loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 52 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: Shaloliz
فصل: فصل ٥
تعداد فصل: فصل ۹
خلاصه ی رمان:
درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا فراریشون میده.

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

یک هفته ای می شه که شارل و سایه نقل مکان کردند.
معماری داخلی ویلای اون ها هم دقیقا شبیه به ویلای ماست فقط دکوراسیون ووسایلشون با وسایل ما فرق می کنه.
این طور که متوجه شدم سایه تک فرزنده.دختر یه خانواده متوسط پدرش استاد دانشگاهه مادرش هم باز نشسته اموزش پرورش.
خودش گریم خونده.اکثرا تا قبل از ازدواجش گریم بازیگرا رو به عهده داشت...
تو یه مهمونی با شارل اشنا شده وبعد هم ازدواج کردند.
دختر خون گرمیه فورا با بقیه می جوشه...
رهام وشارل برای کار شرکتشون دوروز به تهران رفتند.
من و سایه هم که تنها بودیم... برای همین قرار شد سایه این دوروز وخونه ما بمونه.
روی مبل مشغول تماشای ماهواره بود.با دوتا لیوان چای کنارش نشستم وسینی و روی میز گذاشتم.
یه لباس مردونه وشلوار خونگی پوشیده بودم.
سایه پرسید:
_جلوی رهام هم این طوری رژه میری؟
_اره.چطور؟
_اخه اینطوری نه تنها رهام بلکه هیچ کس دیگه ای رغبت نمی کنه بهت نگاه کنه ...
_خب نکنه.
_واقعا؟برات فرقی نداره رهام ازت خوشش بیاد؟
_لازم نیست ازم خوشش بیاد.
روی مبل جابه جا شد...نگاهم کرد
و پرسید:
-منظورت چیه؟
_هیچی ولش کن.
_بگو بگو بگو....اگر نگی مجبور می شم از راه دیگه ای وارد شم ها...
_بی خیال شو
نمی تونستم همه زندگی مو براش تعریف کنم.برام خیلی سخته.
گفت:
_حالا این موضوع و ولش کن من امشب کجا بخوابم؟
_تو تو اتاق من بخواب منم تو اتاق رهام می خوابم.
وایییی گند زدم...چشاش چهارتا شده بود
پرسید:
_مگه شما جدا می خوابید؟
_خب راستش اره...
_چرا؟
_ولش کن مفصله منم دوست ندارم توضیح بدم...
دوید تو اتاق من ودر قفل کرد از این کارش متعجب شدم...
بعد از نیم ساعت با چشمای قرمز اومد تو اشپز خونه داشتم سالاد درست می کردم
پرسیدم:
_چرا چشات قرمزه؟گریه کردی؟
من و محکم بغل کرد دوباره اشک ریخت...
این چش شد یهو؟دستم و زدم به کمرش و
گفتم:
_بگو دیگه چیزی شده؟
_تو چقدر سختی کشیدی ماهان...
_چی داری می گی؟
_من دفتر چه خاطراتتو خوندم...
_چی؟
مثل بمب ساعتی منفجر شدم...به چه حقی دفتر خاطرات من و خونده.
شاید من راضی نبودم.
شاید راز قتل یه نفرو توش نوشته بودم؟
من دوست ندارم کسی جز خودم اونو بخونه.
نمی دونم عصبانی باشم از این که به حریمم تجاوز کرده یا خوشحال باشم از این که حداقل این غصه ها تو دلم تل انبار نمی شه...
یکی هست که بخوام باهاش درد دل کنم.
لبخند تلخی زدم و دوباره مشغول پوست کندن خیار شدم.
سایه پرسید:
_ناراحت شدی که خوندمش؟به خدا اگر نمی فهمیدم از فضولی می ترکیدم...اونوقت باید تیکه هام و جمع می کردی.
خنده ام گرفت اونم خندید .
گفت:
_ولی زندگی خیلی سختی داشتی.من اگر جای تو بودم دووم نمیاوردم...
_حکایت من شده حکایت اون ادمی که زندگی اش با سختی عجین شده اگر یه روز سختی نکشه اون روز روز مرگشه.
_این چه حرفیه؟به نظر من که تو زندگی ات با رهام خودت یه جاهایی و اشتباه کردی که باید اصلاحش کنی...
_مثلا چی؟
_مثلا زبون درازیت.هیچ مردی خوشش نمیاد زنش باهاش هم جوابی کنه.
یا مبارزه ات با رهام مردا دوست دارن از زن هاشون قوی تر باشن.
دوست دارن زنشون نازک نارنجی باشه.
_خب مردا دوست داشته باشن من که دوست ندارم.
_مشکل تو همینه دیگه.تو می گی من.ولی زوج ها باید بگن ما.باید به خاطر کسی که دوسش داری از خود گذشتگی کنی.
نشستم پشت میز نهار خوری
و پرسیدم:
_چجوری؟
_شیوه لباس پوشیدنت وعوض کن.خونه ارایش کن.بگو بخند .یه کم عشوه بیا...
_این که عمرا...میگی محبت گدایی کنم؟
_ماهان اگر شوهرت ودوست داری این کارا رو انجام بده.
_چرا من خودمو تغییربدم چرا اون نده؟
_اگر نمی خوای مجبورت نمی کنم.
دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.رفتم تو حال
و گفتم:
_باشه.
جیغ زد:
_جدا؟؟؟؟
سرمو تکون دادم.
_ولی نمیدونم چطوری...
_اول باید از لباسات شروع کنی.این لباسای که می پوشی به درد نمی خوره.
بریم خرید...
_اما من این جاها رو نمیشناسم.
_تو بیا من که می شناسم.
به یه بازار به اسم.بازار مرجان رفتیم.مغازه های خیلی زیادی داشت.اصلا نمیدونستم وارد کدوم لباس فروشی بشم...
وارد یه لباس فروشی شدیم که فروشنده اش مرد بود.بین ایم همه لباس فروشی خانوم این وانتخاب کرده.
سایه و فروشنده مرد لباس هارو نشون می دادند ومقابلم می ذاشتند منم که وظیفه انتخاب کردن وداشتم لباسای که خوشم اومده بود وانتخاب می کردم.
اکثرا تاپ ودامن کوتاه ونشونم می دادندمنم اون هایی و که دوست داشتم و برمی داشتم.از هرکدوم چند دست به رنگ های مختلف .
یه تاپ پشت گردنی زرد و سه دست تاپ ودامن کوتاه به رنگ های سفید وزرد و نارنجی.
چند تا شلوارک کوتاه که تا وسط های رونم بود وانتخاب کردم.چند دست لباس مجلسی .
وارد مغازه لوازم ارایش فروشی شدیم با اینکه لوازم ارایش داشتم اما یه ست کامل لوازم ارایش و لاک و عطر های مختلف هم گرفتم.
بعد از لوازم ارایش کفش و صندل و لباس زیر وشال هم خریدم.
دیگه واقعا خسته شده بودیم بیچاره سایه که هلاک شد از بس من و از این مغازه به اون مغازه برد.
وسایل تو دستمون هم زیاد بود.
با ماشین سایه اومدیم بازار سایه وسایل و صندلی پشت گذاشت پشت فرمون نشست و راه افتاد
پرسید:
_راستی چرا نمی ری رانندگی یاد بگیری؟
_تو فکرش بودم ولی حوصله اش وندارم.
_بعدا که حوصله دار شدی برو یاد بگیر اینقدرم شوهر بدبختت وراننده ات نکن.
_حالا شد شوهر بدبختم؟
_بله.بیچاره رو که ادم حساب نمی کنی.تو یه اتاق نمی خوابید از دیدن هیکل خوشگلت هم که محرومش کردی دیگه چه انتظاری از بدبخت داری؟
_ می خواست زن نگیره.
_اخه مردا زن می گیرن یه چیز نصیبشون شه.تو که ماشالله انقدر گدایی نم پس نمی دی.
_هیف که پشت فرمونی واگرنه خفه ات می کردم.
_من که جای رهام بودم تیکه ای مثل تورو ...
_خفه شو به خدا می کشمت...
غش غش می خندید...منم خنده ام گرفته بود. هردوتامون از بس خندیدیم قرمز شدیم.
سایه همه وسایل و داد به من .
رفت خونه اشون چند تا چیز بیاره که به قول خودش من و از اساس و بنیان تغییر بده.
رفتم تو اتاقم وخریدهارو روی تخت گذاشتم.که سایه هم اومد.به دستش نگاه کردم یه کیف کوچیک تو دستش بود.مرموز می خندید.
متعجب نگاهش کردم.یعنی می خواد چیکار کنه؟
لباسام و دراوردم انداختم روی تخت.دستم و گرفت ومن و روی صندلی میز ارایش نشوند کیفش وهم گذاشت روی میز ارایش.
روسری اش وانداخت روی اینه تا نتونم خودم وتوش ببینم. کیفش و باز کرد و سایلش وریخت روی میز...
چند تا موچین وقیچی ومومک وسایل گریم بود.

با مومک موهای صورتم وبرداشت.از وقتی که اومدم کیش وقت نکردم برم ارایشگاه.
پوستم خیلی صافو سفید شده بود.
با موچین شروع کرد به گرفتن موهای ابروم .هرچقدر التماس کردم بذاره خودم و تواینه ببینم بی فایده بود.
بعد از یک ربع روسری شو از روی اینه برداشت.و اجازه داد تا خودمو تو اینه ببینم. مات خودم موندم.
زل زده بودم به خودم ابروهام به صورت هشت ونازک گرفته بود.خیلی قشنگ شده بود.از دیدن خودم تو اون وضعیت لذت بردم.
سایه زل زد بهم
وگفت:
_بیا چند تا تار از موهاتم مش کنم خیلی بهت میاد.
من هم که از خدا خواسته قبول کردم. رفتیم تو حموم وسایل و اماده کرد کلاه مخصوص مش مو رو گذاشت روی سرم و چند تا از دسته های موهام مش کرد موهام تقریباهای لایت شده بود.
عسلی که هست تار های استخونی هم بینش قرار گرفت بعد از ده دقیقه موهام وشستم...
سایه با سشوار موهام وخشک کرد.با بابلیس هم موهام وفر کرد
یه از دست تاپ ودامنی که امروز گرفته بودم و پوشیدم.یه ارایش ملایمم کردم.
سایه چشمکی زد
و گفت:
_می گم بیا شوهرامون وول کنیم باهم فرار کنیم...
_که چی بشه.
_ببین خنگول (درحالی که ادای مردای هیز ودر میاورد گفت)عشقم تو کم تیکه ای نیستی بیا ومال من شو.
غش غش خندیدم.کاش رهام اینجوری از من خوشش بیاد.
ساعت 9شده بود که تلفن سایه زنگ خورد
جواب داد:
_جون دلم؟
_باشه چشممممم.
گوشی و قطع کرد
گفتم:
_ای خاک عالم.چند ساعت پیش به من نگفتی من و می خوای؟اییییی نفس کش این داره رومن هوو میاره.
خندید و گفت:
_تا شوهر خوشگلم ودارم تورو می خوام چیکار؟
_کوفت.حالا چی گفت؟
_دارن میان گفت برم خونه بزک دوزک کنم.برای استقبال....
دلم گرفت...
چرارهام زنگ نزد به من بگه داره میاد؟اصلا رهامم میاد؟ دلم براش تنگ شده.وقتی اومدباید چیکار کنم؟بگم دلم براش تنگ شده یا نگم...
این دو روزاگر سایه نبود من دق می کردم.
اومد جلو زد به شونه ام
و گفت:
_من دیگه برم.تو هم یه کم برای شوهرت قر و قمیش بیا...
_تا نکشتمت و شوهرت وبیوه نکردم برو.
_اونوقت میره یه زن دیگه می گیره....دلت میاد؟
_حق داره.
خواست بزنتم که از زیر دستش در رفتم.
_خب دیگه از شوخی گذشته من باید برم.خداحافظ دلداده ی افسانه ای...
_خداحافظ کاری داشتی بهم بگو.
_چشم...
رفت...
منم مشغول درست کردن شام شدم...
قورمه سبزی و قیمه سالاد درست کردم.ساعت 11 شده بود این رهامم نیومد من هم که گشنه دیگه صبر نکردم.
برای خودم کشیدم ومشغول خوردن شدم.بعد از شام ظرف هارو شستم.
داشتم می رفتم بالا که صدای دراومد.
یعنی رهامه؟نکنه دزد باشه؟اگر دزد باشه چیکار کنم؟
دسته جارو برقی وگرفتم تو دستم تا اگر دزد بود بزنم تو سرش چراغا رو خاموش کرده بودم.
دسته جارو برقی و گرفتم بالا صدای پاهاش رسا تر می شد.
نزدیک که شد لامپ و روشن کرد .وقتی فهمیدم رهامه دسته رو اندختم زمین.افتادن دسته همانا وپیچیدن صداش تو خونه همانا.
دیدم داره به من نگاه می کنه لبخند گشادی زدم
و گفتم:
_فکر کردم دزد اومده.
با دقت از نوک پام تا فرق سرم و نگاه کرد.
گفتم الانه که بپره ماچو بوسه بعد هم ...دیدم لحظه به لحظه عصبانی تر می شه.اب گلوم وقورت دادم
وگفتم:
_چیزی شده؟
دوتا قدم بلند به سمتم برداشت
وگفت:
_موهات وچرا اینجوری کردی؟
_بد شده؟
_نه ولی من دوست نداشتم موهاتو اینطور کنی.
_ولی من دوست داشتم موهام واینطور کنم.اصلا موهام مال خودمه.هرکاری بخوام باهاش می کنم.
دستش و کرد تو موهاش
وگفت:
_چی گفتی؟
بامن من جواب دادم:
_موها مال خودمه. هرکاری بخوام باهاش می کنم.
_تو هم مال منی پس من هر کاری بخوام می تونم باهات بکنم.
یه لحظه ترسیدم اومدم از کنارش رد شم که
داد زد:
_وایسا به حرفام گوش کن بعد برو.گفتم چرا موهات واینجوری کردی.
منم مثل خودش داد زدم.
_چون دوست داشتم...حرفی داری؟
دستش و برد بالا تا یه سیلی بهم بزنه پرده اشکم پاره شد.با زوم وگرفت و گفت:
_ببخشید...
اومدم دستم و از تو دستش بکشم بیرون که دوباره از سرتاپام و نگاه کرد.
دستش شل شد.
از کنارش رد شدم که دوباره بازوم و گرفت ومن وچرخوند سمت خودش تو یه حرکت لباش وگذاشت روی لبام.
دستش و تکون داد از روی بازوم اوردبالا و گذاشت روی صورتم .مسخ شده بودم.قدرت تکون خوردن هم نداشتم.
دستش چون بزرگ بود کل صورتم و گوشم و گرفته بود. اون یکی دستش هم پشت سرم برد و سرم ومحکم نگهداشته بود.
خواستم سرم و بکشم عقب که دستاش و دور کمرم حلقه کرد دستام و اوردم بالا سرم و بردم عقب و
پرسیدم:
_داری چیکار می کنی؟
_خواستم از لب های خوشگلت بی نصیب نمونم.
دستاش و از دور کمرم باز کردوازم جدا شد.درحالی که از پله ها می رفت بالا
گفت:
_شب بخیر خوشگلم...
جــــــان؟خوشگلم این تا دوروز پیش به من نگاهم نمی کرد...
سایه من قربون دست پنجه ات برم...این سخره جلبک زده هم تحت تاثیر واقع شد...

تو اتاقم مشغول اماده شدن بودم.
که داد رهام دراومد:
_بیا دیگه...
_ای بابا اومدم.
امشب خونه شارل دعوتیم.راستی شارل چون اسلام اورده.اسمش و عوض کرده و به اسم محمد تغییر داده.
امشب به غیر از ما برادر ناتنی شارل هم دعوته.اسمش انجل که اونم به لطف برادرش قراره مسلمون شه ولی هنوز نشده.
یه دست کت ودامن فیروزه ای و یه شال ابی اسمونی گذاشتم.
رهام اما یه تیپ معمولی زده بود.
اومدم پایین
گفت:
_تو چرا اینقدر به خودت رسیدی؟مگه داری میری عروسی؟
چپ چپ نگاش کردم.از کنارش رد شدم. خودش ورسوند بهم ودست راستش و پشتم گذاشت.
لبخند روی لبم نشست دست راستم و گذاشتم روی دستش...
با هم در همین وضعیت تا جلوی درخونه محمد رفتیم.
صدای خنده های محمد ویه نفر دیگه که فکر کنم برادرشه میومد...و البته من این طرف در با اخم وتخم اقا رهام مواجه بودم.
سایه دروباز کرد .
یه کت و شلوار طوسی پوشیده بود.شال سفید هم گذاشته بود.
سایه:سلام ودرود بر همسایه های عزیز.
من:سلام .
رهام:سلام سایه خانوم.
محمد(شارل خودمون)با برادرش انجل روی مبل نشسته بودن.با ورود ما از جاشون بلند شدن.رهام با انجل ومحمد دست داد اما من فقط سلام کردم.
انجل که اون وسط بوغ تشریف داشت و فارسی نمی فهمید.
ولی از حق نگذشته به چشم خواهری خیلی ناز بود.بینی کوچیک.چشمای درشت سبز (انگار دماغشو کشیده بالا...اه اه حالم بد شد)
موهای بور ابروهای قهوه ای و...
نگاه انجل به من بود به انگلیسی یه چیز گفت...ریا نشه نخواستم جواب بدم واگر نه مسئله زبون غریبه ونفهمیدن نبود....من خیلی خوب انگلیسی و می فهمم.(اره جون عمه ام).
سایه کنار گوشم
گفت:
_انجل می گه چند سالتونه.رهام به جای تو جواب داد22
الان سایه حکم مترجم وبرای من پیدا کرده.
سایه:انجل گفت 3سال ازت بزرگتره.
منم دم گوش سایه
گفتم:
_خب باشه چیکار کنم بکوبم تو فرق سرم؟
سایه ریز ریز می خندید.دیگه انجل با من حرفی نزد اکثر حرف هاشون دررابطه با کارشون بود.
من وسایه به اشپزخونه اشون رفتیم تا در درست کردن غذا بهش کمک کنم.
از سایه
پرسیدم:
_انجل ازدواج کرده؟
_نه اینا به ازدواج اعتقادی ندارن.همینجوری باهم زندگی می کنند.
_مگه می شه؟
_اره.تازه مثلا سه یا چهار تا بچه هم به دنیا میارن...
_نــــــــه؟؟؟؟اگر مامانم این جابود انجل وتیکه تیکه می کرد.
عجب فرهنگی دارن.ایشش خیلی بدم اومد.من که حاضر نیستم اینطور زندگی کنم.
غذا ها وظرفا رو روی میز چیدیم.
پشت یکی از صندلی ها نشستم.ماشالله چه غذا های رنگ وبارنگی .
چند نوع غذا هم درست کرده.یعنی همه اینا خورده می شه؟
تو فکر خورده شدن غذا بودم که متوجه شدم انجل کنارم نشسته. خون خون رهام و می خورد .با عصبانیت نگاه می کرد.
نتونستنم از جام بلند شم الان بلند می شدم انجل با خودش چه فکری می کرد؟می گفت شوهره به زنش شک داره.یا مثلا زنه مثل سگ از شوهره می ترسه.
انجل سمت راستم بود.رهام مقابلم.سایه چپم محمد هم کنار رهام بود.
محمد بد جور به برادرش نگاه می کرد اما انجل به روی مبارکش نیاورد.
مشغول خوردن سالاد بودم.
طبق معمول دهنم و پر پر کرده بودم.رهام چیزی نمی گه ولی سایه از این طرز غذا خوردن من متنفر ه حالش بد می شه.
غذام و قورت دادم رهام با ارامش و کم کم غذا می خورد.
انجل روبه من یه چیزی گفت که اخم های رهام رفت تو هم سایه کنار گوشم
گفت:
_می گه شما چه باحال غذا می خوری بدون افاده وکلاس گذاشتن..
انجل به حرفش ادامه داد .
سایه هم ترجمه کرد:
_از اول مجلس محسور زیباییتون شده بودم.
زیاد از اینکه داره جلوی شوهرم از من تعریف می کنه خوشم نیومد .رهام قاشق تو دستش و فشار می داد.
قرمز شده بود.دیگه لب به غذا نزد که انجل به من نگاه کرد واز ته دلش خندید.
این داره به چی می خنده؟ هنوز تو شوک بودم که با دستش گوشه لبم و که سسی شده بود و پاک کرد.
یه چیزی گفت که سایه جرئت نکرد ترجمه اش کنه.
رهام قاشق چنگال تو دستش و پرتاب کرد روی میز با عصبانیت به انگلیسی یه چیز گفت.انجل مات مونده بود.
رهام دستم و گرفت روبه سایه
گفت:
_ممنون سایه خانوم خیلی غذای خوشمزه ای بود.با اجازه.
از خونه اشون خارج شدیم.
جرئت نداشتم باهاش حرف بزنم.مگه انجل چی گفت که اینقدر عصبانی شد؟
رهام روی مبل نشست و یه سیگار روشن کرد.یادم نمیاد دستش سیگار دیده باشم.
یه پوک زد دیدم نه داره محیط خونه رو به گند می کشه طاقت نیا وردم. سیگار واز بین انگشت هاش گرفتم.
باید یه درس درست حسابی بهش بدم.گذاشتم تو دهنم.
رهام داشت با تعجب نگاه می کرد. یه پوک زدم دودش و پخش صورت رهام کردم....
همچین ماهرانه هم نمی کشیدم.به سرفه افتاده بودم. سیگار و از تو دستم کشید
و گفت:
_داری چه غلطی می کنی؟
_می خوام ببینم این سیگار چی داره که همه می کشن؟خوب بود از این به بعد منم باهات ...
نذاشت حرفم و کامل کنم.انگار تو گوشم زنگ می زنن یا مثلا یه چیز مثل صدای ناقوس .البته تا الان صدای ناقوس و از نزدیک نشنیدم.
نفسم و با حرص دادم بیرون روم وبرگردوندم سمتش.دستم و گذاشتم روی جای سیلی اش
گفت:
_قسم خورده بودم که دیگه روت دست بلند نکنم.اما خودت نمی خوای...
_من لیاقت این سیلی و داشتم؟ تو نداری؟تا اون جایی که می دونم خطای هردومون یکی بود.
_باشه توهم بزن.
لبخند تلخی زدم
و گفتم:
_تقاوت بین من وتو همینه...تو بازور حرفت وبه کرسی می نشونی. خیلی سنگدلی.معیار ها وارزش های زندگی ات با دوتا چیز محاسبه می شه اول پول دوم زور.
حرفی نزد... دوباره نشست سرجاش و با دوتا انگشت سبابه گیجگاهش و مالش داد.
رفتم بالا پریدم روتخت و هدفون و گذاشتم تو گوشم.اه خدایا اینم زندگیه که من دارم؟همش جنگ همه اش دعوا همه اش کتک کاری و زد وخورد...
احساس کردم یه چیز روی صورتم کشیده میشه.قلبم مثل قلب گنجیشک می زد ناجور ترسیدم.
فلفو تند وسریع تو جام نیم خیز شدم.دیدم رهامه...چشماش قرمز شده بود.کنارم روی تخت نشست....
و گفت:
_ماهان؟ به اعتقاداتت به خداوندی خدا دست خودم نبود.نمی تونم ببینم داری دستی دستی خودت و نابود می کنی.ماهان؟
جوابش وندادم.دوباره دراز کشیدم و پشتم و کردم بهش.چند ثانیه ای گذشت صدای در اومد...
رفت؟بی معرفت...یه کم دیگه ناز می کشیدی قبول می کردم.
برگشتم پشتم ونگاه کنم ببینم رفته که دیدم به در تکیه داده وداره بهم می خنده.
دوباره نقاب بی تفاوتی وبه خودم زدم و خوابیدم.که حس کردم تخت داره تکون می خوره.
از پشت بغلم کرده بود.
برگشتم سمتش
و گفتم:
_توچرا این جا خوابیدی؟بروتو اتاق خودت.
_من هرجا زنم بخوابه می خوابم مشکلی داری؟
_اره...من مش...
نذاشت جمله ام و کامل کنم.انگشت اشاره اش و گذاشت روی لب
و گفت:
_با یه دوئل چطوری؟
خودت خواستی؟خودت پیشنهاد دادی وایسا پدرت و در میارم.
_پایه ام.کی؟کجا؟سر چی؟
_الان. پایین تو حیاط.سر هرچی برنده از بازنده بخواد...
_ایول.قبول.
از تخت پریدم پایین تا لباسام و عوض کنم که دیدم پرو پرو داره نگام می کنه گفتم:
_برو بیرون می خوام لباسام وعوض کنم...
به زور داشت از جاش بلند می شد.
گفت:
_نیست که تا الان بدنش و ندیدم ...
دویدم سمتش و
پرسیدم:
_چی گفتی؟تو بدن من و دیدی؟
_اوهوم.
_دوروغ می گی.اصلا کی چرا من یادم نیست؟
_دوبار.یه بار با اجازه ات خودم لباسات و برات عوض کردم.
چهار سال پیش بود مصموم شده بودی بابام بردت بیمارستان به من خبر داند.
منم که رفتم اونجا گفتن باید لباسات و عوض کنم.
_من که باور نمی کنم.
_نشون به اون نشون که یه وجب زیر گلوت روی سینه مبارک یه خال کوچولو به شکل خورشید داری...
چشمکی زد و
ادامه داد:
_لا مذهب عجب هیکلی هم داری...هیچکدوم از دوست دخترای قدیمم مثل تو نبودن.
داشتم از خشم منفجر می شدم ....اون چطور جرئت کرد بدن من و دید بزنه.
اگر دو دقیقه دیرتر می رفت بیرون خفه اش می کردم.

از اتاق که رفت بیرون لباسای ورزشی مو از تو کمد دراوردم.یه شلوار گرمکن مشکی و لباسش و که مارک ادیداس بود و پوشیدم.کفش ورزشی مو هم که همون مارک بود و پوشیدم.
زیپ گرمکنم و تا روی سینه ام بالا زده بودم.قسمتی از گلو وسینه ام پیدا بود.منو باش همچین تیپ زدم که انگار می خوایم بریم لاوبترکونیم خوبه دوئل گذاشتیم.نه مسابقه زیبایی.
حیاط روشن بود رهام همه لامپ های حیاط وروشن کرده بود.خوبه تو تاریکی گم نمی شیم.
باد عجیبی می زد موهای من هم پخش هوا بود . داشتم گرم می کردم که دیدم زل زده به من ومی خنده.
پرسیدم:
_چته؟به چی می خندی؟
_داشتم فکر می کردم کو چولو ی ناز نازی مثل تو چطور می خواد من و ببره...
_حالا که بردم می فهمی...
مقابل هم وایسادیم.دبیا این همینطوری هم شیش متر از من بلند تره.
می خندید لابد فکر می کنه من عددی نیستم.
گفتم:
_هی .اق روهامممم می خوای کوتلت نشی بوگو...
مثل این لات ولوت های بی سروپا حرف زدم. دوید سمتم و گلوم و گرفت بین بازوی دست راستش
و گفت:
_اتفاقا می خوام کتلتت کنم بخورمت...
پاشو لگد کردم ولم کرد خواستم با لگد بزنم تو سرش که جاخالی داد و پام و گرفت.تقی خوردم زمین .
کمرم درد گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم.
از جام بلند شدم. یه مشت خاک تو دستم بود ریختم تو چشش .چشمش و گرفت
و گفت:
_نامرد ...ماهان به خدا بگیرمت می کشمت.
دوید سمتم فرار کردم اما از پشت من و گرفت خوردم زمین .
روم نشست دستش و گذاشت روی گلوم خم شد و زل زد تو چشام خدایا به امید خودت.
سرم و کوبیدم به سرش که افتاد روی زمین البته خودمم دردم گرفت.
از جام بلند شدم بعد از چند ثانیه اون هم بلند شد معلومه دیگه مبارزه رو جدی گرفته
گفت:
_ خودت خواستی.
از پشت من و گرفت وبلندم کرد روی هوا بودم
جیغ زدم:
_ ولم کن روانی.
_ولت کنم؟
_اره.
از همون بالا من و انداخت زمین.با عصبانیت از جام بلند شدم.اونم مقابلم وایساد اومدم زیر پاش و خالی کنم که لیز خوردم.
از کمرم نگهم داشت.روی هوا معلق بودم.الان بهترین موقعه.دستام و دور گردنش انداختم.هنوز تو همون حالت بودیم.عجیب نگاهم می کرد.فکر کنم می دونه می خوام چی کار کنم.
خودم و کشیدم بالا ولبام چسبوندم به لباش.
تکون نمی خورد دیگه از خود بی خود شده بودکه ولم کرد و با هم افتادیم روی زمین اونم روی من افتاده بود.
به سختی تکونش دادم و برش گردوندم. روش نشستم.
یه جوری نگاهم می کرد.نمی فهمیدم داره به چی فکر می کنه. .
یه مشت خاک برداشتم
تهدیدش کردم:
_بگو باختی... واگرنه خاک و می ریزم تو دهنت.
دوباره شیطنتش گل کرد
و گفت:
_خاک وبخیال شو یه جور دیگه تهدیدم کن...
_چجوری؟
_بگو...بگو باختی واگرنه باز هم می بوسمت.
نه مثل اینکه خیلی پررو شده خاک ومالیدم به دهنش .حسابی جوش اورد از روش بلند شدم و فرار کردم.
داد زد:
_ماهان بگیرمت تیکه بزرگه ات گوشته...
همینطور می دوید دنبالم منم از دستش فرار می کردم .
دیگه واقعا خسته شده بودم. به دریا رسیده بودیم.تا زانو هام غرق در اب بود اومد سمتم .
و گفت:
_ماهان یابازبون خوش میای بیرون یا میام میارمت.
_اگر می تونی بیا...
سر جام وایساده بودم.تکون نمی خوردم.
ای وای عجب غلطی کردم داره میاد.دوباره خواستم فرار کنم که من و از پشت گرفت
و گفت:
_کجا تازه گیرت اوردم.
برگشتم سمتش چشاش یه درخشش خواصی داشت لبخندی زدم
و گفتم:
_چشات سگ داره ها...
پقی زد زیر خنده ...
دستش از دور کمرم باز شد دوباره فرار کردم دوقدم نگذشته بودم که از پشت گرفتم با هم افتادیم تو اب.
چهره اش واضح نبود ولی معلوم بود خیلی خوشحاله.از اون رهام اخموی همیشگی دیگه خبری نبود.یقه لباسم دیگه کاملا پایین بود.
از یقه لباسش گرفتم و کشیدمش جلو اما درلحظه اخر پشیمون شدم...
چرا همیشه من اول می بوسمش؟چرا اون هیچوقت من و نمی بوسه البته جز چند شب پیش که فکر کنم خرگازش گرفته بود...
ولش کردم که دستش و گذاشت پشت گردنم و لبام و بوسید...
لباش و حرکت می داد .
از یه طرف موج دریا از طرف دیگه بوسه رهام باعث شد نفسم بند بیاد هلش دادم عقب و یه نفس عمیق کشیدم.
بریده بریده
گفتم:
_چه ته؟مثل ...این ...قحطی زده ها ...رفتار می کنی؟...بابا نفسم بند اومد.
می خندید از ته دلش می خندیدشستش و گذاشت زیر چونه ام با انگشت سبابه اش گونه ام و نوازش کرد.
سرش و اورد کنار گوشم
و گفت:
_خیلی می خوامت...
از جام بلند شدم
و گفتم:
_برو بابا خیسم کردی.
داشتم می رفتم سمت خونه که دوید سمتم ومن و از رو زمین کند.مثل پر گرفته بود تو بغلش و می رفت سمت خونه.
خیلی خسته شده بودم.جلوی در اتاقم من و روزمین گذاشت
وبا اه گفت:
_شبت بخیر.خوب بخوابی...
_مرسی...
رفت تو اتاقش .منم بعد از یه دوش درست حسابی با موها خیس پریدم رو تخت ولالا...

 

 

تازه چشام داشت سنگین می شد که از اتاق رهام صدای اومد...
یعنی چی شده؟نکنه اتفاقی افتاده؟دزد نیومده باشه؟دودل بودم.
برم ؟نرم؟
از تخت اومدم پایین دمپای راحتی ام و پوشیدم و اروم در وباز کردم.
با پشت دستم به در زدم و وارد اتاقش شدم.صدای هواکش دستشویی میومد.حتما رهامه که تو دست شویی.
داشت عق می زد.فکر کنم حالش بده.اخه چرا حالش بد شده.
با انگشت اشاره ام ضربه ای به در دستشویی زدم
و گفتم:
_رهام؟حالت خوبه؟
از دستشویی اومد بیرون.یه حوله دستش بود و صورتش و با اون خشک می کرد.
زد به شونه ام
و گفت:
_هنوز بیداری؟برو بخواب کوچولو...
داره هزیون می گه؟
دستم و گذاشتم روی پیشونی اش. داشت تو تب می سوخت.بغضم ترکید.
این چرا اینقدر تبش بالاست؟
_چرا اینقدر تب داری؟
_چیزی نیست...سینوزیته.خوب می شه تا فردا.
اشک هام رو گونه ام جاری شده بود.اتاق سرد بود اشکام گونه ام و می سوزوند.دستش و گرفتم و ورتخت خوابوندمش.
از تو اشپزخونه کیسه اب سرد و اوردم و گذاشتم روسرش تا تبش بیاد پایین
تبش بالاتر می رفت ولی پایین نمی اومد.
به خونه سایه زنگ زدم.اما کسی به تلفن جواب نمی داد...
الان همه مردن.فورا با اورژانس تماس گرفتم.
اقایی جواب داد:
_بفرمایید.
_اقا توروخدا کمکم کنید شوهرم داره تو تب می سوزه.حالش داره بدتر وبدتر می شه...
_ادرستون وبدید ما یه امبولانس می فرستیم.
ادرس و دادم. خودمم رفتم سراغ رهام.گونه هاش و لباش رنگ پریده شده بود.زیر چشماش هم کبود و بنفش.
زار زار اشک می ریختم.اصلا نمی دونستم دارم برای چی اشک می ریزم.
رو به قبله نشستم
و گفتم:
_خدایا.پروردگارا.خودت کمکش کن.کمکش کن حالش خوب شه من بدون اون می میرم. قسم می خورم اگر فردا رو روزه بگیرم.فقط حالش خوب شه.
صدای زنگ در اومد.مثل برق و باد رفتم در خونه رو باز کردم.دوتا مرد سفید پوش وارد خونه شدن
وپرسیدن:
_بیمار کجاست؟
_دنبال من بیاید.
پشت من حرکت می کردن به اتاق رهام راهنمایی شون کردم.
یه امپول مسکن بهش زدند. من که نگاه نکردم.از بچگی از امپول می ترسیدم.
پرستار گفت:
_ایشالله تا صبح حالش بهتر می شه.اگر باز تب داشت این قرص هارو بهشون بدید.احتمال داره هزیون هم بگه...
_ممنون.اقای دکتر...
_من پرستارم.
_بله...واقعا ممنونم.برای یه لحظه ترسیدم از دست بره...
پرستار لبخند شیرینی زد
و گفت:
_امید وارم دیگه به دکتر و امبولانس نیاز نداشته باشید....
_مرسی.
هر دوتا پرستار وسایلشون وجمع کردن و بعد از خداحافظی از خونه رفتند بیرون.ادمای خوبی بودن...
برگشتم تو اتاق رهام.تو خواب وبیداری بود.کنارش روی تخت دراز کشیدم و با انگشت سبابه ام گونه اش ونوازش کردم.دستم و گرفت تو دستش خیلی داغ بود.داشت تو گرما می سوخت.
گفت:
_ماهان...
_جونم؟
_دوست دارم...
یهو زیر دلم خالی شد.انگار یه سنگ ده کیلوی و گذاشته باشن روی قفسه سینه ام که مانع نفس کشیدنم می شه.
دستم و گذاشتم روی قبلم.محکم به دیواره قلبم می کوبید...
نمی خواستم رهام صداش و بشنوه.باورم نمی شه.شنیدنش حتی موقعی هم که هزیون می گه لذت بخشه.
بهترین حس دنیا الان به من دست داد...
جواب دادم:
_منم دوست دارم...
خندید و بی حال
پرسید:
_دارم خواب می بینم یا بادیگار بد اخلاق من این حرف و زد؟
انگشت سبابه ام و گذاشتم روی لبش
و گفتم:
_هیشش.بخواب تا زود حالت خوب شه.
_باشه.عشقم...
نه این واقعا داره هزیون می گه...
تا ساعت 3.30 کنارش بودم.تا تبش نره بالا خداروشکر تبش اومده بود پایین تب ولرزش از بین رفته بود.اروم مثل یه پسرکوچولو خوابیده.
از تخت اومدم پایین باید روزه ام وبگیرم. مشغول درست کردن سحری شدم یه کم کتلت درست کردم.با ماست واب خوردم.
بعد از خوردن سحری نمازم وخوندم.سر نماز دعا کردم تا امروز حال رهام خوب شه.اگرنه من دیگه طاقت نمیارم.
تو شهر غریب شوهرم مریضه.کنار رهام روی تخت نشستم.مبادا که خوابم ببره.اما امون از خستگی از دیروز صبح تا الان نخوابیدم.
چشمام و که باز کردم دیدم تو بغل رهامم سرم روی سینه اش بود. با دوتا دستاش سرم و گرفته بود تو بغلش.
دوباره تپش قلب اومده بود به سراغم.سرم و اوردم بالا تا ببینم بیداره یا خوابیده.چشماش بسته بود.معلوم می شه خوابیده.
از تو بغلش اومدم بیرون ساعت 12 بود.از من بعیده تا این موقع بخوابم.
رفتم تو اشپرخونه ومشغول درست کردن یه سوپ خوشمزه شدم. که دستی دور کمرم حلقه شد.
کنار گوشم گفت:
_خوشگل من چطوره؟
تعجب زده برگشتم سمتش یعنی هنوز حالش بده که داره هزیون می گه؟دستم و گذاشتم روی پیشونی اش اما داغ نبود.لبخندی زد و دستم و گرفت و بوسید...
گفت:
_چیه از من بعیده ؟من اصولا حقیقت گرام یکی خوشگل باشه بهش می گم خوشگله...
_اون که بله...حالا بشین می خوام برات سوپ بیارم.
پشت میز نشست.سوپ وبراش تو ظرف ریختم و بایه لیوان اب گذاشتم جلوش.
با ولع می خورد...همینطور که بهش زل زده بودم
تو دلم گفتم:
_اگر اسمون به زمین بیاد.اگر هیچکس نخواد.اگر دریا خشک بشه.اگر خورشید بی نور بشه...بازم دوست دارم.با تمام وجودم دوست دارم.به اندازه سال های عمرم دوست دارم...
سرش واوردبالا لبخندی زد
و گفت:
_به چی فکر می کنی؟
_به چی نه.به کی؟
_خب به کی فکر می کنی؟
_به تو...
لبخندش عمیق تر شده بود...
گفت:
_راستی نمی دونم خواب بود یا بیداری؟دروغ بود یا واقعیت ولی حس می کنم دیشب یه نفر بهم گفت دوستم داره...
مرموز نگاه می کرد.خودم و به اون راه زدم
و گفتم:
_من که یادم نیست.
_ای بی چشم ورو من خودم شنیدم.
_بروبابا.تازه تو اول بهم گفتی...
_من هزیون گفتم ولی تو که هزیون نگفتی...
_جواب ابلهان خاموشی است...
_جواب ابلهان یک بوسه است.
_می زنمت ها...دیشب و یادت رفته؟
_کدوم قسمتش همون قسمت که چسبیده بودی بهم ولم نمی کردی؟
حرصم دراومده بود.نفسم و محکم از بینی ام دادم بیرون و جوابش وندادم...
چند دقیقه ای گذشت که رهام قاشق و گذاشت تو ظرفش
پرسید:
_نمی خوری؟از دیشب تا الان چیزی خوردی؟
_اره خوردم...
_اها...
از جاش بلند شدو گفت:
_دست خانوم خوشگلم درد نکنه خیلی خوشمزه شده بود...
لبخند گل گشادی زدم ...ظرفا رو جمع کردم و مشغول شستن ظرفا شدم که دیدم لباساش و داره عوض می کنه بره بیرون.رفتم جلوش وایسادم.ژست حق به جانبی گرفتم
و گفتم:
_می خوای بری بیرون؟دکتر گفت باید استراحت کنی.
_اون برای بیمارایی گفته که یه پرستار خوشگل مثل تو ندارن.
سرخ شدم.دیگه نتونستم مانعش شم.اوصولا با حرفاش ادم وتحت تاثیر قرار می ده...
رفت.
من هم مشغول تماشای ماهواره شدم که صدای تلفن اومد.گوشی وبرداشتم
و گفتم:
_بفرمایید؟
_سلام ماهان جون خوبی؟
_شما؟
_ای خاک تو سر معرفتت.که من و نشناختی
_ببند گاله رو مگه می شه نشناسمت... رهاجان چطوری؟اقاتون چطوره؟بچه مچه خبری نیست؟
_خیلی بی شعوری مگه ما ازدواج کردیم که بچه دار شیم.
_اخه اتش عشقتون فوران کرده بود...
_تو چی نی نی می نی خبری نیست؟
_اگر از این داداش تو بخاری بلند می شد الان اینجا سونا بود...
_هی پشت داداش من صفحه نذار.
_داداشت هم یه شاسگول مثل خودت.
_ای بی تربیت.راستی من و پارسا امشب میام کیش...
_جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من بدبختم تنها شده بودم.
_سایه کیه؟
_بی خیال .بیای تعریف می کنم.
_باشه ماهان جان من باید برم کاری نداری؟
_چرا..
_چی؟
_خواهشا با بچه نیاید اینجا ما دوتا اتاق بیشتر نداریم اونوقته که بچه اتون و می ندازیم تو کوچه...
_کوفت...
بعد از قطع کردن تلفن افطار درست کردم.چقدر هم خودم و تحویل می گیرم...
فرنی و لرزونک و شیر و چای و میوه و زولبیا بامیه.
اوصولا زولبیا بامیه رو خودم درست می کنم.یادمه مامانم اصلا زولبیا بامیه شیرینی فروشی هارو دوست نداشت.برای همین خودش درست می کرد به منم یاد داد...
سفره و که چیدم پریدم تو حموم اتاق رهام .چند روزی می شه که شیر اب سرد حموم اتاقم خراب شده.مجبورم از حموم اتاق رهام استفاده کنم...
رفتم زیر شیر اب یخ اول که اب خورد به تنم شیش متر از جام پرتاپ شدم به سمت دیگه.اما کم کم بدنم خودش و با سردی اب وفق داد...
وقتی میام حموم موهام تا زیر شونه هام می رسه.
حوله رو پیچیدم دورم موهامو هم ریختم پشتم و از حموم اومدم بیرون که دیدم رهام از پشت کامپیوترش زل زده به من.
خشکم زد این کی اومد من نفهمیدم؟پلک هم نمی زد... سلامی کردم و رفتم تو اتاقم. در واز داخل قفل کردم.قلبم تندتند می زد.چرا من اینقدر هولم؟مگه اون شوهرم نیست؟چرا ازش می ترسم؟
سرمو چند بار تکون دادم تا این افکار واهی از سرم بپره...
روی پیشونی ام عرق سردی نشسته بود.
لباسام وعوض کردم یه تاپ قرمز چسبون پوشیدم بایه شلوار مشکی چسبون.
ساعت 6شده بود الاناست که اذان بگه رفتم تو اشپزخونه که دیدم رهام کنار میز وایساده
پرسید:
_این چیه؟
_افطار...
_افطار برای چی؟مگه روزه ای؟
سرم و انداختم پایین نمی خواستم اعتراف کنم که برای سلامتی اون روزه گرفتم.
نشستم پشت میز .
اما رهام عجیب نگاه می کرد.یه نگاه شماتت بار همرای با قدر دانی...
بی خیال من شدو روی کاناپه نشست و شبکه ها رو عوض می کرد منم منتظر اذان موندم.
اذان که گفت یه لیوان اب خوردم و یه قاشق از سوپی که برای رهام درست کردم وگذاشتم تو دهنم...
یه لحظه انگار تو دلم اشوب شده همه محتویات دهانم تو سینک دستشویی خالی کردم. رهام دوید سمتم دهنم وبا اب شستم یه لیوان اب خوردم .
رهام کنارم وایساده بود
پرسیدم:
_تو چرا نگفتی این سوپ اینقدر شور شده؟
ابروهاش وانداخت بالا و گفت:
_به نظر من که خوب بود.
_ولی این سوپ شوره...
_اتفاقا خوشمزه ترین سوپی بود که تو عمرم خوردم.
بغض تو گلوم گیر کرده بود.تو چقدر مهربونی... روی پاشنه پام وایسادم و با تمام وجودم بوسیدمش کمرم و با دستاش قفل کرد.
طولانی ترین بوسه عمرم بود. صورتم و که عقب اوردم نفس عمیقی کشیدم
و گفتم:
_دوست دارم...
_می دونم.
باز خودخواه شد.خودم و ازش جدا کردم از کنارش رد شدم وخواستم از اشپزخونه بیام بیرون که از پشت بغلم کرد .شونه لختم وبوسید و کنار گوشم
گفت:
_امروز وقتی داشتم سوپ ومی خوردم وقتی گفتی شنیدم...
داشتی بلند بلند فکر می کردی.از این عادتت خوشم میاد ادم از هرچی تو ذهنته باخبر می شه...
گفتی اگر اسمون به زمین بیاد.اگر هیچکس نخواد.اگر دریا خشک بشه.اگر خورشید بی نور بشه...بازم دوست دارم.با تمام وجودم دوست دارم.به اندازه سال های عمرم دوست دارم. همه اش ویادمه...
محکم تر بغلم کرد من سکوت کرده بودم.
ادامه داد:
_از 17 سالگی ام ...
وقتی اولین بار بعد از 5سال دیدمت که گوشه خیابون با اون دکه واکس زنی ات نشسته بودی و از سرما می لرزیدی .از همون موقع که کاپشنم و بهت دادم.دوست داشتم.
لبخندات و گریه هات و چشمات و همه چیزت و می پرستم.
داشتم وا می دادم...برگشتم سمتش و
گفتم:
_حالم بد شد از این حرفا نزن.
خندید.
_از این اخلاق گندت هم که به ادم ضد حال می زنی خوشم میاد...
زل زدم تو چشماش
وپرسیدم:
_واقعا از 17 سالگی ات دوستم داشتی؟
جوابی نداد سرش و اورد نزدیک تا ببوستم که صدای زنگ در اومد...
با حرص گفت:
_ای برخرمگس معرکه لعنت.خدایا؟داشتیم؟من به زور از زنم اعتراف گرفته بودم.
دستش و از دورم باز کرد و رفت سمت در
قبل از اینکه در وباز کنه
گفت:
_برو لباسات و عوض کن.
عجب بابا تو این موقعیت هم غیرتی می شه...


 

 

تند تند لباسام و عوض کردم.یه سارافون سفید و یه لباس مشکی هم از زیرش پوشیدم.با یه شلوار جین.
یه شال مشکی هم برداشتم.اما در دوراهی گذاشتن و نذاشتن شال گیر کرده بودم که رهام اومد داخل
و پرسید:
_نمیای پایین؟
_نمی دونم شال بذارم یا نذارم؟
_دوست داری پارسا موهات و ببینه؟
_نه برای من فرقی نداره...
دستاش و دور کمرم حلقه کرد گرنم و بوسید و همونجا کنار گوشم...
گفت:
_ولی برای من مهمه.یکی دیگه موهات و ببینه ناراحت می شم.حس می کنم دارم از دستت می دم.
چه راحت احساساتش وبروز می ده.ولی از یه طرفم خیلی خوشم اومد.شال و گذاشتم سرم البته
مجبور شدم شالم و بذارم سرم.لبخند قشنگی زد.همینطور که زل زده بودم تو چشای ابیش...
گفت:
_بریم پایین که منتظرن...
یه دستش و انداخت روی شونه ام وبا هم رفتیم پایین.
رها بادیدن من دوید سمتم و بغلم کرد . تا می تونست من و می بوسید.پارسا به علامت تاسف چند بار سرش و تکون داد ولی رهام با حسرت نگاه می کرد.
لابد می گه اگر الان من جای رها بودم چی می شد...
رهام که دیگه صبرش تموم شده بود من و عقب کشید ...
و گفت:
_زنم تموم شد دیگه چیزی برای من نمی مونه.
پارسا اومد سمتم...
و گفت:
_اینقدر که امروز رها شما رو بوسید تا الان من و نبوسیده.
رهام پرید وسط حرفش
و گفت:
_هویییییی جلوی من خجالت بکش.
_بر وبابا.
پارسا دستش و به سمتم دراز کرد.اما رهام دستش و پس زد
و گفت:
_ماهان بهش دست نده.
پارسا دوباره دستش و جلوم گرفت درحالی که سعی می کرد رهام دستش و نگیره.
حالا که رهام بی خیال شد پارسا با خیال اسوده دستش و اورد جلو.یه نگاه به رهام یه نگاهم به پارسا انداختم.
اما دست ندادم حسابی کنف شد.
گفتم:
_اگر رهام راضی باشه دست می دم.
رها ابرویی اندخت بالا و کنار پارسا روی مبل نشست.منم از اشپزخونه چهار تا لیوان شربت خنک اوردم.کنار رهام نشستم دستش و انداخت دور کمرم و من و به خودش فشرد.
پارسا پرسید:
_قدیم ها اینقدر عاشق و معشوق نبودین.
رها جواب داد:
_تا چشم حسود کور شه...
رهام کوسن بالشت به سمت پارسا پرتاب کرد
و گفت:
_می خوای بین من و زنم و بهم بزنی؟من از اول دیوونه زنم بودم...
از این حرف رهام خوشم اومد.وبا ذوق به بحثشون گوش می کردم ولی دخالتی تو بحثشون نمی کردم. حوصله اش و هم نداشتم.
برای شام ماکارانی درست کرده بودم.
بعد از صرف شام تا ساعت 12 بیدار بودیم.
گفتم:
_خب.چون دوتا اتاق بیشتر نداریم من و رها پیش هم می خوابیم.رهام وپارسا هم پیش هم می خوابن.
پارسا ورهام هم زمان اعتراض کردن.
رهام گفت:
_من پیش پارسا نمی خوابم.
پارسا هم گفت:
_منم کنار رهام نمی خوابم.
رها پرسید:
_پس چی کار کنیم.
پارسا:من پیش زنم می خوابم.رهام هم پیش زنش بخوابه...
رها:پررویی ها رها هنوز زنت نشده.
دیگه حال گوش دادن به حرفاشون ونداشتم همونجا روی مبل خوابیدم.
که حس کردم دارم تکون می خورم.یه نمه چشمام وباز کردم دیدم تو بغل رهام داریم می ریم تو اتاقمون.
پس پارسا و رها تو یه اتاقن؟اروم من و گذاشت روی تخت خودشم کنارم دراز کشید.دستم توی دستش بود.دوباره خوابیدیم...اما اینبار راحت تر خوابیدم.
****
چشمام و که باز کردم رها کنارم روی تخت نشسته بود و به من نگاه می کرد.
پرسیدم:
_چیزی شده؟ساعت چنده؟
_ساعت 10.ماهان؟
_جونم؟
_از زندگی ات راضی؟
_معلومه.من خیلی خوشحالم.تو پارسا چی؟
_اره ولی.حس می کنم چون ازدواج شما اجباری بوده تو راضی نیستی...
_شاید اولش راضی نبودم ولی الان خیلی خوشحالم.رهام ادم خوبیه...
_منم خیلی خوشحال شدم از اینکه این و از زبونت شنیدم.راستش من بخاطر همین اومده بودم اینجا...
_بخاطر چی؟
_این مدت عذاب وجدان داشتم...هی حس می کردم باید جلوی اون عروسی کذایی می گرفتم... ولی خب جرئت نکردم.می خواستم ببینم زندگی خوبی دارید یا نه.
_زندگی من عالیه.
لبخندی زد و من و گرفت توی بغلش.
و گفت:
_پارسا ورهام رفتن بیرون بیا یه چیزی بخور.
_رها صبحانه رو اماده کرده بود.
چند لقمه ای بیشتر نخوردم.و میز صبحانه رو جمع کردم که پارسا ورهام اومدند.
پرسا گفت:
_بچه ها با شهر بازی چطورین؟امشب بریم؟
رها ذوق زده گفت:
_اره اره چون فر دا بر می گردیم تهران بهتره امروز و خوش بگذرونیم.
متعجب پرسیدم:
-فردا بر می گردید تهران؟
_اره دیگه.نیومدیم موندگارشیم که اومدیم یه سر بزنیم برگردیم...
_اما...
بی خیال حرفی شدم که می خواستم بزنم.رها که انگار چیزی یادش اومده گفت:
_راستی می دونستید فرشاد داره از دواج می کنه؟
اخم های رهام رفت تو هم
و پرسید:
_با کی؟
_دختر خاله اشه.ازدواجشون مثل ازدواج شما اجباریه دختره رو دوست نداره...
رهام اخمو تر شد.سرم و پایین انداخته بودم و با انگشت های دستم بازی می کردم.رهام دستش و از پشت کمرم برداشت.این کارش خیلی معنا داشت برای من.
تا شب که می خواستیم بریم شهربازی کیش رهام اخم کرده بود واصلا با من حرفی نزد.
اخه رها نونت کم بود ابت کم بود فرشاد گفتنت چی بود؟
این برج زهرمارم که اصلا با ادم حرف نمی زنه بفهمم دردش چیه...
یه مانتوی کوتاه طوسی و یه شال خاکستری با یه شلوار جین خاکستری پوشیدم.ارایش کمی هم کردم واومدم پایین.
رهام و پارسا باهم پچ پچ می کردند که البته نفهمیدم چی می گن فقط اسم فرشاد و شنیدم.
من و رها پشت نشسته بودیم پارسا هم جلو کنار رهان نشسته بود.
اینقدر فکرم درگیر رهام و فرشاد بود که نفهمیدم کی رسیدیم. سرم پایین بود من و رها جلوتر از بقیه راه می رفتیم.که حس کردم به چیزی خوردم.سرم و اوردم بالا دیدم یه پسر جون تقریبا 19یا20 ساله با دوست دخترش بود.
گیج شده بودم.رها که فقط می خندید.اما رهام عصبانی دستم و کشید و من و از توبغل پسره دراورد هنوز هم گیج بودم.یه گوشه رفتیم.
پرسید:
_عادت داری بری تو بغل مردای مختلف...
جوابش و ندادم.می دونستم این عصبانیتش از کجا اب می خوره. خواستم برم که بازوم و گرفت و با تحکم
گفت:
_مگه با تونیستم؟جوابمو بده.
_دست از سرم بردار...


خنده هیستیریکی کرد
و گفت:
_باید می فهمیدم بخاطر ازدواج فرشاد ناراحتی.من احمق وباش که فکر می کردم دوستم داری...
_داری اشتباه می کنی...
از کنارم رد شد.دویدم سمتش و کف دستم و زدم به سینه اش و
گفتم:
_همونطور که انتظار داری به حرفات گوش کنم منم انتظار دارم به حرفام گوش کنی...
_بگو.
_به خدا من هیچ علاقه ای به فرشاد ندارم.می خوای باور کن می خوای باور نکن.مطمئن باش اگر دوسش داشتم نمی ذاشتم حتی بهم نگاه کنی...چه برسه به اینکه بهم دست بزنی...
یه قدم به سمتم برداشت.سرم و بردم بالا اونم سرش و اورد پایین
چونه ام گرفت تو دستش
و گفت:
_هه .نمی ذاشتی بهت دست بزنم؟فکر کردی من منتظر اجازه تو می مونم؟
اب گلوم و به سختی قورت دادم
و گفتم:
_می دونی چیه؟ اب من و تو باهم تو یه جوب نمی ره.
ازش فاصله گرفتم و به سمت رها و پارسا رفتم ولی حرفی نزدم.
رها کنار گوشم
گفت:
_نباید درباره فرشاد حرفی می زدم.ببخشید...
جواب ندادم.دل و دماغ جواب دادن ونداشتم.رها و رهام وپارسا به سمت وسایل بازی شهر بازی رفتند... اما من تنها توی کافی شاپ مشغول خوردن بستنی شدم.
_چرا رهام اینقدر شکاکه؟بخاطر مادرش؟من که مثل مادر رها نیستم.من رهام و دوست دارم.اخه چجوری بهش بفهمونم که دوسش دارم.هییی خدایا منو باش عاشق کی شدم..
بستنی ام دیگه اب شده بود.یه دستم روی میز بود یه دستمم زیر سرم بود.
غرق فکر بودم که دستی اومد جلو بستنی مو برداشت.
سرم و اوردم بالا رهام بود.داشت بستنی مو می خورد. هم شوکه بودم هم خوشحال بودم.
گفت:
_ای کاش همه مثل تو بلند بلند فکر کنن تا همه مشکلات دنیا سریع حل شه...
دوباره گیج شدم ...
پرسیدم:
_از چی حرف می زنی؟
دستم و گرفت و گفت:
_الان که داشتی بلند بلند فکر می کردی شنیدم.
بعد از مکثی ادامه داد:
_ماهان من و ببخش.می ترسم.
تو..تو خوشگلی مهربونی جذابی کدبانویی.ولی من چی؟من فقط پولدارم.می ترسم از دستت بدم..
از دستش ناراحت بودم.ولی بیشتر از دست خودم ناراحت بودم که چرا در مقابل رهام اینقدر ضعیفم.
شاید چون می ترسم کاری انجام بدم که از دستش بدم...شایدم می ترسم هنوزم ازم متنفر باشه؟شاید هم خودمو مسئول خراب شدن زندگی اش می دونم.
اما من این وسط یه قربانی ام...من هیچ کاره ام.
دستم و کشید ومن و از جام بلند کرد
و گفت:
_بیا دیگه من که معذرت خواهی کردم.غلط کردم خوب شد؟بیا بریم یه کم خوش بگذرونیم.
لبخندی زدم.باز شد همون رهامی که دیوانه وار دوسش دارم.همونی که با تمام وجودم می خوامش
گفتم:
_می خوام دلفین هارو ببینم.
_چشم.هرچی خانوم خوشگلم امر کنه.
_رهام؟
_جونم؟
_مطمئنی حالت خوبه؟
_چرا؟
_اخه دو دقیقه پیش می خواستی سر به تنم نباشه....
اخم هاش رفت تو هم
گفت:
_من غلط بکنم بخوام سر به تنت نباشه.
سرم و انداختم پایین.خجالت کشیدم...دوست نداشتم به خودش فحش بده.
به سمت استخر دلفین ها رفتیم.زیاد از دلفین ها خوشم نمیاد ولی تو تلویزیون کیش چند تا برنامه ازشون دیده بودم.
براشون غذا پرتاب می کردیم اون ها هم می پریدن و می خوردن.خیلی ازشون خوشم اومده بود.حیوون های با هوشی ان.به کلی نظرم درباره دلفین ها عوض شد.
بعد از دلفین ها به سمت ترن رفتیم.ردیف اول ترن نشستیم البته به اجبار رهام واگرنه من تا الان سوار این ترن ها نشده بود. سرعتش خیلی زیاد بودروسری ام افتاده بود روی شونه ام.
رهامم که غیرتی با هزار و یک دردسر روسری مو کشید روی سرم .ترن که وایساد خشک شده بودم نمی تونستم از جام تکون بخورم.دست وپاهام می لرزیدو گونه هام می سوخت.
رهام زیر بازوم و گرفت و از ترن پایین اومدم.
به نرده های محافظ تکیه دادم که رهام با یه لیوان اب قند اومد سمتم تا اخرین جرعه اش و نوشیدم.
رها وپارسا هم به سمتمون اومدند.
رهام پرسید:
_حالت خوبه می تونی راه بری یا بلندت کنم؟
_خودم میام.
زیر بازوم و گرفت کمکم کرد تا رستوران بریم.پشت یه میز چهار نفره نشستیم .دوتا دختری که روی میز کناری مون نشسته بودن درحال قورت دادن رهام وپارسا بودن.البته جز من کس دیگه ای متوجه نشد.
رهام که رد نگاهم و گرفت خندید و کنار گوشم
گفت:
_چقدر حسود شدی جدیدا؟
خواستم روی اون دخترا و کم کنم.خندیدم و گونه رها و بوسیدم.از حرکتم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد.
ادامه داد:
_ای کاش همیشه حسودیت شه.
هلش دادم عقب لبخندی زد و مشغول خوردن شامش شد...
بعد از اتمام شام از جام بلند شدم وبه همراه رها رفتم تا دستم و بشورم.من زود تر از رها اومدم بیرون.منتظر بودم که مرد میانسالی یه سبد گل و بهم داد
و گفت:
_این و یه اقایی دادن بهتون بدم...
_کی؟
_نمی دونم اسمشون ونگفتن .با اجازه.
سبد و گذاشتم روی میز یه نوشته توش بود...
عشق یعنی استخوان ویک پلاک
عشق یعنی سالها تنهای تنها زیر خاک.
سلام:
ماهان جان عزیزم می دونم شعرش ربطی به وضعیت الانمون نداشت.نداشت ولی فقط همین یه بیت شعر و حفظ بودم.
ما مهندسا بخش ادبی مخمون ایراد داره...دیگه به بزرگواری خودت ببخش.
این گل هم برای عذر خواهی از رفتار زشت امروزم برات گرفتم...
دوست دارم.
رهام.
یعنی تو این لحظه اگر همه گلهای دنیارو هم بهم می دادن اینقدر خوش حال نمی شدم که از گرفتن این سبد گل خوشحال شدم.
رها که از توالت بیرون اومد
پرسید:
_این و کی داد چقدر قشنگه...چقدر رز هاش قرمزه...
کارت و از تو دستم گرفت سوتی زد
و گفت:
_بابا لیلی مجنون.علاقتون تو حلقم.
خنده ام گرفته بود.رهام وپارسا تو ماشین نشسته بودن رهام با دیدن گل تو دستم خنده اش عمیق تر شد

 

ساعت 7.30دقیقه بود.چون رها وپارسا پرواز داشتند شام و زود تر درست کردم.
فسنجون با سالاد شیرازی.که البته خودم زیاد از سالاد شیرازی خوشم نمیاد چون رهام دوست داره درستش کردم.
بعد از صرف غذا.به کمک رها ظرفا رو شستم.و رفتم بالا تا اماده شم.
داشتم اماده می شدم تا برای بدرقه ی رها و پارسا به فرودگاه بریم.که رها اومد تو اتاق
و گفت:
_ماهان؟
_جونم؟
_می شه یه خواهشی بکنم؟
_اره بگو...
_داداشم.اون محبت پدر ومادرو ندیده.بهش محبت کن.
لبخندی زدم و گونه اش وبوسیدم
گفتم:
_حتما...دلم براتون تنگ می شه.
_منم.
از اینکه می رفتند دلم گرفت.حداقل می تونستند چند روز بیشتر بمونن.
هوا هم که فوق العاده گرمه تو این مدتی که این جا زندگی می کنم
اینقدر هوا گرم بوده که کم کم دارم برنزه می شم.
پارسا ساک هاشون برداشت وبه سمت ماشین برد.
رهام پشت فرمون نشسته بود.تا فرودگاه کسی حرفی نزد.تو ماشین سکوت مطلق حکم فرما بود.رها وپارسا برای ساعت 9 پرواز داشتند.
پارسا بلیط ها رو گرفت و اومد سمت ما رها محکم بغلم کرد
و گفت:
_دلم برات تنگ می شه.زود بیاید تهران.
بعد از من رهام و بغل کرد.رهامم سرش و بوسید.با پارسا دست دادم که البته از چشم رهام دور نموند.
پارسا گفت:
_ماهان خانوم این رهام ما یه کوچولو حسوده.سعی کن تا می تونی لجش و دربیاری ما کیف کنیم.
رهام زد به شونه پارسا
و گفت:
_ای بی معرفت داشتیم؟
_اوخی دلم برات سوخت.
دوباره رها و بغل کردم.
رفتند.
چند دقیقه ای همونجا وایساده بودم که رهام دستم و گرفت وبه سمت پارکینگ فرودگاه رفتیم.پارکینگ خلوت بود.مگس هم اونجا رویت نمی شد.داشتم در جلو باز می کردم سوار شم که لبخند مرموزی زد اومد به سمتم.رو به روم وایساد .
فاصله اش باهام میلی متری بود اروم هلم داد چسبیدم به ماشین دستاش و دوطرفم گذاشت.در حالی که یه تای ابروش و انداخته بود بالا
گفت:
_خب کوچولو که می خوای لج منو در بیاری؟
منم مثل خودش خندیدم
و گفتم:
_شما؟تو کی باشی که بخوام لجشو دربیارم؟
_می خوای نشونت بدم کی ام؟
_رهام زشته تو...
نذاشت حرفم تموم شه.لباش و گذاشت رولبام.دستام و دور کمرش گذاشتم که صدای پیره زنی اومد:
_خجالت هم خوب چیزیه جوون های امروز تو پارکینگ هم عشق بازی می کنن.
عجب پیره زن پرروییه ولی پرو تر از اون رهام بود که هنوز منو ول نکرده بود.لباش و محکم تر چسبوند به لبام.حرکتم وباهاش هماهنگ کردم..دستاش و گذاشت روی پهلوهام...
من که داشتم از خجالت اب می شدم.
پیره زنه سوار ماشینش شد و رفت.همین که از پارکینگ خارج شد رهام سرش و عقب بردلبش رژی شده بود.بادستمال پاک کرد
وگفت:
_خب دیدی من اگر بخوام زنم و ببوسم از هیچکس نمی ترسم...
سرم وانداختم پایین.روی حرف زدن ونداشتم...سوار ماشین شدم.تو ی راه همه اش می خندید.
دیگه لجم دراومد پرسیدم:
_داری به چی می خندی؟
_به چی نه به کی ؟
_خب به کی؟
_به تو.
_چرا؟
_چون خجالت می کشی بامزه می شی...
تو دلم گفتم مرض مگه کرم داری کاری کنی که خجالت بکشم...
به خونه که رسیدیم فورا پریدم تو حموم از بس هوا گرم بود پدرم دراومد.فکر کنم ده کیلویی اب از دست دادم. یه دوش اب یخ گرفتم.لباس خواب جیگی مو همون که پشتش به با نخ به صورت ضربدری بسته می شه.
موهام و همونجوری ول کردم.حوصله خشک کردن نداشتم.
یه شال انداختم روی شونه ام. و رفتم توی اشپزخونه.رهام مشغول تماشای فیلم ماورائ طبیعه بود.البته همه حواسش سمت من بود تا الان با لباس خواب جلوش ویراژنرفته بودم. از زیر چشمش به من نگاه می کرد شونه هام خیس شده بود.
یه شیشه اب معدنی وبرداشتم و سر کشیدم که رهام
داد زد:
_اون ونخور.
اما دیر شده بود.
داشتم گرم می شدم...گلوم می سوخت...فکر کنم مشروب بود ولی چرا سفید بود.رهام اومد سمتم شالم افتاده بود روی زمین سعی کرد به بدنم نگاه نکنه تو چشمام زل زده بود ولی نگاهش می افتاد به بدنم.نفسش وبا حرص بیرون داد و
پرسید:
_خوبی؟ماهان صدامو می شنوی.اخه چرا یه چیزی و که نمی دونی چیه و می خوری؟
تو حال خودم نبودم انگار دارم تو ابرا سیر می کنم.
من و از زمین بلندم کرد که ببرتم تو اتاقم اما نذاشتم دست و پازدم .
دستش با پام تماس داشت خودم سرد بودم دستاش گرم به حس خاصی داشت...
گفتم:
_بریم اتاق خودمون.
_اما...
_بریم بریم بریم.
_باشه.
لامپ اتاق و روشن کرد.من و گذاشت روی تخت و یه لیوان اب داد دستم.
به چشماش که نگاه می کردم حالی به هولی می شدم.
خنده مستانه ای کردم
وبا عشوه گفتم:
_بابا من هی می گم چشات سگ داره اونوقت تو به من زل می زنی.
می خندید.از یقه اش کشیدم مجبور شد دراز بکشه. داشت از جاش بلند می شد جدی شده بود
گفت:
_بخواب اینقدرم سر به سر من نذار.
_نه ...من خوابم نمیاد.
_دختر دیوونه شدی؟الان تو حال خودت نیستی...
یقه اش و کشیدم و لباش و بوسیدم.خودش وازم جدا کرد
و گفت:
_ماهان بخواب.فردا صبح بیدار شی پدر هر دوتامون ودر میاری.
_در نمیارم.
بی طاقت شده بود.دوباره یقه اش وکشیدم و لبام وگذاشتم رولباش هیچ کاری نمی کرد.حرصم دراومده بود.دستام و دور گردنش انداختم و لبام تکون دادم...
اونم تسلیم شد و حرکاتش وبا من هماهنگ کرد...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 97
  • بازدید ماه : 240
  • بازدید سال : 1,070
  • بازدید کلی : 16,179
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید