loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 44 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
نام نویسنده: Rojin khanum
فصل: 3
تعداد فصل 10
خلاصه ی رمان:
داستان از اونجایی شروع میشه که صنم به عنوان دانشجو حقوق دوس نداره هیچ کس مخصوصا پسرا حقشو بخورن حتی اگه اون یه چیزه کوچیک مثه یه شاخه گل رز باشه!!

برای خواندن رومان روی خواندن رمان در زیر کلید کنید

 

ازروبه روم تینا اینا اومدن :کجا میری؟؟
همینجوری که دسته تینا رو میگرفتم گفتم:من میخوام برم دستشویی!تینا توام لطفا بیا!!
همون موقع که تینا رضایت به اومدن داد و راه افتادیم،بغله گوشه تینا گفتم:هرموقع گقتم بدو،بدو؛تو همین حین امیرعلی داد زد:حسام بگیرشون نزار برن!تا اینو گفت به تینا گفتم بدو.شروع کردیم باتمامه سرعت دویدن!!امیرعلی هم پشته سرمون افتاد،حسام که عینه مونگلا وایستاده بود نگاه میکرد،اصلا نمیدونست قضیه چیه!!داشتیم همینجوری میدویدیم که تینا نفس نفس زنان گفت:بابا خسته شدم!اصلا چرا میدوییم؟؟
-سرعتتو کم نکن بدو!دسته اون غول تشن بهم برسه خفه ام میکنه!
-مگه چیکار کردی؟؟؟
-الان وقته پرسیدن نیست فقط بدو!!!
-وای دیگه نمیتونم!!!
-تینا فقط یه ذره دیگه داریم میرسیم دمه خیابون!
بازور تینا رو کشوندم دمه خیابون،ازاون دور هم امیرعلی هی داد میزد وایستا تا نشونت بدم!!
یهو خیلی سریع برای یه ماشین دست نگه داشتم که یه پراید نگه داشت،سریع سوار شدیم!تا نشستیم یه نفس راحت کشیدم!
-بخیر گذشت!!
-اینکارا برا چی بود؟؟
-الان جاش نیست بعدا تعریف میکنم
-اگه حسام ناراحت شه چی؟؟
-نترس نمیشه
یه ذره گذشت که دیدم راننده هی ازتو اینه چشم و ابرو میاد،بهش که دقت کردم دیدم خیلی جوونه،شاید هم سن خودم!!
-ببخشیدا بهتر نیست حواستون به خیابون باشه؟؟
-تا وقتی که خانومای خوشگلی مثله شما دوتا تو ماشین هستن که نمیشه!!!
-نگهدار ماشینو!
یهو دیدم قفل ماشینو زد تینا خیلی ترسید ،البته خب منم ترسیدم اما نشون ندادم:در چرا قفل کردی؟؟؟بازش کن ببینم!!
-منکه نمیزارم شما دوتا برید!!!
-دروباز میکنی یا بزنم لهت کنم!!
-ببینم کوچولو توانشو داری؟؟؟
اسپری فلفله تینا رو ازش گرفتم(حسام برای مواقعه ضروری بهش داده بود)تا موقعه اش استفاده کنم،کیفمو دستم گرفتمو شروع کردم به زدنش:لندهور دارم میگم نگه دار!!درو باز کن!!یهو با یکی از دستاش کیف از دستم گرفت و پرت کرد تو بغله تینا!بعد زد رو ترمز و برگشت سمتم!به اطراف که نگاه کردم دیدم یه خیابون خیلی خیلی خلوته!!به خودم لعنت فرستادم:اخه الان وقت شوخی پشت وانتی بود!!!
پسره سمتم برگشت :تو یکی خیلی پرروییا نزار همین جا حالتو بگیرم
یهو اسپری رو برداشتم و زدم سمته چشمش،صدای دادش که هی میگفت سوختممممم،چشمام سوخت رفت به اسمون،سریع خودمو پرت کردم رو صندلی راننده و قفله مرکزی رو زدم باز بشه!تینا سریع دروباز کرد پیاده شد؛اما یارو دسته منو گرفت و گفت:تو یکی رو عمرا ول کنم باید ادب شی!!هی بادست زدم تو سرش دیدم نه بابا ول نمیکنه،هرچی چنگ انداختم و مشت زدم تاثیری نداشت،یهو دیدم یه دست در راننده رو باز کرد و اونو کشید بیرون،امیرعلی زود به من گفت:پیاده شو
حسام وایستاده بود تینا رو اروم میکرد(اه چقدر لوس بود،حالا خوبه یارو منو داشت قورت میداد)دیدم یهو حسام دوید سمته امیرعلی تا برگشتم سمتشون دیدم امیرداره پسره رو به قصد کشت میزنه!یهو حسام رفت و اونو جدا کرد ،داشت از دور پسره رو تهدید میکرد که گم شه یا میزنه لهش میکنه!!من راه افتادم سمته پسره تا روبه روش قرار گرفتم یه مشت تو دماغش حواله دادم!(وای دماغش استخونی بود دستم درد گرفت)اصلا به روی خودم نیاوردم رفتم سمته تینا دستشو گرفتم و شروع کردیم به رفتن سمته خیابون اصلی یهو یه دست از پشت منو گرفت:هووو دوباره کجا میری؟؟این اتفاق برات بس نبود؟؟؟
برگشتم سمته امیر دستشو پس زدمو گفتم:دفعه اخرته که به من دست میزنیا!!!مگه سره جالیزی که میگی هووو!!
حسام اومد سمته منو گفت:میشه دست ازلجبازی بردارید و بیاید باماشینه من بریم؟؟دیدید که همیشه اوضاع بروفقه مرادنیست بقیه رو بتونی بزنی!
رو کردم به امیرعلی و گفتم:اگه مثله ادم بگید میام
-بابا خواهش میکنم بیا برو تو ماشین بشین
-باشه دلم برات سوخت!
بعددسته تینا رو گرفتم و رفتیم سوار شدیم!!ماشالا تینا که ترسیده بود اصلا صداشم درنمیومد،اما من انگار نه انگار فقط مواظب بودم امیرعلی تلافی نکنه!

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

وقتی رسیدیم دمه خونه اودمم از ماشین پیاده شم که امیر گفت:دیگه انقدر قهرمان بازی درنیار!میدونی اگه سرنرسیده بودیم چی مشید؟؟
بااینکه میدونستم حق بااونه اما دوست نداشتم اینو اززبونه اون بشنوم!برا همین رو کردم بهش:
-ببخشیدا ولی شما سرپیازید یا تهش؟؟حسام که نامزده تیناست هیچی نگفت اونوقت تو میای دستور تجویز میکنی؟؟منم نیاز ندارم کسی برام تعیین تکلیف کنه!اگه میخواستم کسی بهم حرفی بزنه تاحالا شوهر کرده بودم!
-خانم شجاع دل این یه نصیحت دوستانه بود،فعلا اتش بس تاحالت جا بیاد
-نمیخواد تو مراعاتمو کنی و بگی اتش بس بابا بزرگ نصیحت گر!!شما لطفا برو مریم خانمو نصیحت کن که ازدستش شاکی نشی به دیگران رجوع کنی!
بعد بهش یه لبخنده پیروزمندانه زدم و راه افتادم،هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای دادشو شنیدم که روبه من میگفت:الکی نیست پس پسرا بهت نزدیک نمیشن برا اینه که گنده اخلاقی
برگشتم دست به کمرم زدم و روبهش گفتم:شما پسرا اصولا میخواید یکی باشه بهش دستور بدید الانم که میبینید یکی زیر بار حرفاتون نمیره بهتون زور میاد!اینکه من به امثاله تو رونمیدم از گنده اخلاقی نیست از اینه که تا بهتون دوتا لبخند بزنم فکرمیکنید چه خبره؟!
بعد هم همونجا ازحسام و تینا خدافظی کردم درخونمونو باکلید باز کردم و رفتم تو حیاط،تاوارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم و خداروشکر کردم اون لحظه اونا اونجا بودن وگرنه معلوم نبود چی میشد!نشستم لبه حوض حیاطمون شیرآبو باز کردم و صورتمو گرفتم زیرش بعد ازاینکه شیرو بستم رفتم داخله ساختمون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم،سریع رفتم یه حوله برداشتمو و صورتمو خشک کردم بعدرفتم سمت اینه که یه نگاه به خودم بندازم ،جلواینه که وایستادم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد جوشی بود که بخاطره اصلاح زده بودم،طبق معمول شانسه خوبه من بود دیگه ،نگاهمو از جوشم گرفتمو به ابرو هام نگاه کردم!جدا قشنگ شده بودن:الهی قربونه ابروهات برم صنم جون!تو چقدر خوشگلو ماهی!حالا بااینکه خلو چلی و خوددرگیری داری و خودشیفته ای،اما خب چیکار کنم دوستت دارم دیگه!

رومو ازاینه گرفتمو باخودم گفتم:خوبه امروز انرژیمو از خودم گرفتم کسی نیست که ازم تعریف کنه!مجبورم خودم قربون صدقم برم!

سریع لباسمو عوض کردم که بگیرم بخوابم ،وفتی دراز کشیدم تصمیم گرفتم یه دکتر برم،دیگه زیادی دارم میخوابم .نکنه دختره گله مامانم معتاد شده باشه؟بیخیال فعلا بخواب که خواب مهمتره!
...تو یه پرتگاه بودم خیلی حس بدی داشتم،تنهای تنها بودم همه جا تاریک بود،ظلمات کامل!!تو اسمون یه ماه قرمز رنگ بود!!باخودم گفتم ماه دیگه چرا اینرنگی شده؟؟؟اصلا من چجوری اومدم اینجا!!یهو صدای زوزه گرگ اومد ،از دور یه سایه اشنا پیدا شد!اول احساس کردم امیرعلیه:اه این اینجا چیکار میکنه؟؟من دارم از ترس خودمو خیس میکنم خوبه اونم بیاد مثلا دعوا کنیم!!اما یه لحظه از حضورش خوشحال شدم،اینجا خیلی ترسناک بود!حضورش میتونست برام خوب باشه،اون سایه هی نزدیک تر میشد اما امیدمن برای اینکه اون امیرعلی باشه کمتر میشد.وقتی که صورتش زیر اون ماه قرمز رنگ معلوم شد دیدم اون پیمانه!!ترسیدم انگاری چشماشو خون گرفته بود!هی میومد نزدیک تر،منم مجبور شدم برای اینکه ازش دور بمونم عقب تر برم!دوتا قدم به عقب که برداشتم دیدم لبه پرتگاهم و اگه یه قدم دیگه بردارم پرت میشم پایین!پیمان اون لحظه هی میومد جلو،من هی فکر میکردم چی میشد الان یکی بود!اما کی؟؟من حضوره کیو پیشه خودم خالی میبینم؟؟
پیمان تو چندقدمی من اومد یهو وایستاد تو دلم گفتم :خداخیرت بده همون جا وایستا
یهو دیدم دست به لباسش برد،داشت دکمه های پیراهنشو درمیاورد!
:یاابولفضل تاالان فیلم ترسناک بود چرا یهو رفت زد کاناله خاک برسری؟؟
جلو چشممو گرفتمو گفتم:وای خدا من چشمو گوشم بسته است تو روز قیامت من جواب چشمو گوشمو چی بدم بااین صحنه ها!نمیگن تومسئولمون بود باعت شدی باز بشیم؟؟مردم چرا درک نمیکنن من مسئولم!
یهو ازلای انگشتام دیدم اون پیراهنشو دراورده همینجوری زل زده به من:
خب خدارو شکر به فکر شلوارش نیوفتاد!
دوباره پیمان شروع کرد به جلو اومدن!یاقمر بنی هاشم کجا میای؟؟به جونه خودم اگه من دست به شلوارت بزنم!جوابه دستمو تو قیامت چی بدم؟؟
هی چرت و پرت پشت چرت و پرت میپروندم که دیدم یهو تبدیل شد به گرگ و بدو بدو اومد طرفه من!منم تو بهت تبدیلش بودم که یهو پرید رومو گازم گرفت و باهم پرت شدیم ته دره.....
یهو ازخواب پریدم:یا خدا اینا چی بودکه من دیدم؟؟؟ماشالا ازهرکی هم خوشم میومد تو خوابم حضور داشت.دست کشیدم به سرم که دیدم یه عرقه سرد رو پیشونیم نشسته ،رفتم سمته دست شویی یه آب به صورتم بزنم،کارم که تو دست شویی تموم شد رفتم سمته اتاقم که دیدم صحرا سردرگم وایستاده!
-سلام کاری داری؟؟
-سلام کجا بودی؟
-خلاء چطور؟؟
-هیچی اومده بودم اون دی وی دی برنامه کامپیوتریتو بردارم،میخواستم اجازه بگیرم
-بیا برش دار
تا صحرا رفتش به خودم و شعور و شخصیتم فش دادم:خاک تو سرت صنم تو کل وسایلشو صاحب شدی اما اون اومد اجازه گرفت،من موندم موقعی که مامانمم ادب داشته یادم میداده کجا بودم؟؟شاید درحال کتک کار با پسرای کوچه!(بچگیم هم همه اش با پسرا دعوا میکردم،یه دفعه هم سرمو شیکوندن)بایاد اوری گذشته خندم گرفت:یادش بخیر چقدر بچه پررو و سرتق بودم،نیس حالا ادم شدم!

************************************************** *****************

یه صدایی تواتاقم اومد،توجه که کردم دیدم صدای قاروقوره شکممه،از پله ها رفتم پایین که یه رسیدگی جامع بهش داشته باشم،رفتم تو حال که دیدم مامانم دستشو گذاشته رو سرش و داره گریه میکنه سریع رفتم جلو پاش زانو زدم:سلام مامانم،چی شده قربونت برم چرا گریه میکنی؟
مامانم بغلم کردو گفت:دیدی صنم؟؟دیدی داریم بدبخت میشیم؟
-چی شده اخه فدات شم؟
همینجور که داشت فین فین میکرد گفت:باباتو بردن!
یه لحظه انگار شک بهم وارد کردن:بردن؟کجا بردنش؟
-رمضانی بالاخره کاره خودشو کرد،حکم جلبشو گرفته الان کلانتریه
سریع ازجام پاشدم:کدوم کلانتری؟
-کلانتری ...
رفتم لباسامو بپوشم راه بیوفتم که مامانم گفت:وایستا منم حاضر شم بیام.
-نه مامان تو خونه بمون برات خوب نیست،بعد هم اونجا میای گریه میکنی اعصابه بابا هم خراب میشه.صحرا میدونه؟
-نه منم همین الان زنگ زدن فهمیدم.
-باشه من میرم صحرا رو صدا میکنم باهم بریم شمام زنگ بزن خاله بیاد پیشت خوب نیست تنها باشی.
-باشه باشه.فقط تورو خدا یه کاریش کن صنم،بابات گناه داره
بغض کردمو گفتم:میدونم برا همین تابابا رو خونه نیارم نمیام.
اومدم از پله ها برم بالا که از مامان پرسیدم:راستی کی بهت زنگ زده بود؟
-گفت سروان شهابی ام
باشه ای زیر لب گفتمو ازپله ها رفتم بالا دراتاقه صحرا رو زدم:
-بله
-صحرا جان حاضر شو باید بریم.
-کجا؟؟
جریانو براش تعریف کردم بعدهم گفتم زودحاضر شو پایین باش.سریع راه افتادم سمته اتاقم یه مانتو مشکی دمه دستم اومد پوشیدم و شال مشکی سر کردم،به اژانس هم زنگ زدم که یه ماشین بفرسته.رفتم دمه اتاقه صحرا که دیدم نیست از پله ها سرازیر شدم پایین دیدم منتظره منه.به مامانم دوباره سفارش کردم که یا بره خونه خالم اینا یا زنگ بزنه که خالم بیادوزنگ درو زدن ،صحرا ایفونو برداشت که دیدیم ماشین اومده دونبالمون از خونه زدیم بیرون در عقبه ماشینو باز کردیم ونشستیم،ماشین راه افتاد.تو راه همه اش تو فکر این بودم که چیکار باید بکنیم؟؟سریع رسیدیم دمه کلانتری،گوشیامونو تحویل دادیم و وارد ساختمون شدیم،به صحرا گفنم تو یه لحظه وایستا تا من بیام،راه افتادم سمت یه میز که سرباز پشتش نشسته بود رو کردم بهش که گفتم:ببخشید دفتر سروان شهابی کجاست؟سربازه یه نگاه بهم انداخت و گفت:انتهای راهرو سمت چپ!سریع یه تشکر کردم و رفتم سمته صحرا:بیا بریم ،خودمم خندم گرفته بود اما اینجا مثله اینکه شخصیتای مادوتا عوض شده بود ایندفعه من بودم که مثله مامان به صحرا نگاه میکردم و صحرا مثله یه بچه سردرگم اینجا رو نگاه میکنه!از حرکاتش تعجب کردم،چون اصولا صحرا یه دختر محکمه و برام تعجب اور بود که ساکت وایسته و اینور اونورو نگاه کنه.راه افتادیم سمته اتاق ،بغل در یه پلاک بود که روش حک شده بود سروان شهابی،رفتم توی اتاق که دیدم بابام نشسته و دستاشو گرفته به سرش و رمضانی طلبکارانه وایستاده بود و باسروان حرف میزد،در اتاقو زدم که اونا برگشتن سمتم، بابا هم سرشو بلند کرد که مادوتا رو دید یه نگاه شرمنده انداخت واقعا لازم داشتم برم بابامو بغل کنم و قربون صدقه اش برم و بهش بگم هرکاری میکنم که اینجا نمونی!رفتم رو به رو میز و به سروان سلام کردم:
-سلام
-سلام بفرمایید امرتون
-من صنم ایمانی هستم دختره اقای ایمانی
-حالتون چطوره؟
-ممنون
یهو رمضانی رو کرد به منو زل زد و بابیشرمی تمام خطاب به سروان گفت:
جناب زنگ زدید خانوادش بیان که چی؟؟من رضایت نمیدم!
-بهش گفتم:نیازی به رضایت شما نیست فعلا من نمیزارم امشب پدرم اینجا بمونه
-اخه دختر جان چطور میخوای ببریش وقتی من رضایت نمیدم،اخه چیکار از دسته تو جوون برمیاد؟
یه نگاه عاقل اندر سیفی بهش انداختم و سرتا پاشو نگاه کردم یه مرد چهل خورده ایی سال میزد اما معلوم بود ازاون پدرسوخته های روزگاره:شما کاریتون نباشه
-دختر جون تو جات تو خونه است که عروسک بازی کنی!
شهابی رو کرد به زمضانی:بهتره بحث نکنید
رمضانی روشو ازمن برگردوند که روبه روی سروان وایستاد یه نگاه دوباره انداختم تازه متوجه شدم بابام چقدر شکسته شده!!چه قدر نگاهش پراز التماس و پشیمونی بود،خدایا کمکم کن که نزارم بابا امشب اینجا بمونه!رمضانی پنج دقیقه بعدش از اتاق رفت بیرون رو کردم به شهابی و گفتم:ببخشید جناب سروان برای اینکه پدرم اینجا نمونه چیکار باید کنیم؟؟
-شما میتونید یه وصیقه به مقدار پولی که طلب دارن بزارید اونوقت ایشون میتونن برن تاروز دادگاه!
وای اصلا یادم نبود وصیقه بیارم،اصلا طلبی که رمضانی از بابام بود چقدر بودش؟؟؟
-ببخشید مقدار طلب چقدره؟؟
-120 میلیون!!
وای مخم سوت کشید!!پوله خونمون که اونقدر نمیشد خیلی میشد 100 تومن،خونه قدیمی ساز که گرون نیست!!حالا من باید چیکار کنم؟؟
اول فکر خونه خالم اینا افتادم اما یه لحظه خواستم خودموخفه کنم:اخه اوشگوله خنگ خونه خالت اینا که کپی ماله خودتونه!شاید بشه سند جفتشونو اورد:
-ببخشید دوباره سوال میپرسم،میشه دوتا سند بیاریم؟؟هرچندپولش بیشتر میشه
-نه مشکلی نیست
-ممنون
از اتاق اومدم بیرون رفتم سمته صحرا:
-خب چی شد؟؟
-هیچی سند لازم داریم،کارت تلفن داری؟؟؟
-نه،اخه ادمی که گوشی داره کارت تلفن میخواد چیکار؟؟
-بیخیال مخم نمیکشه،دوباره رفتم سمت اتاق شهابی:
ببخشید میتونم ازاینجا تماس بگیرم؟؟
-بله بفرمایید
-سریع شماره خونه رو گرفتم:یه بوق دوبوق .....کسی برنداشت سریع شماره خالم اینارو گرفتم بااولین بوق تینا سریع گوشی رو برداشت:
-الو؟
-سلام چی شد؟؟
-تینا بدو بیا اینجا هم سندخونه مارو بیار هم ماله خودتونو ببخشید که سرخود میگم بردار
-نه بابا این چه حرفیه دارم میام
تلفنو قطع کردم،متوجه شدم شهابی وسطه حرفام ازاتاق رفته بیرون بابا هنوز سرجاش نشسته،رفتم سمتش نشستم روبه روش که دیدم گوشه چشماش اشک نشسته دستمو کشیدم به صورتشو اشکشو پاک کردم بابغض گفتم:
نبینم بابا جونم گریه کنه هااا!!
-دخترم عزیزه دلم چقدر دلم برات تنگ شده بود؟؟
-سرمو گداشتم روپای بابا و گفتم منم همینطور
-تو چقدر بزرگ شدی!چقدر امروز که دیدم جلوی رمضانی دراومدی بهت افتخار کردم،هرچندکه من باعثه سرافکندگیتون شدم
-نه بابا جون این چه حرفیه میزنی؟؟؟شما مایه افتخار مایید،دیگه این حرف و نزنید،من میرم صحرا رو صدا کنم که بیاد اونم خیلی دلتنگتونه!
از جلوپاش بلند شدم و رفتم سمته در،دیدم صحرا وایستاده و داره اشک میریزه!!
-دختر چرا گریه میکنی؟؟چیزی نشده!!من بمیرم هم نمیزارم بابا اینجا بمونه،برو تو پیشه بابا ببینتت.جلو بابا هم گریه نکن باعث میشه روحیه اشو از دست بده!
باگفتن باشه رفت سمت اتاق،منم رفتم حیاط که ببینم تینا اومده یا نه!!رسیدم دمه در که دیدم تینا داره میاد یه لحظه خوشحال شدم ازاینکه زودتر بابارو درمیارم،اما تا نگاهم به پشتش افتاد داغ کردم!

*******************************
دیگه داشتم ازعصبانیت میترکیدم!!!!!!!اون یارو اینجا چیکار میکنه؟؟بابا جونه مادرت دست از سر زندگی من بکش،رفتم سمته تینا بهش سلام کردم:
-تینا این اینجا چیکار میکنه؟؟
-حسام نبود منو برسونه،اونم به امیرگفت منو بیاره
-تورو خدا تینا بهونه بهتر گیرنیاوردی؟؟مگه اژانس نبود؟؟خونتون شماره اژانس ندارید؟؟؟بابا من نخوام این اززندگی من سردربیاره چیکار باید بکنم؟
یه صدااز پشته تینا اومد که گفت:منم نخواستم اززندگی شما سردربیارم،قصدم کمک بود
-معذرت میخوام که این حرفارو زدم،اما شما برای من یه غریبه اید پس معنانداره که کمک کنید
-معذرت میخوام نمیدونستم کمک کردن به دیگران جرمه!
-کمک کردن شما به من جرمه!!بابا به چه زبونی بگم نمیخوام یه پسر کمک بهم بکنه!
-مگه پسرا چشونه؟
-همه ی پسرا که نه اما اونایی که منظورمه ادمایی هستن خودشیفته و مغرور فکر میکنن بقیه نوکرشونن و اگه هم کمک کنن یعنی برده گرفتن(ببخشیدا قصد توهین ندارم،فقط پیاز داغه داستانه)از قضا شما جزو همون تعدادم هستید
یهو صدای داد تینا بلند شد:اه شما دوتا نمیخواید بس کنید؟؟صنم این چه مسخره بازیی ایه که شروع کردی؟؟قصد ایشون کمک بوده حالا جای تشکر اینارو میگی؟؟الانم شعور نداری که اینجا دعوا میکنی درحالی که زودتر باید بری که اون قضیه حل بشه!
تااینو گفت برگشتم سمته ساختمون واقعا ازدسته همه عصبی و ناراحت بودم حتی خودم!واقعا به شعور خودم شک کردم!نمیدونم اون چه حرفایی بود که به اون زدم!!بیخیال مهم نیست خربزه خوردم پای بندریشم وایمیستم(خوشم میاد سرخوشه عالمم تو این حیری ویری وایستادم تو ضرب المثل دخل و تصرف میکنم که خنده دار شه)رسیدیم دمه اتاق برگشتم سمته تینا که دیدم پشتم تنهاست:
-اون کجا رفت؟
-رفت حیاط وایسته منتظرمون تابرسونتمون!صنم قبول کن باهاش بدحرف زدی!
-بیخیال الان وقته این حرفا نیست!سندا رو بده
سندا رو ازتو کیفش دراورد و داد بهم رفتم تو اتاق که دیدم هم رمضانی و هم شهابی اونجان،بدونه توجه به رمضانی برگشتم به شهابی گفتم :بفرمایید این سندا هستن حدود دویست میلیونه!
سندارو گذاشتم روبه روش،یهو رمضانی داد زد:یعنی چی؟؟جناب سروان نزارید بره،این اگه پول داره بجای سند دویست میلیونی بیاد پولشو بده،برا چی پوله مردمو میخوره؟؟
تااینو گفت قاطی کردم باصدای بلند گفتم:ببینید گوله سنتونو موهایه نصفه سفیدتونو نخورید من اجازه نمیدم به پدرم توهین کنید ،یه زمانی پدرمن انقدر پول داشت که به امثاله شما بدهکار نباشه اما این بده روزگاره،شنیدید میگن ازهردست بگیری از همون دست پس میدی؟پس لطفا باملاحظه تر باشید تااگه سره خودتون اومد باهاتون اینکارو نکنن!
رومو کردم سمته شهابی :کاره ما تموم شد؟؟میتونیم بریم؟
-بعله فقط باید اینجا رو امضا کنید،اینم رسیدتون
رسیدو ازدستش گرفتم و روجایی که رو برگه اشاره کرد رو امضا کردم،بابام بلند شدو باهم ازاونجا اومدیم بیرون!بابام تینا رو دید رفت سمتش باهم سلام علیک کردن و تینا بابامو بغل کرد،طبقه عادت بچگیم رفتم سمته بابامو و خودمو تو بغلش جا دادم و تینا رو از تو بغلش بیرون انداختم
-هووو دیگه نبینم بیای بغله باباما،اینجا فقط جای منه
-خیله خب بابا،بخیل
باخنده و شوخی راه افتادیم سمت حیاط،به بابا اینا گفتم برن تا من گوشیارو تحویل بگیرم،وقتی رفتم سمته خیابون دیدم اونا دمه ماشین وایستادن و بابا داره باامیرعلی حرف میزنه بهشون که نزدیک تر شدم دیدم داره بخاطره اینکه اومده تشکر میکنه!تارسیدم ساکت شدن،روبه امیرعلی گفتم حالا که میخواید مارو برسونید میشه زودتر راه بیوفتید؟؟مامانم خونه پس افتاد از نگرانی،بگذریم که بنزینتون الکی داره میسوزه.باگفتن بفرمایید اون ما سوار شدیم،بابا جلو نشست و منو تینا و صحراهم پشت نشستیم.دیدم جو خیلی سنگینه همه تو بهت قضیه پیش اومده ان!رو به امیرعلی گفتم:ماشینتون که ضبط داره!میشه لطفا یه اهنگ بزارید؟؟بابا حوصله ام سررفت!
به تینا و صحرا هم اشاره کردم :اینا هم که ماشالا روزه سکوت گرفتن!
تااینو گفتم سریع دستگاه پخشش رو روشن کرد:اهنگ همدم معین پخش شد،وای که چقدر این اهنگ رو دوس دارم،رومم نمیشه که بهش بگم صداشو زیاد کنه!بیخیال صنم تو پررو ترازاین حرفایی بگو زیادش کنه!نه الان میگه تا1ساعت پیش میگفت نمیخوام سواره ماشینت شم الان اومده سوار شده هیچ میگه اهنگ بزار هیچ میگه زیادشم کن!به من چه؟؟میگم!....نه نگو!!بگو دیگه!نگیااا!جونه من بگو!صنم یعنی خاک تو سرت اگه بگی!!
اما اون لحظه دیدم علاقه ام چربیده به حس خجالت گِل هم سرم بگیرن ککم نمیگزه:ببخشید میشه صداشو زیاد کنید؟؟
ازاینه باتعجب نگاه کرد:بله؟؟
-صدای اهنگ و میگم!میشه زیادش کنید؟؟
-بله!بفرمایید،بعدهم صداشو زیاد کرد و من رفتم توحس!!(خدااا پدر عاشقی بسوزه!معینم عاشقه ها!)
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم...روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم....توام مثله منی انگار ازاین دلتنگیا داری...توهم ازبس منو میخوای یه جورایی خودازاری...یه جورایی خودآزاری.....
رفتم تو فکر:خدایا یعنی دوباره عاشق میشم؟؟خدا نکنه اونکه یه دوس داشتنه بچه گونه بود پدرم دراومد دیگه عشق فکر کنم خیلی تلخ باشه،مگه همین امیرعلی نیست دختره رو دوس داره ولی اون اذیتش میکنه!یه لحظه رفتم بهش نگاه کردم که دیدم اونم حس گرفته بااهنگ!!خدایا این نره تو خواب و رویای مریم جونش اونوقت یه چیزی شه مادارفانی رو وداع بگیم؟
کنارم هستیو انگار همین نزدیکیاست دریا...مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا...قشنگه رده پای عشق بیا پیشم زیراین برف...اگه حال منو داری میفهمی یعنی چی این حرف... میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم...روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم....توام مثله منی انگار ازاین دلتنگیا داری...توهم ازبس منو میخوای یه جورایی خودازاری...یه جورایی خودآزاری.....
اهنگ که تموم شد و رفت اهنگ بعدی اهنگ مجنون اومد:وااا خدایا این الان اهنگ رقصی گذاشت من قرم نگیره تو ماشین ابرو ریزی میشه!این چرا باحس و حالمون بازی میکنه؟؟نه به غمگینی اون نه به این یکی !
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
مشغول خودم بودم که دیدم تینا زد روشونه ام،برگشتم سمتش که اروم گفت:نمیخوای پیاده شی؟؟
به اطراف دقت کردم دید رسیدیمو دمه دریم درو باز کردم و پیاده شدم،وایستادم تا همه رفتن تو خونه،خواستم برم که گفتم بزار ازین پسره معذرت بخوام گناه داره؛زیادی لیچار بارش کردم.اونم ازماشین پیاده شده بود برااحترام بابام .تا بابام رفت خونه رفتم سمتش و
گفتم:ببخشید میتونم باهات صحبت کنم؟
-چیزی شده؟
-نه فقط اینکه....فقط اینکه میخواستم معذرت بخوام تو کلانتری زیاده روی کردم!
-فکرنمیکردم عذرخواهی کنی!گفتم بااین غروری که تو داری،ازت بعیده!
-نخیر،انقدارا هم بیشعور نیستم،بعدشم غرور حدی داره،غرور کاذب به درد نمیخوره!
-چه خوب که غرور الکی نداری!خب من برم دیگه.
-راستش چیزه....یه چیز دیگه هم میخوام بگم
-گوش میکنم
-امروز زحمت کشیدی برامون،بخاطره همین اون قراره یه روزه رو قبول میکنم.
چشماش یهو یه برق خاصی زد!
-جدا؟؟؟
-اره
-بدونه شرطت؟
-بدونه شرطم
-ازت ممنونم
-باشه دیگه جو گیر نشو،خدافظی کن خوشحال شیم!
-بازم که شدی همون بچه پررو
-برو تانظرم عوض نشده هاا
-پس بهت زنگ میزنم،خدافظ
رفتم دمه خونه،وارد حیاط شدم و درو نگه داشتم که بره،وقتی سوار ماشین شد یه بوق زد و رفت.دروبستم و وارد ساختمون شدم،تا رفتم تو حال دیدم همه نشستن و دارن میخندن،رفتم و یه گوشه رومبل نشستم که دیدم مامانم اومد بغلم کرد و گفت:قربونت برم،میدونستم به حرفت عمل میکنی!بااینکه دختری اما بعداز بابات تو مرد این خونه ای؟؟
-داشتیم مامان خانم؟؟رسما داری میگی پسر دوس داری!نمیگی دوتا دختر عین دسته گل دارم؟بعدشم مامان خودت داری میگی دخترم اما تو نبود بابا تغییر جنسیت میدم؟؟من دوست دارم دختر بمونـــــــــــم!
-خیله خب انقدر جیغ جیغ نکن
باشوخی گفتم:
-اصلا میدونید چیه؟جایه من دیگه اینجا نیست!ازجام پاشدم هنوز پامو ازدر بیرون نزاشته بودم که مامانم گفت شیرینی نمیخوری یعنی؟؟تااینو گفت یعنی صنم استپ!برگرد و بشین بخور!دوباره گوش به صدای شیکمم فرا دادم که دیدم داره التماس میکنه بهم کاغذم خوردی اشکال نداره فقط یه چیزی بخور من پر شم!دیگه دلم براش سوخت عقب گرد رفتم و رو زانو نشستم جلومیز بعد دوتا نون خامه ایی بزرگ برداشتم و رفتم،تارفتم صدای شلیک خندشون بلند شد(خب چیکار کنم،گشنمه دیگه به خودم که نمیتونم دروغ بگم!)
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
رفتم بالا و لباس عوض کردم و بعداومدم پایین پیش بقیه رفتم،خلاصه شبه خیلی خوبی بود،هرچندکه میبایست یه فکراساسی برای اون پول میکردم،کم پولی نبود!120 میلیون!سعی کردم اون شب رو تو بیخیالی طی کنم!خالم اینا تااخر شب موندن بعدکه رفتن منم رفتم تو اتاقمو غش کردم!فرداش تالنگه ظهرخوابیدم چون کلاسم ساعت چهارشروع میشد!بیدارکه شدم پریدم تو حموم تا یه دوش داغ بگیرم!نمیدونم چرا عضلاته بدنم گرفته بود!هرچی که بود گرمیه اب خیلی کمک کرد.ازحموم که اومدم رفتم پایین دیدم بوی قرمه سبزی رفته زیردماغم و باعث شده مست شم!رفتم تو اشپز خونه دیدم مامانم داره ظرف میشوره!از پشت بغلش کردم و یه ماچ از لپ مامانم گرفتم:سیلام مامانی
-سلام به روی ماهت
-بابا کجا رفته؟؟؟
-طبقه معمول سرکار،ازاونورم دنباله وامه،دعا کن همه چی درست شه
-همه چی درست میشه مامان،بدبه دلت راه نده
-ایشالا همونیه که تو میگی!
-خب دیگه،مامان جان این همه قربون صدقت رفتم الان وقتشه که خرجشو بدی که گشنمه
-شیکمو تو یه وقت رژیم نگیری!
-بیخیال مامان،شوهرم همینجوری میپسنده
-نفهمیدم چی شد؟؟شوهر؟؟شوهرت دیگه کیه؟
-خودم!مگه خودم چمه؟فلج نیستم که بخوام به غریبه شوهر کنم!
-وااا حالت خوبه؟؟
-بهتر ازهمیشه ام
-خداکنه!
بشقاب قرمه سبزی رو جلوم گذاشت با ترشی!وای دیگه غش کردم تو غذا،خواستم یه بشقاب دیگه هم بخورم که مامانم بازور از اشپز خونه پرت کرد بیرون:همین مونده انقدر بخوری بشی بشکه،برو درستو بخون بچه انقدر غذا نخور
-خیله خب حالا،چرا میزنی مامان؟رفتم
ازپله ها میرفتم بالا که برگشتم گفتم:راستی مامان؟
-بله؟
-مرسی خیلی خوشمزه بود!
-نوشه جونت
ازپله ها بدو بدو رفتم بالا ،رفتم تو اتقم خودمو پرت کردم رو تختم،بعدیادم افتاد کتاب برنداشتم،کتابمو برداشتمو مشغول درس خوندن شدم که صدای مسیج گوشیم اومد:سلام خوبی؟امروز ساعت چندکلاس داری؟
جواب دادم:امروز فقط 4تا5:30کلاس دارم چطور؟
-هیچی راحت باش
واا دیگه جوابشو ندادم!خوب شد گفت راحت باشم،نمیگفت ازناراحتی مجبور میشدم خودکشی کنم،پسره چرا خل شده؟میپرسه ساعت چندکلاس داری؟بعدکه بهش میگم چطور؟میگه هیچی!خب معلومه ادم به سلامتی عقلش شک میکنه.بهتره تواون قرار یه روزه ببرمش شاه عبدالعظیم ببندمش به ضریح شفا پیدا کنه!دوباره کلمو کردم تو کتاب شروع کردم به خوندن،نزدیکه یه ساعت درس خوندم بعدکتاب گذاشتم کنار،دیدم ساعت یه ربع به سه!شروع کردم به حاضر شدن!اول ارایش کردم و بعدشروع کردم مانتومو اتو کردن!کارم که تموم شد دیدم ساعت سه و ربعه!شروع کردم به لباس پوشیدن!کتابامو انداختم تو کوله پشتیم!از پله ها بدو بدو اومدم پایینو یه خدافظی بلند کردمو و کتونیمو پوشیدم!ازدر خونه اومدم بیرون و رفتم سمته خیابون!دوباره دیدم حال ندارم بامترو اینا برم به یه ذره پوله ته جیبم رحم نکردم و یه دربست گرفتم!خوب شد دربست گرفتم چون خیابون خیلی ترافیک بود ساعت یه ربع به چهار رسیدم دمه دانشگاه ،از محوطه رد شدم و رفتم سمته ساختمون،پله ها رو رفتم بالا،وای چقدر پله داره خسته شدم!رسیدم دمه کلاسا دیدم سوده اینا تو کلاسن،رفتم ته کلاس رو یه صندلی نشستم که دیدم سوده اومد طرفم:سلام دختر شجاع،شرطمون درچه حاله؟
-دردسته بررسیه!
-اِ؟؟ایشالا موفق بشی
بایه پوز خند ازمن جدا شد!اه اه دختره چندشِ لوس!اخه به توچه من باکی دوست میشم و باکی دوست نمیشم!10دقیقه بعداستاد اومد سرکلاس و شروع کرد به درس دادن،ماشالا چقدرم حرف میزد!تمامه یک ساعتو نیم رو درس داد.کلاس که تموم شد به گوشیم نگاه انداختم دیدم یه اس ام اس دارم،تعجب کردم ازطرفه امیرعلی بود دوباره!:سلام دوباره!بیا دمه در منتظرتم
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
چشام چارتا شد!یعنی چی منتظرم؟وسایلمو جمع کردم و ازکلاس زدم بیرون،رفتم محوطه که دیدم سوده روبه روم وایستاده و داره برام چشم و ابرو میاد به سمتی که اون اشاره میزد نگاه کردم دیدم امیرعلی منتظر وایستاده بعدکه منو دید اومد سمتم یه نگاه به سوده کردم که باچشمای گشاد نگاه میکرد،امیراومد سمتم و گفت خسته نباشی،بریم

بدونه اینکه ازش چیزی بپرسم دنبالش راه افتادم

خودمم تعجب کرده بودم،میتونستم حس کنم فک سوده افتاده کف زمین!یه لبخند پیروزمندانه زدمو از جلوی اونا رد شدم!خدا جون شکرت که نزاشتی ضایع شم!امیرعلی ایشالا سوده قربونت بره که منو نجات دادی

همینجوری دنباله امیرعلی میرفتم که دیدم رفت سمته یه سوناتا سفید!ایندفعه فک خودم پرت شد زمین!بابا ماشین!از کارای خودم خنده ام گرفت حالا خوبه قبلا ازین ماشینا ماهم داشتیم،قبلنا الان که نداریم

همینجوری نگاش میکردم که گفت:چیه نمیخوای سوار شی؟

-بهت نمیخوره ازین ماشینا داشته باشی

یه نگاه مشکوک بهش انداختم:دزدیه؟؟

باخنده گفت:دقیقا زدی به هدف،دزدیمش!

-خوبه اعتراف کردی،حالا ماشینه کدوم بدبختی هست؟

-ماله بابامه

-اِ؟ایول بابا

-خب سوار نمیشی؟

صنم جلو سوار شم یا عقب؟نمیدونم والله بزار ده بیست سی چهل کنم،شروع کردم انگشت اشارمو گرفتم سمت جلو و شروع کردم!ده.بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود صد اشغالیِ پدر... دیشب منو کتک زد نه یکی نه دوتا پس چندتا؟؟ دستم روبه درجلوییم بود حساب کردم گفتم باخودش میشه سه دفعه!پس سه تا!وقتی شمردم افتاد درعقب!اه صنم بمیری بااین ریاضیت!اومدم سمته درعقب که امیر دستمو گرفت برد جلو نشوند منو:امروز روز قرار یه روزمونه پس باید جلو بشینی!

-هو چرا دستمو میگیری!

-به عنوان دوست پسره یه روزت این حقو دارم!

-چه غلطا!من به بابامم اجازه نمیدم اینطوری دستمو بگیره اونوقت تو میگیری؟؟دفعه اخرت باشه ها وگرنه دفعه بعد موهاتو میکنم!

-اه اه گیره چه مادرفولادزره ای افتادم

-حرفتو پس بگیر!

-نمیگیرم

-میگم پس بگیررر

-نــمــیــگــیـــرم!بعدشم زبونشو اورد بیرون!

-بی ادب بی تربیت

دستموزدم زیر بغلم و سمته خیابونو نگاه کردم،بعداز پنج دقیقه پرسیدم حالا چجوری قراره به گوشه مریم جونت برسه!

-قبلا ترتیبشو دادم!

-اُه اُه اقای باتدبیر!!

-مااینیم دیگه

-چه خودشیفته،اه اه اصلا خوشم نیومد!

-تاحالا کسی گفته خیلی حرف میزنی؟

-تاحالا کسی به خودت گفته توام حرف نزنی نمیگن لالی؟بیتربیت

-چی شده امروز فش باادبانه میدی؟

-بخوای بدترشم بلدما

-نه نه همیناش خوبه

دیگه حرفی نزدم و بعداز یه ربع گفت پیاده شو!پیاده شدم و دیدم دمه یه کافی شاپیم،دوراتادورشم شیشه است و توش معلومه،امیرعلی اومد سمتم و گفت:بیا بریم،فقط امروز باید دستتو بهم قرض بدی!

-عمراا!

-بابا چرا لجبازی میکنی؟منکه به منظور نمیخوام بگیرم!برای فیلم بازی کردن لازمه

-حالا چرا ازالان فیلم بازی کنیم؟

-چونکه پشتمو بغله اون درختو نگاه کنی میفهمی

دقت که کردم دیدم یه 206البالویی نگه داشته یه دختر باعینک دودی پشتشه!

-خب چیکار کنم؟

-جون به جونت کنن خنگی!خب اون مریمه دیگه!

-هرکی میخواد باشه ملکه انگلیسم بیاری دستمو بهت نمیدم

-تو نده خودم میگیرم

یهو تند دستمو محکم گرفت،اروم زیرگوشش گفتم:هوی وحشی دستم درد گرفت!

بعددوتا از انگشتامو درست تو دستش جا کردم و مشغول بشگون گرفتن ازکف دستش شدم،اونم ازاون بشگون ریزا!یهو یه صدای اروم ازش زد بیرون منو نشوند روی صندلی و خودش نشست روبه روم:دختر توکه وحشی تری چرا بشگون میگیری؟

-برای اینکه بفهمی طرز برخورد بایه خانوم اینطوری نیست!

-برو بابا

-ببین امروز زیادی توهین کردیا،پامیشم میرم

-فکرنکنم اینکارو کنی

یهو پاشدم و گفتم:پس میرم ببین میکنم یا نه!

-خیله خب بابا غلط کردم

-ببین امروز افسارت دسته منه پس باید هرچی میگم گوش کنی!

-بی تربیت مگه اسبتم؟

-مگه خر افسار نداره؟

-خیلی بیتربیت شدیا

-همینه که هست!

-خب چی میخوری؟

-هات چاکلت باکیک

باشه الان سفارش میدم،بعدازاینکه سفارش داد و تموم شد یهو گفت:دستتو بده!

-واا برای چی؟؟

-زودباش

قبل ازاینکه خودم کاری کنم دستمو گرفت رو میز!

-بدبخت تو چرا انقدر سواستفاده گری؟

-هیس داره میاد اینطرف

-کی؟
یه دفعه مریم اومد بغله میزمون وباگریه گفت:واقعا دست مزده من این بود؟چرا باهام اینکارو کردی؟
-تقصیره خودته،دیشب که بهت گفتم همه چی تموم شده و دیگه طرفم نیا فکرکردی شوخی میکنم؟
-فکرنمیکردم یه روزه یکی دیگه روبزاری جام!
بعدرو کرد و به گفت:چیه پولاش چشتو کور کرده که سریع خودتو دراختیارش قرار دادی؟
-لطفا بامن درست صحبت کن،درضمن لازم نیست بگم که کافر همه را به کیش خود پندارد!
ازمن رو گرفت و رو کرد به امیرعلی:امیرجان توروخدا بامن اینکارو نکن،میدونی که من دوستت دارم!چرا اینجوری میکنی!قول میدم که دیگه اذیتت نکنم فقط برگرد!
یهو امیرعلی دستشو کشید و بردتش بیرون،سمتشون برگشتم که دیدم دستشو گذاشته رو صورتش داره اشکای مریمو پاک میکنه!:اه اه چندش خاک تو سرت!خری دیگه،بااشک دختره دلت نرم شد؟مثلا میخوای ادم شه؟؟عمرا!
دیدم تنهایی اومد سمتم و گفت:ببین ممنون که اومدی ولی من باید برم
-توواقعا فکرکردی اون ادم شده؟عمرا!بدبخت نمیبینی همون پولایی که به من تهمت میزد چشامو گرفته تو چشاشه؟؟
-به تو چه؟؟ازت خواهش کردم توام قبول کردی توام دیگه پاتو ازگلیمت درازتر نکن!
ازروصندلی بلند شدم ومحکم بهش تنه زدمو گفتم:خلایق هرچه لایق
تند اومدم سمته خیابون وماشین گرفتم!
سوار ماشین که شدم رفتم تو فکر:دیگه بهش محل نمیدم پسره ی بیشعور خجالتم نمیکشه!مثلا منو اورد بیرون قرار،بعدهم بجای اینکه منو برگردونه وازم تشکرکنه منو بخاطره اون چلغوز ول میکنه!بره گمشه!ماشالا شانس ندارم هرکی میاد طرفم چه یه روزه چه چندروزه بیشعوره!یاده فرزاد افتادم!اونم همینطوری بود!بااینکه دوسم نداشت اما من خودمو اویزونش نگه داشته بودم!اون بود که باعث شد من الان اینجوری شم!دلم میخواد ی بار دیگه ببینمش و ازش تشکر کنم بخاطره رفتارایی که باهام داشت اون باعث شد که من بتونم به خودم متکی شم!وقتی رسیدم پوله ماشینو حساب کردم و راه افتادم!یه قدم که برداشتم دیدم یه ماشین ازدور باسرعتی سرسام اور داره میاد،منم که قفل کرده بودمو نمیدونستم چیکار کنم که ماشین محکم خورد بهم و من دیگه چیزی نفهمیدم....
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 52
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 83
  • بازدید سال : 913
  • بازدید کلی : 16,022
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید