loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 87 پنجشنبه 07 آذر 1392 نظرات (0)

فصل ۳

صدای خاله ، تند و بیوقفه رو مخم بود ... دیگه چی شده . باید به زورم که شده از رختخواب جدا شم ... اول صبحی اونم با این حالت تهوع و این عق زدنا با معده خالی جونی برام نمونده . باید تند و سریع برم ببینم چی میگه که به حنجره خودش هم رحم نمیکنه ...
- چیه خاله ... صبر کن با اون پات نیا بالا ، الان خودم میام پایین
خاله لب پله ها رو پله اول چشم به بالا دوخته بود ، معلومه که هیجان کاری که باهام داره زیاده . اینو از اون صورت برافروخته و سرخش میشد تشخیص داد :
- توپولک سحر خیز شدی ... نذاری یه چرت بزنیم ها ! قرآن خدا غلط میشه ما یه چرت بزنیم ؟
خاله ابروهای تنکش رو به عادت همیشگی بالا داد ، موهای فر خرمایی رنگش رو مثل همیشه به ضرب و زور شونه زده بود و از پشت مرتب و آراسته با یه گل سر مشکی بسته بود . گوشواره های حلقه ای بزرگش از دو طرف گوشش روی گردنش افتاده بود . بعضی وقتا دلم میخواد بیخودی قربونش برم ... گاهی که قیافه اش اینقد تو دل برو و با مزه میشه . سرخ و تپلی ... خوشبحال شوهر خاله بیکار بشه با لپاش راحت میتونه یه قل دو قل بازی کنه ... ماشالا لپ که لپ نیست ، یه جفت بادبادکه باد شده ست ... خاله بر و بر نگام کرد : دختر خل شدی ؟ جن زدت ؟ بسم الله ... مگه با تو نیستم ؟
ای بابا ... مگه حرفم زد خاله ؟ اینقدی که محو لپای گوشتیش بودم نفهمیدم چی رو با اینهمه هیجان گفت ؟ لبامو غنچه کردم و از در معذرتخواهی وارد شدم : خلم دیگه خاله ... شک داری . نترس جن منو نمیزنه ... بیچاره جنه ... حالا چه خبر نامبر وانی داری که اینقد فشار خون لپات رفته بالا ؟ ها ؟
- حواست نیست دیگه ورپریده ... تقصیر خودت نیستا ... مقصر اون مامان چی به چی شده ته که تو رو اینقد سر به هوا بار آورده ... اگه یه خورده بجای اون لندهورا حواسشو میداد به تو اینجوری زمین به آسمون نمیرسید که الان برای تو رسیده ... والا بخدا ...
نفهمیدم این متلکی که الان به مامانم زد بذارمش به عنوان تعریف از من یا خورد کردنم و به رخ کشیدن حال و احوال این روزام ... لبخندی تصنعی رو لب نشوندم : خوب حالا ... بازم گیر دادی به مامان بیچاره ام ... مامانو وللش بسپارش به همون حاج منصور درستش میکنه ... منو دریاب ... چیکارم داری که نذاشتی کله سحر بخوابم ؟ حلیمات مونده رو دستت ؟ برم سه سوته سر خیابون بفروشمشون ...
- نه خاله جون ... نمیخواد بری حلیمای منو بفروشی ... حلیم فروش دارم ، اونم یه جیغ جیو ... تو دلت برای حلیمای من نسوزه ... این نسترن آتیش به گور گرفته از پس هر کاری بر میاد مخصوصا حیلم فروشی ... آقای محمدی زنگ زد ، گفت جلدی ورخی برو سمت همون شرکته ، انگاری اون پیر دختره رو ردش کردن ... شانس در خونه تو نشسته ...
دیگه بقیه حرفای خاله رو نشنیدم ... باید میرفتم ... این از شانسم بود که دوباره بر گردم به اون شرکت یا از بد شانسیم ؟ فعلا نمیتونم نظر قاطع بدم ... باید برم تا ببینم چی پیش میاد برام . ما که این روزا از زمین و زمان برامون میباره شایدم اینبار در رحمت خدا باز شده و برای یه بارم که شده جای لعنت ، رحمت بباره ...
پریدم یه ماچ خوشکل از ته دل با کلی تف رو لپای خاله که از اولین نظر امروز تو چشم بودن و بهم چشمک میزدن انداختم و یه قربون صدقه جانانه بدور از ریا و تزویر و از ته دل هم نثارش کردم ... تو اتاق سه در چهار دختر خاله ها دور خودم چرخیدم و چرخیدم تا بتونم درست تصمیم بگیرم که الان باید چیکار کنم ... آها یادم اومد . بهتره اول یه دوش سر سری بگیرم این دل مردگی و نکبت از قیافه ام بزنه بیرون بعدشم اماده شم .
دوش آب گرم رخوت دلپذیری به رگ و پی وجودم هدیه کرد . تند و چابک پریدم سر کمد ... لباسای نسرین که برام مثل کیسه خواب میمونه پاتک به لباسای نسترن کارمو راه انداخت ... مانتو پشمی زرشکی تیره نسترن با شلوار برزنتی کرم رنگش با یه مقنعه کرم خاکی به پوست گندمیم روح میده . کیف و کفش چرمی قهوه ای سوخته نسرین رو هم از کمدش درآوردم و خالیش کردم . اه ... این دختر اینهمه آت و آشغال نمیدونم چرا بار خودش میکنه . سر حال و شاداب ، با حسی ناشناخته ، دستی روی شکم صافم کشیدم و یه الهی به امید تو گفتم و راهی شدم .
تموم طول مسیر ، افکار منفی رو از سرم بیرون کردم . خودشه شری ، باید مثبت اندیش باشی . زندگی برای تو توقف نمیکنه ... تو هیچ ایستگاهی چشم براه نداری . باید سرتو بندازی زیر و بری ... مهم نیست به کجا ... هر جا بری بهرحال ناهمواری راهش هموار تر از این مسیریه که الان توش داری قدم بر میداری . چشماتو ببند و چشم انداز آینده ای خوش رو پیش روت مجسم کن . دنیای ساده با روزهای عادی ... زندگی ساده ... اونقدرا هم سخت نیست ... کافیه دست دراز کنی تا بتونی سادگیها رو از سر شاخه امید بچینی .
دم در دفتر شرکت ، مطابق همونروز اول ، از تاکسی پیاده شدم . خدا رو شکر که مسیرش سر راسته و پیچ و خم نداره . از بس زندگی من رو دور تند گذر از سراشیبی ها و پیچ و خم ها بوده ، دیگه از هرچی پیچ و خمه بدم میاد . همینو به عنوان یه نکته مثبت پیش چشم آوردم و یه بسم الله گفتم و از در کوچیکه شرکت راه پله ها رو بالا رفتم . تو نظر اولم به محض باز کردن در ... متوجه تغیرات سالن تو همین دو روز گذشته شدم . کنار در اتاق رئیس هئیت مدیره ، دقیقا روبروی در ورودی ... بجای اون چند تا صندلی کنار دیوار ، یه میز منشی بود با یه سیستم روش ... این دیگه اینجا چی میخواست ؟ اگه قرار بود منو بعنوان منشی بپذیرن ... پس ...
هنوز از بهت خارج نشده ، پیرمرد مو سفیدی که آبدارچی بود و اونروز هم دیده بودمش صاف ایستاد جلوم : سلام خانوم ، بفرمایید ...
سلامی سست و بی جون رد بدل کردم و لاجون نشستم رو یکی از صندلیها کنار میز منشی . اون دختره که بار قبل هم دیده بودمش و اومده بود برای استخدام ، خجالتم داد و از جاش بلند شد و دست آورد جلو : سلام ، من حمیدی هستم ... منشی جدید ... شما رو اونروز دیدم ... امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم ...
لبخندی تصنعی و متظاهرانه زدم و صمٌ بکم نشستم سر جام ... درحالیه دونه های عرق از رو پیشونیم رد کنار شقیقه هام رو گرفته بودن ... وقتی این اینجاست ، دیگه من چی کار دارم ؟ ... نکنه حاجی مقدم ... نکنه ... با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم . صدای منشیه یا همون خانم حمیدی تو گوشم نشست : بله حاج آقا الساعه میفرستمشون داخل . بعدشم یه نگاه به من و یه لبخند که به نظرم دلگرم کننده رسید . شاید از قیافه رو به موت من پی به حال خرابم برده که میخواد دلگرمم کنه ...
با اجازه ای گفتم و مودبانه سر به زیر انداختم ... مانتومو مرتب کردم و کیفم رو روی شونه راستم جا به جا کردم ... کف دو دستم رو که میدونم از عرق خیس و نمناک شده رو به دو طرف مانتوم کشیدم تا با یه تیر دو نشون بزنم ، هم دستامو خشک کنم ، هم مانتومو مرتب ... دم در ورودی نفس عمیقی کشیدم و یه بار دیگه اسم خدا رو به زیر زبون آوردم و با یه اعتماد به نفس کاذب به خودم که « برو داخل کسی اون تو دستمال سفره نبسته و کارد و چنگال نداره بخورت ... ترس نداره » برای آخرین بار دستی روی شکم صافم کشیدم و سه تقه به در زدم و بعد از شنیدن صدای « بفرمایید » سر بزیر و خانومانه وارد شدم .
- سلام
  سلام دخترم ، بفرما تو

جل الخالق ، دخترم ؟ من دختر اینم ؟ این همون پیرمرده ست ها ؟ همون حاجیه که اونبار جواب سلامم رو با یه اوهوم داد ... به من میگه دخترم ... میتونست بگه خانوم ... چرا گفت دخترم ؟ من نخوام دختر حاجی باشم ، باید برم کیو ببینم ؟ نمیدونم چرا عصبی شدم ... بیخود و بیجهت پریدم :
- من دختر شما نیستم آقا ... من شراره افرا هستم ، خانوم شراره افرا ...
انتظار شوت کردنم از دم در به درازا کشید ... آروم سرم رو بالا گرفتم ... نه خدا رو شکر سکته مکته هم نزده بود . یه نیشخند ... یه لبخند ... یه پوزخند ... اه نمیدونم یه چی گوشه لبشه که باعث شد لب به دندون بگزم ... تند رفتم ؟ نه اصلا ... بیخود میکنه به من میگه دخترم ... اون بابام که من دخترش بودم چه گلی به سرم کاشت که این حاجی تقلبی بزنه ؟ اون مرتیکه پوفیوز که عروسش بودم چه خاکی تو سرم کرد که این بخواد بکنه ؟
با اخمایی درهم که نشون از اعصاب خرابم بود نشستم دقیقا صندلی اول نزدیک به در خروجی ... و دقیقا دورترین جای ممکنه به صندلی حاجی ... بالاخره احتیاط شرط عقله ... دور از شتر بخواب ، خواب آشفته نبین .
- خواهش میکنم خانم افرا . هر چی نظر خودتونه ... بهرحال مایه افتخاره که مقام پدری دختری به این گلی رو داشته باشم ...
میخواد نخ بده ؟ میخواد مخم رو بزنه ؟ میخواد از در صمیمیت وارد بشه ؟
- مرسی از نظر شما ، ولی من بیشتر مشتاقم همون خانم افرا بمونم ... نه دختر کسی ... متشکر میشم منو فقط خانوم افرا بدونین ... نه بیشتر و نه کمتر ...
دقیقا دیوار امنیتی که دور خودم پیچیده بودم رو لمس کرد . تکیه ای به صندلی پشت بلندش داد و نگاهی عمیق بهم انداخت ... احتمالا پیش خودش فکر میکنه « چه خوبه پاشم با یه اردنگی شوتش کنم از در اتاق بیرون تا الکی برای من یکی چسی نیاد ... اون خانم حمیدی به اون تر گل ور گلی نشسته دم در منتظر یه اشاره منه تا بیاد ماتحتش رو بچسبونه تو بغل من بعد این دختره ایکبیری ... » صدای اوهوم حاجی نذاشت بیشتر از این اونو با منشی مکش مرگ ماش تجسم کنم . سرم رو آوردم بالا ... نخیر اثری از عصبانیت تو قیافه اش نیست . تند و سریع یه دور تو اتاق رو چک کردم ... خودم هم نمیدونم دنبال چی تو اتاقش میگشتم ... یه دوربین مدار بسته ... اه نه ... آها شاید دنبال یه دیوار کوب سبز ... آره خودشه ... شاید داشته باشه که گاهی قیافه اش رو روحانی نشون بده ...
- دخ ... خانوم افرا ... من با آقایان مهندس شایسته و جناب حاتمی ، دست راست بنده ... مشورت کردم ... راست و حسینی ما نیاز به یه منشی داشتیم ... خوب شغل منشیگری برای شما با این پایه از تحصیلات کم بود ... از اونجا که شما خانوم شایسته ای هستین ...
درسته ... همینه ... بی پدر داره نخ میده ... شاید بخاطر این تیپ جدیدمه . اون روز عین این شوهر مرده ها سیاه پوش بودم ... امروز تیپ کردم ... منم مکش مرگ ما شدم ؟ اخمامو غلیظ تر کردم . سعی کردم زوم کنم رو حرفاش بالاخره شیطونه وجودش یه جوری از تو حرفاش سرک میکشه بیرون که ...
- دفتر مرکزی شرکت ما به طور موقت اینجا دایره ... میبینین که جا تنگه . کارخونه قدیمی درحال بازسازیه . یه چند تا سوله جدید نیاز داشتیم که درحال احداثیم . آقای توکلی ... پسر خاله حضرت عالی ... کار برق اونجا رو به طور مشترک با آقای محمدی ، از دوستان من ، برداشتن ... یه تعدادی از کارمندان دفتری ، همونجا مستقر هستن ... قصد زیاده گویی ندارم ... کار منشیگری تو این شرکت ، هم تخصص و سابقه میخواد و هم در شان و منزلت خانمی چون شما با این درجه از تخصص نیست . فل الحال کار کنترل خوردگی دست آقایان مهندس حسام و مهندس شایسته ست . در حال حاضر حجم کارهای بازرسی فنی ما پایینه ، قراردادهای ساخت هم کمتر از گذشته ... قصد داشتیم بعدا از حضور و علم مفید شما در راسته کاریتون استفاده مفید تری بریم ...
غلط نکنم میخواد به صورت مفیدترتری ازم استفاده کنه ... بلند شم بکوبم تو ملاجش ؟ پیر سگ ...
- با توجه به حجم کم کار در حال حاضر ، متاسفانه ، یا خوشبختانه ، آقای حاتمی حسابدار شرکت ، صاحب امتیاز نمایندگی یکی از شعبات ایران خودرو شدن ... مدتیه مترصد فرصتی هستن که کارشون رو با این شرکت خاتمه بدن و در جایی دیگه مشغول بشن . از اونجایی که مدرک تحصیلی شما از لحاظ رتبه با ایشون هم تراز هستن و خدا رو شکر در این میون حقی از شما ضایع نمیشه ... تصمیم بر این شد تا پیدا کردن حسابداری مناسب کارخونه با حجم کار سنگین ... در حال حاضر از معلومات ریاضیاتی شما بهرمند بشیم ...
خودم میدونم که چطور با ابروهای بالا پریده پریدم وسط سخنرانی غراش : ولی حاج آقا ...
- شایسته ... من برای شما فقط آقای شایسته هستم ، لطفا درصورتیکه قصد خطاب من رو داشتید فقط بگید آقای شایسته ... لفظ حاجی و حاج آقا رو بکار نبرید ...
خوردیش ؟ اینم یه تو دهنی دبش لب سوز لب دوز تا تو باشی با این حاجی کت و گندهه زورآزمایی نکنی ... به درک ...
- بله ... آقای شایسته ... شما که خودتون میدونین ... من نه سابقه کار دارم و نه به حسابداری واردم ، چطور میتونم از پسش بر بیام ؟
- شناختی که من از سرکار خانم شراره افرا پیدا کردم ، هر چیزی غیر از این رو ثابت میکنه ... در ضمن آقای حاتمی تا زمانیکه شما تا حدودی مسلط به کار بشین راهنماییتون میکنن ... بهتره اول امتحان کنین ، بعد با اطمینان از ناتوانی نالان بشین ...
- سعی خودم رو میکنم ...
- حتما
تلفن کنار دستش رو بلند کرد : خانم حمیدی ، لطفا آقای حاتمی رو به دفتر راهنمایی کنین ...
به دقیقه نکشیده سر و کله چاقالوئه پیدا شد ... اااه این حاتمیه ؟ ماشالا هم که خدا چقد تو اختصاص گوشت به این یارو حاتم بوده ...
- بله حاج آقا ... درخدمتم ...
باش تا اموراتت بگذره ...
- آقای حاتمی ، لطفا خانم رو با وظایفشون آشنا کنین و تا زمانیکه کل وظایفشون رو به نحو احسنت یاد نگرفتن ، از راهنمایی بهشون چشم پوشی نکنین . انشالله تعالی که به زودی نیرویی زبده و حسابداری چیره مثل خودتون تحویل ما میدین ... درسته ؟!
- درسته حاج آقا ، هر چی شما امر بفرمایین ... حتما همون میشه ... بفرمایید خانم افرا از این طرف ...
 
طفلک مثل سگم بلا نسبت ازش میترسه . از اتاق که بیرون زدیم ، منشی سانتا مانتال آقای حاجی یه نیشی برام باز کرد ، لبخند پت و پهنی زد و گفت : « وای چقد خوشحال شدم ، مثل اینکه شما هم از امروز با ما همکار میشین ، همش غصه میخوردم که بین اینهمه مرد تک و تنها بمونم . » نه که بدش میومد بین اینهمه مرد تنها باشه ... لبخندش رو با یه لبخند ظاهری جواب دادم و سرمو زیر انداختم راه افتادم دنبال کوه دنبه .
در اتاق مدیر عامل که مثل اوندفعه بسته بود . توی اتاق سرپرست کارگاه هم تا اونجا که چشمای من میدید خالی بود ، اون دفعه هم که خبری توش نبود ، پس اینا کی میومدن سر کار ؟ از در اون اتاق آخریه وارد شدیم . سه تا میز بود . آقای حاتمی توضیح داد : « این میز مال آقای شمس ، مسئول امور اداریه ، این میز مال آقای حسام ، مسئول بازرسی فنیه ، اینم میز بنده حقیر که کارای حسابداری رو انجام میدم . البته توی دفتر اصلی ، جا باز بود و به هر کسی محیط بیشتری اختصاص پیدا میکرد ، ولی خوب فعلا ، اوضاع اینه که شما میبینین ... اونبار باز عرض معذرت اگه درست فهمیده باشم ، متوجه شدم از کار با کامپیوتر زیاد سر در نمیارین ، ولی خوب ، مشخصه خانم باهوشی هستین . تموم کارهای ما با برنامه هلو انجام میشه ... کار باهاش راحته ، این گجتی که این بغل میخوره ، قفل هلوئه ... باید حتما این رو دستگاه باشه تا کار کنه . شما بهتر سر پا نایستین ، اینجوری من معذب میشم ... تشریف بیارین روی صندلی تا بهتر براتون توضیح بدم . »
صندلی رو کشیدم جلو ، روش نشستم و در همون حال هم نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم . بغل در یه میز تحریر ساده بود قهوه ای رنگ ، با سه کشو تو قسمت پایینیش ، یه دستگاه کپی بزرگ بغل میز آقای حاتمی بود و کنارش روبروی دیوار سمت راستی یه میز بزرگ کار که صد در صد مشخص بود مال مهندس حسام باید باشه . یه میز دقیقا مثل میز آقای حاتمی هم روبروم بود که مال آقای شمس بود ... بغلش هم یه در کوچیک میخورد که وقتی کنجکاوانه نگاهش کردم ، آقای حاتمی متوجه شد و توضیح داد « پشت این در یه اتاقک کوچیکه که از اون ، در حال حاضر بعنوان بایگانی استفاده میشه و پرونده های کارهای جاری و همچنین پرونده های مربوط به بانک و بیمه و دارایی که شما باهاشون سر و کار دارین همونجا نگه داری میشه ... جاش کوچیکه و راه رفت و آمد کم ، از دو طرف پر از قفسه های مربوط به پرونده هاست ، هر وقت پرونده ای لازم داشتین ، بهتره به آقای شمس یا خانم حمیدی بگین براتون بیارن ... حاج آقا سفارش کردن حدالمقدور خودتون وارد اونجا نشین ... »
یعنی چی ؟ مگه این حاجی از وضعیت من با خبره ؟ یعنی نوید رفته هست و نیست منو گذاشته تو طبق اخلاص و صادقانه ریخته جلو حاجیه ؟ از نوید این خاله زنک بازیا بعیده . سعی زیادی باید بکنم تا بتونم اینهمه کاری که آقای حاتمی بهم یاد داد رو تو ذهن بسپرم . میتونم تو خونه تایپ کردن و پرینت گرفتن و اینجور کارا رو از نوید و نسترن یاد بگیرم . آره شراره دقیقا ... تو میتونی ، تو از پس سخت تر از اینا بر اومدی ، این که کاری نداره . نفس عمیقی کشیدم و به خودم قوت قلب دادم تا بهتر متوجه حرفایی که تند و تند آقای حاتمی میزد بشم .
***
یکهفته ای از اولین روزی که پام رو توی اون دفتر گذاشتم میگذره . خدا رو شکر کارها اونقدرها هم که فکر میکردم سخت و طاقت فرسا نیست . خیلی راحت تونستم با این برنامه حسابداری کاری که ازم خواسته بودن رو راه بندازم . امروز آخرین روزی بود که این کوه دنبه ، آقای حاتمی ، توی دفتر مشغول به کار بود . امروز به چشم خودم دیدم که افتاد رو دست حاجی و دستش رو بوسید ... چه مغرور ... مرتیکه صاف ایستاده تا بهمش عرض ادب کنن و دست بوسش باشن . خدا رو شکر تا الن پاشو از گلیمش درازتر نکرده و پیشنهاد بیشرمانه ای بهم نداده . دیگه عادت کرده و به جای دخترم ، فقط میگه خانم افرا ... گاها که اشتباهی تو کارم میبینه ، لفظش عوض میشه و میگه خانم شراره افرا ... در اتاق مدیر عامل کماکان بسته است . صبح به صبح که من میام سر کار ، هنوز اعلا حضرت از خواب همایونی بلند نشدن و سرفرازمون نکردن ... بعد از اون که الحمدالله میز من پشت به در ورودی اتاق قرار داره و رفت و آمد بی سلام صبح بخیرش رو نمیبینم . جز اون هم هر وقت آقای حاتمی باهاش کار داشته با یه داد شبیه نعره صداش میکنه : « حاتمی ! » بعدم این بیچاره آقای حاتمی مثل بوم غلطون میدوئه تو اتاقش ، بجز نعره های گاه و بیگاهش که صدای حاتمی بیچاره میکنه ، چیز دیگه ای ازش نشنیدم . بیچاره این آقا حسین هم راه به راه سر ساعت براش قهوه میبره و فنجون خالیشو برمیگردونه ...
اینقدری که این آقا حسین از سر صبح تا بعد از ظهر به خورد من چای میده ، فکر کنم بچهه قهوه ای دربیاد و جای شکی رو حرفای حاجی مقدم نذاره ... امروز حاجی شایسته وقتی اومده بود توی اتاق تا چک مربوط به تنخواه گردون رو به آقای حاتمی تحویل بده ، جلو جفت چشمام ، آقا حسین رو مجبور کرد بره لیوان چای من رو خالی کنه تو ظرفشور و یک چهارمش رو نگه داره و بقیه اش رو آب جوش پر کنه . بعدم رک و راست به آقا حسین گفت : « از این منبعد برای خانم افرا چای کمتر از تموم کارکنان میارین ، فقط دو تا یکی راس ساعت ده و یکی راس ساعت دو و نیم ... »
والا من از بر و بر نگاه کردن آقا حسین و سر به زیر انداختن آقای حاتمی و پوزخند زدن آقای شمس و نگاه خیره مهندس حسام شرمم اومد و این حاجیه شرم نکرد . حالا تا آبروی نداشته منه بیچاره رو جلو یه مشت مرد نبره ، ول کن نیست که ... چی از جونم میخواد و چه آشی برام پخته فقط و فقط الله ُ اعلم .
آقای حاتم سر ظهر رفت بانک و چک تنخواه رو نقد کرد و ریخت توی یه حساب دیگه و دسته چکی مربوط به همون حساب رو تحویلم داد و روش پر کردن چک و توضیحاتی درمورد اینکه این دسته چک دو امضاء هست و پای هر برگ چک صادر شده دو امضاء باید بخوابه که یکیش رو من باید بزنم و یکیشون هم مدیر عامل مفصل توضیح داد و در آخر هم خاطر نشون کرد که فعلا چون شما به بانک معرفی نشدین و امضاء تون پای برگه های چک معتبر نیست ، در حال حاضر من تموم برگهای دسته چک موجود رو امضاء میزنم ، شما هم سر فرصت به شعبه ای از بانک صادرات که ما باهاشون طرف حساب هستیم مراجعه کنین و کارهای مربوط به معرفی امضاء تون رو انجام بدین . در ضمن از این به بعد هر چی نامه مربوط به کارهای خودم هست هم باید تایپ کنم .
نوید تا اونجا که تونسته درمورد برنامه های کاربردی برام سی دیهای آموزشی تهیه کرده ، نسترن هم توی روش صحیح تایپ کردن خیلی کمک حالم بوده . به سفارش نسترن ، کتاب های رمان و مجلات مختلف رو میذارم جلوم و تو اوقات فراغتی که توی خونه خاله بهم دست میده از روشون کار تایپ میکنم تا هر چه سریعتر بتونم کار خودم رو راه بندازم و هی دم به دقیقه سر از میز خانم حمیدی در نیارم ...
فکر میکنم باید توی طرز برخورد و افکاری که از ابتدا درمورد خانم حمیدی ندیده و نشناخته داشتم ، تجدید نظر کنم . منی که یه عمره از دست قضاوت های بیجا و عجولانه و غیر منصافانه خانواده ام عذاب کشیدم و آبروم بر باد رفت ، نمیدونم چطور تونستم همچین جوری رو درمورد این بنده خدا بکنم ... اونقدرا هم که نشون میداد ، اهل هر فرقه ای نیست . بیچاره تیپش اینه وگرنه خیلی هم خانوم و سرراهه . اینم یه جور متانته . درسته که تیپ مکش مرگ ما داره ، ولی از نظر رفتار و طرز برخورد واقعا نمیشه ازش خرده گرفت . خدا منو ببخشه . شاید اگه یه خورده باهاش صمیمی شدم ، ازش بخوام بخاطر این قضاوت مغرضانه منو ببخشه .
امروز نوبت دادگاهی منو رضا ست ، هیچ فکرش رو نمیکردم عاقبت مشارکت منو رضا این کوچه بنبست تنگ و ترش باشه و رضایی که از روز اول ازدواجمون یه مرد سر براه بود ، چی شد که توی این مدت کم صد و هشتاد درجه چرخید و راهمونو به سمت این کوچه کج کرد . یعنی واقعا نفوذ حاجی مقدم اعجاز حاجی مقدم اینقدر زیاده که از اون رضای سر براه و بی زبون و حرف گوش کن که یه روزی برام میمرد و میگفت هر چی تو بگی و هر چی تو بخوای ، فقط لب تر کن ، این مجسمه بی لیاقت رو بسازه . البته مقصر خود من هم بودم . رضا حرف گوش کن بود ولی نه فقط حرف من ، اصولا حرف گوش کن نه یه کلام بیشتر نه کمتر ... میشه گفت حزب باد بود ، هر جا به نفعش بود گوشش میشنید ... تا محتاج بغل من بود حرف منو میشنید ولی همینکه رفع احتیاجش شد و باباهه از این بغلای مفت تا تونست براش محیا کرد و مفت و مجانی در اختیارش قرار داد ، دیگه حرف حاجی بود که تو گوشش فرو میرفت .
همون روزا که بهم میگفت : « تو چادر سرت کن دهن حاجی بسته بشه ، با هم بیرون رفتیم ، نپوشیدی هم نپوشیدی » یا وقتایی که هوس گلگشت به سرم میزد ، میگفت : « تو به اسم دکتر رفتن از خونه بزن بیرون ، دیگه با بقیه اش کاری نداشته باش ، هر جا بخوای میبرمت » و امثال این لاپوشونیا ، باید میدونستم بخار اینکه به حرف من باشه رو نداره .
حاجی مقدم ، سر بلند و پر افتخار ، کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده و سرش رو بالا گرفته و تا میتونه میخ تو چشامه . حالم از ریخت و قیافه اش بهم میخوره ، نامرد ، حاضرم همین الساعه جون به عزرائیل بدم و دو دقیقه زیر هوایی که این مرتیکه نفس میکشه ، نفس نکشم .
حس بدم رو که از تو نگام خوند ، بادی به غبغب انداخت ، ابروهاش رو هفت هشت کرد و یه دور تسبیح شاه مقصودیش رو دور دست چرخوند و با نگاهی خیره بهم نزدیک شد : « خوب میبینم که کم آوردی ، دختر حاجی ... بهت گفتم با ما به از این باش که با خلق جهانی ... گفته بودم یا نگفته بودم ؟ گفته بودم سربراه باش تا سرتاپاتو طلا بگیرم ، کنم گفته بودم یا نگفته بودم ؟ ... گفته بودم بخوای جلو من ملق بازی در بیاری و سوسه بیای برام ، زندگیتو جهنم میکنم ، گفته بودم یا نگفته بودم ؟ ... گفته بودم از هستی ساقطت میکنم ، زمین گیرت میکنم ، حیثیتت رو حراج میکنم ، هست و نیستت رو به باد فنا میدم ، از الان تا دنیا دنیاست نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره ، اگه ، اگه ، فقط اگه ، این تخم حروم رو نندازی و به لجبازی با من ادامه بدی ، گفته بودم یا نگفته بودم ؟ ... بِکِش ، بِکِش که خود کرده را تدبیر نیست . ضعیفه ، تو پیش خودت چه فکری کردی ، ها ؟ با اون عقل ناقصت چطوری دو دو تا چارتا کردی که میتونی بامن سر شاخ بشی ؟ میدونی من کیم ؟ » سه تا ضربه محکم به تخت سینه اش زد : « من ... حاج قربان مقدم ... تو یه جوجه بچه فنچ ... دیدی که تا کجا رفتی ... دیدی که له ت کردم ... »
نفسم بند اومد . دلم میخواست یه کوه پشت سرم داشتم که دلم رو بهش قرص میکردم و تا میخورد میزدمش که استخوناش له شه ... چی میگی شراره ... توهم نزن ! اینی که میبنی صاف صاف تو چشات نگاه میکنه و زیر سنگینی حرفاش تحقیرت میکنه و له لوردت میکنه ، حاج آقا مقدمه نه برگ چغندر . یه نگاه خیره به صورتم انداخت ، حس مچاله شدگی ، استیصال ، ترس و حقارت رو از خط خط صورتم خوند . خطوط عمیقی که لابه لای مهر داغ روی پیشونیش بود کم کم باز تر و کم عمق تر شد ، لحنش دوستانه تر و آرومتر شد ، با حالتی مشمئز کننده ، با نگاهی که تا ما تحتم رو لخت و عور مجسم میکرد براش ، تو صورتم زل زد : « هنوزم دیر نشده ... بازم میتونی رو من حساب کنی . دختر خوبی باش ، نشون بده لیاقت داری ... طلاقت رو از رضا میگیرم ، تموم خرده ریزه های له شده ات رو با همین دو دست جمع میکنم ... گِلتو از نو قالب میندازم ... سرنوشتت رو از نو میسازم ... شراره ای نو ازت میسازم که همه انگشت به دهن بمونن ، دور دنیا رو میگردونمت سراپاتو جواهر نشون میکنم . آبروی رفته ات رو به جوی بر میگردونم ، دار و ندارم رو به پات میریزم ، فقط ، فقط اگه خودت بخوای ، تو باش ، ببین حاج قربون مقدم چیا که نمیکنه ... ها ... چی میگی ؟ هستی یا نه ؟ »
دیگه نمیشد این لجن رو تحمل کرد . اون نگاه زشت ، اون خناثت ، اون لجنهایی که با بوی متعفن از تو دهن نجسش تف میکرد تو صورتم و راه نفسم رو بند میاورد ، برام تحمل ناپذیر بودن ... یه هر چه بادابادی تو دلم گفتم ، تا تونستم آب دهنم رو جمع کردم ، ماهیچه های لپم رو کشیدم داخل ، همه رو یه جا ، آوردم پشت لبهای بسته ام ، با غیض ، پاشیدم تو صورتش ... عضلات صورتش منقبض شد ، فکش فشرده شد ، دستش بالا رفت بیاد رو صورتم ، وسط راه موند ، برگشت به طرف صورت خودش ، حجم بزرگ آب دهنی که توی صورتش راه به طرف چونه اش باز کرده بود رو با یه حرکت با آستین کتش پاک کرد ، لبخند شیطانی به صورت نشوند : « از همینت خوشم میومد ... خودت میخوای ، لجبازی ، سرتقی ، اون تخم حرومت هم از خودت سرتق تره ، اگه نبود که با اون همه کتکی که اخویات دست و دل بازانه نثارت کردن ، باید میفتاد ، ولی نیفتاد ، نیفتاد تا بمونه ، لگه ننگش تا عمر داری رو پیشونیت بشینه و پاک نشه . این تازه اولشه ، شمشیر از رو بستی ؟ منم بستم ... تو خاطرت بسپار ، اعلان جنگ دادی ... نشونت میدم یه من ماست چقدر کره داره ... »
نیش تا بنا گوش باز شده اش رو بست ، قیافه جدی جهنمی ای رو به خودش گرفت ، اخم غلیظی رو پیشونی نشوند ، نگاهش رو تا تونست تند و سوزنده کرد ، چشماش رو از حدقه کند ، خیره شد تو صورتم و رعب و وحشت رو کیلو کیلو به وجودم تزریق کرد ، دستی که تسبیح شاه مقصودش با دور تند توش میچرخید رو بالا آورد و با لحنی تند و خشن تهدید کرد : « مثل بچه آدم از این در میری تو ، زر اضافه نمیزنی ، چارتا برگه است ، جلسه مشاوره و جنگولک بازی هم نمیخواد ، همه کاراش از قبل انجام شده ، اسمی هم از این تخم حروم نمیاری ، برگه پزشکی قانونی و گواهی عدم بارداریت به پیوست تو پرونده ست ، صاف میری سر میز ، نه مهریه میخوای نه نفقه ، چارتا امضا میزنی رو پرونده و خلاص ! روشن شد یا باید روشنت کنم ... میدونی که اگر بخوام خودم روشنت کنم بیشتر از اینا پای حیثیتت چوب میخوره ... حکم زن خائنه ، سنگساره میدونی یا نه ... »
راه نفسم تنگ شد ، معده ام زیر و رو شد ، ثانیه ای مکث میکردم ، هر چی تو دل و روده ام بود برمیگشت روش ... فاصله اش با صورتم اندازه یه سرشونه بود ... دستم بالا رفت جلو دهنم رو سفت و محکم گرفتم ، از حال خرابم فهمید چه دردیمه ، پوزخندی زد و سریع تن لشش رو از جلوم کنار کشید ، با تموم سرعتی که از خودم سراغ داشتم شصت تیر پریدم ته راهروی طبقه پایین سمت دستشویی های دادگاه ، هر چی زردابه بود عق زدم تو روشور ، چشام تو آینه ، دو گوی قرمز آتشین ... رنگم میت از گور برخاسته ، کمرم خم ... سلانه سلانه دوباره راه پله ها رو بالا رفتم ، نباید ضعفم رو نشونش میدادم تا دلش خنک شه ، سعی کردم کمرم رو صاف کنم ، سینه ام رو جلو بدم ، سرم رو بالا بگیرم ، نفس عمیقم رو ول بدم ، تا اشکم عقب نشینی کنه موفق بودم ؟ نه ...
یه نگاه تو قیافه ام انداخت ، فهمید بیچاره ام ، استیصال از تو خط خط نگام خوندنی بود ... له ام کرده بود ، خودش هم میدونست ... رضا کنارش ایستاده بود سربزیر و ساکت ، کاشکی یه حجم بزرگ آب دهن هم نثار این میکردم ، حیف که زردابه بالا آورده بودم و دهنم خشک شده بود ... توده بهم پیچیده و در هم لولیده آدما ، توی راهروی شلوغ ، روی سرم آوار شد ... تیره کمرم تیر کشید ... درد بدی به جونم پیچید ... گنگ و مبهوت ، دستی رو شیکم صافم کشیدم ... ، چه حسی از زیر پوست کشیده تنم ، از این نبض تپنده ، راه به بالا پیدا کرد و به دستم منتقل شد و از نوک سر انگشتام راه رگ و پی ام رو گرفت و صاف صاف رفت بالا و از دهلیز سرد و خاموش چپم رد شد و پمپاژ خونم رو زیاد کرد و غلیانش رو به رخم کشید ، نمیدونم ... ولی نیرو بهم داد ... شاید حس انتقام ... شایدم همین تیکه گوشت بی جنبش پر کوبش بود که از اعماق وجودم صدا میکرد که اونقدر قدرت داره تا بتونه پستفطرتی مثل حاجی مقدم رو بندازه تو چهار راه چمچاره ... درد چکنم به جونش بندازه و اینقدر این درد قوی باشه که مجبورش کنه به فعل این افعال کثیف ...
جونی که به تن و بدنم برگشت ، توده عظیم آدمهای سرگردون توی راهرو رو از چشمم انداخت ، کمرمو صاف کرد ، سرمو تا حدی بالا کشوند که حس کردم قدم بلندتر از این نمیشه ... قد کشیدم ... راست شدم سایه ام دراز شد ، خیلی دراز . حس میکردم سایه ام از روی سر رضا و حاجی مقدم رد شده . پر غرور رفتم داخل اتاق ... نمیدونم این انرژی مثبت از کجا یه دفعه سر و کله اش پیدا شد که ، خیلی مثبت بودنش ، خیلی منفی بودن حاجی رو به لرزه انداخت ... سایه من صاف بود و کشیده ، سایه حاجی خط خطی و لرزون ...
قاضی ، پرونده باز جلوی روش رو مطالعه کرده بود ، نیاز به بحث و سوال جواب نبود . یه چند تا امضاء کج و معوج بود و جاری شدن صیغه ... اول باید امضاء میکردم ، بعد میرفتیم دفتر ثبت طلاق برای جاری کردن صیغه و خط زدن اسم رضا از شناسنامه ام ، ازم خواست بلند شم بیام جلو میزش کاغذا رو امضاء کنم .
سست نبودم ، ضعف نداشتم ، صاف بودم ، انرژی مثبت تو رگام جاری بود ، آثارش از بنیه ام پیدا بود ، یه نگاه پر غرور به رضا انداختم ... خط و خطوط ندامت ، قیافه اش رو مضحک کرده بود ... به حاجی مقدم نیم نگاهی هم ننداختم . حیف پلک چشم که تو صورت این بیشرفت زحمت بکشه و بالا پایین شه ... خودکار که دست گرفتم ، سه تقه به در اتاق خورد ... سردفتر قاضی اومد تو ... یه برگه یادداشت کوچیک گذاشت رو میز ، جلوی چشم قاضی .
قاضی یه نگاه انداخت به من ، یکی به رضا ، یه نصفه به حاجی مقدم ... نچی کرد ، دو سه بار گردنش رو ، نود درجه به چپ و نود درجه به راست چرخوند ، اخم کرد : « یکی گزارش کرده خانوم بارداره ، تکلیف این بچه با کیه ؟ باید مشخص بشه ... خانوم هنوز در عقد آقاست ... پای یه بچه وسطه ... »
حاجی مقدم خشمی شد ، ابروهاش گره خورد ، مثل حیوونای حشری ، گوله گوله آتیش از سوراخای دماغش تراوش میکرد ... صدای خخ خخ خخ از توی جفت سوراخای دماغش میزد بیرون ، رنگش به کبودی زد ... نیش رضا باز بود ... خاک بر سر بیعرضه اش !
حاجی مقدم نیم لا دو لا بلند شد : « استغفرالله ، حاج آقا اشتباه به عرض رسوندن ... »
قاضیه دستش رو متفکر به ریش کشوند ، ابرو بالا انداخت : « منبع موثقه »
حاجی خشمی تر شد ، دستش میرسید منو و منبع رو از رو زمین محو میکرد : « حاج آقا این خانوم ، بیش از چهارماهه با پسر من متارکه کرده ، این بچه ، اگه بچه باشه البته ، نمیتونه مال پسر من باشه ... این بچه ... »
قاضیه هم خشمی شد ، اخماش غلیظ شد ، کفری شده بود ، حاجی مقدم دیگه زیادی شورش رو در آورده بود : « حاج آقا قباحت داره ... از شما و این سن و سال بعیده ... شما ... استغفرالله مگه خبر از خلوت میون این زن و شوهر دارین ؟ ... بهرحال باید تا بدنیا اومدن بچه صبر کنین ... کار شما توهین و تهمته ... اگه آقا زاده قبول دارن که تو راهی مال خودشونه که فبها ... تکلیفش رو همین امروز مشخص کنین حکم صادر میشه ... در غیر اینصورت ... باید از جفت آزمایش بعمل بیاد ... خیلی تند و سریع ... شاید هم حضور مبارک این نوزاد ، جلوی متارکه ای رو بگیره و انشاء الله تعالی موضوع دعوی به مصالحه کشیده بشه »
قیافه حاجی دیدنی شد ... افکار شیطونی از پشت چهره کریه اش چنون به بیرون راه پیدا کرده بود که انگار قاضی رو هم به شک انداخته بود ... مکثی کرد ، خطوط نقش بسته رو چهره اش ، نشون از تفکر عمیقش داشت ... تلفن رو برداشت ، شماره ای رو زد ، شخص پشت خط رو مخاطب قرار داد : « آقای رحمتی چند لحظه تشریف بیارین لطفا » گوشی رو گذاشت . به سیم سوت ثانیه نکشیده سردفتر ، تو اتاق جلوی میز قاضی بود ... نوشته ای رو روی یه برگه کاغذ با سربرگ دادگستری دست نویس کرد ، داد دست سردفتر : « شماره ، تاریخ ، ثبت تو دفتر اندیکاتور و خانم و آقایون رو راهنمایی کن ! »
حجم خشم حاجی مقدم ، اندازه گرفتنی نبود ... هنوز از سوراخای دماغش آتیش به بیرون مینداخت و خخ خخ میکرد . پشت سر هر سه تاشون از اتاق بیرون رفتم ... جلو میز سر دفتر ایستادیم به صف . با خونسردی دفتر بزرگی رو باز کرد ، متن دست نویس قاضی رو شماره کرد ، تاریخ زد ، ثبت کرد ، تو یه پاکت مهر و موم کرد ، داد دست من : « خانوم همین الان با این نامه میرین پزشکی قانونی که آدرسش رو براتون مینویسم ، نامه رو همینطور مهر و موم شده تحویل پزشکی قانونی میدین ... اینم آدرس ... »
حاجی سرکشید جلو ببینه چی به چیه ... از نفهمیدنش خشمگین تر شد و جوش آورد و اصلیتش رو برای سردفتر قاضی لخت و عور به نمایش گذاشت و چارتا لیچار آبدار نثارش کرد ، که سردفتر خونسرد زیر سبیلی رد کرد . یحتمل از این قماش افراد در طول روز کم نمیدید که شاخ و شونه نکشید . سر که بلند کردم ، از قیافه برزخی حاجی خوف کردم ، رو برگردوندم ، جل الخالق به نظرم رسید یا درست دیدم ... حاجی شایسته نیم نگاهی پیروز تو صورتم انداخت و از چارچوب در فاصله گرفت و از نظر ناپدید شد .
یا خدا ... نکنه منبع موثق این بوده ؟ نه بابا ، توهم خونم زده بالا ... رو پیشونیم نوشته بچه ام اصل و نسبش بر میگرده به کی ؟ یا این تو چشاش آزمایشگاه پیشرفته داره ؟ اصلا از کجا بخواد بفهمه من امروز دادگاهی دارم ؟ امروز که اصلا روز کاری من نبود که حتی بخوام مرخصی بگیرم ... روز دانشگاهم بود ... خل شدم ...
هنگ کرده و شوک زده ، مبهوت حضور بیموقع حاجی شایسته ، نامه به دست راه افتادم به سمت خروجی دادگاه . تند از پله ها سرازیر کردم خودم رو انداختم تو خیابون ... حاجی شایسته پشت رل ماشین مشکی شاستی بلند مهندس لم داده بود ... صدای بوق ماشین رو درآورد ، سه تا بوق پشت سر هم ، سر خم کردم به نشونه سلام . علامت داد برم طرفش ... چیکارم داره ، برم نرم ، به چکنم چکنم انداختم که سرشو از شیشه ماشین داد بیرون و فرصت چکنم رو ازم گرفت و با صدای فریاد مانندی گفت : « بد جا ایستادم خانم افرا یه خورده سریعتر ... »
سر برگردوندم پشت سر ، حاجی مقدم تند و بیوقفه از در دادگاه زد بیرون ، پشت سرش رضا مثل جوجه اردک زشت هلک کنون پلک کنون ، ترس به دلم افتاد ، نامه مهر و موم شده رو محکم ، با تموم قدرت تو دستم فشردم ، تردید توی دلم رو کشتم ، قدمهامو تند کردم ، در ماشین رو حاجی با یه حرکت از داخل باز کرد ، چارطاق . بی فوت وقت سوار شدم .
چشمم چرخید روی پله های خروجی دادگاه . چشم حاجی مقدم تو شلوغ پلوغی روی پله ها و دم در دادگاه دنبالم بود . در رو با فشاری محکم کوبوندم ، از صداش خودم هم پریدم بالا ... حالا من بودم و یه ماشین با پنجتا در بسته و یه حاجی شایسته ... یه نیم نگاه تو صورتش انداختم ، خونسرد بود ، اونقدری خونسرد که خطی تو صورتش خوندنی نباشه ...
استارت زد ، ماشین رو انداخت تو دنده ، راهنمای سمت راست رو روشن کرد ، فرمون رو چرخوند ، اهمی کرد : « یه کار دادگاهی داشتم ، دیدمت ، گفتم ببینم کجا میخوای بری ، بیکارم ، شاید هم مسیر باشیم برسونمت ... » منو حاجی ؟ با هم ؟ اون منو برسونه ؟ مگه میشه ... همینکه موشو آتیش زده بودن و سر بزنگاه پیدا شد و منو از آتیش خشم حاجی مقدم دور کرد ، جای شکر داشت . دیگه بیشتر از اینش ، زیادیم میشد و وقاحت داشت : « نه مرسی حاج آقا ... » « آقای شایسته » « ببخشید ، آقای شایسته ... خودم میرم ... مسیرم بد راهه ... شما هم کار داری » « تعارف نکن خانوم شراره افرا ... گفتم که بیکارم ، منتی نیست ، هوا بارون داره ... خوب نیست با این وضعیت ... »
جای تعارف نبود ... نامه مهر و موم شده رو تو دست راستم فشردم ، کاغذ آدرس رو تو دست چپم شل کردم طرف حاجی شایسته .
هیچ دقت نکرده ام ، این صلابت و کمر راست حاجی شایسته ، موروثیه ... یا اثر ممارسات ورزشی و حفظ سلامتی . پیر مردی با اینهمه سن ، اینقدر سلامت ، با قامتی استوار ، پر کار و خستگی ناپذیر ... با صدای رعب آوری که از قدمهای محکمش بر روی پارکتهای کف دفتر ایجاد میکرد و طی این مدت ، هر بار دلهره ای رو به جون من می انداخت ، برام عجیب بود .
مهندس وقتی وارد میشد ، اینقدر بی صدا پا به دفتر میذاشت که بود و نبودش برای شخصی مثل من که کمترین برخوردی ، یا در حقیقت باید بگم اصلا برخوردی باهاش نداشتم ، بعلاوه موقیعیت قرار گرفتن میز من پشت به در وردی ، ورود و خروج بی صداش رو برام کاملا خنثی میکرد . در حالیکه حاجی شایسته از قدم اولی که روی پله های ورودی دفتر میذاشت ، گامب و گامب حضورش ، رعشه به دل من می انداخت . هیچوقت درک نکردم این حس دلهره آوری که به جونم می افتاد ، از کجا سرمنشاء داره ؟ حس بدی که از گذروندن دوره ای از زندگیم در کنار یا به موازات حاجی مقدم تجربه کرده بودم ؟ ... حس دیده نشدن همیشگی ای که از لحظه اول تولدم در کنار بابا و رودربایستی همیشگیم برای به زبون آوردن کلمه بابا در مقابل اون داشتم ... یا از بدبینی افراطیم ؟
تموم طول مسیر رو با حالتی گنگ و مبهوت ، با نامه ای فشرده در مشت ، طی کردم . حضور در کنار حاجی شایسته ، یه امنیت و آرامشی خاص همگام با یه عالمه حس بد رو بهم تزریق میکرد ... دستم خودم نیست ، نمیتونم بهش قد یه سر سوزن هم اعتماد داشته باشم ... بهر حال ، گربه محض رضای خدا موش نمیگیره !
« زیاد فکر خودت رو در گیر نکن دخترم ، خورشید همیشه پشت ابر نمیمونه »
نگاهی به نیمرخ متفکر و رو به جلو حاجی شایسته انداختم ، نگاهی گذرا ... رو به جلو داشت و متفکر حواسش رو به رانندگی داده بود ، چی تو فکرش میگذشت ؟ ... این کنایه ای بود به افکار بی سر و سامون تو مغز من در مورد خودش ، یا چی ؟ از درگیریهای میون من و خناثت حاجی مقدم با خبر بود ؟ ... ولی همینکه منو دوباره با لفظ دخترم مخاطب قرار داده بود ، کافی بود تا کفه ترازوی بدبینیهام ، از کفه مثبت اندیشیهام سنگین تر به چشم بیاد : « حاج آقا من دختر شما نیستم ، من فقط شراره افرا هستم و بس ... »
« منم حاجی نیستم . اگه یه بار مشرف شدنم به خاطر دلم به خونه خدا ، باعث این حجم عظیم بد بینی تو به من باشه ، ای کاش خدا عمر دوباره ای به من میداد ، تا همون یه بار هم ، مثل همیشه پا رو دلم بذارم و مُحرم نشم ... وقتی تو به اندازه یه نفر ، اینهمه به من بدبینی ، وای به حال من که با دنیایی در ارتباطم ، با توده عظیمی از شراره های افرا ... چه بخوای ، چه نخوای ... از لحظه ای که خدا روح به کالبد تو دمید ، از همون لحظه ای که نا توان و گریان ، پا به این دنیای کذایی گذاشتی ، مقدر شده بود دخترم باشی . این حس تا لحظه ای که به حکم خدا ، روح از کالبدم خارج بشه ، با من میمونه . نه تو ، نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه این احساس رو از قلب من جدا کنه ... نظرت برای خودت محترمه ... من از دخترم گفتن به تو ، قصد و غرض شری ندارم . دقیقا برعکس تو ، که با هر بار حاجی گفتنت به من ، تخم بدبینی رو یه بار دیگه تو دلت میکاری ... چون نمیخوام بیش از این باعث آزارت بشم و بیشتر از این قلبت رو کدر و سیاه ببینم ، ازت خواهش میکنم به من نگو حاجی ، حداقل تا زمانیکه شناخت کافی از من پیدا نکردی نگو ... »
« قصد توهین ندارم ... ولی ... شما چه میدونین که من چی کشیدم و چه دردی به جونم چنگ میندازه ... »
« نمیخواد خودت رو خسته کنی دخترم ... من همه چی رو میدونم ... تا اونجا که باید بدونم ، میدونم . بیشتر از خودت ندونم ، بگی کمتر ، بی انصافی کردی ... »
« اما ... »
« هیشششششش ... لازم نیست چیزی بگی ... فرصت برای گفتن و شنیدن و فکر کردن زیاده ، فعلا باید از پس این مشکلی که گریبونت رو گرفته » و همزمان چشمش رو توی کاسه گردوند و رو شیکمم ثابت کرد : « بر بیای ... لازم نیست یک تنه خودت رو به زحمت بندازی ... یه جایی ، یه گوشه ای از این دنیا ، یه کوه ایستاده و منتظره تا تو بیای و تکیه بدی بهش ... سخت نیست پیدا کردنش ... کافیه دلت رو یک دله کنی . نمیخواد خودت رو خسته کنی . اراده کن ، سر برگردون ، کوه در یکقدمی تو منتظره ... بهتره پیاده شی ، آدرس همینجاست ... نفس عمیقی بکش و افکار منفی رو بکش کنار . خدا نزدیکه، فقط کافیه توکل کنی بهش »
دستم ، که از فشردن نامه مهر و موم شده ، عرق کرده بود رو از مشت باز کردم ، نمیدونم چرا این یک بار آخر ، از لفظ دخترمش ، قلبم فشرده نشد ... دستام شل شد ، به خودم که اومدم ، قبل از پیاده شدن از در ماشین شاستی بلند مهندس ، قبل از اینکه پام رو از چارچوب در دراز کنم سمت پله کنار در ، مشتم پیش حاجی باز شده بود و حالا نامه پزشکی قانونی ، توی دستهای پهن و بزرگ حاجی بود و دوش به دوشم از پله های پزشکی قانونی بالا میومد ... نفس عمیقی کشیدم که به نظرم رسید راحت تر از حنجره ام خارج شد . حس کردم ، با چشمهای بسته هم میتونم پله ها رو به سلامت طی کنم تا آخرین پله روبروم ... نیم چرخی صورتم رو برگردوندم ، حاجی مستقیم نگاه میکرد و با تحکم راه میرفت ... سنگینی نگاهم روی صورتش سایه انداخت ، برگشت ... در کمال تعجب ، لبخندی عمیق و پر آرامش از روی صورتم ، تو نی نی چشمای حاجی شایسته برق میزد ...
نمیدونم این حجم بزرگ اعتماد به یکباره از کجا به زیر پوستم تزریق شد . دوش به دوش حاجی شایسته ، قدم به داخل پزشکی قانونی گذاشتم . حاجی نیم چرخی به طرفم زد و لبخندی محو ولی دلگرم کننده به صورتم پاشید : « دخترم شما بشین روی صندلیها ، نگران چیزی هم نباش ... من الان میام »
با چشم رد قدمهای حاجی رو دنبال کردم ... بی صدا بروی نزدیک ترین صندلی نشستم ... حاجی به پارتیشنی با پیشخون شیشه ای نزدیک شد ... با پسر جوونی که پشت پیش خون نشسته بود چند کلامی صحبت کرد ... همونجا به دیوار کنار پارتیشن تکیه داد و از راه دور نگاهی گذرا بهم انداخت ، ناخداگاه لبخندی نصفه نیمه و کج و کوله روی لبهام نشست ... با کمی آرامش به دیوار پشت سر تکیه دادم ولی نگاه از حاجی برنداشتم ... حضورش یه جورایی آرامش بخش بود ... فکر میکنم چیزی توی نگاهش داشت که انرژی مثبت زیادی رو به وجودم ساتع میکرد ... دقایقی به همون حالت موند و با اشاره جوون پشت پیشخوان به طرف اون برگشت و سرش رو تکون داد ، برگشت نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و به طرف راهروی روبروی پارتیشن راه افتاد .
ترسی به جونم افتاد ... سعی کردم اثری از اون انرژی مثبت پیدا کنم ، ولی مثل اینکه با دور شدن حاجی از حوزه تحت دید من ، اون هم پر کشید رفت . دقایقی رو با اضطراب و ترسی موهوم گذروندم که حاجی از توی همون راهرو پیداش شد و با اشاره سر از من هم خواست برم طرفش . به دنبال حاجی براه افتادم ... توی راهرو به فاصله پنج قدم دری بود که سردرش نوشته اسم و فامیل دکتر رو نشون میداد ... حاجی با دست در رو باز کرد ، دستش رو جوری که از پشت به کمرم باشه ولی با کمرم برخورد نداشته باشه ، حامیت گرانه گرفت پشت سرم و با سر بهم اشاره کرد که داخل بشم .
پاهام سست بود . قدم که از قدم برداشتم ، ناخداگاه ، با نگاهی ملتمسانه به طرفش برگشتم : « تنها ؟ شما باشین بهتره ... » التماسی که تو نگاهم بود رو خوند ، لبخندی زد : « دختر من ترسو نیست ... کمرشو صاف میگیره و سرشو بلند ... برو تو دخترم ... » اینبار دخترمش یه جورایی به دلم نشست ... با قدمهای استوار تر پا به داخل اتاق گذاشتم ... پاکت نامه مهر و موم شده ، جلوی دکتر بود و نامه ی دست نویس قاضی ، تو دستش . موهایی جو گندمی داشت و هیکلی پر و قیافه ای درهم ...
از سوالایی که ازم پرسید شرم کردم و تازه دلیل بیرون موندن حاجی رو فهمیدم ... به دونه دونه ی سوالای دکتر جواب دادم ... یه مشت سوال درمورد روابط زناشویی با رضا و آخرین رابطه ... همون هفته شیطانی ... بعدم سوالاتی درمورد تاریخ آخرین عادت ماهیانه و تاریخهای قبل از اون ... همه رو با کلی خجالت جواب دادم ... از هر جوابم ، روی کاغذی سفید روبروش ، نتهایی کوتاه برمیداشت ... در آخر نامه ای نوشت . نفهمیدم چی و به کی نوشت ... آخر سر هم یادآور شد : « حضور همسر شما برای انجام آزمایشات ، واجبه ... از ایشون هم باید نمونه گیری بشه تا با نمونه ای که از جفت گرفته میشه مطابقت داده بشه ... بنا به درخواست پدرتون ... » پدرم ؟ یعنی بابا هم اومده بود اینجا ؟ زیاد تو بهت نموندم و انتظارم برای پاسخ طولانی نشد « حاج آقا شایسته که از دوستان خوب من هستن و به ایشون اعتماد زیادی دارم ، حاضر شدم فقط نمونه رو از شما بگیرم ... برای نمونه گیری از همسرتون بعدها هم میتونین اقدام کنین ... شما میتونین برین بیرون »
گم و گیج ، از اتاق زدم بیرون ... حاجی با لبخندی امیدوار کننده پشت در انتظارم رو میکشید . با دست اشاره کرد ، با هم قدم از راهرو بیرون گذاشتیم و روی صندلیهای اتاق انتظار ، دوباره به انتظار ایستادیم ... حاجی دل دل کرد و آخرش گفت : « منو ببخش دخترم ... مجبور شدم تو رو به عنوان دختر خونده ام معرفی کنم ، میدونم که از این کارم عصبانی میشی ... ولی لازم بود ... فعلا نیازی نیست نتیجه آزمایش رو رو کنی ... خیلی زود طلاقت رو از اون مرتیکه نمک به حروم میگیرم ... نگران هیچی نباش ... تو حتی دیگه نیاز نیست پاتو به اون راهروهای طولانی و رعب آور دادگاه بذاری ... حکم رو که گرفتم ، خودم میبرمت محضر و از شر این اسم کذایی راحتت میکنم ... به من اعتماد کن ... »
چشمامو بستم . اگه اعتماد نمیکردم ، چی میکردم ؟ در حال حاضر ، وجود یه آدم محکم و با صلابت رو پشت سرم خالی میدیدم ... یه کوه که بایسته و از سرجاش تکون نخوره تا من با خیال راحت سنگینیمو بهش تحمیل کنم : « خیلی هم ممنونم آقای شایسته ... ولی باور کنین دوست ندارم کسی رو درگیر خودم کنم ، من حتی از خانواده خودم هم نخواستم پشتم باشن ... هر کی دست حمایت به طرف من دراز کرد ، یه جوری دود به چشمش رفت ... نمیخوام خدای نکرده ، شما هم درگیر حمایت از من باشید ... »
« نه دخترم ، منتی نیست ... خودم دوست دارم ... در ضمن ، من از هیچ کس نمیترسم ، جز خدا ... با اونم اتمام حجت کردم و الان با توکل به خودش پیشتم ... مطمئن باش تا اونجا که بتونم ، پشتت رو خالی نمیکنم . مگر اینکه خدا نخواد و دستم رو از این دنیا کوتاه کنه ... »
ناخداگاه از زبونم بیرون افتاد : « خدا نکنه حاجی » « حاجی نه ... آقای شایسته ... » به چهره شیطونش که شیطنت پسر بچه ای تخس رو تو ذهن تداعی میکرد ، خندیدم : « حاجی » « آقا » « حاجی » « عمو » « حاجی » « بابا » خندم پررنگ تر شد ، ابرومو بالا دادم « حاجی » ... خندید : « حاجی بابا » دماغمو چین دادم : « حاجی بابا شایسته » لبخند زد : « حاجی بابا شایسته » چشمامو بستم ... زیر لب زمزمه کردم حاجی بابا شایسته ... اسمم از پشت پیشخون خونده شد ... حاجی تند و با شتاب از جا بلند شد ... به سمت پیشخون رفت ، لحظاتی بعد با چهارتا نامه تو دستاش ، جلوم ایستاده بود ... به دستش خیره شدم . سوال رو از تو نگاهم خوند : « این نامه اول مربوط به یه آزمایشگاهه ... آزمایشگاه خود پزشکی قانونی ... سه تا دیگه هم هست ... این سه تا هم هر کدوم مال یه آزمایشگاه معتبره ... خود دکتر اینا رو معرفی کرده ... بهتره نگران نباشی ... بزن بریم که خیلی کار داریم ... »
دوباره دوش به دوش حاجی ، ولی اینبار با اعتمادی جوشیده زیر پوست تنم ، پله ها رو زیر پا گذاشتم ... بیرون از ساختمون پزشکی قانونی ، حاجی با دزدگیر ، درهای ماشین شاسی بلند مهندس رو باز کرد ... من از این سمت ، حاجی از سمت مخالف سوار شدیم ... راهی طولانی تا آزمایشگاه رو در کنار هم تا حدودی در سکوت طی کردیم ... حاجی از سکوت موجود کلافه وار دست پیش برد ... دکمه پلی سیستم ماشین مهندس رو زد ... صدای گیتار با هم نوایی خواننده ای خارجی ، اخم به صورت حاجی نشوند : « من نمیدونم این بچه به کی رفته ... اینهمه خواننده ، نه شجریانی ، نه عهدیده ای ، نه نازی افشاری ، نه عماد رامی ... همش پینک فلوید ... » با تعجب به طرف حاجی چرخیدم : « اینهمه خواننده رو شما از کجا میشناسین ؟ ... اصلا شما اهنگ هم گوش میدید ؟ اونم خواننده زن ؟ » « خوب آره ... صدای زیبا ، مال شنیدنه ... چه فرقی میکنه از حنجره کی دربیاد ... مهم حس خوبیه که به آدم میده ... » « اما صدای زن ... شنیدنش برای شما معصیت نمیاره ؟ » « من از صدای عهدیه ، همون لذتی رو میبرم که از صدای شجریان میبرم ... اگه قرار به معصیت داشتن باشه ... معصیت چشم داشتن به یه هم جنس از چشم داشتن به یه غیر هم جنس که بیشتره ... اگه نوع لذتم به هر دو یکی باشه ... پس گوش دادن به صدای شجریان معصیتش برام بیشتره ... »
« ولی بابام ... » « بابات که منم پدر سوخته ... همین ده دقیقه پیش گفتی ... یادت رفته » « اذیت نکن حاجی » « حاجی بابا شایسته ... خوشم نمیاد اسمم رو تلخیص کنی ... از ابهتم کم میشه ... هر چی از قبل تو مخت بوده بریز بیرون ... مهم نیت آدمه ... یه آدم بد طینت با نیت پلید ، بدون رینگم میرقصه ... نیازی به رینگ عهدیه و پوران نداره ... » چه زود ، چه آسون ، چه بی زور ... بین منو حاجی تفاهم بوجود میومد ... در یه زمان با هم برگشتیم و به هم لبخند زدیم . حاجی ماشین رو کنار زد و بهم اشاره کرد پیاده بشم ... پشت سرش پیاده شدم . مسیری رو پیاده طی کردیم تا به آزمایشگاه رسیدیم ... تیره کمرم تیر کشید ... دستم رو آروم روی شکیم صافم کشیدم ... قدمهام محکم شد ...
بازم حاجی نامه رو به مسئول پذیرش تحویل داد ... نیم ساعتی معطل شدیم ... از ساعت نهار گذشته بود و گشنگی به دلم چنگ میزد ... حاجی دست تو جیب کرد ... شکلاتی از جیبش بیرون کشید و به طرفم گرفت : « قندم به لطف حاج خانوم ، میزونه میزونه ... ولی دست خودم نیست ، هنوزم که هنوزه به قول حاج خانوم عین این پسر بچه ها باید تو جیبام شکلات باشه ... بگیر بذار تو دهنت آروم بخورش ، قندت تو رو هم میزون میکنه ... » اسمم از پذیرش بلند توی فضا طنین انداخت ، حاجی رفت و برگشت : « نوبتت افتاده پس فردا صبح ... یه سری آزمایشات عادی هم دکتر اینجا برات نوشته که باید امروز انجام بدی ... جوابشو هم باید بیاری ... دیگه اینجا کاری نداریم ... بهتره بریم »
حاجی بدون سوال ، راه خونه خاله رو در پیش گرفت ... سوالام بیشتر شد ... از کجا خونه خاله رو هم بلد بود ؟ یعنی اینقدر خوب آدرسم رو از حفظ بوده ... نه اینا همه اتفاقی نیست ... پر سوال به طرفش نگاه انداختم ... اخم ساختگی رو پیشونی انداخت : « گفتم که اگه از خودت بیشتر ندونم ، کمتر هم نمیدونم » شانه ای بالا انداختم ... دم در ازش تشکر کردم و هر چی تعارف کردم بیاد داخل ، نیومد که نیومد ... فقط گفت : « برای بعد از ظهر با خاله ات برو آزمایشگاه ... ولی پس فردا خودم میبرمت ... » بازم تشکر کردم .
ذهنم به شدت درگیر حاجی شده ... هر لحظه بیشتر دچار تناقض میشم . اون کیه ؟ چرا رو ذهن و زندگی من چنبره انداخته ؟ چرا از همه چیز من با خبره ؟ چرا منو اندازه خودم میشناسه ؟ اینهمه اعتمادم به اون از کجا نشات میگیره ... من به پدرم هم اینقدر اعتماد نداشتم ... به برادرام که اصلا یک هزارم اینم اعتماد نداشتم . شاید جواب سوالام رو از خاله میتونستم بگیرم .
نسترن مثل همیشه شاد و پر انرژی در نزده پرید تو ... چه پرروام من ... اتاق این بنده های خدا رو صاحب شدم یه آبم روش تازه انتظار دارم ازم اجازه هم بگیرن ... : « سلام دختر خاله ... شطور مطوری ؟ ... کجا بودی کله سحر تا الان ؟ ماما کشتمون از بس از سر صبحی دلواپس تو بود ... اینقد دور خودش پیچید که سر گیجه گرفتیم ... ظهر کتلت درست کرده بود ، یه عالمه برات نگه داشت ، گفت بوش میپیچه تو خونه بیا بریم پایین ، هم تو بخور هم من یه دلی از عزا در بیارم ... نمیذاره که ناخنک بزنم بشون ... » لپشو کشیدم : « شیکمو ، اول بیا یه خورده کمرمو ماساژ بده ، بعد سهم کتلتم همش مال تو ... » پشتی خرسی کنار دیوار رو برداشتم ، کف اتاق انداختم ، دراز کشیدم به پهلو ... نسترن آروم مشغول ماساژ کمرم شد ... : « شری چه حسی داری ؟ » گنگ و پر استفهام نگاش کردم ... لبشو گزید : « ببخشید نمیخوام فضولی کنم ... فقط ... » « نه ، فضولی نیست ... حسی ندارم ... نه به رضا ، نه به بچه اش ... نمیدونم کار درستیه یا نه ... ولی حسم گم شده ... یه جورایی تو خوب و بد گم شده ... آدم عادیش که عادیه ، همچین مواقعی نمیدونه حسش نسبت به یه موجود از گوشت و خون خودش ولی به شدت غریبه و نا آشنا ، چی میتونه باشه ... من که دیگه جای خود دارم . »
چینی رو پیشونیش نشست : « نمیخوام ناراحتت کنم ... نشنیده بگیر ... ولی امروز حاجی مقدم زنگ زد ... اینقدر خط و نشون کشید که نگو و نپرس . رنگ ماما به سفیدی زده بود ... ولی خوشم اومد شستش و رفتش و انداختش رو بند ... بعدم زنگ زد به خاله تا از دهنش درمیومد به خاله توپید ... به روی خودت نیاری که مامان پوستم رو میکنه ... » تند از جا پریدم ، نسترن التماس آمیز نگام کرد : « نترس لپ گلی ... تو رو لو نمیدم ، میرم رو مخش ، خودش برام اعتراف میکنه ... » بشکنی با دست راستش زد و انگشت اشاره اش رو به طرفم نشونه رفت : « ایول ... کارت درسته ... جون نسرین همه کتلتا رو نخوریا ، یه خورده هم من ... » دست دور بازوش انداختم و دلم غش رفت برای سوراخ تو لپش ... رو که برگردوندم ، اخم جای نشاط توی صورتم رو گرفته بود .
نمیخوام برای خاله ، نوید ، دخترای خاله ام و شوهر خاله مشکلی پیش بیاد ... دلهره ای به دلم چنگ انداخت ، دلم ضعف رفت ... پریدم تو آشپزخونه ... خاله رو طبق معمول تو آشپزخونه پیدا کردم : « خسته نباشی زری تپلو ... چی پختی کلک ؟ بوش دلمو ضعف انداخت ... » خاله نگاهی دلسوخته به صورتم انداخت ... آهی نفس بریده کشید : « بیا بشین اینجا تا برات گرم کنم ... از صبح تا الان مثل چی نگهبانی این دو دونه کتلت رو دادم ... میدونستم گشنه میای خونه ، از دست این ورپریده تو هفت سوراخ قایمش کردم ، هنوزم دست و دلم میلرزید ... » « دستت درد نکنه خاله ، میدادی میخورد ... بچه تو رشده » « تو به این خرس گنده میگی بچه ؟ سن خرو داره »
صدای نسترن از پشت سرم بلند شد : « اه ، مامان خانوم با منی ؟ حالا من شدم خر ... دختر خواهرت حوری پری ؟ اصلا شری بی من لقمه از گلوش پایین نمیره ... مگه نه شری ... » چشمکی حواله صورتم کرد که از چشم خاله دور نموند ... : « سوسه نیا ، خودتم زیاد تحویل نگیر ... یه خورده از نسرین یاد بگیر ، ببین دخترم چقد خانومه ... » « خانومیش از بی شوهریشه ... الکی خودش رو به موش مردگی میزنه ، شوهر گیرش بیاد ... ولی از الان بگم ، اگه ندیدی من برم اون بمونه ور دلت ... حالا ببین کی گفتم ... اخلاق من مرد پسند تره زود میپرم ، رو دستت هم نمیمونم که هی بخوای ازم تعریف الکی کنی ، شاید یکی بیاد شر منو از سرت بر داره »
خاله نیشگونی از بازوی نسترن گرفت که دادش به هوا رفت : « جز جیگر گرفته ... بذار دوبار سر بشوری ، بعد حرف شوهر بزن ... تو رو به هر بدبختی بدم ، دو روزه نشده با یه توله تو شیکمت ، پست میفرسته » لقمه تو گلوم گیر کرد ... همیشه خاله همین بود ... تو اوج دلسوزی هم ، تو کاسه آدم میذاشت ... بشقاب رو پس زدم ... خاله نگاهی از سر دلرحمی بهم انداخت ، ابروهای تنکش رو بهم نزدیک کرد ، رو پیشونیش سه تا خط عمیق افتاد : « خاله قربونت برم ... با تو نبودم ... تو که گلی ، بی لیاقتی از اون مرتیکه بی بته بود که لیاقت داشتن همچین جواهری رو نداشت ... »
یه ردی از صداقت تو چشماش بود ... دلم برای خودم سوخت ، از هر حرفی آتیش به جونم می افتاد ... نباید اونقدرا حساس باشم . شوخی دختر و مادری به من چه ربطی داشت : « نه خاله قربونت برم ... مگه آدم از عزیز خودش هم به دل میگیره ؟ ... دلم از جای دیگه ای پره » رد اشک روی گونه هام ، با سر انگشتای نسترن پاک شد ... دست خاله شونه سمت چپم رو چنگ انداخت ، یه فشار به شونه ام آورد ، یه بوس رو موهام زد : « خیلی اذیت شدی امروز ؟ »
وقت خوبی بود ... باید میپرسیدم : « نه خاله ، یعنی قرار بود اذیت بشم ، اما یه ناجی از راه رسید ، دستمو گرفت و از سقوط آزاد درم آورد » بعد بی مقدمه تو چشای خاله زل زدم تا تاثیر حرفم رو از حالت نگاهش بفهمم : « خاله تو آقای شایسته رو از کجا میشناسی ؟ » خاله تکونی خورد چشماش برقی زد : « من چرا باید بشناسمش ؟ » « مطمئنی نمیشناسیش ؟ » « آره ... حتی یه بار هم ندیدمش ... چطور ؟ » « هیچی آخه ... از همه چیم خبر داره ... تموم داستانم رو نخونده حفظه ... خونه شما رو هم بلد بود ... حتی میدونست که من خونه شمام و حتی بیشتر از اون آدرس خونتون رو بلد بود ... » « خوب معلومه ، حتما از نوید پرسیده » « نه خاله ، اولا نوید از این اخلاقای خاله زنکی نداره که به هر کی برسه ، زندگی منو بندازه رو دایره ... در ضمن اون یه چیزایی میدونه که نوید هم نمیدونه ... شما مطمئنی نمیشناسیش ؟ » « آره خاله ، بیخود شکت به من نره که نشستم خاله زنک بازی درآوردم و زندگی تو رو برای این و اون یه کلاغ چل کلاغ کردم ... این کارای خاله زنکی تو تخصص مامانته ... من خانوم تر از این حرفام ... زیادم فکرتو درگیر نکن ... اگه خودش بخواد ، بالاخره یه روزی میفهمی ... » « اگه خودش بخواد » و این واژه رو دو سه بار زیر لب زمزمه کردم ... فکرم رو منسجم کردم ، حرفم رو تو دهنم مزه مزه کردم : « خاله ... امروز توپ حاجی مقدم خیلی پر بود ... بعدشم که شکار شد ... نمیدونی چقدر عصبی بود ... فکر کنم خونه به خونه دنبالم باشه ... اینجا زنگ نزد ؟ » خاله اخمی کرد ، دهنشو جمع کرد و باز کرد ... با زبون لبشو تر کرد ... از خودم بدتر ، حرفو تو دهنش مزه مزه کرد و با احتیاط گفت : « چرا ، اتفاقا اینجا هم زنگ زد » قیافه متعجبی به خودم گرفتم و تو صورتش خیره شدم « خوب ؟! » « هیچی زر اضافه زد ... هارت و پورت کرد ... فکر کرد منم این و اونم که از قپیاش دردم بیاد و جام کنم ... همچین به لجن کشیدمش که دیگه شماره خونه ما رو از حافظه اش به کل پاک کنه ... » بعدم بیخیال خندید ... : « خودتو از اخلاقای عتیقه این سگ پدر حرصی نکن . هیچ گهی نمیتونه بخوره ... » « خاله تو نمیشناسیش . از من که گذشت ... دست و دل من ، فقط و فقط برای این دوتا دختر میلرزه ... زبونم لال یه مو از سرشون کم شه ، هم خودمو میکشم ، هم اون مرتیکه بی همه چیزو ، هم این تخم به قول خودش حرومی ... »
خاله لب گزید ... نسترن سرشو پایین انداخت ... تو شیکمم ، نبضی کوبید ... پوست شیکمم کش اومد ، خاله یه لیوان آب گذاشت جلوم : « این حرفا رو نزن خاله ، خدا قهرش میاد ... شاید اون از خدا بیخبر نشناخته به تو بهتون بچسبونه ، من که دست پرورده خودم رو میشناسم ... فکر نکن این مامان بیخیال دموکرات تو بوده که زحمتت رو کشیده و خانوم بزرگت کرده ... منم کم زحمت برات نکشیدم ... قبل از اینکه اون بابای گور به گور شدت از رشادتهای دفاع مقدسش پر غرور برگرده ... تموم زحمت تر خشک کردنت ، گردن منه گردن شکسته بود ... با هر لقمه ای به دهنت گذاشتم ، یه خانمی یادت دادم . بچگیای نسترنو که یادته ... کپه بچگیای خودته ، شیطون ولی مغرور ... دخترای من دست از پا خطا نمیکنن . حساب تو از مامانت جداست ... از اون داداشای لندهور از مخ معیوبتم جداست . اونا دست پخت شاهینن ... دست پخت من تو ... همینه که حرصیش میکنه » « خاله عصری میای بریم آزمایشگاه ؟ » خاله پر استفهام نگام کرد : « آزمایش چی ؟ مگه امروز نرفته بودی ؟ » شاخکام تیز شد : « شما از کجا میدونی ؟ » اهمی کرد : « مامانت گفت . دلم شورت رو میزد ، این مرتیکه بی همه چیزم که زنگ زد ، زنگ زدم به مامانت ، اون گفت نگران نباشم رفتی آزمایش بدی »
رنگم پرید ... مامان از کجا میدونست ؟ حاجی مقدم ؟ اون بوده که به مامان خبر داده ؟ نکنه تعقیبم کرده ؟ نکنه نتیجه آزمایشا رو عوض کنه ؟ ... خاله تو صورتم خیره شد ... نگرانی رو از نگاهم خوند ... لبخندی دلگرم کننده زد : « بیخود خیالات برت نداره ... نمیخواد خودت رو الکی نگران کنی ... حالا آزمایش چی هست ؟ » « هیچی ، یه سری آزمایش قبل نمونه برداری باید بدم ... اونم که پس فردا باید انجام بدم ، میای بام ؟ » « آره عزیز دلم ... مگه میشه تنها بفرستمت ؟ » دلم قرص شد ، از ماما بهم نزدیک تر بود ... خاله کجا ، مامای بزدل من کجا ... خاله که منو نزاییده ، اینقدر خوب منو میشناسه ، ماما چطور منو نتونست بشناسه ؟
ذهنم به شدت درگیر نمونه گیری بود . با اینکه حاجی شایسته تا اونجا که تونسته بود ته دلم رو قرص کرده بود ، با اینکه خاله تا تونسته بودی ، از حاجی مقدم ، مجسمه پوشالی ساخته بود ... ولی دلشوره های من پایانی نداشت ...
حاجی شایسته امروز تا تونست خجالتم داد ... از صبح که رسیدم سر کار ، خبری از وسایلم توی اتاق امور مالی و اداری نبود ... کیف رو کول ، وسط سالن ایستاده بودم و نمیدونستم تکلیفم چیه ... آقا حسین بیرون رفته بود ... حاجی نبود که ازش سوال کنم . سردرگم و گنگ ، ناخن به دندون گرفتم ... شمس خبری از تغییر و تحولات نداشت ... خانم حمیدی لبخند به لب داشت ... : « خانوم حمیدی ... پس من کجا بشینم ؟ میز من کو ؟ ... » « والا من خبر ندارم ... تا دیروز ساعت 4 که من اینجا بودم سر جاش بود ... بعد از اونو دیگه نمیدونم ... » « ای بابا ... تا کی من بلاتکلیف باشم ؟ کلی کار داشتم ... باید یه عالمه لیست پرینت کنم . بیمه ... دارایی ... آخر ماهه ، من فردا نیستم ، میترسم کارم بمونه » غرغرم تمومی نداشت ... در سالن پشت سرم باز شد چرخیدم به عقب ... تند گفتم : « حاجی ... » آب دهنم پرید تو گلوم ، به زور جلو سرفه ام رو گرفتم ... نگاه تند و پر تنفری تو صورتم انداخت . سردم شد ... از سر راهش رفتم کنار ، نشستم رو صندلیهای کنار میز خانوم حمیدی ... همونطور که چپ چپ نگام میکرد ، راهشو گرفت و طبق معمول بی سلام علیک پرید تو اتاقش و درو بست ... نفس حبس شده ام رو پر صدا دادم بیرون که خنده کشدار خانوم حمیدی رو به دنبال داشت . تو نگاهش یه جور تنفر موج میزد ... این کیلو کیلو تنفر ، از کجا اومده ، نمیدونم ...
آقا حسین با نایلونی از خرید از در سالن اومد تو ، سلامم رو گرم جواب داد ... : « آقا حسین ، شما نمیدونی من کجا باید بشینم ؟ میز من کوش ؟ ... » « نه والا خانوم ... صبح که من اومدم ، همینجوری بود ... از مهندس پرسیدی ؟ شاید اون بدونه ... » هیشکی هم نه ، این کندوی عسل ؟ عمرا ... مگه از جونم سیر شده باشم ... « نه ممنون ، صبر میکنم خود حاجی بیاد » دوباره غرق بلاتکلیفی شدم . از سر بیکاری بلند شدم و هرچی پوستر رو در و دیوار بود خوندم ... دوباره برگشتم بشینم سر جام ... آقا حسین سینی به دست ، فنجون قهوه صبح مهندس رو میبرد به اتاق ... باز شدن در اتاق ، همزمان شد با برگشتن من به سمت صندلیها ... دوباره نشستم سرجام ... از شانس من گفته ، همین امروز حاجی باید دیر میومد ... اکثر روزا ، حاجی تا ساعت ده نمیومد ... میدونستم که جلسات صبحگاهی با مدیران پروژه ها داره ... سرزدنش به سایت ، بیشتر تو ظهر بود یا روزای تعطیلی و بعد از ظهر ها ... ولی صبح ها ... صدای خشن و پر نفرت مهندس تنمو به لرز انداخت ... حسین ... حسین ... در باز شد ... دوباره نگاهی به من انداخت ... آقا حسین با شتاب از در آبدار خونه خودش رو رسوند به وسط سالن : « بله مهندس » « اینجا مگه میدون تره باره ؟ ... تو سالن شوی لباسه ؟ ... چرا کارمندا سرجاشون نیستن ؟ مگه هزار بار نگفتم خوش ندارم کسی تو سالن رژه بره ؟ » بغضم گرفت ... ها که حاجی خوب بود ... ولی این پسر حاجی از اون نچسبای روزگار بود ... بغضم رو فرو خوردم ، سعی کردم لرزش صدام رو ببرم ، اخمی رو پیشونی نشوندم ، صاف بلند شدم ... به این یکی اجازه نمیدم له ام کنه ... احساس سوسک بودن زیر پای این یکی دیگه خیلی زیادیم میکنه ... خشمی شدم ، موقعیتم رو نادیده گرفتم ، کیفم رو با خشونت پرت کردم رو صندلی کناریم و دو قدم برداشتم جلو ... عکس العملم رو از نگام خوند ... در رو محکم تو صورتم کوبید ... در بسته شد ولی ... درون من قوی تر از قبل ، میل به سرکشی داشت ... عصیان ... با دو قدم دیگه خودم رو به در اتاق لعنتیش رسوندم ... خانوم حمیدی پر ترس بلند شد ... « خانوم افرا ! » گوشام کر شد و هشدارش رو نشنیده گرفت ، در رو با شدت باز کردم ، در تو چارچوب تکون خورد و محکم خورد تو دیوار : « با من بودی ؟! »
متعجب از این همه شهامت و دریدگی من ، سر بلند کرد . تند و بیوقفه ، ردی از خشونت ، جای تعجب توی صورتش رو گرفت : « با اجازه کی پا گذاشتی تو اتاق من ؟ » « با اجازه همون که به تو اجازه داد پا بذاری رو دمب من ... فکر نکن از قیافه خشنت با اون پوزخند پر تمسخر میترسم و میشینم سر جام ، از مادر زاده نشده کسی که پا رو دم من بذاره و صاف و بیخطر رد شه ... حواستو جمع کن ... » پرید تو حرفم ، پر تهدید ، انگشت به سمتم گرفت و با صدایی به مراتب بالا تر از من داد زد : « نه ، تو حواست رو جمع کن ... اگه با چارتا چخان و اشک تمساح ، قاپ حاجی رو دزدیدی و به پشتوانه همون شاخ و شونه میکشی و بزن بهادر شدی ، بهتره بدونی اینجا چاله میدون نیست ... منم بنده زر خرید تو نیستم » « نه که من هستم ... » « تو اینجا هیچی نیستی جز یه مواجب بگیر ... یادت نره ، مدیر عامل این خراب شده که تو عین طویله درشو باز میکنی ، منم » پوزخندی زدم : « آره بایدم مدیر عامل طویله باشی ... واسه همینه بی سلام علیک سرتو میندازی پایین میای و میری ... »
ابروهای پیوندیش گره کور خورد ، پره های بینیش باز و بسته شد ، از جاش بلند شد ... ترسیدم ولی ... وقت ترس نبود . آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب . استوار و پا برجا سرجام ایستادم . افرای افرا ... حسی مرده از زیر پوست تنم ، توی رگ و پی ام جریان پیدا کرد ... حس شراره بودن ... با دو قدم خودش رو به من رسوند : « تو با چه جراتی به من گفتی گاو ؟ ... » ادامه حرفش تو دهنش ماسید ... یه لحظه خوشبینانه فکر کردم ابهتم سوسکش کرده . صدایی از پشت سرم بلند شد : « اینجا چه خبره ؟ » صدا صدای حاجی شایسته بود ... دلم قرص شد ولی نه خیلی ... حاجی باباش بود ... پشت من که درنمیاد .
بی صدا سرم رو پایین انداختم و از اتاق لعنتیش بیرون اومدم ... لعنتی ... لعنتی ... به کی یا به چی باید میگفتم لعنتی ؟ مهندس پر روی بی چاک و دهن ؟ حاجی مقدم ؟ رضای بیغیرت ؟ بابام ؟ کی ... اشک رو از خونه چشمام دور کردم ... الان نه ... الان وقتش نبود ، بعدا سر فرصت ، بعد که رفتم خونه ، تو اتاق نسرین و نسترن ... اونوقت خوب بود ... حاجی بی هیچ حرفی در اتاق مهندس رو با خشونتی مخفی بهم کوبید ... از جلو من رد شد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه ... سرشو پایین انداخت و بی هیچ حرفی از در اتاقش داخل شد ... بازم بلاتکلیف وسط سالن ایستادم . دیگه دندم به اندازه کافی پهن شده بود که جیزم نشه ... به دقیقه نشد که تلفن رو میز خانوم حمیدی به صدا در اومد ... خانوم حمیدی تند و شتاب زده ، تلفن رو جواب داد و با عجله از پشت میز بیرون اومد و پرید تو اتاق حاجی ... بعد از اون دم اتاق مالی و اداری و بعد دوش به دوش شمس از در اتاق حاجی داخل شدن . در پشت سرشون بسته شد ... صدایی از میون در بسته شنیده نمیشد ... ناخون شصتم سایده شد . با خشونت از دهنم درش آوردم . مثلا اگه به گوشتم میرسید ، صدایی از این در بسته به گوش میرسید ؟ یا فک مهندس پایین میومد ؟ یا حاجی بازم حامی من میشد و پشتم درمیومد ؟

خودم و تقدیرم رو به دست ثانیه هایی که کند و بی شتاب در حال گذر بودن سپردم ... دقایقی کشدار گذشت ... پنج ، ده یا سی نمیدونم ... خانم حمیدی از اتاق خارج شد ، پشت سر اون شمس ... بعد از اون صدای خانم حمیدی توی گوشم : خانم افرا حاج آقا شایسته منتظر شما هستن ...
تند و پر شتاب از جا بلند شدم ... با کمی استرس ، دستهای پر عرقم رو با گوشه مانتوی مشکی رنگم پاک کردم ... نفس عمیقی کشیدم و با تقه ی آرومی به در اتاق حاجی سربزیر و پر احساس از حس گناه ، وارد شدم ... تازه یادم اومد که اصلا به حاجی سلام هم نکردم ... خجالت زده و شرمنده سلامی دادم و به تعارف حاجی ، جایی همون نزدیکی های در اتاق ، صندلی رو بیرون کشیدم که با صدای حاجی ، به خودم اومدم : « اونجا خیلی دوری خانوم ... شراره افرا ... بیا نزدیکتر ... » ترس بدی به دلم نشست ... نه از نزدیک نشستن به حاجی و دور بودن از راه فرار ، که از لفظ سرد حاجی ... چشمام رو با ترس و حسرت بالا کشیدم . ترس و حسرت خالی شدن پشتم ... شراره افرا ... یعنی خیلی از حاجی دورم ، حتی اگه به جای صندلی کنارش ، سینه به سینه اش بایستم ، بازم دورم . سعی کردم تا حدودی ترس رو از خودم بِکَنم و افکارم رو جمع و جور کنم سینه ای صاف کردم و چند قدمی طول اتاق رو طی کردم و چهارتا صندلی دیگه هم رد کردم تا رسیدم به آخرین صندلی . صندلی رو جلو کشیدم و نشستم ... قبل از اینکه توسط حاجی محکوم بشم ، سعی کردم غرورم رو حفظ کنم و خودم به گناه نکرده ام اعتراف کنم . سینه ام رو از توی گلو صاف کردم و سعی کردم هر حس حقارت باری چون لرزش صدا ، بغض یا هر چه مثل اون رو از لوله منتهی به کیسه های هوایی دو طرف ریه هام دور کنم . قبل از هر حرفی سعی کردم به خاطر بسپارم که الان این حاجی نه حاجیه نه حاجی بابا شایسته ، بلکه تنها و تنها آقای شایسته ست : « آقای شایسته ... من معذرت میخوام اگه جو دفتر رو متشنج کردم و حرمت مهندس رو نگه نداشتم و ... »
حاجی تو حرفم پرید : « شیشششششش ... لازم به توضیح نیست ... من دقیقا میدونم که اینجا چه اتفاقی افتاده و کی مقصره و کی مقصر نیست ... از اینکه خواستم بیای توی اتاقم ، از اینکه خواستم نزدیکتر بشینی ... نمیخوام مهندس بیش از پیش روی این طرز رفتارم با تو حساس تر بشه ... حق داری سردرگم باشی ... مهندس اخلاق خاصی داره ... میدونم شناختی روی اخلاق اون نداری ... به من ربطی نداره که در مقابل گستاخیهای ذاتی اون ، تو بخوای ساکت بمونی یا مقابله به مثل کنی ... من فقط نگران خود توام ... میدونی که شرایط حساسی داری ... جو متشنج برای خودت خوب نیست و تموم این جو امروز حاصل شده ، بر میگرده به من ... مقصر اصلی این برخورد من هستم ... باید از قبل تو رو در جریان قرار میدادم . راستش من صلاح نمیدونم ، یه زن با شرایط خاص تو ، توی یه اتاق با دو مرد همکار باشه ... امیدوارم مسئولیت پذیری من رو با منت یا حسی مشابه جسارت ، یکی ندونی ... بگذریم ... اول از همه ازت خواهش دارم که تا زمانیکه توی این شرایط هستی ، خودت رو توی موقعیتهای مشابه قرار ندی ... دوم اینکه ... این کلید ... » و همزمان تک کلیدی توی یه جا سویچی رو به طرفم دراز کرد که منم ناخوداگاه دست دراز کردم و دستم رو روی کلید گذاشتم و قبل از اینکه کلید از دست حاجی به دست من منتقل بشه ، صدای حاجی رو شنیدم که گفت : « مربوط به اتاق سرپرست کارگاهه ... اون اتاق رو من دیروز با کمک مهندس جابجا کردم ... تو وقت بعدازظهر که بچه ها توی دفتر نبودن ... نمیخوام وقتی کمرت از نشستن پشت میز تیر میکشه ، خجالت بکشی جلوی دوتا مرد ، دست روی کمر بذاری ... یا گاهی که پاهات متورم میشه ... خجالت بکشی که جلوی کسی پاهات رو از حصار کفش خارج کنی ... همه اون چه که مورد نیاز تو بود و مربوط به حوزه کاری تو بود رو منتقل کردم به اون اتاق ... دیگه هم نیازی نیست که برای برداشتن پرونده ، خطر ورود به اون بایگانی تنگ و تاریک رو به جون بخری ... »
از اینهمه توجه و نکته سنجی ، حیرت کردم و بازم حس کردم کوهی که پشت سرمه ، خیلی محکمتر از یه کوه عادیه ... خجالت زده لب به تشکر باز کردم که حاجی مهلتم نداد : « تشکر لازم نیست دخترم ... بگذریم ... آزمایشها رو انجام دادی ؟ » « بله حاج آقا ... امروز بعدازظهر آماده میشه ... » « خوبه ... فردا بیا همینجا تا از اینجا با هم بریم ... نگران هیچی هم نباش ... من دلم روشنه ... »
آرامشی خاص ، قلبم رو از چنگ همه احساسهای بد درآورد ... دستی روی شکم صافم کشیدم ، همونجا که نبضی تپنده زیر پوست کشیده اش ، دو تقه زد ... هر چند از الان میدونم ، این حسن نیت و توجهات حاجی ، علاوه بر آرامش ، طوفانی از حسادت ها و بخل پسر حاجی رو هم به دنبال داره ... ترسی موهوم از اون قیافه پر اخم به دلم خط میندازه ... میدونم این تنشها همچنان در آینده ، شاید شدیدتر از امروز ، ادامه پیدا میکنه .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 53
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 65
  • بازدید ماه : 92
  • بازدید سال : 922
  • بازدید کلی : 16,031
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید