loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 42 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: پانته آ65
فصل:

قسمت ۲۰ تا قسمت۳۰

تعداد فصل: قسمت ۳۸
خلاصه ی رمان:
پسری به اسم آبیش ( نامی اصیل ایرانی به معنای بی رنج ) که فقط
میخواد بفهمه کیه ؟

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

کامی - خیلی فیلمهای مزخرف استکبار حهانی رو نگاه کردی آخه گاگول
دزدیدن آدم اونم دختر سرهنگ خیلی راحته ؟من - اه خفه شو بابا کچلم کردی آره مثل آب خوردن راحته !کامی - خوب پس من تا یه لیوان آب میخورم تو برو دختره رو گروگان بگیر و برگرد !من - کامی خفو شو میدونی یعنی چی ؟ادامو درآورد و رفت توی اتاق من - هوی وسایل رو جمع کن تا یکساعت دیگه زنگ تعطیلش میخوره !با داد گفت نوکر بابات غلام سیاه !من - خوب پس غلام سیاه به کارت برس خودم وسایلم رو جمع کردم و از روی فاکتور خریدهایی که انجام دادم پول فرهاد رو برگردونم کامی با کلی وسیله از اتاق اومد بیرون و انداخت وسط سالن و با غیض گفت بیا اینم وسایل جمعشون کردم !با حرص گفتم این چه وضع جمع کردنه هان ؟ ملافه سفید منو انداختی روی زیمن ؟کامی - گمشو بابا وسواس ، سارق ، دزد ، انگلو *** ! ( هین بی ادبی این ! ) من - خودتی ! الانم برو ماشین رو روشن کن تا بریم اول حساب کتاب با فرهاد بعد بریم دم آموزشگاه راس ساعت دو تعطیل میشه ها !کامی - به درک فقط دوس دارم آنا جون وقتی با یه کیسه که توش دختر بود دیدت به جای چوپون بندازدت توی طویله !من - به دعای توی گربه سیاه غلام سیاه ابر بارون زا نمیاد چه برسه به بارون !کامی - سازمان هواشناسی بریم دیر شدها ! وسایل رو گذاشتیم عقب ون و اول رفتیم سمت خونه فرهاد وقتی رسیدیم داشت ماشینش رو میبرد توی خونه من - برو پاکت پول عابر و موبایل رو بهش بده و بگو حساب بی حساب !کامی رفت و فرهاد رو صدا زد و و نمیدونم چی بهش گفت که عصباین شد و هولش داد عقب و اومد سمت ماشین !با عصبانیت در ماشین رو باز کرد و گفت این مسخره بازی ها چیه ؟من - پول این مدته که ازت قرض گرفتم !فرهاد - از کجا ؟من - نترس دزدی نکردم هر چند شاید توی این شش سال حلال و حروم سرت میشه پولش حلاله داداش !با حرص گفت چی میخوای ثابت کنی ها ؟من - هیچی یه مدت اومدم ازت پول قرض گرفتم الانم پسش دادم فرهاد - ولی من این پول رو قبول نمیکنم !من - دیگه اونش به من مربوط نیست اصلا آتیش بزن بنداز توی جوب میدونی که دوس ندارم مدیون کسی باشم !فرهاد - آبیش !! من - کامی بیا دیرمون میشه به شب میخوریم !فرهاد - کجا میری ؟من - معلوم نیست توام نمیخواد نگران باشی چون بهت مربوط نیست !فرهاد - تو پسرخاله ی منی مثل برادرمی حق دارم برات نگران باشم نه ؟با پوزخند گفتم حق ؟ شش سال پیش هم برادرم بودی ؟چیزی نگفت و و رفت عقب کامی سوار شد و منم بدون توجه به فرهاد که با اخم زل زده بود به منتا آخر حرصم رو روی پدال گاز خالی کردم و ماشین با سرعت راه افتاد !کامی - گروگانگیر مسیر رو اشتباه میری باید از خیابون صراط مستقیم بری !من - کامی !کامی - میدونم خفه شم ؟من - نه به نظرت آنا راهمون میده ؟کامی - میزاشتی سر پیچ باغ میپرسیدی ! من - مسخره بازی درنیار جدی پرسیدم کامی - نمیدونم نیست از خونش فرار کردیم شاید برخورد خوبی نداشته باشه !من - بی خیال ! راستی بیهوش کننده گرفتی ؟کامی - آره ریختم توی آبمیوه ها راستی به چنگیز گفتم 206 رو ببره بزاره جلوی کلانتری یوسف آباد !من - دستت درست حالا اون عینک رو بزن که رسیدیم !جلوی آموزشگاه پارک کردم خوبی ون این بود که شیشه هاش دودی بود و کسی توش رو نمیدید یه نیم ساعتی علاف بودیم که یک دفعه ای یه دو جین دختر از آموزشگاه زدن بیرون کامی - اوه حالا کدوم یکی از این هلوهاست من - حیف هلو برای اون نمیدونم از روی صورتش میشناسم باید سرتا سیاه باشه و تیپ مسخره ای هم زده باشه !کامی - احیانا نباید مشکی و قرمز قاطی با عکسهای اجق وجق باشه ؟من - درسته دیدیش ؟کامی - آره همونی که کنار دیوار وایستاده یک دختردیگه هم هم شکل اون کنارشه دارند باهم حرف میزنن !من - صبر کن مروز راننده اش نمیاد دنبالشون یا با تاکسی میره خونه یا پیاده ولی چون مسیر خونشون دوره احتمال با تاکسی بره کامی - راه افتادن روشن کن بریم !تا دو تا چهارراه بعد از آموزشگاه پیاده رفتند و پیچیدند توی یه کوچه کامی - کوچه بن بسته رفتن دم اون خونه من - شاید خونه اون یکی دخترست کامی - نه مثل اینکه دفتری چیزی دستشه !یه چند دقیقه بعد از توی خونه یه مرد اومد بیرون اونام چند تا بسته دادند بهش و بای بی کردند و داشتند برمی گشتن کامی - برو جلوتر من - نه تو پیاده شو ! کوچه خلوته بزار اون یکی دختره بیاد از توی کوچه بیرون تو هم با دستمال اون یکی رو بیهوش کن فقط جوری که سروصدا نشه ! کامی پیاده شد و رفت داخل یه نگاه انداختم دوتا داشتن باهم حرف میزدند و حواسشون به کامی نبود یکیشون خم شد روی زمین و نشست تا بند کفشش رو ببنده کامی هم سریه دست اون یکی رو کشید و دستمال انداخت جلوی دهنش و انداخت روی کولش و منم سریع در رو براش باز کردم هم اینکه دختره رو پرت کرد توی ون منم گازش رو گرفتم و راه افتادم صدای کمک و جیغ اون یکی دختره بلند شده بود کامی با فریاد گفت گاز بده !کسی دنبالمون نبود دختره تا وسط خیابون دنبالمون میدوید کامی نفس نفس میزد من - خوبی ؟بریده بریده گفت دارم میمیرم !من - بیهوش شد ؟کامی - آره حالا چی کارش کنم ؟من - پتوها رو بنداز روش بدون توقف میریم سمت دلفان !کامی - ولی خوشگله ها !من - به من و تو چه ؟ خوشگلی بخوره توی سرش وقتی اینقدر حیوونه !بدون استراحت فقط با سرعت صدتا رفتم کامی چند باری خواست پشت رل بشینه که نزاشتم وقتی هم که دید من بیخیال نمیشم گرفت خوابید منم توی ذهنم با خودم درگیر بودم که چجوری حساب این دختره چموش رو برسم کاری کنم که از کرده خودش مثل سگ پشیمون بشه !نزدیکهای صبح بود که رسیدم به دلفان من - کامی بلند شو رسیدیم به جهنم !اینقدر خوابش سنگین بود که اصلا صدام رو نشنید با فریاد گفتم کامیییییی !از ترس از خواب پرید اول گیج میزد ولی بعد با دیدن خنده من خواب از سرش پرید با حرص گفت کوفت رسیدیم ؟من - بعله الانم نزدیک باغ اژدها هستیم !کامی - چه اژدهای خوجلی !من - خوب بریم تو ؟کامی - نه صبر کن اول در بزنیم دعوت کرد بریم تو به هر حال باید صاحبخونه اجازه بده !من - مسخره !ماشین رو جلوی در باغ پارک کردم و پیاده شدم دست و پام بی حس شده بود یه کم کش و قوس به خودم دادم تا حداقل استخونام نرم بشه هوا هنوز گرگ و میش بود من - توی پتو بپیچش و کول کن بیارش اول بزاریم توی اون اتاقک بعد یه جوری با آنا حرف میزنیم !باشه ای گفت و رفت توی پتو پیچیده اش و انداخت روی کولش رفتیم داخل همه جا ساکت بود من - برو سمت اتاقک درش قفل نداره با هم رفتیم داخل و به محض وارد شدنمون چراغ اتاقک روشن شد و منو و کامی سیخ وایستادیم آنا با لبخند مسخره ای جلومون وایستاده بود و با یه چوب دستی نگاهمون میکرد کامی که رنگش پریده بود منم غافلگیر شده بودم ولی نترسیده بودم یه چند ثانیه ای کسی چیزی نگفت تا آنا خودش به حرف اومد آنا - به به آقایان فراری !خوب این یک هفته کجا تشریف داشتین هان ؟خودم رو جمع جور کردم و گفتم رفتم تهران تا پولت رو بیارم !آنا - خوب حتما رفتی گدایی و سکه سکه جمع کردی ریختی توی گونی و کول کردی و از تهران آوردی تا اینجا نه ؟من - نه این کیسه یه سری از وسایلمونه که .... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای اون دختره در اومد آنا با لحن بدی گفت کیسه رو بزار زمین کامیار سلطانی !کامی اول یه نگاه به من کرد بعد یه نگاه به قیافه عصبانی آنا وکیسه رو انداخت پایین !صدای آخ دختره بلند شد آنا با اخم داشت نگاهمون میکرد هنوز میخواستم بگم توضیح میدم کهدختره شروع به وول خوردن کرد و پتوها رفت کرد همین که سر دختره از زیر پتو اومدبیرون فریاد من بلند شد من - نههههههههههههههههههه !! این که اون نیست ...من - خفه شد ؟آنا - آره از بس جیغ زد و گریه کرد مجبوری یه آرمبخش زدم بهش کامی - حالا چیکار کنیم ؟با عصبانیت گفتم خودت گند زدی خودتم درستش میکنی !کامی - من ؟ نقشه از تو بود من - نقشه از من بود من دختره رو بهت نشون دادم ولی توئه گاگول با اون چشمای باباغوری کور شده ات یه خرس گنده دیگه رو آوردی !کامی - به من چه دوتایی لباساشون ست هم بود آنا - میشه جفتتون خفه شین و بگین این دختره کیه و توی خونه من چه غلطی میخواین بکنین ؟من - سرنخ تمام ماجراها رسید به همون دختر خون آشام اون شب مهمونیکه کامی جان اشتباهی یه جغ جغ رو بلند کردن !آنا - شما دوتا پت و مت از اینجا یواشکی در رفتین که برین سروقت اون دختره ؟من - پ ن پ رفتیم کار شرافتمندانه بیایم پول تو رو پس بدیم !آنا - اون که به وقتش ازت میگیرم شک نکن ولی الان باید این دختره رو برگردونی !کامی رو به من با ترس گفت - چه تصمیمی براش داری ؟سرم داشت از درد منفجر میشد از حرص شقیقه هامو فشار میدادم من - نمیدونم گیج شدم !آنا - گیج شدن نداره وقتی بیدار شد ازش درباره این اتفاقها سوال کن وقتی جوابت رو داد با کامیار بفرستش بره تهران !کامی - چرا با من ؟آنا - خودت گند زدی خودتم درستش کن چون آبیش خان باید بره سرکارش مرخصیش تموم شده !من - اه اینقدر کارم پولم نکن سرم رفت بزار این گند رو جمعش کنم تا بعد الانم یه کوفتی بده که داره سرم منفجر میشه !بدون اینکه حرفی بزنه از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و چند لحظه بعد با یه لیوان آبمیوه و یه عدد قرص برگشت آنا - این آرامبخش رو بخور چند ساعتی کمکت میکنه بخوابی بعد که بیدار شدی حرف میزنیم اوکی ؟من - اوگی فقط الان میخوام از شر این سردرد راحت بشم دیگه باقی مسایل مهم نیست !لیوان و قرص رو ازش گرفتم و یک نفس رفتم بالا و روی زمین دراز کشیدم و بعد از چند ثانیه چشمام سنگین شد و به خواب عمیقی رفتم نمیدونم چقدر خوابیدم ولی میدونم از زور گشنگی از خواب بلند شدم اول یه کم سرم ذوق وق میکرد ولی به شدت قبل نبودگیج بودم فضا ناآشنا بود با دیدن آنا که روی یه صندلی گهواره ای نشسته خوابش برده بود فهمیدم جهنم هستم !یکی زیر سرم بالشت گذاشته بود و یه ملافه هم انداخته بود روم چشمم خورد به ساعت نزدیک دو نیمه شب بود یعنی چیزی حدود شش ساعت خوابیدم وای خیلی گشنمه صدای قاروقور شکمم در اومد از جام بلند شدم پاهام خشک شده بود اه گندش بزنن یه دست میل باید بگیره برای این خراب شدهرفتم سمت آشپزخونه خبری نبود یه بشقاب کوچولو هم نبود نه قبلمه ای نه ظرفیدر یخچال رو باز کردم خوبه غذاها اینجاستبرنج بود و قیه ولی یخ زده مایکروفرم که نداره گرم کنم اه چیکار کنم پس صدای آنا ترسوندم آنا - تا صبح هم جلوی یخچال وایستی اون غذا گرم نمیشه من - خوب حالا که بیداری بیا برام گرمش کن !آنا - بشین تا گرمش کنم کمتر از یک ربع غذا رو گرم کرد و با یه لیوان آب و سالاد گذاشت جلوم منم مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کردم وقتی تا خرخره خوردم تازه چشمم به آنا افتاد و دهنم از تعجب باز موند آنا - چیه ؟ من - تو کچلی ؟؟؟؟ اول منگ نگام کرد بعد دست کشید روی سرش و شالش رو کشید جلو و خونسرد گفت آره کچلم مگه بده ؟من - چرا کچلی ؟آنا - نمیدونم چند ساله مو ندارم توی ذهنم قیافه اش رو با یه سر کچل تصور کردم توی ذوق میزد ولی بازم خوجل بود کنجکاو بودم من - یه سوال بپرسم جواب میدی ؟آنا - ظرفها رو بشور دو تا چای بیار توی سالن تا به سوالات جواب بدم من - چیییی ظرف بشور چای بیارم عمرا ! آنا - میل خودته پس من رفتم بخوابم شب خوش و رلفت از آشپزخونه بیرون منم دنبالش ولی اصلا محل نذاشت و رفت توی اتاقش و در رو بست با خودم گفتم بی خیال کچله دیگه !راه افتادم سمت اتاقک چراغش روشن بود با خودم گفتم حتما کامی یادش رفته خاموش کنههنوز خواستم در رو باز کنم احساس بدی بهم دست داد صدای خس خس می اومد در رو که باز کردم یخ زدم کامی روی زمین افتاده بود و دستش روی گلو ش بود و غرق به خونه و چشماش زده بود بیرون چند ثانیه مغزم قفل بود ولی سریع دویدم سمتش با داد و فریاد صداش میزدم کامیییییییییی ! فقط صدای خس خس گلوش بود اتاق به هم ریخته نبود فقط یه چاقو میوه خوری کنارش افتاده بود داد میزدم سریع بلندش کردم و انداختم روی دوشم و دویدم سمت ماشین آنا از سروصدا اومده بود بیرون با دیدن کامی و من جیغی کشید و اومد جلو آنا - میرم ماشین رو میارم سریع دوید سمت بیرون و ماشین رو روشن کرد و اومد پایین کمک کرد کامی رو عقب خوابوندیم انا شالش رو درآورد و انداخت روی پام و گفت بیا بزار روی زخمش دستش رو از روی گلوش بردار و با شال محکم فشار بده و خودشم سریع پاش رو گذاشت روی گاز و حرکت کردبی حس بودم اصلا نمیدونستم کجا میره فقط چشمام میخ صورت رنگ پریده کامی بودبا صدای بوقهایی که آنا میزد سرم رو آوردم بالا جلوی یه خونه بزرگ وایستاده بود و هی بوق میزد بعد از چندثانیه در باز شد اونم گاز داد رفت داخل و رو به من گفت بیارش پایینمنم نپرسیدم اینجا کجاست و کامی رو بغلم کردم و رفت سمت ساختمون یه پیرمرد اومد جلو و گفت چی شده خانوم آنا - مشتی برو دکتر رو بیدار کن پیرمرد تا چشمش به منو و کامی افتاد دادی زد و رفت داخل آنا - دنبالم بیا رفتیم داخل خونه بسیار شیک و تجملی بود آنا رفت سمت یه میز نهارخوری برزگ و هر چی وسیله روش بود ریخت پایین و یه ملافه از روی یه مبل برداشت و انداخت روشآنا - درازش کن اینجا منم سریع کامی روی میز خوابوندم رنگش سفیدتر شده بود من - مرده نه ؟آنا - نه زنده است آبیش !جوابش رو ندادم فقط مات کامی بودم احساس کردم دستم رو گرفت سرم رو بالا کردم آنا دستش رو گذاشته بود روی شونه ام با لحن خاصی گفت آبیش زنده می مونه من مطمئنم خوب ؟چشماش رنگ قشنگی بود یه خاکستری شیشه ای خیلی ناز بود تازه چشمم خورد به کچلیش اصلا مو نداشت لبخند تلخی زدم و گفتم باشه کچل خانوم !لبخندی زد و دستش رو بداشت هنوز میخواستم بگم پس کو این دکتر که صدای پایی اومد برگشتم پشت سرم و با دیدن مردی که داشت به سمتمون می اومد خشک شدم مرد - سلام آبیش ! آنا - سلام چیه به مریض برس اونم سریع اومد سمت کامی و شال آنا رو از روی گردنش باز کرد و به آنا گفت سریع چند تا دستمال تمیز بهم برسونآنا هم چند تا دستمال کاغذی از روی میز برداشت و داد دستش اونم خون ها رو تمیز کرد و گفت اووووف چه بد بریده احتیاج به چندتا بخیه دارههر چی بریده خیلی عمیق نبوده فقط چون نزدیک رگ حساسی بوده خون زیادی اومده ولی زخمش خیل عمیق نیست نمیدونم چقدر طول کشید تا زخم رو تمیز و بخیه بزنه و بعد یهآرامبخش تزریق کرد بهش وقتی نفسهای کامی آروم شد اومد سمتم تغییر زیادی نکرده بود فقط کمی موهاش سفید شده بود مرد - بیا بغلم ببینم مترسک و محکم بغلم کرد دستام دو طرف بدنم خشک بود ولی با نفسهایی که میکشید من گرم شدم و محکم بغلش کردم و زمزمه کردم دایی محمد ! با بغض گفت جان دایی ؟دوس نداشتم ولش کنم ولی از توی آغوش اومدم بیرون و گفتم تو کجا اینجا کجا ؟دایی - من خیلی سال هست دلفان ساکنم تو چه جوری از اینجا سر درآوردی ؟من - یعنی میخوای بگی نمیدونی ؟دایی - چرا از وقتی آنا گفت یکی کپ جوونی های من مهمونشه شک کردم البته بین تو و فرهاد چون شما هردوتونشبیه جوونی های من هستین !بعد که دیدمت مطمئن شدم که تویی بعد هم آنا جریان رو بهم گفت من - این همه سال اینجا چی کار میکردی ؟دایی - کارمو این خونه رو از فروش سهام شرکت خریدم و زندگیم با خوبی هایاین مردم سپری میشه صدای خنده آنا بلند شد دوتایی برگشتیم سمتش با خنده گفت واقعا که حلال زاده به داییش میره فکر کن هر کاری که تو اول اینجا انجام دادی آبیش بدترش رو انجام داددایی با خنده گفت اونجا آدم دروغگو آنا زد به دماغش و گفت اینجا ؟دایی از جاش بلند شد و رفت سمت آنا گفت مهربون باز زدی توی دماغتببین باز داره خون میاد !انا هم گوشه لباس دایی رو گرفت جلوی دماغش دوتایی توی بغل هم زمزمه میکردن و ریز ریز میخندیدننمیدونم چرا احساس گرما میکردم بدنم داغ شده بود دوس نداشتم دایی نزدیک آنا وایسته من - دایی چیزی شده ؟دایی با لبخند برگشت سمتم و گفت نه این نانازه من دماغش اوف شده !آنا بدون نگاه کردن به من رفت سمت یکی از درها و گفت محمد من رفتم توی تخت تو میدونم مثل آبیش بدت نمیاد دایی - برو دختر کم زبون بریز !اونم زبونی درآورد و رفت توی اتاق !با حرص گفتم خیلی با هم جورین دایی جان !دایی - کدوم دختر و پدری هستند که جور نباشن آنا همه زندگی منه !با تعجب گفتم چییییی ؟ دایی - نمیدونستی ؟ آنا دختر من و زهره است یادت نیست ؟شکه شدم با من من گفتم ولی وقتی شما رفتین آمریکا پسر داشتین نه دختر ؟دایی - نه دختر داشتم اون زمان تو ده سالت بود نباید فراموش کرده باشی آنا شش سالش بود و با تو خیلی جور بود ! به زور به ذهنم فشار آوردم آره یادم اومد دختربچه ناز و خواستنی که من عاشق موهای بافته اش بودم اونم فقط وقتی می اومد پیش من موهاش رو می بافت ولی الا اون موها ؟من - مغزم تازه راه افتاده یعنی آنا دختردایی منه ؟ زن دایی زهره پس کجاست ؟دایی با لحن ناراحتی گفت زهره چند ساله که فوت کرده توی یه تصادف !من - متاسفم ! دایی یه وسال بپرسم دایی - تو کی به خاطر چیزی اجازه می گرفتی که الان بخوای برای سوال کردن اجازه بگیری ؟لبخند تلخی زدم و گفتم موهاش آنا چه بلایی سر موهاش اومده ؟دایی - سرطان کله شقی داره یه تومور خوش خیم توی سرشه که اون نانازه کله شق من نمیزاره من درش بیارم !من - برای امشب بسمه داره مغزم می پوکه از این همه اتفاق دایی - راستی این کامیار نیست ؟من - چرا !دایی - کی این بلا رو سرش آورده ؟من - یه دختره هرزه عوضی ...به طور خلاصه براش تعریف کردم اونم ساکت گوش کرد وقتی حرفهام تموم شد با لحن مشکوکی گفت اون پسره سروش باباش شرکت چی داره ؟من - دارویی و فرآوردهای خونی فکر کنم چطور ؟دایی - هیچی همینجوری !از جاش بلند شد و گفت برو توی یکی از اتاقها استراحت کن صبح کلی کار داریم من - میتونم برم انا رو ببینم ؟دایی - برو ولی چیزی درباره مریضیش نگو !سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق چند ثانیه ای مکث کردم و بعد در زدم و هنوز جواب نداده بود رفتم داخل اتاقش کپ اتاق من بود همون رنگ آبی ملایم فقط تختش دو نفره بود خودشم روی تخت خوابیده بود رفتم جلو هر قدم که نزدیکش میشدم خاطراتی که ازش داشتم واضح تر میشد صدای نازش توی گوشم می پیچید آنا - آبیش تو داداش منی ؟من - نه بزار درسم رو بخونم آنا - پس کیه من میشی ؟من - پسر عمه تو آنا دست به وسیله های من نزن آنا - پس کی شوهر من میشی ؟من - هر وقت بزرگ شدی الانم برو بیرون من هنوز مشقهام رو ننوشتم اونم چشمی گفت و امد جلو و گونه ام رو بوسید و از اتاق رفت بیرون لبخند تلخی اومد روی لبام آنا - بهت گفت ؟من - سلام !آنا - چه عجب آبیش خان برای اولین بار توی زندگیش سلام کرد من - فقط به تو سلام میکردم و مامان توی جاش نیم خیز شد و ملافه رو کشید تا زیر چونه اش و با لبخند گفت علیک سلام من - تو تمام مدت میدونستی من کی ام ؟آنا - آره میدونستم از همون لحظه ای که پیدات کردم من - تو که بدجنس نبودی ؟آنا - توام گوه نبودی !من - آنا ؟؟؟لبخندی زد و گفت حالا چرا وایستادی بشین لبه تختش نشستم و گفتم چه بلایی سر موهای من آوردی ؟لبخند تلخی زد و دست کشید روی سرش و گفت خوجل شدم نه ؟من - نخیرم خیلی هم زشت شدی آنا - آبیش من - جان آبیش آنا - خواهشا هندیش نکن هنوز تو به من بدهکاری از فردام میریم دنبال اون دختره میدونم کاره اون بوده بعد باید بیای و چوپون من بشی !من - باشه ولی اول باید قول بدی مثل قبل موهات رو برای من ببافی !آنا - باشه حالا پاشو برو میخوام بخوابم درم پشت سرت ببند من - آنا من پسر عمه توام قرار بود شوهرت بشم راستی بزرگ شدی ؟آنا - آبیش برو بیرون از جام بلند شدم و رفتم سمتش و کله تاسش رو که داغ بود بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون ...کامیییییییی ! میکشمش خودم با همین دستهای خودم خفه اش میکنم باید بریم فهمیدی همین الان ! آنا - آبیش آروم باش هنوز هیچی معلوم نیست با فریاد میگم هنوز معلوم نیست رفته توی کما میدونی یعنی چی ؟ علائم حیاتیش پایینه ممکنه هیچ وقت برنگرده کامی ترسیده از خون مثل سگ میترسه خودم دیدم دستش رو گذاشته بود روی گلوش و و خس خس میکردترسیده بود می فهمی ؟آنا - آره میدونم الان کما رفتنش هم از روی ترسه نمرده که برمیگرده میدونم !من - آنا من به دونستن تو کاری ندارم فقط سوئیچ ماشین رو بده بقیه اش با من با فریاد میگه بقیش با تو که گند بزنی به همه چی ؟اگه کامیار الان روی اون تخته به خاطر حماقته توئه اگه مثل آدم موندی سر زندگیت این همه بلا سرت نمی اومد !من - ببین کی از بلا داره حرف میزنه تو کجا بودی وقتی که داغونم کردن وقتی داغ خیلی چیزها رو به دلم گذاشتن ! پوزخندی زد و گفت داغ چی یه عشق از دست رفته ؟فکر میکنی من توی آرامش بودم نه جوونه من ! داشتم توی منجلابی دست و پا میزدم که امثال بابای تو و اون سروش احمق درست کرده بودند من - گور بابای همشون سوئیچ میدی یا نه ؟آنا - ن م ی د م ! توام هیچ گوری بدون من نمیری میخوای بری دنباله دختره خیلی خوب منم میام !با حرص میگم تو کجا میخوای بیای کچل ؟از کنارم رد میشه و بلند میگه محمد من میرم آماده بشم و میرم توی اتاقش بلند داد میزنم دختره لجباز !صدای خنده دایی میاد با حرص میگم بعله بایدم بخندین دست پرورده شماست !دایی - من دختر میخواستم ولی آنا ...با مسخرگی میگم دختر نیست یه هیولاست دایی - وقتی خواستیم برای همیشه وطنمون رو ترک کنیم توی فرودگاه فقط مادرت اومده بود بدرقه همه به خاطر تصمیمم طردم کرده بودند آنا بغض داشت عجیب بهانه تو رو میگرفت ولی تو نیومده بودی سرماخوردگی بدی گرفته بودی از ایران که رفتیم لحظه به لحظه آنا با مادرت در تماس بود میگفت آبیش گفته موهات رو برام بلند کن و بباف باورت میشه آنا موهاش از کمرش هم رد شده بود ولی هربار میخواستم اذیتش کنم موهاش رو می بافتم و اونم به جیغ جیغ می افتادولی تو فقط چندبار باهاش حرف زدی دیگه کم کم جواب تلفن هم نمیدادی مادرت نگران بود می گفت شری شیطونی سربه هوایی مغروری در یک کلام کپی برابر اصل جوونی های من !مادرت ترسید همین ترسش هم باعث مرگش شد وقتی گفت میخوای بری دنبال ورزشهای رزمی آنا هم رفت دنبال همین ورزشها مادرت گفت مترجمی زبان توی تهران قبول شدی آنا رفت مهندسی مواد خوند چون میگفت برگردیم ایران با آبیش میخوایم شرکت رو دوباره راه بندازیم دلش به تماسها و نامه ها و عکسهایی که مادرت میفرستادگرم بود تا خبر مرگ مادرت و ازدواج جمشید با شهره ما رو غافلگیر کرد آنا شکست برای اولین و آخرین بار گریه کرد و گفت برای همیشه آبیش رو از دست دادم و دیگه دربارت حرف نزد تا شروع سردردهاش من یه پزشکم توی کار خودم بهترینم ولی دخترم با یه غده خوش خیم کنارم داره نفس میکشه و با هر نفسش یه قدم به مرگ نزدیکتر میشه ولی نمیتونم کاری براش بکنم چون نمیخواد میگه برای کی زنده باشم وقتی زهره توی تصادف مرد آنا یه روز بعد از خاکسپاری رفت بیرون آخرهای شب برگشت با سری کچل شده وقتی برگشتم ایران و دلفان رو پیدا کرد موندگار شد سردردهاش کم بود خون دماغ نداشت شده بود دختری که یه روستا بهش اعتماد داشتند تا شبی که تو رو پیدا کرد میدیدم سختشه نزدیکت باشه و حرفی نزنه ولی آنای من سنگ شد وقتی دزدکی رفتی تهران گفت برمیگرده با یه گند بزرگتر که حرفش درست دراومد بزار باهات بیاد بزار دردت رو حس کنه اون فکر میکنه تو به خاطر مرگ مادرت اینجوری شدی براش توضیح بده آبیش بزار بدونه !حرفهاش تموم شد ولی چرا هر کلمه اش مثل پتک توی سرم بود ؟من - داغون بودم فرصتی برای آنا نداشتم الانم نمیدونم توی تهران چی در انتظارمه نمیخوام از دستش بدم نمیخوام یکی دیگه از عزیزهام بلایی سرش بیاد و من نتونم کمکش کنم !دایی - بزار بیاد آنا میتونه کمکت کنه !تا خواستم بگم نه آنا با دوتا ساک دستی از اتاق اومد بیرون تیپ بامزه ای زده بودیه مانتو خفاشی سفید با شلوار کرم یه شال چروک هم انداخته بود سرش آنا - من آماده ام بریم ؟من - کسی قرار نیست تو رو ببره نفسش رو با حرص داد بیرون و گفت محمدخان به جای قصه تعریف کردن میزدی توی اون مخش تا حالش جا بیاد !دایی - برید به سلامت آنا گوشیت همیشه در دسترس باشه من - دایی ؟؟؟؟آنا - بریم دیگه به شب میخوریم من - کامی چی ؟دایی - بیمارستان مرکزی کرمان یکی از بهترین بیمارستانهای این اطرافه وضعیتش که ثابت بشه با هلی کوپتر انتقالش میدم تهران مطمئن باش حواسم بهش هست برین !من - فقط گفته باشم حق نداره کارهای سرخود بکنه !آنا - خوب بابا بریم از دایی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم یه چند کیلومتری که رفتیم آنا شروع به سوت زدن کردمن - چیه ؟آنا - یه اهنی یه نفسی یه چیزی مردم بابا آهنگ نداری توی ماشین ؟من - چرا سی دی ها توی داشبورده بردار اونم تندی در داشبورد رو باز کرد و چندتا سی دی پایین بالا کرد و گفت اه همش خارجی ایرانی نداری ؟من - نه راستی مدارکت همراهته ؟آنا - آره چطور ؟من - چون باید بریم هتل آنا - احمخ راهمون نمیدن بگیم چه نسبتی داریم هان ؟با شیطنت گفتم مگه قراره اتاقمون یکی باشه ؟آنا - آره یعنی نه ...زدم زیر خنده اونم حرصش گرفت آنا - کوفت چه خوش خنده میگم حالا این دختره رو از کجا پیدا کنیم ؟خنده ام روی صورتم خشک شد من - از آدرس آموزشگاه میدونم کسی اومده دنبالش چون موبایل کامی توی وسایل نبود حتما یا به کسی خبر داده یا اومدن دنبالش آنا - کی ممکنه اومده باشه دنبالش ؟من - نمیدونم فعلا مغزم قفله آنا - آبیش من - بعله ؟آنا - چی شد که اینجوری شدی هان ؟با مسخره گی گفتم چه جوری ؟آنا - اینقدر بد اینقدر سیاه عمه همش از خوبی های تو میگفت میگفت آبیش من تکه توی فامیل لنگه ندارهمن - هنوزم تک و خاصم !با پوزخند گفت آره از نظر هوس بازی بی نظیری ؟با عصبانیت میگم آره من هوس باز ولی کی منو اینجوری کرد هان ؟آنا - نمیدونم ولی فکر کنم حقه که بدونم من - آنا میشه یه لطفی کنی تا تهران خفه بشی ؟حرفی نمیزنه و سرش رو تکیه میده به پشتی صندلی و چشماش رو میبنده یه نیم ساعت که میگذره ازاینکه ناراحتش کردم کلافه میشم هر چند سختمه ولی توی ذهنم شروع به میکنم به یادآوردن اون روزها نفس عمیقی میکشم میگم توی فامیل فقط با فرهاد راحت بودم اونم چون پسرخاله م بود توی یک روز و یک ساعتو یه بیمارستان بدنیا اومده بودیم با کامی هم از اول دبستان وقتی روی صندلی معلم خرابکاری کرددوست شدم توی دخترها هم با تو و شهره راحتتر بودم توی فامیل پدری که اصلا نبودم که بچه ای ببینم مامان مریمم همیشه نگران من بود وقتی انا دختر مو قشنگ فامیل رفت خارج از شدتدلتنگی مریض شدم سرماخوردگی که همه فکر میکردن به خاطر فصل سرد هواست ولی من همبازی بچگی هام رو گم کرده بودم چندباری باهاش حرف زدم ولی بعد با خودم گفتم چه فایده رفته و دیگه هم برنمیگرده دیگه وقتی مامان مریمم میگفت دایی محمد جوابی نمیدادممیگفت آنی به باد هم بازیم نمی افتادمتا دبیرستان با فرهاد و کامی هر آتیشی بود سوزوندیم ولی وقتی وارد دبیرستان شدیم مامانا تصمیم گرفتند جدامون کنن که فقط فرهاد تسلیم مامانش شد منو کامی یک هفته لج کردیم و با کتک و فحش و زبون خوش نرفتیم مدرسه اونا هم کوتاه اومدند و منو کامی از اول دبیرستان تا زمان فارق التحصیلی دانشگاه کنار هم بودیم وقتی سال اول دانشگاه بودم خبر قبولی فرهاد به گوشم خورد خیلی خوشحال شدم به خاطر تجدیدی که دبیرستان داشت یکسال از ما عقب افتاده بود هم رشته ما نبود معماری قبول شده بود ساری خوش خوشانش بود میگفت مجردی و حال و کیف دنیا منو کامی هم مسخره اش میکردیمهمه چی خوب بود تا یه روز نحس ... یه شب دعوت بودیم خونه کامی مامانش برای سالگرد ازدواجشون به قول کامی سر پیری جشن گرفته بود فرهاد اینا هم دعوت بودند وقتی لباس پوشیده و سوئیچ به دست منتظر مامان بودم گوشیم زنگ خورد و فرهاد گفت برم دنبال شهره چون از کلاس تازه رسیده و اونا جای دیگه درگیرنحوصله اش رو نداشتم ولی مامان مریمم مجبورم کرد برم خودشم گفت صبر میکنه با شوهرش بیاد تا خونه فرهاد به خاطر اینکه مجبورم برم دنباله شهره هر چی فحش بود به فرهاد دادم وقتی رسیدم دم خونه سریع پریدم پایین و زنگ رو زدم تا گفت بعله ! گفتم - آبیشم اومدم دنبالت بیا پایین خنده ای کرد و گفت دنبالت کردن بیا بالا ؟من - دیر میشه زود بیا تا پنج دقیقه دیگه نیای پایین من میرم شهره - بیا بالا کارت دارم نفس پر از حرصی کشیدم و رفتم بالا در سالن باز بود از همونجا داد زدم شهره کوشی آماده ای ؟صداش از توی اتاقش اومد بیا دارم با لباسم کشتی میگیرم کنجکاوی بود که ای کاش نبود صدای آه و اوهش می اومد تعجب کردم میخواستم ببینم داره چیکار میکنه در اتاق رو که باز کردم مات موندم شهره با یه لباس ماکسی مشکی خیلی خوشگل با موهای بافته شده و آرایشی محشر جلوم داشت به خاطر بالا کشیدن زیپ لباسش تقلا میکرد با خستگی گفت وای آبیش چرا خشکت زده بیا زیپم رو بکش بالا دستم نمیرسه !رفتم جلو با هر قدم که میرفتم قلبم بیقرار میزد فقط یادم مونده سریع زیپ رو کشیدم بالا و از اتاق زدم بیرونوقتی هم اومد سوار شد تا خونه فرهادفقط به جلوم نگاه میکردم اونشب دلم برای شهره لرزید به روش خودم دوسش داشتم اولین کسی که فهمید کامی بود با فرهاد حرف زد کمکم کرد که با شهره روبرو بشم شهره قبولم کرد و شد خانوم قلب من مامان مریمم وقتی فهمید بغض کرد چندباری از تو یاد کرد که وقتی دیدباهاش با تلخی حرف میزنم بیخیال شد ولی دلش به شهره راضی نبودجمشید هم که حرفی نداشت همه چی خوب بود تا سال آخری که میخواستم فارق التحصیل بشم مامان مریمم ضعیف شد مریضیش از پا انداختش جمشید بهانه گیر تر و از مامان مریمم دورتر من شدم هم پسرش هم پرستارش و باعث شد کم به شهره برسم ولی هواش رو داشتم دو سال از من کوچکتر بود گرافیک قبول شده بود کامی بدبخت وقتهایی که من درگیر مامان مریمم بودم جور شهره رو میکشید خرید و آژانس شدن برای کارهای خانوم وقتی مامان مرییم توی بغلم جون داد تنها بودم کسی خونه نبود به همه زنگ زدم به جز جمشید فرهاد خبرش کرد اومد و فقط گفت بهتر راحت شد تا چهلم مامان مریمم چیزی از اطراف نفهمیدم چندباری شهره پیشم موند ولی فقط کنارم بود نه حرفی نه دلداری تنها صدای گریه ای که توی ذهنم حک بود صدای گریه دختری بود که از اون ور تلفن جیغ میزد و عمه عمه میکرد و دایی که وقتی اومد تنها بود و تنها هم رفت وقتی من موندم و جمشید تصمیم گرفتم راهم رو ازش جدا کنم چند تا سهام مامان مریمم به اسم من خریده بود میخواستم بزنم تو کار آزاد و بدون حمایت جمشید دست شهره رو بگیرم و برم سر خونه زندگیم یه خونه ویلایی خریدم توی یه کوچه بن بست بدون همسایه و سرمایه ام رو ریختم توی بازار از جمشید جز صدای رفتن ماشینش صبح راس ساعت هفت و برگشتش راس ساعت 12 شب خبری نداشتم تا شبی که همه جمع شده بودن خونه مامان شهره هنوز مرگم بهش بگم خاله ! هیچ وقت اون شب رو یادم نمیره درسم تموم شده بود با کامی یه جعبه شیرینی بزرگ خریده بودیم منم یه کادو که توش کلید خونه بود برای شهره میخواستم غافلگیرش کنم ولی خودم غافلگیر شدم وقتی پام به خونه فرهاد اینا رسید دلشوره گرفتم ولی چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل همه بودند خاله دایی با خانواده هاشون شهره من توی لباس نباتی خوشرنگی با خنده هاش دلبری میکرد چندباری صداش زدم بیاد کنارم ولی اون با چشمکی ازم فاصله میگرفتمن خر گفتم ناز دخترونه است عشوه میاد همه شیرینی قبولی منو خوردند البته با شیرینی ازدواج شهره اونم با جمشید همون شبجمشید الماسیان جلوی چشمهای بهت زده من انگشتر الماسی رو انداخت به دست شهره و خم شد با لبهای کلفت و سیاهش لبهای اناری شهره رو بوسید قرار محضر رو برای فردا گذاشته شد و من و کامی مسخ شده بودیم فرهاد چیزی نگفت یعنی هیچکس حرفی نزد که این آبیش بدبخت پنج سال و سه ماه و ده روز و چهار ساعت پای شهره و دوست داشتنش نشسته ولی پدر به جای پسر عروس رو به حجله خودش برد از اون شب شدم به قول تو گوه یه عوضی نه پدری نه مادری هیچکس الان شش ساله پا توی خونه هیچکدومشون نذاشتم اتاق سابق مامان مریمم رو برای خودم درست کردم تختش وسایلش همش ماله منه برای همینه دوس ندارم کسی روی تختم بخوابه همین !!! وقتی حرفم تموم شد ماشین رو زدم کنار جاده و خاموش کردم آنا بدون حرفی پیاده شد و جاش رو با من عوض کرد و ماشین رو روشن کرد و تخت گاز راه افتاد خوشحالم که حرفی نزد و گذاشت بتونم دوباره ذهنم رو به فراموشی تک تک اون لحظه ها عادت بدم ...آنا - آبیش رسیدیم ؟من - آره برو یه هتلی مسافرخونه ای جایی آنا - یه خونه هست ولی قول بده وقتی رفتیم عصبی نشی خوب ؟من - چرا باید عصبی بشم ؟ آنا - اول قول بده بی حوصله گفتم آنا بیخیال حس کل کل و سوال جواب ندارم پس یا حرفت رو بزن یا بی خیال شو !نفس عمیقی کشید و گفت من میدونستم پولی در بساط نداری با واسطه اون خونه کوچه بن بست رو خریدم !با تعجب گفتم از کی کجا ؟آنا - غلام تمام مدت دنبالتون بود توی بنگاه یادتونه گفتن خریدار خارجه وکیلش اومده ؟من - خودم نبودم کامی جای من امضاء کرد آنا - پسرخاله غلام وکلالت خونده اون جای من امضاء کرد من - دست بالای دست بسیاره بریم که دارم از خستگی بیهوش میشم ! آنا - یه سوال دیگه بپرسم ؟پوف از دست تو من - بپرس !آنا - به موبایل کامی زنگ زدی ؟من - بعله خاموش بود معلومه طرف موبایل رو میخواد چیکار الانم برو دیگه سمت آدرس خونتونه !رفتیم سمت خونه وقتی به کوچه رسیدم از هر حسی خالی بودم برام یه خونه معمولی بود با صدای آنا به خودم اومدم گوشی رو گرفت سمتم و گفتآنا - آبیش بابا وضعیت کامی تغییری نکردهمیخوای باهاش حرف بزنی ؟گوشی رو گرفتم و گفتم الو دایی ؟صدای مهربونش توی گوشی پیچید دایی - خوبی ؟من - آره حالش چطوره ؟دایی - خوشبختانه یا متاسفانه نه علائم حیاتیش بالا رفته نه پایین من - احتمال به هوش اومدنش هست ؟دایی - این بیست و چهار ساعت رو رد کنه میتونیم به بهوش اومدنش امیدوار باشیم !من - دایی مواظبش باش !دایی - باشه توام مواظب خودت و آنا باش آبیش سرخود کاری رو انجام ندین خوب ؟من - باشه فعلا بای . و گوشی رو قطع کردم آنا - ماشین رو میبری داخل یا بیرون میزاری ؟من - تو برو در رو باز کن من ماشین رو میارم داخل !باشه ای گفت و رفت پایین در خونه رو باز کرد و منم ماشین رو بردم داخل هوا کم کم داشت روشن میشد ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتم در حیاط رو بستم آنا هنوز توی حیاط وایستاده بود و داشت اطراف رو دید میزد رفتم سر وقت وسایل و ساکها رو برداشتم و رو به آنا با خستگی گفتم من - بیا بریم تو دارم از خستگی غش میکنم آنا - جایی دنج و قشنگیه ولییه کم بی روحه !من - شش سال پا توش نذاشتم نمیای داخل صبح شد آنا - کمک کنم ؟من - نه برو تو میارمشون در سالن رو که باز کردم چشمم به رختخوابهایی افتاد که وسط خونه پهن بود آنا با تعجب گفت کسی اینجا بوده ؟من - آره همه چی رو جمع کردیم جزء این چندتا تشک میدونی که من بدم میاد روی تشک کسی بخوابم اینا رو هم از خونه فرهاد آوردم فرصت نشد برشون گردونیم آنا - خوب من کجا غش کنم ؟من - هر کدوم از اتاقها رو که میخوای بردار با کنجکاوی نگاهی به پله ها انداخت و گفت بالا هم اتاق هست ؟من - آره ولی مناسب خوابیدن نیست ساکها رو انداختم یه گوشه و گفتم من دارم از بی خوابی میمیرم کاری داشتی خودت انجام بده تا بیدار نشدم بیدارم نکن که هاپو میشم الان بگم ! لبخندی زد و گفت نه به تو مهربونی نیومده بهتره همون آنا اژدها بشم اونجوری تاثیرش بیشتره !من - برو دخمل تا لهت نکردم چپ چپ نگام کرد و رفت سر وقت یکی از ساکها و یه پارچه سفید از توش درآورد و پرت کرد سمتم آنا - بگیر اینم ملافه تمیز من رفتم لالا وقتی پا شدم صبحونه آماده باشه فهمیدی ؟اینقدر لحنش و حالتش جدی بود که تعجب کردم و فقط سرم رو تکون دادم اونم بدون توجه به من رفت توی یکی از اتاقهای پایین ملافه رو روی زمین انداختم و دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که تا سرم به زمین رسید خوابم برد احساس سرما میکردم میدونستم خوابم ولی نمیتونستم چشمام رو باز کنم انگار یکی دست انداخته بود زیر گلوم و داشت محکم فشار میداد و لحظه به لحظه نفس من سنگین تر میشد ولی قدرت حرکت نداشتم دستهام سنگین بود نمیتونستم تکونشون بدم داشتم توی خواب جون میدادم که خیس آب شدم و از جا پریدمآنا با چشمای وحشت زده بالای سرم با یه لیوان اب وایستاده بود رنگش مثل گچ سفید شده بود با لرز گفت آبیش خوبی ؟ دست کشیدم روی صورتم و با منگی گفتم یکی توی خواب داشت خفه ام میکرد چقدر خوابیدم ؟نفس عمیقی کشید و گفت نهایت شاید چهل دقیقه ! پسر تو که منو کشتی از بس توی خواب داد میزدی هر کاری کردم نتونستمبیدارت کنم مجبوری آب ریختم روی صورتت ! حالا چه خوابی میدیدی ؟من - نمیدونم فقط توی خواب احساسخفگی کردم آنا - خوب الان اگه حالت خوبه پاشو صبحانه منو آماده کن زود !من - خوب که هستم ولی نه تا اون حد که صبحانه اماده کنم !اخم گنده ای کرد و گفت نشنیدم چی گفتی چوپون پاشو !خنده ای کردم و گفتم این خونه حتی یه استکان توش پیدا نمیشه فقط آب و برق و گازش وصله بصبر برم خودم رو خشک کنم میریم بیرون صبحونه هم جستجومون رو شروع میکنیم !لباسهای خیشم رو عوض کردم و با آنا زدیم از خونه بیرون توی ماشین تازه چشمم خورد به تیپ آنا همون تیپی بود که اومدنی پوشیده بود من - چرا لباسات رو عوض نکردی ؟ آنا - هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای داد و بیداد تو بلند شد فرصت نکردم حالا هم مهم نیست برو یه جا که خیلی تابع قیافه و تیپ نباشه رفتیم نزدیکترین رستورانی که بود هرچند محیطش خیلی ساده و سطح پایین بود ولی چه کنیم مجبوری تحمل میکردم آنا تپل هر چی بود سفارش داد از تخم مرغ گرفته تا شیرعسل و باقی وقتی گارسون میز رو چید با دیدن اون همه سفارش سوتی کشیدم و گفتم تو میخوای اینا رو بخوری یا من ؟انا - بنده باید جون داشته باشم دستور بدم توام بخور برای شروع کارت احتیاج به تقویت داری !اوووف از دست این دختر شروع به خوردن کردیم منی که این مدت صبحونه نمیخوردم با دیدن اشتهای آنا یه نیمرو دیگه هم سفارش دادموقتی خوب سیر و پر شدیم بعد از حساب کردن راه افتادیم رفتیم سمت آموزشگاه زبانآنا - خوب حالا کی میخواد بره بپرسه من یا تو ؟اصلا چی میخوای بگیم ؟من - اگه جواب درست حسابی دادن که هیچ اگه نه صبر میکنیم وقتی تعطیل شدن از دوستاش میپرسیمآنا - چجوری ؟ به نظرت دوستاش به دو نفر غریبه اعتماد میکنن ؟ لبخند بدجنسی زدم و گفتم به تو شاید اعتماد نکنند ولی من ؟چشمکی زد و گفت شیطون !بپر پایین بریم تحقیقات !ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتیم داخلیه آموزشگاه معمولی بود از ظاهرش معلوم بود یه خونه دوطبقه است کهجای آموزشگاه جا زدند از حیاط کوچیکش رد شدیم رفتیم داخل چند تا اتاق بود که روی یکیش نوشته بود اتاق مدیریت البته به انگلیسی اونم با غلط املایی زیاد پوزخندی زدم و رو به آنا گفتم پایه یه نمایش هستی ؟آنا - چی ؟من - میخوام حالشون رو بگیرم فقط همکاری کن اوکی ؟آنا - باشه فقط گند نزنی چشمکی زدم و با پام یه لگد به در زدم یعنی اجازه ورود میخوامصدای کلفتی گفت بفرمایید !در رو باز کردم و با آنا رفتیم داخل یه زن خپل پشت یه میز نشسته بودو مثل جادوگرها آرایش داشت و زل زده بود به منبا لبخند خاص خودم به انگلیسی گفتم سلام مادام !نیشش تا بناگوشش باز شد و با صدای کلفتی گفت های مسترررررر !! به آنا نگاهی انداخت و با اخم کوچکی گفت کاری دارین خانوم ؟آنا با همون لحن انگلیسی جواب داد با هم هستیم زن اخماش بیشتر شد و گفت امرتون ؟کنار گوش آنا زمزمه کردم برو بیرون ببین میتونی دختری چیزی پیدا کنی ازش درباره اون هرزه بپرس منم روی مخ این میرم !آنا - با لحن لوسی گفت باشه هانی !و بدون توجه به خپل رفت بیرون روی صندلی نزدیک میزش نشستم و گفتم خوب این هانی مااز انگلیس اومده و چون خیلی گیج بود جلوش انگلیسی حرف زدم ولی هیچی به شیرینی زبون پارسی مخصوصا وقتی با هانی مثل شما حرف میزنم نیست !آی ذوق کرد در حد شترمرغ چشماش زد بیرون و با لبخند گشادی گفت حالا چه کمکی از من بر میاد !من - از اونجایی که من درباره مدیریت خاص شما توی این آموزشگاه شنیدم و تواناییتون میخواستم امکانات اینجا رو به من نشون بدین و سطح معلمهای این آموزشگاه رو چون میخوام اینجا تدریس بگیرم ! لبخند گشادی زد و گفت بعله مدرکتون رو از کجا گرفتین ؟من - از آکسفورد فعلا ترجمه شدش همراهمنیست ولی اگه شما با مدیریت خوب خودتون بنده رو بپذیرید فردا اول وقت مدارکم رو میارم براتون با دستپاچگی گفت نه همین که تعریف اینجا رو شنیدین و اجازه ورود به اتاق رو گرفتین پس کارتون حله ! با خودم گفتم برو بابا خپل سگ به تو نگاه نمیکنه مدیریت توی سرت بخوره !با کلی قر و عشوه گنده در رو باز کرد و رفت سمت کلاسها بالای هر در کلاس یه پنجره کوچیک بود میتونستم داخل کلاس رو بگیرم اوف چه همه دخمل جای کامی خالی یه لحظه با یاد کامی سرم سنگین شد با صدای زنگ از جا پریدم خپل - زنگ تعطیلی اموزشگاست بیاین دفتر تا درباره شرایط قراردادحرف بزنیم !سریع شماره تلفن کیوان رو روی یه برگه نوشتم و گفتم این شماره تماس من فردا راس ساعت هشت صبح باهم تماس بگیرین تا بیام برای امضاء قرارداد خانوم مدیر !یه کم مثلا ناز کرد منم با لحن خر کننده ای گفتم باید برم یه مزاحم رو دک کنم میام پیشت عسیس ! عق حالم بد شد لبخندی زد که تا ته حلقش رو دیدم من - خوب من میرم !با کلی زر زر ازش جدا شدم همین که از آموزشگاه اومدم بیرون آنی با ماشین جلوی پام ترمز زد و تا سوار شدم گازش رو گرفت با سرعت از آموزشگاه دور شد من - اوه چه خبره بابا دنبالت کردند ؟آنا - آبیش من یه کاری کردم من - چی ؟آنا - من زدم توی یه سر دختری که لباساش شبیه همون دختری بود که کامی رو چاقو زده بود ولی وقتی از نزدیک دیدمش فهمیدم شبیه اون نیست با فریاد گفتم الان کجاست ؟آنا - صندوق عقب ماشین !با عصبانیت گفتم احمق چرا صبر نکردی من بیام ؟جواب نداد ولی استرس داشت چون دستاش روی فرمون میلرزید دستم رو گذاشتم روی دستش و سعی کردم لحنم رو آروم کنم من - آنا خونسرد باش من پیشتم الانم برو خونه خوب ؟فقط سرش رو تکون داد من - بزن کنار تا من بشینم پشت رل خوب آنا - نه خوبم راهی نمونده وقتی رسیدیم خونه سریع پریدم پایین و در صندوق رو باز کردم خودش بود همون دختره خون آشام عوضی همونی که مثل گربه خودش رو میمالید به منبا حرص از صندوق کشیدمش بیرون شالش از سرش افتاده بود بیرونیه بلوز سیاه کوتاه تنش بودانداختمش روی کولم و رفتم سمت خونه آنا - چی شده زنده است ؟من - آره سگ جون داره نفس میکشه در سالن رو که باز کردم تا خوساتم بگم آنا بیا تو یه چیزی محکم خورد توی سرم و نقش زمین شدم وقتی توی گیجی و بیداری چشم باز کردم دیدم بسته شدم به صندلی و آنا هم روبروم طناب پیچ شده دراز کشیده تا اومدم از گیجی دربیام صدای خنده کسی بلند شد چشمام از تعجب زد بیرون مردی که جلوم نشسته بود با یه لبخند مسخره گفت سلام پسر خاص ! و من فریادم با سروش گفتنم قاطی شد و بعد تاریکی و درد ...با باز کردن چشمهام فقط ناله و دست درازی سروش به بدن نیمه هوش آنا می افتاد و اون دخترک هرزه که با لباس سرتا پا سیاه و چشمهای وزق زده داشت می خندید منم مثل این احمقها از بس داد زده بودم گلوم خس خس میکرد سروش انگار میخوان اسکار بهش بدن با غرور نگاهم میکرد و می خندید وقتی بهوش اومدم چهره مسخره سروش پیش چشمام بودجا خوردم اونم با لذت داشت به آنا و من که کت بسته جلوش بودیم نگاه میکردسروش - خسته نشدی از بس داد و فریاد کردی ها ؟من - چجوری زنده شدی اینم یه نمایش مسخره است مثل مراسم مردن و دعوت ازدواج ؟سروش - بزار اول یه حالی از این دختر خوشگله بپرسم بعد سر وقت شما میام !از جاش بلند شد و رفت بالای سر آناسوتی زد و گفت نه بابا خوش سلیقه ای چه خوشگله از کجا پیداش کردی ؟خم شد روی بدن آنا و خواست دستش رو به بدنشبکشه که داد زدمفقط کافیه دستت بهش بخوره تک تک انگشتهات رو قلم میکنم !خنده وحشتناکی کرد و دست کشید روی بازوش آنا طفلی نیمه بیهوش بود گیج میزد همینطور که خیره آنا بود گفت میدونی دارم وسوسه میشم قبل از کشتنش یه کام ازش بگیرم !من - تو کابوست هم نمیبینی که لمسش کنی چه برسه به کام گرفتن !لبخند چندشی زد و شال آنا رو از سرش کشید و لبخندش خشک شد سر کچل آنا جلوی چشماش بود گیج بود منگ به من نگاه کرد و گفت میبینم که رفتی توی فاز کچل خاتون !من - جای دیدن مردی بیا منو باز کنسروش - بزار اول ببینم جاهای دیگه این دختر خوشگله کچل چجوریه ؟خودش و انداخت روی آنا و زل زده بود توی چشمای من و بدن کثیفش رو میمالید به آنا و قهقهه میزدبدنم داغ شده بود نامرد همچین دستهام رو محکم بسته بودند نمیتونستم تکون بخورم یه چند ثانیه که گذشت صدای ناله های آنا بلند شد اون صغیف و خسته زیر یه کثافت گیر کرده بودمنه بی عرضه هم نمیتونستم کاری انجام بدمسروش بریده بریده گفت جووووون داره چشماش رو باز میکنه ! فقط اگه دستم باز بود صدای وای گفتنه آنا به گوشم خورد مثل اینکه حالش جا اومده بود چو با فریاد داشت به سروش فحش میدادآنا - ولم کن کثافت تو کدوم خری هستی ؟سروش خودش رو میمالوند بهش آنا هم زیرش وول میخورد داد میزدم فحش میدادم ولی فایده ای نداشت صدای قهقهه های سروش و خنده های جلف اون دختره خون خور هرزه داشت آتیشم میزد سروش به نفس نفس افتاده بود از روی آنا بلند شد و گفت خوب حالا میخوام بهترین نمایش زندگیت رو ببینی موافقی آبیش ؟یه پیرهن عجق وجق پاره پوشیده بودزل زد به من و تک تک دکمه هاش رو باز کرد و از تنش درآورد لبخند مسخره ای زد و گفت خوب حتما باقیش رو میتونی حدس بزنی نه ؟شلوارش هم از پاش درآورد یه لباس زیر اسپرت داشت خم شد سمت آنا و با لحن مسخره ای گفت سروش - خوب کچل خانوم حالا وقت نمایش برای آبیش عزیزمونه میدونی کلا این پسر خاص ما خیلی خوب طرفدار این نمایشهاست مخصوص اگه یه کم چاشنی خشونت هم همراهش باشهخم شد و آنا رو محکم کشید سمت بالا و جوری که یقیه لباسش جر خورد سروش برگشت سمت من و گفت جوووون صدای خوبی بود نه ؟همینطور که تک تک لباسهاش رو جلوی چشمت تو جر میدم تعریف کن برای این کچل خانوم که چطور شهره جون رو فروختی راستی هنوز نگفتی چند فروختیش ؟پوزخندی زدم و گفتم یادت رفت قبل از مرگت هم پرسیدی بهت گفتم آبروریزی میشد اگه میگفتم ولی الان نه ! نرخش رو بگم خنده ات میگیره ناقابل یک تومن ؟سروش - میلیارد ؟پقی زدم زیر خنده و گفتم فکر میکنم با آنجلینا اشتباه گرفتی اون عجزه سرتاپاش هزارم نمی ارزه میدونی که من اصولا آدمها برام یکبار مصرف هستن اون فقط یه وسیله بود با یه میلیون ناقابل یه شب مست زیرم خوابیده بود ! از عصبانیت داشت منفجر میشد به نفس نفس افتاده بود آنا با چشمهای قرمز زل زده بود به من یقه لباسش جر خورده بود سفیدی بدنش و قرمزی لباس زیرش مشخص بود برای اولین بار توی زندگیم ترسیدم ترسی که هیچ وقت توی وجودم نبود اینکه جلوی چشمم بلایی سر یکی از عزیزهام بیادسروش رفت سمت لباسهاش که روی زمین انداخته بودو خم شد و از توی جیب شلوار پاره اش یه چاقو کوچیک ضامن دار درآورد و رفت سمت آنا نفسم حبس شد دست و پاهام بی حس شد فقط حرکات مسخره سروش جلوی چشمام بود تحمل اینکه نزدیک آنا بشه رو نداشتم چه برسه به اینکه بخواد با چاقو تهدیدش کنه آنا با دیدن چاقو زد زیر گریه سروش - ای جووووووووون گریه نداره کچل خوشگله فقط اولش درد داره بعد میری اوج لذتآنا با هق هق گفت من ربطی به آبیش ندارم بیا دست و پام رو باز کن قول میدم سروصدا نکنم !آنا و گریه ؟ باورم نمیشه ولی داره گوله گوله اشک میریزهاینقدر قیافه اش مظلوم شده بود که من داشت بغضم میگرفت و تحمل هر چی رو داشته باشم تحمل گریه و بغض رو ندارم من آبیش الماسیان گریه کنم ؟سروش نزدیک آنا وایستاد و سرش برد سمت صورتش و دهن کثیفش رو گذاشت زیر گلوی آنا و با نوک چاقو رو میکشید روی گونش با لحن خماری گفت اهم بوی بدنت خوبه برای این چندساعتی که باهات کار دارم مناسبه !صدای آخ آنا بلند شد کثافت زیر گلوش رو گاز گرفت جوری که وقتی سرش رو بلند کرد و رو به من نگاه کرد قرمزی گردنسفید آنا معلوم بود پوستش حساسه چون سریع قرمز شد با غیض گفتم مگه تو منو نمیخواستی هان ؟ پس این سیرک مسخره چیه ؟ آنا رو ول کن بره من خودم هستم هر بلایی خواستی سر من دربیار !زد زیر خنده و گفت یعنی این کچل برای آبیش الماسیان مهمه ؟من - آره مهمه چون دست من امانته !پوزخند مسخره ای زد و گفت امانت ؟ چیزی بگو که توی خون تو باشه هر چند پسر خاصی که معلوم نیست چجوری و از زیر کدوم بوته به عمل اومده حرف از امانت میزنه ؟با خودم گفتم اگه یه کم این طنابها شل تر بود الان سروشی نبود که زر زر کنه با حرص گفتم میدونی حالا که فکر میکنم میبینم هر بلایی دوس داری سرش بیار چون برام مهم نیست ! سروش - خوب پس برات مهم نیست ؟من - نه ! اونم باشه ای گفت چاقو رو روی بدن آنا میکشید و تیزی چاقو رو گذاشت روی شکم آنا و از پایین لباسش رو جر داد داغ بودم دوس داشتم تا جایی که جون داشت بزنمش تا جسدش هم روی زمین پلاس نباشه !آنا آخ کوچیکی گفت و با بغض گفت قول میدم اذیتت نکنم خواهش دست و پام رو باز کن من که نمیتونم فرار کنم میتونم ؟سروش دستهای کثیفش رو روی بدن آنا کشید و گفت جوون چه بدن سفیدی چه نرمه ولی حیف که باید زیر خروارها خاک بپوسه ! حیف مو نداری وگرنه نگهت میداشتم و چنگ میزدم توی موهات و ناز و نوازش میکردمت تا هم حال کنی هم آبیش کیف کنه ! الانم میخوام دستهات رو باز کنم دست از پا خطا کنی تن بدن خوشگله ات رو خط خطی میکنم فهمیدی ؟آنا - من که جونی ندارم سروش نگاه چندشی بهش کرد و گفت آره راست میگی لاغری ولی میشه ازت کام گرفت ! صدای خس خس دختره بلند شد با عصبانیت گفت من خسته شدم پس کی به منخون میرسونی هان ؟ از گشنگی دارم تلف میشم سروش - آروم باش عزیزم این کچل خوشگله ماله منه سهم تو یه پسر خیلی خاصه که دوران پادشاهیش رو به افوله ! دختره - خوبه فقط زودتره چون داره صبح میشه و منم میدونی که نور خورشید برام ضرر داره !پوزخندی زدم و گفتم مگه انگشتر مخصوص سالواتوره دستت نکردی هان ؟استیفن و دیمن کجان الینای عزیز ؟سروش - وقتی قطره قطره خونت رو مکید میفهمی مسخره کردن یعنی چی !دستهای آنا رو با چاقو باز کرد آنا میلرزید سروش لباسش رو جر داد و انداخت روی زمین آنا با یه شلوار کتون سفید که خاکی شده بود با یه سوتین قرمز جلوی نگاه هرزه سروش وایستاده بود و داشت میلرزید و من داشتم مثل ماست نگاش میکردم اندامش فوق العاده بود سفیدی تنش با لباس زیر قرمزش هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود سروش - خوب برنامه رو شروع میکنیم ! تا نزدیک انا شد من داد زدم آنا بزنش لهش کن !سروش زد زیر خنده و گفت این لاغرو میخواد منو بزنه ؟ برو داره از ترس غش میکنه اونوقت میخواد منو بزنه ؟آنا با لحن مرموزی گفت من مگه با این هیکل استخونی چیکار میتونم بکنم هان ؟همینه این همون لحن آنای منه که ترس و تعجب رو بهم منتقل میکرد گور خودت رو کندی سروش ! سروش نزدیکتر شد و چاقو رو روی قفسه سینش کشید و گفت میخوام بهت لذت بدم فقط باید دختر خوبی باشی اوکی ؟آنا داشت مچ دستش رو میمالید فقط ساکت سرش رو تکون داد و زل زد به سروش و با لحن آرومی گفت من آماده ام تو هم آماده ای ؟سروش - آره عسیسم تو هم که پای خوبی هستی کچل ؟اومد نزدیک من و آنا رو جلوی روم برگردوند تا نزدیک آنا شد و دستش رو گذاشت روی شونه آنا و صورتش رو برد جلو آنا هم دستش رو اورد بالا سروش به هوای اینکه میخواد دست بزار دور گردنش و با لبهای مسخره اش بازی کنه ولی آنا سریع دست انداخت دور گردنش و محکم فشار داد وجوری که صدای آخ سروش اومد و منم با لبخند خاص خودم با لذت به شکسته شدن گردن سروش و بیهوش شدنش نگاه کردم آنا وقتی سروش خواست ببوستش دستش رو پیچوند و گردنش رو با یه چپ و راست کردند شکوند جوری که اصلا فرصت آخ گفتن هم پیدا نکرد دختره مسخره از ترس جیغ بنفشی کشید و فرار کرد سمت در ولی آنا سریع گرفتش و با یه ضربه از پشت بیهوشش کرد نمیدونم همه این اتفاقها توی چند ساعت یا دقیقه و ثانیه افتاد ولی برای من اندازه هزار سال گذشت چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم با احساس دستی روی شونه ام چشمام رو باز کرد آنا با چشمهای خیس و بدنی نیمه برهنه جلوم زانو زده بود دست و پاهام رو باز کرد چیزی نداشتم که بگم زبونم سنگین بود فقط تونستم با صدای آرومی بگم متاسفم همین !و سرم رو بندازم پایینآنا - آبیش به من نگاه کن !سرم رو بالا آوردم و به چشمهای شیشه ایش خیره شدم منتظر بودم بگه اشکال نداره پیش میاد یا تقصیری نداری ! آنا - تمام حرفهایی که توی ذهنته بریز دور فقط الان لخت شو ! ترس و گیجی از سرم پرید با تعجب گفتم چییییییی؟آنا - لباست رو دربیار بده من بپوشم سردمه !من - آهان منظورت این بود آنا - پ نه پ الانم زود به اندازه کافی مخم داره سوت میکشه باید تا یک ماه توی آب خودم رو بشورم تا نجاست از تن و بدنم برهاز جام بلند شدم دست و پاهام بی حس بودچند تکون اساسی دادم تا گرهش باز شد تیشرتم رو در آوردم و دادم دست آنا اونم سریع پوشید با هم رفتیم بالای سر سروشخم شدم و نبضش رو گرفتم ضعیف میزد من - میمیره ؟آنا - شاید این مهم نیست دختره رو ببند به صندلی من اینو میکشم توی اتاق !من - نه این سهم منه میخوام دکتر بیارم بالای سرش باید تا جون داره زجر بکشه !آنا - آبیش ولش کن زنگ میزنم بابا بیاد الان فقط میخوام غش کنم !رفتم نزدیکش و دست گذاشتم روی شونه اش برگشت سمتم تا الان اینقدر نزدیک بهش نبودم ترس توی چشماش بود نی نی چشماش داشت میلرزید میدونستم بغض داره و به زور داره خودش رو نگه میداره با تمام وجودم بغلش کردم اندازه تمام حسرتها و آرزوهای سوختم اندازه ترسی که جلوی چشمام بودتوی آغوشم نفس میکشید و من ساکت توی نفسهای داغش با تمام وجودم حل میشدمآنا - اگه ابراز احساساتت تموم شد ولم کن چون استخونام درد گرفت و نفسم سنگین شد !با تمام وجودم پیشونیش رو بوسیدم و گفتم خوشحالم که سالمی زندگی من ! سروش رو توی یکی از اتاقهای بالا انداختیم یه خس خسی میکرد نبضش ضعیف بود آنا گفت گردنش شکسته ولی احتمال زنده بودنش کمه هرچند باید یه توضیحی برای این همه بلایی که سرم اومد بهم میداد ولی الان بیهوش یه گوشه افتاده آنا با دایی تماس گرفت اونم گفت خودش رو میرسونه تا گندکاری ما رو درست کنه !به آنا گفتم به دایی نگه سروش میخواسته بلایی سرش بیاره اونم گفت به وقتش میگه چون باید دایی بدونه !دختره رو با آنا بستیم به صندلی و با یه پارچ آب بهوشش آوردماونم شروع به کولی بازی کرد و جیغ و داد و فحش و خس خس مسخره !دیگه داشت کلافه ام میکرد با حرص داد زدم خفه شو !از صدای فریادم آنا هم ساکت شد چه برسه به اون من - هر سوالی میپرسم جواب میدی مثل آدم وگرنه زنده زنده میسوزنمت دیدی که اون عوضی رو چجوری سقط شد پس هر کلمه چرت بگی یه تیکه از بدنت رو آتیش میزنم فهمیدی ؟با مسخرگی گفت تو نمیتونی به من آسیبی برسونی !من - از چه لحاظ حتما تو عمر جاودانه داری و هیچ وقت نمیمیری ؟ یا خونی توی بدنت نیست قلبت هم از سنگه ؟با جیغ گفت خودت رو مسخره کن اصلا میدونی من کی ام هان ؟آنا با خونسردی گفت دختر سرهنگ نوری ! دختره جا خورد ولی با لبخند گفت خوب پس تا به جرم آدم ربایی نگرفتنت بیا منو باز کن !من - آخی باشه عموجون اول بزار یه کم آتیش بازی کنیم تا بعد ! رفتیم سمت آشپزخونه و فندک رو برداشتم و برگشتم پیشش اول با مسخرگی نگاهم میکرد منم یه صندلی گذاشتم جلوش و و خونسرد یه سیگار روشن کردم پک اول رو که زدم دودش رو فوت کردم توی صورتش وبا لحن خماری گفتم خوب پس حرف نمیزنی ؟کثافت تفی انداخت توی صورتم با عصبانیت خم شدم سمتش و لباس سیاه مسخره اش رو از یقیه به پایین جر دادم و با تیکه ای از پارچه اش صورتم رو خشک کردم زیر لباسش یه لباس زیر سیاه داشت و چند تا خط خطی هم زیر گلوش کشیده شده بود من - با تو باید جور دیگه حرف زد تا اومد جوابی بده سیگار رو چسبوندم به قفسه سینه اش جیغش بلند شد خیلی فشار نمیدادم فقط اندازه که یه حرارتی برسه و قرمز بشه شروع به جیغ و فحش دادن کرد من - خوب مثل اینکه بازم نمیخوای حرف بزنی هان ؟با فریاد گفت نکن کثافت **** ( شرمنده عفت نداره ) ولم کن ! من - جای زر زر و جیغ حرف بزن چون دیگه تحمل تو یکی رو ندارم دوستم که از اول دبستان تا یک ماه پیش با هم بودی داره روی تخت بیمارستان توی کما و بی خبری دست و پا میزنه تا چند ماه پیش من داشتم زندگی سگی خودم رو میکردم تو و اون سروش احمق از کدوم جهنم در اومدین هان ؟موهاش رو توی دستم گرفتم و پیچوندم و با حرص گفتم اگه همین الان حرف نزنی زنده زنده آتیشت میزنم !با فریاد گفت ولم کن میگم آی آی ....موهاش رو ول کردم از بس گریه کرد بود دور چشماش سیاه شده بود آنا از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه و با دوتا لیوان آب برگشت یکی رو ریخت توی حلق دختره یکی رو داد به من یک نفس سر کشیدم و رو به دختره گفتم بنال !با فین فین گفت تک فرزند سرهنگم !دو ساله با سروش آشنام از وقتی هم که خودم رو شناختم از پسرها بدم می اومد سروش بهم پیشنهاد دوستی داد ولی من قبول نکردم اونم از زیر زبونم کشید که عشق خونم و کششم به دخترهاست این جور مهمونی ها رو اون بهم معرفی کرد چون هنوز دندونام رشد نکرده بود برام از یه جا خون می آورد منم میخوردم تا اون شب مهمونی دیگه یه پای ثابت بودم وقتی توی خیابون میرفتم جلوی پام ترمز زدی انگار ساخته شده بودی برای جفت من که بشی یه خون آشام مثل من برای همین بردمت توی مهمونی ولی از وقتی سروش با من دیدت داغ کرد و سوال جواب که از کجا باهات آشنا شدم منم گفتم توی خیابون دیدمت و باقی ماجرا اونم گفت حواست رو پرت کنیم تا بتونه یه برنامه و خون یه انسان واقعی بهمون بده من و جفت دخترم قبول کردم باقیش رو هم که میدونی ! با هر کلمه اش بدنم یخ میزد یعنی زندگی من به خاطر همچین جریان مسخره ای به گند کشیده شد ؟با عصبانیت داد زدم تو اون سروش **** فقط از روی مسخره بازی زندگی منو گند زدین ؟دختره - سروش ازت متنفر بود بعد از جریان کلانتری که برام تعریف کرد گفت میخواد بیچاره ات کنه برای همین تو رو اونجور داغون کرد و انداختت توی یه ماشین و برد سمت بیابون ! من - پس جریان قتل چی بود ؟دختره - کیوان حاضر شد جاش نقش مرده رو بازی کنه ولی توی زد و خورد زیاد روی کردند و رفت توی کما بعد هم که تموم کرد با پوزخند گفتم پلیسها کور بودند کیوان کجاش شبیه سروشه هان ؟دختره - کور نبودن ولی میتونن چیزی نبینن وقتی امضاء یه سرهنگ و شهادتش باشه !من - یعنی اون بابای گور به گورت حاضر شد به خاطر تو خس خسو زندگی چندتا آدم رو گند بزنه ؟سرم داشت منفجر میشد یعنی زندگی من به خاطر یه دختره مسخره و یه احمق به تمام معنا به اسم سروش لج شد ؟تمام مدتی که من سوال میکردم و اون جواب میداد آنا ساکت زل زده بود بهش و نگاش میکرد وقتی فریادهای من تموم شد آنا رو به من گفت آبیش !من - هان ! آنا - تو این داستان رو باور میکنی ؟با تعجب نگاش کردم خیلی جدی زل زد به دختره و با لحن مرموزی گفت یعنی تو میگی سروش به خاطر حسادت آبیش رو زخمی کرد و اینهمه براش پاپوش دوخت ؟دختره - آره همش همین بود آنا - اون چیزی که فکر میکنی نه منم نه آبیش بهتره مثل آدم از قصد سروش بگی چون من آتیشت نمیزنم زنده زنده چالت میکنم !دختره با هق هق گفت من راست میگم باید باور کنین !آنا تا اومد حرفی بزنه صدای زنگ در بلند شد من - دایی هم اومد تا وقتی رفتم در رو باز کنم هزار فکر و خیال توی ذهنم اومد در رو که باز کردم دایی با لبخند بهم سلام کرد و حالم رو پرسید من - خوبم بیاین داخل دایی - اگه از جلوی در بری کنار میام تو من - آخ بیاین تو با دایی رفتیم داخل آنا با خوشحالی پرید بغل دایی و شروع به ماچ کردنش کرد دایی با خنده گفت بسه دیگه خیسم کردی برو کنار !آنا خودش رو از بغل دایی کشید کنار و گفت باید افتخار کنی من بوست کردم ! دایی - با این گندی که شما دوتا زدین باید هم بهتون افتخار کنم آنا خواست جواب بده که حرفش رو قطع کردم و گفتم از کامی چه خبر ؟ وضعیتش ثابت شد ؟دایی - پس فکر کردی چجوری خودم رو رسوندم بهتون با هلی کوپتر امداد اومدیم الانم کامی توی بیمارستان مهر بستریه ! من - جا دیگه بهتر نبود ؟دایی - نه یکی از همکارهام اونجاست کارش رو قبول دارم کامی هم فقط از ترس رفته توی کما وگرنه ضربه که به سرش نخوردهمطمئن باش چیز مهمی نیست حالا شما دوتا بگین چه گندی زدین ؟آنا - محمد منو گند ؟ میگن حلال زاده اش به داییش میره پس حتمی به تو رفته مگه نه آبیش ؟ من - ما که گندی نزدیم
دایی - آهان پس این دختره کیه ؟من - همونی که توی مهمونی منو مثل یه سگ لیس میزد اون سروش لجن هم توی اتاق بالا انداختیمش ! دایی - زنده است ؟آنا - ای یه نفسی میکشه بریم یه نگاه بهش بندازیم من - شما برین من با این یه کاری دارم انا - نه تو برو من پیشش هستم با دایی رفتیم بالا اتاق رو نشونش دادم و دایی رفت داخل منم دنبالش سروش بیهوش گوشه اتاق افتاده بود دایی چند دقیقه ای با اخم معاینه اش کرد و یا ناراحتی گفت چه بلایی سر این بدبخت آوردین گردنش بدجور شکسته نباید تکونش میدادین سریع یه چند تا تخته بیار برام باید ببریمش بیمارستان وضعیتش باید ثابت بشه !من - به درک بمیره دایی - احمق اگه این بمیره کی شهادت بده که تو بی گناهی هان ؟تا اومدم جوابش رو بدم صدای فریاد آنا بلند شد مثل جت با دایی دویدیم پایین آنا داشت جیغ میزد و میزد توی صورت دختره دایی رفت سمتش و از دختره جداش کرد منم رفت جای دختره کثافت کتک خورده بود داشت قهقه میزد یکی محکم خوابوندم توی گوشش تا صداش خفه شد دایی سعی داشت آنا رو آرومش کنه من - چی شده هان ؟ با هق هق رو به دایی گفت خودشه همون کثافتی که عمه مریمم و مامان رو نابود کرد مگه نه ؟ تو میدونستی ؟دایی جوابش رو نمیداد فقط زل زده بود به آنا منم گیج داشتم نگاهشون میکردم آنا پشت سر هم به سینه دایی مشت میزد و داد میکشید دایی مثل چوب فقط داشت نگاهش میکرد من - دایی این چی میگه ؟آنا با فریاد گفت بابای سروش همون کثافتی که مامانم رو پرپر کرد همون آشغالی که مامان مریمت رو دق داد ...من - چییییی ؟ کی میخواد این اوضاع گند تموم بشه نمیدونم دیگه سردرد یه همدم همیشگی با منه سیگار پشت سیگار از وقتی حرفهای دایی تموم شد دو بسته وینستون دود کردم به غرغرهای دایی و آنا هم محل نزاشتم سیگار آخری رو میکشم و میرم داخل خونه ساعت دو نصف شبه دایی سروش رو برده بیمارستان تا زنده نگهش داره آنا هم دختره رو دست و پا بسته انداخته توی یه اتاق خودشم معلوم نیست کجا خوابیده ! الان که سیگار نتونسته ارومم کنه یه بطری مارتینی میتونهمنو آروم کنه هر چند فکر نکنم با یه شیشه دو شیشه آروم بشم روی ملافه سفیدی که آنا وسط سالن پهن کرده دراز میکشم بدون بالش و پتو با دیدن و فکر کردن به قیافه ام خنده ام میگیره من آبیش الماسیان که هیچ وقت یه لباس رو دوبار نمیپوشیدم الان یک هفته است با یه تیشرت خاکستری میخوابم بیدار میشم آدم میدزدم چه زندگی خجسته ای دارم من !توی فکر و خیالم کخ یه چیزی پرت میشه توی صورتم آخ ... دماغم درد گرفت یه بالشته میندازمش کنار و به آنا که داره از قیافه ام لذت میبره با حرص میگم چیز خنده داری دیدی ؟آنا - آره قیافه داغون تو خنده دار نیست ؟من - فعلا که حال من گریه داره نه خنده ! میاد کنارم میشینه و زانوهاش رو بغل میکنه و دستاش رو دور اوناحلقه میکنه و زل میزنه به من و با خنده میگه یه چی بگم ؟من - تو که راحتی حرفت رو بزن آنا - الان قیافه ات شبیه داغوناست من - تا الان داغون دیدی ؟سرش رو تکون میده و با خنده میگه آره آبیش الماسیان و میزنه زیر خنده خوشگل میخنده حیف حالم سرجاش نیست وگرنه یه خنده نشونش میدادم تا دیگه جلوی من با خنده هاش دلبری نکنه به چهره اش دقیق میشم با اون لبهای خواستنیش وقتی میخنده دلم تکون میخوره با بدجنسی میگه حالا یه چیز من بگم ؟ سرش رو توکون میده و با لبخند چشمک میزنه با لحن خاصی میگم دایی بهت یاد نداده با این لباس و این ساعت شب با اون لبخند خاصت بالای سر یه پسر نیای ؟خنده روی لبش خشک میشه و مات توی چشمام نگاه میکنه کم کم رنگ چشماش عوض میشه با حرص میگه چرا یادم داده و حتی گفته چجوری گردنشون رو بشکنم ! با حرفش باز یاد سروش لجن می افتم با بی حالی میگم برو انا امشب حس و حال کل کل ندارم !آنا - چرا مگه چی شده ؟با حرص توی جام نیم خیز میشم و بلند داد میزنم چی شده ؟ اگه از نظر تو کما رفتن دوستم تحت تعقیب بودنم به خاطر یه عوضی بنام سروش فهمیدن اینکه مادرم قربانی قدرت طلبی یه مشت خونخوار شده چیز مهمی نیست برای من از نون شب مهمتره ! با لحن آرومی میگه مگه فقط تو زندگیت عوض شده ؟تو منو و بابا رو درک نمیکنی از اینکه اون همه دوندگی و مدرک جمع کردن تصادف مادرم بشه تصادفغیر عمد و به خاطر مستی راننده تشخیص داده بشه اونم زنی که نمیدونست مستی و زهرماری چیه ؟ تو الان داری داغون میشی ولی من سالهاست شبهام رو با کابوس آتیش گرفتن ماشین مادرمجلوی چشمام میگذرونم فکر میکنی آسونه برام ؟ نه ولی چیکار میتونم بکنم هان ؟من - تو رو نمیدونم ولی من میخوام تک تکشون رو به سیخ بکشم آنا - با دعوا و خونریزی چیزی درست نمیشه شرایط سخت تر و بدتر میشه من - کی خواست دعوا کنه هان ؟آنا - پس چی ؟ حتما میخوای به جمشید بگی نه ؟من - نه میخوام از طریق قانون همه چیز رو حل کنم آنا - شوخی جالبی نبود من - هیچ وق اینقدر جدی نبودم توام بهتره بی خیال این حرفها بشی بری بخوابی بزاری منم به فکرهای خودم برسم از جاش بلند میشه و شب بخیر میگه و میره توی اتاق چه حرف گوش کن شده من که میدونم خسته است وگرنه اینقدر سوال پیچم میکرد که تا ته ذهنم رو جارو میکرد برام ! تا حدودای ساعت چهار بیدار می مونم ولی خواب و خستگی منو مغلوب میکنن وقتی هم که دوباره چشمام رو باز میکنم چشمم میخوره به ساعت که نزدیک یازده است اه گندش بزنن دیر شد سریع از جام بلند میشم میرم سمت دستشویی توی اینه که چشمم میخوره به خودم وحشت میکنم موهام بهم چسبیده و و شکسته و داغون شده سریع خودم رو میندازم توی حموم و یه دوش چند دقیقه ای میگیرم با احساس آب روی پوستم یه آرامش عجیب توی تمام بدنم میپیچه فکرم خالی خالی میشه یه چند دقیقه زیر دوش می مونم و آخر دل میکنم و خودم رو میشورم و میام بیرون نه حوله برای خودم آوردم نه لباس زیر آنا رو صدا میزنم جواب نمیده میخوام لخت برم بیرون خودم لباس بردارم با خودم میگم اگه دایی یه وقت سر برسه چی با خودش فکر میکنه بی خیال میشم و بلوزم رو میبندم به کمرم و میرم بیرون کسی که توی هال نیست سریع از توی ساکم که گوشه اتاق ولو شده لباس برمیدارم و میپوشم از حرکات خودم خنده ام میگیره من که این همه ملاحضه کار شدم که خبر ندارم ؟بعد از لباس و دوش ادکلن و حالت موهام میرم سمت اتاق آنا در میزنم در که نه یه تقه میزنم به در میرم توی اتاق یه گوشه اتاق تشک انداخته و آروم خوابیده بی صدا میرم نزدیک توی خواب خیلی خوشگل و معصومه شالش رو از سرش برداشته کچل خانوم ! دوس داشتم روی سر کچلش دست بکشم ولی نه فرصت داشتم نه حوصله اخم و تخم اژدها رو پس فقط بوسه ای براش روی هوا فرستادم و از اتاق زدم بیرون یه یادداشت نوشتم کارم طول میکشه و ماشینم میبرم و از خونه میزنم بیرون اول یه زنگ به دایی میزنم و از حال سروش میپرسم دایی میگه وضعیتش ثابت شده دو تا عمل پیش رو داره یکی امشب یکی دو روز دیگه از زیر عمل سالم بیاد بیرون میتونه به زندگی گوهش ادامه بده خبری هم از تغییر حال کامی نداشت بهش گفتم آنا با اون دختره خونه تنهاست خودش رو برسونه تا مشکلی پیش نیاد من شاید تا شب بیرون باشمچیزی نپرسید که کجا میری و چیکار میکنی منم نگفتم بهش میدونستم اگه بگم نمیزاره و میخواد خودش منطقی مشکل رو حل کنه ولی منطق من با اون فرق داره بعد از دو ساعت ترافیک و علافی میرسم به مقصد ماشین رو خاموش میکنم و منتظر میمونم یک ساعت دو ساعت خبری نمیشه از گشنگی و خستگی کلافه میشم تا اینکه میبنمش ماشین رو روشن میکنم و آروم دنبالش میرم سمت خونش میره بدوناینکه کسی همراهش باشه جلوی یه ساختمون سفید پارک میکنه و پیاده میشم منم از ماشین پیاده میشم و آروم میرم پشت سرش تا در رو باز میکنه دست میزارم روی شونه اش میترسه و برمیگرده سمتم اول اخم داره ولی بعد رنگش میپره با لبخند میگم به به جناب سرهنگ نوری سرهنگ - این مسخره بازی ها چیه ولم کن میدونی من کی ام ؟میدم پدرت رو دربیارن ! هلش میدم سمت مبل دست میبره سمت کمرش میخواد اسلحه اش رو دربیاره با خونسردی میگم میخوای جسد دخترت رو ببینی اشکال نداره میتونی منو بکشی ! با عصبانیت داد میزنه تویی که معلوم نیست زیر کدوم بوته به عمل اومدی داری منو تهدید میکنی ؟ با عصبانیت میرم سمتش و یقیه اش رو میگیرم و با حرص میگم تو یکی حرف از بوته نزن که دودمانت رو به باد میدم ! فقط کافی زر اضافه بزنی مثل سگ می کشمت چیزی هم برای از دست دادن ندارم این چرت پرتها رو هم بریز دور حبس ابد و اعدام به جرم آدم ربایی سگ کشی جرم نیست تشویقی هم داره !به نفس نفس افتاده بود رنگش داشت کبود میشد یقه اش رو ول رکدم افتاد به سرفه با خس خس گفت چرا اومدی سراغ من هان ؟ مهره اصلی بیخ ریشت داری منو تهدید میکنی ؟من - اسمش ؟ سرهنگ - اسم میخوای ؟ بهتره یه نگاه به شناسنامه ات بنداز قسمت نام پدر میفهمی مهره اصلی کیه ؟مات می مونم با بهت میگم چی میگی تو ؟با پوزخند میگه بابا جونت که داره با زن لوندش توی خارج کیف میکنه !کسی که تمام داروهاش رو روی مامان جونت امتحان کرد و باعث شد که به چهل سالگی نرسیده سنکوب کنه و ...صداش چرا داره توی سرم میپیچه چرا داره انگشتهام مشت شد و میره سمت صورت داغون اوننمیدونم کی مشت زدم توی صورتش و اصلا کی اون چون تعادل نداشت افتاد روی میز شیشه ای و با شیشه هاش پخش زمین شد منم با دیدن خونی که راه افتاد زدم بیرون سر انگشتهام قرمز شده عصبانیتم هنوز نخوابیده ماشین رو روشن میکنم و محکم میکوبنم توی در خونش جوری که سپر و کاپوت ماشین با صدای بدی جمع میشه درش که آهنش میره تو چند نفری که رهگذری داشتند رد میشدند میدون سمت ماشین منم با یه فرمون چپ و راست کردن دور میزنم و بدون توجه به اونا گاز میدم و میرم سمت خونه صدتا صد و بیست تا با این سرعت بالا پلیس هم خودم رو هم ماشین رو میخوابونه قبرستون ماشینا ! به صد و سی که میرسم نزدیک خونم با سرعت زیاد جوری توی کوچه میپیچم و جلوی در خونه ترمز میگیرم که دود از لاستیکها بلند میشهاز صدای جیغ لاستیکها و ضربه ی که به در خونه میخوره به دقیقه نمیکشه آنا میاد در رو باز میکنه ماشین رو همونجور ول میکنم میرم توی خونه آنا با نگرانی میگه چی شده ؟ تصادف کردی ؟ پلیس دنبالت کرده ؟جوابش رو نمیدم میخوام یه جوری ته مونده عصبانیتم رو خالی کنم میرم توی خونه آنا هم دنبالم میاد هی سوال میکنه با عصبانیت داد میزنم خفه شو ! از صدای بلندم جا میخوره من - بهتره چند ساعتی دوربره من نباشی چون گوله اتیشم نه تصادف کردم نه پلیس دنبالمه فقط داغم داغ فهمیدی ؟پوزخندی میزنه و میاد نزدیکم و با لحن مرموزی میگه آنا - میخوای سردت کنم ؟من - ببین کچل خانوم دارم خیلی خودم رو کنترل میکنم که ...ادامه حرفم توی آغوش آنا گم شد محکم بغلم کرد جوری که اصلا مغزم هنگ کرد نه عصبانیت نه داد و فریاد فقط توی بغلش بودم سرش روی سینه ام بود دستاش رو دور کمرم حلقه کرده بود منم چوب خشک وایستاده بودم دستام هم کنار بدنم بیکار افتاده بودنفسای داغش میخورد روی پیراهنم داغ نشدم خنک شدم اندازه تمام حسرتهای زندگیم بغضی که داشتم دستام رو دور کمرش حلقه کردم آروم شدم ...چند دقیقه ای گذشت آنا گفت آبیش ؟با آرمشی که توی وجودم بعد از چندسال جونه زده بود گفتم جانم ! آنا - اگه خوش به حالت شد بهتره بگی چه مرگت بود ! پووف از دست این دختر من - الان این چه حرکتی بود ؟آنا - حمله غافلگیرکننده !از خودم جداش کردم چشماش از شیطنت برق میزد من - خوشمزه خوب شدم دیگه بی خیال دستم رو گرفت و کشید تو اتاقی که دختره رو بسته بود من - آهان این چرا خفه است کشتیش ؟آنا - نوچ خوابه ایشون روزها میخوابن شبا بیدارن مثل ددی جونش که شبها که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره ما ...با حرف آنا تازه یاد گند خودم افتادم با من من گفتم آنا ! روبروم وایستاد و زل زد به چشمام با کنجکاوی گفت من لحن تو رو میشناسم بگو چه گندی زدی که دارم من من میکنی ؟من - فکر کنم بابش رو کشتم ! اول بهت زده نگاهم کرد بعد که دید حرفم شوخی نیست با عصبانیت داد زد تو چه غلطی کردی ؟تا اومدم جوابش رو بدم صدای زنگ موبایلم بلند شد از جیبم درآوردم شماره دایی بود آروم رو به آنا گفتم هیس جیغ جیغ نکنی دایی بفهمه ها !چشم غره ای رفت منم جواب دادم من - جانم دایی جان ؟صدای نیومد با صدای بلندی گفتم الو دایی صدا میاد ؟صدای ضعیفی گفت آره پسرم بگو که دلم برای خف گفتنات تنگ شده ! با فریاد گفتم کامییییییی ؟ضعیف گقت مرگ کامی درد کامی بیسواد به تو توی اون یونی خراب دشه یاد ندادن باید با بیمار محترمی مثل من با آرمش حرف زد !شوکه شدم گوشی توی دستم خشک شده بودآنا با دیدن گیجیم زد زیر خنده و گوشی رو از دستم گرفت و با کامی شروع به حرف زدن کرد از حالت بهت دراومدم و گوشیم رو از دست آنا کشیدم با خوشی گفتم هی پسر کی بهوش اومدی ؟صدای خنده دایی اومد دایی - از دیشب پسرم !من - اوه شمایید ؟ دایی - ما حالمون خوبه این شازده پسرم دیشب بهوش اومدنذاشت خبرت بدم ولی ...صدای دایی دیگه نیومد من - الو ... الو ... دایی ؟دایی با لحن عصبانی گفت آبیش الماسیان بهتره زود بیای بیمارستان و بگی این سرهنگ نوری نیست که خونی و داغون دارن جلوی چشمای من میبرن هان ؟با بهت میگم مگه شما کجایین ؟دایی - منتظرم و گوشی رو قطع میکنه آنا - چی شده ؟من - هیچی اگه اون دختره مطمئنه من باید برم پیش دایی !آنا - برای کامی مشکلی پیش اومده ؟من - نه من توی یه گند دیگه افتادم باید برم میتونی مواظب دختره باشی ؟آنا - آره برو رسیدی خبر بده باشه ای میگم و با فکری درگیر از خونه میزنم بیرون از برگشتم شاید دو ساعت هم نگذشته دیگه شب روز و ساعتم رو گم کردم این کابوس تموم بشه باید یه دل سیر فقط بخوابم البته اونم توی تخت خودم !!!آخ نه نکن دردم میاد یواش تر اوووووف نکن پسر ! با حرص دسته تخت رو ول کردم جوری که با صدای بدی تخت که داشت کم کم میرفت برگشت سرجاش کامی - کوفت زدی داغونم کردی ؟من - مرگ دوساعت برای یه بالا پایین کردن تخت اینقدر چرت گفتی که صدات توی کل بیمارستان پیچید کم کم داشت باورم میشد دختری دارم بالا سرت میارم ! کامی چشماش رو گشاد کرد و گفت برووووو تو از اولم به من چشم داشتی ! من گمشو بابا بیهوش بودی از دستت راحت بودم ! با مسخرگی گفت پس اون عمه ات بود زار میزد کامییی برگرد نه بی تو عمرا با تو هرگز ؟ من - هو پرو نشو ! کامی - اینا رو ول کن تعریف کن این مدت چی گندی زدی هان ؟از وقتی خونی پیداش کردم راش تعریف کردم تا چند ثانیه پیش یه نفس گفتم وقتی حرفم تموم شد دهنم کف کرده بود کامی اول با اخم نگاهم کرد بعد یکدفعه زد زیر خنده حالا نخند کی بخند من - کوفت کجای بدبختی کشیدنهای من خنده داره ؟با ته خنده ای که تو صداش بود گفت آخه قیافه ات شده مثل اونایی که چند دست کتک خوردند تو عمر بیست و چندسالت این قدر حرص نخوردی نه ؟نفسی کشیدم و گفتم دقیقا ! کامی - خوب بس دیگه درد و دلت رو کردی منم دیدی خوشحال شدی برو میخوام بخوابم !پوزخندی زدم و با حرص گفتم نچایی پسر جوووون !!! کامی - نه پتو اضافه دارم تازه دلتم بسوزه اینجا یک پرستارهای مهربون داره شبا میان گرمم می کنن !با شیطنت گفتم چجوری گرمت میکنن ؟کامی خم شد سمتم و با لحن مرموزی گفت میخوای امشب بمون نشونت بدم باشه ؟با خودم گفتم خوبه هم فاله هم تماشا شاید باعث بشهیه کم از این سردرگمی خلاص بشم سریع قبول کردم چند دقیقه ای داشتیم درباره آنا و اینکه اون دختره رو چیکار کنیم حرف میزدیم که دایی اومد تو اتاق اول حال کامی رو پرسید بعد با یه اخم وحشتناک ساکت زل زد به من ! من - آنا نیومد ؟..دوباره من - راستی حال اون لجن خوب شد ؟دیدم نخیر زوم شده با کلافگی گفتم خوب چیکار کنم رفتم ازش درباره حرفهای دخترش بپرسم که زر زیادی زد و منم ..با حرص میگه توام زدی لهش کردی ؟من - فقط یه مشت زدم به صورتش اونم تعادل نداشت از پشت افتاد روی میز شیشه ای منم دیگه واینستادم زدم بیرون ! دایی با حرص میگه از وقتی آوردنش کلی پلیس داره میاد و میره کلی سوال و جواب اسم توام به عنوان مظنون دارن درباره دزدی دخترشم چیزی نگفتن الانم تا نفهمیدن تو کیه من کی ام برو خونه آنا هم نباید با اون دختره تنها باشه ممکنه مشکلی پیش بیادکامی تا ساکت داشت با حرفهای ما گوش میکردیکدفعه بلند گفت نه میشه امشب آبیش اینجا بمونه من کارش دارم شما برین خونه نمیزارم کسی بفهمه که آبیش کدوم خریه شما مطمئن باشید !با حرص گفتم هوووووی ! کامی - هش خر عزیز جفتک ننداز دیگه خوب ؟با کلی اصرار دایی رو رد کردیم رفت چندباری خواستم زنگ بزنم به آنا ولی گفتم بی خیال مشکلی پیش بیاد دایی خودش حواسش هست از کامی پرسیدم کی میان گرمت کنن اونم با خنده گفت راس ساعت 12 شب ! توی مدتی که من پیش کامی بودم شاید یکی دوبار یه پرستار اومد تو اتاق و هی چپ چپ به کامی نگاه میکرد منم با خودم گفتم حتما این مدت اذیت میکرده که بد نگاهش میکنه !دفعه آخر طاقت نیاوردم و با کنجکاوی گفتم کامی چرا این پرستاره داره میاد و میره و بد نگاهت میکنه ؟ خونسرد گفت هیچی بابا دستگاهشون رو میخوان ! با تعجب گفتم دستگاه چی ؟به کنار دستش اشاره کرد و گفت این دستگاهی که داره بوق بوق میکنه و خط خط قلب بی ریای منو نشون میده ! اول یه نگاه به خودش بعد به دستگاه که کلی سیم دورشه میکنم بعد خم میشم زیر تخت رو نگاه میکنم تا ملافه رو میزنم بالا با دیدن دوشاخه دستگاه و صدای خنده کامی با عصبانیت از جام بلند میشم که باعث میشه سرم محکم بخوره به تخت و هرهر خنده کامی بالا بره !!از زیر تخت میام بیرون و با یه دست سرم رو میمالم با اون دست دیگم میرم سمت کامی و محکم میکوبنم توی سرش آخش درمیاد من - کوفت منو بگو که وقتی اومدم داخل از دیدن حالت کپ کردم کامی - درد چه دستت سنگینه ها آره بابادیدم رنگت پرید ولی زدی به بی خیالی تا من ناراحت نشی ولی خدایی حال میده هم طرف رو بزاری سرکار هم مجانی و بی منت دوست داشته باشن !تا اومدم جوابش رو بدم صدای در اتاق اومد و کامی بفرما داد برگشتم ببینم کیه که دیدم یه پرستار جوون که خیلی هم خوشگل نبود با یه لبخند ناز و یه بغل ملافه اومد داخل با دیدنش ابروی بالا انداختم و به ساعت نگاه کردم راس ساعت 12 بود کامی - اه سلام هانی خانوم چه زود وقت گرم شدن شد !پرستاره خنده ای کرد و به هر دومون سلام داد من فقط سری تکون دادم پرستار - خوب حالا من از کجا شروع کنم بالا یا پایین ؟کامی - مثل هر شب هانی خانوم ! دخترم سری تکون داد و رفت سمت سوفاژی که نزدیک پنجره بود و روشنش کرد و بعد رو به من گفت میشه دوستتون رو جابجا کنید ؟تا اومدم به کامی دست بزنم کامی با لحن عصبانی گفت مثل هرشب خودتون انجام بدین آبیش نمیتونه من سنگینم !با اخم گفتم گم شو برو لاغررو ! بدون توجه به سروصداش رفتم کنارش سعس کردم جابجاش کنم کنار کشیدن همانا و بوی خیلی بدی که خوردتوی دماغم همانا ! مثل بوی بد ادرار اه گند بزنن دایی گفته بود ضعیف شده بود ولی نه تا این حد ! با خنده مسخره ای گفتم برنامه 12 شب و گرم شدن کی شروع میشه ؟کامی با صدای خفه ای گفت مرحله گرم شدن انجام شدالانم ملافه رو عوض میکنه و میره همین ! پسره عوضی منو گذاشته سرکار با حرص بهش چشم غره میرم و با کمک پرستار ملافه رو عوض میکنیم کامی هم تمام مدت برام زبون درمیاوردم منم بی محلی میکردم وقتی پرستاره رفت کامی با لحن جدی گفت آبیش ! من - هان ؟کامی - باید یه کاری بکنی !من - چی ؟؟؟کامی - زنگ بزن به بابات باید بیاد برات توضیح بدم چون فکر میکنم یه جوری هم بابای منم درگیره چون اگه یادت باشه یه چندسالی با دایی و بابات توی ان شرکت شریک بوده دوس ندارم من جزء دشمنات بشم و سر و کله ام بشکنه یا زندانی میشم یا میرم تو کما یا جووون مرگ میشم یا ...با حرص میگم یا خفه میشم لازم به یادآوری شما نیست خودش از طریق سرهنگ حتما فهمیده دایی گفت میاد ایران با شهره و ...نمیدونم چرا زبونم نمیچرخید بگم داداش کوچولوم کامی از سکوتم به کلافه بودنم پی برد و سریع کانال عوض کرد و زد تو فاز چرت و پرت گاهی میخندیدم یا نمیشنیدم چون یه چیز توی ذهنم بود آیا شهره هم میدونست جمشید جانش چکارست ؟ آبیش الماسیان فرزند جمشید متولد 14 آذرماه 1362 به شماره شناسنامه 1455 صادره از تهران شما به جرم آدم ربایی و ضرب و شتم به پنج سال زندان محکوم میشوید ! تق ... ختم جلسه دادرسی ! با صدای نکره اش داد میزنه : منشی لطفا اون زن و شوهری رو که دیشب زنه با مرگ موش شوهره رو خفه کرده الان اومدند برای طلاق ننه باباشون بیارین داخل !با عصبانیت به کامی که یکساعته داره مسخره بازی درمیاره وآنا به کارهاش میخنده چشم غزه میرم ولی چه فایده یه جور حس همدردی توی وجود این بشر نیست ! در حال حرص خوردن و غرغر کردنم که صدای زنگ در حیاط بلند میشه بعله کامی که قاضیه آنا هم هیئت منصفه پس باید متهم در رو باز کنه !در رو که باز میکنم اول دایی میاد تو ! منتظرم جمشید پشت سرش بیاد داخل ولی ...زنی میاد که توی این شش سال فقط یه سایه توی ذهنم ازش بوده شهره ...با صدای آنا به خودم میام آنا - کیه باباست ؟من - آره ولی تنها نیست شهره هم باهاشه !اخم میکنه ولی برای من مهم نیست یا شایدم هست نمیدونم ... میان داخل دایی به همه سلام میده شهره مثل همیشه شیک و زیبا توی یه چهره تازه وارد میشه سلامش نمیکنم خونسرد میرم روی یه مبل میشینم کامی با دیدن شهره نگران به من نگاه میکنه ولی من رو به دایی میگم من - پس جمشید کو ؟دایی با اخم میگه نیومد میگه هرکی میخواد با من حرف بزنه بیادخونه خودم !پوزخندی میزنم و زل میزنم به شهره که وسط سالن وایستاده من - منتظری تعارفت کنیم تا بشینی ؟شهره - نه نیومدم بشینم اومدم ببرمت خونه ! من - توام نمیومدی خودم می اومدم پیش جمشید چون هر چی باشه باید جواب خیلی از سوالها رو بده !شهره بی قرار و مضطرب میگه آره تو راست میگی پاشو آماده شوالان با هم بریم !آنا - چه اصراریه که با تو بیاد ؟شهره جوری که انگار تا اون لحظه متوجه آنا نشده با یه اخم کوچولو روی صورتش میگه شما ؟آنا - هنوزم خنگی ؟جوابش رو میدم و با پوزخند میگم نه مثلا کلاس اومد تو رو یادش نیست هر چند فراموشی توی این خانوم یکی از حالات طبیعیشونه !!شهره با کلافگی میگه : آبیش بهتره بلند بشی من خستم چندساعت طولانی توی پرواز با کلی استرس و نگرانی سپری کردیم الانم دارم باید به یه کچل جواب بدم یا به یه دکتر قلابی !دایی با عصبانیت میگه : بهتره مواظب حرف زدنت باشی خانوم ! شهره با پوزخند مسخره ای میگه اوه ببخشید دایی جان تاریک بود متوجه حضور شما نشدم ! من - تو برو من خودم با دایی و اینا میام !شهره - جمشید جون گفت باید خصوصی باهات حرف بزنه خودت تنها باید بیای دیگه داشت روی اعصابم رژه میرفت از جام بلند شدم رفتم نزدیکش با تحکم گفتم ببین من یه حرفی رو فقط یکبار میزنم پس بهتره زر اضافی نزنی الانم یا بتمرگ سرجات تا جمشید بیا اینجا یا اینکه هری ! چشمهای شهلایش رو خمار میکنه و با لحن وسوسه کننده ای میگه آبیش باید با هم حرف بزنیم !پوزخندی میزنم و میگم با تو یا جمشید ؟میاد نزدیکتر بوی عطرش باعث میشه دیگه مغزم هنگ کنه همون عطری که همیشه براش هدیه میگرفتم با صدای آرومی میگه من باید باهات حرف بزنم یه چیزهایی باید برات روشن بشه !از نزدیکش کلافه ام چند قدم میرم عقب و به سختی میگم کی ؟برق نامحسوسی توی چشماش روشن میشه با لبخند مرموزی میگه همین الان همین اینجا !رو به بقیه که با اخم به ما نگاه میکنند میگم منو شهره باید با هم حرف بزنیم شما هم کم کم آماده بشین تا بریم سراغ مرحله بعدی !کامی با حرص میگه آبیش !!من – حواسم هست کامی – همونی که منو فرض میکنی خودته با اون بیا کارت دارم میرم سمتش روی یه کاناپه داغون دراز کشیده خم میشم روی صورتش و میگم هان ؟کامی – هان و مرگ میتونی توی یه اتاق دربسته باشی و با شهره حرف بزنی ؟من – آره میتونم کامی – برو گمشو ارواح خیک بابات نفست برای حرف زدن باهاش درنمیاد اونوقت میخوای باهاش جای دربسته باشی ؟پووف با حرص میگم خ ف ه ش و ! فحشی نثارم میکنه و میگه به جهنم بری به درک گورت !میرم سمت پله ها و به شهره که با اخم به انا نگاه میکنه میگم بیا بالا !آنا – منو بابا با کامی میریم شما هم هر وقت حرفاتون تموم شد بیاین !بدون اینکه منتظر جواب من باشه میره توی اتاقی که دختره رو انداختیم و با صدای خیلی بدی در رو میبنده !دایی هم بدون اینکه نگاهی به ما بندازه میره توی حیاط کامی هم چشماش رو میبنده و خودش رو بی خیال نشون میده شهره – فکر نمیکردم اینقدر نسبت به من عکس العمل نشون بدن !جوابش رو نمیدم و میرم طبقه بالا میرم سمت اتاقی که شش سال درش رو باز نکردم و هیچکس هم تا الان نزاشتم بره داخلش ! کلیدش همیشه روی در بود ولی بازکردنش قلق میخواد قفلش رو باز کردم و دستگیره رو کشیدم سمت خودم و هل دادم جلو در با صدای بدی باز شد رفتم داخل بوی نم و خاک تند و تیز میخورد به مشامت ولی مهم نیست !شهره پشت سرم اومد داخل با لحن نازی گفت اوه چقدر اینجا کثیفه چند وقته اینجا نیومدی ؟با پوزخند برمیگردم سمتش و میگم نشناختی ؟با تعجب میگه چی ؟من – این اتاق این وسایل این تخت این کمد این پرده ها ؟اطراف رو نگاه میکنه و میگه نه باید بشناسم ؟روی تخت دونفره چوبی که تمامش از آبنوس ساخته شده و زمان خودش جزء گرونترین تختهای دست ساز بود میشینم و زل میزنم به شهره که سرتاپا وایستاده و داره اطراف رو با اخم دید میزنه !من – شش سال پیش به خاطر یه دختر که از نظر من کاملترین زیباترین و با محبت ترین دختر دنیا بود این خونه رو خریدم با تمامی وسایل این اتاق و تخت قرار بود از من و عشقم توی یکی از شبها پذیرایی کنه ولی چی شد ؟دخترک جلوی چشم کسی که ادعای دوست داشتنش رو داشت لب تو لب مردی شد که هم خون من بود کسی که بهش میگفتن بابا ! من اگه الان توی این هچل توی این دردسر افتادم تقصیر تو و اون جمشید نامرد و عوضیه چرا ؟چون اول مادرم بعد زندگیم بعد دنیام رو گرفت چرا هنوز نمیدونم !اومد نزدیکم کنارم روی تخت نشست و دستش رو گذاشتروی شونم و با صدای آرومی گفت متاسفم ! رد دستش داشت آتیشم میزد بوی عطرش نزدیکیش الان حرف کامی رو میفهمم من شش سال ازش فرار کردم فراموشش نکردملرزم میگیره تنم داره گر میگیره به سختی میگم دستت رو بردار ! خودش رو بهم نزدیکتر میکنه و خم میشه سمتم نفاش میخوره به پوستم انگار فلج شدم کنار گوشم زمزمه میکنه آبیش من ...میزنمش کنار از جام بلند میشم با عصبانیت میگم حرفت رو بزن و برو !از عکس العملم جا میخوره با من من میگه آبیش تو باید به حرفم گوش کنی !من – زرت رو بزن و زود گم شو !با جیغ میگه با منی ؟من – حوصلم رو داری سر میبری نکنه داری وقت تلف میکنی تا جمشید یه نقشه گند دیگه برای لجن تر کردن زندگیم بکشه هان ؟ شهره – چرا اینقدر با پدرت مشکل داری ؟با عصبانیت داد میزنم مشکل ؟ تو اصلا مثل اینکه یدت رفته نه ؟منو و تو با هم قول و فرار گذاشتیم برای ازدواج ولی تو با اون مرتیکه ازدواج کردی چرا ؟؟؟؟؟؟شهره – خوب اون از من خواستگاری کرد تازه همسرش رو از دست داده بود غمگین بود خونش احتیاج به یه کدبانو داشت تو اون زمان هیچ چیز نداشتی جزء چندرغاز سهام توی بورس که اونم ارث مادرت بود همین میتونستی منو به اون آرزوهایی که داشتم برسونی ؟ حرفهاش عصبانیتم رو بیشتر میکنه با فریاد میگم تو منو عشقمو علاقم رو فروختی به پول ؟آخه احمق اونی که داری ازش حرف میزنی بابای بی صاحب من بود دار و ندارش ماله من بود وقتی خبر مرگش می اومد هر چی داشت میرسید به من اون شرکت پخش دارو اون کارخونه اون مغازه های طلافروشی میرسید به من تنها وارثش نه سرخری نه زنگوله پاتوبوت ی اونوقت تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟با پوزخندی گفت خوب چندسال بعد هان 10 سال ؟ 20 سال 100سال ؟کی میمرد ؟ من میخواستم هر چی داشت همون لحظه ماله من باشه اون نه اخم و غرور مسخره تو رو داشت نه غرغرهایالکی تو رو الان ببین دارم آزاد راه میرم گردش تفریح تمام زندگیش هم ماله منه از خودش فقط یه دست کت و شلوار داره که اونم من براش خریدم پس اگه الان من اراده کنم از هستی ساقط میشه !با تمام وجودم میخوام جوری از پنجره پرتش کنم پایین که با کاردک از روی زمین جمعش کنن !من – گند زدی به زندگی من فقط به خاطر اینکه تمام ثروت جمشید رو میخواستی ؟شهره - از منم من تو متنفر بودم آبیش پسر خاص کسی که همه میگفتن خوشگل و خوش هیکل مامانت ورد زبونش فقط تو بودی فرهاد الگوش تو بودی اون آنای جینگیل از تو خوشش می اومد من با تمام زیبای و ممتاز بودنم ردیف دوم بودم میدونی از کی ازت بدم اومد ؟از وقتی که مادرت مرد و دوس داشتی من درکت کنم خودخواه بودی مثل زنها زار میزدی اون دوسته مسخره ات هم هر وت کاری داشتم برام انجام میداد ولی از هر ده کلمه اش نه تاش حرف از تو بود ازت متنفر شدم چون همیشه حرف تو خاص بود و حجت و بقیه چشم به دهن تو میدونستم با جمشید مشکل داری پس رفتم سر وقتش زنش مرده بود زنی که باهاش مشکل داشت سرچی به من مربوط نبود گفتم ازت بدم میاد و به اجبار فرهاد بهت بعله دادم نه نامزدی نه صیغه ای فقط قول و قراری بین خودمون بود پس مشکلی سر راهش نبود !میخواستم زجر بکشی وقتی خونه خریدی و خبرش به گوشم رسید به جمشید خبر دادم مامانم طرف من بود فرهاد هم که عددی نبود بابا هم چشمش دنبال پول باجناق جمشید گفت بقیه اش با اون همون شبی که اومدی یادته ؟ همون لحظه که چشمات از خوشی و پیروزی برق میزد و من هلاک لحظه ای بودم که تو منو حلقه به دست جمشید ببینم و تمام زمانی که با تو بودم واز جوونی و احساسم برات گذاشتم بهت زهر کنم وقتی داغون و ساکت از خونه زدی بیرون نه به فریادهای دوستت توجه داشتم نه به غرغرهای فرهاد من تو رو به زمین زدم هر شبی که صدای پات می اومد که از کنار اتاق خواب ما رد میشدی با ناز و نوازش با جمشید عشقبازی میکردم تا آتیش بگیری ! صداش توی گوشم داره بوم بوم صدا میده سرم چرا اینقدر باد کرده و داغ شده چشمام میسوزه فقط شهره رو میبینم و لباش که داره تکون میخوره دستهام و پاهام در اختیارم نیست میرم سمتش دست میندازم دور گردنش و فشار میدم بی صدا داره خس خس میکنه چشماش زده بیرون شالش از روی سرش افتاده فشار دستهام رو زیاد میکنم و خودم رو میندازم روی بدنش داره زیر دست و پام تقلا میکنه ولی فایده نداره چون صداش هنوز داره توی سرم بوم بوم صدا میده یکی داره از غقب منو میکشه ولی زورش به من نمیچربه رنگش داره عوض میشه ولی تا کبودی هنوز خیلی مونده چشماش داره کم کم بسته میشه ودر آخرین لحظه یه چیزی محکم میخوره توی سرم و من نقش زمین میشم ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 79
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 156
  • بازدید ماه : 299
  • بازدید سال : 1,129
  • بازدید کلی : 16,238
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید