loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 66 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: لیلین
فصل:

فصل ٣

تعداد فصل: ١٥
خلاصه ی رمان:
لاله دختری تحصیلکرده است که با پدربزرگش تویکی از روستاهای گیلان زندگی میکنه با گذشته وپدری که از هردوشون متنفره.در حالیکه منتظره نتایج کنکور ارشد هست با خواستگاریه نوید که یکی از اقوام دورشه روبرو میشه.نوید پسری معمولی اما با خصوصیات اخلاقی وروحی خاصیه والبته گذشته ای که هنوزم باهاش درگیره.که بااین ازدواج مسیر زندگی هردوتاشون عوض میشه.

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

سفره ناهار را باسلیقه خودم پهن کردم.عطر برنج اشتهای همه را تحریک میکرد.در کنار برنج ودو نوع خورشتی که پخته بودم سالاد شیرازی وسبزی خوردن تازه ودوغ محلی گذاشتم
سیما خانوم ذوق زده به سفره نگاه کرد ورو به مصطفی ونوید گفت:دست وپنجه ی عروس گلم درد نکنه ببینین چه کرده...

باشرمندگی سربزیر انداختم وگفتم:همچین هم تعریفی نیست سیما خانوم.به پای سلیقه شما که تو آشپزی نمیرسه
سیما خانوم از جایش بلند شد وبطرف سفره آمد
_شکسته نفسی نکن دخترم.از عطر وبوش معلومه چی باید باشه
لیلا خود را به مارساند وباشیطنت گفت:البته اگه یه دوره م زیر دست شما ببینه دیگه آشپزیش حرف نداره خاله جون
سیما خانوم اخم دلپذیری کرد وبا خنده گفت:لاله همه چی تمومه...اتفاقا این منم که باید بیام پیشش دوره ببینم...ماشالله غذاهای شمالی خوش آب ورنگ وخوشمزه هستن دلم میخواد این چند روزه که اینجاییم لاله جون برامون یه چند تاشودرست کنه.شاید منم بلاخره یاد گرفتم.
_رو چشمم...حتما درست میکنم
سیما خانوم دستی به پشتم زد وبالذت نگاهم کرد.لیلا بقیه را به سرسفره دعوت کرد.موقع خوردن ناهار حواسم چهار چشمی به چهره متفکر نوید بود که داشت به آرامی غذایش را میخورد.
نگاه کوتاهی بین من وآقاجان رد وبدل شد.ومن از برق نگاهش فهمیدم از دستپختم راضی است.
بعد از ناهار من ولیلا سریع سفره را جمع کردیم وظرف ها را به آشپزخانه بردیم.
_خیلی خوشمزه شده بود لاله دستت درد نکنه.
ظرف ها را روی ظرف شویی گذاشتم وگفتم : نوش جان.راستی لیلا من زیاد موافق موندن سیما خانوم ونوید اینجا نیستم.آخه امکانات کافی رو نداریم...ازطرفی من خجالت میکشم باهاشون تنها بمونم.
لیلا آستین هایش را بالا زد وگفت:نترس تنهات نمیزاریم .اولا که تموم این یه هفته رو باید هر روز برین خرید .تازه خرید خورده ریزای جهیزیه تم هست.ثانیاقراره من یا عمه بهجت یا عمه آتیه مدام سر بزنیم وپذیرایی کمکت کنیم تا دست تنها نباشی.
_حرف جهیزیه رو زدی...من باید چیکار کنم.فرصت کمی مونده.میدونی که آقاجون فعلا دستش تنگه.فکر نکنم بتونم چیزی تهیه کنم.
_نگران نباش خدا بزرگه...لوازم برقی رو که میتونی از مغازه مصطفی برداری .واسه مبلمان و وسایل اتاق خوابت هم من وزهرا کمی پس انداز داریم.آقاجان هم کمکمون میکنه.
با ناراحتی گفتم:اما من اینجوری راضی نیستم.دلم نمیخواد شما یا آقامصطفی رو تو زحمت بندازم.
لیلا ظرف هارا تند تند کف زد ودر همان حال بادلخوری گفت:این چه حرفیه که میزنی پولی که قراره من وزهرا بدیم کادوی قبولی دانشگاهته.در مورد مصطفی هم نگران نباش. وسایلو قسطی بر میداریم.اون که به همه نسیه جنس میفروشه محاله از تو نقد بگیره.باهاشم حرف زدم.به اون اگه باشه میگه همه رو خودم باید بدم چون جای برادر بزرگش هستم.اما نمیخوام با اینکار غرور تو یا آقاجان خورد شه...واسه همین راضیش کردم قسطی همه چیو ازش بخریم.
بغض سنگینی گلویم را میفشرد هرگز تصور نمیکردم با این عجله ازدواج کنم.از قسمتی که نصیبم شده بود نمیتوانستم فرار کنم.حتی خواب چنین سرنوشتی را هرگز ندیده بودم.

بازار طلا فروشهای رشت شلوغ وپر رفت وآمد بود.به اصرار سیما خانوم هر از چند گاهی پشت ویترینی می ایستادم وبه حلقه هایی که نشانم میداد خیره میشدم.
زهرا با بی صبری گفت:خب چرا چیزی نمیگی لاله؟اینجوری که تو سر تکون میدی ما متوجه نمیشیم خوشت اومده یا نه

نوید باتردید گفت:شاید چیزخاصی مد نظرشونه
هنوزم جلوی مادرش با من رسمی صحبت میکرد.نگاه دوباره ای به ردیف حلقه های پرنگین ودرشت انداختم.با اکراه گفتم:چیزخاصی مد نظرم نیست.اما از حلقه درشت وپرنگین خوشم نمیاد.برای همین چیزی چشممو نگرفته.
نوید با دست به مغازه ای که چند متر آن طرف تر بود اشاره کرد
_من یه چیزی اونجا دیدم که به نظرم قشنگ اومد .دوست دارین ببینین؟
با تکان دادن سر موافقت کردم.هرسه نفر مان به دنبالش رفتیم
_همین سری جلو ردیف سوم اولین ست
چیزی که او نشان میداد حلقه سفیدی بود با یک نگین برلیان که در عین سادگی زیبایی خارق العاده ای داشت.لبخند رضایت روی لب هایم نشست واو را که منتظر عکس العملم بود خوشحال کرد.
سیما خانوم با دیدن حلقه ها لب هایش آویزان شد وبا دلخوری گفت:آخه نوید جان این که خیلی ساده ست
نوید که میدانست از حلقه ها خوشم آمده با اصرار گفت:اما در عین سادگی قشنگ هم هست.من مطمئنم این به سلیقه لاله خانوم میخوره
سیما خانوم نگاهم کرد ومن فقط سربزیر انداختم .
_باشه پس بریم تو بخریمش.
بعد از خرید حلقه به مزون لباس عروس رفتیم.زهرا از قبل چند جارا مد نظر گرفته بود .دنبال لباس خاصی نبودم اما از لباس های سنگین وشلوغ خوشم نمی آمد
زهرا با ناراحتی گفت:اینا که همشون خیلی باز وبدن نما هستن
خانومی که مدیر آنجا بود بلافاصله گفت:نگران نباشین شما فقط مدل رو انتخاب کنین همکارام میتونن خیلی راحت لباسو تا جایی که دوست دارین پوشیده ترش کنن
نوید آستینم را به آرامی کشید ومن به دنبال او از سیما خانوم وزهرا دورشدم
_اگه میشه یه لباس کاملا پوشیده بردار.راستش حالا که قراره مراسم تو باغ برگزار بشه مناسب نیست لباست اینهمه باز باشه
با بی تفاوتی شانه بالا انداختم
_من هم از هیچکدوم از این لباسا خوشم نیومد.بهتره به مزون های دیگه هم سری بزنیم
_باشه پس من میرم به مامان وزهرا بگم بریم.
هنوز دوقدمی از من دور نشده بود که نگاهم به لباس زیبایی که گوشه دیوار پشت لباس پر چینی پنهان مانده بود افتاد.بی اختیار دست نوید را کشیدم.او با بهت برگشت وبه دست راستش که هنوز در دستانم بود نگاه کرد از خجالت سرخ شدم ودستش را رها کردم.سر به زیر به آن لباس اشاره کردم
_ببخشید به نظرت اون لباس چطوره؟
نوید لحظه ای به چشمانم خیره ماند وسپس به مسیری که با دست نشان داده بودم نگاه کرد
_کدوم یکی؟
به طرف لباس رفتم وآستین آن را بلند کردم
_هم پوشیده ست هم خیلی قشنگه
_اگه خوشت اومده امتحانش کن
زهرا به طرفمان آمد وگفت:چیزی پیدا کردین؟
_لاله ازاین لباس خوشش اومده
لبخند رضایت روی لب های زهرا نشست
_وای چقدر خوشگله.
سیما خانوم هم بعد از دیدن لباس ازسلیقه ام تعریف کرد.با راهنمایی مدیر آنجا به اتاق پرو رفتم وبا کمک زهرا لباس را پوشیدم.دختر جوانی که از کارکنان آنجا بود موهایم را کمی جمع کرد وشیفون زیبایی را به سرم زد.از دیدن خودم در آن لباس ذوق زده بودم.سیما خانوم هم به اتاق آمد وبا دیدنم جیغ کوتاهی کشید
_وای چقدر ناز شدی لاله جان.این لباس انگار برای تودوخته شده
به طرف در رفت وازهمانجا به نوید گفت:جات حسابی خالی لاله تواین لباس بی نظیر شده
نوید با بی صبری گفت:خب بزارین منم ببینم
از اتاق بیرون آمدم ودر مقابل چشمان منتظر نوید چرخی زدم
_چطوره؟
او بی اختیاز زیر لب گفت:خیلی قشنگه.
لبخند محوی روی لبم نشست.نگاه سرد اما مشتاقش دلگرم کننده بود.
برای نهار به خانه زهرا رفتیم و برای اولین بار از دست پخت آقا دانیال که واقعا عالی بود خوردیم.سر میز نهار به شوخی رو به زهرا کردم وگفتم:حالا کاملا مشخص شد چرا آقا دانیال وقتی تونیستی لب به غذایی که توپختی نمیزنه آخه ادم خودش آشپز خوبی باشه و اون وقت دستپخت یه آشپز دیگه رو بخوره.
زهرا نگاه مشکوکی به او انداخت و گفت:لاله راست میگه دانیال؟!
از سوال او همه مان به به خنده افتادیم و دانیال گفت؟من علط بکنم زهرا خانوم .دست پخت شما حرف نداره منتها غصه دوریتون باعث میشه غذا از گلوم پایین نره.
سیما خانوم که از شدت خنده اشک به چشمانش امده بود رو به نوید کرد و گفت:یاد بگیر پسر
نوید با شیطنت نگاهم کرد
_یاد گرفتن نمیخواد که همش به انداره یه زبون چرخوندنه
دانیال به ظاهر اخم کرد و به خنده گفت:داشتیم باجناق؟حالا دیگه جلو رومون زیرآبمونو میزنی؟
نوید گفت:به قول مصطفی ما در بست مخلصیم آقای دکتر.

خرید عقد یکروزه تمام شد وما با وجود اعتراض سیما خانوم که از کم محتوا بودن خریدمان راضی نبود
به سمت رودسر حرکت کردیم.همه چیز آنقدر سریع و غیر قابل پیش بینی اتفاق می افتاد که حتی فرصت فکر کردن را نیز از من میگرفت .نگاهم که به نوید می افتاد ترس مبهمی در قلبم ریشه میدواند.آیا میتوانستم با زندگی در کنار چنین مردی کنار بیایم؟به نظر سوال بی جوابی می آمد.همیشه میخواستم برای ازدواج بهترین انتخابم را داشته باشم .گذشته مادرم مرا بر این خواسته مصمم کرده بود وحالا انگار با این ازدواج روی خواسته ام پا گذاشته بودم.
صدای زن دایی تهمینه داخل حیا ط پیچید ومرا به سر ایوان کشاند
_سلام زن دایی خوش اومدی

زن دایی ایستاد تا نفسی تازه کند.مثل همیشه روی پیشانی وپشت لبش عرق نشسته بود
_دیر که نکردم؟...مهمونا اومدن؟
نگاه گذرایی به داخل خانه انداختم
_نه فقط خاله شهربانو وعمه آتیه اینجان.
وارد اتاق که شدیم بقیه به احترام زن دایی بلند شدند واو به گرمی با آنها سلام واحوالپرسی کرد.فرصتی برای نشستن نبود.به آشپزخانه رفتم. تالیوانی شربت برایش بیاورم.نگاه کوتاهی از دور به اتاقم انداختم.نوید کنار پنجره ایستاده بود وداشت از مناظر اطراف عکس میگرفت.چند روزی میشد که اتاقم را دراختیار او گذاشته بودم.
بعد از پذیرایی از زن دایی دوباره به آشپزخانه برگشتم تا چای دم کنم.برق فلاش دوربین مرا ازجا پراند
_وای ترسیدم ...چیکارداری میکنی؟!
نوید مظلومانه لبخندی زد وگفت:داشتم عکس میگرفتم...اینجا چه خبره لاله؟چرا خانومها قراره اینجا جمع بشن؟!
قوری را روی سماور جابه جا کردم ودر آن حال لبخندی زدم
_تو روستای ما رسمه قبل از عقد خانوما به خونه دختر برای تبریک گفتن میرن وهمراهشون مرغ واردک سربریده وبرنج وچای واز اینجور چیزها میبرن .تا خانواده عروس برا برگزاری مراسمو پذیرایی مهمونا درمضیقه نباشن
نوید سرتکان داد
_خیلی چیز جالبیه
_آره این رسم خیلی قدیمیه وجای شکرش باقیه که هنوزم به قوت خودش پابرجاست
_بعضی رسم ورسوما بهتره هرگز از بین نره
شانه ای بالا انداختم وگفتم:امیدوارم
صدای زن دایی مرا دوباره به اتاق پذیرایی کشاند وصحبتمان نیمه تمام ماند.لیلا وزهرا که آمدند کمی خیالم راحت شد وپذیرایی از مهمان ها که دسته دسته از راه میرسیدند سریع تر صورت گرفت.خاله طیبه وجاری اش مادر میلاد آخرین سری مهمان ها بودند.
گلناز سیستم پخش موسیقی را روشن کرد.ومهمانی حالت رسمی تری به خود گرفت.لیلا عمه بهجت وخاله طیبه را برای رقصیدن بلند کرد.وآنها بعد از یک دور رقصیدن جایشان را به گلناز وفاطمه دادند که با لباس های محلی شان به زیبایی میرقصیدند.بقیه جمع با دست زدن آنهارا همراهی میکردند.خانوم ها از سیما خانوم خواستند تا به عنوان مادر داماد بلند شود وبرقصد.او با خجالت از جایش بلند شد وکمی رقصید.لیلا مرا هم بلند کرد تا با او برقصم.صدای دست زدن یک لحظه هم قطع نمیشد.بعد ازاینکه ما نشستیم زن دایی بسته ای را که همراهش داشت باز کرد ولباس محلی ام را که دوختنش بسیار مشکل بود به همه نشان داد.
به اصرار جمع آن را به اتاق آقاجان بردم وپوشیدم.دامن لباس فوق العاده سنگین بود.زن دایی برای دوختن تنها دامن لباس چهل متر پارچه به کار برده بود.نوارهای رنگی پایین دامن آن را واقعا بی نظیر نشان میداد.پیراهن قرمزرنگ لباس را که روی آن با مهارت گلدوزی شده بود به تن کردم وچرخی زدم.روسری قلاب دوزی ام را به سر گذاشتم ودوباره پیش مهمان ها برگشتم.
با دیدن من همه حتی مادر میلاد هم ذوق زده شدند.واز هنر دست زندایی تعریف کردند.او واقعا سنگ تمام گذاشته بود.
مهمان ها در حال خداحافظی بودند که زهرا به آرامی زیر گوشم گفت:لاله جان آقا نوید کارت داشت بهم گفت صدات بزنم.
با عجله از همه خداحافظی کردم وبه اتاقم رفتم.نوید رو به پنجره ایستاده بود وداشت عکس میگرفت.
_کاری داشتی صدام کردی؟!
دوربین به دست به سمتم چرخید وبا دیدن من در آن لباس رنگارنگ دوربین را پایین آورد.انتظار چنین نگاه بهت زده ای را از او داشتم.به دور خودم چرخیدم وچین های دامنم از هم باز شد
_قشنگه مگه نه؟
لبخند محوی روی لبش نشست –خیلی!
با خجالت سر بزیر انداختم وبه او که محو دیدنم در آن لباس شده بود فرصت دادم تا به خود بیاید.
_میتونم یه چند تا عکس ازت تو این لباس بگیرم؟
_البته
نوید سریع نگاهی به اطراف انداخت
_میتونی روی طاقچه بشینی واز اونجا به مزارع نگاه کنی؟
پذیرفتم وبلافاصله روی طاقچه نشستم .دامنم آنقدر بلند بود که پاهایم را میپوشاند.خودش خم شد وچین های دامنم را مرتب کرد.کمی عقب رفت ونگاه دقیقی به زاویه قرار گرفتنم در دوربین انداخت.
_میشه سرتو یه چهل وپنج درجه به بیرون بچرخونی؟
مثل اینکه سرم را زیادی چرخانده بودم که او جلو آمد وگفت:نه اینقدر
چانه ام را گرفت وبه طرف خود چرخاند.برای لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد.شاید نباید آنطور خجالت میکشیدم اما دست خودم نبود.سرخ شدنم باعث شد اونیزسربه زیر بیاندازد
_ببخش اصلا حواسم نبود
به آرامی گفتم :خواهش میکنم.
بعد از اینکه در چند حالت از من عکس گرفت.به بهانه حضور تعدادی از مهمان ها او را تنها گذاشتم.اما هنوز آن دوچشم سبزرهایم نمیکرد.ومدام در برابر چشمانم قرار میگرفت.خوب میدانستم که در این چند روزه حضورش ذهنم را حسابی مشغول کرده بود امادر قلبم هنوز خبری نبود.واین موضوع باعث میشد بیشتر عذاب بکشم.
سیما خانوم داشت با علاقه برای مرغ وخروسها دانه می پاشید.واز دیدن تلاش انها برای دانه پرچیدن هیجان زده شده بود.لبخند بی اختیاری روی لبهایم نشست.
با دیدنم خندید وگفت:زندگی اینجا واقعا لذت بخشه.حالا میفهمم چرا پدرم نمیتونست از گیلان دل بکنه.این خاک آدمو دامنگیر خودش میکنه.با اینکه مادرم مال گلپایگان بود وخود منم تهران به دنیا اومدم. اما بازاینجارو وطن اصلیم میدونم.

_فکر میکنم به خاطر اینه که شما پدرتونو خیلی دوست داشتین
سیما خانوم آهی ازسر حسرت کشید وگفت:آره من اون خدا بیامرزرو خیلی دوست داشتم.سرنوشتشم مثل منش ورفتارش عجیب بود.هنوزم نمیتونم درک کنم چرا اون با داشتن زن وبچه تواینجا با مادرم ازدواج کرد؟اونم درحالیکه عاشقشون بود.
با کنجکاوی کنارش روی پله نشستم وبه حرفهایش گوش دادم
_خانواده ی مادرم میدونستن پدرم زن وسه تا بچه داره.با اینحال رضایت دادن مادرم که فقط چهارده سال داشت باهاش ازدواج کنه.بعدها از مادر مه لقا زن اول پدرم شنیدم که بعد از فوت پدربزرگم دایی هام که دوست پدرم بودن برا اینکه از زیر بار مسئولیت خواهرشون رها شن اونو به پدرم پیشنهاد دادن.پدرمم قبول کرد باهاش ازدواج کنه.مادرم اصولا زن کم حرفی بود ومن از اون در این مورد چیزی نشنیدم...بعد از فوت پدرم ترس اینو داشتم که من ومادرم آواره بشیم.آخه دایی هام با اینکه ثروتمند بودن اما از ما چندان حمایتی نمیکردن.دیگه تو خرج روزمره مونم مونده بودیم که یه روز مادر مه لقا و برادر بزرگش دایی رمضان اومدن سراغمون.من تا اون روز زن اول پدرمو ندیده بودم.زینت خانوم برخلاف مادرم که آرام وخجالتی بود زنی شاد وخوش سر وزبون بود.انتظار داشتم با ما رفتار بدی داشته باشه اما اون خیلی مهربون ونازک دل بود.به مادرم بیشتر میخورد دختر زینت خانوم باشه تا هووی اون... چون توتهران کسیو نداشتیم که زیر بال وپرمونو بگیره بازینت خانوم ودایی رمضان راهی گیلان شدیم ومن برا اولین بار خواهر بزرگم مه لقا ودوتا برادرام حسین وعلی رو دیدم چه دوران قشنگی بود.همه مون کنار هم زندگی میکردیم. هرکی از اصل ماجرا باخبر میشد انگشت به دهان میموند که چطور دوتا هوو باهم اینطور صمیمی هستن...عاشق گیلان شده بودم فکر جدایی از اینجا وخونواده جدیدم برام مثل کابوس بود.دلم میخواست این جمع صمیمی حفظ شه .اماوقتی مه لقا با آقا مهدی پسر دایی رمضان ازدواج کرد غم عالم به دلم ریخت.دوست نداشتم اونو ازمون جداکنن.اون اوایل ازبابای مصطفی بدم میومد.اینو به خودشم گفتم...عروسی مه لقا یکی از قشنگ ترین عروسی هایی بود که من به عمرم دیدم.کلی مهمون دعوت شده بود وهمه سرشون حسابی شلوغ بود.تو اون مراسم بود که دایی یوسف برادر کوچیکه زینت خانومو دیدم.اونطور که میگفتن وقتی هیجده سالش بوده خاطرخواه یکی از دخترهای فامیلشون میشه بعد که خونواده دختره بهش جواب رد میدن میره سربازی وبعدشم تو تهران کار وکاسبی راه میندازه هرگز ازدواج نمیکنه ودیگه برنمیگرده.این دفعه هم فقط برای عروسی خواهرزاده وبرادرزاده ش اومده بود...مادرم اونموقع فقط 26 سالش بود وچون خیلی خوش بر و رو بود خواستگارای زیادی داشت.اما راضی نبود منو زیر دست ناپدری بزرگ کنه...یه ماهی از عروسی مه لقا میگذشت که دایی رمضان وخونوادش همراه دایی یوسف اومدن خونمون ومادرمو واسه دایی یوسف خواستگاری کردن.همه مون شوکه شده بودیم.البته زینت خانوم همه چیو از قبل میدونست واونم بود که با نصیحت مادرمو راضی کرد زن دایی یوسف بشه.ترس جدایی از داداشام و برگشتن دوباره به تهران غم عالمو به دلم ریخت ...جالب اینجا بود که تو اون بین من فقط آقامهدی رو مقصر میدونستم که با عروسیش باعث شد سروکله دایی یوسف پیدا بشه...دل کندن ازاینجا برام عذاب بود.انگار داشتن جونمو ازم میگرفتن.تا چند مدت بعد اون جدایی اجباری غصه دار بودم اما دایی یوسف اونقدر در حقم مهربونی کرد که به شرایط جدید عادت کردم ودست از غصه خوردن ولجبازی برداشتم...زندگی خوبی داشتیم ناپدریم برام همیشه دایی یوسف موند.هرگز بهش بابا نگفتم اما خدا گواهه که در حقم پدری کرده.من همیشه غصه ی اینو میخورم که نتونستم حتی ذره ای محبتشو جبران کنم...داداشم رامین که به دنیا اومد خوشبختیم کامل شد.واقعا دوستش داشتم اون بعد شهادت علی وحسین تنها امید من بود...الانم که به این سن رسیدم خدارو شکر میکنم که زن خوبی مثل زینتو تو مسیر زندگیمون گذاشت تا به سرنوشت بدی دچار نشیم.خدا رحمتش کنه روح بزرگی داشت.
زیر لب خدا بیامرزی گفتم .وبه چهره غم زده سیما خانوم خیره شدم.

سیما خانوم برای آنکه موضوع صحبت را عوض کند گفت:راستی درختای باغ خیلی نزدیک به هم کاشته شده.به نظرت میشه مراسمو اونجا برگزار کنیم؟
_آقاجان قراره یکیو بیاره چندتاشونو بزنه.واسه چیدن میز وصندلی مشکلی نداریم فقط یه فضای مناسب واسه رقص وفیلمبرداری وگروه موزیک میخوایم که اونم با قطع چندتا درخت مشکلمون حل میشه.

علی وارد حیاط شد وصحبتمان نیمه کاره ماند
_سلام علی.خوش اومدی
مدتی میشد که بامن مثل همیشه گرم وصمیمی برخورد نمیکرد
_سلام .
سیما خانوم بالبخند مادرانه ای به او خوش آمد گفت.علی بقچه ای رنگی را بطرفم گرفت
_مامان نان تمیجان پخته.میدونست دوست داری واسه ت فرستاد
با شوقی کودکانه بقچه را ازدست او گرفتم وآن را بوییدم
_آخ جون من عاشق این نونم.دست عمه بهجت گلم درد نکنه .
نوید از سر وصدای من بیرون آمد وبا علی سلام واحوالپرسی کرد
_چی شده؟چرا اینقدر خوشحالین؟
علی به جای من گفت:لاله عاشق نان تمیجانه .واسه همین با دیدن بقچه ذوق کرده
نوید ابرویی بالا انداخت وبا تردید گفت:ببینم این همون نونی نیست که با آرد برنج درست میکنن؟
باسر حرفش را تایید کردم وبقچه را بلافاصله گشودم وبه طرف سیما خانوم تعارف کردم
_بفرمایین
سیما خانوم تکه ای از آن برداشت وبعد از بوییدن به دهان برد
_یادش به خیر زینت خانوم همیشه برامون درست میکرد.مخصوصاتوایام محرم توش خرما یا حلوا میگذاشت وتو مراسم عزاداری پخش میکرد.چه لذتی داشت خوردن اون نذری ها
بقچه را به طرف نوید گرفتم واو نیز تکه ای برداشت.روبه علی کردم وگفتم:آقاجان صبح دنبالت میگشت هرچی به گوشیت زنگ زدیم در دسترس نبودی
_با چند تا از دوستام تفریحی رفته بودیم دیلمان.اونجا هم موبایل خوب آنتن نمیده.نمی دونید چیکارم داشت؟!
نوید به جای من گفت:دنبال کسی هستیم که بیاد چندتا از درختای باغو از ریشه بکنه .قراره مراسم اونجا برگزار شه
علی لحظه ای با بهت چشم به دهان نوید دوخت وسپس به طرف باغ برگشت ونگاه کوتاهی به آن انداخت _نمیدونین الان کجاست؟...آقاجان رو میگم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم وگفتم:احتمالا الان تو مغازه داداش مصطفاست.ولی تا اذان ظهر میاد خونه.
_باشه پس من با اجازه تون میرم دوساعت دیگه برمیگردم.
نوید یک پله پایین رفت وگفت:علی آقا میشه مسیر رودخونه رو بهم نشون بدین؟میخوام از اونجا چندتا عکس بگیرم.
علی باتعجب نگاهش کرد وبه باغ اشاره کرد
_رودخونه که پشت همین باغه.
_نه منظور آقا نوید رودخونه بزرگه ست .آخه اونجا یه نی زار قشنگ داره .میخواد ازش عکس بگیره.
علی نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت:باشه می برمشون

هنوز سفره ناهار را نینداخته بودم که صدای یالله گویان آقاجان بلند شد.به سر ایوان رفتم وعلی را همراه اودیدم.هردو به طرف باغ رفتندهنوز ازآمدن نوید خبری نبود.سیما خانوم داشت به خرده ریزهای جهازم روبان میزد.من هم مشغول جمع آوری کتابهایم بودم.غم جداشدن از آقاجان ودل کندن از این خانه وروستا بغض به گلویم نشانده بود.
یک لحظه از بلند شدن صدای آقا جان گوشهایم تیز شد.سیما خانم آنقدر مشغول بود که صدای او را نشنید.اولین باری بود که اقا جان سر علی داد میزد.
پاورچین پاورچین به حیاط رفتم و از پشت لانه مرغ ها به حرفهایشان گوش دادم
_خب چرا تویه تالار برگذار نمیکنن؟اونا که ماشالله دستشون به دهنشون میرسه
_آخه پسرجان چند بار باید بهت بگم؟این خواسته لاله هست.دوست داره اینجا عروسی بگیره منم از خدامه چرا باید مخالفت کنم؟
علی دست نوازشی به یکی از صنوبرها کشید و با دلخوری گفت:ما واسه کاشتن تک تک اینها از جون مایه گذاشتیم یادتون رفته؟
_من نمیفهمم علی توچته؟! یعنی خوشحال کردن لاله ارزش نداره واسه ش یه چندتا درخت ببریم؟
علی سکوت کرد و آقاجان با تحکم گفت:همین فردا میگی آقا رحمان بیاد این چندتایی که علامت زدمو از ریشه در بیاره.فهمیدی؟
_من نمیزارم آقاجان...عمو رحمان باید از رونعش من رد شه که بخواد دست به یکی از این درختها بزنه.

آقاجان عصبانی بود.همه میدانستند که علی عاشق این باغ صنوبر است.بغضی که از قبل در گلوداشتم اشک به چشمانم آورد.
با احتیاط جلورفتم و گفتم:آقا جان من پشیمان شدم نمیخوام اینجا جشن بگیریم.
علی با دیدنم یکه خورد و از خجالت سر به زیر انداخت.تمام تنم میلرزید
_من میدونم علی عاشق این باغه.چرا باید به خاطر دو ساعت بزن و بکوب عمر چندتا درختو ازشون گرفت؟
اقاجان با نارحتی به طرفم آمد ودستم را گرفت
_بلاخره که چی؟باید روزی این درختارو برید.حالا امروز نشد فردا .من از اول هم با همین نیت این هارو کاشتم. علی هم خوب میدونه.
نگاه کوتاهی به چهره مغموم و ناراحتش انداختم.آقاجان از کنارمان گذشت و وارد حیاط شد تا از چاه آب بکشد و وضو بگیرد.نگاهم به مسیر رفتن او بود که علی بی مقدمه گفت:من واسه این باغ آرزوها داشتم...
اشکی روی گونه ام سر خورد.برایم سخت بود ناراحتی او را ببینم.همیشه برایش احترام خاصی قائل بودم .
_همین الانش هم میتونی داشته باشی.من دیگه تو این باغ جشن نمیگیرم
علی بی توجه به حرفهایم زمزمه وار گفت:دلم میخواست تو رو توی لباس سفید عروسی ببینم.تو همین باغ اما نه در کنار اون...
حرفهایش مانند صاعقه بر قلبم فرود امد.نگاهم که با چشمان بارانی اش تلاقی پیدا کرد دو قدم عقب رفتم
_نه علی این حرفو نزن
_دلم نمیخواست تو رو در کنار هیچ کدومشون ببینم. نه نوید نه میلاد.میخواستم من اون داماد خوشبخت بودم اما لاله تونذاشتی...توروخیلی خوب میشناسم .میدونم از سر لج و لجبازی با دایی مجید به اون پسر جواب مثبت دادی.اما نکن این کارو لاله.به خاطر خودت به خاطر من حتی به خاطر اون پسر.
نوید در را گشود و وارد حیاط شد.آقا جان جلو رفت وبا او سلام و احوالپرسی کرد.نگاه گذرایی به چهره خسته نوید انداختم و از اینکه اینجا ایستادم وبه حرفهای علی گوش کردم عذاب وجدان داشتم و
با صدایی که انگار از ته چاه در می آمدگفتم:من اونو دوست دارم علی
از اعترافی که کردم حتی خودم هم متعجب بودم.علی ناباورانه نگاهم کرد و سپس با چند قدم سریع از من دور شد.از روی رودخانه پرید و ازپشت باغ بیرون رفت.
بعد از نهار همه مان روی ایوان نشستیم تا چای بخوریم.بی مقدمه گفتم:آقاجان من واقعا نظرم در مورد باغ عوض شده.دلم نمیخواد اونجا جشن بگیریم.
سیماخانوم به جای آقا جان گفت:آخه چرا عزیزم؟
-فصل بارش بارون از شهریور شروع میشه.آسمون هم که همیشه ی خدا ابریه.میترسم بارون مراسمو بهم بریزه.از طرفی طاقت ندارم ببینم واسه یه جشن چند ساعته نه تا درختو از ریشه در بیارن.
نوید نگاه دقیقی به چهره افسرده ام انداخت وچیزی نگفت.برای آنکه از تیررس نگاه او واقاجان که با ناراحتی نگاهم میکرد دور بمانم از جایم بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم.
_میرم یکم میوه بیارم.
صدای آقاجان از روی ایوان به گوش میرسید
_لاله دختر حساس ودل نازکیه.مادر خدابیامرزش هم همینجوری بود.طاقت کشتن یه دونه مورچه روهم نداشت.
سیما خانوم زیر لب گفت:خدا رحمتش کنه
چهره مهربان مادر با آن لبخند دلنشینش در برابر چشمانم قرار گرفت ومن را که از قبل بهانه ی خوبی برای گریستن داشتم به گریه وا داشت.حرفهای علی داغانم کرده بود.

صدای اره برقی مرا ازخواب پراند.با بهت درون رختخوابم نشستم.سیما خانوم هم از خواب بیدار شده بود
_این صداها چیه؟!
با تردید گفتم:صدایه...
نمیتوانستم باور کنم داشتند باغ علی را خراب میکردند.سریع موهایم را جمع کردم وروسریم را به سرم انداختم
_دارن درختارو میبرن
از در اتاق بیرون دویدم وازپله های ایوان پایین رفتم.آقاجان و نوید جلوی باغ ایستاده بودند وشخصی داشت درخت هارا می برید.
درد غریبی به جانم افتاد.احساس میکردم آن شخص دارد دست وپای مرا می برد.نفس در سینه ام تنگ شده بود.وبغض عجیبی بر گلویم سنگینی میکرد.با زحمت خود را به آنها رساندم.دیدن چهره افسرده علی که با جدیت به جان درخت ها افتاده بود آتش به جانم انداخت.
اشک در چشم هایم پرشد ودیدم را تار کرد
_نه علی اینکارو نکن.تورو خدا
ناله هایم به گوش او نمیرسید وصدای اره برقی بلند تر از آن بود.سرم گیج میرفت.آقاجان ونوید با بهت نگاهم میکردند.
با تمام وجودم فریاد زدم
_تمومش کن علی...دیگه نبر بسه...با توام میگم بس کن.
علی برگشت ونگاه غریبانه ای به من انداخت ودوباره مشغول به کار شد.گریه ام به هق هق وفریادم به جیغ تبدیل شد.آقاجان با وحشت به بازویم چنگ انداخت
_لاله آروم باش .جیغ نزن دختر
درخت روی زمین افتاد وتمام تنم لرزید.سیما خانوم باوحشت به حیاط دوید.آقاجان نمیتوانست کنترلم کند.زیر دستهای آنهادست وپا میزدم وکنترلم برایشان مشکل بود.سرگیجه ام بیشتر شده بود وصدای آنها مثل وز وز زنبوری از دور به گوش میرسید.
علی بی توجه به حال آشفته ام سراغ درخت دیگری رفت.تمام توانم را یکجا جمع کردم.با وحشت جیغ کشیدم وخودم را از دست سیما خانوم وآقاجان رها کردم.نباید میگذاشتم او درخت بعدی را هم ببرد.
به طرف علی دویدم.چند قدم مانده به او دستان قوی ونیرومندی بازوهایم را ازپشت گرفت.بیهوده دست وپا میزدم
_ولم کن ...میخوام نزارم درختارو ببره
صدای خشمگین نوید مرا به خود آورد
_دیوونه شدی؟!...تمومش کن لاله.از دیروز تاحالا تو چت شده؟مگه ازهمون اولش نمیدونستی قراره درختارو ببرن؟
سرم را به زیر انداختم.اشک های داغم روی گونه ام افتاد.هیچ دلیل منطقی برای توجیح خودم نداشتم.با صدای گرفته وضعیفی گفتم:ولم کن
_باشه به شرطی که خودتو کنترل کنی
سری تکان دادم واو دستهایم را رها کرد.علی حتی لحظه ای دست از کار نکشید.برای آخرین بار نگاهی از سر تاسف به او انداختم وبه طرف خانه دویدم.گریه امانم را بریده بود.
خوب میدانستم که او اینکار را فقط به خاطر شادکردن دل من میکند.به نظر حرفهای دیروزم را باور کرده بود.غم بزرگی روی دلم سنگینی میکرد.به این بازی تا کجا میتوانستم ادامه دهم؟
چشم هایم به شدت میسوخت وذهنم خسته تر از آن بود که بتواند به این سوال جواب دهد.حضور کسی را درکنارم احساس کردم برگشتم وبه چهره مغموم نوید خیره شدم
_چی شده لاله؟...چرا اینطور افسرده وناراحتی؟
قطره اشکی روی صورتم چکید و اورا عصبی کرد
_چرا گریه میکنی؟...حرف بزن نکنه پشیمون شدی؟
میخواستم اعتراف کنم که پشیمان شده ام.چون نمیتوانم بدون هیچ مهر وعلاقه ای پابه خانه اش بگذارم.چون احساس یک قربانی را دارم.که خیلی مفت وارزان فدای خواسته های دیگران وغرور نابجایم شده.چون با این ازدواج شخص عزیزی را از دست میدادم.از این فکر برخود لرزیدم.

یعنی من علی را دوست داشتم؟!...به چشم های غمگین نوید خیره واز این نتیجه گیری زود هنگام دچار عذاب وجدان شدم.لااقل مطمئن بودم اینطور نیست
_نه این چه حرفیه که میزنی؟من فقط نمیخواستم اون درختارو ببرن
_رفتار علی هم برام عجیبه انگار داره با لجبازی اینکارو انجام میده
نگاهی به دستم انداختم وانگشتر نامزدیم را دور انگشتم چرخاندم
_اون عاشق این باغ بود.دلش نمیخواست حتی یه شاخه از درختارو شکسته ببینه اما حالا به خاطر من وآقاجان پارو دلش گذاشته وخودش دست به کار شده
نوید زیر لب گفت:مثل اینکه خیلی بهت ارادت داره
از تیزبینی او تعجب کردم.حتما حدس هایی زده بود ومن نباید بی دلیل چیزی را انکار میکردم.حرفی نزدم.
نوید به حالت دستوری گفت:بریم بیرون کمی با هم قدم بزنیم.
نگاهی به چشم های مطمئن ومغرورش انداختم.
_باید صبحونه آماده کنم
_آقاجون آماده کرده.نیم ساعت دیگه آماده شو باهم بریم
در لحن حرف هایش حتی ذره ای خواهش نبود.نگاهش را ازمن گرفت ودوباره به طرف باغ رفت.
چیزی از گلویم پایین نمیرفت.به احترام سیما خانوم لقمه ای نان وپنیر خوردم وچایم را تلخ سر کشیدم.
عمه آتیه که آمد با خیال راحت مانتوم را پوشیدم .قرار بود او امروز ناهار درست کند.شال آبیم را به سر گذاشتم ودر آئینه به خودم نگاهی انداختم.چون پوستم روشن بود این رنگ شال به من می آمد.
به ظاهر کار علی تمام شده بود چرا که دیگر صدای اره برقی نمی آمد.بعد از خداحافظی از سیما خانوم وعمه از پله ها پایین رفتم.نوید کنار آقاجان وعلی ایستاده بود وحرف میزد
آقاجان بادیدنم گفت:حالت بهترشد لاله جان؟
نگاهی از سر تاسف به چهره ی غمگین علی انداختم وبا صدای گرفته ای گفتم:بهترم.
_با اجازه تون ما میریم همین دور واطراف یه قدم بزنیم.فکر میکنم برای تغییر روحیه لاله بد نباشه
آقاجان نگاه قدرشناسانه ای به نوید انداخت ولبخند کمرنگی زد
_کار خوبی می کنین. برید به سلامت.
دیگر به علی نگاه نکردم با نوید از آنها خداحافظی کردیم وبه طرف در رفتیم
_بهتره بریم کنار رودخونه
با سر حرفش را قبول کردم.از ابروهای به هم گره خورده ولب های منقبضش کاملا پیدا بود که هنوزم عصبانیست.برای اولین بار از اینکه قرار بود درکنارش قدم بزنم می ترسیدم.
درطول مسیرمان تا رودخانه هیچ حرفی زده نشد سکوت حرف اول وآخررا زد وهیچکدام تلاشی برای شکستنش نکردیم.
صدای جریان تند آب ضربان قلب واسترسم رابیشتر میکرد
_میشه بگی برای چی اومدیم بیرون؟
دستی به آب زد وبه تلخی گفت:اومدیم که حرف بزنی تو لاله دوروز قبل نیستی قبول کن که عوض شدی
_من حرفی واسه گفتن ندارم بهتره برگردیم
نوید با خشم بلند شد وبه طرفم امد.از ترس چند قدم عقب رفتم
_تو چیو میخوای ازم پنهون کنی؟یکم به خودمون ودوربرمون نگاه کن از چی میترسی؟فکر میکنی اگه بزنی زیر همه چی آسمون به زمین میاد؟...عذاب وجدان داری یا شرمنده ای؟خیال میکنی اگه بگی پشیمون شدی فرقی به حال من میکنه؟
با ترس نگاهش کردم.چهره اش کلافه وعصبی بود.ابرویی بالا انداخت وطلبکارانه به من خیره شد.انتظار داشت حرفی بزنم واین سکوت بی دلیل من اورا عصبانی میکرد
_من بازیچه ی تو نیستم لاله...تاهمینجاش هم که به خاطر تو کوتاه اومدم دارم داغون میشم...ازجون من چی میخوای؟د حرف بزن لعنتی
با فریادش تمام تنم لرزید واشک دیدم را تار کرد
_آره پشیمون شدم.چون هرچی تلاش میکنم نگاهمو به این ازدواج تغییر بدم بازم نمیشه.من میخوام بهت اعتماد کنم .به باتو بودن عادت کنم اما اینم نمیشه...نمیدونم آقاجان درمورد گذشته ی من چی بهت گفته.اما همینقدر بگم که رفتار مجید باعث شده من از ازدواج بترسم.
صدای هق هقم بلند شد.فشار روحی زیادی رویم بود.دلم میخواست از زیر بار این همه غم شانه خالی کنم.
_من میخوام توحرف بزنی نه اینکه گریه کنی
به نظر آرام شده بود.به تخته سنگی که کمی آنطرف ترقرار داشت اشاره کرد
_بهتره بریم اونجا بشینیم
قبول کردم وبه دنبالش رفتم.برای اولین باربود که اینقدر نزدیک هم می نشستیم.به صدای آب که درزیر پایمان جریان داشت گوش دادم تاکمی آرام شوم.نوید هم سکوت کرد تابه میل خودم به حرف بیایم.

دروغ نیست اگه بگم مامانم بهترین دختر این روستا بود.به قول عمه هام همه چی تموم بود.مثل دخترای اون زمون به فکر شوهر کردن واین حرفا نبود درسشو که تموم کرد معلم شد.آقاجانم خیلی مادرمو دوست داشت .از قبل اونو واسه تنها پسرش مجید در نظر گرفته بود.مجید کوچکترین بچه ش بود وبعد فوت مامانبزرگم همه به هرطریقی نازشو میکشیدن واسه همین خیلی بی مسئولیت بار اومد.دنبال درس نبود.دیپلمشو به زور گرفت.و تو یه کارخونه برنجکوبی اطراف رشت مشغول کار شد.صاحب کارخونه پسر نداشت.واسه همین اونو خیلی دوست داشت.مجید خاطرخواه دختر بزرگه ش شد.اون مرده هم درظاهر حرفی نداشت اما دختره مخالفت کرد وبا کس دیگه ای ازدواج کرد.تو همون میون آقاجان مامانمو به مجید پیشنهاد داد.اول مجید مخالفت کرد اما وقتی آقاجان سر لج افتاد وتهدیدش کرد که اگه با مادرم ازدواج نکنه ازارث محرومش میکنه کوتاه اومد.نتیجه ی این ازدواج تحمیلی هم چیزی جز یه زندگی درب وداغون نبود.همش برام سواله چرا مامانم راضی شد با همچین مردی ازدواج کنه؟!...بعد ازدواج پدرم دنبال خوشگذرونی های خودش رفت ومادرم ازترس بی آبرویی سکوت کردومسئولیت زندگیو به دوش گرفت.تولدناخواسته لیلا باعث شد مجید با لجبازی جلوی کار کردن مادرمو بگیره.اون بیچاره هم به اجبار از کارش انصراف داد.مامانم تموم این فداکاری هارو واسه حفظ زندگیش کرد.زهرا که به دنیا اومد زندگی اونا کمی بهتر شد.نمیدونم شاید به همین دلیله که مجید زهرا رو خیلی دوست داره.در هر صورت اون دوران خوش سه ساله با بارداری مجدد مادرم نابود شد.مجید پنهانی با شهلا که دختره همون رئیس کارخونه بود و یه مدتی میشد طلاق گرفته بود ازدواج کرد.شهلا مجبورش کرد مامانمو طلاق بده.مجید هم قبل به دنیا اومدن من طلاقش داد.پاقدمم همه جوره واسه مادرم نحس بود.فشار خون بالا هم هدیه من واسه اون بود...با اینحال مامانم تموم عشقو محبتشو به پای ما سه تا ریخت.برای سیر کردن شکم ما از صبح تا غروب توشالیزارها پاش توگل بود.هرگز حتی جلوی پدر ومادرشم دستشو دراز نکرد.با اینکه با ما می خندید وبه هرسه تامون امید میداد.اما همیشه یه غم توچشاش بود که وقتی بهش نگاه میکردم بغضم میگرفت.اون از دست های زبر وترک خورده وصورت آفتاب سوخته ش یا حتی پاهای زخمیش که از نیش زالوها بی نصیب نبودن غمگین نبود.چشمای اونو خیانت مردی که به خاطرش از همه چیز گذشته بود غمگین میکرد...تو سی وچهار سالگی مثل زنای چهل وپنج ساله دیده میشد.ضعف اعصابو میگرن وفشارخون بالا دسترنج زندگی با همچین مردی بود.آخرشم کنار یکی از همین زمینای کشاورزی سرشو گذاشت زمین وتموم کرد.
نوید مردد پرسید
_علت فوتش چی بود؟
سنگ ریزه کوچکی رابه آب انداختم وبا بغض گفتم:فشار خونش نوزده بود...خونریزی مغزی کرد
_خدا رحمتش کنه.
زیر لب تشکر کردم وبه رودخانه نگاه کردم آن روز وحشتناک رابه یاد آوردم که خاله طیبه دنبالمان آمد وبا چشم های گریان مارا به خانه دایی رسول برد.
بعد مراسم تشیع جنازه بدون حضور مجید برگزار شد.نفرت ازاو درست از همان روز درقلبم ریشه دواند.وقتی چهره آرام وپاک مادرم را زیر کفنی پنهان کردند وبرای ما کاملا روشن شدکه دیگر مادر نداریم احساس یتیمی کردم چرا که آن روزمجید را هم به عنوان پدرم برای خود مرده فرض کردم.
صدای نوید من را ازفکر وخیال بیرون کشید
_بعد فوت مادرتون اومدین اینجا؟
_خب وقتی مجید ازش جداشدمامان مجبور شد به اینجا برگرده.هزینه زندگی تو رشت برای مابالا بود...بعدچهلم اون خدابیامرز هم مجید اومد دنبالمون ومارو به خونه جدیدش برد تاکنار اون وهمسرش زندگی کنیم.من اونموقع فقط نه سالم بود...شهلا بدترین خوش آمدیو که تا به حال به عمرم دیده بودم نصیب ماسه تا کرد.موندن ما تو اون خونه فقط نه ماه دووم داشت.چون نه شهلا تونست تحملمون کنه نه ما با شرایط بدی که توش به سر میبردیم تونستیم کنار بیایم.آخرشم مجید دست از پا درازتر مارو به خونواده مادریم تحویل داد.آقاجان که تحمل دیدن اینهمه نامردیو ازپسرش نداشت.پیش قدم شد وهرسه تامونو زیر بال وپر خودش گرفت.محبتش به حدی نمک گیرم کرده که حاضرم براش جونمم بدم.واسه همین وقتی گفت خوشحاله که قبول کردم باهات ازدواج کنم چیزی نگفتم

نوید دستی به موهایش کشید وگفت:حالام پشیمونی چون رفتار من نا امیدت کرده...اینطور نیست؟
دروغ بود اگر حرفش را تایید میکردم.من برای ازدواج با او تصمیم را گرفته بودم.ازطرفی در این یک هفته رفتار او نه تنها بد نبود بلکه کارهایش تا حدودی من را به این ازدواج دلگرم میکرد.او که تردید را درنگاهم خواند با دلخوری سر برگرداند

_حق با من بود...تو از دیروز رفتارت عوض شده.من احمق نیستم لاله.احساس میکنم این موضوع به علی هم مربوط میشه.
با بهت سر تکان دادم ودوباره به همان حرفهای قبلی اشاره کردم
_تو اشتباه میکنی .پشیمونی من فقط برای ترس وبی اعتمادی بود.میترسم زندگی منم مثل زندگی مادرم بشه.نمیتونم تحمل کنم که تو هم به من خیانت کنی.نمیخوام تو هم یه مجید دیگه بشی.
_تو درمورد من چی فکر میکنی لاله؟...اگه من تا این حد نامرد بودم که هرگز اعتراف نمیکردم دلیلم واسه ازدواج با تو چیه؟
حس حسادت برای اولین بار به قلبم چنگ انداخت
_اما دختر مورد علاقه ت هنوزم تو زندگیت هست.تو نمیتونی وجودشو نادیده بگیری
به حالت عصبی چنگی به موهایش زد
_چرا همه چیو با هم قاطی میکنی؟...آخه من به چه زبونی بهت بگم همه چی تموم شده.اگه علاقه ای هم بود حالا دیگه نیست باور کن.من هرچی که باشم نامرد نیستم.
از جایش بلند شد واز تخته سنگ پایین پرید.حرفهایش قانعم نکرد.همش دنبال بهانه بودم.با نارضایتی نگاهش کردم.
_تو به من در مورد علی هنوز هیچ توضیحی ندادی؟من نمیتونم این سکوت تورو تحمل کنم اگه بخوای دوباره چیزی نگی عصبی میشم.
_اون فهمیده که از سر لج ولجبازی با مجید بهت جواب مثبت دادم.ازم خواست تا دیر نشده وپشیمون نشدم همه چیو تموم کنم
نوید با طعنه گفت:چه به موقع هم تذکر داده ...ظاهرا خیلی هم دیر نشده.خیلی به موقع پشیمون شدی
از جایم بلند شدم و از تخته سنگ پایین پریدم.در جواب حرفهایش چه میتوانستم بگویم .هر حرفی میزدم او طور دیگری برداشت میکرد.اما سکوتم بدتر از هر حرفی بود.نوید ازسر تاسف سری تکان داد ونگاهش را ازچشم های غمگینم گرفت
_اون بهت علاقه داره مطمئنم
_ اما من بهش این حسو ندارم
_دروغ میگی اگه بینتون چیزی نبود واسه بریدن چند تا درخت اونطور بی تابی نمیکردی
قدمهایش را بلند تر برداشت و به حالت قهر از من دور شد.نباید میگذاشتم چنین تصور اشتباهی از من داشته باشد.بطرفش دویدم وبازویش را کشیدم
_صبر کن نوید...توحق نداری به من همچین تهمتی بزنی.قبول دارم که امروز واسه بریدن درختا زیادی احساساتی شدم اما این دلیل نمیشه فکر کنی من بهش علاقه دارم...علی اون باغو دوست داره.میدونم چقدر براش سخت بوده که با دستای خودش درختارو از ریشه دربیاره.واسه همین وقتی دیدم خودش دست به کار شده خیلی ناراحت شدم.
به ظاهر قانع شد اما هنوزم دلخور بود
_ولی اون حق نداشت بهت بگه زیر همه چیز بزنی...از طرفی ما با هم نامزدیم شاید هنوز هیچ احساسی بینمون نباشه اما من نمیتونم تحمل کنم تو واسه مرد دیگه ای اونطوری گریه کنی
حرفهایش با اینکه ازسر حسادت بود اما قلبم را تکان داد.با مهربانی به آن دو زمرد سرد ومغرور نگاه کردم
_ببین نویدچیزی که مهمه اینه که من تورو واسه زندگیم انتخاب کردم مجنون تر از علی هم که پا پیش بزاره بازم نظرم عوض نمیشه
لبخند محوی روی لبش نشست تلاش میکرد خوشحالیش را پنهان کند.
به خانه که رسیدیم دیگر از آن تنش اولیه بینمان خبری نبود.گلناز را که دیدم خنده روی لبهایم نشست.هادی ونامزدش هم آنجا بودن.اما از علی خبری نبود.نگاه کوتاهی به باغ انداختم هنوز تنه تکه تکه شده درخت ها روی زمین قرار داشت.تاسف تنها احساسی بود که از دیدن آن صحنه در قلبم حس میکردم به نوید نگاهی انداختم ولبخند زدم. قلبم سبک شده بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 105
  • بازدید ماه : 248
  • بازدید سال : 1,078
  • بازدید کلی : 16,187
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید