بود ولی من نمیخواستم باور کنم
-زشته خانم کرمانی جلو در وایسادیم.... بیاین تو
-مزاحم نمیشم
-چه مزاحمتی... منم تنهام...
خودم رو عقب کشیدم تا خانم کرمانی بیاد تو
-راستی خواهرت اینا نمیان؟
پشت سرش در رو بستم و گفتم: اتفاقا امروز دیدم پیغام گذاشته برام... میگه من برم... ولی من نمیتونم... قرار گذاشت نرم خودش بیاد.... بیشتر تهدید بود تا قرار
-خب اونها بیان... چه کاریه تو بری غربت
-نغمه با اینجا جور نیست... به اون طرف عادت کرده
ظرف میوه رو به هال بردم و جلوی خانم کرمانی روی مبل نشستم
-هنوز کولرت رو درست نکردی
-نه... فرصت نشد
-بذار تا ایرج خونه است بگم یه نگاه بهش بندازه
-زشته بنده خدا رو... شاید خسته باشن... فردا زودتر میام تعمیر کار میارم
-چی چی رو زشته.... گرما هلاک میشی دختر.... تو هم مثل فرشته چه فرقی داره
بعد سریع بلند شد و رفت. بلند شدم و زیر کتری رو روشن کردم که دوباره صدای زنگ در بلند شد
خانم کرمانی بود با شوهرش آقا ایرج
-نوشین خانم من میرم بالا... حواستون باشه گفتم روشن خاموش کن
خانم کرمانی گوشی اش رو دستش داد و گفت: عوض هوار زدن اینو ببر زنگ بزن پایین
چند دقیقه بعد صدای تلفن بلند شد
-بله؟
-نوشین خانم این تسمه پاره کرده... گوشی رو بدین شهلا بگم تسمه اضافیمون کجاست بره بیاره
گوشی رو به سمت خانم کرمانی گرفتم
-هان..... خب.... کجا؟ وایسا دقیق تو همون کمده است
با سر بهم اشاره کرد که الان بر میگرده
من هم به آشپزخونه رفتم و چایی درست کردم
-نوشین جان... من سختمه اینو میدی به ایرج
یه تیکه پلاستیک مشکی نسبتا کلفتی رو به دستم داد... مانتومو تنم کردم و شالی هم روی سرم انداختم و به پشت بام رفتم. آقا ایرج کنار کولر واحدم ایستاده بود.
-مرسی دخترم... برو پایین ببین درست شد
سریع برگشتم پایین و با تلفن شماره آقا ایرج رو گرفتم
-پمپ رو نزن بذارش روی دور کند...... حالا بذار روی تند... خاموش کن
چند لحظه بعد گفت: حالا هم پمپ رو بزن هم بذار روی تند
با اومدن باد خنک نفس عمیقی کشیدم... چند شبی بود توی گرما می خوابیدم و اذیت میشدم... تکتا گفته بود بیاد درست کنه ولی هردفعه بهونه ای می آوردم ... روم نمیشد بیشتر از این واسه کارهای شخصیم به زحمت بندازمش
-خدا رو شکر نوشین جان.... من دیگه برم کاری نداری؟
-ای بابا.... اینطوری که نمیشه چایی درست کردم با آقا ایرج بیاین
-انشالله یه وقت دیگه تو هم الان خسته ای... منم برم شام اینا رو درست کنم
هرچی اصرار کردم خانم کرمانی موندگار نشد... موقع رفتن ازش قول گرفتم تا کیس بچه هاش رو بیاره تا درست کنم... به لطف تکتا واسه خودم مهندسی شده بودم

بعد رفتن خانم کرمانی یاد بسته افتادم
بازش کردم... توش فقط یه سی دی بود... کل پاکت رو زیر و رو کردم .... نه نوشته ای ، آدرسی ، هیچی نبود
مثل یه شئ ترسناک به سی دی نگاه میکردم... یعنی شوخی احمقانه کی بود؟ .... کی امکان داشت برام یه سی دی بیاره.... سی دی رو برداشتم و به طرف کامپیوترم گوشه اتاق رفتم
تا بالا اومدن سیستم سی دی رو مشکوکانه نگاه کردم
هزار جور فکر در مورد محتویاتش به سرم خطور کرد.... از ویروس گرفته تا فیلم م*س*ت*ه*ج*ن
و بد تر از همه این بود که یه پسر برام آورده بودش... خیلی وقت نبود به این خونه اومده بودم.... به لطف دست و دلبازی مریم جون اینجا رو خریدم
آدم های زیادی آدرسم رو نداشتم.... تو عده محدودی دنبال این پسر کذایی میگشتم...
سی دی رو که داخل سیستم گذاشتم با تعجب یه پوشه رو دیدم که اسم من روش نوشته شده بود.... بازش کردم.... یه فایل موزیک همراه با چند تا عکس
اول روی موزیک کلیک کردم و صدای اسپیکرم رو زیاد کردم
با باز کردن اولین عکس خشکم زد.... صدای موزیک هم باعث شد بیشتر جا بخورم.... فکر این آدم رو اصلا نمیکردم.... حس غریبی که مدت ها ازش دور بودم حالا برگشته بود... نمیدونستم الان معنی این احساس چیه ولی
پیش تو رو سیاهم.... تو بگذر از گناهم....
ندامت رو تو دیدی تو عالم نگاهم، تو عالم نگاهم
تو خواستی من نخواستم با هم باشن دلامون
نشستی من نَشِستم به پای لحظه هامون..... به پای لحظه هامون
تو بودی من نبودم دیوونه مثل مجنون
تو موندی من نموندم به پای عهد و پیمون
نمیشه باور من کنار من نشستی
کسی که می پرستم تو بودی و تو هستی
نمیشه باور من هنوز به پام نشستی
چشات و رو بدی هام تو عاشقونه بستی
نمیشه باور من که با تو من چه کردم
کی داشت خبر که یک روز پیش تو بر بگردم
تو بودی من نبودم دیوونه مثل مجنون
تو موندی من نموندم به پای عهد و پیمون
نمیشه باور من کنار من نشستی ..... کسی که می پرستم تو بودی و تو هستی
**
همه چی جلو چشمم اومد.... حالا فهمیدم اون مرد جوون کذایی کی بوده... ولی نمیتونستم درک کنم واسه چی برگشته؟..... چی میخواد.... چرا الان؟ چرا وقتی بهش التماس کردم نیومد..... دیر شده بود.... نمیتونستم منکر حس دلتنگی بشم که تو دلم ایجاد شده بود.... قد بلند.... موهای مشکی.... هنوز هم تی شرت و شلوار ....
عکسای دو نفرمون....
با پخش دوباره اهنگ صدای هق هق ام بلند شد.... لعنت بهت .... کاش هیچ وقت نمیومدی.... ازت متنفرم.....

نوشین به نظرت چیکار کنم
سیبم رو گاز زدم و همونطور که با تلفن حرف میزدم دنبال پیش دستی راهی آشپزخونه شدم
-چی رو چیکار کنی؟
-اه داری چی میخوری؟
-سیب .... میخوری؟
-نه.... بدم میاد
-خب نخور به من چه
-با تو هستما.... میگم چیکار کنم؟
-خود کشی بکن... اصلا میتونی بیای اینجا خودم بکشمت
-مسخره نشو.... زشت نیست خودم پا پیش بذارم
-زشت که هست ولی چاره چیه... آب دهنت راه افتاده دیگه
-تو آدم نمیشی، باهات بشه حرف زد؟
-ببین عاطی... برو بهش بگو ازت خوشم میاد.... میدونم انقدر شعور داره بهت نخنده... بعدشم اون مثل بقیه جلف نیست تا یه دختر دید سریع آویزون بشه
-کی رفته به یه پسر پیشنهاد داده من دومیش باشم
-تو اولیش باش من میشم دومیش.... نگران نباش
-روم نمیشه
-میخوای من بگم؟
-چی بهش بگی؟
-بگم عاطی دوستت داره
-زهر مار.... آبرومو نبر کمک پیشکشت
-ببین هفته دیگه دوباره بچه ها میتینگ دارن تو هم که میای... بیا مثل بچه آدم بگو دوستش داری... اگرم گفت نه زرتی نگی خودکشی میکنم ها.... پسرا از دخترای ضعیف خوششون نمیاد
-تو با سعید به کجا رسیدی
-به هیچ جا....
-خوش به حالت خیلی دوستت داره
-آره خوبه ولی گیر زیاد میده.... جدیدا هم با سارا میپره... دیدی هی آبجی و داداش راه انداختن
-حسودیت نمیشه
-چرا ولی ترجیح میدم حساسیت نشون بدم.... بدتر میکنه
-به نظرت بهش بگم
-آره
-آخه چطوری؟
-فکر کن من الان حسینم بهم بگو
-وایسا تمرکز کنم
-زهر مار انگار میخواد اتم بشکافه
-ببین حسین... آخه من چطوری بگم.... خب من ازت خوشم میاد.... ببین میخوام فقط با تو باشم
-وای عاطی باورم نمیشه بیا بغلم بوست کنم.... جون دلم چقدر تو عشق منی
-زهر مار نوشین تو آدم نمیشی... من میرم درس دارم
-برو منم میرم سیبم مونده

عاطفه قطع کرد و منم روی اپن نشستم تا بقیه سیبم رو بخورم... با عاطفه تو گروه آشنا شدم... یه گروه چند نفره توی نت که رابطمون بیشتر از نت شد.... همه چی با اولین میتینگ شروع شد... ایده آیدا بود تا همدیگه رو ببینیم... خب تو گروه بین چند تا از بچه ها دوستی هایی شکل گرفته بود ولی صرفا همش تو نت بود... من با سعید، آیدا با احسان، وحید با زهرا و چند تا از بچه ها هم فقط رابطه دوستانه توی گروه رو داشتن.... اولین میتینگ پر دردسر ترین میتینگ بود... یه سری از بچه ها شهرستان بودن ، یه سری سر کار میرفتن... آیدا کلی اذیت شد تا همه رو جمع کرد...
برخورد اولمون بی نظیر بود... خب هرکس از طرف مقابلش یا بقیه اعضا تصور دیگه ای داشت و وقتی همدیگه رو دیدیم هم جا خوردیم هم ذوق کردیم....
عاطفه قدش از من کوتاهتر بود با ابروهای پیوسته و موهای مشکی.... پوستش سفید بود و صورت بچگونگی که باید رو نداشت.... وحید بزرگترین فرد جمع بود.... قد متوسطی داشت با پوست گندمی... موهای صاف مشکی و خوشگل نبود ولی صورت مردونه ای داشت...آیدا موهای خرمایی با پوست روشنی داشت... چند تا کک و مک روی صورتش بود که باعث میشد با مزه تر به چشم بیاد... احسان قدش معمولی بود ولی بیش از حد چاق به نظر میرسید.... همون روز اول شکمش سوژه وحید شده بود... سعید از همه بلند تر بود و درشت تر... یه جورایی غول تیم بود... حسین.... پسر قد بلند و سفید رو.... موهای مشکی کوتاهی داشت و هیچ وقت ریش و سیبیل نداشت... همیشه مرتب بود... اکثرا اسپرت می پوشید.... ابروهای نسبتا پهن که بر خلاف چند پسر دیگه اصلا بهشون دست نزده بود... و چهره اش رو جذاب تر کرده بود.... منزوی نبود ولی با همه جور نمیشد و همیشه با منش خاصی با بچه ها رفتار میکرد... با اینکه بعد از عاطفه کوچیکترین عضو گروه بود ولی به خاطر رفتارش همه احترام خاصی براش قائل بودند.... سورنا ، نیما، سارا هم بودند ... حسین به خاطر رفتارش مورد اعتماد همه بود.... عاطفه هم محو خوبی های حسین شده بود... البته گروه اعضای دیگه ای هم داشت ولی فقط همین چند نفر به میتینگ اومدن و ثابت شدن و بقیه صرفا توی نت باهامون در ارتباط بودن....
**
سیستم رو خاموش کردم.... دیدن عکسها حالم رو خراب کرده بود... با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم
حوصله جواب دادن به هیچ کس رو نداشتم
بعد چند تا زنگ رفت روی پیغامگیر
-سلام الان خونه نیستم... اگر دوست دارین برام پیام بذارین
-الو... نوشین جان.... من نگرانتم جواب بده.... گوشیت خاموشه... میدونم الان دفتر نیستی.... نوشین
با شنیدن صدای تکتا سریع خودم رو به تلفن رسوندم
-الو تکتا
-الو.... معلوم هست کجایی دختر.... مردم از نگرانی
-تکتا
حرفم رو تموم نکرده بودم که زدم زیر گریه
-نوشین.... چی شده... چرا داری گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده؟ نوشین بلایی سرت اومده....
-برگشته.... اون برگشته
ساکت شد.... صدای نفسش رو می شنیدم.....
-کی برگشت؟ دیدیش؟ بهت چی گفت؟
صداش گرفته شده بود....
-نه ندیدمش... برام یه پاکت گذاشته یه سی دی توش بود... یه آهنگ... چند تا عکس.... تکتا دارم دیوونه میشم
-نوشین اول از همه آروم باش.... با گریه که نمیتونی درست فکر کنی
-تکتا من میترسم
-از چی؟ از اون؟ اون که ترس نداره.... مگه منتظرش نبودی ؟ مگه دوستش نداری
-ولی اون ولم کرد....
-ببین الان فقط باید خوب فکر کنی.... نه فقط احساست نه فقط عقلت... باید به حرف هردوشون گوش بدی
-من چیکار کنم؟
-من نباید بگم... خودت باید تصمیم بگیری.... مگه غیر از اینه که یکسال و نیمه عذاب میکشی.... مگه غیر از اینه بخاطر اون دست رد به سینه همه زدی.... الان فقط خودت میتونی تکلیف اونو روشن کنی.... نوشین من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم فقط خواهش میکنم جواب بده
بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشه قطع کرد.
***

با شنیدن صدای بوق توی گوشی همه امیدی که داشتم به نا امیدی تبدیل شد. تکتا نباید تو بدترین شرایط تنهام میذاشت. نباید الان که تو باتلاقی که اون درست کرده بود پشتم رو خالی میکرد تا بی هیچ پناهی دست و پا بزنم... حس بدی داشتم... دلتنگی و نا امیدی.... بی قراری و دلبستگی، همه اینها به وجودم راه پیدا کرده بود. هنوز صدای خواننده توی گوشم می پیچید... بهش گفته بودم از این آهنگ خوشم میاد، بر خلاف همیشه که آهنگ هایی که بهش میدادم دلیل داشت و مناسبتی بود ، این یکی کاملا بی دلیل بود و حالا خودش تنها دلیل این ترانه شده بود. باید همه چیز تموم میشد..... ولی انگار دوباره شروع شده بود
تمام علاقه ای که داشتم به یکباره به نفرت تبدیل میشد و دوباره همون علاقه باعث میشد دلتنگش بشم
بدتر از همه اینها جا خالی دادن تکتا بود
تو این مدت تنها کسی که حمایتم میکرد اون بود و حالا......
دوباره صدای تلفن بلند شد، به امید حرف زدن با تکتا برداشتم
-بله
-به به.... چه عجب اون پیغامگیر کوفتی جواب نداد
-سلام
-سلام بعدش چی؟ سلام میخوام بیام؟
-نغمه من نمیتونم
-چرا؟ به خاطر تکتا؟ من که گفتم عقد کنید بقیه اش با من
-موضوع این نیست
-نکنه وجدان کاریت نمیذاره؟ مطمئن باش جز شماها آدم زیاده اون دفتر رو بچرخونه.... اینم بفهم تکتا فقط واسه تو توی اون دفتر موندگار شده و گرنه دلیلی نداره یه مهندس کامپیوتر بمونه تو آژانس مسکن!!
-برگشته
-چی؟.... چی برگشته؟
-چی نه.... کی..... اون برگشته
-کی رو میگی؟
-حسین
مثل تکتا نغمه هم ساکت شد
-نکنه هوس کردی بری با اون
-نه نغمه ولی....
-نوشین به روح بابا اسم اونو بیاری یادم میره تو خواهرمی.... دیگه اسمتو نمیارم
-نغمه من دارم دیوونه میشم
-بایدم دیوونه بشی... تو الان فقط تکتا رو داری... یادت نره تو این مدت انقدر که اون پات وایساده هیچ کس حتی حسین نمونده
-ولی من
-یادت نره چی گفتم... ببین جواب سلام این پسره رو هم نمیدی... منم واسه 25 اکتبر ایرانم.... خودم میام ترتیب عقدتون رو میدم و پیگیر کارهای اومدنتون میشم
-عقد؟ کی با کی؟ با حسین؟
-نوشین مخت تاب داره یا خودتو زدی به اون راه؟..... تو سهم حسین نیستی همین و بس
-نغمه چرا اراجیف میگی؟
-من الان کار دارم.... تو هم بهتره به جای این کارها بری وقتتو با تکتا بگذرونی
بعد از خداحافظی با نغمه شماره تکتا رو گرفتم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد
اه..... لعنتی.... چرا خاموش کردی..... مگه تقصیر منِ اون برگشته....
گوشی رو کوبوندم روی میز و کنترل ماهواره رو برداشتم... دنبال چیزی بودم که حال و هوام رو تغییر بده
آهنگی پخش میشد که ازش خاطره داشتم
"من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم
الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم
من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری
دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری

شنیدن آهنگ دوباره من رو به هق هق انداخت.........

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم.
من فقط عاشق اینم ، روزایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو بزارم برای فردا
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم
بشینم یه گوشه ی دنج موهای تو رو ببافم
عاشق اون لحظه ام که .... پشت پنجره بشینم ،
حواست به من نباشه دزدکی تو رو ببینم
من فقط عااشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم

دوباره همه چی برام تکرار شد....................



میتینگ بعدی بچه ها از راه رسید..... اینبار شیوا هم اومده بود.... انقدر بچه ها تعریف کرده بودند که شیوا هم هوایی شده بود و بر خلاف سخت گیری های خانواده اش به جمع ما اضافه شده بود... قرارمون تو یه کافی شاپ حوالی ونک بود.... ساعت 4 بود که رسیدم.... با عاطفه قرار داشتم و میخواستیم زودتر برسیم ..... صاحب کافی شاپ دیگه باهامون آشنا شده بود و یکی از دنج ترین قسمت های طبقه دوم رو در اختیارمون میذاشت.... وقتی پشت میز همیشگی نشستم دیدم عاطفه هم رسید....
-به به... چطوری عاطی
-به به خوبم نوشمک
-نوشمک خودتی بی ادب نوشین
-تا من بشم عاطی تو هم میشی نوشمک
سرگرم کل کل بودیم که دیدم وحید و سعید هم رسیدن....
-هی عاطی... اونجا رو.... ببین وحید چه خوشگل شده نمیخوای قید حسین رو بزنی با همین دوست شی...زهرا هم با من
خیلی آروم زیر لب زمزمه کرد: خفه شو
با رسیدن پسرا گارسون هم بالا سرمون اومد
-خب خانم ها آقایون سفارش ندارین؟
وحید رو به جمع گفت: تا بقیه بیان با یه بستنی موافقین؟ هوا گرمه....
همه سری تکون دادیم که وحید چهارتا بستنی سفارش داد و اون پسرک سوسول هم رفت
سعید دوباره مهربونیش گل کرد و از عاطفه خواست بلند شه تا پیش من بشینه.... عاطفه هم با حرص جاشو به سعید داد.... هنوز بستنی ها نرسیده بود که شیوا و زهرا هم اومدن
وحید هم بلند شد تا تعداد بستنی ها رو بیشتر کنه.... بر خلاف زهرا، شیوا دنبال وحید رفت
-هی زهرا ... حواست هست؟!! شیوا بدجوری به وحید بند کرده ها
-مهم نیست
-یعنی چی؟
-رابطه ی خاصی بین من و وحید نیست بخوام به شیوا حسادت کنم...
چند دقیقه بعد بقیه هم اومدن... سورنا با احسان و سارا......
با رسیدن سارا، سعید که دلش میخواست پیش من باشه سریع بلند شد و به طرفی رفت که سارا نشسته بود... انقدر روابطمون سرد شده بود که همه می فهمیدن یه تیک هایی بین سعید و سارا زده میشه.... هربار که میخواستم اعتراض کنم وحید میگفت:
-چیزی نیست به چشم خواهر بهش نگاه میکنه
و فقط یه چیز تو ذهن من جا میگرفت ، یه جمله که حرص همه رو در میاورد: همه چی از همین خواهر برادری ها شروع میشه
حسین دیرتر از همه رسید و تا اومدن حسین چشم عاطفه به در خشک شد...
دنبال فرصتی بودم تا این دوتا رو تنها بذارم تا عاطفه حرفش رو به حسین بزنه.... هرکس هرچی دوست داشت سفارش داد و چون تعداد زیاد شده بود یه جورایی کافی شاپ رو روی سرمون گذاشته بودیم
-بچه ها....اهای.... یه دقیقه ساکت
تقریبا یه چند دقیقه ای طول کشید تا ساکت شن
-پایه این بریم پارک... هم این آت و آشغالامون هضم میشه هم یه قدم رمانتیک میزنیم
با حرف من برقی تو چشمای عاطفه و سارا اومد
سارا که مهم نبود، ولی خب به نظرم پیشنهادم عالی بود برای عاطفه
بعد از غر غر دخترا بالاخره بلند شدیم.... هرکس دنگ خودشو داد و به طرف پارکی رفتیم که نزدیک کافی شاپ بود.


پشت سر هم راه میرفتیم.... تعدادمون زیاد بود و جلب توجه میکرد.... دوباره خودم رو نخود آش کردم و گفتم:
-چرا لشکر کشی کنیم.... دو به دو بریم یه ساعت دیگه دم خروجی قرار بذاریم
وحید که با حالت خاصی نگام میکرد گفت: بگو میخوای با سعید تنها باشی یه کلام
نگاهم رو به روی سارا نگه داشتم و گفتم: مگه سعید وقت تنهایی هم داره؟
سعید و سارا خودشون رو زدن به اون راه و نیش حرفمم رو بی پاسخ گذاشتن
شیوا رو به زهرا کرد و گفت: زهرا جون ناراحت نمیشی من یه دوری با وحید بزنم؟
زهرا حرفی نزد و سرش رو به یه تکونی داد... هنوز از بهت رفتار شیوا در نیومده بودیم که احسان و سورنا هم با هم رفتن.... میدونستم میرن آتیش بسوزونن... آیدا نبود و این باعث شده بود دست و پای احسان باز بشه
تا سرم رو چرخوندم دیدم سعید و سارا هم با هم رفتن....
آه بلندی کشیدم و دستم رو مثل یه پسر جنتلمن به طرف زهرا گرفتم و گفتم: افتخار میدین بانو؟
زهرا خندید و با هم راه افتادیم... موقع رفتن یه چشمک حواله عاطفه کردم
بیشتر از یک ساعت بود با زهرا حرف میزدیم... اصلا حواسم به زمان نبود... با صدای زنگ گوشیم دیدم چقدر دیر کردیم... شماره وحید بود
-سلام وحید
-کجایین شماها؟ سارا و سعید پیش تو هستن؟
-نه.... من با زهرا اومدم.... سارا و سعید با هم رفتن... مگه هنوز نیومدن
-نه... شماها بیاین تا اونا رو پیدا کنم
-باشه الان میایم...
دست زهرا رو کشیدم و گفتم: تو جدا ناراحت نشدی وحید با شیوا رفت
-نوشین وقتی میدونم این رابطه ها هیچ آینده ای نداره خودمو درگیر نمی کنم
-مگه دوستش نداری؟
-نه
حرفش انقدر قاطع بود که جرئت بقیه سوالا رو ازم گرفت... همه اومده بودن جز سارا و سعید....
هوا تاریک شده بود.... ولی اثری از اون دوتا نبود
وحید با حالت عصبی شماره سعید رو میگرفت و هربار که میگفت گوشیش خاموشه بدتر میشد... حسین چون کار داشت خداحافظی کرد و رفت.... وقتی وحید دید خبری نمیشه گفت:
-بقیه بریم خونه هامون... بعدا معلوم میشه اینا کجان....
زهرا گفت: همین طوری ولشون کنیم بریم؟
-زهرا جان ساعت از 9 گذشته هرجا بودن باید میومدن....
زیر لب گفتم: اینجاست که معنی خواهر برادری روشن میشه
وحید با حالت تهاجمی سمتم اومد و گفت: عوض قضاوت الکی و رو مخ من راه رفتن برو خونه نوشین دیر وقته
تا یه حدی با زهرا هم مسیر بودم ، برای همین دوتایی با هم از بقیه جدا شدیم... موقع خداحافظی به عاطفه گفتم حتما باهام تماس بگیره تا ببینم چی بینشون گذشته
-یعنی اونا کجا رفتن؟
-نمیدونم یه خواهر برادر کجا میرن همون جا....
-چرا انقدر رو این ماجرا گیر دادی
-جوجه رو آخر پاییز می شمارن
وسط راه زهرا ازم خداحافظی کرد و من با کلی سوال رفتم خونه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 53
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 72
  • بازدید ماه : 99
  • بازدید سال : 929
  • بازدید کلی : 16,038
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید