loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 50 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
نام نویسنده: نیلا
فصل: 32-37
تعداد فصل: 50
خلاصه ی رمان:
گاهي دنيا با ادماش ..روزگاري رو برات رقم مي زنن كه هيچ وقت در تصوراتت نمي گنجيده ....هيچ وقت باورت نمي شد كه انقدر راحت مي توني تسليم خواسته هايي بشي كه هميشه برات پوچ و بي معني بوده ....بعد از مدتها تن دادن به خواسته ها و اتفاقاي پيرامونت .... اين جمله تو ذهنت نقش مي بنده ..
"هميشه نبايد عشق آغاز زندگي باشه......."

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

همونجا گوشه اتاق به خواب رفته بودم ....كه خيال كردم كسي داره زنگ خونه رو مي زنه ...اصلا يادم نبود كه نگران حاتم هستم ....اول فكر كردم خودشه..... كه طبق عادت هميشگيش ...اول زنگ مي زنه و بعدم مياد تو .....اما نه ....زنگ زدنا.... تمومي نداشت .اروم چشمامو باز كردم ..اولين چيزي كه ديدم ساعت رو به روم بود ...10 صبح بود...يكم منگ خواب بودم كه دوباره صداي زنگ امد ...يه دفعه از جام پريدم ...يادم افتاد كه منتظر حاتم بودم ...به در نگاه كردم..- اگه خودش باشه كه بايد درو باز كنه بياد تو ....حالا به در ضربه زده مي شد..- يعني حاتم نيست ....شايد كليدشو جا گذاشته باشه ...اره حتما ..جز اون كه كسي در اين خونه رو نمي زنه با خوشحالي به طرف در دويدم ...همين كه درو باز كردم ... با ديدن چهره مقابلم ...وا رفتم سميه - سلام خانوم ...يه دفعه نگي يه سميه اي هم هستا ....از جلوي در رفتم كنار ..- سلامسميه - سلام به روي ماهت ...به چشمون سياهت ...كمي از جلوي در رفت كنار ..سعي كردم سر كوچه رو ببينم .....سميه – چيه ؟ چرا انقدر مضطربي ......؟زودي به سميه نگاه كردم ...سرمو تكون دادم -نه ...نه ...چيزي نيست ...كنار رفتم كه بياد تو -بيا تو ..سميه - نه تو نميام ..امدم كه ببرمت خونه امون ...امروز هوس اش كردم ..براي همين يه قابلمه گنده اش پختم ..ديدم تنهايي مزه نمي ده....اين بود كه امدم دنبالت ....چشمكي بهم زودو گفت :دوتايي بايد همشو تموم كنيم ...مي دونم كه من و تو موفق مي شيم دختر...نه هم نيار كه دلخور مي شم - اخه سميه - اخه نداره دختر ...اقا حاتمم كه نيست ..نكنه ظهر براي ناهار مياد ؟...-ناهار؟سميه - اي بابا ....اره ديگه ...همون چيزي كه مردم ظهرا مي خورننننن.... كه از گشنگي تلف نشننننن ..اونو مي گم دختر خوب انقدر نگران بودم كه شوخياي سميه ..برام بي معني بود ..همه فكرم شده بود حاتم بهش خيره شدمسميه - هدي چته ؟صدامو داري دختر؟-نه .....نه فكر نكنم بياد ..به چشماش نگاه كردم-ديروز كه نيومد سميه - پس بدو بپر اماده شو ... بريم ....دلم نمي خواست برم ... نگراني يه لحظه هم دست از سرم بر نمي داشت ..سميه - تو كه هنوز وايستادي ..بايد چوب بالا سرت باشه دختر؟ ..د بدو ديگه ...درو رها كردم و به طرف اتاق رفتم موقعه چادر سر كردن :-حتما يه چيزي بيرون مي خوره....اره ...چرا انقدر بي خورد ي ..نگرانشم ...نفسمو دادم بيرونو و همراه سميه ..راهي خونه اشون شدم تا غروب پيشش بودم ....ساعت6بود ... كه برگشتم خونه ....كليدو انداختم تو در و درو باز كردم ..چراغا خاموش بود ...- اقا هنوز نيومده ...من احمقو باش كه چقدر نگرانش شدم ....كاراي ديشبشم حتما ..همش فيلم بوده...من ساده لوح باش ..كه همشو باور كردم درو با عصبانيت محكم بهم كوبيدم ...و چادرو از سرم برداشتم ....داخل اتاق تاريك بود ...... كاسه ي اشي رو كه سميه براي حاتم داده بودو گذاشتم كنار ...كه احساس كردن صدايي مياد ...زودي به تشك افتاده رو زمين نگاه كردم ..فكر كردم چيزي روش تكون خوردترسيدم ..چند قدم رفتم عقب و دستمو گذاشتم رو قلبم ....چشمام به تاريكي عادت كرده بود ...نزديك شدم ...اروم كنارش نشستم به پهلو دراز كشيده بود و زانوهاشو به طرف شكمش برده بود ..و دستاشو بين زانوهاش قفل كرده بود..به شدت مي لرزيد ....با ناباوري بهش نگاه كردم- چت شده ؟فقط مي لرزيد.. دستمو اروم گذاشتم رو بازوش و تكونش دادم ...-چرا داري مي لرزي .....؟.زودي از جام بلند شدمو رفتم رو به روش نشستم ...دستمو گذاشتم رو پيشونيش .....خيلي داغ بود ...عرق كرده بود ...- چه بلايي سر خودت اوردي؟ .دوباره تكونش دادم ...- چشماتو باز كن ....اصلا صدامو نمي شنيد ..فقط مي لرزيد ...براي اوين بار صداش كردم- حاتم ...بهش نزديكتر شدم ..- حاتم ...اروم و با لرز چشماشو باز كرد ...-با خودت چيكار كردي ؟كمي بهم خيره شد....و بعد از چند ثانيه اي لباش شروع كرد به حركت حاتم - اونا هيچي نمي فهمن ...-كيا ؟حاتم – همونا .....نگاشون كن ....همشون دارن مثل انگل رو بدنم راه مي رن ....تو هم مي بينيشون مگه نه ؟ترسيدم ...-حاتم پاشو ...داري چي مي گي ؟...حاتم - فقط بهش گفتم كمكت مي كنم ...اما اون عوضي همه چي رو بهم ريخت ...اگه فقط يكم ....فقط يكم زبون به دهن مي گرفت ...حاتم - اخ خدا ....دارم مي سوزم ...يهو به دستم چنگ انداخت ..حاتم - بهشون بگو منو نسوزونن ...من كاري نكردم ..همش كار خودش بود ...كار خود نامردش - حاتم كسي نمي سوزننت..حاتم - چرا همه جا روشنه ..دارم مي سوزم ...نگاه كن ..همه چوب تو دستاشونه ....دارن پرت مي كنن تو اتيش تو ر خدا نذار ..دارم مي سوزم .لرزشش بيشتر شد ...با ترس خواستم از جام بلند شم..كه دستمو محكمتر گرفت ....حاتم - كجا مي ري؟ ..تنهام نذار ...تلاش كردم دستمو از دستش ... جدا كنم- نترس ...الان ميامحاتم - نه ..داري دروغ مي گي ..تو هم مي خواي مثل همه ... تنهام بذاري و بري - نه حاتم.... من الان بر مي گردم ....حاتم - نرو ...دارم مي سوزم دستاش شل شد ...لرزشش يه لحظه هم متوقف نمي شدنمي دونستم بايد چيكار كنم ...بالا سرش با ترس و لرز ايستادم - خدا يا ...بايد از كي كمك بگيرم ؟كه زودي يه نور اميد تو دلم جونه زد با تمام توانم خودمو به خونه سميه رسوندم ...زنگشونو زدم ...باز كن ديگه ..چرا انقدر لفتش مي دي سميه – بله ؟كيه ؟- باز كن منم ...بعد از كمي منتظر شدن .. درو باز كردسميه - اه چرا برگشتي ...؟- حاتم ....سميه – حاتم چي ؟- حاتم اصلا حالش خوب نيست ..سميه - چي شده ..؟- خيلي حالش بده ..تو رو خدا يه كاري كن ..من نمي دونم بايد چيكار كنم-با صداي من... مظاهر خودشو به در رسوند ...مظاهر – چي شده هدي خانوم؟- شما خونه اي .؟ .خدا روشكر ..تو رو خدا بيايد كمك سميه – اروم باش دختر..مظاهر يه 10 دقيقه اي هست كه امده ...بگو چي شده ؟..چه اتفاقي برا اقا حاتم افتاده ؟- تو روخدا بيايد ....داره تو تب مي سوزه ...همش داره هذيون مي گه ...مظاهر - من برم كتمو بردارم الان ميام ..سميه دستمو گرفت تو دستش :نگران نباش .. - پس من مي رم ...بگو اقا مظاهرم زودي بياد ...سميه - وايستا... الان مياد باهم بريد-نه من زودتر مي رم ..فقط بگو زود ي بياد سميه – باشه باشه ..نگران نباش بي معطلي به طرف خونه دويدم حاتم به شدت عرق كرده بود ...با نگراني به در نگاه مي كردم كه مظاهر بياد ...مدام به طرف در مي رفتم و بر مي گشتم تو اتاق ...تا اينكه مظاهر امد و زودي امد بالا سرش ...كنارش زانو زد و دستشو گذاشت رو پيشونيش مظاهر - حاتم ....چت شده پسر ؟سرشو اور بالا :از كي اينطوري شده ؟- نمي دونم ..از ديشب كه رفته بود بيرون... خبري ازش نداشتم... تا الان كه برگشتم ...مظاهر دست برد كه بلند ش كنه حاتم دستشو پس زد :ديدي ...ديدي اونم منو تنها گذاشت ...اونم مثل بقيه...اخ ...كه چقدر بدبختم خدا مظاهر - حاتم جان حالت خوب نيست ..اروم باش ..الان مي برمت در مونگاه ...نمي دونم ..متوجه حضور ما بود يا نه ..اصلا صداي ما رو مي شنيد ؟ ....در هر صورت منو مظاهر دوتايي ..سر پاش كرديم كه ببريمش داخل ماشين نزديك ماشين كه شديم ...سريع جلوتر رفتمو و درو ماشينو باز كردم ...حاتمو خوابوند صندلي عقب ....خواستم منم سوار شم مظاهر - نگران نباش تب و لرزه كرده ...ديگه شما نيا ...من اونجا هستم...- ولي اخه ..مظاهر - گفتم كه هستم .......به حاتم نگاه كردم ..هنوز داشت مي لرزيد ...تمام ناراحتيم فقط از اين بود كه نكنه از حرفاي من اين بالا سرش امده باشه ...-باشه ..فقط هر چي شد بهم خبر بديد ...مظاهر - باشه ..شما برو خونه ...خبري شد خبرتون مي كنم ..سرمو تكون دادمو از ماشين فاصله گرفتم ....
با دور شدن ماشين... به خونه برگشتم ...به ديوار تيكه دادم ....همش خودمو سر زنش مي كردم ....من حق نداشتم .باهاش اين كارو كنم ....حالا هرچقدرم ..كه گناه كار بود ..- اه ..اه ..لعنت به من ...لعنت به زبونم مزخرفم دلم اروم نميشد ....از روزي كه امده بودم ..هر چيزي رو يه جايي ولو كرده بودم ...بايد خودمو مشغول مي كردم ...خم شدمو مشغول جمع كردن پتو و تشك شدم ....و به حساب.... خونه رو تميز كردم ..انقدر ور رفتمو ...خودمو مشغول كردم كه عقربه هاي ساعت بلاخره ساعت 11 رو نشونم دادن ...به نظرم خيلي دير كرده بودن ....يكي از كتاباشو برداشتم و مشغول خوندن شدم ...چيزي ازش سر در نمي يوردم ...با خودم فكر كردم كه چرا من چيزي درباره حاتم نمي دونم ..اينكه كيه ؟ ..چيكاره است ؟...كجا مي ره سر كار ؟...خرج مخارج زندگيشو چطوري تامين مي كنه ...؟تمام حرفاي و برخورداي ديشبو به ياد اوردم.....و سرمو از ناراحتي گذاشتم رو زانوهام ...كه صداي در امد ...تا درو باز كردم مظاهرو ديدم كه حاتمو به زور به خودش تكيه داده و تا جلوي در اورده بودتش از جلوي در رفتم كنار....تا بيارتش تو زود تر از اونا وارد اتاق شدم و تشكو پهن كردم مظاهر اروم كمك كرد كه دراز بكشه ...بيچاره حاتم اصلا جون نداشت خودشو تكون بده ...- چرا انقدر دير كرديد ...؟مظاهر- دكتر براش سرم نوشت تا سرمش تموم بشه...كمي طول كشيد ........ این داروهاشه ....- ممنون ....الان حالش بهتره ؟ مظاهر-اره خوبه ..خوبترم ميشه .... اگر تا فردا خوب استراحت كنه -ممنون خيلي زحمتتون داديممظاهر- اختيار داريد اقا حاتم بيشتر از اين به گردن من حق داره ...-باز ممنون ...مظاهر- من ديگه مي رم ..دير وقته ...- به سميه سلام برسونيد ...مظاهر – چشم ..اگه مشكلي پيش امد ..حتما خبرم كنيد ...- باشه چشم . **بعد از رفتن مظاهر ..برگشتم بالا سر حاتم ...هنوز كمي داغ بود ......رنگش صورتش حسابي پريده بود.....فقط جاي شكرش باقي بود كه ديگه نمي لرزيد و راحت خوابيده بود ...به صورتش خيره شدم ...يه جاي سالم رو صورتش نمونده بود ...شاهكار منم كه حسابي رو صورتش لونه كرده بود.....عقب عقب رفتم و رو به روش رو زمين نشستمو و به ديوار تكيه دادم حالا كه اتاق مرتب شده بود ..بزرگتر به نظر مي رسيد هنوزم نگرانش بودم ...- احمق ديونه معلوم نيست رفته چه بلايي سر خودش اورده ....با اينكه راحت خوابيده بود ... ولي روي پيشونيش ..قطر هايي از عرق جا خوش كرده بودن .....چهار دستو پا بهش نزديك شدم ...دستمالي پيدا نكردم ....گوشه رو سريمو گرفتم و به پيشونيش نزديك كردم ....يه لحظه دستم از حركت ايستاد... به مژه هاي كشيده اش خيره شدم ...چشماشو كه بسته بود ...شده بود مثل بچه ها ...كه بي خيال دنيا مي خوابن و از هفت دولت ازادن ...يه دفعه كمي تكون خورد ....ترسيدم و خودمو كشيدم عقب ...وقتي مطمئن شدم خوابه ...اروم گوشه رو سريمو گذاشتم رو پيشونيش ....چند ساعت پيش كه اونطوري مي لرزيد حسابي ترسيده بودم ...با دقت به صورتش نگاه كردم ..انتهاي رو سريمو اروم از بالاي پيشونيش كشيدم..تا روي گونه اش ...جاي زخم ديروز روي صورتش كمي بهتر شده بود ...دستمو برداشتمو و بردم و طرف ديگه صورتش ..عرقاي اونورم پاك كردم گرماي نفسش به مچ دستم مي خورد ....بر خلاف اينكه هميشه با ديدن چهره اش ...به اوج نفرت مي رسيدم ...ولي حالا ...ديدن این صورت .و سو سه ام مي كرد كه بيشتر بهش نگاه كنم ...تا جايي كه هوس كشيدن سر انگشتامو رو لبش كردم ....به چشماش نگاه كردم ..غرق خواب و فارغ از دنيا بود ....نگاه چشمام حركت كرد به سمت لباش رو سري رو از دستم ول كردم..... انگشت اشاره امو به لباش نزديك كردم ....داغي صورتشو با انگشتم حس مي كردم ....داشتم مسخ مي شدم ....باز به چشماش نگاه كردم .....چيزي نمونده بود كه انگشتمو بذارم رو لباش كه ...يه نيروي دروني مانع شد ...و باعث شد حركت دستمو متوقف كنم چشمامو اروم بستم و دستمو از صورتش دور كردم ....از جام بلند شدم ..به طرف حياط رفتم ..و رو پله نشستم ....سرمو به چار چو ب در تكيه دادم ...و به اسمون خيره شدم ....اب ..اب...حاتم بود .. پا شدم و رفتم بالا سرش چشماشو بسته بود..و اب مي خواست ...ليوانو از اب پر كردمو به لباش نزديك كردم...لباش كه كمي ترشد ...اروم چشماشو باز كرد ....و بهم خيره شد .....ليوان اب بيشتر به لباش چسبوندم ..دستشو و بلند كرد و دسته ليوانو گرفت ..سعي كرد از جاش بلند شه ...كمي ازش فاصله گرفتم ...در حالي كه پاهاش دراز بود تو جاش نشست ..خيلي بي حال بود ....چشماشو كمي رو هم گذاشت ....به داروها كه كنار گذاشته بودم نگاه كردم ..بلند شدم و پاكت دارو ها رو برداشتم و بدون حرفي گذاشتم نزديكش ...چشماشو بي رمق باز كرد و بهم نگاه كرد ..سرمو گرفتم پايين ..- .اين ..اين ..اقا مظاهر گفت....نه این داروهاته ...از این كه با هر حرفم ..اينطور بهم خيره مي شد .....بهم مي ريختم ..از جام بلند شدم ...كاسه آشو هم اوردم پيشش گذاشتم- ..سميه درست كرده .......هنوز نگام مي كرد كه به بهانه شستن دستام از جلوي چشماش دور شدم ...شير ابو باز كردم ..و دستامو گرفتم زيرش... .....دستاي خيسمو بردم زير روسريم و رو گردنم كشيد ....خيلي گرمم بود چقدر امروز سميه اصرار كرد كه خونه اشون يه دوش بگيرم ...اول زير بار نمي رفتم...و مي گفتم نه ..كه بلاخره اون برنده شد ....و من تسليم پاشدمو دستامو با مانتوم خشك كردم ....بهش نگاه نكردم و رو پله نشستم ...اخه حرفيم براي زدن باهاش نداشتم دستامو رو زانوم گذاشتم و مشغول بازي كردن با انگشتام شدم ...حاتم- پس خودت چي ..؟بالا سرم با كاسه آش وايستاده بود ....سرمو گرفتم پايين .- .من خوردم .....پاشو گذاشت رو پله .. خودمو كشيدم به طرف ديوار ...كمي با فاصله از من نشست ....و كاسه رو گذاشت كنار ....حاتم- ببخش ديشب نمي خواستم بترسونمت ... هنوز سرم پايين بود ..با كمي اخم :- نترسيدم ....حاتم- مي دونم تحمل ادمي مثل من ....برات خيلي سخته .....يعني يه جور ايي ...غير قابل تحمله حرفي نزدم ...و بيشتر با انگشتام ور رفتم ..اونم سرش پايين بود ...يه جور بي تابي وادارم مي كرد ..كه پيشش نباشم از جام بلند شدم .كه برم مچ دستمو گرفت ...حاتم- خواهش مي كنم بشين ......دستش كمي داغ بود حاتم- خواهش مي كنم ...مجبور شدم كه بشينمو به رو به روم خيره بشم حاتم- بايد چيكار كنم؟..پوزخندي زدم ..ولي اصلا بهش نگاه نكردم..حاتم- واقعا نم خنده داره ....چون تا حالا انقدر تو زندگيم حيرون و درمونده نشده بودم ....انقدر گيج.... كه اصلا نفهمم چي شد؟... چه اتفاقي افتاد؟ ....همه چي يهويي شد ...... سكوت سنگيني بين دوتامون برقرار شد ...يه سكوت محض و ناراحت كننده سوالي كه اين چند مدت ..تو سرم بودو ازارم مي داد .... به زبون اوردم - چرا ؟سرشو به طرفم چرخوند:حاتم- چرا چي ؟- چرا با زندگي من بازي كردي ؟فكر نمي كرد كه انقدر نامرد باشي........... ولي ثابت كردي كه هستي حاتم- چرا باور نمي كني ...كار من نبوده ....- چرا بايد باور كنم ...تو از اون محل ...از اون ادما ... زخم خورده بودی...... ..منم يكي از اونا ... سرشو تكون داد...حاتم- باور كن ...كار من نبوده ...- باور نمي كنم ..چون من و تو ....توي اون شب كذايي.... تو اون كوچه تاريك... روي ديوار تنها بوديم ..هيچ كس ديگه ای ..هم وجود نداشت .... هيچ كسي ..غير از من و تو حاتم- چرا نمي خواي عقلتو به كار بندازي ...سكوت كردم پوزخندي زد ...حاتم- چيزي كه ادماي اون محل هيچ وقت به كار نمي دازن ...از جام بلند شدم ......او ل به اسمون و بعدم به صورتش نگاه كردم ....- من ازت جدا مي شم ...هيچ وقت قبول نداشتم و ندارم كه زنت شدم ...-اون... بله هم از سر اجبار بود ...نه از ته دل ....- تو منو از مرد زندگيم جدا كردي ...سرشو تكيه داد به ديوار ...و تكرار كرد ...حاتم- مرد زندگيت ....به چشمام خيره شد ...حاتم- اين مرد زندگيت حالا كجاست؟ ....شايد خودت بهش گفتي ..فعلا دور برت افتابي نشه ......هوم ؟- ساكت شو .....تو حق نداري ..درباره اش اينطوري حرف بزني ...به اسمون نگاه كرد ....حاتم- چقدر ستاره -چرا حرفو عوض مي كني ..؟حاتم- هر كي تو اسمون زندگيش يه ستاره داره ....يا لا اقل اينطوري فكر مي كنه كه يكي داره ...اما من توي فكرامم ..حتي يه ستاره كوچيكم ندارم .....حاتم-...تو چي؟ ..بين این همه ستاره ..كدومش ماله تو ؟...يا .بهتر بگم ....بين این همه ستاره ..مردي كه ازش دم مي زني ..با تمسخر:حاتم- مرد زندگيت ...كدومشونه؟ ......بگرد ببين مي توني پيداش كني ؟ ....-علاقه ای به حرفات ندارم حاتم-....تو هم شدي يكي عين من .....كسي كه تو هفت اسمون خدا .... يه ستاره هم نداره حاتم- خيلي وقت پيش ...همونايي كه این بله اجباري رو ازت گرفتن ...اميد داشتن این ستاره رو هم ازمون گرفتن ....با نفرت:- تو داري چوب كاراي كثيفتو مي خوري ...پوزخندي ديگه زد و پاي راستشو دراز كرد ...حاتم- اره من چوب كاراي .. به قول تو كثيفمو مي خورم ...پس حق دارم زجر بكشم ...اما تو چي ؟تو چوب كدوم كارتو مي خوري....؟. كه دارن...این كارارو باهات مي كنن ...حاتم- بگو ....ثابت كن كه بي گناهي ...برو داد بزن ....به هموشن بگو كه بي گناهي ......به ديوار رو به رو خيره شد ....:حاتم- وقتي كسي حتي حاضر نميشه به حرفات گوش كنه ...چطور مي خواي فرصت دفاع كردن از خودتو پيدا كني ...؟دستي به گردنش كشيد ...وقتي پدر ادم ...جلو دار همه ميشه ...و داد مي زني ..بچه ام گناهكاره ...ديگه از غريبه چه انتظار داري ؟نمي دونستم چي بگم ...ايستاده بالاي سرش بودم ...با ناراحتي سرشو برگردوند به طرف من ....حاتم- مي بيني ....هر چي هم جمله سر هم بندي مي كني ..كه لا اقل جوابي به من داده باشي ..چيزي نمي توني بگي ....يعني نداري كه بگي خودتم كم كم باور مي كني كه گناهكاري ..به خاطر سكوتت..به خاطر تلاش نكردنت.. براي اثبات بي گناهيت حاتم- اونشب فكر مي كني ... برام خيلي راحت بود بيام ....عروسي دختر زني كه هيچ وقت برام مادري نكرد .... زير نگاهاي سرزنش بار مردم ....؟هنوز خيلي زوده كه معني حرفامو بفهمي ....بذار كمي بگذره ..انوقت مي بيني براي رد شدن از خيابون ..علاوه بر ماشينا بايد حواست به ادما هم باشه ..كه كسي اشنا در نياد ....يه اشنايي ....كه تا تو رو ديد ...به بغل دستيش..نشونت نده و بگه كه كي هستي و دوتايي باهم برات تاسف بخورن ...هنوز زوده ...وقتي به اجبار دعوت مي شي به يه مهموني ..مجبور بشي يه گوشه بشيني و ببيني همه دارن پشت سرت پچ پچ مي كنن و زير زبونشون...بدترين فحشا رو بهت مي دن..به خاطر كار نكرده ....كم كم ...مي بيني ...صبر كن اشكم در امد- ..خفه شو حاتم- شنيدن واقعيت برات سخته ...؟دو ساله كه دارم این واقعيتو تحمل مي كنم ...- تو گناه كاري ...ولي من بي گناهم ...يه روز همه مي فهمن چه اشتباهي كردن...حاتم- اره ...يه روز كه همه رفتن سر و خونه زندگيشون ... خوشيشونو كردن ..اون موقعه مي فهمن ..و مي گن اره بابا اشتباه فكر مي كرديم ....بيچاره كاره اي نبوده ... ..بعدم با يه خنده مسخره مي زنن زير خنده و به ريشت مي خندن وقتي كه عمرو زندگيت تباه شد ..اونا به این نتيجه مي رسن ...كه تو بي گناهي ..وقتي كه از زندگي ساقط شدي از جاش بلند شد... بهم نگاه كرد و رفت تو ...اشكمو با دستم پاك كردم ..پتو رو برداشت كه بياد حياط ..- منظورت از این حرفا چيه ؟حاتم- هيچي - نه حرتو بزن ...دستي به گونه اش كشيد ...و .لبخند غمگيني زد حاتم- مردم تا نخوان... اون چيزي رو كه تو ذهنشون حك شده .... تغيير نمي دن ....زبونم لال اگر خدا رو هم به عنوان شاهد بياري ....اون موقعه هم كه شده به وجود خدا شك مي كنن كه افكارشون بهم نريزه ...- چرا با جمله ها بازي مي كني ...؟دراز كشيد ....حاتم- اگه اميد داري كه يه روزي.... با سربلندي برگردي به اون محل ...بهتره كه وقتتو تلف نكني ...مرد زندگينم هيچ وقت منتظر مردم نميشه... كه نظرشون برگرده ....هيچ مردي... منتظري زني نميشه كه بهش تهمت زدن و در نظر مردم بي ابرو ه - تو يه اشغال به تمام معنايي كه مي خواي با این حرفات ... منو بچروني ...درو محكم بستم و به گوشه اتاق پناه بردم ... اشكم شدت گرفت ...دستامو محكم رو گوشام گرفتم ..صداي هق هق گريه ام بلند شد ...تو جاش نيم خيز شد ...سرمو گرفتم بين بازوهام و بلند گريه كردم ....
حاتم- هي سرمو اروم اوردم بالا ..رو به روم نشسته بود ....ليوان ابو به طرف گرفت ....حاتم- يه چرتي گفتم ...تو چرا جدي گرفتي؟ ...به چهره اش نگاه كردم ..اگر چرت گفته بود ..پس چرا من داشتم گريه مي كردم ....حاتم- اگه اون دوست داشته باشه ..حتما منتظرت مي مونه ...بي معطلي گفتم :- داره ..نگاه مهربوني بهم كرد ..حاتم- چه بهتره ...-من...منحاتم- بي خيال دختر ...بيا این ابو بخور ...چرا انقدر خودتو ناراحت مي كني ....حاتم- حالا واقعا آش خوردي ..سرمو تكون دادم ....-اون منتظر من مي مونه ...حاتم- اره ....حتما مي مونه ...-داري مسخره ام مي كني ؟ ..سرشو تكون داد ...- يعني ..يعني ..سرشون تكون دارن كه ...يعني چي ؟- يعني هر وقت كه اون بياد دنبالم..... مي ذاري برم ...؟لبخند تلخي زد ...حاتم- اره ..هر وقت تو بگي .. هر وقت تو بخواي ...- زيرششش..كه نمي زني ...؟از جاش بلند شد ابو به طرفم گرفت ..دستمو بلند كردمو ....ليوانو ازش گرفتم ...حاتم- نه- قول مي دي كه ....روم نشد بقيه جمله امو بهش بگم ....و فقط نگاش كردم كمي بهم نگاه كرد و دوباره رو به روم نشست ....حاتم- اره قول مي دم ...حالا گريه نكن ...با ترديد-قول ...قول...بهم لبخندي زدو ..دستشو به طرف دراز كرد ...حاتم- قول قول ....قول مردونه ...به دستش كه جلوم دراز شده بود نگاه كردم و خودمو كمي عقب كشيدم - نه همين كه قول دادي كافيه ..دستشو با ناراحتي كشيد عقب ..و بلند شد ......به طرف در رفت ...- با بت اون برگه ها ...حاتم- مهم نيست...چيزاي با ارزشي نبودن .......وارد حياط شد ..خواستم چيزي ديگه اي بهش بگم كه برقارو خاموش كرد ...و مهر سكوتو به لبام زد ..***انقدر ديروز خوابيده بودم كه قبل از طلوع خورشيد بيدار شدم ....تو جام جابه جا شدم و دستمو گذاشتم زير سرم ... به حياط نگاه كردم ...فكر كردم خوابه....كه يه دفعه دستشو اورد بالا و تو موهاش فرو كرد ....بعدم دوتا دستاشو قلاب كرد و گذاشت زير سرش ....ديگه خوابم نمي يومد ....هميشه خانوم جون براي نماز صبح بيدار مي كرد..این چند روزه كه يا خواب مونده بودم ...يا ناي پا شدن نداشتم ....از جام بلند شدم ...- نكنه خواب باشه و من برم و بد خواب بشه ....اما تنها راه وضو گرفتن رفتن به حياط بود ...وارد حياط شدم ....-بيداري ؟بهم نگاهي انداخت و از جاش بلند شد حاتم- خيلي وقته از كنارم رد شد و رفت داخل اتاق هنوز شير ابو باز نكرده بودم كه قصد رفتن كرد ..-كجا ...؟حاتم- كار دارم بايد برم ..-صبحونه ؟حاتم- صبحا معمولا چيزي نمي خورم ...من مي رم... كليد كه داري ...دست كرد تو جيب كتش ...و كمي پول در اورد ...و به طرفم گرفت ....بهش خيره شدم ....حاتم- ديروز بي فكري كردم پول برات نذاشتم ..يعني حواسم نبود ...بگيرش ..-.اما ...حاتم- باشه پيشت..بعدا پسش مي دي ..حالا بگير ...دستمو دراز كردم ...حاتم- من ظهر نمي يام ......امروز كمي كارم طول مي كشه ....- حالت بهتره...حاتم- اره ..من ديگه رفتم ...خداحافظ ....كتشو تنش كرد و رفت ....به پول تو دستم نگاه كردم ...و با خودم گفتم - بعدا بهش پس مي دم ...حالا كه به خودم نگاه مي كنم مي بينم چقدر افكاراي بچگانه اي داشتم بعد از نماز تو جام دراز كشيدم حول و هوش ساعت 9 بود كه از خونه زدم بيرون .....بايد مي رفتم سراغ مسعود ....تصميمو گرفته بودم هر جوري كه شده بود ..بايد باهاش حرف مي زدم ....اون منو مي خواست ..پس بايد من پا پيش مي ذاشتم ..تا اون بتونه به طرفم بياد كمي كه فكر كردم ديدم بهتره اول يه تماسي باهاش بگيرم شماره محل كارشو گرفتم ....گوشي كه برداشته شد ...سريع يه نفس عميق كشيدم ..اما كسي كه پشت خط بود ..اون نبود ...- ببخشيد اقاي محبي ....؟ايشون از اين بخش رفتن خانوم...- يعني هنوز اونجا كار مي كنن ...؟شما ؟گوشي رو زود گذاشتم سر جاش ....نفسمو دادم بيرون گوشي رو دوباره برداشتم كه با خونه اشون تماس بگيرم ....اما پشيمون شدم .-.اون الان خونه نيست ....بايد خودم برم سراغش اما هنوز زود بود ...پياه راه افتادم كه تا ظهر بتونم خودمو برسونم محله قديمي ....از كنار يه مغازه رد شدم ..به لباساي داخل مغازه نگاهي انداختم .....لباساي بدي نداشت ....اما زياد جالبم نبودن ....به خودم نگاه كردم ..از موقعه اي كه امده بودم ..همش اين مانتو و روسري تنم بود ....-چه فرقي داره ..لباس خوب بپوشي يا به درد نخور ..اصل اينكه توشون راحت باشم وارد مغازه شدم.....و .بعد از گرفتن لباس به راهم ادامه دادم ....خيلي پياده امده بودم ..بايد بقيه راهو با ماشين مي رفتم ....تو ايستگاه اتوبوس منتظر شدم .......كه احساس كردم كسي داره بهم خيره نگاه مي كنه ..سرمو كه اوردم بالا..يكي از همسايه هاي قديميمونو ديدم ....زود سرمو انداختم پايين و به يه طرف ديگه خيره شدم ...اتوبوس بلاخره امد...تا پياده بشم ..جونم در امد ...بس كه بهم خيره شده بود ...از اون زناي وراج بود ...تا اتوبوس ايستاد..مثل پرنده ازاد شده از قفس...از اتوبوس فاصله گرفتم و خودمو تو پس كوچه ها... گم و گور كردم ......قلبم به شدت شروع كرده بود به زدن ...نمي دونم چرا دوست نداشتم كسي منو ببينه و يا اينكه منو بشناسه ...چادرمو بيشتر كشيدم رو صورتم و راه افتادم .....سعي مي كردم از كوچه هايي برم كه زياد تو چشم نباشم ...در خونه رو كه ديدم ...از خود بي خود شدمو و اشكم در امد....خيلي دلم مي خواست يكيشون ميومد بيرونو مي ديدمشون ...اما كسي نيومد ....چند بار قصد كردم برم در خونه رو بزنم ....اما جرات نكردماگه كسي منو مي ديد... حتما به اقا جون مي گفت كه منو ديده ..اونوقت براي خانوم جون بد مي شد ...نيم ساعتي به در خيره شدم ...اما هيچي عايدم نشد ....محل كار مسعود رو هم بلد نبودم ..فقط شماره داشتم ......بايد مي رفتم جلوي در خونه اشون -فكر نكنم این موقعه روز خونه باشه ....اما به راه افتادم به كوچه اشون كه رسيدم ..خانوم محبي و خواهرش رو ديدم كه از رو به رو مي يومدن ...سريع سرمو انداختم پايين و از كنارشون رد شدم ...خدا خدا مي كردم كه منو نديده باشن ...خوشبختانه انقدر غرق حرفاشون بودن كه اصلا متوجه حضور من كنار خودشون نشدن....نفسمو راحت دادم بيرون ...به درشون خيره شدم:- احتمالا ظهر برگرده ....ايستادن اونجا جايز نبود ...از جلوي در خونه اشون رد شدم و چندتا كوچه بالاتر رفتم ....انقدر اين كوچه ها رو بالا و پايين رفته بودم كه ديگه نمي تونستم وايستم ..ولي نميشدم يه جام وايستم ...ساعت تقريبا 1 شده بود...به جلوي در خونشون رسيدم ..ماشين خودش بود ...كه جلوي در پارك شده بود ...نمي دونم چرا هر چي كه از اون بود.... و من مي ديدم ..انرژي مي گرفتم ....به ديوار تكيه دادم - خدا كنه زودي بياد بيرون ....گشنه ام بود ....بلاخره بعد از يه نيم ساعتي امد بيرون....باورم نميشد... خودش بود ..خود خودش ...حالا وقتش بود ...در حال سوار شدن به ماشينش بود كهخودمو زودي بهش رسوند...- مسعود ...با تعجب برگشت و منو نگاه كرد ...نمي دونستم چرا انقدر از ديدنش خوشحال بودم ...اما اون.... طوري نگاه مي كرد كه انگار داره به يه مرده كه زنده شده نگاه مي كنه ...- بايد باهات حرف بزنم ...مسعود زود به خودش امد و به دو طرف كوچه رو نگاهي انداخت ....مسعود- خانوم لطفا مزاحم نشيد ...در ماشينشو باز كرد ...وپشت فرمون نشست خواست درو ببنده كه درو نگه داشتم ...- چرا نمي ذاري حرفمو بزنممسعود- خانوم چرا با ابروي مردم بازي مي كنيد ...لطفا بريد ...- تو بايد حرفامو بشنوي وگرنه نمي رم ...مسعود دوباره با نگراني و دلشوره به اطراف نگاهي كرد ...و با تحكم:مسعود- بروووو.....به اندازه كافي با ابروي من و خانواده ام بازي كردي ..دهنم باز موند ..- مســـمسعود- تو چطور زني هستي كه با وجود داشتن شوهر اسم يه مرد ديگه رو هم به زبون مياري ...حلقه اشكم تو چشمام جمع شد ...برو پي زندگيت..... بذار منم به زندگيم برسم ..- اينا حرفاي خودت نيست ...مسعود- بروووونمي دونم چه اصراي داشتم كه اون حرفا ...حرفاي خودش نيست ...قبل از هر حركتي ....زود در عقبو باز كردم و پريدم تو ماشين ...با جديت برگشت عقب مسعود- چيكار مي كني ..ديونه ..برو پايين ...-مي روم ...و لي نه تا وقتي كه حرفامو نشنيدي ...نه تا وقتي كه جوابمو ندادي لبشو گاز گرفت و برگشت ..سريع ماشينو روشن كرد و حركت كرد ..وقتي از محله حسابي دور شديم ...ماشينو يه گوشه پارك كرد ...پنجره رو داد پايين ....ارنجش گذاشت لبه پنجره ..و با حرص لبشو گاز گرفت ....مسعود- مثلا كه چي اين كارا ؟-مسعود اينطوري با من حرف نزن ...يادت رفت ....اونشب با همه چه قول و قراري گذاشتيم ...مسعود- چرا اتقد بچه بازي در مياري ...بفهم دختر همه چي تموم شده ...- نه این امكان نداره ...تو هنوز منودوست داري ...خنده ي عصبي كرد و سرشو تكون داد...مسعود- نكنه امدي بگي ..چيزي نشده و مثل قبل بيام خواستگاري يه زن شوهر دار ...این بازي مسخره اتو تموم كن ...خانوم قرباني ...از اولم... امدن ما تو اون خونه ..يه اشتباه بود ......يه اشتباه - مسعود ...اون مرد شوهر من نيست ...مسعود- اه ..پس شناسنامه منه كه سياه شده ...و اسم يكي ديگه امده توش ...- مسعود تو روخدا با من اينطوري رفتار نكن مسعود- كدوم رفتار خانوم خواهش مي كنم انقدر با ابروي مردم بازي نكن ...به اندازه كافي... گاو پيشوني سفيد شديم تو اين محل ..حداقل به فكر ابروي ما نيستي به پدر و مادرت رحم كن كه تا اخر عمر بايد این بي ابرويي رو تحمل كنن تو خجالت نمي كشي ...با جود داشتن شوهر ..دنبال يه مرد ديگه ای ...لطفا پياده شو ....-مسعود ...با عصبانيت :مسعود- شوهرت بهت ياد نداده ...يه مرد غريبه رو به اسم كوچيك صدا نكني ...اشكام باز سرو كله اشو پيدا شده بود ...برخوردش واقعا وحشتناك بود ..تحمل اين رفتارا ... در حد توان من نبودسعي كردم بغض و اشكامو يه جا قورت بدم ..-اقاي محبي ..تو اون شب مسعود- بسه ديگه... هي اون شب اون شب نكن ...بگم غلط كردم راضي مي شي ...بابا برو بذار به كار و زندگيمون برسيم ...حالا پياده شو...باورم نميشد ...از توي اينه به چشماش نگاه كردم ..وقتي ديد از جام تكون نمي خورم .خودش پياده شدو و در سمت منو باز كرد ..مسعود- پياده شو ....از زندگي من راهتو كج كنو برو ...برو ديگه نمي خوام ببينمت ..نه الان ... نه هيچ وقت ديگه ..براي هميشه بروچقدر تحقير و ذليل شدم ........چرا؟ ....اخه چرا ...؟ چرا امدم دنبالش ..دستاشو تو جيب شلوارش كرد .و از ماشين فاصله گرفت ...احساس خفگي مي كردم ....صداي حاتم تو گوشم پيچيد ....(مرد زندگيتم منتظر نمي شينه تا كه نظر مردم عوض شه هيچ مردي منتظر زني كه بهش تهمت بي ابرويي زدن نميشه تو هم مثل من ستاره ای تو اسمون نداري مرد زندگيت كجاست ؟..از كي داري دم مي زني ...؟)سرمو اوردم بالا ...صورتم خيس شده بود ...احساس ضعف شديد مي كردم ...پامو اروم گذاشتم پايين ...يه بار ديگه نگاش كردم ..پشتشو كرده بود به من ....خلاف جهت ماشين به راه افتادم ...(من بهت اعتماد مي كنم ..اميدوارم تو هم بهم اعتماد كني ...)جلومو مي ديدم ولي انگار نمي ديدم ...فقط صداها بود كه تو گوشم مي پيچيد (بيا این شماره محل كارمه ...كاري داشتي باهام تماس بگير ...يه ستاره هم تو اسمون نداري ...اره ... هر وقت تو بگي ..هر وقت تو بخواي ...دوسم داره..چه بهتر ...)براي اولين ماشين دست تكون دادم ...(اگه فكر كرد كه يه روز ي با سربلندي بر مي گردي به اون محل.. وقتتو تلف نكن ...)راننده- كجا ابجي ؟جوابي ندادمو سوار شدم كجا ابجي ؟سرمو تكيه دادم به شيشه ...راننده حركت كرد ...ماشين از كنارش رد شد به در ماشينش تكيه داده بود ...سرشو پايين گرفته بود ...كه نگاش به نگام افتاد ....قطره اشكي از چشمم در امد - چه زود اعتمادتو نسبت به من از دست دادي ..چه زود .....سرمو از روي شيشه برداشتم و به عقب تكيه دادم ....و چشمامو بستم بازم همون كوچه ..همون خونه...كليدو تو در چرخوندم ...-يعني بايد تمام عمرمو تو این خونه سر كنم ...؟-نه نمي تونم ..نه نمي تونم ..اي خدا نمي تونم ...رو پله نشستم ...و سرمو گذاشتم رو زانوهام ...صداي زنگ خونه ..و حركت قفل در ...این شده مرد زندگيم؟ ..يعني ستاره من اينه ...؟چونم شروع كرد به لرزيدن .....يه پاكت ميوه تو دستش نگاه كردم . كمي هم وسايل براي خونه گرفته بود حاتم با لبخند ..:چرا اونجا نشستي ...؟داغ كردم با عصبانيت به طرفش رفتم و پاكتو از دستش كشيدم بيرون . و جيغ كشيدم ...- كثافت ازت بدم مياد ...و محكم پاكت ميوه رو پرت كردم به طرف ديوار ...با مشت محكم زدن وسط سينه اش .- .ازت بدم مياد ...-اين چه مصيبتي بودي كه سرم اوردي ...-اشغال ...ازت بدم مياد ...خواستم باز بزنمش كه يه كشيده محكم خوابوندم دم گوشم ...جاي كشيده اش صورتمو سوزند ...ازش رو گرفتم ....دستامو گذاشتم رو صورتم و بلند زدم زير گريه ....خواستم دق و دليم سرش خالي كنم... برگشتم كه باز بزنمش ...محكم منو گرفت ...داد زد ..حاتم- هدي گريه ام شدت گرفت -هدي كدوم خريه ...-مسعود كيه؟ ...حاتم كيه ؟...من كيه ام ...؟حاتم- بس كن هدي ...- چرا بس كنم ...به كي بگم ..به چه زبوني بگم تو ي نامرد شوهر من نيستي ...مرد من نيستي ...پاهام شل شد ...اونم فهميد كه نمي تونم رو پاهام وايستادم منو به خودش تكيه داد ...همونطور كه گريه مي كردم ..- تو شوهر من نيستي ...-نيستي ..-بگو كه نيستي ..حاتم- اره نيستم ...من شوهرت نيستم ...و محكم منو تو بغلش گرفت ...چيكار كنم كه بفهمن توشو هر م نيستي ...چقدر دلم پر بود ....كسي رو هم نداشتم ...كه دردمو بهش بگم ...كه حداقل سبك شم حاتم-.مي خواستم بهت بگي نري ...ولي گفتم شايد ازم دلخور بشي ..به اندازه كافي ازم بدت مياد ...- بهم گفت از زندگيش برم بيرون ....حلقه دستاشو محكمتر كرد ...سرم رو سينه اش بود .....اغوشش گرم بود ....اما ذهنم هنوز پيش مسعود بود ...- باور كنم كه مسعود ديگه منو نمي خواد...؟احساس خفگي مي كردم ...دلم مي خواست داد بزنم حاتم- مي خواي بريم بيرون ...؟حرفي نزدم ...اصلا نمي دونستم تو اون لحظه ها چي مي خوام ....سرم از روي سينه اش جدا كرد ...با دوتا دستش صورتمو گرفت و كمي صورتمو اورد بالا ...با لبخند بريم ؟چونم مي لرزيد به چشماش نگاه كردم ..ارامش و مهربوني چشماش ارومم مي كرد ...با گريه سرمو تكون دادم ....
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 96
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 173
  • بازدید ماه : 316
  • بازدید سال : 1,146
  • بازدید کلی : 16,255
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید