loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 32 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: پانته آ65
فصل:

قسمت ۳۱ تا قسمت ۳۸ ::تموم

تعداد فصل: قسمت ۳۸
خلاصه ی رمان:
پسری به اسم آبیش ( نامی اصیل ایرانی به معنای بی رنج ) که فقط
میخواد بفهمه کیه ؟

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

جلوی کسی نشستم که فکر میکردم هم خون منه ولی نبود !
جمشید الماسیان پدر من نیست
کسی که مامان مریم بی گناهم رو به خاطر پول قدرتش فدا کرده بود
سرم هنوز درد میکنه اگه ضربه محکم آنا
نبود شاید الان شهره نبود که با اون رنگ پریده و گردنی کبود
توی بغل جمشید خودش رو لوس کنه
من - نیومدم اینجا قربون صدقه رفتنه تو و زنت رو ببینم !
اخماش میره توی هم
با حرص میگه تو چی میخوای ؟ نونت کم بود آبت کم بود این
گندکاریت چی بود ؟
با پوزخند میگم گند تو به این زندگی سرتاسر لجن
میگی گند ؟
نه جمشید این گند نیست لجنزاریه که تو
داری بیشتر گودش میکنی !
جمشید - من ؟ این تو بودی که سر یه کل کل احمقانه
باد افتاد به کله ات و آبروی چندین ساله منوبردی
این تو بودی که هی گند زدی و من
با پول پاکش کردم این تو ...
با فریاد حرفش رو قطع کردم و گفتم تو گند کاری منو پاک کردی آره ؟
وقتی آش و لاش شده توی
یه کوره ده افتاده بودم
تو و زنت با زنگوله پا تابوتت که خارج و دور دور تشریف داشتین
من توی منجلاب بودم فهمیدم
کسی که دوسش داشتم به خاطر
چندرغاز پول منو فروخت مامان مریمم رو به خاطر پول از بین بردی
برای چی هان ؟
برای پاک کردن گندکاری من ؟ نخیر جمشید الماسیان بخاطر خودت !
از حرص قرمز شده بود با
پوزخند گفت پس بگو دردت چیه ؟ شش سال بچه بازی درآوردی و پول و
آرامش منو نخواستی چون چشمت دنباله شهره بود ؟
با عصبانیت گفتم پولت بخوره توی سرت
هم خودت هم زنت برین به جهنم فقط میخوام بدونم چه بلایی
سر مامان مریمم آوردی ها ؟
جمشید - جوری که من یادم میاد هفت سال پیش مریم به
مرگ طبیعی مرد همین !
با مسخرگی اداش رو درآوردم و گفتم مرد به همین راحتی ؟ پس
جریان خونهای آلوده چیه ؟
جا خورد اخماش رفت توی هم با لحن سردی گفت پس
محمد شستشوی مغری رو شروع کرده
من شده قاتل اون شد بهترین دایی دنیا با اون دختر کچل سرطانیش !
با حرص گفتم درباره آنا و دایی درست صحبت کن
وگرنه با من طرفی فهمیدی ؟
جمشید - اوه چه طرفدار عصبانیه ! ببین پسر جون تو هیچی نمیدونی نه از من
نه از محمد بهتره بری از خودش بپرسی !
گیجم منگم سرم داره
از درد میترکه
من - نه حوصله معما دارم نه چرت و پرت و تجدید خاطرات
کاری هم به اینکه باید پیش کی برم هم ندارم
فقط جواب منو بده تو
زیر برگه ای که درخواست خون از اروپا بود رو امضاء کردی یا نه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت نه محمد امضاء کرد
فقط سه نفر حق امضاء داشتن من محمد و بابای سروش !
با فریاد میگم : دوباره سوالم رو تکرار میکنم
تو امضاء کردی یا نه ؟ تو هم توی اون آزمایشی که
مامان مریم راضی شد انجام بده بودی یا نه ؟
ساکت زل زده بود به من
سکوتش داشت عصبیم میکرد
شهره دست انداخت دور گردنش و با حرص به من گفت بس کن دیگه
خسته اش کردی اون ناراحتی قلبی داره !
من - به درک اصلا برام مهم نیست فقط میخوام بدونم
به خاطر چی زنی رو که تمام جوونیش رو
پای این مرد و زندگیش گذاشت
مثل یه موش آزمایشگاهی ازش استفاده کرد و الان زیر خروارها خاک
خوابیده چرا به خاطر پول ؟
شهره با عصبانیت داد زد خفه شو مگه نمیبینی حالش بده !
جمشید رنگش سفید شده بود به خس خس افتاده بود
شهره دست و پاش رو گم کرده
هی تکونش میداد منم مثل چوب وایستاده بودم و فقط نگاه میکردم
چند تایی جیغ میزنه و چندتا از خدمتکارها میریزن دورش
و زنگ میزنن اورژانس
منم فقط نگاش میکنم و لذت میبرم
آمبولانس میاد و میبرتش بیمارستان شهره هم کلی جیغ و داد میکنه سرم و
دنبالش میره
وقتی خونه خالی میشه تازه میفهمم دلم برای تختم برای اتاقم
برای بوی تشک و لحافم تنگ شده
از پله ها میرم بالا
وای اتاقم درش رو باز میکنم و مات می مونم
نیست تختم نیست
با فریاد زینت رو صدا میزنم
بدو بدو میاد بالا
با ترس میگه بعله آقا ؟
با داد میگم تخت من کو ؟ کدوم *** به وسایل من دست زده هان ؟
با لرز گفت بخدا خانوم دستور دادن
ببریمشون حیاط پشتی
بسوزنمشون !
من - چییییییییییییییییییی ؟
به گریه افتاد آقا ما تقصیری نداریم یک هفته که نیومدین
خانوم با یه اون دوست مو سیختون
اومدند و کلی از وسایلتون رو بردند و تخت رو هم گفتن آتیش بزنیم !
با حرص گفتم دوستم کدوم خریه ؟
زینت - سروش خان !
عصبانیتم ته میکشه با بهت میگم کی ؟؟
زینت - سروش خان اومدند گفتن
باید برای شما یه سری وسایل ببرن
خانوم هم کمکشون کرد
به منم گفتن به جمشید خان نگیم چون شما رو از خونه انداختن بیرون !
من - یعنی میگی سروش و شهره
به اتاق من دست زدند ؟
زینت - بعله آقا بخدا من از پیش خودم اینکار رو نکردم
گیج بودم چرا ؟ اصلا چرا باید سروش و
شهره اتاق منو به هم بریزن هان ؟ پشت در اتاق ccu منتظر وایستادم تا دایی خودش رو برسونه
چند ساعتی هست که جمشید رو آوردن
اینجا یه سکته رد کرده
شهره اول کمی زر زر کرد بعد رفت مثلا یه آبی به سر و صورتش
بزنه ولی هنوز برنگشته
از هر چی بیمارستان و نیمکت و انتظار و
پچ پچ های پرستارهاست حالم بهم میخوره
هر چند دقیقه یکی
با صدای تق تق کفشاش از جلوم رژه میرفت
اوف ببین خودشون تنشون میخاره ها به من ربطی نداره !
یه نگاه به خودم میندازم با اون تیشرت
خاکستری چروک و شلوار کرم ساده موهامم که دو روزه آب بهشون نخورده
با ته ریشی که روی صورتم مونده
یعنی بازم قابل دیدنم یا نه اینا ندیده هستن ؟
خود درگیری داشتم با خودم که
یکی صدام زد
دایی و شهره و کامی می اومدند سمت من
قیافه کامی خنده دار بود روی یه ویلچر نشسته بود
وقتی از ایستگاه پرستاری رد شد
تمام صورتش و کج و کوله کرده بود
از جام بلند شدم رفتم سمتشون
آنا یه شال انداخته بود سرش که موهای طلایی از زیرش
پیدا بود
بهش می اومد مانتو شلوار مشکی ساده پوشیده بود
خم شد سمت کامی و نمیدونم چی توی گوشش گفت که قهقه کامی
بلند شد
اوف حتما باز منو مسخره میکردند
من - چقدر دیر اومدین ؟
دایی - علیک سلام وضعش چطوره ؟
من - میگن سکته کرده ولی وضعش هنوز ثابت نیست
دایی - تو که باهاش درگیر نشدی ؟
بزنیش یا هولش بدی یا چیز دیگه ای که پات گیر باشه ؟
با بهت میگم دایی یعنی چی ؟
آنا - یعنی بلایی سرش درنیاوردی ؟
کامی- یا مثلا بگی زنت رو میخواستم خفه کنم !
من - شما دوتا خواهشا خف که
هر چی بدبختی دارم زیر سر شما دوتاست
اگه نمیگفتین برم شهره رو تحویل جمشید بدم باهاش
بحثم نمیشد که سکته کنه !
دایی - اینا رو ول کن بگو دکترش کیه ؟
من - نمیدونم شهره گور به گور رفت با دکترش حرف بزنه و یه آبی به
صورتش بزنه
که معلوم نیست کجا موند
دایی میره سمت ایستگاه پرستاری
آنا میاد کنارم و میگه خوبی ؟
من - اگه این تیپ و قیافه رو بگی خوب و حال و روزم رو آره
عالی عالی !
کامی - حالا چرا سرپا وایستادی برین روی نیمکت بشینید !
با حرص بهش میگم امر دیگه ؟
کامی رو به آنا میگه نه تو کنارش نشین این دوباره سگ شده
تو بیا کنار خودم
من - توام اگه بعد از چند ماه میرفتی خونه میدیدی
همه زندگیت رو آتیش زدن
سگ میشدی !
کامی - یعنی چی ؟
من - یعنی تمام وسایل اتاقم رو شهره و سروش خان به آتیش کشیدن !
آنا و کامی با هم میگن کی؟؟؟
من - همون که شنیدین رفتم خونه با جمشید حرف بزنم بعد دعوا و حالش بد شد
بردنش بیمارستان گفتم خیر سرم
برم چند ساعتی کپه مرگم رو روی تختم بزارم ولی
به من خواب نیومده
تا در اتاق رو باز کردم دیدم اتاقم لخت و عور شده
زینت گفت شهره و سروش یک ماه بعد از
غیب شدن من همش رو
میبرن بیرون و حیاط پشتی آتیش میزنن !
کامی با بهت میگه آخه چرا ؟
من - نمیدونم خریت نفرت یا هر چیز دیگه
آنا - توی اتاقت چی داشتی ؟
من - یه کم پول و مدارک شناسایی و چند تیکه طلا و جواهر
که از مامان مریم مونده بود
لباس و همین چیز خاص دیگه ای نداشتم
کامی - رفتی سوخته های تخت رو دیدی ؟
با حرص میگم برم که داغ دلم تازه بشه نخیر
زنگ زدم به دایی و اومدم بیمارستان !
آنا - حتما چیز مهمی بوده که به اتاقت حمله کردند
وگرنه یه تخت که چندتا تیکه چوب
به چه دردشون میخوره ؟
حرف آنا منو برد به فکر ولی هر چی بیشتر فکر میکردم
چیز خاصی یادم نمیومد
توی فکر بودم که یکدفعه
کامی با صدای بلند گفت آهان فهمیدم حتما به خاطر اون شرط بندی
که سروش باخت و تو بردی
خواسته تلافیش رو سر تخت دربیاره
با غیض میگم آخه احمق یعنی اینقدر عقده ای بوده ؟
کامی - آره بابا از عقده هم رد کرده
وگرنه تو جزء لباس چیز دیگه هم توی اتاقت داشتی ؟
آنا - شاید هم چیز مهمی نیست
من - نمیدونم ولی فرصت نشد حال این شهره رو بگیرم
دلم میخواد همچین بزنمش که نتونه از جاش بلند بشه
کامی - جون عزیزت بزار اون قبلی ها که
زدی بهوش بیان به اندازه کافی مرده و جسد و مفقودالاثر داریم
خواهش یکی دیگه رو بی هویت نکن !
من - فعلا که خودم بی هویتم نه جا نه مکان هیچی
چند سال با دروغ که مادرم به مرگ طبیعی مرده بعد یکدفعه
میفهمم نه کشته شده اونم به دست
کی شوهرش که مثلا بابای منه !
آنا - فعلا بیخیال ! گوش کن ببین ما توی این چند ساعت چیکار کردیم
اول اون دختره رو بردیم تحویل بیمارستان دادیم
گفتن خودبیماانگاری داره ولی نه اونقدر که حرفهاش به درد نخوره
یعنی فکر میکنه همش مریضه البته
دکتره هم کلی به حرفهاش خندید به اون سرهنگه هم زنگیدیم
که بیاد دخترش رو جمع کنه
دوم اون سروش گور به گور هم تحویل پلیس دادیم
بابا یکی از دوستاش رو پیدا کرد قراره
یه پرونده ای که چند سال
قبل بر علیه اون شرکت فراورده های خونی بوده به جریان بندازه
سوم آبیش خان الماسیان
بهتره یه حموم و اصلاح بری چون
ممکنه بقیه رو با قیافه داغونت سکته بدی !
من - یعنی خسته نباشید این چند ساعت این همه کار کردین
ولی بازم من نمیتونم بی خیال تختم بشم
کامی با حرص گفت برو بابا چند ماه آواره توام افتادم روی
ویلچر آقا نگرانه تخت خواب سلطنتی خودشه !
از عکس العملش جا میخورم
فکر نمیکردم عصبی بشه وقتی میبینه من فقط با بهت
زل زدم بهش
به زور ویلچر رو به تنهایی هل میده و ازمون دور میشه
رو به انا که میگم این چرا
اینجوری کرد ؟
آنا - من بودم جوری میزدمت که بلند نشی
طرف این همه بدیختی کشیده تو نگرانه تخت خوابی ؟
از ترسش نمیتونه دوباره روی
پاهاش وایسته بدجور
ترسیده پاهاش سالمه ولی میترسه اونوقت تو هی تخت تخت میکنی ؟
من - بابا اون یادگار مامان مریمه و ...
یکدفعه خشک میشم
خودشه همینه مامان مریم
از جا میپرم و یا داد میگم فهمیدم مامان مریم !
آنا از حالتم جا میخوره و با بهت میگه چی شد ؟
من - فهمیدم آنا صندوقچه مامان مریم
همیشه زیر تخت بود
فهمیدم اونا دنبال چی بودند !
بدون توجه به گیجی آنا میدوم سمت
کامی که اخمالو جلو ایستگاه پرستاری
روی ویلچر مسخره اش نشسته میرم سمتش و دستش رو میکشم
و میگم فهمیدم پاشو بیا !
اخماش بیشتر میره توی هم با حرص میگه برو من با تو دیگه آشتی نمیکنم !
من - گمشو کی خواست آشتی کنی بدو باید بریم زیر تخت !
چشماش گرد میشه با بهت میگه کجا ؟
جوابش رو نمیدم و
به زور بلندش میکنه همین که روی پاهاش وایمیسته
میکشمش سمت خودم
اول تعادل نداره بعد لرزون سعی میکنه
تعادلش رو حفظ کنه
رنگش پریده با من من میگه الان می افتم
من - دنبال خودم میکشمش و میگم برو گمشو پاشو که شفا پیدا کردی !
تا بیرون بیمارستان به غرغرهاش و کجا کجا میریم
آنا و کامی توجه نمیکنم
سوئیچ رو میدم به آنا و میگم بشین بریم که من فکرم
مشغوله نمیتونم بشینم
سوار ماشین میشیم و راه می افتیم سمت خونه
توی مسیر هر
سه تامون ساکت نشستیم
من تو فکر اینکه یعنی چی تو اون صندوقچه هست ؟
ولی نمیدونم آنا و کامی توی چه فکری هستن
به محض رسیدن به کوچه
رو به آنا میگم ماشین رو خاموش نکن
جلدی اومدم
و تا ماشین رو نگه میداره میپرم پایین
کلید که ندارم در میزنم لگد میزنم در باز میشه
میدوم سمت ساختمون
زینت جلوی در وایستاده با دیدنم میاد جلو با نگرانی میگه سلام چی شده آقا ؟
جمشید خان خوبن ؟
من - زینت تخت و وسایل اتاقم رو کجا آتیش زدی ها ؟
گیج نگاهم میکنه
با فریاد میگم کجا ؟
با من من میگه پشت ساختمون ولی همش سوخت ها !
من - تشک و لحاف و بالیشتش رو چی ؟
زینت - اونا رو انداختم توی انباری تا ...
بقیه حرفهاش رو گوش نمیکنم و میرم سمت انباری
درش رو به زور باز میکنم
بوی نا و کهنگی میخوره توی دماغم
فضاش تاریکه
دنبال کلید برق میگردم و پیداش میکنم
روشنش میکنم
اوه کلی خرت و پرت اینجاست
با چشم دنبال تشک و ...
آهان اونجاست کلی پارچه دیگه هم روش افتاده
از زیر وسایل میکشمش بیرون
از انباری خارجش میکنم پر گرد خاک و آت و اشغال شده اه چندش !
کجا جاسازش کردم ؟
گوشه هاش رو دست میندازم
چیزی نیست کنارش پاره گی داره
وای نه یعنی پیداش کردن ؟
دست میبرم داخلش آهان خودشه ایول تیکه پارچه رو درمیارم
بازش میکنم صندوقچه کوچیک جواهرات مامان مریم
داخلشه بازش میکنم
فقط یه کلیده که روش شماره داره
دیگه نه اسمی نه چیزی
اوایل خیلی کنجکاو بودم ببینم
مال کجاست ولی چون فکرم به جایی قد نداد
بی خیالش شدم
کلید رو میندازم توی جیبم و
میرم سمت در خونه
زینت با نگرانی هنوز جلوی در ساختمون وایستاده
میاد جلو و با بغض میگه آقا چی شده ؟ زبونم لال جمشید خان
تموم کردند ؟
من - نه بیمارستان بستریه
حالش خوب میشه !
زینت - یعنی آقا نمردن ؟ نمیخواین ما رو بیرون کنید ؟
من - نه بابا این چرت و پرتها چیه ؟
زینت - آخه دو ساعت پیش خانوم اومدن وسایلشون رو جمع کردند
و رفتند و به ما هم گفتن مرخصیم برای همیشه !
پرسیدم شما و آقا کجان ؟
خانوم هم زدند تو گوشم و گفتند به من ربطی نداره !
با تعجب میگم شهره کی اومده بود اینجا ؟
زینت - قبل از اومدن شما !
من - تنها بود ؟
زینت - بعله آقا یعنی ما اخراجیم ؟
من - نه بابا کجا میخوای بری ببین فقط از این به بعد رد خونه
رو برای من باز میکنی فهمیدی ؟
زینت - چشم آقا !
از خونه زدم بیرون
یعنی کجا رفته ؟ حتما رفته خونه ننه اش ولی چرا دلیلی نداره ؟
سوار ماشین شدم
کامی - هوی چی شد رفتی زیر تخت ؟
من - آره چیزی رو که دنبالش بودن پیدا کردم
کلید رو از جیبم دراوردم و بهشون
نشون دادم
کامی - این کلید صندوقچه خاله مریمه ؟
من - نه این توی صندوقچه بود فقط نمیدونم مال کجاست ؟
آنا - مال صندوق امانت بانکه مثل همین رو
من دارم !
با خوشحالی گفتم آره درسته خودشه راه بیفت !
آنا - مگه میدونی ماله کدوم بانکه ؟
من - آره مامان یکجا حساب بیشتر نداشت
کامی - درسته ولی شاید اونجا نبوده چون اگه ماله اونجا بود که
خاله قایمش نمیکرد !
آنا - کامی - درسته میگه بده به من تا بهت بگم
کلید رو دادم دستش
توی دستش زیر و رو کرد و گفت شمارش که 62 بانک هم
اول اسمش خورده ک همین !
من - خوب اینجوری دوتا بانک به این اسم بیشتر نمی مونه
بریم اونجا و باید ببینیم مال شعبه اصلیه یا
نه بخشهای دیگه اش !
آنا - باشه شعبه اصلیش کجاست ؟
آدرس رو بهش دادم و
با خودم گفتم فقط خواهشا دیگه کارم گره نخوره که شاکی
میشم و خودم رو از بالای برج میلاد پرت میکنم پایین !

آبیش تو مطمئنی ؟
با لحن مطمئنی گفتم آره با خودم گفتم اگه کارها به هم گره بخوره
خودم رو از بالای برج میلاد پرت میکنم پایین
الانم دقیقا میخوام همین کار رو بکنم !
کامی - خوبه خوشحالم که مثل همیشه سر حرف و زر زر هایی که میزنی هستی ولی
میشه قبل خریت جدیدت اون در وامونده رو ببندی پشه ها داغونم کردند !
من - یعنی دایی با اون کاغذا چیکار میکنه ؟
کامی - من میدونم ! باهموشون موشک درست میکنه
من - اوووف گوله نمک !
کامی- اینا رو ول کن چند ساعت علاف شدی یه شب تا صبح صبر کن
خان دایی میاد و میگه چی به چی شده ولی من
مطمئنم خبر بدی نیست !
من - از کجا اینقدر مطمئنی هان ؟
کامی - از اونجا که هم تو سالمی هم من چون هر وقت یه خبر یا اتفاق بد
میخواد بیوفته یه بلایی سر ما میاد !
من - برو بابا من فکر کردم چیزی میدونی که اینقدر مطمئن حرف میزنی !
کامی - آبیش !
من - هان ؟
با صدای آرومی گفت یه خواهش ازت داشتم !
چشمام زد بیرون کامی و خواهش ؟
با تعجب به قیافه اش نگاه کردم جدی جدی زل زده بود
به من با بهت گفتم بگو !
نفس عمیقی کشید و با فریاد گفت اون در لامصب رو ببند کباب شدم !
بالشت کنار دستم رو پرت کردم
سمتش که از قضا خورد توی ملاجش و آخش در اومد
من - کوفت کباب شی دلم خنک بشه
اصلا تقصیر تو و اون آنای گوربه گور شده است که
مجبورم کردین برگردیم این خراب شده !
کامی - برو نه اون تهران می موندیم که تو باز یه قتل دیگه راه بندازی ؟
با اخم گفتم مگه من جانی و قاتلم ؟
کامی - برووووووووو یعنی نیستی ؟ پس اون پرونده خوجله
چیه تو کلانتری داره خاک میخوره هان ؟
تا اومدم جوابش رو بدم آنا اومد
داخل اتاق یه لبخند خوشگل گوشه لبش بود
کامی با دیدنش نیشش باز شد تا ته گوشش !!
از روی تخت پاشد
و سلام بلند بالایی کرد
آنا هم جوابش رو داد
من - خوبی ؟
آنا - علیک سلام !
من - حالا همینی که تو گفتی چه خبر ؟
آنا خونسرد رفت روی تخت کامی نشست و با لحن معمولی گفت سلامتی !
من - از دایی خبری نشد ؟
آنا - چرا !
سریع رفتم سمتش و کنارش نشستم
من - خوب چی گفت ؟
آنا - - هیچی فقط گفت مواظب خودتون باشید و حال تمام مصدومین این
ماجراها خوبه !
من - حرفی از اون مدارک نزد که چیکارشون کرده ؟
آنا - نه گفت به هیچ عنوان برنگردیم تهران خودش حواسش به
همه چی هست !
من - یعنی چی؟
آنا - یعنی الان ساعت نزدیک دو صبحه و تو و کامی بیدارین و این
اصلا خوب نیست چون صبح خواب می مونید !
من - برای چی مگه قراره جایی بریم یا کاری بکنیم ؟ هرچند
من از فکر و خیال نمیتونم راحت بخوابم !
آنا - بهتره سعی کنی بخوابی
چون فردا روز سختی برای جفتتونه !
من - منظور ؟
چیزی نگفت و از جاش بلند شد و شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت !
کامی - اینا چرا اینجوری کرد ؟
من - نمیدونم غلط نکنم یه خبری هست
ولی لو نمیده !
کامی بی خیال شونش روانداخت بالا و
با لحن شیطونی گفت - خوب پاشو برو سرجات که میخوام بخوابم
من - خوب برو اون یکی تخت
با نیش باز زل زد بهم و گفت نخیرم آنا جونیم اینجا
نشسته پس منم روی این تخت میخوابم !
بعد هم به طرز مسخره ای
هوا رو بو کرد و گفت ببین هنوز
عطر تنش رو حس میکنم !
از حرفهاش هم عصبی شدم هم تعجب کردم
از جام بلند شدم و گفتم بخواب که داری از بی خوابی چرت و پرت
میگی حالیت نیست !
کامی - نخیرم وقتی روی این تخت خوابیدم و خواب اون لبای سرخ و اناری آنا رو
دیدم که دارم باهاشون....
نمیدونم کی دستم بلند شد و خوابید روی صورت کامی
خشک شد و زل زد به من
خودمم اصلا نفهمیدم چرا اینکار رو کردم !
چند ثانیه ای نه اون حرفی زد نه من
فقط زل زده بودیم به هم
من - من ... اصلا .. نفهمیدم چطور ..
با صدای متعجبی گفت تو منو زدی ؟ تو خوابوندی تو گوش من ؟
من - منظوری نداشتم !
پوزخندی زد و گفت آره فهمیدم منظوری نداشتی
کلا تو کارهات رو بی منظور انجام میدی !
خواستم برم نزدیکش که ازم فاصله گرفت و از اتاق زد بیرون
اه گندش بزنن
دنبالش دویدم ولی اون سریعتر رفت سمت ماشین و
سریع سوار شد
وقتی به خودم اومدم که قفل درها رو هم زده بود
چند ضربه به شیشه زدم
جواب نداد
اوووف گندت بزنن آبیش الماسیان !
یعنی الان باید بگم معذرت ؟
با ناراحتی گفتم کامی ؟
ولی جواب نداد
محکمتر زدم به شیشه اونم بی تفاوت و دست به سینه پشت فرمون
نشسته بود
من - خوب بابا نفهمیدم چی شد حرفت برام گرون تموم شد !
نخیرم انگار نه انگار
تازه ضبط ماشینم روشن کرد و صداشم برد بالا
اعصابم دیگه کشش نداشت
با بلندترین صدای ممکنم داد زدم ببخشید !!!!!!!!!!!
من آبیش الماسیان ازش معذرت خواهی کردم
بعد از فریادم صدای آهنگ قطع شد و کامی بهت زده بهم نگاه میکرد
با حرص گفتم دلت خنک شد ؟ همینو میخواستی دیگه
حالا هر جا میخوای بری برو به درک !
دیگه بهش نگاه هم نکردم و رفت سمت اتاقک و همین که واردش شدم خودم رو
÷رت کردم روی تخت
هی روزگار یه زمانی جزء تخت خودم
هیچ گورستونی نمیخوابیدم ولی الان ؟ چه سرخوشم من چی از زندگی من
سرجاشه که رختخوابم باشه !
نمیدونم کی بود که چشمام گرم خواب بود که
یکی محکم کوبوند روی سرم
از ترس از جا پریدم و سیخ توی جام نشستم
چشمام اول خمار خواب وبد ولی بعد ...
با دیدن چهره خندون کامی و بالشتی که دستشه ولتاژ عصبانیتم زد بالا
من - دیووونه این چه کاری بود نمیگی سکته کنم هان ؟
با نیش باز گفت سکته رو که الان نباید بکنی داداش وقتی از این اتاق رفتی
بیرون باید سکته کنی اونم خفن !
من - اگه چرت و پرت هات تموم شد برو بیرون میخوام بخوابم !
کامی - نوچ نمیشه امروز اولین روز کاری شماست !!
من - چی میگی ؟
تا اومد جواب بده صدای آنا اومد
آنا - کامی رفتی بیدارش کنی یا خودتم کنارش خوابت برد ؟
من - مگه ساعت چنده ؟
کامی - شش صبح !
من - این چی میگه سر صبح جیغ جیغ میکنه ؟
کامی - هیچی میگه پاشو تنبلی بسه باید از امروز در لباس مقدس چوپانی به جامعه
خدمت کنی !
بدون توجه بهش دراز کشیدم و گفتم برو بابا !
کامی - آبیش من برم بیرون آنا خودش میاد بلندت میکنه ها گفته باشم !
من - تونست بیاد بیدار کنه !!!
اونم باشه ای گفت و از اتاق زد بیرون ولی هی روزگار
یه زمانی با من و همراه من بود
هنوز به یک دقیقه نکشید که با آنا کشون کشون بردنم بیرون و
ولم کردند بین یه عالمه گوشفند زبون نفهم !
تا ظهر حرص خوردم و اونا هر هر خندیدن
کامی ادای درمیاورد و آنا هم غش غش می خندید
منم حرص میخوردم و برای هر دوشون خط و نشون می کشیدم !
یه چند ساعتی که خوب بوی گوسفند گرفتم
آنا و کامی خان گفتند که کار امروز
تموم شد و میتونم برم خودم رو از این بوی گند خلاص کنم !
منم بدو بدو رفتم سمت حموم و تا میتونستم خودم رو شستم تا خوب
بو گند از بدنم دور بشه !
به عادت همیشگیم وقتی حمومم تموم شد حوله رو بستم به کمرم و از حموم
زدم بیرون
و رفتم سمت آشپزخونه احساس گرسنگی میکردم
آنا و کامی پشت میز نشسته بودند و داشتند تند تند غذا کوفت میکردند
من - خفه نشین بابا !
کامی که جوابم رو نداد
ولی آنا تا سرش رو از روی بشقاب بلند کرد با دیدنم اخمی کرد که نگو
من - چیه ؟
آنا - من باز چند روز بهت خندیدم پررو شدی ؟ این چه طرز گشتن توی خونه است هان ؟
یه صندلی کشیدم بیرون و نشستم و بی خیال گفتم همینه که هست !
حالا اینا رو ول کن غذا چی هست ؟
کامی با دهن پر گفت لوبیا پلو !
با سرخوشی دیس برنج رو کشیدم جلو و قاشقی هم که روی میز بود
برداشتم و تند تند شروع به خوردن کردم
آنا - هی یواش تر بخور در نمیره در ضمن دفعه آخرت باشه
اینجوری بگردی توی خونه فهمیدی ؟
با دهن پر گفتم این چرت و پرت ها رو ول کن از دایی چه خبر ؟
آنا - قراره آخره هفته بریم
تهران مدارک و پرونده سابق رو به جریان انداختن مثل اینکه
به خاطر حساس بودن موضوع سریع تر دادگاهش میخواد برگزار بشه !
من - خوبه , راستی میتونی کسی رو بفرستی از شهر
یه کم لباس و خرت و پرت برام بیاره ؟
آنا - خودم دارم شب میرم لیست بده اگه تو مسیرم بود بگیرم
با تعجب گفتم چرا شب خوب فردا برو !
آنا - نمیشه فردا صبح زود باید کرمان باشم
شب حرکت کنم بهتره !
من - تنها میری ؟
کامی - نه منم باهاش میرم
من - تو دیگه کجا ؟
کامی - میخوام برم که تنها نباشه
با حرص گفتم لازم نکرده غلام باهاش میره تو اینجا می مونی !
آنا از جاش بلند شد و رو
به کامی گفت اگه غذات تموم شد ÷اشو که باید زودتر
راه بیفتیم !
من - حرف منم کشک ؟
هردوشون با هم گفتند دقیقا !!
من - به جهنم چه هماهنگ هم شدند باهم ,برید به سلامتی خودم !!
اونام بدون توجه به من رفتند
تا وقتی که ماشین از دیدم خارج نشده بود منتظر بودم کامی بگه نمیره و
پیشم می مونه ولی رفت
اگه فکر و خیالی درباره آنا داشته باشه
گردنش رو میشکنم اوووف کو تا اون موقع که آنا ماله من بشه !
هم خسته بودم هم کسل
برگشتم داخل خونه و
به زور لباس تنم کردم زدم بیرون
نمیدونم چقدر توی فکر و خیال بودم که صدای آبشار به گوشم خورد
همون آبشاری که مردها رو تحت تاثیر قرار میده
پوزخندی روی لبم نقش بست
درسته من مردم ولی نه هر مردی پس روی من جواب نمیده !
بی خیال رفتم نزدیکتر
فضای اونجا بی نهایت خوشگل بود
بوی سبزه و گلهای معطر صدای آب و آرامشی که اونجا برقرار بود
با عث شد هوس کنم
زیر سایه اون درخت های بلند و سر به فلک کشیده یه
استراحتی بکنم
هر چند شلوارم رنگش روشن بود ولی یکبار اشکال نداره
روی سبزه ها دراز کشیدم و
چشمام رو ستم
آرامش که به سراغم نیومد هیچ گرمم شد
دوس داشتم یه چیزی رو بغلم بگیرم
نمیدونم چم شده بود
شاید یه نیم ساعتی گذشت که خوب کلافه شدم و
از گرمای زیادی که توی وجودم بود
اعصابم به هم ریخت
چشمام رو که باز کردم مات موندم
نه امکان نداره !! شهره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سریع از جام بلند شدم
زنی که جلوم وایستاده بود و با لبخند ملوسی نگاهم میکرد
شهره بود یه لباس سفید بدن نما تنش بود
موهای طلاییش روی صورتش و شونه هاش ریخته بود چشماش از خوشی برق میزد
آرایش کاملی داشت رژ لب سرخ رنگی هم لبهای
اناریش رو پر رنگتر کرده بود
در چند کلمه نفس گیر و بی نهایت خواستنی بود !!
یعنی من الان خوابم واین یه کابوسه ؟
صداش بلند شد
شهره - سلام آبیش !
با تعجب گفتم تو اینجا چیکار میکنی ؟
اخم نازی کرد و گفت اومدم تو رو ببینم اشکالی داره ؟
نیمی از وجودم میخواست بزنه لهش کنه ولی نیمه دیگه اش میخواست
دستش رو بگیره و روی چمنها
درازش کنه !
خود درگیری داشتم
گرما ... خواستن ... کلافگی و شهوتی که با دیدن شهره بعد از چندین سال
آتیشش روشن شده بود باعث شد
برم سمتش و محکم بغلش کنم و بدون کوچکترین فرصتی که بهش بدم
لباش رو به دهن بگیرم و ....

طعمش مثله طمع علف می مونه خیسی و مزه بدی توی دهنم
میره و زبونم تلخ میشه
چشمام رو باز میکنم و هر چی توی دهنمه تف می کنم بیرون عق حالم بد شد
هر چی علف هرز بوده توب دهن من جمع شده
پس ... شهره کو ؟
خودم روی چمنام ولو بودم ولی خبری از شهره نیست !!!
مطمئنم خودش بود
از جام بلند میشم هوا داره تاریک میشه
نمیدونم ساعت چند هست
راهم که نه گم نکردم
به جاده ای که به خونه آنا میرسه ماشین سیاه رنگی در خونه پارک شده
کنجکاو میشم ماشینش یه پژوه سیاه رنگه
توش معلوم نیست
زل میزنم به پنجره اش که در ماشین باز میشه و
یه مرد هیکل گنده از توش پیاده میشه
با اخم به من میگه تو الماسی ؟
با پوزخند میگم نه یاقوتم شما ؟
مرد - چرت و پرت نگو سوار شو
من - جان ؟ امر دستور خواهش دیگه ای نداری ؟
با حرص میاد سمتم و دستم رو میکشه میخواد ببره سمت ماشین
خیلی آروم دستش رو میپیچونم و
با خونسردی میگم بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد ملک مردم نشی ؟
با هر کلمه ای که میگفتم یه فشارم به دستش میدادم
صدای آشنایی گفت آبیش ولش کن !
بهت زده برگشتم به سمت صدا
من - آقای سلطانی ؟
بابای کامی - سلام اونو ولش کن بیا بالا کارت دارم
دست مردک رو ول کردم و با تعجب گفتم شما اینجا چیکار می کنید ؟
بابای کامی - سوار شو تا بهت بگم
یه کم که نه خیلی مشکوک بود هر چند باهاش مشکلی نداشتم ولی
نمیدونم چجوری بعد از این چند وقت یاد کامی افتاده
من - چی شده بعد از چند ماه
ساد کامیار افتادین ؟
بابای کامی - با کامیار کار ندارم با تو کار دارم !
من - با من ؟
بابای کامی - اگه سخته سوار ماشین بشیم بریم توی خونه حرف بزنیم ؟
من - بهتره بیاین پایین
از ماشین پیاده شد و رو به مردک گنده ای که دستش رو پیچوندم
گفت تو ماشین منتظر باشه
من - تو حیاط میشینید یا میاین تو خونه ؟
بابای کامی - فقط بشین باید قبل از برگشت کامی و آنا باهات حرف بزنم
با تعجب گفتم شما از کجا میدونید اونا نیستند ؟
بابای کامی - هر ماه مثل فردا آنا وقت شیمی درمانی داره
و اینبار من از محمد خواستم کامی رو باهاش بفرسته تا بتونم تنها
باهات حرف بزنم !
گیج میگم یعنی الان آنا بیمارستانه ؟
فقط سرش رو تکون میده
سریع از جام بلند میشم و میدوم سمت اتاقک اولین لباسی که دستم میاد
می پوشم در کمترین زمان ممکنه
یعنی رکود آماده شدن رو آبیش در کمتر از ده دقیقه شکست
لباس پوشیده جلوش وایستادم و محکم گفتم منو ببرید بمارستانی
که آنا هست
بابای کامی - ولی ما باید با هم حرف بزنیم
من - حرف میزنیم ولی داخل ماشین شما اگه دوست دارید من به حرفهاتون گوش کنم
پس راه بیفتید
میدونست حرصی شده ولی به درک اگه اومد که هیچ اگه نخواست بیاد
خودم میرم
فقط کافی پام برسه بیمارستان همچین اون کامی احمق رو زیر مشت و لگد بگیرم
که کیف کنه !!
بابای کامی - سوار شو
اول من سوار شدم بعد اون
به مردک گنده گفت راه بیفته میریم کرمان !
بابای کامی - خوب حالا گوش کن !!
سال 65 توی اوج جنگ و گرونی دارو و کمبود خون منو بابات و محمد
یه شرکت دارویی زدیم خوب توی اون زمان و شرایط
کسی اصلا به فکر شرکت ما نبود
تازه تاسیس که فقط محمد مدرک پزشکی داشت منو بابات مدیریت خونده بودیم
و مهندسی دیگه هیچی حتی یه چسب زخم ساده هم
نمیتونستیم بزنیم !
ولی محمد توی چند ماه از لیست دارو تا قرارداد با بهداشت و کجا و کجا
برامون جور کرد سرمایه شراکت هم نصف نصف بود
به دو سال نکشید که
وضعمون توپ شد اولین کسی که ساز جدایی زد بابات بود میخواست سهم
منو و محمد رو بخره که ندادیم
تا اینکه حول و حوش سال 72 به بعد که جنگ تموم و
کشور در به در دنبال آبادسازی
جنگ و درمان اون همه مواد شیمیایی و بمب و کوفت و زهرمار بود که
بابات پیشنهاد وارد کردن فراورده های خون رو داد
اون زمان فقط تک و توک از شرکت های کله گنده می تونستن واردات داشته باشن
بازم محمد با مدرک و پشتکارش یک قرارداد یک ساله
برامون جور کرد از اروپای شرقی
شما ها یازده دوازده ساله بودین که دیگه توپ هم وضع ما و شرکت رو خراب
نمیکرد تا زمان دوست شدن تو و کامیار توی مدرسه
با جمشید رفت و آمد خونوادگی نداشتیم
بیشتر با محمد صمیمی بودم
وقتی هم دوستی شما شکل گرفت رفت و آمد ها هم شروع شد
همه چیز خوب بود تا ینکه جمشید پیشنهاد شریک جدید داد هر چند
به خاطر اوضاع اقتصادی که
داشت توی تحریم بعد از جنگ دست و پا میزد منو و محمد قبول کردیم
ولی شریک کی بود همتی بابای سروش !
نفس عمیقی میکشه و ساکت میشه و باز منم که احساس میکنم
صداها توی سرم مثل پتک کوبیده میشه
شقیقه هامو فشار میدم و میگم یعنی اون مردک هم شریک شما بوده ؟
بابای کامی - آره ولی محمد بعد از چند ماه از ما جدا شد
هیچ وقت یادم نمیره اولین باری که پا توی
خونتون گذاشتم مادرت چه استقبال گرمی از منو خانواده ام کرد
مادرت یه فرشته بود
که از شانس بد افتاده بود به دام پدرت جمشید مرد خوبی بود
با هوش اقتصادی بالا و میخواست زودتر پله های ترقی رو
طی کنه
منو و محمد احتیاط زیادی داشتم هرچند از نظر جمشید
ترسو بودیم ولی کار ما مربوط به جون آدمها بود پس شوخی بردار نبود
توی چند تا از مهمونی ها که خونه شما بود
مهلا همسرم فهمید که مادرت
مشکل خونی داره یه بیماری ارثی که بعد از چهل سالگی دیگه قابل درمان نیست
باید تند تند خونش رو شش ماه یکبار عوض میکرد
هیچ وقت خودم رو به خاطر
اون پیشنهاد نمی بخشم منه احمق به محمد پیشنهاد دادم
از محصولاتی که خودمون وارد میکنیم
برای مادرت دارو و خون ببره
اونم قبول کرد ولی هر بار با کلی دکتر و آزمایشگاه هماهنگ میکرد و محصولات
رو چک میکرد
آخرین محموله ای که برامون اومد دقیق سالی بود که
اوج بیماری مادرت بود
مهلا میخواست بره فرانسه پیش پدر و مادرش
محمد درگیر کارهای رفتنش بود میخواستیم سرمایه رو بکشیم بیرون
جمشید گفت همه رو میخره
ولی نمیدونم چرا گفت صبر کنید این محموله رو وارد بازار کنیم تا بعد
ما هم قبول کردیم
روزی که محموله اومد محمد رفت آزمایشگاه که دید مسئولش عوض شده
دکتر مربوطه هم طی یک هفته اعلام کرد
محموله سالمه میتونیم وارد بازار کنیم اولین باکس دارو که فروخته شد
جمشید گفت سهمون رو به قیمت بازار میخره
و اینجوری منو خانواده رفتیم ی مدت فرانسه و محمد هم آمریکا
تا زمانی که خبر مرگ مادرت رو شنیدم
و برگشتم ولی بدون زنم چون اون میخواست جای خانواده اش بمونه
کامیار هم که این مدت بست توی خونه مادرم بود فقط دو ماه اول
طاقت آورد از بس آبیش آبیش کرد
فرستادمش ایران از حال و احوال شما با خبر بودم تا اون اتفاق
وقتی برگشتم
همه چیز داغون بود محمد از شکایت و پرونده ای گفت که فقط اسم من
و محمد به عنوان سهامدار و مسئول فروش شرکت
پای قراردادها بود و تازه محمد وضعش از من بدتر بود
چون مهر اون به عنوان پزشک زیر قراردادها بود
الانم نمیدونم چجوری تونست راضیشون کنه و برگرده آمریکا ولی میدونم
مرگ همسرش توان بدی بود
چون تا اسم از جمشید و همتی برد یک فته نشد که زنش توی یه تصادف
کشته شد
منم که همسرم تقاضای طلاق داد و کلی از اموالم رو گرفت
زندگی هامون بدجور به هم ریخت
خودم رو از همه قایم کردم تا این اتفاق تو
کامی نگفت با سورش طرح دوستی ریختین من بعد از بازداشت شما
وقتی وکیل فرستادم فهمیدم که
سروش هم هست الانم اومدم دنبالت که بهت بگم
این دادگاهی که قراره برگزار بشه فرمالیته است محمد مدرک نداره
ولی من دارم مدرکی که کسی حتی فکرشم نمیکنه
با بیحالی گفتم کی ؟

دوشیزه محترمه مکرمه خانوم آنا شهسواری آیا به بنده وکالت میدهید
شما را به عقد دائم آقای آبیش الماسیان به
صداق مهریه معلوم 14 راس گوسفند و یک عدد گوسفند داری دربیاورم ؟
آنا با صدای ضعیفی میگه بعلههههههههه !
کامی هم با صدای نکره اش وسط راهروی بیمارستان کل میکشه
با حرص میگم - خفه میشی یا خفت کنم ؟
کامی - اوا چه داماد خشنی
آنا جوون بزار عقد رو باطل کنم ها این خیلی خشن و بد عنق تشریف داره !
آنا - ولش کن فوقش مهرم حلال جونم آزاد
رو به کامی کلافه میگم اگه چرت و پرت هات تموم شد میخوام با آنا تنها باشم
چشمک مسخره ای میزنه و میگه ای بابا بزار بنده خدا
از جاش بلند بشه بعد الان جون نداره تا ...
ادامه حرفش با پس گردنی من توی دهنش موند
اونم نیشش رو بست و رفت چند قدم اونطرف دست به سینه وایستاد
پوف از دست این دیوونه
دست آنا رو توی دستم میگیرم و زل میزنم بهش
صورتش رنگ پریده است
دور چشماش هاله سیاهی گرفته
پوست لبش چاک چاک شده
مو هم که نداره کچل خوجل خودم !
من - همینجور که تو قول دادی عمل کنی منم سر قولم هستم وقتی از سلامتی
تو مطمئن شدم میرم خودم رو معرفی میکنم
توی دادگاه هم شهادت میدم
با لبخند زوری میگه همش همین ؟
با تعجب میگم یعنی چی؟
آنا - من دارم یه غده که بدترین جای مغزم ریشه کرده
و نزدیک چندین سال جا خوش کرده از سرم میکشم
بیرون اونوقت تو گندهایی که این مدت
زدی رو نمیخوای پاک کنی ؟
من - میشه بگی دیگه باید چیکار کنم ؟
زل میزنه توی چشمام و میگه اول باید دوربر دختر و س *ک * و مشروب
و هرچی کوفت و زهرمار دیگه رو خط بکشی دوم سیم کارتت
رو میسوزنی هم این جدید رو و هم قبلی ها رو سوم من تهران زندگی نمیکنم گفته باشم
باید بریم دلفان از دوستات فقط کامی حق داره بیاد
چهارم از اتاق عمل که بیام بیرون باید اینجا باشی دوست دارم بعد از بابا تو
رو ببینم قبول ؟
دهنم از این همه شرط باز مونده بود
با بهت میگم الان اینا رو برای من گفتی ؟
آنا - پ ن پ ! اگه سخته میتونی قبول نکنی منم عمل نمیکنم
هنوز گیج حرفهاش بودم که خودش رو
با زحمت از تخت کشوند پایین جوری که میخواست با مخ بخوره زمین
اگه نگرفته بودمش داغون شده بود
با عصبانیت خوابوندمش روی تخت و گفتم چته میخوای خودت مغز خودت رو داغون کنی ؟
به نفس نفس افتاده بود
کامی با دیدن وضع آنا اومد جلو و با نگرانی گفت چی شده ؟
من - هیچی خانوم میخواد از من الهه پاکی بسازه
تا بره زیر تیغ جراحی !
آنا بریده بریده گفت مگه تو منو دوس نداری ؟
نمیدونستم چی بگم سوالی بود که هنوز خودم نتونستم جوابش رو بدم
فقط میخواستمش اونم در حد مرگ
من - وقتی سالم از اتاق عمل اومدی بیرون جواب سوالت رو میگیری باشه ؟
فقط سرش رو تکون داد و چشماش رو بست
یه نیم ساعت هم به چرت و پرتهای کامی درباره اینکه
باید یه آرایشگر پیدا کنیم که
بتونه کچلی آنا رو توی عروسی درست کنه گوش میدادیم
که با اومدن دایی و عومال اتاق عمل خودش خفه میشه و زیپ دهنش رو کشید
دایی - خوب همه چیز آماده است
خودم دخمل گلم رو عمل میکنم !
من - دایی همه چی خوبه ؟ یعنی مشکلی پیش نیاد
دایی - آبیش از من که پدرشم بیشتر نگرانشی ؟
من - نه یعنی میخوام مطمئن بشم
دایی - مطمئن باش اگه خودم توی اون اتاق عمل جون بدم آنا سالم میاد بیرون !
فهمیدم ناراحت شده ولی نمیدونم
چرا یه ترس مبهم داره کم کم توی وجودم سرکشی میکنه !
وقتی میخوان آنا رو ببرن توی اتاق عمل
کامی باهاش مثل نی نی کوچولو ها بای بای میکنه
منم فقط ساکت نگاهش میکنم
لبخندی بهش میزنم و اینقدر زل میزنم بهش تا در اتاق عمل بسته میشه


جناب آقای جمشید الماسیان فرزند منوچهر متولد تهران به شماره شناسنامه ....
حرفهای منشی داداگاه توی گوشم زنگ میزنه
حدود یک ساعته با کامی و دایی توی دادگاه نشستیم تا جلسه شروع بشه
یه سرباز لاغرو هم کنار من وایستاده
تا مثلا فرار نکنم ! بعله من آبیش الماسیان بعد از عمل موفقیعت آمیز
آنا خودم رو معرفی کردم و سیستم محترم نیروی انتظامی
براداران زحمتکش منو هم چین دستگیر کردند
که انگار بزرگترین مجرم کشور رو گیر انداختن ولی از اونجا که من
تحمل بازداشت ندارم یک ساعت به دادگاه وقتی
وکیل جمشید و همتی اومدن
خودم رو معرفی کردم الانم جلسه اول دادرسی این پرونده است
رو به کامی که با اخم نشسته میگم هوی کامی !
کامی- هوی تو کلاهت در محضر مقدس عدالت
مودب باش پس بی ادب !!
من - برو بابا ببین چرا الان اخمات تو همه ؟
کامی - چون این بابای گور به گورم معلوم نیست با شاهد کجا مونده !
با خنده میگم گور به گور چیه دیگه بی تربیت !آدم
با پدرش اینجوری حرف میزنه ؟
کامی - من رفیق چندین ساله تو حالا هم خفه شو تا
ببینم این بابای ما هم پاش گیره یا نه ؟
من - کامی حتی اگه بابات هم مضنون باشه مهم نیست
اینا هم زیر سر اون جمشید و همتی **** هست !
کامی - هی ساکت باش فحشت دیگه چیه ؟
من - برو بابا من دادگاه تموم بشه خلاصم میرم
با پوزخند گفت تو که راست میگی !
تا اومدم جوابش رو بدم
یک دفعه از جاش بلند شد
وایستاد
من - هی کجا ؟
کامی - قیام کنید قاضی وارد میشود
پقی زدم زیر خنده جوری که سرباز لاغرو هم خنده اش گرفت
چند نفری هم که اطرافمون بودن
چپ چپ نگاهمون میکردن
من - بتمرگ دقلک کوری یک ساعته قاضی اومده منشی داره گلوش
رو جر میده متن شکایت می خونه
اونوقت تو داری ادا درمیاری ؟
کامی - خو بابا گفتم فضا عوض بشه
من - لازم نکرده تو ساکت بشین
تا اومد حرفی بزنه قاضی چند تا سرفه مصلحتی کرد و
شروع به صحبت کرد !
وکیل جمشید شروع به حرف کرد و منکر تمام موارد شد
وکیل همتی هم تند تند از روی یه کاغذ چرت و پرت میخوند و رفع اتهام میکرد
این وسط وکیل دایی که مرد کوتاه قد و تپلی بود
ساکت بود
جوری که من و کامی نشسته بودیم چند صندلی با دایی فاصله داشت
به کامی اشاره کردم اونم
دایی رو صدا زد
من - دایی چرا این وکیل شما حرفی نمیزنه ؟
دایی - منتظر مدرک و سرنخ محکم میگرده !!
با بهت میگم یعنی الان هیچی نداره ؟
دایی - نه !
انگار آوار روی سرم خراب شد
با حرص گفتم یعنی خسته نباشید این همه برو بیا خودت رو معرفی کن مدرک ندارین ؟
دایی خونسرد گفت صبر کن پسر جان !!
کامی - تو که حبس ابد بهت ندن مطمئن اعدام با کش شلوار
برات بریدن پس صبر کن !
من - تو باز دیشب تو جوراب نمک خوابیدی ؟
کامی - بروووو توام بو جوراب رو متوجه شدی ؟
اوف من دارم حرص میخورم این داره چرت و پرت
تحویلم میده !
چند نفری از کارکنان سابق شرکت اومده بودند برای شهادت
نوبت همتی که شد وکیلش گفت تو راهه !
قاضی هم غرغر که باید اول جلسه می اومد بعد اسم جمشید رو
صدا زد که اونم بیمارستان بستری بود
اسم دایی که برده شد
دایی خونسرد رفت توی جایگاه چوبی وایستاد
کامی با صدای آرومی کنار گوشم گفت لطفا دست راست خود را بالا بیاورید
و هر چی من میگم تکرار کنید
قسم به جدم سد مقوا اگه کلامی غیر از راست بگویم خداجون خودش سوکسمان کند !
خنده ام رو قورت دادم و گفتم خفه شو !
سوال جواب ها شروع شد
دایی هر چی خودش به من گفته بود و حرفهای همتی رو همه رو تمام و کمال گفت
یه 45 دقیقه خوب صحبت کرد
بعد که اومد سرجاش نشست تازه همتی تشریف مرگش رو آورد
قاضی کلی سرش غر زد بعد که نشست
اسم من رو صدا زدند
کامی - برو برات از اینجا مثل قدیمها میرسونم
راستی دکمه یقه ات رو هم ببند !!
با حرص گفتم کامی !!!
با نیش باز گفت باشه خفه میشم !
وقتی توی جایگاه چوبی وایستادم
سعی کردم به کامی اصلا نگاه نکنم
چون میدونستم داره دلقک بازی درمیاره و باعث میشه حواسم پرت بشه
قاضی با اخم نگاهی بهم کرد و گفت خودتون رو معرفی کنید
من - آبیش الماسیان هستم متاسفانه فرزند جمشید !
زل زد به صورتم و گفت شما در تازیخ 90/2/9در یک مهمانی
که به طور زیر زمینی برگزار شده بود
فردی به اسم سروش همتی رو مورد ضرب و شتم قرار داده که فرد موردنظر
براثر جراحت های وارده از دنیا رفته و شما متهم به قتل عمد شدین
پس از لحظه ای که با مقتول درگیر شدین تا همین
یک ساعت پیش رو تعریف کنید !
از شبی که از خونه زدم بیرون تا زمانی که آنا وارد اتاق عمل شد
براش توضیح دادم
اونم وسط صحبتهام چند تایی سوال از تاریخ و ساعت
و مکانها می پرسید
وقتی تعریف کردنم تموم شد وکیل همتی شروع به سوال و جواب کرد
وکیل - خوب جناب الماسیان شما قبول دارید شب مهمونی در تاریخ 90/2/9
با سروش همتی درگیر شدین ؟
من - بعله
وکیل - علت درگیری چی بود ؟
من - مهمونیش یه مهمونی زیر زمینی از نوع شیطان پرستی و
خون آشامی بود
منم وسط مهمونی با توجه چیزهایی که توی مهمونی دیدم
تحمل نکردم و از خونه خواستم بزنم یرون که
نشد و با دختر سرهنگ نوری درگیر شدم
سروش هم از پشت سر منو غافلگیر کرد جوری که آمادگی نداشتم
وکیل - مهمونی قبل از سرقت شما از شرکت پدر سروش همتی بود ؟
من - سرقتی نبودی یه شرط بندی احمقانه بود
که من قبول کردم ولی انجامش ندادم
وکیل - پس اون شب چرا از شرکت آقای همتی سرقت شد ؟
من - نمیدونم !
وکیل - نه اینکه شما کسی رو برای سرقت اجیر کردین که به جای شما
سرقت رو انجام بده ؟
من - قبلا هم از من بازجویی شد
و منم توضیح دادم اونشب خونه یکی از دوستان بودم
که آشنایتی هم با سروش داشت !
هنوز حرفم تموم نشده بود که همتی به سرفه افتاد
و با چشم و ابرو به وکیلش اشاره کرد
وکیل هم دست پاچه حرف رو عوض کرد و سوالها دیگه ای پرسید
چند تا سوال هم درباره دختر سرهنگ پرسید که
قاضی گفت اون ماله یه پرونده دیگه است اگه سوالی مربوط به
این شکایت داره بپرسه
وکیل هم گفت بعدا میپرسه
چند تا سوال هم وکیل جمشید پرسید که جوابش رو دادم
سوالها که تموم شد قاضی گفت میتونم برگردم
سرجام که همون موقع بابای کامی با زنی که یه زمانی ادای خاله بودن داشت

خودتون رو معرفی کنید
زن - مهلا سشهواری هستم
وکیل - با آقای جمشید الماسیان چه نسبتی دارید ؟
زن - خواهر زنش هستم و البته الان مادر زنش هم هستم
وکیل - میشه نسبت خودتون رو بیشتر توضیح بدین ؟
زن - بعد از فوت خواهرم با دختر من ازدواج کرد
وکیل - رابطه شما با خواهرتون چجوری بود ؟
زن - من و مریم دو سال اختلاف سنی داشتیم من از اون کوچیکتر بودم
خوب نبود بد هم نبود معمولی
مریم با برادرم محمد بیشتر جور بود
وکیل - میدونید برای چی اینجا اومدین ؟
زن - بعله اومدم بر علیه جمشید الماسیان شهادت بدم
وکیل - یعنی بر علیه داماد الان و شوهر خواهر سابقتون ؟
زن - بعله الان که من اینجام فقط به خاطر
دخترم شهره است چون
نمیخوم پاسوز یه مردک عوضی بشه
وکیل - خوب ما منتظریم تعریف کنید !
زن - توی اون شرکت ..... همه حرفهاش همون چیزهایی بود که بابای
سروش و دایی گفته بودن ولی هر حرفی که میزد یه تیکه کاغذ هم از
کیفش درمیاورد و میزاشت جلوی
وکیل اونم بعد از نگاه کردن میداد دست قاضی
یک ساعت نه نزدیک یک و ساعت و نیم حرف زد و بعد از تموم شدن حرفهاش
قاضی گفت یه تنفس ده دقیقه ای !
و از جاش بلند شد و رفت
ده دقیقه اندازه ده سال گذشت و وقتی قاضی اومد چند مورد از ابهامات حرفهای مهلا
رو گفت و برای جلسه بعدی گفت قبل از اعلام حکم باید جمشید الماسیان و
شهره نصری توی دادگاه حضور داشته باشن و
بعد هم تق ختم دادگاه !!
به همین خنکی به همین گوهی و این یعنی من باید یه چند شبی مهمون
برادارن زحمتکش باشم
کامی- بی خیال داداش خودم برات کمپوت آبلیمو میارم غصه نخوری ها !
من - کامی !!
کامی - بعله خفه میشویم ولی داداش زندون ماله مرد اونم پشت نرده
دایی مطمئنم کرد که همه چیز درست میشه ولی
نمیدونم یه جای کار میلنگه
مهلا نگفت که شهره پیش اونه
پس کجاست ؟
من - دایی از مهلا بپرس شهره کجاست ؟
دایی - پرسیدم میگه ویلای لواسون
بداغ میکنم به چه حقی رته اونجا ا عصبانیت میگم چیییییی ؟
دایی - چیه ؟
من - اون هرزه **** ( داستان داره تموم میشه این آدم نشد )
به چه حقی رفته توی ملک مامان مریم من ؟
دایی - آروم باش من با افسر پرونده مربوطه صحبت میکنم
ببینم میتونم با گذاشتن سند موقت بیارمت بیرون یا نه !
کامی - ولی آبیش دعا کن
کلانتری قبلی نری !
دایی - چرا ؟
کامی - چون چوب تو *** میکنن !
دایی - نه سرهنگ نوری خودش چون پاش توی این پرونده بوده از خدمت تا اطلاع ثانوی
معلق و برکنار شده جای نگرانی نیست
کامی- فقط آبیش یه چیز خیلی مهم رو یادمون رفت
من و دایی با هم گفتیم چی ؟
کامی- تو چطوری میخوای این یک هفته رو بدون تشک خاص خودت طاقت بیاری ؟
با حرص میگم کامی !
دایی خنده اش رو قورت میده و میگه خوب برو ما هم میریم بیمارستان
جای آنا حتما منتظره
که ببینه دادگاه چه خبر بوده کاری با ما نداری ؟
من - نه فقط دایی وقتی رفتین بهش بگین آبیش گفت خیلی دارم !!!
دایی با تعجب گفت یعنی چی ؟
مت - خودش میفهمه
کامی - خوب دیگه آبی جون بامرام جون داداش کاری داشتی به اسمال هفت خط
بگو جیک ثانیه جزء تشک همه چی برات
مهیا میکنه !
میخوام یکی محکم بخوابونم پس کله اش حیف دستم به دست این
سرباز لاغرو خوابآلو بسته است
من - برو تا یه قتل دیگه پام نیفتاده
بدون توجه به غرغرهای من محکم بغلم کرد و توی گوشم آروم
گفت - غصه نخوری خودم مثل مرد بالای سر گوسفندها
وایمیستم تا بیای !
من - کامی !!!
کامی - خفه میشویم

یکسال بعد ...


خانوم شهره فرزند جلال به جرم پولشویی و همکاری در قتل جمشید الماسیان
به بیست سال حبس ابد و ....
خوب اینم از این دیگه کاری ندارم باید برم دلفان این کامی گور به گور که معلوم نیست توی این
یکماهه چیکار میکنه که یه سری به من نزده !
اوف چه همه کار دارم باید اول برم ...
هی پاشو میخوان حکم ات رو بخونن !
از جام بلند میشم
منشی دادگاه با اخم حکم رو میخونه :
بسم ا.... الرحمن الرحیم بنا بر شماره پرونده 26 د 1578 شعبه 11 دادگاه فلان
و بهمان و پیشمدان آقای آبیش الماسیان
فرزند جمشید بی گناه شناخته شده و از تمامی اتهامات مبرا دانسته شده و ....
باقی حرفهاش برای من مهم نیست فقط میخوام هر چی سریعتر
این دستنبد لعنتی از دستهام باز بشه
با اخم به سرباز که دستبند برو بسته به دستم میگم بازش کن !
با بی خیالی گفت بزار دادگاه تموم بشه بعد
با حرص گفتم بازش کن
پوزخندی زد و گفت برو بابا !
تا قاضی گفت ختم جلسه منم برگشتم سمت سرباز
اوف نمیزارن که مثل آدم باشی آروم مچ دستش و گرفتم و پیچوندم
دردش اومد تا خواست
دهنش رو باز کنه آروم گفتم ببین بچه ژیگول شکستن دست تو برای من کاری نداره
پس با زبون خوش دستنبد رو باز کن در ضمن
سرباز وظیفه هستی نه جزء برادران زحمتکش پس اگه
نمیخوای اضافه بخوری زود باش !
الانم دیگه این دادگاه لعنتی تموم شد
با غرغر دستبند رو باز کرد و یه تنه زد بهم و رفت از دادگاه بیرون
مچ دستم پوست پوست شده بود و صد البته کبود
من موندم فلسفه این دستنبدها چیه ؟
جزء کبود شدن و اذیت دستها چیز دیگه ای نداره
با دایی از اتاق دادرسی اومدیم بیرون
وسایلم رو قبل از اومدن به دادگاه از زندان تحویل گرفته بودم
وقتی معلوم شد از اتهامات مبرا شدم
پلاستیک لباسها و وسایلم رو دادم به همون سربازی که دستبند بهم
زده یود با پوزخند گفتم مال خودت ! مات مونده بود
بلاخره با دایی از اون ساختمون عذاب آور اومدیم بیرون وقتی به ماشین دایی
رسیدیم با تعجب به ماشین نگاه کردم
دایی تنها اومده بود
با بهت گفتم دایی پس بقیه کو ؟
دایی - بقیه ؟
من- آره کامی - آنا چرا اونا نیومدند ؟
دایی خونسرد سوار ماشین شد و گفت خوب معلوم دلفان !
من - یعنی چی ؟ اتفاقی افتاده ؟ الان یکماه که
کامی نیومده ملاقات فقط دوبار تماس گرفته دیگه هیچی آنا هم که خودم گفتم زنگ نزنه
اگه کاری هم داشت به کامی بگه ! ولی الان انتظار داشتم
حداقل کامی با شما بیاد
دایی - سوار شو اتفاق خاصی نیوفتاده من نگفتم بهشون که امروز دادگاه داری !
من - چرا ؟
دایی - میخواستم غافلگیرشون کنم الانم قبل از رفتن به دلفان باید دوتایی بریم
یه جای خوب !
از وقتی سوار ماشین شدم دایی فقط آهنگ گذاشته و حرفی نمیزنه
مسیر رو هنوز نمیتونم تشخیص بدم که کجا میریم
ولی وقتی ماشین میره سمت جاده بهشت زهرا دیگه متوجه میشم
قلبم بی قراری میکنه
شاید نزدیک دو سال هست نرفتم سرخاکش
وقتی به بهشت زهرا میرسیم
دایی ماشین رو پارک میکنه و از یه دکه که اونجاست یه شیشه گلاب و چند شاخه
گل میگیره
قدمهام رو میشمارم شصت قدم به راست دوازده قدم به چپ
بیست قدم به جلو سنگ سوم
یه سنگ سیاه بزرگ که نیم رخ یه مادر که یه پسر بچه کوچیک روی دامنش
نشسته خونه ابدی مامان مریم منه !
دایی سنگ رو با گلاب میشوره و گلها رو پرپر میکنه
بی حرکت وایستادم وفقط زل زدم به سنگ قبرش منتظرم دایی منو تنها بزاره
بعد از چند دقیقه ای دایی بلند میشه و میگه توی ماشین منتظره من
میمونه تا بیام !
خم میشم روی سنگ قبر دست میکشم خیسی گلاب بوی عطری که با گلهای پرپر شده
قاطی شده بغضی رو توی گلوم میاره
نمیدونم باید گریه کنم یا نه ؟
کسی اطراف نیست تا حدودی خلوته
چشمام رو میبندم و کنار سنگ قبر زانو میزنم
شروع میکنم براش حرف زدن نمیدونم این سنگینی سرم و گلوم به خاطر بغض و
دلتنگیه یا نه سرماخوردم ؟
با صدای غریبی که تا حالا از خودم نشنیدم میگم :
سلام مامان مریم من ! خوبی ؟ منم آبیش پسر بی معرفت تو ! دلم برات تنگ شده
کجایی ؟ هنوز توی اون پارچه سفید زیر این خاکهایی ؟
اونجا تاریک نیست ؟ تنگ نیست ؟ اصلا هنوز اون زیر هستی ؟ صدای منو میشنوی ؟
اگه میشنوی خوب گوش کن .... چی ؟ از کسی میخوام
برات بگم که جوونیت رو گذاشتی پاش
از خواهرت که دستش توی سفره تو بود ولی از پشت بهت خنجر زد
از خواهرزاده ای که هنوز سالگردت نشده بود
لب تو لب شوهرت شد
و از خودم بگم از پسرت آبیش کسی که می گفتی معنی اسمت میشه
*بی رنج* ولی نبود ! بعد از
رفتن تو بی رنج نبودم بی هویت بودم
کسی که توی مشروب و دود س *ک *س و کج خیالی پله پله رفت بالا
ولی نمیدونم چی شد که با سر خورد زمین
باورت میشه منی که از کنار کلانتری رد نشده بودم
یکسال رفتم حبس ؟
مامان مریم جایی بودم که قاتل بود دزد بود بی گناه بود لات بود
عوضی بود غول تشن بود بی ناموس بود
ولی هر کدومشون پای حرفشون که می شستی میگفتن یه ننه بابای بد
رفیق ناباب ، معشوقه بد ، زن بد ، شانس لد ة بدبختی فقر
و هزار کوفت و زهرمار دیگه
ولی من داستانم فرق داشت نه ننه بد نه رفیق بد نه بابای بد نه معشوق
من یه پسر بد و بی هویت !
الان میبینم درد نخوابیدن روی یه تشک کثیف و بو گندو نیست ،
درد نخوردن کلم پلو نیست ،
درد نداشتن لباس ست و کمربند و ساعت مچی ست نیست ،
درد لایی کشیدن و ماشین سواری و اوتو زدن نیست ،
درد سرتا پا غلط بودنه درد فروختن
یک شب زن و بچه اته به خاطر مواد به هزار جور نامرد توی دنیا
درد اینه که همه چیز داشته باشی ولی نه برای دیگران
فقط برای خودت ولی وقتی استفاده برای خودت هم میرسه خسیس بازی دربیاری
و بگی بی خیال دنیا رو عشقه !
دلگیرم مامان مریم از جمشیدی که با قبول شهره
سند مرگ تدریجی خودش رو امضاء کرد
شهره هوسبازی که به خاطر ثروت جمشید ذره ذره با تزریق مواد بهش
معتادش کرد و زمینگیر جوری که همه فکر میکردند
قلبش مریضه
ولی وقتی گندش دراومد که شهره ذره ذره بهش مواد میرسونده
روی تخت بیمارستان ولش کرد و با کمک
ننه بدتر ازخودش خواست جیم بزنه که یه دستی از اون بالا زد پس کله اش !
جمشید هم روی تخت بیمارستان سقط شد
می بینی همه بدبختی ها رو من کشیدم ولی مثل رمانها و
قصه ها آخرش همه چی به خوبی و خوشی تموم شد
مامان مریم برام دعا میکنی ؟
میخوام برم دلفان پیش آنا دلم برای خودش نگاه جسور در عین حال مهربونش تنگ شده
برای اون کامی دلقک هم دلم تنگه قول بده به کسی نگی
ها که آبیش الماسیان دلش تنگ شده خوب ؟
با هر کلمه ای که می گفتم احساس میکردم راه گلوم بازتر میشه صورتم داغ بود
دست کشیدم به صورتم
مات موندم چرا صورتم خیسه ؟ یعنی من گریه کردم ؟
با لبخند به سنگ قبر مامان مریم نگاه میکنم و میگم اینو دیگه اصلا نگی خوب ؟
سنگ قبرش و میبوسم و از جام بلند میشم
میرم سمت ماشین دایی سرش رو گذاشته روی فرمون
میزنم به شیشه
سرش رو بالا میکنه و با لبخند میگه سوار شو بریم !
جواب لبخندش رو میدم و سوار میشم
اونم راه می افته
یه چندساعتی رو دایی رانندگی میکنه باقی رو من میشینم
توی راه از محکومیت سرهنگ و دخترش و
حبس ابد پدر سروش و چند سال حبس خود سروش هم حرف میزنیم
از دایی خواهش میکنم
دیگه راجب این اتفاقاتی که برام افتاد حرفی نزنه دوست دارم
فراموش کنم
وقتی دایی از خستگی خوابش میبره
با پام رو روی گاز میزارم و تخت گاز میرم درسته گوه بودن رو گذاشتم کنار ولی
سرعت رو هرگز !
تقریبا نزدیکهای دلفان که میرسیم
ضربان قلبم بالا میره
یعنی عکس العمل آنا چیه ؟ خوشحال میشه ؟
جیغ میکشه ؟
وقتی به جاده ای که به خونه آنا ختم میشه میرسم
سرعتم رو کم میکنم
تمام اتفاقات کل کل ها اذیت ها و اولین باری که
توی تخت آنا بهوش اومدم
میاد جلوی چشمم
دلم برای اون کلبه داغون هم تنگ شده !
اوووف آبیش کارت ساخته است دیگه تیر خلاص خوردی آبیش الماسیان دلتنگی و گریه ؟
هی جوون ناکام قرین رحمت بشی ! نور به قبرت بباره !
به در باغ که میرسم خوب اطراف رو نگاه میکنم
همه جا تاریکه ساعت نزدیکه
یک شبه یعنی خوابن ؟
یه کوچولو دلم میگیره ولی مهم نیست چون خبر نداشتن دیگه که من میام !
ماشین رو خاموش میکنم و دایی رو صدا میزنم
از خواب بلند میشه
خواب آلود میگه باز ماشین پرگاز دیدی دست و پات لرزید ؟
من - دیگه دیگه بریم پایین که وقت غافلگیریه !
دایی - مطمئنی تو غافلگیرشون میکنی ؟
مشکوک میگم یعنی چی ؟
دایی - پیاده شو پسر صبح شد !
از ماشین که پیاده میشم اول یه نفس عمیق میکشم
اوه چه هوای پاک و تمیز مهم تر اینکه
توی هوایی نفس میکشم که آنای من نفس میکشه ! اوهوکی کی میره این همه راه رو
آبیش خان !
دایی - بیا بریم توی کلبه دیر وقته لازم نیست الان آنا رو
از بد خواب کنی !
به معنای واقعی کلمه پنجر میشم
با لب و لوچه آویزون میرم سمت کلبه یعنی الان باید کامی گردن کلفت رو ببینم ؟
همین که در کلبه رو که باز میکنم خشکم میزنه
با باز شدن در کلبه چراغها روشن میشه
کلبه پر از گل و چراغه کامی با نیش باز وایستاده حتی غلام و زنش هم هستن
ولی اینا اصلا مهم نیست
مهم اون دختر بی نهایت خوشگل و سفید پوش که با یه شاخه گل سرخ
داره میاد سمتم
نزدیک که میرسه گل رو میگیره سمتم و با صدای نازش میگه سلام آبیش !
گر میگرم از شوک درمیام میخوام بپرم بغلش کنم که کامی
نمیدونم از کجا و جوری خودش رو
میندازه توی بغلم و ماچ بارونم میکنه با صدای گریه الکی میگه آبی جوووون !
میزنمش کنار و با حرص همینطور که چشم به آنا دوختم میگم کامی !
جدی میشه و میگه ما چاکریم میبینم بو مرد میاد
نگو داش آبیش اومده ایول ایول داش آبی رو ایول !
تا میخوام غر بزنم سرش
صدای بم و گوش خراشی میگه آقا صبح شد بابا این شاه داماد
نیومد ؟
با تعجب و گیجی به سفره شیک و تزئین قشنگش نگا میکنم
و مردی که با یه دفتر بزرگ روبرومون وایستاده
خواب آلود و اخمو
من - این دیگه کیه ؟
کامی بدون اینکه جواب منو بده دستم رو میکشه و
به زور منو میبره بیرون و در حالی که به مرد اخمو میگه آقا ایناش ولی اول بزار بسازمش
میارم کت بسته خدمتتون !
کشون کشون میبرم سمت ساختمون آنا و پرتم میکنه توی حموم
و میگه فقط پنج دقیقه وقت داری تا دوش بگیری لباس بپوشی و کنار آنا
سر سفره عقد بشینی !
چشمام میزنه بیرون و با بهت میگم هان ؟
کامی- منگول جان زود باش شش ساعته این عاقد رو اینجا نگه داشتم بابا صبح شد !
با شنیدم حرفش هولش میدم بیرون و سریع میرم زیر دوش نه
به سردی آب نه غرغر های کامی
هیچکدوم رو محل نمیزارم و سریع دوش میگیرم و لخت میام بیرون
همین که میام بیرون کامی یه جیغ بنفش میکشه و
شروع میکنه کولی بازی !
لباسهای توی دستش رو میگیرم و میپوشم و دستش رو میکشم و برمیگردم
کلبه با وارد شدنم دایی میاد سمتم و
کنار آنا روی صندلی هولم میده !
تازه چشمم به سفره عقد می افته خیلی خوشگله یه آیینه ساده ولی شیک
وسط سفره است که
آنا با زیبای خاص خودش داره به من لبخند میزنه
صدای خروس مانند کامی که میگه عروس رفته آبشار گل بکنه
چرت عشقولانه مون رو پاره میکنه
دفعه سوم که عاقد گفت وکیلم ؟
تازه چشمم خورد به آنا توی دستش قرآن بود اون رو بوسید و
با صدای آرومی گفت با اجازه پدرم و
روح عمه مریمم بعله !
کامی کل میکشید که به عربده می مونست
تا کل کشیدن !
و فرت فرت عکس مینداخت
منم که رو هوا بعله رو گفتم و تمام !
دستهای آنا رو سریع گرفتم توی دستم
داغ بودم و اون سرد تپش قلبم آروم شد و یه حس شیرین
توی وجودم خونه کرد !
با مسخرگی ها کامی عسل دهن هم گذاشتیم که
من دلم نیومد گاز بگیرم ولی آنا به
تحریک کامی همچین گاز گرفت که انگشتم قرمز شد
حلقه هم که سلیقه کامی و دایی بود
دو تا حلقه سفید ساده که اول اسم هر دوتامون روش بود A اینم از ابتکارت
کامی سلطانی بود !
هدیه دایی کلید یه خونه و کامی هم خونسرد گفت خوب آبیش جان
همین که تو رو به آنا رسوندم برای تو
بهترین هدیه است !
منتظر بودم برن دیگه نکنه خجالت بکشم نه میخوام زودتر آنا رو
حسش کنم بدون مسخرگی ها و لبخندی های
شیطون دایی و پچ پچ های غلام و زنش !
بماند که بعد از رفتن عاقد کامی رو با توپ و تشر و لگد از کلبه انداختم بیرون
دایی هم گردنبند مامان مریم رو که دستش امانت بود
انداخت گردن انا و با بوسیدن پیشونی هردوتامون از کلبه بیرون رفت !
تا در کلبه بسته شد
جنگی آنا رو کشوندم توی بغلم محکم بغلش کردم جوری که آخش در اومد
حسش کردم داغ شدم
تموم دنیای من توی این آرامش خلاصه میشه
با صدای خماری گفتم این فکر بکر مال کی بود ؟
توی گوشم زمزمه کرد من !
صورت خوشگلش رو با دستهام قاب گرفتم با انگشت شصتم
صورت نازش رو ناز کردم
خیره چشماش بودم که یاد موهاش افتادم
با یه حرکت شال سفیدش رو از سرش برداشتم
وای خدای من موهاش دراومده بود هرچند کم پشت بود ولی
هنوز همون رنگ طلایی خاص بود
روی چشماش بوسه زدم و گفتم حق نداری موهات رو دیگه کوتاه کنی فهمیدی ؟
آنا - این الان دستوره یا خواهش ؟
من - هیچکدوم التماس منه !
چند ثانیه حواسم رفت پی لباش نفسهای جفتمون تند شده بود
آروم لبام رو گذاشتم روی لباش و
یه بوسه نرم و شیرین گرفتم !
لبامو کشیدم عقب با چشمهای پر از نیاز و خواستن بهش نگاه کردم و گفتم وقتی
تکلیف حلال حروم اموال جمشید معلوم میشه
بهترین جشن رو برات میگیرم ولی میشه امشب تمام وجودت رو
منت بزاری و بهم هدیه بدی ؟
با لبخند سرش رو تکون داد
صورتهامون داشت به هم نزدیک میشد که
در کلبه یکدفعه ای باز شد و کامی سرش رو آورد داخل و با شیطنت گفت راستی
یادم رفت بپرسم آنا فردا میریم سر شغل شریف چوپانی ؟
هر دو با حرص گفتیم کامییییییییی !!


پایان ....


 


وارد شد !!

 


نفس عمیقی کشید و گفت خاله ات مادر شهره !

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 109
  • بازدید ماه : 252
  • بازدید سال : 1,082
  • بازدید کلی : 16,191
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید