loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 397 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (1)
نام نویسنده: Rojin khanum
فصل: 10(قسمت آخر)
تعداد فصل 10
خلاصه ی رمان:
داستان از اونجایی شروع میشه که صنم به عنوان دانشجو حقوق دوس نداره هیچ کس مخصوصا پسرا حقشو بخورن حتی اگه اون یه چیزه کوچیک مثه یه شاخه گل رز باشه!!

برای خواندن رومان روی خواندن رمان در زیر کلید کنید

همه رفتن تو جایی که سفره عقد رو پهن کرده بودن...یه سفره عقد بزرگ پهن کرده بودن اون چهارتام به زور خودشونو بالاسرش جادادن...
به جون خودم خنده دار ترین عروسیه سال بود...نفری یه قران هم دست تینا و صحرا دادن...من رفتم بالاسرشون که قند بسابم...یه پارچه بلند رو ازدوطرف گرفته بودن...فکر کنم طولش 4،5متری بود...عاقد شروع کرد به خوندن صیغه عقد..اول صیغه عقد صحرا رو خوندن...بار اول که خوندش من پروندم:
-عروس رفته بیرون کار داره....
همه شروع کردن به خندیدن..هرچند خودم خندم نگرفت...خب چیکار کنم ازاین جمله های کلیشه ایی که میگن بدم میاد...بار دوم هم که پرسید گفتم:
-عروس رفته جهازشو بچینه
دوباره همه خندیدن و من مشغول تماشای همه شدم...چشمم به امیرعلی افتاد که دقیقا روبه رو واستاده بود و داشت باخنده نگام میکرد
بعداز اینکه اشکان زیرلفظی رو داد، صحرا بله رو گفت. همه شروع کردن به دست زدن و کل کشیدن...
عاقد زد تو حال همشون و گفت چون عجله داره و باید بره ،بزارن کارشو بکنه و سریع اون یکی صیغه رو هم بخونه!
همه ساکت شدن و عاقد مشغول خوندن شد...وقتی دفعه اول رو خوند هنوز دهنم رو باز نکرده بودم یه چرت و پرت بپره بیرون که تینا سریع گفت بله...
همه شروع کردن به خندیدن و دست زدن...من با زانوم از زیر پارچه زدم تو کمر تینا که داشت دفتر رو امضا میکرد...صدای اخش تو سروصدا گم شد...فقط یه نگاه خصمانه بهم کردو باچشم و ابرو برام خط و نشون کشید..
منم بیخیال زبونمو نشونش دادم و از پشتشون کنار رفتم...بعدازاینکه همه کادو هاشون رو دادن و باهاشون عکس گرفتن همه به جایی که برای رقصیدن درنظر گرفته بودن،رفتن...
دی جی شروع کرده بود به اهنگ گذاشتن...همه ریخته بودن وسط و مشغول قر دادن شدن...
منم نامردی نکردم و رفتم وسط...بااینکه دیگه مثله هرمراسمی شریک رقص نداشتم که باهام برقصه اما از رو نرفتم و اون وسط وایستادم به رقصیدن
بعدازاینکه یه ذره خودمو خالی کردم رفتم به سمت جایگاه عروس دوماد...دیدم هم اشکان زن زلیل و هم حسام زن زلیل چسبیدن به زناشون و تکون نمیخورن...
رفتم جلوشون وایستادم..بهم یه نگاه کردن ولی بعد دوباره سرشونو برگردوندن،یه سرفه بلند کردم که دیدم بازم محل ندادن،حرصم گرفت حسابی...حسام و اشکان کنار هم نشسته بودن و بهم نزدیک بودن..
رفتم پشت سرشون،اروم سرم رو بردم نزدیک یه دفعه دهنم رو باز کردم یه جیغ بنفش کنار گوششون کشیدم...
هردوشون یه دفعه از جاشون پریدن...اشکان که قیافه اش دیدنی تر شده بود...دستاشو گرفته بود روی گوشش وبرگشته بود منو نگاه میکرد...
یه دفعه دوید سمتم،منم با ترس دامنم رو بالا زدم مشغول دویدن شدم..

همه مهمونا مات شده بودن رو ما دوتا...خب چیکار کنم اگه یه ذره به من توجه میکردن لازم نبود بغله گوششون جیغ بکشم و کر بشن!!

 

با پا در میونی بابام بالاخره اشکان رضایت داد که منو ببخشه!
بعداز چندین اهنگ بالاخره دی جی یه اهنگ اروم مخصوص عروس و دوماد گذاشت...
همه از وسط رفتن کنار و فقط اون چهار تا اومدن وسط...فیلم بردار هم که داشت هی خودشو میکشت...
بعداز این اهنگ،یه اهنگ دیگه هم گذاشتن که بقیه هم بهشون ملحق بشن...
من داشتم به کسایی که میرقصیدن نگاه میکردم که یهو دیدم امیرعلی اومد جلو و ازم درخواست رقص کرد...بااینکه بنده خیلی پررو بودم اما این بار به طرز شگفت انگیزی خجالت بهم قالب شد...
سرمو انداختم پایین،یه بار دیگه دستشو به سمتم دراز کرد...نگاهمو چرخوندم که ببینم بابام هست یا نه!که دیدم پدر گرامم خودش مشغول رقص با مامان جونمه...
دستشو گرفتم و راه افتادیم به جمع بقیه که میرقصیدن رفتیم...
دستشو گذاشت رو کمرم و شروع کردیم به رقصیدن...حین رقصیدن شروع کرد به حرف زدن...
-چه قدر زود گذشت...انگار همین دیروز بود که وارد یه گل فروشی بزرگ شدم...میخواستم برای مریم یه شاخه گل بخرم...اون براش فرقی نداشت گلی که میخرم چیه..اما من خودم گل رز رو دوست داشتم...وقتی ازدر رفتم تو دیدم یه دختر کنار اونجا وایستاده و گلای رز رو نگاه میکنه...چون قدم بلند تر بود از بالا سرش نگاه کردم...همه اش یه گل بود...متوجه شدم داره دستشو میبره که ورش داره...سریع دست به کار شدم و از بالاسرش برداشتمش...راه افتادم به سمت پیشخوان که صدای عصبانیش رو شنیدم... برگشتم نگاش کردم...چهره اش خیلی اشنا بود..میدونستم جایی دیدمش اما نمیدونستم کجا...اون میخواست هرجور شده گل رو ازم بگیره اما منم کم نمیاوردم و جوابش رو میدادم تا اینکه بهم گفت گل دزد...هیچوقت تااون اندازه عصبانی نشده بودم..مریم هم همون لحظه اومد تو و گل رو ازم گرفت...دختر دیگه ایی که بااون بود اونو به زور از اونجا بردتش که دعوا نشه...
موقع خواب همه اش چشمای وحشی اون دختر جلو چشمم بود...انگار اگه کسی جلوش رو نمیگرفت میومد تا خرخرمو بجوه...
فکر نمیکردم دوباره ببینمش اما صبح بعدش وقتی که عجله داشتم که برم مریم رو ببینم بهش تنه زدم...حالا یادم اومده بود اون کیه...انقدر جسور بود که مجبورم کرد ازش معذرت خواهی کنم....
 
اونروز که دوباره برگشتم دانشگاه دیدم دوستام زده به سرشون و دارن اب بازی میکنن،منم به یاد بچگی بهشون ملحق شد...
داشتیم اب بازی میکردم که دوباره اون دختر رو دیدم که داشت باخودش حرف میزد..خیلی دوس داشتم دوباره اذیتش کنم برای همین خیسش کردم،اونم وقتی فهمید کار ماست تا تونست بارمون کرد..من رسما جلوی زبونش کم اوردم...
انگار سرنوشتمون گره خورده بود،هرجا که میرفتم میدیمش...فرقی نداشت یا تو دانشگاه یا وقتی به صورت تصادفی مجبور میشدم که تو خواستگاری صمیمی ترین دوستم شرکت کنم!انگار اون تو همه چیز زندگیم دخیل شده بود...هراتفاقی برای من میوفتاد انگار بخاطره اون بود..مثله خیس شدنم با چایی!!
داشتم کم کم میشناختمش...اهل دعوا و بزن بزن..حتی اگه پاش برسه یه پسر رو له میکنه...هیچوقت هم زیر دین این و اون نمیمونه...مثله اون روزی که از کلانتری برگردوندمشون برای اینکه اون یه کار کوچیک رو جبران کنه پیشنهاد دوستی الکیمو پذیرفت...
هیچوقت نتونستم خودمو ببخشم که بخاطره مریم اونو ول کردم و باعث تصادف و کما رفتنش شدم...هرچند اون انقدر دختر قوی ای بود که تونست راحت جون سالم به در ببره...
(اهنگ تموم شد،داشتم میرفتم بشینم که دستمو کشید و به پشت باغ بردتم...همون حین هم حرف میزد)
-ولی یه چیزی رو فهمیدم...انگار تا خودش نمیخواست دلش باکسی صاف نمیشد...تو جون به سر کردن ادم هم تبحر خاصی داشت(یه خنده کوچیک کرد)
هرچی بیشتر میگذشت احساس میکردم داره بیشتر ازش خوشم میاد...اما نمیتونستم همینجوری بی گدار به اب بزنم...از طرف مریم ضربه زیاد خورده بودم...برای همین میخواستم امتحانش کنم...
البته تو همه امتحانام موفق شد...هرچند انگار بااین کارم وجهه خودم خراب شد...،با بوسه ای که ازش گرفتم همه چیرو خراب کردم...هرچند بیشتر از قبل بهش وابسته شدم...میخواستم باهاش دوست شم که منو بشناسه اما اون شرط گذاشت...بهم یاد اور شد که این دوستی واقعی نیست...
هرروز بیشتر ازش خوشم میومد...به خودش متکی بود و اجازه نمیداد کسی تو کارش دخالت کنه...هرچند بارها منو به مرز جنون رسوند...
البته ازش ممنونم که منو محرم رازش دونست و چیزی رو که هیچکس نمیدونست رو بهم گفت...اونروز که اون از بالای سنگ قبر بلند شد من اونجا موندم و به فرزاد قول دادم که مواظبش باشم و تنهاش نزارم...اما بدقولی کردم...نتونستم...بعداز اینکه قرارامون تموم شد دیگه بهم اجازه نداد ببینمش...دیگه جواب زنگامو نداد...هرچند از طریق حسام دورادور ازش خبر داشتم...
بعداز یه مکث طولانی گفت:
-چیزی رو که چندوقت پیش میخواستم بگم رو الان میخوام بهش بگم...
وایستاد..اومد جلوم و دستامو گرفت...جلوم زانو زد:-
با من ازدواج میکنی؟؟
دوتا چشم داشتم دوتا دیگه قرض کردم ببینم چی داره میگه..
منتظر بود جوابش رو بدم...وقتی منو معطل دید،گفت:
-فقط بهم بگو اره یا نه...اگه بگی اره،خوشبخت ترینت میکنم...اما اگه بگی نه،بازم بیخیال نمیشم...بالاخره به اره تبدیلش میکنم
خندم گرفت،سرمو اروم تکون دادم،تا دید،باخوشحالی پرید رو هوا...خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه...
دستمو گرفت،باخودش کشید...باهم سوار ماشین شدیم و اون راه افتاد...
نزدیک بود ازخنده بترکم...رو کردم بهش:
-مثلا عروس دوماد کسایی دیگه ان،اونوقت ما میپیچونیم مراسمو؟؟
بالبخند نگام کرد..گفت:
نترس...برمیگردیم...فقط میخوام یه چیزی نشونت بدم....
ماشین رو به سرعت میروند....دوباره دمه همون باغ پراز گل پارک کرد...اینبار به منم گفت پیاده شم...همراهش شدم...وارد باغ که شدیم میحواستم از خوشی داد بزنم...
اونجا خیلی قشنگ بود...انقدر قشنگ که نمیتونستم چیزی بگم...فقط تو دلم خدارو شکر کردم به خاطره این همه قشنگی...
انقدر راه رفتیم تا من گفتم خسته شدم...
دوباره روبه روم وایستاد،گفت:
-یادته بهت گفتم برات سوپرایز دارم و تاوقتی از چیزی مطمئن نشدم بهت نمیگم؟؟
سرمو به معنای اره بالا و پایین کردم...
-خب اینجا همون سوپرایزه!!
سرمو دورتا دور گردوندم...ولی چیزی دستگیرم نشد:
-احیانا چیش سوپرایزه؟؟
اومد پشتم وایستاد:
اینکه اینجا ماله ماست...
از خوشحالی شروع کردم به بالا و پایین پریدن...خدا هم فهمید من چقدر گل زر رو دوس دارم که اخر سر هم نصیبم کرد....
 
به باغ عروسی برگشتیم...اتفاقات رو با تینا و صحرا درمیون گذاشتم...اونا هم خیلی خوشحال شدن...
دو روز بعداز شب عروسی مادر امیرعلی زنگ زد و اجازه گرفت که بیان خونمون...همه چی زود ترازاینکه فکرشو بکنم پیش رفت...
روز قبل از مراسم نامزدی رفتم بیرون تا برای امیر کادو بخرم:
گوشیم زنگ خورد:الو؟
-سلام دیوونه
-سلام خلو چل خوبی؟؟
-نه به خوبیه تو...بالاخره توام یکی رو خر کردی...
-تینا خفه...حسام چطوره؟؟
-اونم خوبه سلام میرسونه..کجایی؟؟
اومدم اون گل فروشی
-کدوم گل فروشی؟
-همونی که روز اول امیرعلی رو اونجا دیدم...میخوام خرید کنم
-خاک تو سرت...اونجا با چه رویی میخوای بری؟؟
-تینا به این مسئله که خفه شی اشاره کردم؟؟
-خیله خب بابا،زود بیا شاید عصر بریم بیرون
-باشه،بهت زنگ میزنم
گوشی رو قطع کردم و رفتم توی مغازه...وقتی دیدم دوباره از گلای رز،فقط یکی مونده حرصم گرفت...اومدم برش دارم که یه دست از پشتم اومد،برش داشت...
وااا خدایا هنوز یه سال نشده ازاون قضیه حالا دوباره باید سرگل دعوا کنم؟؟؟
بلند گفتم:ببخشید اقا من داشتم اون گل رو برمیداشتمااا..
جوابی نداد فقط رفت دمه پیشخوان و مشغول حساب رسی شد...باعصبانیت رفتم دمه پیشخوان و گل رو کشیدم طرف خودم:
این گل ماله منه...پس لطفا برید یه گل فروشیه دیگه...
باخنده برگشت سمتم وگفت:اینکه اول و اخر ماله خودت میشه چرا دیگه دعوا میکنی؟؟
تعجب کردم:تو اینجا چیکار میکنی؟؟
امیرعلی گل رو کشید جلوی خودش:دختر خاله تینا به درد همین وقتا میخوره دیگه
پول گل رو حساب کرد...دست منو که داشتم حرص میخوردم رو کشید و باخودش برد...
ازاون روز به بعد نظرمو عوض کردم
گل رز فقط نشونه عشق نبود...
اون یه راهنما بود..
اون منو از عشقم جدا کرد و به عشق جدید رسوند..
گل رز خزان زندگیم رو بهار کرد...
به آسمون نگاه کردم..احساس کردم فرزاد داره منو از اونجا نگاه میکنه
بهش یه لبخند زدمو و ازش خواستم برای خوشبختیم دعا کنه...
 
 

پایان

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط کتابخانه الکترونیکی عارفا در تاریخ 1392/06/30 و 15:51 دقیقه ارسال شده است

سلام.وقت بخیر .لطفا من را لینک کنید و خبر بده تا لینکت کنم


کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 867
  • بازدید کلی : 15,976
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید