loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 44 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: Shaloliz
فصل: فصل ٤
تعداد فصل: فصل ۹
خلاصه ی رمان:
درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا فراریشون میده.

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

احساس کردم یه چیز نرم داره روی صورتم کشیده می شه.حس خوبی بود.
چشمام و باز کردم...
رهام؟دوباره بستم وباز کردم...دارم درست می بینم؟
این رهامه که کنار من روی تخت نشسته؟لبخندی زد.هنوز صورتم و نوازش می کرد.با عصبانیت دستش و پس زدم.
از تخت پریدم پایین.در که قفله این چجوری اومد داخل...
اها پنجره بازه.در وباز کردم .
داد زدم:
_بیرون.
اومد سمتم.چشماش قرمز بود معلومه نخوابیده.در و بست.
و گفت:
_بابت دیشب...
_تو راست گفتی من یه هرزه ام.هر شب وبا یه مرد می گذروندم. چند تا بچه سقط...
سیلی اش مانع شد تا حرفم و کامل کنم.دیگه به کتک خوردن از این عادت کرده بودم البته مشکل از رهام نیست از منه ...
بس که تو مسابقات مختلف کتک خوردم کتک خورم ملسه.حرصم واقعا در اومده بود الان یه چیز می گم که ادم شه...
جای سیلی اش و لمس کردم ...
و گفتم:
_نه.من اشتباه کردم.به نظر من هرزه مادرته.اونه که...
گفتم الانه که سیلی بعدی و بخورم.اما پشت دستش و اروم ونرم کشید رو جایی که چند دقیقه پیش زده بود.انگار به خودش اومده باشه. یه مشت نثار دیوار کرد و از اتاق رفت بیرون.
این چش شده؟وقتی به خودم فحش دادم من و زد وقتی به مادرش فحش دادم دیوار و زد؟
ابروهام و انداختم بالا.ساعت 11 بود....
من ساعت 12 وقت ارایشگاه داشتم.
تو اشپز خونه مشغول صبحانه خوردن بودم .
کسی تو اشپز خونه نبود فرهاد با اجازه ای گفت و کنارم نشست..
پرسید:
_خانوم؟
_بله؟
_می شه با سمانه حرف بزنید؟
_اخ ببخشید باید زودتر از اینا باهاش حرف می زدم.ولی باشه اگر صداش کنی بهش می گم...
خوشحال شد از اشپزخونه دوید بیرون چند دقیقه بعد سمانه وارد شد.
به صندلی کنارم اشاره کردم و گفتم:
_بشین.
کنارم نشست . شروع کردم به حرف زدن:
_راستش چطور بگم یکی از دوستام از فرهاد خوشش اومده به نظرت چطور ادمیه؟
یه کم ناراحت شد با صدای لرزون گفت:
_خوبه.
_به نظرت به دختره بگم که فرهاد هم ازش خوشش میاد...
سراسیمه پرید وسط حرفم و گفت:
_فرهاد از اون دختره خوشش نمیاد.
_ولی من مطمئنم.
_من مطمئن ترم.فرهاد از من خوشش میاد.
زدم زیر خنده. دست می زدم. سمانه متعجب بود.
گفتم:
_دختر خوب منظورم از اون دختر خودت بودی.
سرخ شد با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون...
فرهاد من و به اریشگاه رسوند تو راه بهش گفتم که اگر واقعا سمانه رو دوست داره بره خاستگاریش.اونم حرفم و تصدیق کرد.
وارد ارایشگاه که شدم خانوم مسنی به اسم صادقی من و راهنمایی کرد.
رو یه صندلی که دراز می شد نشستم یکی از ارایشگر ها ناخونام و درست می کرد یکی هم مشغول ارایش کردنم بود .
از همون اول گفتم که از ارایش غلیظ خوشم نمیاد.موهامو هم نمی خوام اکستنشن کنم.همینطوری ساده بهتره.
ارایشگر با این حرف من اخمی کرد...
خوبه من مشتری ام من باید بگم چیکار بکنن.تازه خانوم برام نازم می کنه.
وسط های ارایشم بودم که رها هم رسید.
از ساعت 12 تا ساعت5 بعد از ظهر زیر دست ارایشگر له و لورده شدم.
ده دفعه ارایشم کرد دوباره ارایش و پاک کرد . باباجان بلد نیستی کاری انجام نده.
اخرای ارایش بود که رها دست از حرف زدن بر داشت و مات من شده بود بود حرفی نمی زد . فقط نگاه می کرد.
کار ارایشم که تموم شد موقع درست کردن موهام فرا رسید.
موهام و فر کردن بعد با یه نوع تل مخصوص بالای سرم جمع کردن.
هر کاری کردن تور عروس و بذارم رو سرم قبول نکردم.شاید از معدود عروس هایی باشم که تور عروس و نمی ذاره.
رها هم که مدام نق نق می کرد.
لباس عروسم فوق العاده زیبا بود یعنی باید به سلیقه رهام افرین گفت.
لباس عروس پشت گردنی که پف کمی داشت و پشتش کمی باز بود .
ساده و قشنگ .
تو اینه خودم و دیدم.واقعا راضی بودم.چهره الانم با یک ماه پیشم زمین تا اسمون فرق می کرد.
ارایش چشمم از سایه سبز وزرد کمرنگ استفاده شده بود ساده وخیلی قشنگ ...
تو اینه به خودم زل زده بودم...و قربون صدقه خودم می رفتم.
ماهان تو داری هیف می شی....این یارو که می خواد شوهرت بشه تعادل روانی نداره...
رها زد پشتم و گفت:
_ماهان.چی شدی؟خدایا من که دخترم می خوام درسته قورتت بدم.
_بروبابا حوصله ندارم.
مثل باد کنک خالی شد و گفت:
_عروس بی ذوق.
خنده ام گرفت هر دختر دیگه ای جای من بود از اینکه داره زن رهام می شه ذوق می کرد.
اون خوشتیپ و پولدار و...
البته اخلاق مخلاق که نداره.مهربونم که نیست و گدا و بخیل وغیرتی و...
من باید به چی این دل خوش کنم؟
ارایشگر ها هل هله می کشیدن.اینا دیگه چی می خوان باید جیغ بکشن... چون من دارم خودم و دستی دستی بد بخت می کنم.
رهام هم لطف کرد و ساعت 7 تشریف اورد.
اصلا یه نگاهم به من نکرد ...حتی یه کلمه حرف ...
من هم باهاش حرف نزدم ارایشگرا و رها از کار ما دوتا متعجب بودن.
رهام یه کت و شلوار اسپرت مشکی که تو نور شب برق می زد و یه پیرهن سفید از زیرش پوشیده بود کروباتم که نزده بود .
لابد ترسید مثل دیروز بخوام کروباتش و درست کنم.شایدم می خواست تو بدترین وضع ممکن تو جشنمون شرکت کنه.
انگار نه انگار که امشب مراسم عروسی مونه.
هر دوتامون عزا گرفته بودیم.
من با ناخونام با زی می کردم.تقریبا مانیکور ناخونام خراب شده بود از بس جویدمشون.استرس چه به سر ادم میاره.
دیگه از این سکوت خسته شده بودم.
پرسیدم:
_از من ناراحتی؟
جواب نداد.به درک من و باش که دارم خودم و کوچیک می کنم. تا ماجرای صبح و فیصله بدم.
مقابل اتلیه نگه داشت. از ماشین پیاده شد اما در و برای من باز نکرد.
من هم مثل این سرخورده ها اومدم پایین.دو تا عکاس داشتند یه مرد یه زن.
عکاس مرد اومد به سمتم درحالی که مثل این اواخواهری ها حرف می زد گفت:
_وای دختر تو چقدر نازی؟موش بخورتت.
ترکیدم از خنده اما رهام جدی بود.چرا موش بخورتم رهام هست بسه.
ادمه داد:
__چه چشای نازی ؟عجب هیکلی هم داری؟یه چرخ بزن ببینم .
رهام دیگه داشت جوش میاورد دست مرده و گرفت رفتند تا عکس بندازن.
عکاس زنم از من عکس گرفت چه مسخره از گرفتن فیگور های مختلف بدم میومد با اکراه فیگور می گرفتم.
حالا نوبت عکسای دونفری مون رسید که رهام گفت دوتا بسه.
ایش به این می گن ضد حال .عکس اول من روی کانا په نشسته بودم رهامم روی دسته کاناپه نشسته بود.عکس دومم همونطور روی کاناپه نشسته بودیم اما مثلا درحال بوسیدن...
این اقا رهامم مشکل داره و نمی تونه کسی و ببوسه.اون بار اولم من بوسیدمش.بدبخت تا یه هفته تو هنگ بود.
همیشه از اینکه اولین بوسه از طرف زن باشه بدم میومد اما الان خودم دچارش شدم.
عکاس مرد اومد به سمتم.
از رهام پرسید:
__اقا داماد اجازه می دی با عروس خانوم یه عکس بندازم؟
بعد یه چشمکی به من زد.
رهام بدجور قاط زده بود
گفت:
_دیگه چی نمی خوای با ننه ام عکس بندازی؟خجالت بکش.
من و عکاس زن داشتیم قش می کردیم از خنده ...
رهام با عصبانیت اومد جلو دستم و گرفت و از اتلیه رفت بیرون.
دامن لباسم و بالا گرفته بودم. چند تا خبرنگار دورمون جمع شده بودن و عکس می نداختن.
مردم هم ازمون فیلم می گرفتن که البته با کمک فرهاد همه اشون متفرق شدن.
اما من از اینکه معروف می شم ذوق کرده بودم و برای مردم ژست می گرفتم.دیگه عکسام رو مجله ها می ره.
جشن عروسی تو باغ لواسون رهام بود.همه جا چراغونی شده بود .
و میز ها هم به طرز فوق العاده ای زیبا بود.
همه مهمان ها به خصوص پدرم و بابا کاوه به استقبالمون اومدن. بی بی هم اسفند دود می کرد. با کمک رهام از ماشین پیاده شدم.
البته می دونم جلوی مردم داره جنتل من بازی در میاره. واگرنه برای من تره هم خورد نمی کنه.
بابام پیشونی مو بوسید .چشماش قرمز بود نمی دونم گریه کرده بود یا ناراحت بود.
بابا کاوه هم بعد از بوسیدن رهام من و بوسید .انا که اصلا به سمت من نیومد فقط رهام و بوسید.عقده ای بسوز دارم پسرت و ازت جدا می کنم.
مهمون ها خیلی زیاد بودن منم فقط چند نفرشون و می شناختم.
چون قبلا خطبه عقد خونده شده بود این خطبه ای که قرار بود خونده شه یه جورایی صوری بود.

وارد اتاق عقد شدیم...من که چشام چهارتا شد.سقف اتاق که با تور های صورتی پوشانده شده بود.سفره ی عقد روی حوض کوچیکی
که تو اتاق قرار داشت چیده شده بود ماهی های قرمز تقریبا بزرگ هم زیر شیشه ای که روی حوض قرار داشت اینور اونور می رفتند...
به جای صندلی برای نشستن ما یه تاب اهنی سفید وصل شده بود که میله های اهنی اش با تور های رنگی پیچیده شده بود.
ما باید اونجا روی تاب می نشستیم.
اشک ذوق تو چشمام جمع شده بود.باورم نمی شه این اتاق عقد برای منه.این مجلس عروسی منه.
و البته این منظره ای که می بینم فوق العاده زیباست ...
به رهام نگاه کردم اونم شگفت زده شده بود.وبا حیرت به اطراف نگاه می کرد.
اگر رهام اینجا رو درست نکرده پس این کار رهاست.روی تاب نشستم...
رها کنار گوشم پرسید:
_چطوره؟اتاق عقدت و می پسندی؟
دوباره ذوق زده شدم و پرسیدم:
_تو درست کردی؟
_ببخشید که خوب نشد.
_دیوونه شدی این قشنگ ترین اتاق عقدیه که تو عمرم دیدم.
با صدای یالله ی عاقد همه ساکت شدند.
رهام دم گوشم گفت:
_همون بار اول بله رو ندی ها فکر می کنند هولی.
_چطوره اصلا بله رو ندم؟
_جرئتش و داری؟فکر بعدش و کردی؟
_منظورت چیه؟
جوابم و نداد فقط یه لبخند مرموز زد که معنی اش و نفهمیدم.
قران و گرفته بودم تو دستم و داشتم سوره اش و می خوندم همون بار اول تموم شد اما داشتم کشش می دادم.تا به بار سوم برسه بعد بله روبگم.
تا دوباره رهام مسخره ام نکنه.
قران و بستم.
هر دفعه که عاقد می گفت:
_وکیلم؟
رها در جواب یه چیز می گفت.
عاقد گفت:
_برای بار سوم می پرسم...ایا وکیلم؟
همه به من نگاه می کردند.پدر بزرگ رهام با تحسین به من نگاه می کرد.چشمای انامثل گلوله اتیش بود. بابا و بابا کاوه هم منتظر چشم به من دوخته بودند.
منم برای اینکه رهام جلوی مهمونا کنف شه
گفتم:
_نه جاج اقا من زیر لفظی می خوام.
مجلس ترکید حتی عاقد ورهام هم می خندیدن...
فکر کنم بجای اینکه رهام کنف شه خودم کنف شدم.رهام یه گردنبند به من داد که به شکل یه قلب برجسته بود.ای بی احساس ...
فکر کردم الان یه چیز می ده که روش نوشته باشه دوستت دارم.
یا عاشقتم چه می دونم از این چیزا دیگه.
عاقد برای بار چهارم پرسید:
_وکیلم؟
_با اجازه پدرم.روح مادرم و مادر بزرگم.بله.
زنها شروع کردن به هلهله و شادی .بیشتر به شیه اسب شبیه بود تا هلهله. تور واز بالای سرمون برداشتند.
رهام حلقه رو گذاشت تو دستم.من هم بعد از اون حلقه رو گذاشتم تو دستش البته تو دست چپش نذاشتم گذاشتم تو دست راستش معلوم بود به زور خودش و نگه داشته واگر نه تا الان هزار بار خفه ام کرده بود.
اولین کسی که به سمتم اومد بابام بود تا تونست من و بوسید.
و گفت:
_ایشالله خوشبخت شی...ایشالله عاشق هم بشید.
رهام گنگ نگاهم کرد امامن فقط یه لبخند تلخ زدم.
بابا کاوه پیشونی مو بوسید رهامو هم بوسید.یه جفت گردنبند بهمون داد
و گفت:
_این و 20 سال پیش وقتی عقد کردید براتون گرفتم....ولی فرصت نشد بهتون بدم.
روی گردنبند من نوشته بود رهام.روی گردنبند رهام هم نوشته بود ماهان
.گفتم:
_ممنون بابا کاوه چرا زحمت کشیدی؟
با بغض گفت:
_منو ببخشید.هردوتاتون منو ببخشید.
چطور ببخشمت.من و از پدرم جدا کردی.زندگی فقیرانه رو بهم تحمیل کردی.
20سال مجبورم کردی زن کسی باشم که نمی شناسمش.چطور ببخشمت؟
(این هارو تو دلم گفتم)
جواب دادم:
_بابا کاوه خودتون و ناراحت نکنید.
رهام گفت:
_اما من نمیتونم ببخشمتون.از من نخواه.
واقعا رهام اینوگفت؟چطور تونست یه همچین چیزی و به باباش بگه؟بابا کاوه خیلی ناراحت شد دستش و روی قلبش گذاشت ورفت.برگشتم سمت رهام
و پرسیدم:
_چرا اینطور باهاش حرف زدی؟
_حداقل مثل تو ادعای بخشیدن نکردم.
این از کجا فهمید؟
فرشته و شوهرش به سمت ما اومدن.رهام با دیدن فرشته دوباره اخم کرد.
فرشته گفت:
_ماهان خیلی خوشگل شدی...
ارومتر کنار گوشم گفت:
_هیف که نصیب داداشم نشدی؟
_الان کجاست.
_شمال دیروز رفت...
رهام با اخم از جاش بلند شد.ورفت.فرشته کنارم نشست یه نگاه به گردن بندم انداخت و پرسید:
_توش چی نوشته؟
_نمی دونم.مگه باید چیزی نوشته باشه؟
_تو این جور گردنبند ها یه چیز می نویسن.
گردنبند و از گردنم باز کرد دکمه کنارش و فشار داد قلب گردنبند دوتا شد وسطش نوشته بود...
__بادیگارد محبوب من...
حسابی ذوق زده شدم.فرشته گفت:
_معلومه دوست داره ها.
منم حسابی خودمو گرفتم.
پدر بزرگ رهام اومد به سمتم فرشته بادیدنش با اجازه ای گفت و رفت
پدر بزرگش انگشتری و که روش یه نگین بزرگ زمرد داشت و گذاشت تو انگشت وسط دست راستم و گفت:
_این و مادرم به مادر بزرگت داده بود.مادر بزرگت نتونست این و بده بهت.الان من از طرفش می دم بهت.توهم باید این و بدی به عروست.
نفس عمیقی کشید.یه لبخند زد و ادمه داد:
_بیا اینم سوییچ یه ماشین لوکس و خوشگل.برای یه تازه عروس خوشگل.
_اما من که رانندگی بلد نیستم.
_پس اون شوهر بی عرضه ات چی کارست؟چشمش کور دندش نرم بهت یاد می ده.
خندیدم.لپمو کشید و رفت.رها به سمتم اومد
و پرسید:
__عروس خانوم افتخار می دی من و مزین کنی یه قری باهام بدی؟
_افتخار و خیلی وقت پیش شوهر دادم رفت.
_بیا لوس نشو.
از اتاق عقد خارج شدیم و وارد سالن شدیم.اکثریت مهمون ها جوون بودند.همه محو تماشای من شده بودن.رهام درحال رقصیدن با یه دختر بود که منم بادیدنش کیفور می شدم چه برسه به رهام...
با رها رفتم وسط اهنگ ناری ناری و گذاشته بودن شروع کردم به قر دادن...
ناری ناری ناری ناری ناری ناری
تو مگه ! اناری داری
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
تو که تك گل تو گلدونای بهاری
ناری ناری
تو که فرشته ای و ماه اسمونی
ناری ناری
تو که قشنگ تر از رنگین كمونی
ناری ناری
توکه مثل ستاره های بی نشونی
ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری

ناری ناری ناری یه گوله اناری ناری
با ما نامهربونی ما رو كشتی عیونی
ببین با خنده هات دلو میتپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری

 

زمان ومکان وفراموش کرده بودم...خیلی خوشحال بودم فقط می رقصیدم.بالاخره روز عروسی خودم نرقصم روز عروسی کی برقصم؟
هرکس پیشنهاد رقص می داد با کمال میل قبول می کردم .
رهام بدبخت که همه اش در حال حرص خوردن بود.
رها بعد از دومین اهنگ خسته شدو رفت تا استراحت کنه..
اهنگ بعدی اهنگ حنا از اندی بود...
من که دیوانه وار عاشق این اهنگم. ولی پاهام حسابی داغون شده بود رهام اومد سمتم ...
ترسید باز تقاضای رقص یه پسر دیگه رو قبول کنم.
من و کشید وسط ...
خودم و از بین دستاش ازاد کردم وسط سالن خم شدم و کفشام و در اوردم. پاهای لختم با سرامیک های سالن که بر خورد می کرد سوزشش کمتر می شد.
دوباره برگشتم سمت رهام. لبخندی زد.پریدم تو بغلش و شروع کردم به رقصیدن.همه دورمون جمع شده بودن وبا حسرت بهمون نگاه می کردند.
حنا اینجوری به من نگا نکن
با چشات قلب منو صدا نکن
حنا بسه منو دیوونه نکن
موهاتو تو دست باد شونه نکن
پری پریا
وای حنا
گل پریا
وای حنا
تاج سریا
وای حنا
دلبریا
وای حنا
تورو دیدنا دل تپیدنا ناز کشیدنا
وای حنا
روز روشنا توی چمنا بوسه زدنا
وای حنا
دل بره بلا اون قد بالا جیگر طلا
وای حنا
پناه بخدا بده یه ندا تابشم فدات
وای حنا
*******
ناز نکن فقط تو مال منی
ناز نکن که وصله ی جونمی
نه دلت نمیاد دلمو بشکنی
ناز نکن تو تنها عشق منی
پری پریا
وای حنا
گل پریا
وای حنا
تاج سریا
وای حنا
دلبریا
وای حنا
تورو دیدنا دل تپیدنا ناز کشیدنا
وای حنا
روز روشنا توی چمنا بوسه زدنا
وای حنا
دل بره بلا اون قد بالا جیگر طلا
وای حنا
پناه بخدا بده یه ندا تابشم فدات
وای حنا
اهنگ که تموم شد .
رها داد زد:
_بوسه.بوسه.
بقیه هم پشتش تکرار کردن.
دبیا...همین مونده بود بقیه بفهمن شوهرم مشکل داره نمی تونه من و ببوسه.
هیچی دیگه این بارم باید خودم دست به کارشم...
غرق در افکارم بودم که... انگار برق 1000ولت بهم وصل کردن.
این.این؟ واقعا من و بوسید؟ هنوز تو شوک بودم که
گفت:
_زیاد ذوق زده نشو برات خوب نیست.درضمن اولین واخرین بارم بود که بهت دست می زدم .
دیگه چیزی و نمی شنیدم...
بغض راه گلوم و بسته بود...من احمق وباش با یه بوسه کوچولو چه خوشحال شدم.
حالا نمی شد تو روز عروسیم نمی زد تو ذوقم؟
بدجور حالم و گرفت.
یه لبخند مصنوعی به بقیه زدم.کفشام وبرداشتم و رفتم توباغ.
لباسم باز بود وسط زمستون باد سردی هم میزد.
شاهین کتش و انداخت روی شونه ام
و گفت:
_شنیده بودم این اقا داماد خوشش نمیاد کسی و ببوسه.پس چطور شد؟
نفس عمیقی کشیدم ولی جواب ندادم.رضا اومد به سمتمون خیلی وقت بود ندیده بودمش.
کنارم نشست و پرسید:
_چه خبر عروس خانوم؟
شاهین با اجازه ای گفت و از جاش بلند شد.
رفتنش وبا چشمام دنبال کردم
به رضا جواب دادم:
_هیچی.راستی خیلی وقته ندیدمت.
_اره.یه مدت مسابقات کشوری شروع شده بود نتونستم ببینمت.
خوشگل شدی...
_مگه زشت بودم؟
_نه خوشگل بودی خوشگل تر شدی.مثل...
صدای باعث شد حرفش ناقص بمونه.صدای رهام بود که
گفت:
_خانومم هوا سرده نمیای داخل؟
درد وخانومم.تو راست می گی وقتی تنهایی ام اینجوری حرف بزن.با لبخند از جام بلند شدم نخواستم جلوی رضا دعوا راه بندازم.
گفتم:
__نه از بس گرم صحبت با رضا بودم سرما و فراموش کردم.
اخم بدی کرد دستش و پشتم انداخت و من و به زور تا داخل سالن کشید.
دم گوشم گفت:
_بیرون خوش می گذشت؟
برگشتم تو چشماش نگاه کردم.
و گفتم:
__رهام؟بیا یه امشب و باهم خوب باشیم...من کاری و که تو بخوای می کنم تو هم گیر نده باشه؟
انگار رام شده بود...
گفت:
_ این حرف و جدی می زنی؟
لبخند عمیقی زدم و سرم و چند بار تکون دادم.اونم خندید.دستش و محکم تر دورم حلقه کرد.
بهش گفتم:
_بابت گردنبند ممنون.خیلی قشنگ بود.از نوشته توش هم خیلی خوشم اومد.
_کدوم نوشته؟
اهی کشیدم.دوباره زد تو ذوقم.نمی شه این هی ضد حال نزنه؟
در کمال ارامش شامم و کوفت کردم.
بابا این فیلم برداره فکر می کنه می خواد برای اسکار فیلم بگیره خب یه فیلم عروسیه دیگه.
کم کم مهمون ها داشتند رفع زحمت می کردند.فقط خانواده درجه یک همون فک فامیل نزدیکمون مونده بودند.
با ماشین تو خیابون یه دور زدیم.این بی ذوق رهام هم اصلا حوصله گردش تو خیابون ها رو نداشت.
مستقیما رفتیم هتل.تا فردا با هواپیما بریم کیش...
هتل پدر بزرگ رهام خیلی بزرگ بود. بزرگترین سوییت هتل و رزرو کرده بودند.
سوییتش خیلی خیلی بزرگ و زیبا بود یعنی هتل خونه به این بزرگی داره؟دوتا اتاق داشت ...
اتاقی که تخت دونفره داشت توشط یه پرده بزرگ خیلی قشنگ از حال جدا شده بود.
روی تختم با گلبرگ های گل سرخ به صورت قلب تزیین شده بود.
یه اتاق دیگه هم تخت یک نفره داشت.
هر اتاق هم یه سرویس بهداشتی داشت.
تند تند لباسم و دراوردم موهامم که شینیون نشده بود.
ارایشم و پاک کردم و پریدم تو تخت دونفره.رهام هنوز از حموم بیرون نیومده بود.
یه تاپ و سلوارک خیلی کوتاه پوشیده بودم.از این لباس خواب زنونه ها که زنا برای شووراشون می پوشن متنفرم.
چیه لباسه همه جای اد مو نشون می ده تازه مورد پسند اقا واقع بشه یا نشه.
از حموم اومد بیرون موهاش و خشک می کرد که متعجب به من نگاه کرد و پرسید:
_تو چرا اینجا خوابیدی؟
_پس کجا بخوابم؟
_اون یکی اتاق من خوشم نمیاد بایه نفر دیگه تو تختم بخوابم.
_تو مشکل داری به من چه؟
_مشکل دار خودتی.
_نه من که از این مشکل ها ندارم.
_منم ندارم.
_خب پس چرا می ترسی با من تو یه تخت بخوابی؟اها لابد می ترسی شب بی عفتت کنم.
_دختر پر رو...
_خودتی.
رفتم زیر پتو اونم رغبت نکرد پیش من بخوابه.تو یه اتاق دیگه خوابید.
به درک ...انگار من از خدا خواسته ام.

از خواب که بیدار شدم کش و قوسی به بدن خوش فرمم دادم. تار می دیدم چشمام و مالیدم. موهام و مرتب کردم.اخه صبح ها که از خواب بیدار
می شم موهام دقیقا شبیه جنگل های امازون می شه.
. چشمم به ساعت افتاد....
ساعت12چـــــی؟؟؟ساعت 12؟ساعت 12.30 پرواز داریم.
الان این هواپیمائه راه میافته ما هنوز اینجا ایم.
سریع پریدم تو اتاق رهام نیم تنه بالاش لخت بود .
چشمام روی هیکلش ثابت موند موهای کمی داشت اون تک توک
موهاشم طلایی بود.
عادت داره شبا بدون لباس می خوابه.
سعی کردم به هیکلش نگاه نکنم.
چند بار تکونش دادم.
نه بابا بیدار بشو نیست.روش خم شدم تا از رو میز اونطرف تختش اب و بردارم با اب بیدارش کنم که افتادم روش.
بد جور ترسید با حالت گنگی از خواب بیدار شدو به اطرافش نگاه کرد.
من و که دید خیالش راحت شد.
پتو رو کشید روم من و محکم بغل کرد و دوباره خوابید.
دلم می گفت همینوری بمونم گور پدر هواپیما اما عقلم می گفت از هواپیما عقب بمونیم هم پول بلیط ها می سوزه هم یه روز دیگه باید تهران بمونیم.دستم و به زور بیرون اوردم دوباره تکونش دادم
گفتم:
_رهام.رهام...ساعت دوازده بیدار نمی شی.
_دو دقیقه اروم بگیر دختر چقدر حرف می زنی...
نه این داره گیج می زنه .دوباره تکونش دادم این بار حرصش دراومد نیم خیز شد روم و زل زد تو چشام.
چشاش پف کرده بود.معلومه دیشب نخوابیده.
با جدیت گفت:
_می خوابی یا بخوابونمت؟
مضلوم نمایی کردم.با لحن بچه گانه ای گفتم:
_خب هواپیما میره...
_خانومم هواپیما ساعت 12.30شب پر واز داره.بخواب.
یه حس خوبی بهم دست داد.نه از اینکه گفت هواپیما ساعت 12.30 شبه از اینکه من و خانوم خودش می دونست.
خب حالا که خیالم راحت شد برم تو اتاقم با خیال تخت و اسوده لالا کنم. داشتم از جام بلند می شدم که محکم تر بغلم کرد
و پرسید:
_کجا می ری؟
_می رم بخوابم دیگه خودت گفتی بخواب.
_نگفتم اونجا بخواب که.گفتم اینجا بخواب.
گیج شده بودم .
پرسیدم:
_تو که دیشب گفتی خوشت نمیادبا کسی تو تختت بخوابی.
دوباره عمیق نگاهم کرد جوری که قلبم لرزید .
گفت:
__اولا تو که هرکسی نیستی.ثانیا من دیشب یه غلطی کردم.حالا افتخار می دی بخوابی بذاری منم بخوابم؟
وصف حال الانم مثل وصف حال ماهی تنگیه که تو اقیانوس ازادش می کنی.
از یه طرف خوشحاله که دیگه ازاده وبه معشوقش که دریاست رسیده.
از یه طرف دریا ازبس بزرگه می ترسه توش گم شه.
از یه طرفم اقیانوس اینقدر خواستنیه که می ترسه مال کس دیگه ای بشه.
دوباره تو تخت دراز کشیدم اما از بس این رهام گنده بود هر لحظه احتمال سقوط ازاد به پایین تخت و داشتم.
ما نخواستیم پیش این بخوابیم خواستم از تخت بیام پایین که از جاش بلند شدو
پرسید :
_دیگه چی شده؟
_تخت کوچیکه تو گنده ای من میوفتم.
غش غش زد زیر خنده دستاش وباز کرد ...
گیج نگاهش کردم
گفت:
_بیا تو بغلم.اونوقت نمی افتی.
_نه ممن...
نذاشت حرفم و ادامه بدم بغلم کرد و خودمون وانداخت تو تخت.
پتو رو هم کشید بالا.ضربان قلبم رفته بود روی 1000حالا هی
می خواستم دستم به بدنش نخوره نمی شد.
نفسش وبا حرص داد بیرون
وپرسید:
_چرا نمی ذاری بخوابم؟
_به خدا من کاری نکردم.
_ هر اتفاقی که تو زندگی من میوفته مسببش تویی.
بهم برخورد خواستم از توبغلش بیام بیرون که بی فایده بود ...
گفت:
_ببخشید اشتباه کردم.
بعد از مکثی ادامه داد:
_تو بری من خوابم نمی بره.
مثل بچه ها شده بود.
پرسیدم:
_چی؟تو که تا الان خواب بودی...
_10 دقیقه بیشتر نخوابیدم.
_مگه قرص خواب...
_نه ...چند وقته نمی خورم.
دلم براش سوخت.چرا این نمی تونه بخوابه.بخاطر مامانش بود؟باباش؟یا من؟
چشام داشت سنگین می شد.سرم و اوردم پایین گذاشتم کنار گلوش و خوابیدم.
قفسه سینه اش بالا پایین می رفت.نفس هاش هم به گوشم می خورد.
دیگه چیزی یادم نیست.
بهترین خواب عمرم بود.چشمام و اروم باز کردم.که با دوتا چشم بسته برخورد کرد.پس خوابیده بود.
دستاش دورم حلقه شده بود به سختی تکون خوردم و ساعتش و نگاه کردم.ساعت6 بعد از ظهر بود.هنوز وقت داشتیم.
چند دقیقه ای گذشت ... دیگه حوصله ام داره سر می ره.
به صورتش دقت کردم.پشت چشماش یه کوچولو صورتیه.موژه هاش هم پر پشت و مشکیه . موهاش هم روی چشماش ریخته.
بینی شو که از نزدیک می بینی نوک تیزو کشیده اس.
لباشم که الان خشک شده. معلومه از دیشب تا الان اب نخورده . دو تا دستم و گذاشتم زیر سرم و همینطور بهش خیره شدم.
که چشماش و باز کرد.
مردمک چشمش ابیه اطراف چشماشم قرمز شده بود خیلی باحال شده.
یه لبخند زدم.اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد.
فقط بهم نگاه می کرد.در حالی که موهام از روی گردنم می زد کنار
پرسید:
_چیزی خوردی؟
_نه.
_پس برو بخور من صبح صبحونه سفارش دادم تو یخچاله.
ذوق زده شده بودم از اینکه به فکرمه بعد یه دفعه ضد حال زد...
ادامه داد:
_اینقدرم سعی نکن تحریکم کنی من گول بخور نیستم.
اول تعجب کردم بعد پرسیدم:
_جـــــــان؟
پوزخندی زدم اما بعد تبدیل به خنده عصبی شد...
از عصبی و هیستیریک میستیریک هم گذشت...
واقعا که این پرروئه خودش گفت بدون تو خوابم نمی بره روانی الان می گه من و تحریک نکن من گول نمی خورم.
تو جام نیم خیز شدم.یه لبخند رو لبش بود.
روی کمرش دراز کشید
و پرسید :
_چیه ناراحت شدی از اینکه ذهنت و خوندم...اینقدر ابتدایی فکر می کنی که هر خری می تونه بفهمه به چی فکر می کنی.
_اخه ...الاغ من اگر بخوام تحریکت کنم که برام مثل اب خوردنه.
حالا اون عصبی می خندید.
با حرص از جام بلند شدم .پریدم تو حموم.یه دوش اب یخ حالم و جا میاره...
دوش گرفتم ولی حال نداشتم از تو حموم بیام بیرون.
وان و پر کردم و توش دراز کشیدم.
بعد از ده دقیقه داد رهام در اومد:
_مردی بیا بیرون دیگه...
_برو تو اون یکی حموم.
_فشار اب کمه.
_درد.
حوله بدنم و پوشیدم.کلاهش و گذاشتم روسرم و اومدم بیرون.
ساعت 6.45 دقیقه.بود.یه فکر شیطانی به سرم زد.
رهام تو حموم بود پریدم تو اون یکی حموم و شیر اب گرمش و باز کردم.
شیر اب گرم دستشویی ها رو هم باز کردم.
رهام داد زد:
_ماهان چرا اب سرد شده؟
جوابش و ندادم.مشغول خوردن عصرونه شدم.هنوز نق نق می کرد.
ده دقیقه که گذشت همه شیر هارو بستم.رهام هم شاکی اومد بیرون و گفت:
_اب گرم نمی اومد.مجبور شدم با اب سرد دوش بگیرم...
_اخی سرما نخوری خوبه.
_بسه فیلم بازی نکن می دونم کار توئه.
_نه به جون تو.
_به جون عمه ات.میز و جمع نکن منم می خوام غذا بخورم.
_اخیییی.زود تر می گفتی من همه اشو خوردم.
اهی کشید و تلفن و برداشت.سفارش چند نوع کباب و داد.مثلا می خواست دل من و اب کنه.
منم که انگار نه انگار...از بچگی عادت داشتیم تو هر هفته یه بار بیایم این ساندویچ کثیف ها یه ساندویچ بخوریم.
سالی در دوازده ماه یه کباب کوبیده بخوریم که از اشغال گوشت درست شده.

رهام همچنان درحال غذا خوردن بود.من هم پریدم از تو کیفم سریال کره ای تو زیبایی و دراوردم.
زندگی شخصیت اصلی فیلم گومی نام دقیقا مثل زندگی منه.
ده باری می شه این فیلم و دیدم اما هر دفعه می بینم یه جذابیتی برام داره.
دیسک چهارمش و گذاشتم تو دستگاه که رهام دستگاه و خاموش کرد و تلویزیون و روشن کرد.
شاکی شدم پریدم روش و کنترل تلویزیون و گرفتم و دوباره دستگاه دی وی دی و روشن کردم.
گفت:
_ماهان کنترل و بده الان پرسپولیس بازی داره.
_خب به من چه...من می خوام فیلم کره ای ببینم.
خواست به زور کنترل و ازم بگیره که با پام هلش دادم عقب.نمی دونست بخنده یا عصبانی باشه .
مثل دوتا بچه بخاطر تلویزیون دعوا می کردیم.
اون پام و که گذاشته بودم روی قفسه سینه اش تا نتونه به من نزدیک شه و با دستش گرفت و من و کشید سمت خودش.
نه مثل اینکه داره کنترل و از چنگم در میاره.باید یه کلکی بزنم...
(دوباره افکار شیطانی)
گفتم:
_اصلا بیا سنگ کاغذ قیچی کنیم هرکی برد تلویزیون و کنترل مال اون می شه.
_خوبه.
چهار زانو رومبل نشستم خودم و کمی جابه جا کردم رهام هم مقابلم نشست درحالی که یه پاش روی مبل و یه پاشم روی زمین بود.
دست هامون و بردیم پشتمون.با یه لبخند مرموز به هم نگاه کردیم.
من بلند و کشیده
گفتم:
_سنگ ...کاغذ...قیچی
(قیچی اخرش و تند گفتم)
اه رهام سنگ اورد من قیچی.
دوباره گفتم:
_سنگ ...کاغذ ...قیچی.
ایشش دوباره اون برد من کاغذ اوردم اون قیچی.
_تو داری جر زنی می کنی...من قبول ندارم.
_به من چه تو بازی بلد نیستی؟
حرصم در اومده بود برای بار اخر
گفتم:
_سنگ...کاغذ...قیچی...
ایولللللل.من سنگ اوردم رهام قیچی.
_سنگ کاغذ قیچی.
نـــــــــــــــــه....رهام کاغذ اورد من سنگ...
داشت می خندید.
اروم با نوک انگشتش زد روی بینی ام .من که رفته بودم تو هنگ...
گفت:
_تو درمقابل من سوسک م نیستی کوچولوی ناز نازی...از مادر زاییده نشده بتونه رهام و توسنگ کاغذ قیچی ببره.
مثل لاستیک پنچر شده از جام بلند شدم.یه مقدار میوه گرفتم و تو ظرف گذاشتم.
و کنار رهام نشستم .میوه پوست می کندم.
و به صورت اجباری مشغول تماشای فوتبال شدم...
من خودم طرفدار استقلالم.ولی مواقعی که پرسپولیس بازی داره طرفدار پرسپولیسم.
زیاد فوتبالی نیستم اما از حرص خوردن های رهام معلومه از اون پرسپولیسی های ده اتیشه اس...
داشتم سیب می خوردم.که مظلومانه بهم نگاه کرد.عمرا بهت بدم.
پرسیدم:
_تو هم می خوای؟
_می دی؟
_اگر بذاری فیلم کره ای موببینم بهت می دم.
_ابدا.
_به سق سیا.
داشتم سیب و می ذاشتم تو دهنم که مچ دستم و گرفت به سمت دهنش برد و چنگال و کرد تو دهنش.
_اه ه ه.حالم بد شد.چنگال و چرا دهنی کردی...
_تا توباشی دیگه تک خوری نکنی.
بشقاب و محکم گذاشتم رو پاش اونم پرو پرو شروع کرد به خوردن میوه های نازنینی که پوست کنده بودم...
اتیشی شدم.خواستم بشقاب و بگیرم که نداد.
یه دفعه ساکت شد بشقاب و گذاشت رو میز .
صدای تلویزیونه و زیاد کرد.
وگفت:
__برو برو.برو....
داد زد :
_ارهههههه.
پرید و من و بغل کرد و رو هوا چرخوند.
_ایول...ما می بریم.
تو همون لحظه تیم مقابلش که دقیق یادم نیست کجا بود یه گل زد رهام هم مثل بادکنک خالی شد و نشست سر جاش...
هعیییی ای کاش همیشه پرسپولیس گل بزنه...
بازی تا اخر مساوی موند.من نمی دونم اینا چرا به مساوی قانع نیستن؟ رهام هنوز ناراحته...
دوباره دی وی دی و روشن کردم ...
مشغول تماشای فیلم بودم که رهامم کنارم نشست .
پرسید:
_موضوعش چیه...
_زیر 18به درد تو نمی خوره.
می خواست تلافی کنه کنترل و از تو دستم کشید.
گفت:
_می گی یا خاموشش کنم؟
_خب بابا...
کنترل و از تو دستش گرفتم.زدم رو استپ:
_داستان زندگی یه دختر راهبه به اسم گومی نیو که برادرش خواننده اس اما عمل جراحی داره.برای همین یه مدت خارجه.
گومی نیو به جای برادرش گومی نام وارد گروه اون (ای ان جل)می شه...
اما این وسط یکی از اعضای گروه به نام تاکیونگ که من عاشقشم می فهمه اون دختره...کم کم عاشق هم می شن...
همین.
_مزخرفه.خاموشش کن.
_ااااا؟چرا؟
_من از این تاکیونگ خوشم نمیاد.
یه کوچولو ذوق کردم.اما به روم نیاوردم...
گفتم:
_ولی من ازش خوشم میاد خیلی خوشگل وبا مزه اس.
_اصلا هم خوشگل نیست.چشماش و که مداد کشیده.تازه هیکلشم که خوب نیست.خاموشش کن.
_مسخرعه بازی درنیار می خوام ببینم.
_من نمی خوام ببینی...
_توروخدا؟
خدایا خودت ببخش.نمیخواستم.اسمتو بیارم.ولی تا گفتم توروخدا کم اورد.چیزی نگفت.
هر دوتامون مشغول تماشای فیلم شده بودیم
که گفت:
_چقدر این گومی نام خوشگله؟چند سالشه؟
محکم چشمام وباز و بسته کردم...جوابش و ندادم.
ادامه داد:
_لبای خیلی خوشگلی هم داره.با اینکه ارایش نمی کنه خیلی خوشگله.
برگشتم سمتش و تو چشماش زل زدم.
پرسیدم:
_خب که چی؟
_هیچی.من تو یکی از شرکت های ساختمون سازی کره ای سهام دارم یادم باشه امار دختره و دربیارم.
نمی دونم می خواست حرص من و دربیاره یا واقعی می گفت. ولی باز ناراحت شدم ...
داد زدم:
__تو خجالت نمی کشی؟خودت زن داری ولی چشمت دنبال زنهای دیگه اس؟
_حالا چرا ناراحت می شی؟
_نه...اصلا هم ناراحت نشدم تو ارزش ناراحت شدن و نداری.
داشتم بلند می شدم که مچ دستم و کشید .تعادلم و از دست دادم افتادم کنارش. دستش و گذاشت رو پهلوم .
گفت:
_شوخی کردم...تو خیلی خوشگل تری...
_بسه دیگه...عادت داری مردم وناراحت کنی بعد بگی شوخی کردم؟
_خب ببخشید دیگه.داشتم شوخی می کردم من که اصلا از کره ای ها خوشم نمیاد همه اشون ناقص اند...
دیگه هیچکدوم مون حرفی نزدیم.چهار قسمت اخر و پشت سر هم دیدیم البته رهام زیاد از فیلمه خوشش نیومد مجبور بود ببینه.
یه خمیازه کشید...به ساعت مچی ام نگاه کردم.چشام داشت درمیومد:
_رها.رهام..
_چیه؟
_ساعت 11.20دقیقه اس.
_چی؟
_مگه دواز ده ونیم پرواز نداریم.
_چرا برو وسایلتو جمع کن.
تند تند وسایلم و جع کردم به ده دقیقه نکشید اما رهام ریلکس نشسته بود سرجاش.
متعجب پرسیدم:
_چرا بلند نمی شی؟می ره ها؟
_کی میره؟
_هواپیما.
_اون بدون ما کجا می خواد بره؟
_چی؟
_تنها مسافرای هواپیما ماییم.بدون ما کجا می خواد بره.
_یعنی چی تنها مسافرای هواپیما ماییم.
_ای کیو هواپیما خصوصی مال پدر بزرگه.بدون ما پرواز نمی کنه.
جـــــــــــــــان؟هواپیم ا خصوصی؟من هواپیما عمومی اش و هم سوار نشدم چه برسه به خصوصی ....
بابا پولدارا...
با اژانس تا فرود گاه رفتیم...از قسمت های مخصوص که عبور کردیم.به هواپیما رسیدیم.نسبت به هواپیما های دیگه کوچیک تر بود.
با پله های مخصوص وارد شدم.
نـــــــه؟؟؟؟هواپیماش چهار تا صندلی بیشتر نداشت.دوتا سمت راست.دوتا سمت چپ.شیشه هاش هم خیلی گنده تر بود.
مثل این ندید بدید ها به این ور اونور نگاه می کردم که مهمون دار اومد.
یه سینی اب میوه دستش بود خواستم بلند شم کمکش کنم که رهام چشم غره رفت.
دختره چهره معمولی داشت بهم که رسید
گفت:
_بفرمایید عروس خانوم...
جــــــــان؟اینم فهمید دیشب عروسی ام بود؟چه زود اطلاعات به همه می رسه به رهام که رسید گفت:
_رهام خان بفرمایید.سفارشیه...
_رهام هم لبخندی زد
و گفت:
_شیرین ...جلوی زنم ابرو داری کن.
ابمیوه پرید تو گلوم رها خواست بزنه پشتم که
گفتم:
_بهم دست نزن.
اخم هاش و کرد تو هم.وسرجاش نشست.هنوز سرفه ام بند نیومده بود که از دیدن منظره پایین چشام چهارتا شد...
کوهستان های تهران معلوم بود.
مگه می شه ادم یه همچین منظره ای وببینه و شکر خدا رو نکنه؟
با اینکه شب بود ولی برف های قله دماوند خیلی خوب دیده می شد...
دستام و تو هم گره کردم و شروع کردم به شکر گذاری.
رهام جور خاصی بهم نگاه می کرد.
جوری که هیچ وقت اینطور نگاهم نکرده بود...چشمام و ازش گرفتم و مشغول تماشای بیرون شدم.

 

رهام خوابیده بود اما من همینطور به بیرون نگاه می کردم.می ترسیدم خوابم ببره نتونم این منظره ها رو ببینم...
چشام دیگه سنگین شده بود.به سختی باز نگهشون داشتم...
رهام از خواب بیدار شد...متعجب نگاهم کرد .
و پرسید:
_نخوابیدی؟
_نه.می خوام بیرون وببینم.
لبخند قشنگی زد
وگفت:
_بخواب سر درد می گیری ها...
از جاش بلند شد اومد کنارم نشست.
سرم و گذاشت روی شونه اش.
من هم مقاومت نکردم وخوابیدم.
چشمام و باز کردم اونم خوابیده بود....
.چی دارم می بینم؟نــــه....خدایا این الان من و می کشه...عادت بد من اینه که شب ها با دهن باز می خوابم.
الانم با دهن باز خوابیدم اب دهنم ریخته رولباسش...
چیکار کنم؟چیکار نکنم؟
الان من و می کشه.خونم دیگه حلال شده.یه دستمال از تو جیب مانتوم در اوردم و لباسش و تمیز کردم.
بیدار شد.یه نگاه به من کرد یه نگاه به لباسش کرد. در گاله رو باز کردم.تا بناگوشم لبخند زدم.
اول چهره اش عصبانی بود ...بعد مثل این سندرومی ها زد زیر خنده.
دستش و گذاشت رو سرم
و گفت:
_تو نمی تونی مثل ادم بخوابی؟
_من من...
_ولش کن ...رسیدیم؟
در همین حین شیرین همون مهمانداره اومد
و گفت:
_امیدوارم در طول راه بهتون خوش گذشته باشه.رسیدیم.
اروم گفتم:
_بدون تو بیشتر خوش می گذشت.
رهام زد زیر خنده.
وگفت:
_این از روی حسادت بود؟
_جــــــــانم؟حسادت؟هه...زی اد خودت و تحویل نگیر.
****
خونه ای که قرار بودچند ماه توش زندگی کنیم کنار دریا قرار داشت.
به صورت ویلایی بود.
از دوطبقه هم کف که ساختمون قرار داشت و طبقه پایین هم کف که استخر و جکوزی قرار داشت.
همین وارد خونه که شدم هیبتش من و گرفت...
خونه دکوراسیون چوبی و شیشه ای داشت.حال و اشپزخونه توسط نرده های چوبی با فاصله از هم جدا شده بودند.
دیوار پشت تلویزیون تو حال تماما شیشه ای بود که با یه پرده قهوه ای پوشانده شده بود.
لوستر های بزرگم که پر از کریستال بودن از سقف اویزون شده.
راه پله هایی هم که به طبقه بالا منتهی می شوند.
نرده های بلند شیشه ای داشتند.
دیوار طبقه بالا از سنگ های اخری استفاده شده.کلا طبقه بالا سه تا اتاق داره دوتا اتاق خواب.یک اتاق مطالعه.
رهام وارد اتاق خوابش شد.من م وارد یک اتاق خواب دیگه شدم.
ساکم و گذاشتم روی تخت و خودم هم نشستم روش که رهام اومد تو اتاق
وپرسید:
_چرا اومدی اینجا؟اتاق ما اون یکیه...
به دلم نبود باهاش تو یه اتاق باشم.
شاید هم می ترسم باهاش تو یه اتاق باشم...
هرچند و من اون ازدواج کردیم با این حال سخته ...
گفتم:
_رهام.گوش گن. می دونم طرز تفکرم اشتباهه.توروخدا ناراحت نشو ولی...
ولی فکرش وبکن.یه شبه یه نفر وارد زندگی ات بشه که بهت بگه 20سال شوهرت بوده.
حق انتخاب نداری مجبوری قبولش کنی.
اما من نه ذهنم.نه روحم تورو به عنوان شوهرم قبول نداره.
خواهش می کنم یه کم درکم کن.
لبخندی زد
و گفت:
_حق با توئه.منم همین نظرو دارم.ما فقط اسما زن و شوهریم.
رفت...
نمی خواستم ناراحتش کنم.فقط...
فقط اینکه سختمه شبا تو بغل کسی بخوابم که من و به چشم زنش نمی بینه.
28سال از من متنفر بود.
اولین چیزی که یاد گرفته تنفر از من بود.
نمی خوام وقتی صبح چشم باز می کنه بگه اه این همونه که20سال زندگی م و تباه کرده.
نمی خوام.
صدای اب میومد.حتما رفته دوش بگیره.
ساکم و باز کردم ویه نگاه به اتاق انداختم.
دوتا در تو اتاقه.یه درو باز کردم.سرویس بهداشتی بود.
یه در دیگه روباز کردم.اتاقک کوچیکی بود که
میله های اویز لباس و یه کمد برای وسایل دیگه توش قرار داشت.
وسایلم و تو کمد چیدم.
بدجور خوابم میومد. این دوساعتی که تو راه بودیم.سرهم نیم ساعت بیشتر نخوابیدم.
****
هنوز چشمام وباز نکرده بودم... ولی صدایی باعث شد که فکر کنم رو ابرام...
اولین چیزی که توجهم و به خودش جلب کرد صدای برخورد امواج دریا با صخره ها بود...
اروم اروم چشمام و باز کردم...اخخ دیشب با همون لباسایی که تنم بود خوابیدم الان همه جام درد می کنه...
یه تاب قرمز بندی و یه شلوار خونگی سفید پوشیدم...یه شالم انداختم روی شونه ام.
دست وصورتم و خوب شستم و از پله ها اومدم پایین.
هنوز خودم و با این خونه وفق ندادم.همه چیزش برام جالب وتازه است.
با اینکه زمستونه ولی اینجا هوا گرمه.
از دیوار شیشه ای به بیرون نگاه کردم.خونه ای این اطراف نیست ...
کسی هم دیده نمی شد.
در یخچال وباز کردم.
ایول...همه چیز توش هست.میز صبحونه رو اماده کردم.رفتم بالا تا رهام و هم بیدار کنم.
دوبار به در زدم ووراد شدم...اما کسی تو اتاق نبود...این کی رفت بیرون؟
تختش هم مرتب بود.
بیخیال رهام شدم رفتم ویه دل سیر صبحونه خوردم.که بالاخره اقا اومد.
یه شلوار ولباس گرمکن سفید پوشیده بود.کلاهم روی سرش بود.
شیشه خالی اب معدنی هم حاکی از این بود که ... که چی؟
لابد خیلی بیرون هوا گرمه.من که زیر کولرم گرممه.چه برسه به اون بیرون.
_دید زدنت تموم شد؟
_ها؟
_چیه؟خوشگل ندیدی؟
_چرا...خودم و تو اینه دیدم.
جوابم و نداد رفت طبقه بالا.بعد از ده دقیقه درحالی که لباساش و عوض کرده بود و موهاشم خیس بو اومد پایین.
فکر کنم حموم بود.چه شوور خوش قیافه ای دارم.
اقا من اشتباه کردم دیشب گفتم به عنوان شوهر قبولت ندارم.
نشست پشت صندلی و یه چایی ریخت خورد.
تازه متوجه یه چیز شدم اینکه ...چرا امروز اصلا به من نگاه نمی کنه؟؟؟
یعنی به خاطر دیشبه؟داشتم ظرفام و جمع می کردم
که گفت:
_بشین می خوام یه چیز بگم...
نشستم...
اونم ادامه داد:
_هرچند پیوند بین من وتو کامل نیست...
(قرمز شدم.)
__ولی چه بخوای چه نخوای من شوهر توم...از گشت وگذار با مردا واین جور کثافت کاری ها...
حرفش و نصفه گذاشتم.بدجور بهم برخورده بود.
می دونم بخاطر دیشبه داره عقده اش و سرم خالی می کنه.
داد زدم:
_خفه شو.کثافت کاری خودت راه می ندازی.عوضی.
خواستم از کنارش رد شم که بازوم و گرفت
گفت:
_حرفم تموم نشده...
بعد از مکثی
ادامه داد:
_من هر کاری بخوام می کنم ولی تو باید قبل از هرکاری از من اجازه بگیری...
_جانم؟ببوگلابی گیر اوردی؟
_همینه که هست...این توئی که افتخار نمی دی من و شوهرت بدونی.
هرچند شوهر تهفه ای مثل تو بدون بهتر از نبودنش نیست...
من خودمم تمایلی به تو ندارم.قبل از تو اینقدر ...
دوباره حرفش و قطع کردم
و پرسیدم:
_پس چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟چرا طلاقت ونگرفتی؟
_یعنی باور کنم که بابا جون کاوه ات چیزی بهت نگفته؟
_بابا کاوه چی و بهم نگفته؟
_می خوای بدونی؟
_اره.
_مادر بزرگ من تو وصیت نا مه اش شرط گذاشت درصورتی اموالش به من وتو می رسه که تو20سالگی جناب مراسم عروسی بگیریم وباهم زندگی کنیم.
اما چون اموالش زیاد نبود من بی خیال اموال شدم مراسم عروسی و نگرفتم.
تا اینکه دوسال بعد هم پدر بزرگم شرط گذاشت اموال خودش و اموال پدرم و که قبلا ازش گرفته بود ودرصورتی بهم بده که ما ازدواج کنیم.وبا هم زندگی کنیم.
واگرنه همین اموالی و هم که دارم ازم می گیره..
منم مجبور شدم.
عاشق سینه چاکت هم نبودم.
ارث مادر بزرگ وپدر و پدربزرگ و که گرفتم حقت ومی دم .
شمارو به خیر و مارو به سلامت...
قلبم بدجور گرفت...اقا رهام خیلی نامردی...چرا هیچکس چیزی به من نگفت.حتما ارثیه اشون خیلی زیاده که ...
حتی نمی خوام بهش فکر کنم.
ادامه داد:
_در ضمن اگر از پدرت بپرسی شرط رسیدن اموالش به تو هم همینه...
البته تا موقعی که پدر بزرگم باهاش حرف نزده بود با ازدواج ما مخالف بود...
اما الان خیلی هم راضیه...فکر کنم همه می خواستن از دستت خلاص شن که تورو به زور به من انداختن...
دستم و بردم بالا تا بزنم تو دهنش...اما منصرف شدم
و گفتم:
_پست تر از تو توعمرم ندیدم.اینقدر بی ارزشی که لیاقت یه سیلی و هم نداری.
_چیه؟ناراحتی از اینکه عاشق وشیدات نیستم؟
_خواهش می کنم. خفه شو.
دویدم سمت اتاقم.بالشت و گذاشتم رو سرم و زار زدم.
من چرا اینقدر بدبختم؟چرا کسی منوبه خاطر خودم نمی خواد؟
چرا یکی من و می خوادتا یاد عشق قدیمی اش بیفته؟
یکی م نو به خاطر پول می خواد؟یکی من و به خاطر زن مرده اش
می خواد؟چرا؟چرا؟

چند روزی از اومدنمون به کیش می گذره.زیاد همدیگه رو نمی بینیم.
یعنی اون کمتر جلوم ظاهر می شه منم زیاد جلوش رژه نمی رم.
امروزم طبق معمول با کسالت وبی حوصلگی شروع شد.
رهام که خونه نبود.
من هم که اینجا هارونمی شناسم.
بیشتر با ماهواره و تلویزیون خودم و سرگرم می کنم.
یادم باشه امشب به رهام بگم اینترنت مون و وصل کنه.
حداقل تو اینترنت با چند نفر حرف می زنم دلم وا می شه ...
این رهام که به ادم نگاهم نمی کنه چه برسه به اینکه بخواد حرف بزنه.
ساعت 6بود که رهام اومد خونه .
جلل خالق....
جالبه همیشه ساعت 12 .1 شب به بعد میومد خونه.
نمی دونم افتاب از کدوم طرف دراومده که ساعت 6 بعد از ظهر خونه است.
برای خودم بستنی درست کرده بودم.
بستنی درست کردن و از مادرم یاد گرفتم
(مادر اصلیم نه مادر بزرگ رهام)
خیلی زن کدبانوی بود.انواع دسر ها و غذا هاو سوپ هارو بهم یاد داده بود.
هرشب یه نوع غذا می خوردیم.
بستنی کاکائویی و ریختم تو جای مخصوصش پریدم روی مبل.فیلم نور و می داد.
فیلم درباره دختریه به اسم نور که شوهرش به اجبار خانواده اش باهاش ازدواج کرده و ازش خوشش نمیاد.
اما کم کم عاشق هم می شن.
رهام هم کنارم نشست
و گفت:
_قدیما شوهرا که می اومدن خونه زنهاشون می رفتن به استقبالشون کیفشون و می گرفتن یه ابی هم جلوشون می ذاشتن.
با پوزخندی جواب دادم:
_منظورت از زنای قدیمی مادرته؟
_خوشم میاد زبونت هنوز درازه.این چند وقته کار داشتم وقت نکردم زبونت و کوتاه کنم.
ولی از این به بعد به اندازه کافی برای کوتاه کردنش وقت دارم.
_اگر کوتاه بشه که حوصله ات سر می ره...
اونوقت با کی کل کل می کنی؟
_اونوقت می رم سراغ یه نفر دیگه که زبونش و کوتاه کنم.
_خوبه.
دیگه به حرفاش توجه نکردم.چند دقیقه ای گذشت و رفت تو اشپزخونه و برگشت درحالی که یه گیلاش شراب قرمز ریخته بود.
داد زدم:
_ این چیه دیگه؟من تو این خونه نماز می خونم.
_اگر من راضی نباشم نماز بخونی چی؟اونوقت باطله؟
_اونوقت از این خونه می رم.
_خب برو...
داشتم از جام بلند می شدم که دستم و کشید ومجبورم کرد کنارش بشینم.
دستش و محکم دورم حلقه کرد گیلاس مشروبم به لبم چسبوند
و گفت:
_بخور اگر بد بود دیگه نخور.
گیلاس و هل دادم عقب افتاد رو زمین هزاران تیکه شد.
فریاد زدم:
__کافر.
بجای اینکه خودتو اصلاح کنی می خوای من و هم مثل خودت الکلی کنی؟
شنلم و گذاشتم شالمم انداختم رو سرم.
از خونه زدم بیرون.
نامرد نکرد بیاد بیرون دنبالم مبادا که زنش گم بشه.
روی صخره کنار ساحل نشسته بودم.هوا تاریک شده بود.
به انعکاس مهتاب روی دریا نگاه می کردم.خیلی زیباست...
حتی تو دل شب هم یه نوری هست.
یه امیدی هست که جلوی نا امیدی و بگیره.
شالم افتاده بود روی شونه ام.شبای اینجا خیلی سرد می شه.روز هاش هم خیلی گرم.
با زوهام و تو بغلم گرفته بودم.و کمی هم می لرزیدم.نفسم به صورت بخار بیرون میومد.
خودم از این حرکت بچه گانه ام خنده ام گرفته بود...
صدای رهام از پشت گوشم اومد.
گفت:
_ماهان هوا سرده بیا بریم داخل.
عجب رویی داره این مردک...یه عذر خواهی هم نکرد.
بهش توجهی نکردم و جوابش و ندادم.خوشم نمیاد بایه الکلی مرتد حرف بزنم.
دوباره گفت:
_ماهان جان بیا بریم داخل بارون گرفته...
باز جواب ندادم . این بار عصبانی شد.
بایه حرکت بازوم و گرفت من و چرخوند
و گفت:
_میای یا به زور ببرمت؟
سکوت...
نفسش ومحکم داد بیرون.دهنش بوی مشروب نمی داد.معلومه نخورده.
یه کوچولو خوشحال شدم.
ارومتر گفت:
_خانومی.ببخشید.می دونم حرکت زشتی وانجام دادم.قسم می خورم دیگه تکرار نکنم.
_جـــانم؟قسم می خوری؟تو قسم خوردنم بلدی.تو مرتد الکلی؟
_من مرتد نیستم.
_اااا؟اره؟پس چرا مشروب می خوری؟پس چرا نماز نمی خونی؟چرا روزه نمی گیری؟چرا تا الان ندیدم دعا کنی؟
_ماهان بس کن.
_حرف حق تلخه؟؟؟
_اره تلخه...کی بود که بهم یاد بده؟
پدرم؟اون که همیشه پیش تو بود.
مادرم؟اون و که بابات دزدید ازم.
مادربزرگم اون که همه فکر وذکرش تو بودی.غذا می خوردیم سر میز می گفت...
دخترم ماهان الان گشنه اس.یه کم غذا برای ماهان ببرم.
ماهان الان داره چی کار می کنه؟
ماهان.ماهان.ماهان.
خسته شدم...
خسته شدم ازبس همه توروخواستن .
خسته شدم.
توهیچ چیز جذابی نداری.
تو بهترین اخلاق دنیارونداری.
توبهترین چهره دنیارونداری.
خسته شدم از بس بهت حسادت کردم.
شب به امید اینکه فردا بابام ولت می کنه میادسراغ بچه هاش می خوابیدم.
اما نمی اومد.

اشک از چشماش می ریخت.اما صداش نمی لرزید با همون صلابت می گفت.باورم نمی شه الان داره گریه می کنه.
جلوی من اشک می ریزه.
دستم بردم جلو تا اشک هاش وپاک کنم اما دستم و پس زد
و گفت:
_می خواستی همین هارو بشنوی؟می خواستی ببینی چقدر حقیرم؟
دیدی؟راحت شدی؟
_من.من...
_بسه دیگه.
رفت.
من هم دویدم دنبالش .رفت تو اتاقش اما من تو حال موندم.
اینجا چرا اینطور شده؟
همه ی شیشه های مشروب و گیلاس ها رو شکسته بود.کف سالن پراز شیشه و شراب شده بود.
جارو اوردم و جمعشون کردم ویه دستمالم به سالن کشیدم تا لکه اش رو سرامیک های سفید سالن نمونه.
کارم که تموم شد رفتم بالا و در زدم.بعد از چند ثانیه که جوابی نداد وارد شدم.
جلوی کامپیوترش نشسته بودو با هدفون اهنگ گوش می داد.
هدفون واز تو گوشش دراوردم
و گفتم:
_هی پسره ی لوس.
پس چرا جا زدی؟چرا صبر نکردی تا حرفای من و هم بشنوی ؟
بچه پولدار عقده ای؟
فکر کردی تو کمبود محبت داری؟
فکر کردی بابات 24ساعته پیشم بود و بهم محبت می کرد؟
فکر کردی محبت های زن 50ساله ای که فکر می کردم مادرمه برام کافی بود.
لای پرقو بزرگ شدی خبر از دنیای مافقیر فقرا نداری.
از صبح تا بعد از ظهر با سرخوردگی تو مدرسه درس می خوندم.
دوستام همه بچه پولدار بودم.اونم به لطف یه بورسیه بود که وارد اون مدرسه شدم.
از بعد از ظهر تا شب هم کفش مردم و واکس می زدم.
از پسرای همسن خودم کتک می خوردم.
از سقف خونه امون اب میومد.
غذاهای اشرافی می خوردم نمی گم نمی خوردم ولی همه اش پس مونده تو بود.
تو چی؟همین هارو می خواستی بشنوی؟
می خواستی حقارتم وببینی؟راحت شدی؟
عقده هات بر طرف شد؟خوشحال شدی؟
پسر کوچولوی نانازی.
تو عقده هات وبا دوست شدن با دخترای رنگارنگ خالی کردی...اما من چی؟
از بچگی ماشین وخونه ولپ تاب و کامپیوتر و کار و پول و کوفت ودرد و زهر مار و همه چیز داشتی.اما من یه تلویزیون هم نداشتم.اخرم با پول کارگری یه تلویزیون سیاه وسفید گرفتم...
مگه کسی بود که به من نماز خوندن ویاد بده؟مگه تو مدرسه شما بهتون یاد ندادن؟
مات مونده بود.
فقط نگاهم می کرد.
خندیدو گفت:
__دختره نادون من تا 17سالگی مو تو لندن زندگی می کردم.مدرسه های اونجا به کسی نماز خوندن یاد نمی ده...

از 12 سالگی تا 17 سالگی م و لندن تحت نظر یه روانکاو بودم.
نــــــه؟؟؟این که حالش از منم بهتره پس روانکاو می خواست چی کار؟
پرسیدم:
_روانکاو؟
_بد جور افسرده و منزوی شده بودم.همیشه گوشه اتاقم به عکس چهارنفری مون نگاه می کردم.مادر بزرگ و پدرم پیش تو بودن .
مادرم هم پیش پدرت بود.من فقط خواهرم و پدر بزرگم و داشتم .
رها که بچه بود.
پدر بزرگمم همیشه درگیر کاراشه.
دوره ی ابتدایی و با پول قبول شدم.اما چه فایده ؟
روز به روز تنها تر می شدم.حوصله درس خوندن نداشتم.
با رها ارتباطی نداشتم.
غذا نمی خوردم.حرف نمی زدم.
اخیییی دلم ناجور براش سوخت.راست می گه خیلی سخته.
من مادر داشتم فکر می کردم پدرم مرده.این قدر برام سخت بود. ولی رهام بیچاره چی؟
ا اون که همه چیز و می دونست.میدونست برای چی پدر مادرش جدا شدن.مادربزرگش رفته.
مادرش به پدرش خیانت کرده.
با من من گفتم:
_من واقعا...
دستم و کشید و برد سمت تخت.نشست منم پیش خودش نشوند.
چقدر سختی کشیده اون وقت من فکر می کنم بدبخت ترین ادم دنیا خودمم.
_پدر بزرگم من و فرستاد لندن 5سال اونجا زندگی کردم.روانشناسم زن خیلی مهربونی بود.جای مادر م وبرام پر کرده بود.
اما هرچی باشه خودم مادر که نمی شه.
اون کمکم کرد تا به حالت عادی برگردم.زندگی مو دوباره شروع کنم.
17 سالگی ام برگشتم ایران...
بعد از 5سال من عوض شدم اما مادر بزرگم عوض نشد.
طبق معمول از تو حرف می زد. ماهان.ماهان.
خانوم خانوما تو خونه امون نبود اما همه چیز و تحت سلطه ی خودش داشت.
رها که ندیده دیوونه ات شده بود.همیشه به مامان بزرگ التماس می کرد یا تو رو بیاره خونه امون یا اون وبیاره پیش تو...
خندیدم.چه جالب.مامان هیچکدوم از اینا رو به من نگفته بود.
پرسیدم:
_من که یادم نمیاد شمارو دیده باشم.
_اون موقع خیلی کوچولو بودی...فکر کنم 8یا9سالت بوده باشه...
یه لباس زرد وشلوار مشکی پوشیده بودی.برف میومد کافشن هم نداشتی.
اومدم سمتت چند دقیقه نگاهم کردی و بعد اخم کردی گفتی...
اگر من و بزنی به مشهدی رضا می گم پدرتو دربیاره...
_اره یادمه...
تو همونی هستی که کافشن چرمش وبهم داد...
داخل کافشنت پشمی بود ادم و گرم نگه می داشت...
هنوزم دارمش.گذاشتی کفشات و واکس بزنم بعد یه عالمه پول بهم دادی...
بغضم گرفت.یادمه تا 7یا8سال بعدش هنوز قهرمان من بود.
همه چیز و یادم اومد با اون چشمای مظلوم و غمناکش موهای بلند تیره اش که ریخته بود روی چشماش یه لبخند تلخ زد کافشنش و در اورد و داد دستم.
اولین پسری که وارد زندگی ام شد.
ازم پرسید:
_یادته همین که کافشن وبهت دادم گریه کردی؟
یه کم فکر کردم بعدکه یادم اومد
گفتم:
_اها...اره چون تا اون موقع همه پسرای اطرافم بهم ظلم کرده بودن برای همین از محبتی که کردی بودی ذوق زده شدم گریه کردم.
_بعد از اون ماجرا مامان بزرگ تا یه هفته باهام صحبت نکرد.فکر می کرد اذیتت کردم.
_رهام؟؟
نفس عمیقی کشید
و گفت:
_دوست دارم نماز بخونم.
چشم به سقف دوخت
و ادامه داد:
_ ولی هیف که بلد نیستم.
برگشتم وزل زدم تو چشماش. لبخند عمیقی زدم.
از جام بلند شدم دستش و کشیدم و از پله ها پایین رفتیم.
تو راه پرسید:
_چیکار می کنی؟
پایین راه پله ها وایساده بود منم یه پله بالاتر وایساده بودم. اون یکی دستش و گرفتم
و گفتم:
_بیا از همین الان شروع کنیم...
_چی و؟
_نماز خوندن ودیگه.بهت یاد می دم.
_جدا؟
_اوهوم.
منتظر به من نگاه می کرد تقریبا هم قد شده بودیم.
ادامه دادم:
_ببین اول شیشه های مشروب و گیلاس های شراب و می ریزیم دور.
بعد تو یه دور توبه می کنی.(توبه دوری بود نمی دونستیم؟)
_چطور؟
_کافیه از کارت پشیمون باشی.
_خب؟
_بعد وضو گرفتن ونماز خوندن وبهت یاد می دم.
_باشه.
به کمک همدیگه هرچی شیشه مشروب و گیلاس شراب بود و ریختیم دور.خوبی اش اینه که رهام مصمم بود.
منم اشپزخونه که به گند کشیده شده بود و تمیز کردم.
کارا که تموم شد رهام
پرسید:
_خب استاد قدم بعدی چیه؟
_وضوئ گرفتن بلدی؟
_یه چیزایی.
_اول صورتت و می شوری .
همین طور که بهش می گفتم چطور وضوئ بگیره به صورت عملی انجام می دادم.
اونم بعد از من کاری و که انجام می دادم انجام می داد.واقعا خوشحال بودم.که اینقدر به نماز خوندن علاقه نشون داده.
خیلی سریع چیزایی که یاد می دادم و یاد می گرفت.خیلی هم با هوش بود.
بعد از وضوئ کار به مراحل سخت تر یعنی خود نماز رسید.
جانمازم و براش پهن کردم.اولین دور به صورت نمایشی بهش اموزش دادم.
بار دوم خودش نماز و می خوند من ایراداش و می گرفتم.خدا رو شکر عربی اش هم خوب بود.می تونست ایه هارو بخونه.نیاز به تکرار بیش از حد من نبود.
امشب فقط نماز صبح وبهش یاد دادم تا فردا ظهر نماز ظهر و عصر وبهش یاد بدم.
من خودمم شیش ماه طول کشید یادبگیرم...
از چهره اش معلوم بود خیلی خوشحاله که نماز خوندن و یاد می گیره.
جا نماز و جمع کردم گذاشتم تو اتاقم و دوتالیوان بزرگ چایی ریختم.
روی کاناپه نشسته بود. سینی چای و روی میز گذاشتم و
گفتم:
_خسته نباشی...
_پاینده باشی.
از لحن شوخش خوشم اومد.
لیوانم وبرداشتم و به دهنم نزدیک کردم.
داغ بود تو هوای سردم می چسبید.
جرعه جرعه خوردم. اما رهام یه نفس لیوانش و سر کشید ...
چند دقیقه نگاهش کردم.چطور تونست یه لیوان چای داغ و سر بکشه؟
رهامم که دید چایی مونمی خورم از دستم گرفت و اونم سر کشید...
گفتم:
_چیز دیگه ای نمی خوای؟خجالت نکش بگو...
_چراخانوم خوشگلم و می خوام.
برای یه لحظه گر گرفتم.
اما کم نیاوردم به این جماعت رو بدی پررو می شن حالا فکر کرده اگر نماز بخونه من حرفاش ویادم می ره .
همه اون توهین هایی که بهم کرد و هنوز یادمه.
دارم برات...
جواب دادم:
_لقمه گنده تر از دهنت برداشتی.من تو گلوت گیر می کنم.
_اتفاقا اندازه دهن خودمی.درسته قورتت می دم...
_هه. شتر درخواب بیند پنبه دانه.گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
_گفتم که تمایلی بهت ندارم.این حرفا روهم که می زنم محض خنده است.
به ننه ات بخند بچه پررو...
عصبانی گفتم:
_واییییی همون حرفای همیشگی...باشه.باشه.توراست می گی من هم خر بیا عرعر...اقا بادست پس می زنه با پا پیش می کشه.
از جام بلند شدم.
می گم به این جماعت روبدی پشتت سوار می شن کولی می خوان می گی نه...
بلند بلند می خندید.
رواب بخندی.رو یخ بخندی.
داد زد:
_فقط مراقب باش عاشقم نشی که من دم به تله نمی دم.
خدایا...
یه کاری کن من روی این مردک و کم کنم.30
سال سن داره ادم نشده.
به جون خودم نباشه به جون خودشم نه دلم نمیاد .
به جون.اسامه بن لادن که اصلا نمی دونم کیه فقط اسمش و شنیدم
خودم دیوونه اش می کنم.
به من می گن ماهان نه برگ هویج...

****
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم.
دیشب اذان گوشی مو تنظیم کرده بودم تا صبح موقع اذان بیدار شم این گور به گوری رهامم بیدار کنم.
اخی حالا گور به گوری که نیست...
دلم به حالش سوخت.
شیش ماهی طول کشید تا از جام بلند شم . با اکراه دست و صورتم و شستم.
با حوله تو دستم رفتم اتاق رهام.
مثل بچه ها خوابیده بود.موهاش وکنار زدم و
صداش کردم:
_رهام بیدار شو نماز صبحت قضا می شه.
اول جواب نداد.دوباره صداش کردم
متعرض گفت:
_ماهان بی خیال شو.
_بی خیال شو چیه؟سست اراده.بلند شوببینم.
نیم خیز شدومظلومانه نگاهم کرد .
پرسید:
_می شه ده دقیقه بخوابم؟
منم ظالمانه جواب دادم:
_نه رهام بلند نشی واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها...گفته باشم.
به زور از جاش بلند شد
و گفت:
_ای خدا؟من چه گناهی کردم که باید این جوری تقاص پس بدم؟اصلا این کیه که افتاده به جونم؟
_گناه که زیاد مرتکب شدی.منم ازرییل ام اومدم جونت و بگیرم.
_اومدی جونمو بگیری یا لبمو؟
_جــــــان؟؟؟
لیوان اب روی میز و برداشتم وتو صورتش خالی کردم اونم لجش گرفت و دوید دنبالم.
دیگه از نفس افتاده بودیم.سرجاش پشت تخت وایساد.
داد زد:
_ماهان بگیرمت خفه ات می کنم.
_منم برو بر نگات می کنم.حالا نمازتو بخون زود تند سریع...
سرش وچندبار تکون داد.من هم زبونم وبراش دراوردم.
چون یه جانماز بیشتر نداشتیم منتظرموندم تا نمازش تموم شه...
اقا هم انقدربادقت نماز می خوند که کفم برید...
بعد از رهام من نمازم وخوندم.همچین تند تند نمازم وخوندم که اصلا فکر نکنم قبول شده باشه.
رهام روی کاناپه نشسته بود و درحالی که دست راستشم زیر سرش قرار داشت به من خیره شد...
پرسیدم:
_چیه نماز خون خوشگل ندیدی؟
_نه مگه تو دیدی؟من که کسی وندیدم.
جانماز و جمع کردم گذاشتم روی میز ارایش.کنار رهام روی کانا په نشستم.
یه لبخند کش دار هم بهش زدم...
پرسید:
_چیه؟
دستاش و کشیدم و دور کمرم حلقه کردم.بهش نزدیک تر شدم .
نفساش به شمارش افتاده بود.
توجهی به نفسهای داغش که به صورت می خوردنکردم.
گفتم:
_رهام جونم؟
_چی می خوای؟
_ای قربون دهنت.می گم دوست داری زن خوشگلت و ببری بازاری جایی خرید کنه؟من هیچی ندارم.می خوام خرید کنم.
_باشه ولی کله سحر که نمی رن بازار برو یه صبحونه خوشمزه درست کن بعد از ظهر می ریم.
تا جمله اخرش و کامل کرد زیر گلوش و بوسیدم.
یه کم اومدم عقب مات مونده بود.
بعد از چند لحظه خندید
و گفت:
_دختر لوس.صد دفعه گفتم سعی نکن من و تحریک کنی من به تو...
_اره اره تمایلی نداری.فهمیدم.
بعد از مکثی
پرسیدم:
_دو هفته چطوره؟
_دوهفته؟ برای چی؟
_برای اینکه به زانو بیوفتی.
_زرشک...
دستش و گذاشت زیر چونه ام
و گفت:
_از تو خشگل تراش هم من و به زانو ننداختن تو که عددی نیستی...ولی با این حال قبول...
از رو کاناپه پریدم پایین چشمکی زدم و رفتم تو اتاقم...
وایسا اقا رهام ماهان نیستم اگر به زانو نندازمت.
هه تو هم مردی دیگه.مگه چه فرقی با بقیه داری؟
یه دامن کوتاه زرد ولباس دکولته اش وپوشیدم.موهامم با تل عقب زدم فقط چند تارش و گذاشتم روی پیشونی ام بمونه.
پشت چشمم و سایه سفید زدم و موژه ها م و هم با ریمل مرتب کردم یه رژ اتیشی هم زدم...
می خواستم از اتاقم خارج شم که صدای تلفنم دراومد.شماره اش اشنا نبود.
گوشی وبرداشتم
جواب دادم :
_بله؟
_ماهان خانوم؟
_شما؟
_سلام.من شارل ام.
_تویی شارل؟چطوری بابا فکر کردم مارو فراموش کردی...
_شنیدم ازدواج کردی؟
_اره.چند هفته ای می شه تو چطوری؟کجای؟
_کیش ام.
_کیش؟
_اقه.مگه قهام بهت نگت؟
_نه رهام چیزی نگفت...
گوشی تلفن تو دستم بود همینطور که حرف می زدم رفتم پایین ...
رهام روی مبل نشسته بود با دیدن من خشکش زد محو تماشای من بود که گفتم:
_بیا امروز همدیگه روببینیم.من و رهام امروز می ریم بازار تو هم بیا...
کنار رهام روی مبل نشستم هنوز به من خیره شده بود.
ازش پرسیدم:
_رهام کدوم بازار می ریم؟
جواب نداد.
دوباره سوالم و تکرار کردم
گفت:
_هان؟اهم پردیس2 .
_خب شارل امروز بعد از ظهر خواستیم راه بیفتیم بهت زنگ می زنم بیا پردیس 2.اوکی؟
_باشه.
_خداحافظ.
از جام بلند شدم .رفتم تو اشپزخونه و وسایل صبحانه رو روی میز چیدم.
چای وقهوه درست کردم.
پنیر و کره ومربا و عسل وشیر وهم روی میز گذاشتم.
صبحانه که درست شد رهام
وصدا زدم:
_رهام صبحونه نمی خوری؟بیا.
اومد.روی صندلی مقابل من نشست اینقدر گشنه بودم که بهش توجه نکنم.
سرم و اوردم بالا دیدم داره به من نگاه می کنه.
پرسیدم:
_دیگه چی شده؟
_ها؟هیچی...
صبحانه که تموم شد جلوی تلویزیون نشست منم ظرفا رو جمع کردم وشستم.
دست کش و از تو دستم دراوردم وکنارش نشستم بعد از چند دقیقه با کلافگی گفت:
_یقه ات و درست کن رو اعصابمه.
به یقه لباسم نگاه کردم.بــــــله.همه دار وندارم ریخته بیرون این رهام چشم چرونم چیزی نمی گه که بفهمم چی به چیه.
لباسمو درست کرد.نه این ادم بشو نیست دیدم چشمش هی به ساق پام میوفته.
تلویزیون به این گندگی و ول کرده من ودید می زنه.
برگشتم زل زدم تو چشمش
و گفتم:
_تو که ادعات... اسمون وپاره می کنه چرا اینجوری زل زدی به هیکل من؟
_من زل زدم به هیکل تو؟خواب دیدی خیر باشه.
_تو واقعیت دیدم.انشالله که خیره.
داشتم از جام بلند می شدم که دستم و گرفت پرتابم کرد کنارش روی مبل و پرسید:
_بودی حالا؟
_می ترسم ناخواسته به من تمایل پیدا کنی.نیست که زنتم اونوقت گناه کبیره می شه.
_اشکال نداره ما که این همه گناه کردیم تو هم روش.
دستش و محکم دورم حلقه کرد.دیگه خوابم گرفته بود از ساعت 5صبح بیدار بودم .
همونطور سرم و گذاشتم روی پای رهام خوابیدم.
خواب مادرم و دیدم.تو همون دشت پر از گل داشت می خندید معلوم بود خوشحاله.خیلی هم جونتر شده بود.
چشمامو که باز کردم توی تختم بودم پتو هم روم کشیده شده بود.
نیم خیز شدم و یه نگاه به ساعت انداختم8بود....

چرا رهام من و بیدار نکرد؟مگه نگفت می ریم بازار؟از پله ها پایین اومدم
داشت فیلم می دید.لبخندی زد
و گفت:
_بیدار شدی؟دختر مگه شاخ غول شکوندی؟هرچی صدات کردم بیدار نشدی.
-نمی دونم چرا این همه خوابیدم.

حالا که دیر شده حتما نمی ریم دیگه...یه لیوان اب میوه ریختم روی اپن نشستم وابمیوه ام ودر کمال ارامش خوردم ...
رهام پرسید:
_اماده نمی شی؟ساعت 8.30 با شارل وزنش قرار داریم.
اخرین جرعه اخر ابمیوه پرید تو گلوم .به سرفه کردن افتاده بودم.
رهام بیچاره دست پاچه شده بود.نمی دونست چیکار کنه.
حالم که بهتر شد
پرسیدم:
_شارل وزنش؟
_اره یه هفته ای می شه ازدواج کردن.تواین پروژه جدید شارل هم یکی از سرمایه گذاراست...راستی این ویلای کناری و هم برای شارله.تا چند روز دیگه اثاث کشی می کنند.
یه کم متعجب شدم...طبق عادت همیشگی که بلند بلند فکر می کنم
گفتم:
_ایول پس همسایه دار شدیم.
_اوهم. زنش چند ماهی از تو بزرگتره.
_واقعا؟خوبه. بالاخره از تنهایی درمیام.راستی زنش ایرانیه؟
_اره.اسمش سایه است.
_اسمش هم قشنگه.
_خودشم خوشگله.
_هوووووووو...
از ته دلش خندید.دستش وانداخت دور کمرم
و پرسید:
_چیه حسودیت شد؟
_اره ...که چی؟
_جدا؟
روی انگشت های پام وایسادم گونه اش و بوسیدم.
اونم که هنوز تو هنگ بود.
رویه بی محلی و کلا بی خیال شدم.از الان از هربه ی زنونه استفاده می کنم.موثر تره.هه هه هه .
دستم و جلوی صورتش تکون دادم و
گفتم:
_کجایی؟من می رم لباسم و بپوشم.
دستش واز دور کمرم باز کرد و بی تفاوت روی مبل نشست...
این چشه؟خدایا یه شوهر ناقص العقل به من دادی که به هیچ صراطی مستقیم نیست.
بی محلی می کنی عنق بهش محل می ذاری عنق می خندی عنق گریه می کنی عنق کلا عنقه.
مانتوی سفید نازک وشلوار سفیدش و پوشیدم ...
شال سفیدم و هم به صورت اویزون روی سرم انداختم.
ارایش زیادی نکردم.فقط یه رژ صورتی زدم.
رهام پایین پله ها منتظر من بود.یه شلوار سفید و یه پیرهن کرم نازک که دو دکمه اولش باز بود وسینه اش معلوم می شد.
موهاش هم نمناک ریخته بود روی صورتش.دلم براش ضعف رفت.
ننه اش قربونش بره که من همچین شوهر خوش تیپی دارم.
اونم مشغول تماشای من بود
گفت:
_خوشگل شدی.
_خب معلومه.خدایکی ماهان یکی...
جواب نداد به سمت دررفت و زودتر از من تو ماشین نشست من هم به دنبالش سوار ماشین شدم.
همین جواب ندادنش از صدتا فحش خواهر ومادر هم بدتره.
مقابل هتل شایگان توقف کرد ماشین و پارک کرد و به سمت رستوران شانی راه افتاد منم که ماشالله با هیچ جا تو کیش اشنا نیستم مجبورم مثل بچه ای که به مادرش می چسبه به رهام بچسبم.
شارل وزنش هنوز نیومده بودند.سفارش یه بستنی دادم تا اونا میان بی نصیب نمونم.
چند تا دختر که پشت میز کناری نشسته بودن هی به رهام نگاه می کردند منم که غیرتی رگ غیرتم زدبالا.
اما رهام اصلا متوجه اونا نشده بود.
بستنی زهر مارم شد خاک توسرا نمی بینن با یه دختر اومده بیرون پس حتما یا زنشه یا دوست دخترشه.
دیگه بستنی م ونخوردم .اقا شوهرم ودارن جلوی چشم قورت می دن با خیال راحت بستنی بخورم؟
رهام متعجب نگاهم کرد
و پرسید:
_چرا نمی خوری؟
_دوست ندارم.
ابروهاش وانداخت بالا سرش و بر گردوند که اون چند تا دختر ودید زد زیر خنده
و گفت:
_حسود خانوم... پس بگو چرا ناراحتی...
_چی؟؟؟ نه من اصلا هم ناراحت نیستم...
_باشه.توراست می گی..
بستنی ام اب شده بود .نمی خوردمش فقط باهاش بازی می کردم که یه نفر نزدیک شد...
یه پسرجوون بود با موهای بلند و بینی کشیده.
تنها جذابیتش همین بود.لبخندی زد و روبه رهام
گفت:
_رستوران مارومنور کردی اقا رهام...دوست دختر جدید هستن خانوم؟
اخم هام رفت توهم.عجب ادم عوضی این مردتیکه.
رهام جواب داد:
_نه...
_پس خواهرته.بابا خواهرت وبرای اولین بار اوردی اینجا به من نگفتی؟
روش وکرد طرفم.دستش وبه سمتم دراز کرد.
نمی دونم چرا ولی ناخوداگاه ازش بدم اومد.دست ندادم .اونم به روی مبارک خودش نیاورد.
گفت:
_بچه ها می گفتن خواهر زیبایی داری ولی فکر نمی کردم تا این حد زیبا باشن.
الان ازش خوشم اومد.من اصولا از کسایی که ازم تعریف کنند خوشم میاد.
اما اخم های رهام رفت تو هم
وگفت:
_نه دوست دخترمه.نه خواهرمه.سبحان جان.ایشون ماهان همسرمه.
پسره قرمز شد...
با من من گفت:
_ببخشید.متاسفم.اخه من نمی دونستم ازدواج کردی...
جوابی ندادم.رهام هم جوابی نداد.سبحان هم موندن وجایز ندونست ورفت.
اماهنوز اخم های رهام تو هم بود.
شارل ویه دختر به سمتمون اومدن.
دختر موها و چشم وابروی مشکی داشت.پوست سفید موژه های کشیده و ابروهای کمونی پیوسته.
اصلا من یه چیز می گم شما یه چیز می شنوین.اینقدر این دختر زیبا بود که من نتونستم چشم ازش بردارم.
لبخندی زد
و گفت:
_شماباید ماهان خانوم باشید...
خندیدم دستش و گرم فشردم و
جواب دادم:
_بله.شماهم سایه خانوم.
رهام وشارل خیلی معمولی دست دادن ونشستن.اما حرفای من و سایه تازه شروع شده بود.
سایه گفت:
_ماهان جون باورت نمی شه تو خونه ما همیشه حرف تو اقا رهامه .
_واقعا.
یه نگاه به شارل ویه نگاه هم به رهام انداختم.لبخند روی لب رهام بود.
سایه جواب داد:
_اره.شارل همیشه از اون مسابقه اتون می گه.از جرزنی اقا رهام.از اینکه چند تا ورزش انجام می دی.من که شیفته ات شده ام.
رهام هم با من خندید.
شارل گفت:
_از قصد خونه امون و کناق خونه شما انتخاب کقدیم تا سایه وتو خونه تنها نباشید...
اخه نمی تونی حرف نزن من که به زور فهمیدم این چی می گه. فقط حرفش وتایید کردم:
_به نظر منم اینطور بهتره روز ها توخونه حوصله ام سر می ره.حداقل از این به بعد سایه هست...
چه صمیمی هم شدم... نظر رهام و پرسیدم اونم
جواب داد:
_به نظر من که سایه خانوم دوروز بیشتر دووم نمیاره.
_چرا؟
این وسایه پرسیدرهام
جواب داد:
_من که شوهرش ام از دستش عاصی ام وای به حال شما...
حالا نیست که من از دستش عاصی نیستم؟
شارل جواب داد:
_ااااا؟منم همین حس و دقباقه ی سایه داقم...
سایه با مشت زد به بازوی شارل که حرفش و پس گرفت...
شام وبا مسخره بازی های سایه وشارل خوردیم.
من و رهام خیلی اروم بودیم. برای یه لحظه بهشون حسودیم شد.
کجای کارم اشتباه بود که زندگی ام این شد؟بعد از شام به بازار پردیس 2 رفتیم.
منکه رسما فکم خورد کف بازار ...
عجب چیزیه این بازاره.سه طبق است ابشار و پله برقی و اسانسور های خیلی شیکی هم داشت.منم مثل ندید بدید ها به این ور اونور نگاه می کردم.
من و سایه جلوتر می رفتیم ورهام وشارل هم پشتمون میومدن.
سایه پرسید:
_چی می خوای بگیری؟
_چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران نیاوردم...
دستم گرفت وبه سمت دیگه ای کشید
و گفت:
_بهترین لباس خواب های این بازار این جاست...لباس خواب هاشون خیلی قشنگه...
وارد مغازه شدیم خانوم میانسالی که عرب هم بود از ما اسقبال کرد.
من کم وبیش عربی می فهمیدم اما سایه خیلی سلیس عربی حرف می زد.
خانوم فروشنده چند تا لباس مقابلم گذاشت.منم گیج اصلا نمی دونستم کدوم وانتخاب کنم.
سایه چند تا لباس خواب ومقابلم گرفت
و گفت:
_به نظرم اینا خیلی قشنگن بهت هم میان...
یه لباس خواب بلند .به رنگ طوسی که دوتا بند نازک داشت پشتش هم تا وسطای کمر لخت بود.
لباس بعدی تا وسطای رون پام بود به رنگ جیگری .پشتش هم بند هایی داشت که به صورت ضربدر بسته می شد.
چند دست لباس خواب هم گرفتم اما ازاین دوتا بیشتر از همه خوشم اومده بود.سایه هم همین نظر و داشت

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 41
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 118
  • بازدید ماه : 261
  • بازدید سال : 1,091
  • بازدید کلی : 16,200
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید