loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 58 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
نام نویسنده: نیلا
فصل: 21-26
تعداد فصل: 50
خلاصه ی رمان:
گاهي دنيا با ادماش ..روزگاري رو برات رقم مي زنن كه هيچ وقت در تصوراتت نمي گنجيده ....هيچ وقت باورت نمي شد كه انقدر راحت مي توني تسليم خواسته هايي بشي كه هميشه برات پوچ و بي معني بوده ....بعد از مدتها تن دادن به خواسته ها و اتفاقاي پيرامونت .... اين جمله تو ذهنت نقش مي بنده ..
"هميشه نبايد عشق آغاز زندگي باشه......."

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

مي دونم كه حسابي عرق كردم .....خانوم جون بالا سرمه ....به مردي كه بالاي سرم ايستاده و سرم دستمو تنظيم مي كنه نگاه مي كنم ....صداها برام گنگه ....مرد بعد از كمي صحبت كردن با خانوم جون ....وسايلشو جمع مي كنه و از اتاق خارج ميشه ....چشام خيلي سنگينه ...ترجيح مي دم چشمامو ببندمو ....و بذارم هر كي هر كاري كه دلش خواست .... انجام بده***اين دفعه كه چشمامو باز مي كنم كسي بالا سرم نيست ...تشنمه...بي اراده خانوم جونو صدا مي زنم خانوم جون سراسيمه وارد اتاق ميشه ...لبامو تكون مي دم ..:-اب بغلم كنار تخت مي شينه... ليوانو از اب پر مي كنه و سرمو مي گيره تو بغلش ...ليوانو به لبام نزديك مي كنه ..به چشماش نگاه مي كنم ...ناي حرف زدن ندارم... ولي ازش مي پرسم :-خانوم جون چرا گريه مي كني ؟در حالي كه سعي مي كنه اب و بيشتر به خوردم بده ...روش. ازم مي گيره و لاله رو صدا مي كنه ....بس كه گريه كرده چشماش شده كاسه خون ...تمام صورتمو از نظر مي گذرونه ...و زمزمه وار ازم مي پرسه :خانوم جون- ..اين چه بلايي بود ...كه سرمون اوردي دختر ....؟نمي فهم كه چي مي گه ...يعني هنوزم نمي دونم چه اتفاقي افتاده ..به حرف ميام .....و بي خيال سوالي كه ازم كرده:- چرا همه چي بهم خورد ....؟مسعود كجاست ؟چرا اقا جون افتاد به جونم ....؟اين دفعه خانوم جون با صدا مي زنه زير گريه .....لاله از صداي گريه خانوم جون زود خودشو مي رسونه به اتاق ...ليوانو از دستش مي گيره و بلندش مي كنه.... و مي برتش گوشه اي از اتاق... تا بنشينهلاله - تو روخدا خانوم جون .....انقدر خودتو اذيت نكن.... براي قلبت خوب نيست خانوم جون - چي مي گي لاله ..بي ابرو شديدم رفت .....حالا چطور تو در و همسايه سرمونو بگيريم بالا دوتاشون مي زن زير گريه .....از كاراشون تعجب مي كنم ....طاقتم تموم ميشه:- تو رو خدا به منم بگيد چي شده .....؟مسعود كجاست؟ .......چرا نمياد دنبالم ؟لاله با صورتي گريون ...بهم نگاه مي كنه -چرا حرف نمي زنيد ؟ ..دقم داديد ...نبايد بدونم براي چي اين همه كتك خوردم ....؟لاله- تو شب عروسي مهناز ...يهو كجا غيبت زد .....؟دهنم قفل شد....چونه لاله شروع كرد به لرزيدن ....:چرا با ابرومون بازي كردي ؟تو كه فكر خودت نبودي؟..ديگه چرا با ابروي ما بازي كردي ؟ چرا؟هدي واقعا چرا ؟انقدر تو اين خونه زجر مي كشيدي ؟انقدر از همه چي سير شده بودي ؟خيلي بي انصافي دختر ذهنم حسابي اشفته شد....نمي دونستم دارن درباره چي حرف مي زنن.....؟كلمه شب عروسي مهناز ..تو مغزم شروع كرد به چشمك زدن ...به دفعه تمام اتفاقات امد جلوي چشمام..ظرف شيره ....كفشاي سياه..ديوار ..درخت توت ...تماس دستاش با بازوها م ....اتوبوس .....اخرين بار با مسعود ديده بودمش ....يعني كسي مارو ديده بود ....نه نه ....نكنه مسعود حرفي زده؟... ولي اون كه اخه ماجراي ديوارو نمي دونست ....دهنم تلخ شد..... دنبال كسي مي گشتم كه ما رو تو اون شب تاريك ديده باشه ....لاله- هدي .....ديگه اقاجون با چه رويي سرشو بياره بالا ....ابرومون تو این محل رفت ....باورم نميشد ..چشام پر اشك شده بود ....دلم مي خواست داد بزنم ....من كه كاري نكرده بودم پس اين حرفا چي بود ...كه بهم مي زدن ....لاله حرف مي زد و من همش به كوچه ای خالي فكر مي كردم .... كه كسي توش نبود ....ولي بود ..بود...كسي بود كه مارو ديده باشه ....لاله- حاج نادر وقتي فهميد نمي دوني چيكار كرد ....خانوم محبي كه انقدر داد و بيداد راه انداخت .. و همه چي رو بلند بلند گفت...... كه كسي تو اين محل نموند كه از اين بي ابرويي و رسوايي خبر نداشته باشه
با بدني خرد و خاكشير تو جام افتاد بودم و با چشماي تر با ناباوري به سقف اتاق خيره شده بودم لاله - خدا خيلي بهت رحم كرد كه هنوز زنده ای ..مي دوني چند روزه افتادي اينجا ؟........سه روزه لاله بلند شد و رفت طرف كمدم ......يه ساك در اورد ...شروع كرد به در اوردن چند دست لباس...در حالي كه مرتبشون مي كرد مي ذاشتشون داخل كيف ...خانوم جون كه گوشه اتاق وا رفته بود و نمي تونست تكون بخوره صداي تلفن در امد....لاله با اشفتگي رفت تا تلفنو جواب بده ..وقتي امد اشكش شدت گرفته بود....-لاله چرا لباسامو داري مي ذاري تو ساك .؟.مانتو و برداشت و امد طرفم ....و كمك كرد تا بشينم..-چيكار داري مي كني ....؟- چرا مانتو تنم مي كني ؟ ....لاله- مي توني پاشي؟....با اينكه هنوز بدنم درد مي كرد سعي كردم تو جام كمي تكون بخورم خانوم جون- اقات بود ...؟لاله سرشو تكون داد...خانوم جون- چي گفت...؟لاله- محمد فرستاده دنبال هدي ...خانوم جون كه طاقت نيورد ....وبا تيكه به در از جاش بلند شد و رفت توي هال...لاله روسريمو به سرم بست- چرا حرف نمي زني ؟.....من بايد كجا برم ....؟لاله سرشو انداخت پايين ..لاله- پاشو خواهرم ..پاشو......خدا باعث و بانيشو لعنت كنه... كه این بلا رو سر مون اورد....-داري درباره كي حرف مي زني ....؟كي ؟ چرا حرف نمي زني ؟چرا داريد ديونه ام مي كنيد ؟چاردشو سرش انداخت و منو وارد كرد كه بلند شم ....چادر منو هم سرم انداخت ....ساك كوچيكمو برداشت ...خانوم جون تا مارو ديد رفت تو اشپرخونه..-چرا خانوم جون داره اينكارارو مي كنه ...؟منو داري كجا مي بري ....؟محمد وارد شد .....به طرفمون امد ...كيفو از دست لاله گرفت ....و به طرف در راه افتاد....با لاله صندلي عقب نشستيم ....حسابي گيج شده بودم .....اينا داشتن منو كجا مي برد ن ....لاله كه اشكش بند نمي يومد....بلاخره به جايي كه مي خواستيم برسيم.... رسيديم ...نمي تونستم درست رو پاها م وايستم .....به تابلوي بالا سرمون نگاه كردم .."دفتر ثبت ازدواج ..."-لاله مسعود مي خواد بي سر صدا عقدم كنه ....؟جوابي نداد..با خودم گفتم:حقم داره ..داره ابروش مي ره ....ولي من كه كاري نكردم ....با كمك لاله از پله ها بالا رفتم .......همش با خودم مي گفتم ..پس چرا مسعود نمياد كمكم؟ ....دارم از درد مي ميرم ....محمد خم شدو دم گوش لاله چيزي گفت ....لاله دستمو محكم فشار داد...و لبخند تلخي زد....و منو رها كرد و رفت پايين....از حركاتشون تعجب كردم .....محمد- بيا تو ....به محمد نگاه كردم ولي ازم رو گرفت ....مگه چيكار كرده بودم كه حتي حاضر نبود بهم نگاه كنه ..وارد شدم ....با ديدن حاج فتاح تعجبم بيشتر شد .... اين اينجا چيكار مي كنه ....؟با چشمام دنبال مسعود و حاج نادر گشتم ....اما نبودن....اقا جون با تسبيح هميشگيش از يكي از درا امد بيرون ....دهنم باز موند....تا منو ديد خواست به طرفم هجوم بياره كه محمد مانعش شد .....و وادارش كرد كه بره بيرون داشتم ديونه مي شدم ....چرا همه داشتن باهم بازي مي كردن ؟..قراره اينجا چيكار كنيم ...محمد- برو تو این اتاق ....به محمد خيره شدم..سرشو تكون داد..:برو تو با قدماي شل وارد شد....خداي من كي رو مي ديدم ....اين امكان نداشت ...اينجا داشت چه اتفاقي مي افتاد ؟....خوب به صورتش نگاه كردم ..مي خواستم باور كنم كه خودشه سرو صورتي ورم كرده و دربو داغون .... موهاي اشفته ...گونه اي كبود ...روي صندلي نشسته بود...يه دستمال خوني رو هم گرفته بود تو دستش .....و گاهي مي كشيد رو بينيش ...بهش نزديكتر شدم .....سرشو اورد بالا و به من نگاه كرد.....نمي دونم چه مرگش شده بود...فقط مطمئن بودم ..به زور خودشو اينجا نشونده ...وگرنه چيزي به از حال رفتنش نمونده بود ....سرشو انداخت پايين .....با ياد اوري اون چه كه گذشته بود ....يكسره تمام وجودم از خشم پر شد ....محمد- حاج اقا زود تمومش كنيد.....محضر دار- گفتيد قبلا عقد بودن ؟محمد- نه حاج اقا يه صيغه موقت دو روزه بود ...كه تموم شدهمحضر دار سرشو تكون داد ...و تو دفترش شروع كرد به نوشتن محضر دار- شناسنامه خانوم..محمد- بفرماييد حاج اقا ...يه شناسنامه ديگه رو ميزش بود.. اون برداشت و خوند ...و اطلاعاتي رو وارد دفتر بزرگش كرد محضر دار- به اقاي كبيري بگيد بياد اينجا رو امضا كنن ...محمد-تموم شد حاج اقا ....؟ ما مي تونيم بريم ...؟محضر دار- نه اقاي قرباني هم بايد بيان امضا كنن....حاج فتاح كه رنگ به روش نمونده بود .....وارد شد ...و بعد از اينكه دفتروامضا كرد از اتاق خارج شد ....اقا جونم بدون نگاه كردن به من داخل شدو دفترو امضا كرد محضر دار- اقاي كبيري ...اقاي كبيري ...حاتم كبيري ...سرشو اروم اورد بالا ...محضر دار- بياييد اينجا رو امضا كنيد ....محضر دار خودكارو به طرفش گرفتنگاه حاتم به طرف محضر دار بود .....انگار قصد تكون خوردن نداشت ..اقا جون صبرش تموم شد و به طرفش رفت..يقه كتشو گرفتو به زور از رو صندلي بلندش كرد با عصبانيت يقه كتشو تكون داد....حاتم چشماشو بسته بود و با هر تكون اقا جون سرش جلو و عقب مي شد .اقا جون داد زد:..پسره بي ابرو مي ري امضاش مي كني يا نه...محضر دار و محمد به زور اقا جونو از حاتم جدا كردن ....حاتم با پايي كه مي لنگيد به طرف ميز رفت و شروع كرد به امضا كردن ... ....بعد از اون محضر دار دفترو گذاشت رو به روي من ......باورم نميشد ...بدنم مي لرزيد ...تمام بدنم سرد شده بود با عجز به محمد نگاه كرد.م...محمد خيلي بي احساس:امضاش كن....مگه همينو نمي خواستي ....به دفتر نگاه كردم ...دستم پيش نمي رفت اقا جون با عصبانيت امدطرفم ...باز محمد مداخله كرد..محمد داد زد - زود باش امضاش كن ....دستام مي لرزيد ..هنوز نمي دونستم دارم چيكار مي كنم ...اخرين امضا رو كردم محضر دار- بفرمايد صيغه عقد رو جاري كنم ...نمي دونستم سوالمو بايد از كي بپرسم ...به جرم كدوم گناه نكردم بايد اينطور ي تاوان پس مي دادم ....اقا جون - .بريم محمد ..ديگه اينجا كاري نداريم ....محمد كيفو گذاشت رو زمين ..اقا جون- اين چيه ؟محمد- ..لباساشهاقا جون- غلط كرده به گور باباش خنديده ....كه از خونه من چيزي براي خودش ببره ....پاهام توان ايستادن نداشت .....عقب عقب رفتم و رو صندلي نشستم ....حاج فتاح با سر افكندگي وارد اتاق شد و به سمت حاتم رفتحاج فتاح - پسر .....كم ابرومو بردي؟ .بس نبود ؟....ديگه با چه رويي برم تو اون محل ....با این كارم چيزي از ابرومون بر نمي گرده ......لا اقل ....حاج فتاح حرفشو نيمه كاره رها كرد و از اتاق خارج شد ....من موندم حاتم ....تازه فهميده بودم چه بلايي داره سرم مياد ....براي حفظ ابروشون داشتن منو اون عقد مي كردن ....اشكم در امد .....من كه كاري نكرده بودم ....اين حق من نبود ...حق من نبود ....هنوز اقا جون و محمد بيرون در منتظر بودن تا مطمئن بشن كه صيغه عقد جاري ميشه .....وقتي عاقد خوند ..ازم تو زندگيم .....براي اولين بار اجازه خواست ...ايا وكيلم ....؟دلم به حالم بدجوري سوخت ....اشك بي صدا از گوشه چشم جاري شد....ديگه مي دونستم جايي ندارم .....ابروم خواسته يا ناخواسته تو اون محل رفته بود ....از حالا هر كي هر چي مي خواست مي تونست بهم نسبت بده ....به موهاي سفيد اقا جون كه بيرون اتاق و پشت به من ايستاده بود نگاه كردم ....حتي ديگه نمي خواست براي اخرين بار به دخترش نگاه كنه .دونه هاي .تسبيحشو بين انگشتاي دستش مي چرخوند ....نگام به محمد افتاد ....سرشو تكون داد ...كه تمومش كنم ...نگامو چرخوندم ...محضر دار منتظر من بود ...هواي داخل اتاق چقدر گرفته بود ....مسعودي هم در كنارم نبود كه براي حفظ زندگيم ...با اين اون جدال كنم ....بي رمق سرمو تكون دادم و با صدايي دو رگه ی خيلي ارومي كه از ته چاه در مي يومد ..........به همه ارزوهايي كه مي تونستم داشته باشم .... پايان دادم- بله ....
دستمو تيكه دادم به ديوار و سعي كردم از جام بلند شم ...همه چي تموم شده بود ....اقا جون و محمد رفته بودن ..حاج فتاحي هم در كار نبود ...فقط اون بود كه سرشو گرفته بود بين دستاش .....محضر دار چيز ايي در مورد شناسنامه ها مي گفت ...اما من فقط به اون نگاه مي كردم .....به اوني كه تمام زندگيمو از بين برده بود پهلوم تير مي كشيد ....ديگه نمي تونستم تحمل كنم ....احساس مي كردم پاهام دارن رو زمين كشيده مي شن....هيچيم ديگه دست خودم نبود ....تنهاي تنها شده بودم....احساس اينكه ديگه كسي پشتم نيست...تا حاميم باشه ..داغون ترم مي كرد ..... از اتاق امدم بيرون .....اشكم در امد....شاگرد محضردار..طوري نگام كرد كه حالم از خودم بهم خورد ....به در ورودي رسيدم....دستمو رو چار چوب در گذاشتم ....به ديوار رو به رو خيره شدم ....من داشتم كجا مي رفتم؟ ....پيش كي مي خواستم برم؟ ...من كه ديگه جايي نداشتم .....ديگه كسي منتظرم نبو د ..پاهم به يكباره سست شدن.... رو صندلي كنار در نشستم ..سرمو تكيه به ديوار دادم ...همه جا رو خيس مي ديدم .....پسر يه ليوان اب برام اورد و به طرفم گرفت ....با اينكه دهنم خشك شده بود ..چيزي از گلوم پايين نمي رفت....به توجه به پسر به اشكام اجازه دادم كه بيصدا.. مثل فريادم تو سكوت جولون بدن .....معلوم بود دلش به حالم سوخته ....ليوان اب و كنارم رو ميز گذاشت و رفت شوك این اتفاق.... تمام وجودمو بي حركت كرده بود...هنوز دنبال این مي گشتم كه كي ما رو تو اون شب تاريك ديده ....كه باز مثل چند وقت پيش جلوم ظارهر شد....با همون قد و قامت سرمو كه به ديوار تكيه داده بودم ....به سمت بالا حركت دادم و به چهره ای كه زماني ....برام زيباترين صورت بود .....خيره شدم ...وسوسه يك نگاه ..و .كنجكاوي بچگانه ام چطور منو به بازي گرفت ....كاش زمان به عقب بر مي گشت و من اين اشتباهو هرگز تكرار نمي كردم گوشه لبش پاره شده بود ...زير گونه اش بد جوري كبود بود ....موهاش ديگه مرتب نبودن ....سرمو اوردم پايين ...ياد گرماي تن مسعود افتادم..من كه كم كم داشتم كنار مي يومدم ...چرا همه چي يهو ورق خورد ....باز اشكم در امد......چرا اون(مسعود )این چيزا رو باور كرد ......من كه بهش اطمينان داده بودم ...اون بهم اعتماد كرده بود ....بهش اعتماد كرده بودم چشمامو بستم ...و تصوير مسعود تو ذهنم مجسم كردم .....به ياد .اخرين لبخندش.. لبخندي زدم ....براي هميشه از دستش داده بودم چشمامو اروم باز كردم... با همون چهره دربو داغونش جلوم ايستاده بود .....هيچ حسي نسبت بهش نداشتم....يه زماني ازش متنفر بودم... كه مجبور بودم به خاطرش سكوت كنم .....ولي حالا به خاطر وجودش ..از همه جا طرد شده بودم ....با ياد اينكه ديگه نمي تونم خانوم جونو و لاله رو ببينم ....ازش بيزار شدم ...دستمو تكيه دادم به صندلي و هيكل نحيفمو كه زير مشت و لگد اقا جون چيزي ازش نمونده بود ...به حركت در اوردم .....ازم فاصله گرفت ....و رفت كنار....از در امدم بيرون ....بغضم تمومي نداشت ....دستمو به نرده هاي پله تكيه دادم ....با حال نزاري اولين قدمو گذاشتم ....ديگه طاقت نيوردم ...خودمو ول كردم ...چشمامو بستم ..سرم به دوران افتاد.....ياد خنده ها و شيطنتاي بچگيم افتادم.......خونه امون با اون دروازه بزرگش...درخت توتم.....جيم شدناي قايمكيم.......شوخياي تو راه مدرسه .....اش نذرياي خانوم جون ....سكوتاي بي پايان لاله .....الهه ....واي خداي من.... همه چي تموم شد ..همه چي رو از دست دادم دستمو گذاشتم رو صورتم .......دلم داشت از تو مي سوخت .....ايستاده به ديوار تكيه دادم ...صداي هق هق گريه ام حتي خودمو هم ....ازار مي داد...چه برسه به ديگران .....تو راه پله هر كي از كنارمون رد مي شد ...فكر مي كرد از هم جدا شديم ...و با ترحم بهمون نگاه مي كرد....غريبي خيلي بده ...وقتي مي فهمي ديگه كسي هواتو نداره .....از زمين و زمان سير مي شي ...مي خواي بميري و اين مصيبتو تحمل نكني ....ولي هنوز زنده اي و مي بيني ....همه چيز داره روال طبيعي خودشو طي مي كنه ......بازي روزگارو بايد تحمل كني در حالي كه بهت لبخند مي زنه ....و همه وجودتو به تمسخر مي گيره ..تو بازيچه روزگاري....اشتباه محضه كه فكر كني ..قدرت مقابله با تقديري رو داري كه برات رقم زده شده ....اه مي كشم و به اين فكر مي كنم .....حالا بايد از اين به بعد سرمو رو شونه كي بذارم .......ديگه لاله ای هم ندارم كه با حرفام بچزونمش .....دستشو اروم مي ذاره رو شونه ام .......ياد اون روز تو ماشين مي افتم ..كه مسعود دستمو گرفته بود تو دستش ...دلم مي خواست اون الان اينجا بود ....چرا ازش بدم مي امد.... اون كه چيز بدي نداشت.....چرا ولم كرد ...گريه ام شدت گرفت ....فشار انگشتاشو رو بيشتر كرد...اختيار از كف دادم ...و با سرعت برگشتم به سمتش ..با مشتام زدم وسط سينه اش ...- كثافت به من دست نزن .....زندگيمو به گند كشيدي بس نيست ..ديگه چي از جونم مي خواي بي شرف بي غيرت ...تحمل نداشتي كه خوشبختي منو ببيني... بايد نيشتو مي زدي ....حالم ازت بهم مي خوره ....گمشو نمي خوام ببينمت ..نمي خوام ببينمت شل و ول نشستم رو پله و با قدرت زدم زير گريه ....زن جونه ای كه به همراه شوهرش بالا مي ا مد ....جلوم ايستاد و دستشو گذاشت رو شونه ام ...و سعي كرد با مهربوني حالمو بپرسه خانوم حالتون خوبه .... ...؟سرمو اوردم بالا ...و به چشماي مشكي زني كه مستقيم به من خيره شده بود....نگاه كردم ....با خودم گفتم توچي مي فهمي از حالم؟ ......كه حالا مي پرسي حالم خوبه يا نه دستشو پس زدم و با سرعت به سمت پايين دويدم .. بدنم درد مي كرد..اما تحمل اونجا و ادماشو نداشتم ........گريه امونمو بريده بود و قصد تموم شدن نداشت ....گوشه چارمو گرفته بودم ...كه از سرم نيفته .....مي دويدم ...همه بد نگام مي كردن ...با صورتي كبود و اشكايي كه مي ريختم ...واقعا هم ديدني شده بودم ....به همه تنه مي زدمو مي دويدم ..برام مهم نبود كه كجا مي رم ..فقط مي خواستم برم ...تو اون لحظه ها فكر مي كردم با دويدن و به عقب برنگشتن مي تونم از اين شهر و ادماش فرار كنم حاتم با اون حال داغونش ..پابه پاي من مي دويد ...تا بهم برسه ....فكر كنم تا جايي كه مي تونسته.... از اين اون كتك خورده بود ....از خيابون رد شدم ....بي توجه به بوق ماشينا ..به وسط خيابون رسيدم ...چيزي رو نمي ديدم ....سر برگردوندم .تا ببينم كجا هستم كه نزديك بود با يه اتوبوس واحد تصادف كنم حاتم داد زد ..مواظب باش .....ترسيدم و دو قدم پريدم عقب انقدر حواسش به من بود ....كه خودش متوجه نشد و با يه موتور سوار برخورد كرد ....وايستادم سرجام... به زور از جاش بلند شد....با پايي كه بد تر از قبل مي لنگيد افتاد دنبالم ..به پياده رو رسيدم..... از بين جمعيت رد مي شدم ...تحمل نگا ههاي مردم نداشتم ......وارد يه كوچه فرعي شدم....هنوز گريه مي كردم ...خبري ازش نبود ...چرا من زنده بودم .... با این همه بي ابرويي چرا هنوز زنده بودم .....سر ظهر بود..و .كوچه خلوت وارد يه كوچه ديگه شدم ...كارگرا مشغول كندن بودن....انگار لوله اب تركيده بود ....سرعت قدمامو كمتر كردم..دستمو رو پهلوم كه از درد كلافه ام كرده بود ... گذاشتم با پشت دست .....اشكاي صورتمو پاك مي كردم ....ولي بي فايده بود ..... تا پاك مي كردم ..دوباره اشكام در مي يومد ... ...از كنار چاله ای كه عمق زياد ي داشت رد شدم..يه لحظه مكث كردم ...و .برگشتم به عقب .....ته چاله پر بود از خرده شيشه و چند تيكه اهن پاره ...به ته چاله نگاه كردم ....اب دهنمو قورت دادم 0 .اگر توش بيفتم ..حتما با درد مي ميرم ...كارگرا از من خيلي فاصله داشتن...كسي تو كوچه نبود ...چشمامو بستم ...پاهامو لبه تر بردم ....سرمو به طرف اسمون گرفتم ...لبام مي لرزيد ...- همه چي با مرگ من تموم ميشد............اقا جون....از بي ابرويي نجات پيدا مي كرد ..خانوم جون ديگه جلوي در و همسايه سر شكسته نبود ..مادر شوهر لاله حتما ديگه بهش سر كوفت نمي زند ...براي بار دوم مي خواستم دست به خود كشي بزنم....من بي ابرو شده بودم ..... دنيا با اين همه بزرگيش..ديگه جايي براي من نداشت .....گريه ام شدت گرفت ...اما نتونستم ....يه قدم به عقب برگشتم .اخه من كه كاري نكرده بودم ...چرا بايد كاري مي كردم....كه به همه ثابت شه من گناهكارم دلم مي خواست يكي رو پيدا كنم و دق و دليمو سرش خالي كنم ..به هر طرفي كه مي چرخيدم ...كم مي يوردم ...كسي نبود ...صدام مي خواست در بياد ولي در نمي يومد ....هي بغض مي كردم ....گلوم درد گرفته بود ..دستمو گذاشتم رو گلوم ....سعي مي كردم نفس بكشم .....كاش مي تونستم جيغ بكشم و خودم خالي كنم ....ولي نتونستم ..تنها به اسمون نگاه كردم ...اسمون صاف صاف بود ....حتي يه تيكه ابرم توش نبود......هيچ مانعي براي رسيد صدام به خدا وجود نداشت ....صدامو فقط خودم مي شنيدم ....- خدا چرا داري انقدر بهم ظلم مي كني ......اين حق من نبود ....هر چقدرم هم گناه كرده بودم ..نبايد انقدر عذابم مي دادي ....اين انصاف نبود ...عقب عقب رفتم و .. به تير چراغ برقي كه پشت سرم بود تكيه دادم.... و سر خوردم پايين و رو زمين نشستم ....سرمو خم كردم به طرف پايين ...افتاب به سرم مي خورد .......صداي قدماش ...تو ي اون سكوت و خلوت كوچه به راحتي شنيده مي شد.با پايي كه مي لنگيد خودشو رسونده بود سر كوچه.....تا منو ديد كه نشستم ..با خيالي راحت ...به ديوار تكيه داد و سعي كرد بشينه .....اشكم خشك شده بوددلم اروم نميشد ....همه اش فكر مي كردم... الان همه چي تموم ميشه ....انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده باشه ....بازم مي شدم.... همون هدي قرباني ..دختر حاج عباس قرباني ...و بر مي گردم به همون خونه ....پيش خانوم جون و لاله ...و زندگي رو از سر مي گيرم ....اما اينا همش يه رويا بود .......يه روياي خام و دست نيافتني .بعد از چند دقيقه دستشو به ديوار تكيه داد و بلند شدو به سمت من امد....بهم رسيد ...شلوارش از قسمت زانو پاره شده بود .......بهش نگاه نمي كردم ..به كارگرا نگاه كردم ...بي خيال ما... داشتن كارشونو مي كردن ...سرمو بالا گرفتم ....حرفي نمي زد... فقط بهم نگاه مي كرد چشمامو حركت دادم به سمت پايين و به دستاش رسيدم ....كمي خاك الود و خوني بود ....از پاش خون مي رفت ...هنوز نگاهم مي كرد ..اروم سرمو چندبار به سمت پايين تكون دادم....يعني اينكه فهميدم چه اتفاقي افتاده ....و من كوچكتر از اونيم كه بخوام چيزي رو تغيير بدم .با كوله باري از خستگيم از جام بلند شدم ..جلوتر از من به راه افتاد ...و منم اروم به دنبالش ....مجبور بودم كه برم...ديگه اقا جونم.... جايي برام نذاشته بود ...كجا رو داشتم كه برم ؟هيچ جا ....به سر خيابون كه رسيديم ..يه تا كسي گرفت..درو برام باز كرد...چشمام از شدت گريه... درد گرفته بودن ..گلوم خشك شده بود ....نشستم ...و خودشم كنار دستم نشست و در و بستراننده از تو اينه به سر وضعمون نگاهي انداخت ...همين طور خيره بود . حركت نمي كرد كه يه دفعه حاتم داد زد:چيه بد بخت نديدي؟ ...چرا وايستادي؟ ....در بست نگرفتم كه برو بر بهم نگام كني ...راننده ترسيد و حركت كرد ...حاتم كه حسابي عرق كرده بود ....سرشو تكيه داد به عقب و چشماشو بست ....متوجه پاش شدم ..كمي حركتش داد و دستشو گذاشت روش...با سر انگشتاش به قسمتي كه ضرب خورده بود فشار مي اورد تا كه شايد دردش كمتر بشه سرمو تكيه دادم به شيشه ....ديگه مغزم كار نمي كرد ..چشمامو بستم ....****بلاخره رسيديم ....حاتم پول راننده رو حساب كرد ...و پياده شد ..درو برام نگه داشت كه منم پياده شم ...به محله ای كه امده بوديم نگاهي انداختم .....كوچه هاي تنگ و باريك....جوي اب كوچيك وسط كوچه...كه گاهي از اب و كف پر مي شد و خالي .... ..ظهر بود ..و تك و توك ادمي بود كه تو كوچه... اون وقت روز باشه ....بوي بادمجون سرخ شده ...كل محلو برداشته بود .....راه افتاد .....منم مثل بز دنبالش..به ته كوچه بن بستي رسيد ..كليدي از تو جيبش در اورد ...و درو باز كرد ...و رفت كنار.به در نگاهي انداختم ....چقدر جمع و جور و كوچيك بود ....به طرف در رفتم... مي خواستم از در رد بشم...كه ايستادمو بهش نگاه كردم..سرشو انداخت پايين .درو با دستم بيشتر باز كردم و وارد شدم ....چند قدم رفتم داخل و به وسط حياط كوچيك خونه رسيدم ...حاتم پشت سرم وارد . شد و درو بست ..پشت به در تكيه داد و سرشو گرفت پايين .....به اتاق رو به روم چشم دوختم ....معلوم بود يه اتاق بيشتر نيست ...گوشه حياطم يه دستشويي كوچيك ....بود به زور خودشو از در جدا كرد و امد ..و در شيشه ای كه چارچوبش... حسابي زنگ زده بود ... رو با كليدي باز كرد ....به زانوش نگاه كردم ....خونی شده بود ...سرمو اوردم بالا ...فكر كنم اگر مرد نبود همين جا مي نشست و هاي هاي به حال خودش گريه مي كرد ....كفشامو با پام در اوردم ....وارد اتاق كوچيكش شدم ....حاتم همونجا دم در.... روي پله نشست و سرشو گذاشت رو زانوهاش ...به دور تا دور اتاق نگاهي انداختم اينجا خونه ي مرد افسانه ای محله ما بود....كه همه در باره اش بد مي گفتن ....چند تا برگه ساده كه روش خوش نويسي شده بود رو ديوار با چسب نوار چسبونده بود...سرمو با ناراحتي به طرف راست چرخوندم ....يه تار كه از ديوار اويزن بود...سرمو اوردم پايين... يه گاز پيك نيكي و يه كتري كوچيك ...این طرفتر ...يه دست تشك .... حتي يه پنجره هم نداشت با بغض سرمو برگردوندم و به حاتم كه سرشو گذاشته بود رو زانوهاش نگاه كردم ....به طرف تشك رفتم و همونطور با چادر نشستم رو زمين و بهش تكيه دادم .....به كتاباي گوشه ديوار خيره شدم .....اشكم دوباره جاري شد ....دلم هواي خانوم جونو كرده بود ........نمي دونم ماجرا از كجا شروع شد و از كي و كجا اين بلاها سرم نازل شد هر دو داغونتر از اوني بوديم كه حرفي بخوايم بزنيم ...چيزي به ديونه شدنم نمونده بود..هر لحظه احساس مي كردم ..مي خوام بميرم ......همش دنبال مسعود مي گشتم .....اينكه الان كجاست ؟ و داره چيكار مي كنه ؟چرا كسي در باره مسعود به من حرفي نزد ...؟چرا نديدمش ....؟نگامو دوباره گردوندم به در و ديوار اتاق .....نمي تونستم تحملش كنم من اتاق خودمو مي خواستم ..من از این خونه و از این مرد بيزار بودم ....مدام در حالي كه دستامو دور زانوهام حلقه كرده بودم... بغض و اشكمو با نفساي عميق سركوب مي كردم......دلم نمي خواست ...جلوي اين مرد گريه كنم و خودمو ضعيف نشون بدم .اين ظهر لعنتي هم قصد تموم شدن نداشت از اين افتاب و اين خونه ...با اين مرد كه حالم از وجود نحسش بهم مي خورد بيزار بودم و نمي تونستم تحملشون كنم ....يهو به خودم امد......براي چي من الان اينجام؟ ..چرا عين اين نفهماي مادر مرده راه افتاده بودم دنبالش .......و امده بودم اينجا... ؟بايد مي رفتم دنبال مسعود ..اون همسر من بود... نه اين مرد ....كه جز بدنامي چيزي برام نداشتاز جام بلند شدم ...متوجه من شد ..برگشت و بهم نگاه كردم ..دلم مي خواستم تمام اب دهنمو نثار صورتي كنم كه روزي فكر مي كردم... خدا هر چي زيبايي تو وجود اين این صورت قرار داده خون جلوي چشمامو گرفته بود ...چقدر سكوت ..چقدر خفه خون گرفتن ..چقدر تحمل كردن....نه نه ديگه به اين يكي اجازه نمي دم منو به ساز خودش برقصونه..و هر كاري كه دلش خواست باهام بكنه .......خودمو به در رسوندم و كفشامو بدون اينكه بند كفشامو ببندم ..پوشيدم ...حتي بهش نگاهم نكردم ....دروازه رو باز كردم.....پامو گذاشتم بيرون كه برم ....مي دونستم چند قدم به در نزديك شده .....نزديك شدن اين مرد در هر لحظه و هر كجا ...منو به حالت تهوع مي نداخت ...با اوج خشم برگشتم به طرفش ....پشت سرم ايستاده بودم ...رنگ نگاش ...زبونم بند اورد .....چه نگاه معصومي ......نه اين نگاه ها همش دروغه ...اينا همش مظلوم نمايي ..نبايد خر شم ....اين بشر .... ادم نيست ...يه حيونه كثيفه ...كه جز بد نام كردن دختراي بد بخت كار ديگه اي بلد نيست ....بايد از تمام نفرتم استفاده مي كردم كه هرچي دلم مي خواد بارش كنم ...ديگه ترحم كردن جايز نبود ...اوني كه نياز به ترحم داشت من بودم ..اره من كه فرصت يه دفاع كردن كوچيكم از خودمو پيدا نكردم ..يعني ديگران اين فرصتو ازم گرفتن .....دهنم كف كرده بودنمي دونم با چه قدرتي ....رو در رو در حالي كه بهم نگاه مي كرد اين حرفا رو بهش زدم -حالمو بهم مي زني ..توي يه اشغال هوس روني ...كه اينبار بدجور سرت كلاه رفته.... ..توي بي غيرت اگه فكر كردي من اينجا مي شينمو و تن مي دم به این خفت ...كور خوندي ....كثافت نامرد .....و درو با اخرين توانم چنان بهم كوبيدم كه صداي لرزش شيشه در اتاقو به راحتي تونستم بشنوم ....هنوز دستم رو دستگير دروازه بود ....احساس مي كردم كمي سبك شدم .......اشكم در امد...سريع اشكمو پاك كردم ....به اسمون نگاه كرد ...داغي هوا خيلي ازارم مي داد ....به راه افتادم .....بدون دونستن مقصدي كه قراره بهش برسم ...افتاب به فرق سرم مي تابيد....چشام مي سوخت.....سردرد امونمو بريده بود ....به سر كوچه رسيدم ...به پشت سرم نگاه كردم .....كسي تو كوچه نبود ...شروع كردم به دويدن ...بايد به مسعود مي رسيدم ....اون مي دونه..اون مي دونه كه من هيچ كاري نكردم .....اون هنوز منو مي خواد..با دادن اميدهاي واهي ....مي خواستم به خودم بقبولونم كه مسعود محبي ..مرد مغروري كه مي خواستم سر به تنش نباشه.....منو دوست داره..و توي خونه ای كه قرار بود چند شب پيش اونجا باشم..به انتظارم نشسته ...گريه ام دوباره جاري شد......اون خونه مال منه..خانوم اون خونه منم....وسايلم.هنوز اونجاست .....من زن مسعودم...خودش ...دستمو گرفت تو دستش ....اخرين شب خودش شماره تلفنشو بهم داد........اون دوستم داره ....دوستم داره....اتوبوس واحد نزديك ميشد...پريدم توش ....دستمو به نرده چسبوندم و سرمو تكيه دادم بهش ...بعد از چند دقيقه اي سرمو اوردم بالا....همه بد نگام مي كردن..چادرمو كمي كشيدم رو صورتم ....كه كبودي صورتم كمتر ديده بشه ....خانوم ..خانوم..سرمواز ميله جدا كردم بليطتون؟به ياد اون روز افتادم ..به چشماي شاگرد نگاه كردم ....اون روز حاتم بود كه بهم بليط داد.....كاش دستم قلم مي شدم و با ابرو ريزي از اتوبوس پياده مي شدم ....چقدر خريت كردم كه بليطشو قبول كردم خانوم بليط ..؟بليط نداشتم..پولي هم نداشتم...با نا اميدي دستمو كردم تو جيب مانتوم ...به يه كاغذ رسيد ...اروم درش اوردم ....اشكم سر ريز شد..همون بليطي بود كه حاتم براي دومين بار بهم داده بود...چرا دست از سرم بر نمي داشت ....شاگرد متعجب از اشكام كه بي محابا از صورتم جاري مي شد...بهم نگاه مي كرد چرا نمي تونم چيزي كه مال اونه از بين ببرمش..هر چيزيش يه كمك به منه...دستمو اوردم بالاتر ....چقدر مچاله شده بود ....هنوز به بليط نگاه مي كردم كه از دستم كشيدش بيرون ...و مشغول جمع كردن بقيه بليطا شد اتوبوس به ايستگاه بعدي رسيد..زني كه كنارم رو صندلي نشسته بود از جاش بلند شد....صندلي خالي شد....با بي حسي روش نشستم و سرمو تكيه دادم به شيشه...تو ذهنم تكرار مي كردم :مسعود منو مي خواد ..اون نمي ذاره از پيشش برم ....مسعود بايد به همه بگه كه من كاري نكردم بعد از رد كردن چند ايستگاه بلاخره به ادرس مورد نظر رسيدم ....همون شب ادرس و شماره تلفني كه مسعود بهم داده بود حفظ كرده بودم ....اونم از سر ذوق زياد ..به خاطر رفتار مسعود ....با تمام تواني كه داشتم ..به سمت خونه ای دويدم كه از رفتن توش... كراهت داشتم ......اينجا خونه من بود ..نه اون نيم وجب جا و نه پيش.... اون مرد نامرد....نه اونجا جاي من نبود ...مونده بودم این همه جونو از كجا ميارم... كه يه نفس مي دوم .....شايد همه اميدم مسعود بود كه بهم اين نيرو رو مي داد....كوچه ؟ .......كوچه شفق ...پلاك.....؟ پلاكش چند بود .......112.....نه .....نه ...115...حيرون به در خونه ها نگاه مي كردم ...110 ...-.نه اينا شماره هاي زوجه ....به اون طرف كوچه رفتم ...انگشتام رو لبام حركت مي كرد ...چشمام فقط يه چيزو مي خواست ببينه......... 115...جلوي در سفيد رنگ بزرگي ايستادم ... و خشك زده به شماره پلاك نگاه كردم ...115....يه قدم به طرف در برداشتم ...دستمو به طرف زنگ بردم ..ولي ايستادم و دستمو پس كشيدم .....سريع صورتمو كه پر از اشك بود و با كف دستم پاك كردم ...چندتا نفس عميق كشيدم و اين بار با اطمينان دستمو گذاشتم رو زنگ ....چشمامو بستم و زنگو فشار دادم ...زود دستمو برداشتم ...صدايي نيومد...و كسي درو باز نكرد..يه بار ديگه... كمي ديرتر دستمو از روي زنگ برداشتم ...نه كسي جواب نمي داد..لجم گرفت ...لبامو با حرص بهم فشردم و اينبار دستمو يكسره رو زنگ گذاشتم ....چونه ام شروع كرد به لرزيدن و چيزي نگذشت كه قطره هاي اشك به لبام رسيدن .....كسي جواب نمي داد ......دستمو از روي زنگ برداشتم و چند قدم رفتم به عقب .....به دو طرفم كوچه نگاه كردم ....و نگاهم دوباره چرخيد به در ...با سرعت خودمو به در رسوندم و زنگ زدم ..دستم يكسره رو زنگ بود .......ديگه فايده نداشت .در حالي كه صداي زنگو خودمم مي شنيدم ....با خودم گفتم - شايد زنگ خرابهبا دو دست شروع كردم به زدن روي در ...بازم جواب ضربه هام.... سكوت خونه بود ..دستام به مشت تبديل شده بودن و ..دو دستي به در ضربه مي زدم ..-باز كن ....من امدم ...چرا باز نمي كني ....مسعود ..مسعود باز كن ....منم مشتام روي در بود كه زن همسايه بغلي از در امد بيرون ...(خانوم با كي كار داريد؟)بهش خيره شدم ....منتظرم بود كه حرفي بزنم ..... كه دوباره به در ضربه زدم ..(از اينجا رفتن ...)زودي برگشتم طرف زن ....باورم نمي شد-رفتن؟(بله ديروز بود ....تمام وسايل خونه رو بار زدنو رفتن ..براي ما هم عجيب بود كه هنوز نيومده رفتن ...الانم كسي تو خونه نيست ....)سرمو تكون دادم ....نه این امكان نداره ..(چرا خانوم خودم ديدم ...اتفاقا هم دوتا ماشين بود )عقب عقب از در فاصله گرفتم پس يعني مسعود باور كرده ......سرمو تكون دادم ...و گيج ومنگ به طرف سر كوچه به راه افتادم .....نه حتما اقا جون اينكارو كرده ..مسعود اينطور ادمي نيست .....اون منو دوست داشت ....اگه دوسم نداشت......... پس اون نگاه اخرش چي بود از همه جا داشتم نا اميد مي شدم ... كه ياد شماره تلفن افتادم ....خوشحال شدم ..به اطراف نگاه كردم ....چشمم به مغاره سر كوچه خورد ....نمي دونم خودمو چطور رسوندم تو ...و از مغازه دار خواستم كه اجازه بده يه تماس بگيرم ....اول شماره خونه اشونو گرفتم ..دو دستي گوشي رو چسبيده بودم ....هر بوقي كه مي كشيد ..نفس منم ضعيف تر مي شد ....چشمامو بسته بودم و داشتم به خودم قوت قلب مي داد..كه صداي يكي تو گوشي پيچيد ...صداي مادرش بود ...بله اب دهنمو قورت دادمم...كاش خودش بر مي داشت .چرا حرف نمي زني ...؟الو .... بر هر چي مردم ازاره لعنت .و محكم گوشي رو كوبيد .مي خواستم گوشي رو بذارم سر جاش ....كه :-ببخشيد اقا مي تونم يه تماس ديگه بگيرم ....بله دخترم .راحت باش ...فقط يه روزنه اميد برام مونده بود ..محل كارش ...دست چرخوندم و شماره ها رو گرفتم ...اخرين شماره 3 بود ..با تمام اميدم شماره رو رها كردن....شروع كرد به بوق كشيدن...اروم نفس مي كشيدم ...نمي دونستم چطور بايد شروع كنم به صحبت كردم ...كه صداش تو گوشي پيچيد ...يه لحظه احساس كردم دنيا رو بهم دادن مسعود- بفرمايد
لبامو از هم باز كردم ...اما چيزي از بين لبام خارج نمي شد ..مسعود- .الو .....بفرماييد ...صداش مثل هميشه نبود ..خيلي گرفته بود ....نمي تونستم حرف بزنم.... با اينكه رابطه خوبي هرگز بين من و مسعود به وجود نيومد ..اما بدجوري دلم براش و صداش تنگ شده بود....خواستم صداش كنم كه گوشي رو گذاشت ...گوشي رو از گوشم جدا كردم .... نبايد مي ذاشتم همه چي ...همين طوري تموم بشه دوباره شماره رو گرفتم ...مسعود خيلي بي حوصله:بلهچرا نمي تونستم حرف بزنم مسعود- لالي ..يا بيكار ....اين همه شماره... يه جاي ديگه زنگـــــــ -مسعود با صداي من چنان سكوتي برقرار شد ....كه يه لحظه فكر كردم تماس قطع شده .....صداي نفساشو مي شنيدم ....دوست داشتم حرفي بزنه ..يا اينكه يه جوري ابراز خوشحالي كنه ...اما ساكت بود -مسعود.....مكثي كردم و ادامه دادم ...............منم ...حرفي نمي زد .....به خودم جسارت دادم و از سكوتش استفاده كردم - صدامو مي شنوي ؟مي دونستم مي خواد حرف بزنه ...اينو از طرز نفس كشيدناش مي فهميدم.....هي نفسش بالا مي يو مدو زودي فروكش مي كرد ...تا اينكه يه دفعه گفت :مسعود- هد...كه سريع ساكت شد وقتي اسممو.. هر چند نه كامل گفت....ته دلم بد جوري خالي شد ..گوشي رو محكمتر تو دستم گرفتم ....منتظر بودم كه يه كلمه ديگه بگه ...تا ده تا ديگه من روش بذارم و بگم چقدر دوسش دارم .....كه با جمله بعديش ....گند زد به تمام هيكلم و حسابي سستم كردم مسعود- لطفا مزاحم نشيد خانوم ....و گوشي رو گذاشت ....لبام بي اراده تكون خوردن ..اما صدايي ازشون خارج نشد ....با اينكه تماسو قطع كرده بود .....هنوز گوشي تو دستم بود.... و به صداي ممتد بوق اشغال گوش مي كردم ....فكر مي كردم صدامو مي شنوه ..براي همين زمزمه وار:- مسعود چت شده؟... منم هدي ..به همين زودي همه چي رو فراموش كردي ...؟.كلمه مزاحم برام خيلي سنگين بود ؟ ...باورم نمي شد با انگشتام كه كلي ناتوان شده بودن ..يه بار ديگه شماره اشو گرفتم قبلا از اينكه حرفي بزنه :- خواهش مي كنم مسعود ..تو ديگه نگو همه چي رو باور كردي ....نگو تو هم مثل بقيه فكر مي كني ....من فقط اميدم تويي ...تو بايد از من حمايت كني ....نمي خواي بگي كه اون شبو يادت رفته ....مسعود منـمسعود- خانوم قرباني ..همه چي بين من و شما تموم شده ...لطفا ديگه با اينجا تماس نگيريد ....و مزاحم نشيد -مسعــگوشي رو گذاشته بود .......با دهني باز به گوشي نگاه كردم....مسعود همه چي رو بين خودش و من.. تموم كرده بود ...اشكم در امد....احساس مي كردم همه چي دور سرم در حال چرخشه .....با دستاي بي حس.... گوشي رو گذاشتم سر جاش ....و به تلفن خيره شدم ...مغازه دار- حالت خوبه دخترم ؟برگشتم و به چهره پيرمرد كه نگرانم شده بود ...نگاه كردم .....دوباره سوالشو تكرار كرد ....سرمو ازسر گيجي تكون دادم ...و به طرف ديگه اي خيره شدم ...پوزخندي به اميد واهيم زدم كه فكر مي كردم وجود داره.... ..مسعود هم مثل بقيه رفتار كرد ......چرا نفهميدم كه اونم از اول دنبال بهانه ست و مي خواد تركم كنه .......چرا فكر مي كردم اون با بقيه فرق داره بي توجه به مغازه دار... با حالي داغون و زار ...از مغازه خارج شدم به پياده رو نگاه كردم ....چقدر راه .بود.......اين اخرين اميدم بود كه ...از دست رفته بود ....دستمو گذاشتم رو ديوار ...و در حالي كه راه مي رفتم ..مي كشيدمش رو برجستگي هاي ديوار ......ديگه به چيزي فكري نمي كردم .....فقط دلم مي خواست راه برم ...نمي دونم چقدر راه رفته بودم..ولي پاهام حسابي درد گرفته بودن..فقط متوجه شدم كه اسمون ديگه روشن نيستبه خودم امدم كه ديدم جلوي دري هستم ...كه ظهر با كلي اميد بسته بودمش كه ديگه نبينمش چقدر حقير و پست شده بودم كه ....بي اراده برگشته بودم همونجا .....مقابل در ايستادم ...دستمو گذاشتم رو در....ديگه كم اورده بودم ..از صبح تا به الان چيزي نخورده بودم و انقدر راه رفته بودم كه ديگه برام رمقي نمونده بود ....حوصله گريه كردنو هم نداشتم ....از همه جا قطع اميد كرده بودم ....هيچ اسمي و هيچ كسي هم ديگه تو ذهنم نقش نمي بست ....انگشتمو روي در حركت دادم ....و به فكر فرو رفتمبا اينكه هر وقت كم مي يوردم فقط اميدم خدا بود... و ازش كمك مي خواستم ..ولي اينبار از خود خدا گله داشتم كه تنهام گذاشته بود...بغض كردم ..- خدا تو هم يعني وجود داري؟ ....من كه ديگه شك دارم ....چشممو بستم واز در فاصله گرفتم ....كه صداي اذان طنين انداز اون فضاي غم گرفته شد سرمو برگردونم به جهت صدا بي اراده زبونم چرخيد :مسجد ....!!!دلم پر بود...نياز به تخليه داشتم ..دست از روي در برداشتم ....و به راه افتادم ....از بين كوچه ها كه رد مي شدم...ذهنم خالي تر و خالي تر مي شد .....هر چي پيش مي رفتم... به صدا نزديكتر مي شدم ....مسجد زياد دور نبود ...مقابل مسجد ايستادم ......و به سر در ش نگاه كردم...نور سبزش...منو به سمت خودش مي كشوند ...چونم شروع كرد به لرزيدن ..دلم پر بود ....همونطور كه به سر در... و نور سبز خيره بودم :- ديگه كسي رو ندارم ...پس ازم رو نگير ....يه امشبي رو مهمونم كن ....دلم شكسته ...اگه مي خواي هنوز عذابم بدهي ...حداقل يه امشبو بهم رحم كن ....ديگه نمي تونم ..در توانم نيست ...يه امشب دلمو مهمون خودت كن وارد شدم ........با ورود به مسجد ...همه چي رو فراموش كردم ...چقدر این وضو بهم چسبيد ...جمعيتي زيادي تو مسجد بود ...به جالباسي دم در نگاه كردم ...به دونه چادر مونده بود ..به جمعيت نگاه كردم ...خوشحال شدم ...و چادرو برداشتم ....جلو جا نبود ..براي من همين ته ام از سرم زياد بود ....كلي همهمه بود ...گاهي كسايي كه از كنارم رد مي شدن ....و بهم خيره مي شدنتا نماز شروع بشه ..از كتابخونه يه قرانو برداشتم ...چشمامو بستم و با تمام وجود از سر قران انگشتامو حركت داد م ....و بازش كردم ....قلبم با ديدن این سوره به دفعه پر از ارامش شد ........سوره يس....عجيب ارامش گرفتم .....ديگه ته دلم نمي لرزيدبعد از تموم شدن نمار ...از مسجد زدم بيرون ...خيلي سبك شده بودم ...كوچه مثل ظهر نبود ....مردم در حال رفت و امد بودن ......بچه ها هم در حال بازي و دنبال كردن هم بودن .....براشونم مهم نبود كه كي به اين محل اضافه شده..كي كم شده به سر كوچه كه نزديك مي شدم ....چشمم به يه ماشين پيكان سبز رنگ خورد .... كه پسري بهش تكيه داده و به ته كوچه نگاه مي كنه ..از كنارش رد شدم ....بهم نگاه كرد ....بهش محل ندادم ...و به طرف خونه رفتم ..در نيمه باز بود ....برگشتمو به پسر كه با تعجب بهم نگاه مي كرد... نگاهي انداختم و زودي وارد خونه شدم ....تا پامو گذاشتم رو پله پايين در ..حاتم و ديدم كه با عجله از اتاق خارج شد ...تا منو ديد ...سر جاش خشكش زد ....به سر وضعش نگاه كردم ..هنوز لباساي ظهر تنش بود ....دوتامون بهم نگاه مي كرديم ..سرمو انداختم پايين و از كنارش رد شدم ...يه قدم از ش دور نشده بودم كه بازومو گرفت ...با خشم برگشتم طرفش ...به چشماش نگاه كردم ..نگاش جدي بود ...متوجه نگراني تو چشماش شدم ...سرمو برگردوندم و به در خيره شدم..- نگو كه نگران شدي ..كه خيلي مسخره است ....با پوزخندي سرمو برگردوندم طرفش نترس ديگه كسي نگرانم نيست... كه به خاطر گم شدن و مردنم ...ازت باز خواست كنه ...حالا و اون دستتو ازم دور كن ...كه به اندازه كافي بر چسب بي ابرويي تو اين چند روز ه بهم خورده..ديگه نمي خوام ...بهم برچسب ناپاكي هم بهم بزنندستش شل شد و از بازوم جدا شد ....ديگه بهم نگاه نمي كرد ....درو باز كردم و وارد اتاق شدم هنوز همونجا ايستاده بود و پشتش به من بود ...رفتم و يه گوشه نشستم .....اروم برگشت و بهم نگاه كرد ...با نفرت بهش خيره شدم ..كه از رو بره و خودش سرشو بندازه پايين ....تا حالا اينطوري نديده بودمش ... .... ....دستي به موهاش كشيد و با ناراحتي از خونه خارج شد....بعد از رفتنش ..كمي به درو ديوار اتاق نگاه كردم....و همه چي رو از چشمم گذروندم ..... از جام بلند شدم و چادرو از سرم برداشتم ... ...خيلي تشنه ام بود ...استكاني كه كنار كتري بود و برداشتم ...و رفتم تو حياط ...شير ابو باز كردم ..سر شلنگ افتاده بود وسط حياط ..گذاشتم كمي اب ازش بره ....تا خنكتر بشه استكانو از اب پر كردم ....به اب خيره بودم كه با سرعت از لبه استكان مي ريخت پايين ....خنكي اب كه رو دستم مي ريخت لذت بخش تر از خوردن اب بود ......كه يهو صداي زنگ خونه در امد و به دنبالش در باز شد ....سريع به در نگاه كردم ....و از جام بلند شدم ...شلنگ از دستم افتاد ...حاتم بود ....بهم نگاه كرد ...خواستم برم تو اتاق كه (صاحب خونه مهمون نمي خواي .؟.)صدايي كه شنيدم صداي دختري بود ... كه سرشو از در اورده بود تو و با شيطنت و خنده بهم نگاه مي كرد ...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 98
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 175
  • بازدید ماه : 318
  • بازدید سال : 1,148
  • بازدید کلی : 16,257
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید