loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 31 جمعه 01 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: آرام رضایی
فصل:

ادامه فصل ۲

تعداد فصل فصل ۷

برای خواندن رومان روی خواندن رمان در زیر کلید کنید

_" سلام خوبی؟ خوابی تنبل؟ ای کاش منم الان خواب بودم. 10 دقیقه ی دیگه امتحان دارم و همه ی فرمولها یادم رفته و تبدیل واحدم افتضاح. برام دعا کن. لطفاً."
امتحانم خیلی سخت بود تا ساعت 12:45ً طول کشید وقتی از سر جلسه بلند شدم اومدم بیرون دیدم مهران sms داده و گفته: سلام می دونم هنوز دانشگاهی. خب امتحان چه طوربود؟ رو حرفم فکر کردی؟ می خوام زود جواب بدی."مهران این sms رو ساعت 11:20ً داده بود و چیزی حدود 20ً ازش میگذشت. می خواستم گریه کنم. امتحانمو افتضاح داده بودم.اصلاً امیدی نداشتم که قبول بشم. احتیاج به دلداری و روحیه داشتم. دلم میخواست با مهران حرف بزنم تا آرومم کنه._" مهران میخوام باهات حرف بزنم. احتیاج به دلداری دارم. امتحانمو گند زدم میفتم بد رقمه."یه ده دقیقه بعد مهران زنگ زد داشت می خندید. سلام کردمو گفتم: چرا می خندی؟مهران:"امتحانتو خراب کردی؟"با یه حالت گریه ای گفتم: آره.."من ادمی بودم که همیشه هر وقت ناراحت میشدم برعکس عمل میکردم. یعنی هر وقت که خیلی ناراحت میشدم بیشتر شلوغ بازی در میاوردم و سروصدا میکردم. اما یه وقتایی بود که با این که خیلی خوشحال و راضی بودم. خیلی آروم بودم و فقط فکر میکردم.الان هم همون موقع بود. دلم میخواست گریه کنم. اما نمی کردم. با یه حالتی که اگه کسی می دید بیشتراز اینکه ناراحت بشه خندش میگرفت. داشتم ناله و نفرین میکردم و هی زوزه میکشیدم.دوستام یکی یکی پیداشون میشد و می خندیدن. یکیشون که میگفت آسون بود اون یکی میگفت من که کلی فرمول نوشتم برای استاد. هر چی بلد بودم ریختم رو برگه. من از خودم راضیم. اونام که اینارو میگفتن بیشتر دلم میسوخت من چقدر خنگم که امتحانمو خراب کردم. مهران همین جور داشت می خندید. حرصم گرفت گفتم: مرسی از این همه دلداری. آخر ماه باید یه پولی به من بدی که اینقدر خندوندمت و دلتو شاد کردم.مثلاً میخواست دلداریم بده. برگشت گفت: خب اشکال نداره. اگه افتادی ترم بعد میگیری دوباره. اگه جلوم بود با یه چیزی میزدم تو سرش._" مرسی که گفتی من که خودم نمی دونستم.بابا معلومه که میفتم هیچی تو برگه ننوشتم."مهران:" منم یه بار همین جوری امتحان دادم.هیچی تو برگه ننوشتم. می دونی چند شدم؟ شدم 17. تو هم نگران نباش. من برات دعا میکنم.باشه؟"خندم گرفته بود.دلداری دادنشم به ورش خودش بود.آخه وقتی چیزی ننوشتم استاد چه جوری می خواد نمره بده. اصلاً به چی می خواد نمره بده. گفتم : باشه.مهران:" ببین سوگند من کادوتو با ماشین فرستادم اونجا گفتم یکی بره بگیرتش با آژانس بیاره همون جایی که گفتی. فقط تو تا نیم ساعت دیگه اونجا باش."_" تو کجایی مهران؟"مهران:"بابلسرم."معلوم بود که خونه نیست چون هم خیلی شلوغ بود و هم صدای قلیون میومد._"مهران تو داری قلیون میکشی؟"مهران:" من نه بغل دستیم داره میکشه."گفتم: باشه.پس فعلاً من برم ماشین بگیرم برم تو شهر.خداحافظی کردیمو با بچه ها رفتیم ماشین بگیریم. من از روی جدول رد میشدم.مهسا گفت: سوگند چرا ازروی جدول راه میری میوفتی تو جوب._" میخوام بیوفتم تو جوب بمیرم. تا نمره ی امتحانمو نبینم دیگه روم نمی شه تو چشم استاد نگاه کنم. از بس خجالت میکشم."مهسا: تو و خجالت؟ تو پررو تر از این حرفایی. درضمن هیچ کس با تو جوب افتادن نمی میره. حالا بیا پایین._" ا.. نمی میرم.پس بزار زوزه بکشمو گریه کنم. تف به این بخت سیاه، تف به این امتحان، تف به این سؤالها. آخه این سؤالا رو از کجا درآورده بود؟"مهسا: سوگند زوزه نکش. داری مثل پیره زنا نفرین میکنی. زشته همه دارن نگامون میکنن.آبرومون رفت."به خودم اومدم داشتم زوزه میکشیدم و با مشت میزدم رو سینمو هی نفرین میکردم._" الهی بگم استاد تموم برگه هاتون آتیش بگیره. الهی اون اودکلن گرونه تون که خیلی دوسش داری از دستتون بیفته بشکنه. الهی داغش به دلت بمونه.الهی همه ی کتابات پرپر بشه. الهی کامپیوترت هنگ کنه هیچ کدوم از فایلات بالا نیاد.الهی..."مهسا: ا..،بسه دیگه انگار با نفرینای تو کاری درست میشه. بیا بریم."خلاصه رفتیم ماشین گرفتیم بریم شهر. تو ماشین برای مهران sms زدم و گفتم: سلام. من الان سوار ماشینم دارم میرم شهر.رفتم رو جدول که خودمو پرت کنم پائین بمیرم.اما نشد. بچه ها نمی زارن زوزه بکشم. مددی کن."برگشتم به مهسا گفتم: اینقدر که ما هی شهر،شهر میکنیم همه فکر میکنن که ما تو ده درس میخونیم. آبرو برامون نمی زارن با این دانشگاهشون."یه بیست دقیقه بعد رسیدیم به شهر.مهسا می خواست خداحافظی کنه و بره.اما به زور دستشو کشیدم و گفتم حتماً باید با من بیاد.من تنها وا نمی ایستم کنار خیابون و مثل دیونه ها به ماشینا نگاه نمی کنم. یه دو دقیقه اونجایی که باید وایسادیم.وقتی داشتم از خیابون رد میشدم مهران زنگ زد و گفت که بسته رو یه پراید سفید میاره. یکم که وایسادیم مهسا گفت: سوگند تو از کجا باید بفهمی که کدوم ماشینه؟ مگه پلاکی، نشونه ای چیزی ازش داری؟ گفتم: نه.یه sms زدم به مهران و گفتم: مهران یه سؤال من چه جوری باید این ماشینو بشناسم یا اون منو چه جوری بشناسه؟ اصلاً دقیقاً بهش گفتی که کجا باید بیاد؟"مهران زنگ زد و گفت بهش گفتم بیاد همون جا من گوشی رو قطع نمی کنم تا ماشین بیاد سوگند می خوام بهم یه قولی بدی وحتماً هم عمل کنی. قول میدی؟_" خوب تا جایی که بتونم قول میدم.حالا چی هست؟"مهران:"نه تا قول ندی من نمی گم."_" نکنه بازم می خوای بگی فراموشم کن و من دردسرم برات و از این حرفا. که اگه از اینا باشه اصلاً گوش نمی کنم بهت گفته باشم."مهران:"نه اینانیست فقط قول بده بگو به جون مهران انجام میدم."_" باشه قول میدم.قسم می خورم.حالا چی کار باید بکنم."مهران:" سوگند من پشیمون شدم.نامه رو نخونده پاره کن.اصلاً بندازش دور باشه؟"_" مهران حالت خوبه؟ تو این همه کار کردی فقط به خاطر اون نامه، حالا من نخونده پارش کنم؟"مهران:"سوگند تو قول دادی.باید انجام بدی."نمی فهمیدم چرا پشیمون شده اما خب قول داده بودم با این که خیلی کنجکاو بودم که بدونم توی نامه چی نوشته اما گفتم: باشه قول میدم که پارش کنم.اما تو خودت نمی خوای بگی که چی نوشته بودی؟"مهران:"نه دیگه اگه میخواستم بگم که میگفتم نامه رو بخون."_" باشه با این که خیلی کنجکاو شدم اما قبول."مهران یکم ساکت شد وهیچی نگفت.منم داشتم به ماشین ها نگاه میکردم مثل اینکه داشت فکر میکرد.یه دفعه گفت: سوگند اگه خواستی نامه رو بخونی ،بخون اما باید قول بدی که به هر چی توش نوشتم عمل کنی. البته بعد از خوندن نامه می دونم که خودت پشیمون می شی. حالا انتخاب با خودته. یا بخونیشو عمل کن یا پارش کن."_"مهران می خونمش اما باید بزاری خودم تصمیم بگیرم.اگه نامه رو خوندم و بازم خواستم که باهات باشم باید به نظرم احترام بزاری باشه؟"مهران:"خب باشه. چی شده هنوز ماشین نیومده؟ ببین اون دورو بر هیچ پراید سفیدی نیست که گیج بزنه؟"_"پرایدی نیست که گیج بزنه اما یه پراید سفید هست که یه پنج دقیقه میشه یکم اون طرف تر ایستاده همش زل زده به ما."مهران:" خب برو جلو بپرس که آژانسه یا نه؟ اگه آژانس بود خودتو معرفی کن و بسته رو بگیر.اول نگاه کن ببین بسته تو ماشین هست یا نه؟"_" یعنی چی برم زل بزنم تو ماشین آقاهه.زشت بابا."مهران:"زشت نیست برو جلو. من گوشی دستمه."رفتم جلوی ماشین از شیشه نگاه کردم می خواستم از راننده سؤال کنم که آژانسه یا نه که بسته رو توی ماشین دیدم. به مهران گفتم خودشه پیداش کردم. از راننده سؤال کردم و اونم گفت که آژانسه.خودمو معرفی کردم و اونم بسته رو به من داد. پولشو قبلاً داده بودن. می خواستم زودتر بسته رو پیدا کنم. به مهران گفتم تحمل ندارم بزار به ایستگاه تاکسی برسم که اون سمت خیابونه بعد بسته رو باز میکنم. توهم قطع نکن.بسته رو باز کردم.یه عروسک خروسی تپل و مپل و بامزه بود.خیلی ناز بود.کلی ذوق کرده بودمو داشتم جیغ ویغ میکردم آخه من عاشق عروسک بودم به خصوص عروسکای تپل مپل. نمی دونم توش چی ریخته بودن که این قدر نرم بود. خیلی قشنگ بود.به مهران گفتم:مهران سلیقه ات حرف نداره.خیلی نازه من عاشقش شدم دستت درد نکنه. نمی دونم چه جوری جبران کنم.داشتم تو بسته رو نگاه میکردم که دیدم نامشم توشه.گفتم مهران نامه تم پیدا کردم.گفت:خوشحالم که خوشت اومد.دوست داشتی نامه رو بخون اما اگه خوندی باید حتماً عمل کنی.خداحافظ سوگند.اصلاً نزاشت من خداحافظی کنم سریع گوشی رو قطع کرد.دهنم باز مونده بود این پسر چقدر عجیب بود.از مهسا خداحافظی کردمو ماشین گرفتم رفتم خونه. یه راست رفتم تو اتاقم و دروبستم. مامانم اینا خوابیده بودن. اصلاً گرسنه نبودم. میلی هم به غذا نداشتم. سریع بسته رو باز کردمو نامه رو از توش در آوردم.سه تا برگ بزرگ بود.بوی یه عطری هم می داد که فکر کردم شاید عطر خودش باشه.روی برگ ها یه چیزایی بود قرمز بود. نمی دونم گفتم شاید داشت غذایی چیزی می خورد کاغذا کثیف شده. زیاد اهمیت ندادم. برعکس خط من مهران خطش خوب بود. این جوری شروع کرده بود. "سوگند عزیزم سلام...خوشت اومد؟...سوگند من می خوام حرفایی بزنم که شاید تو اصلاً خوشت نیاد ولی خودت خواستی که بهت بگم. من ازت خواسته بودم که فراموشم کنی اما نکردی خواهش کردم ولی قبول نکردی ولی با شنیدن این حرفها امیدوارم که نظرت عوض شه و بتونی بهتر تصمیم بگیریok .می دونی چرا تا الان به هیچ دختری دل نبستم؟می دونی چرا می خوام خودمو بکشم؟می دونی چرا از خدا راضی نیستم؟می دونی چرا از خودم بدم میاد؟می دونی چرا به زندگی که می گی دل نمی بندم؟می دونی چرا بهت می گم سوگند فراموشم کن؟می دونی چرا؟می دونی چرا؟وخیلی چراهای دیگه.سوگند تا اومدم جوونی کنم خونوادم رفتند منو تنها گذاشتند. ولی با تنهایی کنار اومدم. دلم سوخت ولی با اشکام سعی کردم خاموشش کنم. تنها موندم ولی طاقت آوردم.سوگند، عزیز من نمی خوام ناراحتت کنم ولی مجبورم کردی .سوگند به خدا شنیدن این حرفها فقط ناراحتی تو بیشت میکنه.سوگند الانم دستام دارن میلرزند نمی تونم به قلم بیارم.سوگند من، من از غم خونوادم ناراحت نیستم.می دونم میگی قسمته،آره،باهاش کنار اومدم. من فقط از خدا می خوام جوابمو بده،چرا؟می دونی به من چی گفتی سوگند،گفتی خدا تورو گذاشت تا زندگی کنی این حق تو درسته؟ نه سوگند این حق من نیست.منم با اونا می برد فکر میکنم سنگین تر بودآخه سوگند چی بگم بهت. من وگذاشت که زندگی کنم با این که زجر بکشم و بمیرم.سوگند عزیزم هیچ کس از این موضوع اطلاعی نداره به تو میگم چون خودت خواستی فقط خودت.بعد از مرگ بچه ها و پدر ومادرم من 2 سال با خودم بودم تا مرگ عزیزانم رو قبول کنم با همه این شرایط درسمو خوندم و تموم کردم بعد یه مدت رفتم تهران 2 ماهی رو گذروندم.تنها بودم با خودمو با هیچکس صحبت نمی کردم تا حدی که دیگه داشتم دیونه میشدم سوگند.تا اینکه مریض شدم بی حال و بی جان اما تحمل کردم تحملی که برای هر کسی سخت بود اونم با اون روحیه ی من دیدم بعد یه مدت خوب شدم ولی هر چند وقت از بینیم خون میومد.توجه ای نکردم اومدم خونه ی خودمون و شهرمون و همین طور ادامه دادم تا یه روز حالم بد شد.رفتم سر خاک این قدر گریه کردم که نفهمیدم چطور شد مثل چند روز پیش که اتفاق افتاد. دکترا برای ازمایش از من ازم خون گرفتن. ای کاش که همون روز مرده بودم.بعد 2 روز حالم بهتر شد و زمان ترخیص دکتر بهم گفت این نامه رو بگیر یکی از دوستام دکتر بسیار خوبیه و کارش حرف نداره.گفتم دکتر بابت چی؟گفت برات وقت گرفتم همین امروز برو.منم نامه رو گرفتم بعدازظهر رفتم مطب تمام آزمایشگاها و نامه ی خود دکتر تو یک پاکت بود و دکتر هم بازش کرد.فقط بهم گفت چند سالته.من جواب دادم.گفت تو خونواده هم سابقه دارید یا نه. گفت خونواده انگار یخ شده بودم جوابی براش نداشتم ولی گفتم همه شون عمرشونو دادن به شما دکتر هم ناخودآگاه اشک ریخت اما نفهمیدم آخه ببوگلابی ام دیگه.دیدم دکتر داره نصیحتم میکنه و منو داره به زندگی امیدوار میکنه که راه هایی برای درمان وجود داره می فهمی سوگند،سوگند خوبم تو بگو عزیزم خدا ؟؟همون خدا چرا منو بااونا نبرد چرا می خواد حالا جونمو بگیره سوگند تو که با خدا حرف می زنی تو که خدا همه چیز بهت میده،تو که می گی خدا هرچی بگی گوش میکنه تو بگو.سوگند یعنی این بود حق من.خب چه طور زندگی کنم وقتی می دونی که سرطان داری.وقتی می دونی که باید بمیری وقتی می دونی که ذر ذره داری آب می شی به چه چیزای دنیا دل خوش کنم.وقتی بهت میگم سوگند منو فراموش کن،وقتی می گم سوگند عزیزم من آدمی نیستم که بتونم طاقت بیارم.هر لحضه هر ثانیه از عمرم داره کم میشه چطور توقع داری بمونم.سوگند عزیزم سعی کن،می تونی،ولی اگرم نخوای منو فراموش کنی خب باشه عزیزم تو هم باهام لج کن اشکالی نداره الهی دستم میشکست شماره ی تو رو نمی گرفتم.سوگند،سوگند می تونی بفهمی من نمی تونم بمونم نمی خوام خدا بهم بخنده نمی خوام ذره ذره آبم کنه.سوگند می خوام بهش بفهمونم که واقعاً در حق من وخونوادم بدی کردی.مگه ما باهات چی کار کرده بودیم که همه رو داری میگیری خوب چرا منو می خوای دیرتر زجرکش کنی،ولی من نمی زارم. نمی زارم به خواستت برسی.سوگند ببخشید ناراحتت کردم.شرمنده که ورق ها خراب شد.از یک طرف اشکهام از یک طرفم که اینجا این خون لعنتی واقعاً منو ببخش اگه قابل خوندن نیستند.«هر کاری کردم بدتر شد» پاک نشد.عزیز من حالا فهمیدی که امیدم فقط خدا بود که اونم چه بلایی سرم آورد.ولی اشکالی نداره می دونم باید زندگی کنم کسی که میدونه داره می میره.سوگند من خودمو میکشم اینو بهت قول میدم تا روی بعضی ها رو کم کنم حالا ببین خدا! فقط می خواستی که دل یه دخترو بشکونم فقط می خواستی ناراحت بشه من که تا الان به کسی نگفته بودم که چه بلایی سرم اوردی ولی خودش خواست که بهش بگم دارم تند تند مینویسم سوگند اگه بد خط شد شرمنده آخه راننده می خواد حرکت کنه می خوام تا قبل از 12 برسه به دستت....(سوگند ازت خواهش میکنم همه چیزو فراموش کن)...حالا دیدی که به درد هیچ چیز نمی خورم یه آدم سرطانی رو به مرگ که از خودش و از همه ی عالم ناراحته. سوگند عزیزم خواهش میکنم بعداز خوندن نامه آتیش بزن و همه چیز،همه ی اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کن اگه نمی تونی خب تو دفتر خاطراتت بنویس و آخرش بنویس«خدای با معرفت فکر می کنم رحمت خودتو فراموش کردی نسبت به این خونواده،یعنی همه رو،همه رو؟»سوگند سعی کن آرام و با آرامش به زندگی ادامه بدی و قدر پدر و مادرت رو بدونی که خدایی نکردهه مثل من حسرت به دلت نمونه. امروز من همه چیزو می بخشم به اون بچه ها حالا بعدش خود خدا می دونه که چه برنامه ها براش دارم.دکترا گفتن 3 سال ولی حالا نمی خوام حتی یک دقیقه هم زنده بمونم.دوست دارم بعد از اینکه نامه رو خوندی دیگه به مهران گلابی فکر نکنی باشه عزیزم. دیدی من کوله باری از بدبختی و رنجم و هیچ کس حتی تو، حتی تو سوگند عزیزم نمی تونی کمکم کنی.مگه می تونی تصمیم خدا رو عوض کنی خب سرنوشت خانواده ی ما هم این طور بود فقط می شه تو کتابا پیداش کرد.دوست دارم سوگندسوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، این مهران بود که ازت خواهش کرد باشه دختر خوب دوست دارم.«حالا فهمیدی که چرا باید خدا جای منو تو بهشت قرار بده حتی اگه خودم خودمو کشتم.»به من گفتی دل دریا کن ای دوستهمه دریا از آن ما کن ای دوستدلم دریا شد و دادم به دستتمکن دریا به خون پروا کن ای دوست!امیدوارم تو زندگی موفق باشی حتی فکرش رو هم نکن تا پدر و مادر داری هیچی کم نداری.خداحافظ عزیزمدوست داشتم کنارم بودی تو رو تو آغوش می فشردم و از این که منو تحمل کردی ازت تشکر می کردم دلم می خواست حتی برای یکبارم که شده از نزدیک می دیدمت و می بوسیمت...راستی خودم برای عروسکت اسم گذاشتم هر وقتدیدیش صداش کن Mehran babo (مهران ببو) """"" پایین نامه شکل یه قلب تیر خورده کشیده بود که چند قطره ازش میچپیدوسطشم اسم من و خودش و نوشته بود. سوگند و مهران . """" این خون نیست سوگند همش اشکه که دارم برات می ریزم.Byeباشه عزیزمMach
  من به حرف مهران گوش نکردم.نه، نمی تونستم.نه فراموشش کنم، نه سر عقل اومدم نه نامشو پاره کردم و آتیش زدم.هنوزمبعد مدتها که برام یه عمر گذشته بوی عطر نامش بهم آرامش میده.وقتی می خونمش آروم میشم.وقتی نامه تموم شد دیدم صورتم خیس اشک.نمی تونستم آروم شم. سرمو بالا کردم و رو به آسمون فقط به خدا گفتم:چرا؟_"خدایا تو که این قدر بزرگی،چرا؟یعنی تو این زمین به این بزرگی تو یه جای کوچیک برای مهران نبود؟خونوادشو که بردی. چرا می خوای خودشم ببری؟آخه چرا؟"خدا همیشه بهم کمک کرده بود.همیشه همه جا باهام بود.اینو همیشه احساس کرده بودم می دونستم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست.اما حکمشو درک نمی کردم.نمی فهمیدم چرا مهران باید بمیره. نمی فهمیدم چرا داره ذره ذره آبش میکنه.من این وسط چه کاره بودم.من چی کار می تونستم بکنم.آخه چرا خدا گذاشته بود که این قدر پیش برم که نتونم ازش جدابشم. نمی خواستم. الان دیگه حتی حاضر نبودم به جدا شدن از مهران فکر کنم. از اولم دوریش برام سخت بود. الان خیلی سخت شده بود.گوشیمو برداشتمو براش sms زدم. اما نمی دونستم چی باید بگم._"مهران عزیزم میدونم خیلی سخته اما باید تحمل کنی.مهران نمی خوام نصیحتت کنم.مهران خواهش میکنم بزار باهات باشم.حالا دیگه نه میتونم و نه میخوام که برم.مهران چه جور میگی فراموشت کنم. من نمی تونم.می تونی تحملم کنی مهران.میتونی سعی کنی؟"اما مهران جوابمو نمی داد. باورم نمی شد که بخواد برای همیشه بره._"مهران تو قول دادی که اگر خودم بخوام دیگه حرفی نزنی مهران جوابمو بده. من می خوام با تو باشم و دوستت باشم.مهران لطفاً جوابمو بده عزیزم."مهران بعد از 10 دقیقه جوابمو داد اما چه جوابی.مهران:تو قول دادی سوگند اگه نامه رو خوندی پس بهش عمل کن. بای"_"مهران به چی باید عمل کنم؟ تو بگو.من نمی تونم فراموشت کنم. بزار به خاطر خودم و دلم دوستت باشم. اگه الان بگی نه تاآخر عمر عذاب می کشم. مهران من بیشتر به تو احتیاج دارم.نامه ات و هدیه ات تا آخر عمر جزو عزیزترین خاطراتمه نزار خراب بشه.مهران من میخوام با تو باشم."_"مهران نگو بای.خواهش میکنم نمی تونم تحمل کنم.چرا نمی زاری خودم تصمیم بگیرم؟تو هم مثل خونوادم به شعورم شک داری.من خودم میفهمم.خواهش میکنم."_"مهران داری به شعورم،درکم،فهمم به احساسم توهین میکنی.نزار بشکنم.نزار دلم بشکنه.نزار شخصیتم بشکنه.مهران یکم درک کن خواهش."مهران:می تونی صحبت کنی؟_"آره میتونم"یک دقیقه بعد زنگ زد.اونقدر هل شده بودم که باز زنگ اول گوشی رو ورداشتم و گفتم:الو سلام. خیلی اروم جوابمو داد:"سلام "نمی دونستم چی بگم هر دو ساکت شده بودیم. زبونم بند اومده بود.مهران: نامه رو خوندی؟_"آره"مهران: حالا فهمیدی که چرا نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم؟"_"مهران. اینا دلیل نمی شه. نباید از خدا شاکی باشی. نباید بگی خدا تورو فراموش کرده. شاید خدا تورو خیلی دوست داره که می خواد زود بری پیشش."یه خنده ی تلخ کرد و گفت: خدا منو دوست داره؟ دوست داره که این کارا رو با من میکنه؟"_"مهران مگه خدا پیامبرها و اماماش رو دوست نداشت.مگه اونا زجر نکشیدن.همه ی سختی ها و مشکلات باری اونا بود.چرا فکر نمی کنی داره آزمایشت میکنه؟"یه دفعع عصبانی شد وداد زد و گفت"بسه دیگه.تو نمی فهمی تو هیچی نمی فهمی.تو می دونی یه آدمیکه می دونه داره میمیره چه زجری میکشه. یه آدمی که کسی رو نداره چه حالی داره؟ نه کسی هست که به امیدش زنده بمونم و نه هدفی دارم. جونی هم ندارم که بهش دل ببندم.دکترا گفتن سه سال وقت دارم.اما اونا هیچ وقت راست نمی گن. تا حالا شده به یکی که گفتن یک سال وقت داری کاملاً یک سال عمر کنه؟ نه. همیشه زودتر میمیرن.من نمی خوام صبر کنم تا خدا هر وقت که خواست منو ببره. می خوام باهاش لج کنم می خوام بگم من می تونم خودم تصمیم بگیرم که کی بمیرم. من این زندگی رو نمی خوام.من نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم."به گریه افتاده بودم. می فهمیدم چی میگه اما نمی خواستم باور کنم که اون فرصتی برای زندگی نداره.نمی خواستم باور کنم که خیلی زود میره. نمی خواستم بفهمم که مهران نمی تونه همیشه باشه. می خواستم نفهم باشم. می خواستم خنگ باشم.با گریه گفتم: ت. نباید این کارو بکنی .سه سال عمر کمی نیست. تو می تونی تو سه سال زندگی کنی.می تونی از زندگیت لذت ببری.می تونی هر کاری که دوست داری انجام بدی.تو نباید این قدر ناامید باشی.خواهش میکنم مهران.تو باید زندگی کنی.داشتم هق هق میکردم. اون نباید فکر مردن باشه.می دونستم که زندگی خودش امیده.آدمی که کسی رو نداره فقط به این امید زنده ه است که زندگی کنه و تو آینده شاید بتونه به چیزایی که میخواد برسه. اما مهران،اون امید اصلی رو نداشت اون زندگی رو نداشت.آینده رو نداشت.هیچ چیزی زجرآورتر از این نیست که آدم بدونه که قرار نیست زنده بمونه.مهران:سوگند منطقی باش.من چه زندگی می تونم بکنم؟می تونم درس بخونم؟می تونم ازدواج کنم.می تونم خانواده تشکیل بدم؟می تونم با امید به زندگی کار کنم تا آیندم بهتر بشه؟ نه من نمی تونم این کارها رو بکنم.میفهمی؟"_"مهران می تونی، تو می تونی ازدواج کنی.می تونی تا جایی که می شهدرس بخونی حتی میتونی کارکنی."مهران:سوگند چی داری میگی.من دوست داشتم ازدواج کنم،بچه دار بشم.عروسی بچه مو ببینم.اما نمی شه.من دیگه نمی تونم خانواده ای داشته باسم.بفهم اینو درک کن."_"مهران چرا نمی تونی ازدواج کنی؟درسته شاید نتونی عروسی بچه تو ببینی و نوه هاتو اما می تونی لااقل خود بچه تو ببینی.این قدر ناامید نباش."مهران:سوگند تو داری چی میگی،آخه کدوم دختری حاضره با کسی ازدواج کنه که میدونه سرطان داره و میمیره.از تو می پرسم تو بودی حاضر می شدی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟"ساکت شدم.دیگه گریه هم نمی کردم.داشتم فکر میکردم.اگه من بودم چی کار میکردم؟اگه من بودم بایه همچین آدمی زندگی میکردم؟فکر کنم..._"آره ازدواج میکردم.اگه واقعاً دوسش داشته باشم حاضرم باهاش ازدواج کنم.چون معتقدم یه لحظه زندگی کردن باآدمی که دوسش دارم می ارزه به یه عمر زندگی کردن با کسی که نمی فهممش ودوستش ندارم.همون چند لحظه برای تمام عمرم کافیه.من میتونم با خاطرات همون چند لحظه یه عمر زندگی کنم.در ضمن تو مجبور نیستی که بگی مریضی."مهران داشت می خندید.بعد گفت:اولاً که تودیونه ای که این حرفو میزنی.درسته.الان یه چیزی میگی اما اگه تو شرایطش قرار بگیری یه جور دیگه عمل میکنی.دوماً یعنی چی که مجبور نیستم بگم که مریضم؟یعنی از اول زندگی دروغ بگم؟زندگی که با دروغ شروع بشه فایده ای نداره."_"نمی گم که دروغ بگو،میگم همه چیزونگو یعنی یکم پنهان کاری کن."مهران:نه سوگند خانم نمی شه.من همچین زندگی رو نمی خوام.دیگه کم آورده بودم شروع کردم به گریه کردن و گفتم:پس چی کار باید بکنی؟باید خودتو بکشی؟این که نمی شه؟فکر میکنی خونوادت خوشحال میشن؟به خدا نه اونا عذاب میکشن.خدا هم ازت راضی نمی شه.میری جهنم.اونجا بیشتر زجر میکشی."مهران:اصلاً مهم نیست فقط میخوام که نباشم.تو هم که اون نامه رو خوندی باید همه چیزو فراموش کنی.انگار نه انگار که مهرانی وجود داشته. یه کابوس بود که تموم شد._"نمی تونم . نمی خوام که تموم بشه.کابوس هم نبوده یه رویای قشنگ بود. مهران نمی خوام تنهات بزارم.میخوام باتو باشم.میشه تحملم کنی؟مهران میتونی تحملم کنی؟"مهران:"نه نمی تونم تحملت کنم.نمی تونم ببینم زجر میکشی اونم به خاطر من.مگه چه گناهی کردی؟"_"مهران بزار خودم تصمیم بگیرم.من می خوام تا وقتی که میشه با تو باشم.خواهش میکنم قبول کن.عذابم نده مهران"مهران:خیلی خب.حالا برو صورتتو بشور بعد با هم صحبت میکنیم.گریه هم نکن."_"نه من دیگه گریه نمی کنم.نرو خواهش میکنم."مهران:دوباره بهت زنگ می زنم.بزار یکم حالم بهتر بشه.تو هم صورتتو بشور باشه؟"_"حالت خوب نیست؟چی شده؟"مهران:بابا از بینیم خون میاد._"وای ببخشید باشه.فعلاً."گوشی رو قطع کرد.تازه فهمیدم وقتی یه دفعه بدون توضیح خداحافظی میکرد و میگفت دوباره برات زنگ میزنم برای چی بود.یعنی اون موقع هم از بینیش خون میومد؟رفتم یه آبی به صورتم زدم یکم صبر کردم دیدم زنگ نزد. یه sms دادم._"مهران خوابیدی؟حالت خوبه؟داری چی کار میکنی؟مشکوکی!"یکم دیگه هم صبر کردم.گفتم بهتره برم نمازمو بخونم معلوم نیست کی زنگ بزنه.نماز ظهرموخوندم که زنگ زد.تا گوشی رو بردارم طول کشید.گفت: خوابیده بودی؟_"نه بیدار بودم.راستش داشتم نماز می خونم."مهران:"خب پس من قطع میکنم بعد نماز زنگ میزنم.فعلاً.خداحافظی کردم و رفتم نماز عصرمو خوندم.کارامو کردم و آماده شدم با مهران حرف بزنم.یه sms بهش زدم."سلام من نمازمم خوندم حالا اومدم که درست و حسابی باهات حرف بزنم"یکم دیگه صبرکردم اما بازم جوابمو نداد.دوباره sms دادم._"خوابی؟من که گفقم خمیازه میکشی پس خوابت میاد تو گفتی نه.مهران داری چی کار میکنی؟ میتونی بهم بگی لطفاً؟"_"مهران حالت خوبه؟کجایی؟نگفتم قلیون نکش دیدی قلیون گرفتت.نکنه منو فراموش کردی؟ بی معرفت به همین زودی یادت رفتم؟ شیطونی بسه دیگه" وقتی زنگ زده بود و من گفتم دارم نماز میخونم ازش پرسیدم که کجا بود که جوابمو نداد گفت:داشتم بساط قلیون و جور می کردم.گفتم حتماً حسابی قلیون کشیده حالام فشارش افتاده پایین.نگران شدم.اما نمی تونستم کاری بکنم.گوشیش هنوز در شبکه نبود.یه بیست دقیقه بعد زنگ زد.خیلی هول شدم.سریع جواب دادم._"الو،سلام.کجا بودی؟"خندید.مهران:سلام یه وقتایی فکر میکنم گوشیت رو پیغامگیره.آخه همیشه اولش میگی الو،سلام.جمله دیگه بلد نیستی بگی؟"_"چرا بلدم.سلام چه طوری؟خوبه؟کجا بودی مهران نگران شدم."مهران:همین جا یکم کارم طول کشید.خب میگفتی."یکم صحبت کردیم.مهران گفت از خودت بگو.من از خودم گفتم.من پرسیدم شما چند تا بچه بودید؟گفت:سه تا.دوتا برادریه دونه خواهر.خواهرم اسمش مژگان بود.بیست سالش بود.برادرم مهرداد کوچولو بود.کلاش پنجم بود. وقتی با داداش کوچولو حرف میزنی یاد اون میوفتم."تازه یادم افتاد وقتی داشتم با برادر کوچیکم حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم بهم گفت مگه بچه است که باهاش این جوری حرف میزنی.تازه میفهمیدم که یاد داداشش میفتاد.داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه ناله کرد و گفت آخ._"چی شده؟دوباره از بینیت خون اومد؟"مهران:نه تمام تنم درد میکنه. دلم درد میکنه، سرم داره میترکه."_"چرا؟سرما خوردی؟می خوای پاشو یه قرصی چیزی بخور حالت خوب بشه."مهران:دیگه قرص نداریم هم رو خوردم.چهل تا قرص خوردم. دیگه یه باره میشه."چهل تا قرص خورده؟ یعنی چی؟همه اش رو باهم خورده؟یه باره میشه؟یعنی چی؟ این همه قرص با هم یه فیل و از پا درمیاره.یه دفعه به خودم اومدم.فهمیدم چی کار کرده.سرم سوت کشید حالم داشت بد می شد.به تته پته افتاده بودم._"مهران تو چی کار کردی؟چهل تا قرص خوردی؟این طوری که میمیری.مهران می خوای خودتو بکشی؟"مهران:می خوای نه.دارم خودمو میکشم.دلم ریخته به هم.حالم داره بد میشه تمام تنم بی حس شده.سرم داره منفجر میشه.گوشی رو به زور نگه داشتم.رو مبل دراز کشیدم و منتظرم.بهت که گفتم. حالا می تونی تا وقتی که زندم باهام باشی.زیاد طول نمی کشه."_"مهران چرا؟ به من فکر نکردی؟حالا من چی کار کنم؟ تا آخر عمر عذاب میکشم که نتونستم کاری بکنم.می تونی انگشتتو بکنی تو حلقت تا حالت بد بشه اگه قرصا بیاد بالا دیگه نمی میری.." خندید.مهران:دیوونه من این همه قرص خوردم که بمیرم.دارم درد میکشم که بمیرم اون وقت می گی برم بالا بیارم. الان عکس خونوادم پیشمه. همه دوروبرمن.دلم خیلی براشون تنگ شده.چیزی نمونده.میرم پیششون و میبینمشون.می خوای با مامانم آشنا بشی؟بهش سلام کن."عصبی بودم.نمی دونستم چی کار باید بکنم.نمی دونستم به کی باید گله کنم.بازم این اشکهای لعنتی بدون اینکه بخوام داشتن از چشمام سرازیر میشدن.اما کاش آرومم میکردن.گریه میکردم.یه گریه ی خیلی تلخ._"سلام خانم.می بینید که چه پسری دارید. می بینید چقدر اذیت میکنه؟ ای کاش بودید.ای کاش میتونستید یه کاری بکنید.لااقل بهش بگید که این قدر عذاب نده.ازاین کارها نکنه.خدایا من به کی شکایت کنم."مهران داشت با مامانش حرف میزد.مهران:مامان میبینی.میشنوی صداشو. اگه زنده بودی این دختر می تونست عروست بشه.اما حیف که نیستی.منم فرصت ندارم.+"مهران دلم میخواست اونجا بودم تا خفت کنم.این جوری گناهت کمتر میشد.خودم با دستام میکشتمت تا این قدر حرص ندی و منو عذاب ندی."مهران:نچ،نچ.نمی خوام دست کسی به خون من آلوده بشه. می خوام خودم خودمو بکشم تا با خدا لج کنم.بعد دوباره رو کرد به مامانش و گفت:مامان میبینی چه عروس خشنی داری؟هنوز نگرفتمش می خواد منو بکشه."بلند بلند گریه میکردم.دلم آتیش میگرفت._"مهران،ای کاش اونجا بودم.ای کاش اونجا بودمو جلوتو میگرفتم و نمی ذاشتم این کارو بکنی.آخه چه خل بازیه که تو در می یاری.من چی کارکنم."مهران:اگه خیلی ناراحتی قطع میکنم.سوگند گریه نکن.کم نمی خوام گریه کنم._"آخه این چه زندگی که تو داری.میدونی می خوام چی کار کنم؟می خوام داستان زندگیتو بنویسم.مطمئنم که کسی باور نمیکنه.خیلی عجیبه.آخه همه ی این بدبختیها ومشکلات برای یک نفر.آخه چرا؟مگه تو چی کار کرده بودی؟"مهران:نمی دونم سوگند.فقط آخرش از خدا بپرس مگه خونواده ی ما چی کار کرده بود که باید به کل از صفحه روزگار محو میشد.چرا منو همون موقع با خونوادم نبرد؟میدونی فقط دلم می خواد بعد از اینکه مردم،لااقل یکی بیاد و جنازمو پیدا کنه.نمی خوام جنازم اینجا بو بگیره.خدایا این یه کارو برام انجام بده."نفس کشیدن برام سخت بود.به زور نفس میکشیدم.نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم. مهران پرسید: سوگند چی کار میکنی؟"_"هیچی دارم نفس میکشم.یعنی حق ندارم؟باشه نفسم نمی کشم."مهران:چرا حق نداری.نفس بکش.نفس کشیدن برای همه آزاده.فقط خانواده ی ما حق نداشتن نفس بکشن.چرا نفس نکشی عزیزم.بکش.سوگند بهت یه نصیحت میکنم.هیچ وقت از پشت گوشی عاشق کسی نشو حتی بهش فکرم نکن.می بینی،همش داری گریه میکنی.اگه اون شب جواب sms منو نداده بودی الان راحت داشتی زندگیتو میکردی.سعی کن دیگه جواب sms غریبه ها رو ندی."_"من دیگه غلط میکنم این کارو بکنم.همین یه دفعه واسه هفت پشتم کافی بود.درس عبرت شده برام.مهران دعا میکنم حالت بهم بخوره و قرصها رو بالا بیاری.دعا میکنم خدا نزاره بمیری.دعا میکنم خدا جلوی کارهاتو بگیره.تا حالا که خدا بی جوابم نزاشته.امیدوارم این یه دفعه هم به حرفم گوش بده."مهران:دیگه کار از کار گذشته.دیگه حس تو تنم نیست،سرم داره گیج میره.سرش داد کشیدم."لعنتی آخه چرا این کارو کردی.حتی سرسوزن به من فکر نکردی.فکر نکردی من چی میکشم؟فکر میکنی الان مامانت خوشحاله که تو این کارو کردی نه،به خدا داره زجر میکشه.اگه میتونست حالت جا میاورد تا بفهمی که این کارا اشتباهه.تا بفهمی که تو باید به خواست خدا راضی باشی.که به حرفش گوش کنی.آخه کی تا حالا با خدا لج کرده که تو دومیش باشی. مامانت نمی بخشتت.مهران:بسه دیگه.نمی خوام گریه کنم.نه تا حالا کسی اشکای منو ندیده.تو هم نمی بینی.گریه نمی کنم.این حرفام فایده نداره.کارتموم شده."_"مگه تا حالا کسی اشکای منو دیده بود؟نه ندیده بود.اما این چند روزه اشک شده خوراک شب وروزم.شده تنها همدمم.تنها دوستم.چرا با من این کارو کردی مهران چرا؟حالا که فهمیدی برام با ارزشی چرا این کارو کردی؟"مهران:یعنی تو فکر کردی چون فهمیدم برای یکی مهمم این کارو کردم که خودمو عزیز کنم.نه.برای توهم بهتره.منو فراموش میکنی.هرچی به خودت گفتم فراموشم کن گوش نکردی،خودم دست به کار شدم.ول کن سوگند داری اشکمو در میاری.من تا به حال به هرچی که خواستم رسیدم به این یکی هم یمرسم.بیا دیگه خداحافظی کنیم دیگه نای حرف زدنم ندارم.چشمام داره بسته میشه."_"مهران دوستت داشتم و دوستت دارم.ای کاش اینو میفهمیدی.ای کاش یه ذره برات مهم بودم و یکم برای ارزش غائل بودی.اونوقت این کارو نمی کردی .من نمی فهمم آخه من کجای زندگیت بودم.چرا اصلاًخدا کاری کرد که من این موقع تورو بشناسم.آخه چرا؟"دیگه نمی تونستم ادامه بدم.گریه امونم نمی داد.مهرانم داشت گریه می کرد.مهران:سوگند ازت می خوام که همه چیزو فراموش کنی.وقتی تلفنو قطع کردی بگیر بخواب به هیچ چیزم فکر نکن.وقتی بیدار شدی دیگه مهران وجود نداره.بهم قول می دی که بخوابی و فکر نکنی.خواهش میکنم گریه هم نکن.قول بده سوگند."_"نمی تونم. مهران داری کاری رو ازم میخوای که خیلی سخته واز عهدم برنمیاد."مهران:سوگند قول بده بهم.زود باش._"سعی میکنم.ولی توهم قول بده اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی و خبرم کنی.قول میدی مهران؟اگه تو قول بدی منم قول میدم."مهران:باشه.زنگ می زنم.حالا خداحافظی کن و قطع کن."_"مرسی.خداحافظ.خدا کنه بالا بیاری."مهران:خداحافظ.گوشی تو دستم بود و نمی تونستم قطع کنم.مهران گفت:پس چرا قطع نمی کنی._"لطفاً تو قطع کن من نمی تونم."مهران:سوگند قطع کن.بیشتر از این عذابم نده.خواهش میکنم.خیلی سخت گوشی رو اوردم پایین چند لحظه نگاش کردم و بعد قطع کردم امیدی نداشتم که دوباره صدای مهرانو بشنوم و همین دلمو می سوزوند.شروع کردم به گریه کردن. یه گریه ی تلخ تا خوابم برد.نمی دونم فکر میکنم یک ساعت بعد بیدار شدم.برادرم اومده بود و کارم داشت اما وقتی منو دید یه دفعه گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟"_"من؟کی گریه کردم.کی گفته.برو بیرون مسخره بازی هم در نیار."سهند:کی گریه کرده؟معلومه تو.یه نگاه به آینه بنداز میفهمی چی میگم خانم دروغ گو.بلند شدم تو آینه به چشمام نگاه کردم.وای چی می دیدم.چشمام شده بود یه باریکه خط.پلکام همچین پف کرده بود که خودم وحشت کردم.خود چشمام که دو تا کاسه ی خون شده بود.داشتم چشمامو می مالیدم که سهند گفت:حالا واسه چی گریه می کردی؟معلوم نیست تواین اتاق چی کار میکنی.همشم که با این گوشیت ور میری.بذار به مامان بگم."تا اومدم جلوشو بگیرم از در اتاق دوئید رفت بیرون مونده بودم به مامانم چی بگم. می دونستم این قدر پیله می شه که نگو.مامانم اومد تو اتاق تا چشمام و صورتم نگاه کرد با حالت دستپاچگی گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟_"هیچی بابا همین جوری."یه نگاه بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود.یعنی منو خر گیرآوردی؟مامان:آدم همین جوری گریه میکنه؟بعد همین جوری که داشت از اتاق میرفت بیرون با یه حالت مرموزی بهم گفت:باشه نگو ولی من که می دونم برای چیه؟هول شدم.مطمئن بودم که نمی دونه چرا گریه میکنم.اما ممکن بودم یه حدسایی بزنه و بعد اونقدر باخ ودش و حدساش وربره و به نتیجه ی اشتباه برسه.گفتم چی بگم که یهو از دهنم در رفت و گفتم: واسه امتحان گریه کردم.برگشت و به من نگاه کرد.منم تندی گفتم:آخه امتحانمو خراب کردم تو برگه هیچی ننوشتم .میترسم بیوفتم.یکی نبود به من بگه آخه آدم عاقل اگه امتحانتو خراب کردی پس این نیش واموندت چرا این قدر بازه و داری از ذوق میمیری. مامانم با یه حالت که پیدا بود باور نکرده گفت: باشه.زیاد ناراحت نشو.امیدت به خدا باشه.انشاءالله که قبول میشی. وقتی از در اتاق رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم. هنوز زود بود که بخوابم واسه همینم کتابمو گرفتم جلوم تا درس بخونم.ساعت7:43ً بود که دیدم برام sms اومده.اصلاً حوصلشو نداشتم.دلم می خواست از همه ی دنیا دور باشم. گوشی رو برداشتم.وقتی sms و باز کردم چشمام گرد شد.مهران بود وگفت:خدا بگم چی کارت نکنه هر کاری کردم نشد. بالاآوردم. فقط داره روده هام درمیاد. فشارم اومده پائین. قرصم ندارم که بخورم همه تموم شد فکر میکنم به خواستت رسیدی."داشتم بال درمیاوردم. اصلاً باورم نمی شد. رومو کردم طرف آسمونو گفتم: خدایا ممنونم. خدایا متشکر. خدایا فدات بشم که این قدر مهربونی. مرسی که صدامو شنیدی و به حرفم گوش کردی. خدایا ممنون که تنهام نزاشتی.سریع جواب sms مهران و دادم از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم._"وای،به خاطر این که خدا حرفمو گوش کرد برای تمام عمر متشکرم.این قدر خوشحالم که می خوام جیغ بکشم.پاشو یه آب قند بخور حالت جا بیاد."رفتم یه آبی به سروصورتم زدمو برگشتم توی اتاق ویه sms دیگه براش فرستادم._"مهران جان حالت خوبه؟ الان چه طوری؟ هنوز سرت گیج میره؟ می خوای بری دکتر؟ مهران جواب بده. لطفاً. هستی؟ مهران...حدود هشت دقیقه بعد جوابمو داد خیلی کوتاه.مهران:نمی دونم.فقط میخوام بخوابم."_" OK،عزیزم آب قند بخور بعد راحت بخواب.هر وقت و هر ساعتم کارم داشتی sms بده. OK؟حالا اگه تونستی یه چیزی بخور. OK؟خوب بخوابی عزیزم."اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت.مهران من هنوز زنده بود و نفس می کشید.خدایا متشکرم.خیلی ممنون.دلم می خواست زود بخوابم تا زود صبح بشه تا بتونم با مهران حرف بزنم.مطمئناً حالش فردا صبح بهتر میشه.گرفتم خوابیدم با این که هنوز زود بود و نه هم نشده بود.اما بازم خوابیدم.فردا صبح با یه ذوقی بیدار شدم که نگو.سریع کارامو کردم و یکمم درس خوندم.حدود ساعت 8:5ً یه sms به مهران زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه._"سلام مهران حالت خوبه؟گفتم دیشب مزاحمت نشم خوب استراحت کنی.امیدوارم الان بهتر شده باشی.میشه جوابمو بدی؟دارم نگران میشم.مهران..."اما مهران جواب نداد.گفتم شاید حتماً خواب باشه.بازم صبر کردم.ساعت 10:5ً دوباره sms دادم._"مهران سلام.حالت خوبه؟میشه جواب بدی؟خواهش میکنم.هنوز سرت درد میکنه؟حالت بده هنوز؟مهران کجایی؟ جواب بده لطفاً.تو بهم قول دادی.یادت رفته؟بهم قول داده بود که اگه بالا آورده جوابمو بده و بهم sms بزنه._"مهران جواب نمی دی؟یادت باشه تو قول دادی اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی.هنوز زیاد نگذشته که فراموش کردی.لطفاً.تو همش می خوای گریه کنم."هر چی صبر کردم جوابمو نداد.خیلی نگران شدم.آخه فشارش پائین بود.گفتم از شر قرصا خلاص شد نکنه که این فشار پائین اومدن کار دستش بده زبونم لال.ساعت 12 بازم براش sms زدم._"مهران اگه دوست نداری جوابمو بدی اشکالی نداره اما بدون که هر وقت که بهم احتیاج داشتی من هستم.آمادم که به حرفات گوش کنم و تنهات نزارم."حسابی ناامید شده بودم.از طرفی نگرانی داشت منو می کشت.بعد از ظهر حدود ساعت 2،5/2،دختر عموم سونیا اومدن خونمون.خیلی خوشحال شدم.حسابی تنها وداغون بودم.سونیا تقریباً در جریان کارام بود.مهرانم خوب میشناخت.پر انرژی اومد.از سونیا بعید بود.ظاهراً یه کوچولو کاراش درست شده بود که خوشحال بود.یکم برام حرف زد،اما وقتی دید که تو چشمام اشک جمع شده ساکت شد داشتم به حرفاش گوش میکردم اما وقتی یاد مهران می افتادم ناخداگاه گریه ام می گرفت.سونیا یکم نگام کرد و بعد گفت:سونیا چی شده؟داری به حرفای من گوش میکنی و گریه میکنی یا اینکه واسه چیز دیگه ایه؟تورو خدا گریه نکن من اومدم از تو روحیه بگیرم تو گریه کنی منم گریم میگیره."نتونستم خودمو کنترول کنم.سرمو گذاشتم رو سینه اش و گریه کردم.مونده بود که چی کار کنه.نازم می کردو میگفت: تورو خدا آروم باش.آخه چی شده.دلم ترکید.لااقل بگو برای چی گریه میکنی؟"نمی تونستم حرف بزنم.نامه ی مهران و آوردمو دادم دستش.گفت: این چیه؟گفتم:نامه ی مهرانه فقط بخون وچیزی نپرس.نامه رو گرفت و خوند.وقتی تموم شد.قیافه اش همچین سفید شده بود که انگار خبر مرگ کسی رو بهش دادن.با یه حالت ناباورانه گفت:داره میمیره؟سرطان داره؟"_"شایدم تا الان مرده باشه.دیروز غروب قرص خورده که خودشو بکشه.اما خوش بختانه بالاآورد.دیشب دو تا sms بهم داد اما از صبح تا حالا جوابمو نمی ده.سونیا میترسم.فشارش پائین بود نکنه کار دستش بده."دوباره شروع کردم به گریه کردن.دلداریم داد و گفت:غصه نخور همه چیز درست میشه.رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه.تا نمازش تموم شد دیدم که یه sms اومد برام.گوشی رو برداشتم تا sms و بخونم تا بازش کردم دیدم مهران._"سونیا،مهران sms داده"سونیا:حالش خوبه؟سرنماز دعا کردم که بی خبر نمونی.خدا چه زود جوابمو داد."مهران:از خدا خواستم اگه میخواد بمیرم خب میمیرم اما نمی دونستم چی شد منو برد تا خونوادمو ببینم.خب ازش ممنونم.همه شون خوش بودن.همه از اومدنم خوشحال بودن اما مادرم بهم اخم میکرد ولی منو در آغوش گرفت.بعد احساس آرامش تمام وجودمو گرفته بود.سوگند من همه رو دیدم،حتی در مورد توهم صحبت کردم رفته بودیم مسافرت.می بینی سوگند،ولی این بار تو تصادف فقط من مردم،اما صدای گریه ی همه رو میشنیدم.حتی تا لحظه ای که منو به خاک سپردن همه چیزو میدیدم.بیچاره مادرم غش کرده بود،میگفت این دامادیشه.اما وقتی خاک و ریختی روم کم کم تاریک شد ولی تا چند ساعت چیزی ندیدم،اما چشمام باز شد دیدم خونم.سوگند این 16 ساعت نمی دونم بیشتر یا کمتر به سرم چی اومده فقط به آرزوم رسیدم.زبونم بند اومده بود.هم خوشحال بودم و هم ناراحت.ناراحت از اینکه مهران چقدر اذیت شده و خوشحال از اینکه حالش خوبه و به آرزوش که دیدن خونوادشه رسیده.خیلی خوب بود.خدایا ممنونم که کاری کردی که خونوادشو ببینه،شاید این جوری آروم بشه و یکم به زندگی برگرده و فکر خودکشی رو از سرش بیرون کنه._"مهران الان حالت خوبه؟من خوشحالم چون خدا به حرفم گوش کرده.مهران برات دعا کردم.داشتم سکته میکردم دیگه صداتو نمی شنوم."مهران:نمی دونم منظورخدا از اینکه منو دوباره برگردوند چیه؟ولی این و می دونم که 40 تا قرص فیلو از پا درمیاوره من که فقط یک گلابی بیشتر نبودم."_"مهران میتونم باهات صحبت کنم؟"مهران:آرهسریع زنگ زدم گفتم شاید پشیمون بشه.خدارو شکر که گوشیش در شبکه بود._"الو سلام خوبی؟"مهران:سلام دارم میمیرم.تمام تنم درد میکنه.معدم خالیه،خالیه.فشارمم افتاده و چشمام سیاهی میره.من مرده بودم،تازه زنده شدم._"خدا رو شکر.خوشحالم که حالت بهم خورد.نگران نباش حالت خوب میشه.پاشو برو یه آب قند بخور تا فشارت بیاد بالا بعدشم یه چیزی درست کن تا ته دلتو بگیره.بعد از این کارا می تونی بری هوا بخوری تا حسابی حالت جا بیاد."مهران:نمی تونم بلندشم آب قند یا غذا بخورم.از جام پاشم با مخ میخورم زمین.بیرونم نمی تونم برم چون در قفله و کلیدشم از پنجره پرت کردم بیرون._"ای وای،چرا این کارو کردی؟آخه آدم عاقل در خونه رو کلید میکنه کلیدشم میندازه دور؟حالا میخوای چی کار کنی؟"مهران:درو قفل کردم که اگه یه وقت پشیمون شدم نتونم برم دکتر و بگم چی کار کردم.می خواستم کارم تموم بشه.انداختم دور تا در دسترس نباشه که هوایی بشم.می خوام همین جا دراز بکشم._"یعنی چی دراز بکشم؟پاشو آب قند بخور.بیرون که نمی تونی بری،لااقل حالت خوب بشه بتونی یه کاری بکنی.بعد فکر میکنی ببینی چه جوری می تونی کلید و برداری و درو باز کنی."مهران:میگم پاشم میوفتم زمین.کلیدم میشه یه کارش کرد. وامیستم دم پنجره و هر کسی که رد شد بهش میگم آقا میشه کلیدمو بدید به من یه بچه ی بی ادب داشتم درو قفل کرد از بیرون و کلیدو برد تو کوچه انداخت.حالا نمی تونم بیام بیرون. یا به این همسایه ی روبرویی میگم کلید رو برام بیاره.تنم حسابی درد میکنه.می خوام برم سونا تا تنم حال بیاد._"خوبه ولی اول برو یه آب قندی بخور بعد برو بیرون سونا.این جور ی که نمی تونی رو پات وایسی.من قطع میکنم تو آب قند بخور،کاراتم بکن بعد به من خبر بده.باشه؟"مهران:بیرون نمی رم سونا داخل ساختمون سونا داره.همین جا میرم.باشه یکم دراز میکشم تا حالم جا بیاد بعد برات زنگ میزنم.فعلاً."_"کارایی که گفتم بکن.منتظرتم.فعلاً."گوشی رو گذاشتمو به دختر عموم نگاه کردم.گفتم:سونیا مهران حالش خوبه.اما فشارش پائینه.خدارو شکر.سونیا یه لبخندی زد و با خوشحالی گفت:چه خوب،خیلی خوشحالی آره؟از قیافت پیداست که کلی انرژی گرفتی.خوبه.بعد یه نفس بلند کشید و گفت:خوب دیگه من باید برم.کلی کار دارم.امتحانم دارم که باید بخونم.خیلی سخته و هیچی هم نخوندم.تو هم درس بخون.الان دیگه خیالت راحته._"آره،خیالم راحت شده.حالا کجا می خوای بری.میموندی شب."سونیا:نه دیگه،برم بهتره.مامان اینا نگران میشن.بلند شدم و تا دم در بدرقش کردم.وقتی که رفت برگشتم تو اتاقم و داشتم به مهران فکر میکردم که یه دفعه زنگ زد.تعجب کردم.آخه یک ربع هم نشده بود.یعنی سونیا رفته بود؟چه زود برگشت.گوشی رو برداشتم._"الو سلام."مهران:باز رفت رو پیغامگیر.بابا تو نمی تونی این دو تا کلمه رو نگی؟آدم یاد منشی تلفنی میفته."_"خب آخه چی بگم؟همه همین رو میگن دیگه."مهران:خب نمی شه تو یه چیز جدید بگی؟"_"چرا.این دفعه یه چیز دیگه میگم خوبه؟چه زود برگشتی؟اصلاً رفتی که بخوای برگردی؟آب قند خوردی؟"مهران:نه اصلاً نرفتم.حوصله نداشتم.درم که قفله.آب قندم نخوردم.قند خوردم حالم بهتر شد."_"چقدر تنبلی تو"یه یک ساعتی باهم حرف زدیم.وسط حرفامون دیدم که پشت خطی دارم.بابام بود باید حتماً جوابشو می دادم.به مهران گفتم:مهران ببخشید من پشت خطی دارم می تونی یه ده دقیقه دیگه زنگ بزنی.مهران:خداحافظ.گوشی رو قطع کرد.خیلی سریع حتی نتونستم جواب خداحافظیشو بدم.حتماً ناراحت شد.ولی فرصت فکر کردن نداشتم.سریع جواب تلفن بابامو دادم.تا گفتم:سلام.یه دادی کشید که مجبور شدم گوشی رو یه متر دورتر نگه دارم.بابا:سلام.این تلفونه خونه چرا اشغاله؟کی داره حرف میزنه؟یک ساعت دارم زنگ میزنم.چرا گوشی رو برنمی دارید؟تو داشتی حرف میزدی؟_"نه بابا،من دارم درس میخونم.الان میرم ببینم کی داره حرف میزنه."بابا:گوشی رو بده به مامانت.دوئیدم رفتم پیش مامانم و گوشی رو دادم بهش بعد رفتم تو اتاق داداشم و گفتم:میشه چند لحظه دست از سر تلفن ورداری.چقدر میری تو اینترنت.تو امتحان نداری؟ بابا یک ساعته داره زنگ میزنه میگه اشغاله."از اونجایی که داداشم خیلی پرروه سریع دست پیش گرفت که پس نیوفته.هیچ وقت زیربار نمیره که توی اینترنته واشغال بودن تلفن کار اونه.سپند:من نبودم.یک ساعتی هست که اومدم بیرون.حتماًخطا خراب بود.اصلاً به من چه.چرا گیر می دی به من.تا یه چیزی میشه. می ندازین گردن من.اصلاً حوصله ی دعوا نداشتم واسه همین بی خیالش شدم.واسه اینکه جلوی حرف زدنشو بگیرم،دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم:اصلاً به من چه؟یا تو اینترنت بودی یا نبودی.شب که بابا اومد خودت بهش بگو.نمی خوام به من توضیح بدی.برای جلوگیری از صحبتهای اضافه تر از اتاق اومدم بیرون.مامان تلفنش تموم شده بود.رفتم موبایلمو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق تا درس بخونم.یه سه،چهار ساعتی درس خوندم.از مهران خبری نبود.نگران شدم.یه پیام براش فرستادم و گفتم:سلام خوبی؟حالت بهتر شده؟کچایی؟نگران شدم.یه کم که گذشت مهران زنگ زد.مهران:سلام.آره بهترم.زنگ زدم به همسایه ام اومد کلیدو داد بهم و درو باز کرد.زنگ زدم برام غذا آوردن.سونا هم رفتم.حالم جا اومده.تو چی کار می کنی؟_"هیچی یکم درس خوندم همین.دیدم ازت خبری نیست گفتم ببینم کجایی و چه میکنی.ببینم دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟خندید.مهران:نه فعلاًپشیمون شدم.الان که تو هستی واسه چی بمیرم.راستش تو اوت چند ساعتی که نمی دونم چی به سرم اومد وقتی دیدم مامانم چه طوری بی تابی میکرد واسه مردنم پشیمون شدم.دلم نمی خواد مامانم اینا ناراحت باشن حتی الان که مردن.خیلی خوشحال شدم.خدایا شکرت،شکرت خدا._:وای مهران خیلی خوبه.خیلی خوشحالم عزیزم.خوبه.مهران:سوگند تو این چند ساعت حسابی فکر کردم.به همه چیز.به مرگ خانوادم.به مریضیم به زمانی که دارم.نمی دونم چقدر زنده می مونم.اما نمی خوام همین جوری بی مصرف باشم._:آخی کی گفته تو بی مصرفی .تو که هر چی داشتی بخشیدی تا یه خونه واسه بچه ها بسازی.این کار کمی نیست.مهران:نه،نه، منظورم این کار نبود..یه چند ثانیه ساکت موند و بعد خیلی آروم گفت:سوگند باید برم.وای خدا،باید برم یعنی چی؟قلبم داشت وایمیستاد.داشتم دیوونه میشدم.منظورش چی بود؟خیلی ترسیدم.گفتم نکنه دوباره می خواد خودشو بکشه.با ترس گفتم:وای مهران تو که نمی خوای ..نمی خوای دوباره...متوجه ی منظورم شد وخیلی سریع گفت:نه،نه،نمی خوام خودمو بکشم.راستش می خوام ببینم چی کار میتونم واسه این مرض لعنتی بکنم.شاید بشه یه کاریش کرد.من یه عمو دارم تو آلمان پزشکه.در مورد مریضیم بهش گفتم.اونم گفت بیا ببینم تا کجا پیشروی کرده شاید بشه یه کاری کرد.یعنی ممکنه؟یعنی میشه خوب بشه؟یعنی میتونم به زندگیش امیدوار باشم؟با بغض گفتم:وای مهران،اگه بشه خیلی عالیه.برو عزیزم.برو.منم اینجا برات دعا میکنم.امیدوارم خدا صدامو بشنوه.مهران:مرسی که درک می کنی.نمی دونستم تو چه برخوردی میکنی.اما ممنون که دعا می کنی.سوگند..._:جانم...مهران:من نمی دونم که چی میشه.نمی دونم مریضم درمان داره یا نه.نمی دونم زنده می مونم یا نه نمی دونم اگه برم بازم صداتو میشنوم یا نه.من هیچ کدوم از اینا رو نمی دونم.بغض کرده بودم.می دونستم که اگه بره دلم براش تنگ میشه.می دونستم از نگرانی می میرم.از بی خبری متنفر بودم.اما اینا لازم بود.اگه برای زنده بودن مهران لازم باشه که من هیچ وقت نبینمش حاضر بودم این کارو بکنم.این لحضه من اصلاً مهم نبودم.واسه مهران حاضر بودم از خودم بگذرم دیگه اینا که چیزی نبود.خیلی اروم اما محکم گفتم:ببین مهران جان،با اینکه دوریت خیلی برام سخته و عذابم میده اما من حاظرم به خاطرت هر کاری بکنم.من تحمل می کنم به امید روزی که سالم برگردی حتی اگه این آخرین باری باشه که صداتو میشنوم مهم نیست به شرطی که خوب بشی و بتونی زندگی کنی.حاظرم از تو بگذرم اما تو زندگی کنی.مهران با صدای آروم و ناراحتی گفت:نمی دونم چرا باید تو این زندگی که خودمم نمی دونم تا کی ادامه داره وارد می شدی.نمی دونم چه حکمتی تو کار بود چرا تو....چرا باید اذیت میشدی.معذرت می خوام.هیچ وقت نمی خواستم هیچ کسیو وارد مشکلاتم کنم اما ناخواسته باعث عذابت شدم.سوگند منو می بخشی._:دیونه این چه حرفیه؟برای چی باید ببخشمت؟ توکه کاری نکردی.این من بودم که زورکی خودمو بهت چسبوندم.کسی نمی تونه از دست من به این راحتی دربره.خندید.مهران:دیونه.سوگ ند..._:جانم...مهران:این آخرین باریه که با هم حرف زدیم.اگه بخوام برم نمی خوام تا قبل رفتنم صداتو بشنوم یا بهت sms بدم.باید ازت دور شم.می ترسم صدات نزاره که برم.می ترسم سستم کنه.باید هم چیو فراموش کنم.تورو،خانوادمو همه چیزو.فقط یه قولی بهم بده._:چی؟مهران:قول بده به جای من چهارشنبه ها واسه خانوادم فاتحه بخونی.این کارو برام می کنی سوگند؟_:آره که می کنم.معلومه اگر تو هم نمی گفتی خودم یادم بود.مهران به پشت سرت نگاه نکنی سعی کن به آیندت نگاه کنی.امیدوارم آینده ی روشنی داشته باشی.مهران:اما اینی که من میبینم تاریکه تاریکه... سوگند واسه همه چیز ممنونم.دل کندن از مهران خیلی سخت بود.اما باید تحمل می کردم.اگه می خواستم خوب شه باید صبر می کردم.شاید امیدی به بهبودیش باشه.در هر صورت تا نمی رفت چیزی نمی فهمید.خودش گفته بود که بعد از فهمیدن بیماریش برای لج کردن با خودش و خدا،برای اینکه زودتر همه چی تموم بشه و بره پیش خانوادش هیچ درمانی نکرده بود.پیش هیچ دکتری هم نرفته بود.یه یک ساعتی با هم حرف زدیم.دلم نمی یومد تلفنوقطع کنم اما آخرش که چی.نمی خواستم ناراحت شه واسه همین جلوی خودمو گرفته بودم که نزنم زیر گریه.اما با بغض خداحافظی کردم.اونم بغض کرده بود.وقتی گوشیو پائین گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.زدم زیر گریه.دلم آروم نمی شد.خیلی بهش عادت کرده بودم.با اینکه ندیده بودمش اما میدونستم که دوسش دارم.شاید مسخره باشه اما من باورش کرده بودمو براش دعا می کردم. مهران به گفتش عمل کرد.دیگه نه زنگی زد و نه پیامی می فرستاد.منم جرأت نمی کردم پیام بدم نه می خواستم که جلوشو بگیرم و نه می تونستم.تحمل اینم نداشتم که اگر پیام دادم جوابمو نده.فکر می کردم بی توجهی میشه واسه همین جلوی خودمو گرفتم.کمتر موبایلمو دستم می گرفتم.تمام شماره هاشو پاک کردم تا وسوسه نشم زنگ بزنم بهش.شمارشو حفظ بودم اما اونقدر خوش حافظه نبودم که مدت زیادی تو خاطرم بمونه.تنها کاری که از دستم بر می اومد دعا کردن بود.امتحانام چه خوب چه بد تموم شد.جالب اینجا بود که با اینکه تو کل دوره ی تحصیلم هیچ وقت هیچ سالی هیچ کدوم از امتحاناتمو انقدر افتضاح نگذرونده بودم اما با کمال تعجب همه رو پاس شدم و معتقدم که به خاطر دعاهای مهران بود.جالبتر اینکه اون امتحانی که خیلی می ترسیدم و حتی اشکم در اومده بود.امتحانی که با استادش رودربایستی داشتم و اگر می افتادم حتی روم نمی شد برم پیش استادم و بگم استاد میشه بهم نمره بدید.این درسو با اون امتحان سخت ،سر مرزی با نمره ی 10 پاس شدم.دهی که هیچ وقت به این شیرینی نبود.هیچ مزه ای به اندازه ی 10 این درس بهم نچسبید. خندهدارتر اینکه اون دوستم که خیلی هم صمیمی بودیم یعنی مهسا و روجا که می گفتن امتحانشونو خوب دادن و هر چی فرمول بلد بودن تو برگه نوشتن و از خودشونو امتحانشون راضی بودن هر دو 9 شده بودن و داشتن سکته می کردن چون این استاد،استادی نبود که حتی 5/0 نمره به کسی ارفاق کنه.طفلی مهسا مجبور شد بره کلی گریه زاری کنه تا استاد دلش رحم بیاد و بگه دوباره ازتون امتحان می گیرم اما هر نمره ای بالای 10 شدید حتی اگه 19 یا 20 شدید بهتون 10 می دم.اونام دوباره امتحان دادن.با شروع دوباره ترم جدید سرگرم درس و دانشگاه شدم.صبح می رفتم دانشگاه شب خسته و کوفته برمی گشتم.اونقدر خسته می شدم که اصلاً نمی تونستم کاری انجام بدم یا فکری بکنم. با این وجود فکر مهران هر وقت که تنها میشدم میومد سراغم.داشت دیوونم می کرد.سعی می کردم بهش فکر نکنم.اصولاً آدمی نیستم که به چیزای بد فکر کنم.ترجیح می دم همه چیزو تو همون حالت خوبش به خاطر بسپارم.مهران و هم با همون صدای قوی و محکم و مغرور با یه شوخ طبعی ذاتی تو صداش تصور می کردم.اصلاً نمی تونستم تصور کنم که شاید حالش خوب نباشه.خیلی وقت بود که از مهران بی خبر بودم خیلی وقت بود که رفته بود. بیشتر از دوماه می شد. شاید به ظاهر خیلی نگذشته بود اما برای من هر یک روزش عمری بود. می دونم برای مهرانم همین طور بود. نه به خاطر من. چون می دونستم مهران هر یک روز باقی زندگیشو مییشمورد. محرم شده بود. مامانم به خاطر نذری که داشت 9 ماه محرم آش می پخت هر کسی هم که آرزو و نیتی داشت می یومد آش و هم می زد.هر سال وقتی به هم زدن میرسد یادم می رفت که چی می خوام.اصولاً خواسته ی چندان مهمی هم نداشتم که بخوام موقع هم زدن آش نذری بگم.اما اون سال من یک آرزو داشتم یک چیزی که با تمام وجود می خواستمش.می خواستم مهران هر کجا که هست سالم باشه و بتونه امید زندگیشو پیدا کنه.امیدوار بودم خدا لطفش و شامل حال مهران بکنه و اون و شفا بده.یه بار بهم گفته رفته بودم مشهد دخیل بسته بودم و از امام رضا شفا مو می خواستم.دورو برم پر بود از آدمهایی که با کلی آرزو اومده بودن اونجا و تا به لطف امام رضا خدا شفاشون بده.یه مردی کنارم رو صندلی چرخدار نشسته بود.می گفت فلجه.گفتم چی شد که اومدی اینجا.گفت من تازه ازدواج کردم یه دو سالی میشه.چند وقت بعد از عروسیم تصادف کردم و پاهام فلج شد.زنم حامله بود.کارمو از دست دادم.زندگیم بهم ریخت زنم خیلی خوبه.با همه ی مشکلات از پیشم نرفت.چند ماهه قبل خدا یه دختر ناز بهمون داد.اما نمی دونم با این پاها چه جوری باید زندگی کنم.من و زنم غیر از خودمون کسی و نداریم که بهمون کمک کنه.هر چی هم داشتیم تو این چند وقته فروختیمو خرج زندگیمون کردیم.خدا هیچ آدمی رو پیش زن و بچه اش شرمنده نکنه.اینجا آخرین امیدمه.اومدم از امام رضا شفا بگیرم.مهران میگفت وقتی که اونو با زن و بچه ی کوچک چند ماهش توی اون وضعیت دیدم.خودمو فراموش کردم.رومو کردم سمت آسمون و گفتم:خدا همه تورو به بزرگی میشناسن. یا امام رضا همه میان اینجا تا تو ضامنشون بشی پیش خدا و شفاعتشون و بکنی و حاجتشونو بدی.منم اومده بودم اینجا تا شفامو از تو بگیرم.اما ای خدا.ای امام،من از خودم گذشتم.من نه خانواده ای دارم نه کسی که چشم انتظارم باشه.ای خدا اگر می خوای بزرگیتو نشون بدی این مرد رو شفا بده که خیلی از من بیشتر به لطفت احتیاج داره.نذار جلوی زن وبچه اش کوچیک بشه.خودت کمکش کن.مهران میگفت فرداش تو صحن امام نشسته بودیم.یه جایی هست که همه ی مریضا میرن اونجا دخیل می بندن و می شینن تا امام و خدا شفاشون بده میگه اونجا نشسته بودم و اون مرد جوون هم کنارم خواب بود.یه دفعه با یه تکون از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.پرسیدم چرا گریه می کنی.گفت خواب دیدم.خواب دیدم شفا گرفتم و با زن و بچه ام داریم برمیگردیم خونه امون.گفتم:خب چرا امتحان نمی کنی شاید خدا صداتو شنید و جوابتو داده.یه نگاه به من کرد و یه نگاه به آسمون.چشماشو بست و همون جور که زیر لب ذکر می گفت دستهاشو گذاشت رو دسته های ویلچرشو سعی کرد آروم آروم پاشو تکون بده و عجیبتر اینکه تونست.تونست پاشو تکون بده و بزاره روی زمین.از چشماش با وجود بسته بودن اشک میومد.انگار جرأت نمی کرد چشماشو باز کنه.گفتم:یالا مرد پاشو.سعی کن از جات پاشی.خدا کمکت کرده،سعی کن.همه جمع شده بودن و به اون مرد نگاه می کردن.اون مرد با تمام توانش به دستهاش فشار آورد تا با تکیه به اونا از جاش بلند بشه.جلوی چشمای مبهوت جمعیت از جاش بلند شد.بلند شد و ایستاد.به جمعیت نگاه می کردی می دیدی نصف بیشترشون تو چشماشون اشکه و تقریباً همه مبهوت بودن.مگه تو زندگی هر آدم چند بار اتفاق می افته که بتونه با چشمای خودش یه معجزه ی واقعی رو ببینه؟اون مرد با دست پر از اون جا رفت با یه دل پر امید.منم خوشحال وشاد از اونجا رفتم .منم حاجتمو گرفته بودم.من برای اون مرد شفا می خواستم خدا هم صدامو شنید. دیگه اونجا کاری نداشتم.کوپنم رو مصرف کرده بودم.جالبه مهران خودش نیاز به شفا داشت اما برای یکی دیگه دعا کرده بود.منم می خواستم اون سال برای مهران دعا کنم.شاید خدا صدامو میشنید.وقتی داشتم آش رو هم می زدم همه رو دعا کردم چند بارم مهران و یه 5 دقیقه ای طول کشید.یکی از دوستای مامانم که آشپزیش حرف نداره و هر وقت که مامانم می خواد یه چیز نذری بپزه میاد کمکش گفت: دخترم هم بزن و دعا کن که انشاالله خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه.خندم گرفته بود چون من همه رو دعا کرده بودم اما طبق معمول یادم رفته بود خودمو دعا کنم.در ضمن کی می خواست شوهر کنه؟کی حال و حوصله ی این کارو داشت؟زندگی به روال عادیش برگشته بود.مهران به همون سرعتی که اومد؛رفت.درسته که از زندگیم رفت اما هیچ وقت از یادم نرفت.بعضی وقتها فکر می کردم شاید همش یه بازی بود.شاید همش یه خواب بود.اصلاً چرا مهران اومد؟چرا رفت؟ اگه می خواست بره چرا پیداش شد؟چرا من؟ می دونستم اگه ماجرای مهران برای هر کدوم از دوستام اتفاق می افتاد هیچ کدوم باورش نمی کردن شابد حتی جواب اولین sms شم نمی دادن. اما خب بین این همه آدم قرعه به نام من افتاده بود و من باورش داشتم.به قولم عمل کردم.من هر چهارشنبه برای خانواده ی مهران فاتحه می خوندم و برای مهران دعا می کردم.زندگی مثل برق می گذشت.عجیب بود که زمان انقدر تند حرکت می کرد.عید خیلی زود اومد و رفت بدون اینکه من اصلاً بفهمم.درسته که عیدا دیگه به شیرینی عیدای بچگیام نیست اما هنوزم دوستشون دارم. اما این عید خیلی سریع تموم شد.زنگی میگذشت بدون اینکه من بفهمم.بدون هیچ هیجانی.بدون هیچ اتفاق خاصی.هنوزم می رفتم دانشگاه.هنوزم با دوستام تا وقت گیر میاوردیم شیطونی می کردیم.خودمون با خودمون خوش بودیم.مریم همیشه ی خدا مشکل عشقی داشت. با یکی دوست میشد و دو روزه بهم می زد چون یارو آدم درستی نبود.اما یه چند ماهی طول میکشید تا یارو رو فراموش کنه و دست از سرش برداره.چون بهم زدنش عادی بود اما بعدش همش تو فکر این بود که یه جورایی حال طرف و بگیره اما چون هیچ شناختی نداشت تو این زمینه همیشه یه جورایی خودشو ضایع می کرد.مثلاً هی زنگ می زد به یارو حرف نمی زد.یا یکی یکی ماها رو مجبور می کرد زنگ بزنیم به طرف و یه فامیلی اشتباه بگیم و طرفم که کرم داشت دوباره خودش زنگ می زد به ماها و ما باید میپیچوندیمش.وقتی زیر بار این کارا نمی رفتیم خودش یواشکی موبایلمونو بر می داشت و واسه یارو، یه تک زنگ می زد و یارو هم بعد یه چند دقیقه زنگ می زد و می گفت:خانم کاری داشتین تماس گرفتین؟ماهام بدبختا از همه جا بی خبر در تعجب به سر می بردیم اما وقتی قیافه ی مریمو می دیدیم شصتمون خبر دار می شد که قضیه از کجا آب می خورد.بعد مجبور بودیم بگیم:ببخشید آقا این بچه ی ما یکم بی تربیته دست زده به موبایلما و شمارو گرفته.یا اینکه:ببخشید موبایلم دست دوستم بود و من نمی دونم که آیا با شما تماس گرفته یا نه.همیشه ی خدا از دست مریم با این کاراش شاکی بودیم چون همیشه دردسر درست می کرد.مهسا هم که هر ده روز یه دفعه یه خواستگار براش می یومد و اونم ندیده ردش می کرد می رفت.ماهام حرص می خوردیم که آخه چه طور ندیده رد می کنی شاید مورد خوبی بود.اونم می گفت:آخه من الان قصد ازدواج ندارم.مهسا دختر خوشگل ونازی بود.قد بلند و لاغر و مهربونی بود واخلاق خوبش زیباترو دوست داشتنیش می کرد اما دلیل نمی شه همه رو رد کنه.ماهام در عجب بودیم که پس کی قصد ازدواج پیدا می کنه.آخه مهسا یه سال و نیمی از ماها بزرگتر بود و توی یکی از شهر های همسایه زندگی می کرد و شهر چندان بزرگی هم نبود و ما همش به این فکر می کردیم که آخه یه شهر چقدر پسر جوون واجد شرایط ازدواج داره که این نصف بیشتر شون و رد کرده و آیا دیگه پسر جونی توی شهر باقی مونده یا نه؟روجاهم توی خوابگاه زندگی می کرد و همیشه خبرای دست اول از کل دانشگاه و اون به ما می داد.اصولاً بچه های خوابگاهی هم کل بچه های دانشگاه و با اسم و مشخصات می شناسن هم خبرا اول به اونا می رسه بعد به ماها.علاوه بر خبر های دانشگاه هر وقت که روجا می رفت شهرشون و برمی گشت در مورد پسر یکی از همکارای مامانش می گفت:که این مامانم یواشکی یه خوابایی برام دیده و برای اینکه نکنه من مخالفت کنم به من نمی گه اما زیرزیرکی یه کارایی میکنه و خواهر کوچیکم مراقبشه و تا اتفاق تازه ای میوفته بهم خبر میده.منم پسره رو خیلی اتفاقی دیدم و ای پسر بدی نیست و از نظر تحصیلات و کار وخانواده هم خوبه و در حد ماهاست.جالبه چون روجا از سال دوم دانشگاه در مورد این کیس که یه جورایی پنهان بود حرف می زد و تقریباً کل کسایی که روجا رو می شناختن در موردش می دونستن و نکته اینجاست که ما هیچ حرکتی از طرف مادر روجا یا خانواده ی پسر دال بر نظر داشتنشون به روجا نمی دیدیم یه جورایی بیشتر فکر می کردیم که روجا تمایل بیشتری به ازدواج با اون پسر داره تا اون خانواده به روجا.در هر حال همیشه سعی می کردیم جلوی خیال پردازیشو بگیریم.منم که از هر چی ازدواج و این حرفا بود بدم میومد.راستش کلی خانواده های قدیمی و جدید دور و اطرافم دیده بودم که عاقبت خوبی نداشتن و به نظر من تا آدم کسی و درست و کامل نشناخته نباید خودش و اسیر کنه و شناخت کاملم هیچ وقت امکان پذیر نمیشه.در هر حال دوست نداشتم تا درسم تموم نشده هیچ مشغولیت ذهنی پیدا کنم و تصمیم هم داشتم کم کم تا ارشد به درس خوندنم ادامه بدم.خلاصه زندگی با همه ی این اتفاقای معمولی و همیشگیش میگذشت موقع امتحانات ترم دوم چه وقتی مشغول درس خوندن بودم چه موقع امتحان دادن یاد مهران یک لحظه ولم نمی کرد.همش یاد ترم قبل و امتحاناش بودم.یاد مهران که برام دعا میکرد. هیچ وقت عادت نکردم درسامو در طول ترم بخونم همیشه شب امتحان درس می خوندم.یاد حرف مهران افتادم.« تو فقط به خاطر من درس بخون.» و من خوندم.نمره هام از همیشه بیشتر شد و معدلم بهتر از ترمای قبل همش هم به خاطر حرف مهران بود.بهش قول داده بودم که درس بخونم و این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم.نگفته بودم که مهران از دبی دوتا عروسک برام آورده بود.هردوسگ بودن اما یکی دختر بود با روبان و سنجاق روی گوشاش و یک کلاه به دستش و یکی یک سگ گوش کوتاه،پسر تنبل،درازکش که آدم فکر می کرد همیشه خوابش می یاد و در حال چرت زدنه.مهران خودش براشون اسم انتخاب کرده بود برای پسره مهران گلابی و برای دختره سوگند.گفته بود می خواستم دختره رو برای نگه دارم اما دلم نیومد جداشون کنم گفتم بهتره که مهران و سوگند هردو کناره هم و پیش تو باشند.جای سوگند همیشه بالای تختم بود و با اون چشماش زل میزد به من و مهران گلابی همیشه روی تختم ولو بود و با اون چشمای خمار از خوابش نای هیچ کاری و نداشت وقتی دلم می گرفت با مهران گلابی حرف می زدم و درددل می کردم.احساساتم بهم میگفت به حرفام گوش میده.انگار خود مهران می دونست که چقدر تنهام و واسه همین اونو بهم داد تا بتونی راحت حرفای دلم و بهش بگم.درسته که دوستای زیادی داشتم و همیشه هروقت که بهم احتیاج داشتن سعی کردم کنارشون باشم و دلداریشون بدم.اما معمولاً وقتی به کسی احتیاج پیدا می کنم هیچ کس دورو برم نیست تا به حرفام گوش کنه.مهران گلابی بهترین همدمم بود.همیشه حاضر و همیشه مشتاق برای شنیدن گلایه های هرروزه و بی پایان من از زندگی.تابستونا رو دوست داشتم اما همیشه کسل می شدم.با وجود هوای گرم و رطوبت زیاد و شرجی بودن این شهر نفس کشیدن برام سخت می شد.حتی میلی به بیرون رفتن از خونه نداشتم.دوست داشتم ساعتها تو اتاقم و روی تختم زیر باد مستقیم پنکم دراز بکشم و فقط کتاب بخونم.

البته اونقدرهام بیکار نبودم.مشغول جمع کردن جزوه ها و کتابهای مختلف برای کنکور ارشد بودم.فقط یک سال از درسم مونده بود و فکر اینکه بعد از تموم شدن درس باید تو خونه بشینم وردل مامانم و داداشام دیوونم میکرد.
تاآخر تابستون کلی جزوه و کتاب جمع کرده بودم و فقط یه کوچولو از اونا رو خونده بودم در حد یکی یا دو جزوه.اصولاً تا جوزده نمی شدم درس نمی خوندم.

تابستونم با تمام روزای بلندش تموم شد و بازم اول مهرو بازم درس و دانشگاه.جالبه که آدم همیشه حسرت چیزایی رو که نداره می خوره.وقتی دانشگاهی و در حال درس خوندن حسرت تابستون و روزای تعطیل و بیکاری و می خوری.
وقتی تابستون و تعطیل دلت میگیره از این همه بی کاری و بی هدف.دلت هدف می خواد و یه امید و هیجان و انگیزه برای زود بیدار شدن توصبح.وقتی تابستونه و هواگرمه دلت سرمای زمستون و می خواد و برعکس.
البته من همیشه سرما رو بیشتر از گرما دوست داشتم عاشق برف و بارون هستم شاید به خاطر اینکه خودم تو زمستون به دنیا اومدم.
چند روز قبل از شروع ترم با بچه ها رفتیم دانشگاه و انتخاب واحد کردیم همیشه با هم و دسته جمعی انتخاب واحد میکردیم که همه مون توی یک گروه و یک ساعت بیوفتیم و باری این کار باید زودتر از بقیه اقدام میکردیم چون همکلاسی های دیگمون هم دوست داشتن با دوستای صمیمیشون توی یک کلاس باشن.
با مهسا و روجا و مریم توی سالن روی یه پله نشسته بودیم و داشتیم سردرسا بحث می کردیم که کدوم درس و چه ساعتی و چه روز بگیریم بهتره تا هم همه ی روزای هفته مون پر نشه و هم کلاسا پشت هم باشه که مجبور بشیم کلی بین کلاسا معطل باشیم وم علاف.
من:نه مهسا این درس و دوشنبه بگیریم بهتره.
مهسا:آخه چرا؟ 3_1 ساعت خیلی بدیه من همیشه خوابم میگیره و هیچی از درس نمی فهمم این جوری نه می تونم به درس گوش بدم نه جزوه بنویسم.
برای اینکه بهتر توضیح بدم از جام بلند شدم و جلوی بچه ها وایستادم و سعی کردم مثل یک معلم خوب که سعی میکنه یک مسئله ی خیلی راحت تو کله ی چند تا بچه ی خنگ فر کنه توضیح بدم.
من:ببین عزیزم اگه این درس و دوشنبه 3_1 بگیریم بهتره هم اون ساعت الکی علاف نیستم چون در حال باید تا 3 که کلاس بعد بمونیم تو دانشگاه هم اینکه بی خودی به خاطر این درس آخر هفته پا نمیشیم بیایم دانشگاه آخه کی دوست داره آخر هفته 4 ساعت بی خودی بیاد دانشگاه اونم این همه راه رو بعدم...
تا اومدم بقیه رو بگم دیدم این سه تا اصلاً به من نگاه و توجه نمی کنن زل زدن به پشت سرم و مات نگاه می کنن و با تعجب و دهن باز مونده بودن.
کفرم دراومد من داشتم واسه اینا گلومو پاره می کردم تا اینا بفهمن.بعد اصلاً به من نگاهم نمی کنن ولی چرا اینقدر تعجب کرده بودن؟ همه ی اینا توی یک ثانیه تو ذهنم اومد بود عصبانی شدم و کفری گفتم:چتونه شما جن دیدید؟ من دارم با شماها حرف می زنما.هی...به کجا نگاه می کنید؟
یه دفعه یه صدای آشنا از پشت سرم گفت:ببخشید اتاق مهندس امینی کجاست؟ هم ترسیده بودم هم جاخورده بودم. با یه حالت منگی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. یه پسر جوون 27_26 ساله با قد بلند و خوش تیپ با یه کت وشلوار مشکی و خوش دوخت جلوم وایساده بود.بوی ادکلنش آدمو مست میکرد.دوست داشتی همچین بهش بچسبی تا بوشو به خودت بگیری.
موهاشو همچین خوش حالت و قشنگ شونه کرده بود و فرم داده بود که آدم دوست داشت یه دستی به موهاش بکشه.چشم و ابرو و موهای مشکی وچشمای دقیق با یه حالت خاص توی چشماش که همین نگاه خاص جذابیت صورتشو بیشتر می کرد با یه قیافه یی که وقتی با کل تیپ و هیکل و قیافه کنار هم می زاشتی خیلی جذاب می شد و آدمو به سمت خودش می کشید.
با اینکه تو لحظه ی اول فکر کردم صداش آشناست اما هر چی به قیافش نگاه کردم هیچ آشنائیتی توش نمی دیدم.اشتباه کردم دفعه ی اولم بود که این پسرو می دیدم.هممون زل زده بودیم به این پسره و هیچ کدوم جواب نمی دادیم اونم که دید ما جواب نمی دیم فکر کرد سؤالشو نشنیدم.
من:ببخشید؟؟؟
پسر:اتاق مهندس امینی؟
با دست به انتهای سالن اشاره کردم.قد یه ثانیه یا کمتر تو چشمام نگاه کرد.یه جور عجیبی بود. بعد به سمت انتهای راهرو و اتاق مهندس امینی رفت.
همون جور که رفتنشو نگاه می کردم نشستم سرجام بین بچه ها.پاهام سر شده بود.همه مون داشتیم از فضولی می مردیم که بفهمیم این پسره کی بوده.از حق نگذریم خوش تیپ و خوش قیافه بود.
مهسا:این کی بود بچه ها؟
همه ی سرها به علامت نمی دونم تکون خورد.هنوز هیچکی چشمشو از ته سالن برنداشته بود با اینکه پسره رفته بود تو اتاق ولی ما کماکان زل زده بودیم به سالن.
روجا:فکر می کنید دانشجو بوده؟
مریم: نه بابا دانشجو چیه؟بهش می خورد ترم یکی باشه؟
مهسا:شاید درسش تموم شده؟
من:یعنی اگر ترم بالائیمون بود ما یادمون نمی یومد؟این یارو دفعه ی اولشه اومده اینجا نمی بینید آدرس اتاقا رو از ما پرسید.
دوباره سرها به نشانه ی آره تکون خورد.برگشتم نگاهشون کردم دیدم تو عالم خودشونن و زل زدن به سالنیکی یه دونه زدم تو سرشون تا به خودشون اومدن.
من:ندید بدید بازی چرا در می یارید شما؟ مگه تا حالا پسر ندیده بودید؟
مهسا:چرا دیده بودیم اما این از همه شون بهتره.نمی دونم یه حس عجیبی میده.
مریم:آره حسش عجیبه اما کی گفته از همه بهتره؟تو دانشگاه خودمونم کلی پسر خوب داریم.
بعد شروع کردن حرف زدن پشت سر دانشجوها.خلاصه بعد 3 ساعت تونستیم انتخاب واحد کنیم و بریم سر خونه زندگیمون.
مهیشه هفته ی اول شروع ترم کلاسا تق و لقه اما نه برای دانشگاه ما.انگار همه ی بچه ها چه اونایی که تو همین شهر زندگی می کنن چه کسایی که از شهر های دیگه میان و خوابگاهی هستند قسم خوردن سر همه ی کلاسها حاضر باشند و حتی یک دونشونم جا نندازند.البته شاید هم حق داشته باشند.سال دوم که بودیم می خواستیم مثلاً نشون بدیم که دانشجو هستیم و بزرگ شدیم و دیگه لازم نیست از اولین روز شروع کلاسها بریم سر جلسه تا آخرین روزش.گفتم هفته ی اول که معمولاً یه سری از بچه ها نمی یان دانشگاه با هم هماهنگ کنیم و یک روزی که فقط یک کلاس داشتیم هیچ کدوممون نیایم کلاس.استادم ببینه هیچ کسی نیومده کلاسو تعطیل می کنه و بی خیال میشه.اما استاد بی خیال نشد.برای تلافی کار ما به همه ی بچه های کلاس یه غیبت خوشگل داد و گفت اگه دوباره دست جمعی کلاسو تعطیل کنید بهتره برید این درسو حذف کنید.
از اون روز به بعد هیچکی جرأت نداره با هماهنگی قبلی نیاد سر کلاس چون این استادا هر کاری از دستشون برمیاد.
هفته ی اول و کلاً جلسه ی اول بیشتر وقت کلاس مربوط میشه به معرفی استاد و دانشجوها و نحوه ی تدریس منابع مورد استفاده و چگونگی امتحان و تقسیم نمره های امتحانی و...اما ماها که سال آخربودیم تقریباً همه ی استادامونو می شناختیم.استادها هم بعد چهار سال چه به قیافه چه اسم هممون رو می شناختن.
اما کلاسهای اختیاری معمولاً استادهای جدیدی داشت که یا مال گروه های دیگه بودن یا از دانشگاه های دیگه اومده بودن. وسط هفته بود و ساعت دوم کلاسها.یه درس اختیاری بود.اختیاری که چه عرض کنم همچین اختیاری هم در کار نبود.دانشگاه درسو پیشنهاد می ده و ما باید این درسو بگیریم چون هیچ درسی اختیاری دیگه ای غیر از اونی که دانشگاه موظفمون کرده بگیریم وجود نداره.در واقع یه جورایی میشه گفت «درس اجباری».خلاصه سر کلاس نشسته بودیم و همه داشتن با هم حرف می زدند. هم همه ای راه افتاده بود تو کلاس.من معمولاً همه ی جزوه ها رو می نویسم با این که سعی می کنم تند تند بنویسم و به خاطر همین خرچنگ وقورباغه می نویسم اما بازم جا می مونم.
مهسا خیلی آروم آروم جزوه می نویسه اما کم پیش می یاد که جا بمونه و معمولاًجزوش از همه مون کاملتره.ساعت قبل هم من سر جزوه نویسی یه چند جایی رو جا مونده بودم و به خاطر همین جزوه ی مهسا رو گرفته بودم که تا قبل از ورود استاد جدید به کلاس قسمتهایی که ننوشته بودمو پیدا کنم وبنویسم.انقدر سرم گرم کار خودم بود که نفهمیدم کلاس ساکت شده و یکی دو نفر دارن سلام می کنن.حتی به سقلمه های مهسا که پهلومو داشت سوراخ می کرد توجهی نداشتم.اما یه دفعه با شنیدن یه صدایی منجمد شدم.

:سلام من معینی هستم.استاد این درستون.با اینکه درستون اختیاریه اما خیلی مهمه.امیدوارم که همه سرکلاسها به صورت منظم و کامل شرکت کنند و استفاده ی کافی رو از کلاس ببرن.خوب...اسمها رو بر طبق لیستی که آموزش به من داده می خونم تا با قیافه و اسامی آشنا بشم."
سرمو بلند کرده بودم و زل زده بودم به استاد معینی.صدا خیلی آشنا بود اما قیافه...
استاد معینی همون پسری بود که تو سالن ازمون آدرس گرفته بود وما مثل خنگا رفتار کرده بودیم.وای چه گند عظیمی.کاش یکم معقولانه تر عمل کرده بودیم.

یه آن به خودم اومدم دیدم سقلمه ی مهسا دیگه از پهلو گذشته و رسیده به دل و رودم.همچین درد گرفته بود که نگو.با عصبانیت برگشتم یه چشم غره بهش رفتم می خواستم یه چیزی بهش بگم که دیدم،با چشم داره بهم اشاره می کنه و زیر لبی میگه:بگو بله..بگو بله..اسم توروخونده...

یه نگاه به دورو برم کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن و منتظرن.تازه دوزاریم افتاده بود.یه نگاه به استاد کردم دیدم خیلی آروم داره بهم نگاه میکنه و منتظره.

توجام صاف نشستم و دستمو بردم بالا یعنی «بله».

استاد همون جور که بهم نگاه می کرد با یه لبخند محو گفت:خانم سوگند آریا؟

_:بله استاد.

یه ثانیه دیگه بهم نگاه کرد و بعد رفت سرغ اسم بعدی. منم برگشتم به مهسا گفتم: چی میشد زودتر بهم میگفتی تا آبروم نره؟

مهسا:بابا رو توبرم آرنجم درد گرفت بس که کوبیدم بهت.

روجا:بسه دیگه. ساکت استاد داره نگاهمون میکنه.

آروم نشستن سر کلاس خیلی سخته مخصوصاً که باید ساکت بشینی و توکل کلاس فقط یک نفر حرف بزنه. معمولاً خونه ی پرش یک ساعت اول شروع کلاس آدم بتونه خودش و نگه داره و به زورم که شده به حرفهای استاد گوش کنه اما از یک ساعت که گذشت دیگه این فکر آدم به همه جا کشیده می شه به غیر از درس و کلاس.

من معمولاً سریع خوابم میگیره. سرم سنگین میشه و چشام قیلی ویلی میره و پلکام هی میوفته روی هم و سرم خم میشه. این همیشه یه مصیبت عظیمه. واسه همین سعی میکنم سر کلاسا همیشه عینک طبیمو بزارم رو چشمام که حالت خواب آلودگی چشمام کمتر پیدا باشه.

کلاسهای استاد معین هم مستثنا نبودن. یک ساعت اول که گذشت دیگه حواسم به درس نبود همش داشتم چرت می زدم. خب بعد 3 ماه تعطیلی و صبح تا شب تو خونه خوابیدن خیلی سخت بود که بتونم 4 ساعت کامل تو کلاس بشینم و به درس گوش بدم.

قبل این کلاسم یه کلاس دیگه بود که مجبور شدم 2 ساعت تموم سرکلاس بشینم. استادش از 8 صبح که کلاس شروع می شد شروع میکرد به درس دادن تا 9:55ً به طور کامل و یکریز درس می داد و ماهام باید تند تند جزوه می نوشتیم.

دیگه مخم هنگ کرده بود و نمی کشید.عینکمو چشمم گذاشتم و سعی کردم زیادی تابلو نباشم.اصلاً حواسم نبود همه ی تمرکزمو گذاشته بودم رو اینکه کسی نفهمه دارم چرت می زنم. بدبختی اینکه من چه 2 دقیقه چه 2 ساعت چشمامو میبستم فرقی نمی کرد. سریع خوابم می گرفت و حتی بیشتر وقتها خوابم می دیدم. ساعت از 11 گذشته بود حدوداً یا 11:9،ً11:8 بود که استاد گفت: برای امروز درس کافیه. چون جلسه ی اوله بعد از تابستونه بهتون ارفاق می کنم و کلاسو زود تعطیل می کنم.

می بینم که خیلی هاتون خوابتون گرفته و بیشتر از این نمی تونید به درس توجه کنید.

من که با حرف استاد تازه هوشیار شده بودم سعی کردم صاف بشینم و زل بزنم به استاد که یعنی همه ی حواسم به درس بود. اما با نگاهی که استاد معینی بهم کرد اونقدر خجالت کشیدم که حد نداره. یه نگاه سرزنش کننده و گله گزار بود. با تأسف سرشو تکون داد و رو به بچه ها گفت: از جلسه ی بعد هر کسی نمی تونه سر کلاس بشینه به خودش زحمت نده بیاد تو کلاس.

بعد هم وسایلشو جمع کرد و از کلاس خارج شد. همه نفس راحتی کشیدن و شروع کردن به حرف زدن باهم و نظر دادن.

مهسا:اوف... راحت شدم. وای خدا کی فکر می کرد یه همچین استاد جوونی اینقدر جذبه داشته باشه. از دختر و پسر هیچکدوم جرأت نمی کردن حتی نفس بکشن چه برسه به اینکه حرف بزنن.

مریم:این استاده چه با سواد بود با چه هیجانی درس می داد انگار عاشق این درسه.

مریم معمولاً زیاد حرف نمی زنه اما هر چند وقت یکدفعه که حرف می زنه اگه از روی عقل بگه به نکته ی مهمی اشاره می کنه.

حق با مریم بود. اون یک ساعتی که داشتیم به درس گوش میکردم فهمیدم که بار علمیش بالاست سعی می کرد همه چیزو ساده و روان و در عین حال دقیق و کامل بگه تا همین جا سر کلاس کل درسو بفهمیم.

استاد معینی شده بود سوژه ی کل دانشکده. در واقع هر کسی که باهاش درس داشت و اونایی هم که درس نداشتن و فقط دیده بودنش در موردش صحبت می کردن. یک استاد جوون و فوق لیسانس با معدل
A.
معمولاً به استادهای فوق لیسانس خیلی سخت کلاس واسه تدریس می دن. اما این استاد فرق می کرد. معدلش
A بود و شاگرد اول. ظاهراً از دانشگاه سراسری فارغ التحصیل شده بود و همون جا می خواستن واسه دکتری بهش سهمیه بدن اما خودش نخواست که بخونه. هیچ کس اطلاعات درستی ازش نداشت.
خیلی سنگین می یومد سر کلاس و درس می داد و سنگین می رفت تو دفترش می نشست. هیچ کس حرف و حدیثی پشت سرش نشنیده بود.

یه استاد داشتیم به اسم استاد حمیدی. استاد خوبی بود. هر درسی که خالی میشد و استاد نداشت چه تخصصش بود یا نبود می دادن به این استاد. معمولاً خوش تیپ و تر وتمیز بود. سی و چند ساله بود. بچه ها میگفتن یه زن خیلی خانم و خوشگل داره. همیشه خیلی به خودش می رسید. یه جورایی خوشتیپ ترین استاد دانشگاه بود. بوی عطرش خیلی خوب بود. همه دوست داشتیم بدونیم از چه عطری استفاده می کنه.

یه سه هفته ای از شروع ترم می گذشت با بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم استاد معینی و استاد حمیدی با هم دارن قدم می زنن و حرف زنان می رن سمت ساختمان گروه.

مهسا:چه با هم مچ شدن. البته حق هم دارن. تقریباً جوان ترین استادای گروهمون هستند. باید باهم دوست بشن.

من: آره با هم جورن. اما فکر کنم استاد حمیدی رقیب پیدا کرده. از حق نگذریم. مهندس معینی هم جوون تره و هم خوش قیافه تره. هیچ سوء پیشینه ای هم نداره.

روجا: آره گفتی سوء پیشینه یادم افتاد یه چیزی براتون تعریف کنم. ریحانه رو که می شناسید؟ همه با سر تأیید کردیم.

مریم: نه! ریحانه کیه؟

من: اَه... مریم تو هم که همیشه از همه چیز عقبی. ریحانه همون دختره ترم بالائیس دیگه.

[وقتی ما سال اول بودیم ریحانه سال آخر بود. یه دختر چشم و ابرو مشکی. از نظر قیافه دختر زیبایی بود. اما از نظر رفتاری چندان تعریفی نداشت. از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم که ریحانه وقتی ترم آخر بود با استاد حمیدی دوست شده بود و سروسری با هم داشتند.

حتی گفته بودند ریحانه به استاد حمیدی فشار می آره تا استاد زنشو طلاق بده و با اون ازدواج کنه. اما چون زن استاد یک زن زیبا و کامل بود ظاهراً استاد بهانه ای برای جدایی از اون نداشت. البته ریحانه هم بیکار ننشسته بود گفته بودند که اون هم با یه پسر جوون و پولدار دوسته و ترجیح می ده که با اون ازدواج کنه. اما اگه اون نشد استاد حمیدی مورد مناسبی برای ازدواج بود. در هر حال همیشه از این حرفها بود وما فقط اونها رو از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم. درسته که از قیافه ی استاد پیدا بود که وقتی جوون بود شیطون بوده اما ما توی دانشگاه چیزی ازش ندیده بودیم.

ما حداقل ترمی یک درس با اون داشتیم اما هیچ حرکت ناجوری از این استاد ندیده بودیم. تنها چیز بدی که وجود داشت همین شایعاتی بود که در این مورد می گفتند.

مریم: آهان یادم اومد.حالا ریحانه چی شده؟

روجا: خسته نباشید بعد یک ساعت تازه یادت اومد؟ داشتم می گفتم. بچه ها میگن یکشنبه ریحانه اومده بود دانشگاه. مهنا اولین نفری بود که اونو دیده. از همون در دانشگاه
sms میزنه به هرکسی که میشناخته و میگه ریحانه نامی وارد دانشگاه شده. همه ی بچه هام خبر و پخش میکنن. ریحانه که وارد دانشگاه میشه هر جامیره چند تا چشم دنبالشن.
من: واقعاً؟ اه... چه حیف شد خیلی دلم می خواست منم ببینمش.

روجا: آره حیف شد. اما می دونید نکته ی جالبش چیه؟

مهسا: نه چیه؟...

روجا نگاهی به اطرافش کرد و سرش و جلو اورد ما هم برای اینکه صداشو بهتر بشنویم خم شدیم جلو.

روجا صداشو پائین آورد وآروم گفت: جالبش اینجاست که با اینکه یکشنبه روز کاریه مهندس حمیدی بود اما هیچ کس از صبح اون و ندیده. ریحانه هم عصبانی دربه در دنبالش می گشت.

من: وای یعنی استاد کلاساشو کنسل کرده؟ پس شایعه ها درسته چون استاد حمیدی آدمی نیست که بی خودی سر کلاس نیاد. وای... ای کاش منم بودمو صحنه رو می دیدم.

مهسا: حتماًخیلی هیجان انگیز بود. منم بودم فرار می کردم. اگه اینجا بود و ریحانه رو می دید خیلی ضایع می شد.

یکم پشت سر استاد و ریحانه حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. دانشگاه با اینکه همه ی انرژی آدم و میگیره. اما به آدم انرژی هم میده اینکه یه هدفی داری. در ضمن بودن پیش دوستام خیلی عالیه. هر روز توی یه جمع صمیمی و هم سن با اینکه کلی حرف می زنیم اما بازم وقت کم می یاریم. هیچ جا برای فراموش کردن زمان بهتر از جمع دوستان نیست.

استاد معینی روش خاص خودشو برای تدریس داشت.دو جلسه درس می داد وجلسه ی بعد یک امتحان از قسمتهای تدریس شده می گرفت. به نظر کار خوبی بود چون هیچ مدلی نمی شد بچه ها رو مجبور کرد که درسو در طول ترم بخونن.

امتحاناش هم همیشه یه شیوه ی خاص داشت سری اول سؤالات تستی بود و سری دوم سؤالات تشریحی .

استاد معینی برام مثل یه معما بود. به نظر صداشو خودش آشنا بود اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد که کجا دیدمش همین موضوع گیجم می کرد. با اینکه کل ساعت کلاسشو درس می داد اما بازم وقت کم می آورد و مجبور بود کلاسهای فوق العاده بگذاره.

سعی می کرد از دانشجوها کار بکشه تا مطمئن باشه درسی رو که داده به طور کامل درک شده. برای همین هم به طور مداوم به بچه ها پروژه می داد و امتحان می گرفت. سعی می کرد همه رو برای کنکور ارشد آماده کنه.

می گفت:مهم نیست که شما قصد دارید برای ارشد بخونید یا نه در هر حال همه تون اون امتحان رو می دید.این امتحان می تونه به عنوان محکی باشه برای شما که بدونید توی این چهار سال که درس خوندید چی یاد گرفتید و چی حالیتونه.

سه شنبه بود وهمه تو دانشگاه دور هم جمع شده بودیم.8 صبح کلاس داشتیم و بعد از 1:45ً استاد ولمون کرده بود. درسا هم سنگین بودن هم زیاد. از طرفی استرس کنکور هم بود. تکلیفمون معلوم نبود. نمی دونستی باید درسای سخت ترمتو بخونی یا باید درسایی که تو کنکور میاد و بخونی. آدم حسابی گیج می شد.

استاد معینی کلاس فوق العاده گذاشته بود.معمولاً ساعت کلاس و روزش رو تعیین می کرد. اما شماره ی کلاس رو نه. می یومد ببینه کدوم کلاس خالیه تا ازش استفاده کنه.

همه ی بچه ها دم ساختمان جمع شده بودن و منتظر استاد که بیاد و بگه کدوم کلاس باید بریم. یکی از بچه ها از دور استاد و دید و به بقیه خبر داد

: بچه ها استاد اومد.
همه خودشونو جمع وجور کردن مرتب وایسادن تا استاد بهمون رسید. همه یکی یکی سلام میکردن و استادم با حوصله جواب سلام همه رو می داد.
به نظر رابطه ی خوبی با بچه ها داشت. همه دوسش داشتن و هیچ کس جرأت نمی کرد پشت سرش بد بگه. با اینکه تو درس سختگیر و حساس بود هیچ کس گله ای نداشت.
استاد: خب بچه ها کسی نرفته دنبال کلاس؟
یکی از پسرهای کلاس که سرزبون دار تر از بقیه بود گفت: استاد ما جسارت نمی کنیم تو کار شما دخالت کنیم. اما همین جوری گذری از کنار کلاسها رد می شدیم دیدیم همه جا پره و همه کلاس داشتن.
استاد: یعنی هیچ کلاسی خالی نبود.
_:چرا استاد یه جا خالی بود منتها آزمایشگاه بود. به نظر تنها جای خالی تو طبقه بود. دیگه جاهای دیگه رو نگشتیم.
استاد: باشه، خوبه بریم تو همون آزمایشگاه. یکم هم حال و هوای کلاس از شکل رسمی در می آد و اونقدر ها کسل کننده نیست.
بعد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: قابل توجه اون دانشجوهایی که سر کلاس دائم چرت میزنن بعد یه نگاه گذری به جمع ما چهار نفر کرد و به آقای اکبری همونی که آزمایشگاهو بلد بود گفت: لطفاً نشونمون بدید.
به خاطر حرف استاد کلی خجالت کشیدم. نمی دونستم می فهمید که خوابم میگیره یا نه. اما هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود. من خوش خیالو بگو فکر می کردم با وجود عینک کسی متوجه ی چشمای چپ شده از خواب من نمی شه.
سعی کردم خودمو پشت بچه ها قایم کنم و وقتی وارد آزمایشگاه شدیم روی اولین صندلی خالی کنار دوستام نشستم.
آزمایشگاه پر بود از وسایل شیشه ای و دستگاه های مختلف و محلولها و ترازو ها با اندازه و دقت های مختلف. وسط آزمایشگاه یه میز بزرگ بود. میز که چه عرض کنم بیشتر شکل یه سکوی سرامیکی یا کاشی کاری شده بود که به صورت U انگلیسی بود.
در واقع یه مربع که یه ضلع نداشت و روبروش یه تخته بود. همه ی صندلی ها هم دور تادور این مربع توخالی چیده شده بود. وسط میزها یعنی وسط مربع خالی یه صندلی بود که پیدا بود برای نشستن استاد یا مسئول آزمایشگاه بود.
همه دور تا دور میز نشستیم و استادم صندلیش و کشید عقب و روش نشست. یه نگاهی به تخته کرد و بعد خطاب به آقای اکبری گفت: خوب آقای اکبری حالا که زحمت پیدا کردن جارو کشیدید لطفاً زحمت اوردن ماژیک و هم بکشید برید آموزش یه ماژیک بگیرید بیارید تا درس رو شروع کنیم.
آقای اکبری هم یه چشمی گفت و از جاش بلند شد تا بره دنبال ماژیک.
جلسه ی قبل که کلاس داشتیم استاد امتحان گرفته بود و قرار بود جلسه ی بعد هم امتحان بگیره. بچه ها هم شروع کرده بودن با استاد در مورد امتحان صحبت کردن.
استاد از بچه ها پرسید امتحان جلسه ی قبل چه طور بود و همه میگفتن: استاد خیلی عالی بود. ما راضی بودیم.امتحان راحتی بود.
جالب اینجا بود که به نظر من خیلی هم سخت بود و من فکر می کردم جوابهای ناجوری به سؤالات دادم. برگشتم یه نگاه به مهسا کردم دیدم اونم با من موافقه. بهش گفتم:
من: کجای امتحان آسون بود؟ من که خراب کردم. پس این سؤالایی که اینا میگن کجا بود که ما ندیدیم؟
مهسا: آره منم افتضاح نوشتم. به نظر منم سخت بود.
هر دو با تعجب و لبخند داشتیم با هم پچ پچ می کردیم چون یا ما امتحان و حسابی خراب کرده بودیم یا بچه ها و به خاطر همین موضوع خندمون گرفته بود.
منو مهسا دقیقاً رو به روی استاد معینی نشسته بودیم و در تیر رس نگاه استاد بودیم. استاد حواسش به ما بود. ما که به خیال خودمون داشتیم یواشکی حرف می زدیم و میخندیدیم یه دفعه با صدای استاد خشک شدیم و خندمون رو صورتمون ماسید.
استاد: مشکلی پیش اومده خانم اریا؟
من: نه ... نه استاد چه مشکلی؟
استاد: پس میشه بگید به چی می خندید تا ما هم بخندیدم؟
هم خجالت کشیده بودم هم نمی دونستم چی بگم اونم جلوی کل بچه های کلاس از دختر و پسر بگم ما گند زدیم به امتحانمون واسه همین می خندیدیم؟ نمی گه شما خلید آخه؟
با تته پته و بریده بریده گفتم: راستش استاد ... چیزه ... یعنی امتحان جلسه ی قبل ... خوب ...
استاد که منتظر بود من حرفمو کامل کنم با بی صبری گفت: خوب ...
دلمو زدم به دریا و مستقیم به استاد نگاه کردم و گفتم: خوب ما خراب کردیم.
بعد که دیدم ابروهای استاد از تعجب بالا رفت برای تصیح حرفم گفتم: یعنی خوب به نظر ما امتحان سختی بود. (( با دست خودم و مهسا رو نشون دادم.)) اما با توجه به اینکه تقریباً اکثریت کلاس میگه امتحان آسونی بود پس حتماً ما امتحانمون خراب شده که یه همچین احساسی داریم.
از خجالت جرأت نمی کردم غیر از استاد به کس دیگه ای نگاه کنم. چون با تموم شدن حرفم بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن. واسه همین هم تغیر حالت صورت استاد و کاملاً درک کردم. تو چشماش خنده بود و گوشه ی لبش جمع شده بود. پیدا بود که داره جلوی خودشو میگیره که نخنده.
استاد یه سرفه کرد و روشو برگردوند طرف یکی از دخترها که ازش سؤال کرده بود. منم یه نفس راحت کشیدم.
چون استاد معینی جوون بود نمی خواست به بچه ها رو بده. همین جوری هم نمیشه از پس دانشجوها براومد چه برسه به اینکه لیلی به لالاشون بذاره. به خاطر همین سعی میکرد جلوی بچه ها مخصوصاً دختر ها نخنده. حقم داشت. بچه ها می خواستن در مورد امتحان جلسه ی بعد یه چیزایی بدونن و سعی می کردن با سؤال کردن زیاد از زیر زبون استاد حرف بکشن هر کسی یه سؤال می کرد.
_: استاد امتحان سخته؟
+: اگه مثل این دفعه سؤال بدید خیلی خوبه؟
*: استاد نمره ی این امتحانا چقدر تأثیر داره تو نمره ی پایان ترم؟
استاد با یه لبخند به بچه ها نگاه می کرد. انگار کیف میکرد که میدید بچه ها سعی میکنن ازش حرف بکشن. جوری نگاه می کرد که انگار منظره ی هیجان انگیزی جلوشه.
مهسا محو استاد شده بود. یکم صداشو نازک کرد و با عشوه ای که همیشه تو صداش بود گفت: استاد نمیشه سؤالات رو یکم ساده تر بگیرید؟ آخه خیلی سخته.
داشتم از دست مهسا حرص می خوردم. زیر لبی گفتم: مهسا نمی بینی استاد چه جوری می خنده؟ عمراً به حرف ماها گوش کنه. مطمئنن کار خودشو میکنه. این جوری فقط خودمونو ضایع می کنیم. نمی خواد چیزی بگی.
اما مهسا اصلاً به من توجهی نمی کرد.ظاهراً اصلاً صدای منو نمی شنید. دوباره مهسا اومد خودشو لوس کنه واسه همین گفت: استاد نمیشه همه ی سؤالا تستی باشه؟
می خواستم مهسا رو ساکت کنم تا کمتر خودشو ضایع کنه واسه همین با پام کوبیدم به ساق پاش. فکر کنم یکم محکم کوبیدم چون بی هوا یه آخی گفت که خدا رو شکر تو سروصداهای بچه ها گم شد و کسی غیر از من نشنید. بعد با دست پاشو گرفت و به من چشم غره رفت. سرمو بلند کردم که ببینم کسی متوجه شده یا نه. تا سرمو بلند کردم استاد و دیدم که از رو به رو متوجه ی ماهاست از روی لبخندی که زورکی سعی میکرد جلوشو بگیره فهمیدم که همه چیزو دیده. وای خدا از خجالت سرخ شدم. از طرفی هم کاری که کرده بودم و قیافه ی استاد اونقدر خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. برگشتم به مهسا نگاه کردم اونم استاد و دیده بود.
دیگه نمی تونستم خودمو کنترول کنم. سرمو گذاشتم روی میز و از خنده ای که سعی میکردم بی صدا باشه کبود شده بودم. مهسا هم دسته کمی از من نداشت. هر وقت خندش شروع میشد دیگه تمومی نداشت. همچین می خندید که تمام تنش تکون می خورد. هر وقت این حالتی می شد ما میگفتیم مهسا رفته رو ویبره. این ویبره ی مهسام مزید بر علت شده بود که خندم بیشتر بشه. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم استاد چشمش به ماست و اونم نمی تونه جلوی خندش رو بگیره. از طرفی یکی از بچه ها ازش سؤال پرسیده بود و منتظر جواب بود اما استاد به جای جواب دادن کبود شده بود.
یه دفعه شروع کرد به خندیدن و برای توجیح خندش فقط گفت: بچه ها من از اینجا پاهاتونو می بینم ...
بچه ها از این حرف استاد خیلی تعجب کردند اما از اونجایی که استاد چشمش به ما بود و من و مهسا هم سرمون رو میز بود و داشتیم می خندیدیم، شصتمون خبردار شد که هر چی هست مربوط به ماست و ما یه کاری کردیم. اصلاً یادم نیست بقیه ی کلاس چه جوری گذشت چون هر وقت سرمو بلند می کردم تا چشمم به استاد یا مهسا می افتاد ناخودآگاه خندم می گرفت و برای جلوگیری از خندیدن دوباره اصلاً جرأت نکردم تا آخر کلاس سرمو از رو میز بلند کنم. در طول کلاس زل زده بودم به برگه ی جلوی روم.
بعد کلاس همه ی بچه ها دور من و مهسا جمع شدند تا ببینن موضوع به طور کامل چی بوده.
منم که اصلاً حوصله ی توضیح دادن نداشتم.از طرفی هم بس که خندم رو قورت داده بودم دل درد گرفته بودم. سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون گذاشتم مهسا داستانو برای بچه ها ی کنجکاو تعریف کنه.
از کلاس که بیرون اومدم چشم تو چشم استاد شدم ناخودآگاه گفتم: ببخشید.
استاد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: واسه چی؟ برای اینکه ززدی پای دوستتو ناکار کردی ؟؟؟ یا واسه اینکه من پاهاتون رو دیدم؟؟؟ خب حیف بود یه همچین صحنه ای رو از دست بدم.
از خجالت سرخ شده بودم از طرفی دهنمم یه متر باز مونده بود (( یعنی این همون استاد معینی عصا قورت داده است که داره باهام شوخی می کنه؟؟؟ ) نمی دونستم چی بگم واسه همین دوباره گفتم: ببخشید.
استاد دقیق بهم نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره. خودتو اذیت نکن.
بعد راشو کج کرد و از سالن خارج شد.
منم تا میتونستم به خودم بد و بیراه گفتم که چرا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو ضایع کردم.
معمولاً سر کلاسها بچه ها موبایلشونو خاموش نمی کنن میزارن رو حالت سکوت و ویبره که اگه تلفن شون زنگ خورد بفهمن و از کلاس برن بیرون و جواب بدن.
معمولاً هم مشکلی پیش نمی یاد.تقریباً همه همین کارو میکنن.استاد معینی زیاد خوشش نمی یومد کسی سر کلاسش از جاش بلند شه و بره بیرون.
همیشه میگفت:حواسم پرت میشه و رشته ی کلام از دستم در میره.
سر یه جلسه یکی از بچه های کلاس که موبایلش رو ویبره بود گوشیشو دستش میگیره و از کلاس میره بیرون که جواب بده.کلاس،کلاس استاد معینی بود.
همیشه بچه ها گوشیشون و میزاشتن توی جیبشون تا استاد نبینه و به هوای دستشویی رفتن میرفتن بیرون از کلاس و برای اینکه تابلو نشه میزاشتن کامل از کلاس برن بیرون و یه چند قدم دور از کلاس به موبایلشون جواب میدادن.
اما اون جلسه اون دختر موبایلشو تو دستش گرفته بود و هنوز کاملاً از کلاس بیرون نرفته گوشیشو جواب داد و مشغول حرف زدن شد.استاد معینی هم در حین درس دادن بود و داشت روی تخته یه نکاتی رو می نوشت، وقتی این دختر از جاش بلند شد حواس استادم پرت اون شد و از لحظه ای که دختره از جاش بلند شد تا لحظه ای که از کلاس خارج بشه چشم استاد بهش بود.
اون دختر هنوز به طور کامل از کلاس خارج نشده بود که تلفنشو جواب داد.همه ی بچه ها دهنشون از این کار و دل و جرأت اون دختره باز مونده بود.
همه یه نگاه به دختره می کردن ویه نگاه به استاد.نارضایتی از چهره ی استاد پیدا بود.استاد معینی از اینکه اون دختر همکلاسیم وسط حرف استاد از جاش بلند شد و می خواست کلاسو ترک کنه به اندازه ی کافی عصبانی بود وقتی که دید دختره داره با تلفن حرف می زنه خونش به جوش اومد.
پشت سر دختره رفت ودرو باز کرد وبا عصبانیت گفت:خانم بفرمائید توی کلاس.
دختره چشماش از تعجب گشاد شده بود و اونقدر از کار استاد شوک زده بود که نمی تونست تکون بخوره.استاد با عصبانیت زیاد دوباره تکرار کرد:تلفن تون رو قطع کنید بفرمائید سر کلاس.
بعد استاد درو باز گذاشت و تکیه داد به در تا دختره که خیلی ترسیده بود بیاد توی کلاس.بعد استاد با چشماش اونو تعقیب کرد تا سر جاش نشست.استاد چشماشو بست ویه نفس بلند کشید تا عصبانیتش کمتر بشه.بعد با صدایی که عصبانیت درش دیده می شدگفت:از این به بعد حق ندارید سر کلاس من با تلفن روشن بیاید.اگه تلفنی زنگ بزنه یا کسی از جاش بلند شه بره بیرون تا تلفنشو جواب بده،بهتره دیگه تو کلاس برنگرده و از همون طرف بره درسشو حذف کنه.
همه ی بچه ها حسابی ترسیده بودن.هیچ کس استادو تا به حال اونقدر عصبانی ندیده بود.هیچ کس هم جرأت حرف زدن نداشت.
از اون روز به بعد هیچ احدالناسی جرأت نداشت جلوی استاد معینی به گوشیش حتی نگاه کنه چه برسه به اینکه دستش بگیره.

استاد معینی خیلی جذبه داشت.با اینکه جوون بود و به خاطر همین باید حرف زدن باهاش خیلی راحت تر از استاد های دیگه بود اما به خاطر جدیتی که استاد داشت هیچ کس از دختر و پسر جرأت نداشت تنهایی باهاش حرف بزنه.
همیشه هر کس با استاد کار داشت سعی میکرد کم کم یه نفرو با خودش ببره تا تنها نباشه.

مهسا با پروژه ای که استاد معینی بهش داده بود مشکل داشت و از صبح که اومده بود دانشگاه یکریز غر زده بود و گله کرده بود.دیگه حسابیروی اعصاب بود.
من:وای مهسا کشتی منو آخه تو مشکلت چیه دختر؟
مهسا:نمی فهمم.اصلاً نمی دونم اینی که استاد بهم گفته یعنی چی اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم.
من: خب چرا از صبح نشستی وردل منو غر می زنی. برو از استاد بپرس چکار باید بکنی.
مهسا به نشانه ی نه دستاشو تو هوا تکان داد و با ترس گفت: نه، نه، نه مگه خل شدم. هنوز جوونم از جونم سیر نشدم. من اصلاً جرأت ندارم برم پیش استاد معینی.
باکلافگی گفتم: آخه چرا؟ مگه استاد می خوردت؟
مهسا: نه منو میکشه.
با عصبانیت گفتم: دیوونه ای؟ آخه کی تا به حال به خاطر سؤال پرسیدن کسی رو کشته که استاد معینی دومین نفرش باشه؟
مهسا: خب نمی دونم شاید اولین نفرش باشه. در هر صورت من میترسم تنهایی برم پیشش. سوگند جونم میشه تو هم بیای؟
من: من؟ من بیام بگم چی؟ آخه من که کاری ندارم.
مهسا قد پنج دقیقه رو مخم راه رفت و حرف زد تا راضیم کرد باهم بریم پیش استاد. تا گفتم: باشه بریم .
سریع از جاش پاشد ودستمو کشید و یه جورایی کشون کشون منو برد دم اتاق استاد معینی.
دم دفتر استاد که رسیدیم تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم یه آن به خاطر تعریفهای مهسا از استاد ترسیدم. آخه واقعاً این موضوع به من هیچ ربطی نداشت و من نخود آش شده بودم. اما تا اومدم به خودم بجنبم مهسا در اتاق رو زده بود.
استاد از داخل اتاقش گفت: بفرمائید. مهسا هم درو باز کرد و اول خودش رفت تو و بعد منو کشید تو اتاق.
استاد پشت میزش نشسته بود و وقتی ما وارد شدیم سرش رو از روی برگه های جلوش برداشت و به ما نگاه کرد. هر دو تا سلام کردیم و استاد با لبخند جواب سلاممونو داد و بعد گفت:ب فرمائید با من کاری داشتید؟
مهسا: بله استاد. راستش در مورد پروژه ام می خواستم کمکم کنید. اصلاً نمی فهممش.
استاد با لبخند گفت: کدوم قسمتشو نمی فهمید؟
مهسا برگه هاشو از توی کیفش در اورد و داد دست استاد. استاد معینی هم همون جور که برگه ها رو از مهسا می گرفت گفت: خب شماها بنشینید تا من ببینم مشکل از کجاست؟ بفرمائید.
یه نگاه به دورو برم کردم. یه صندلی جلوی میز استاد بود که چسبیده بود به میز ، مهسا برای اینکه به استاد نزدیکتر باشه و روی برگه ها مسلط باشه اونجا نشست. یه صندلی هم روبروی میز استاد بود که چسبیده بود به دیوار من رفتم روی اون نشستم. داشتم با کنجکاوی به دفتر نگاه می کردم. اتاق چندان بزرگی نبود اما ظاهراً وسایل لازم و داشت. یه کتابخونه که توش پر بود از کتابهای درسی و علمی. یه میز و صندلی برای استاد که روش کامپیوتر و وسایل جانبیش بودن ،یه فایل برای ورقه ها و مدارک. یه جا لباسی برای لباسها که یه کت و یه پالتو روش آویزون بود. چند تا صندلی برای نشستن مراجعه کننده ها.
داشتم به دورو بر اتاق نگاه می کردم که دیدم استاد متوجه منه. یه لبخندی بهم زد و گفت: حوصله تون سر رفته؟ خیلی آروم نشستید. بفرمائید شکلات بر دارید تعارف نکنید.
به یه ظرف پر از شکلات روی میز اشاره کرد و با اصرا مجبورمون کرد که یکی یه دونه شکلات ورداریم. استاد مشغول توضیح دادن مشکل مهسا بود و سعی میکرد موضوع رو ساده بیان کنه تا مهسا کاملاً درکش کنه.
منم تو عالم خودم بودم که یه دفعه دیدم از یه جایی یه صدای آهنگ میاد. همه مون با تعجب بهم نگاه کردیم تا ببینیم این صدا از کجا میاد. یه دفعه رنگ و روم سفید شد و دستم شروع کرد به لرزیدن. تازه فهمیده بودم این صدا، صدای زنگ گوشی منه که به کل یادم رفته بود. بس که مهسا هولم کرده بود یادم رفته بود گوشیمو خاموش کنم. یاد عصبانیت اون روز استاد تو کلاس افتادم. با دست لرزون زیپ کیفمو باز کردم و گوشیمو درآوردم و با منگی فقط بهش زل زدم که با صدای استاد به خودم اومدم.ب ا لبخند داشت بهم نگاه می کردو میگفت: نمی خوای جواب بدی؟ گوشیت داره مترکه بس که زنگ خورد.
با گیجی و ترس به خودم اومدم و دکمه ی وصل موبایلو فشار دادم و طبق عادت گفتم:الو سلام .
اما صدا نیومد.
دوباره گفتم:الو..الو...
دیدم صدا نمی یاد تلفنو قطع کردم. یه نگاه به استاد کردم ببینم چقدر عصبانیه اما با تعجب دیدم نه نتها عصبانی نیست بلکه یه لبخند هم رو لبشه و داره به برگه های توی دستش نگاه میکنه.
رو صورت استاد زوم کرده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد. برای اینکه زودتر خفش کنم سریع برش داشتم و گفتم:الو...سلام.
اما یخ کردم از چیزی که شنیدم یخ کردم.
+:دوباره رفت رو منشی تلفنی.
وای خدا ... این صدا ... این جمله ... مگه یادم میره ...
هیچ صدایی نمی شنیدم حتی نفهمیده بودم این صدا رو از تو گوشی شنیدم یانه. به خودم اومدم دیدم گوشی دستمه و روجا پشته خطه و هی الو الو میکنه. با منگی جوابشو دادم. اصلاً نفهمیدم چی گفت و من چی حواب دادم.
حال عجیبی داشتم مطمئن بودم که اون صدا و اون جمله ی آشنا رو شنیده بودم اما کی؟ کی می تونست اون حرفو زده باشه؟ بغض کرده بودم. برای اینکه آروم شم چشمامو بستم.
صدایی که می شنیدم همون صدا بود. همون صدایی که خیلی منتظر شنیدنش بودم. همونی که حاضر بودم هرچی دارمو بدم تا یه بار دیگه بشنومش.
جرأت نمی کردم چشمامو باز کنم می ترسیدم وقتی چشممو باز کنم ببینم صدا رفته. خیلی آروم چشماموباز کردم.
اولین چیزی که جلوم بود استاد معینی بود. به دهنش خیره شده بودم. بعد از یکماه و نیم تازه فهمیده بودم که چرا هر وقت استاد حرف میزد به نظرم اینقدر آشنا بود.
اشتباه نمی کردم. این صدا صدای مهران بود. خودش بود. چند دقیقه ای طول کشید تا صدا و قیافه رو از هم جدا کنم. اما حاضر بودم قسم بخورم که صدای مهران بود که داشت برای مهسا توضیح میداد. بغض گلومو فشار میداد و داشتم خفه میشدم. تو چشمام اشک جمع شده بود و با همون چشما زل زده بودم به استاد. انگار دفعه ی اول بود که استاد و می دیدم.
استاد بعد از کلی توضیح به مهسا گفت: خب حالا فهمیدی چی شد؟
مهسا با لبخند: بله استاد خیلی ممنون که راهنمائیم کردین.
استاد خندید: خواهش میکنم وظیفه امه بازم اگه مشکلی داشتی بهم بگو.
مهسا: چشم استاد.
استاد: خوبه.
سرشو بلند کرد و دید دارم نگاهش میکنم. یه دفعه چشم تو چشم شدیم. نگاهش عجیب بود انگار توش نگرانی بود.
استاد: خانم آریا حالتون خوبه؟
یه دفعه به خودم اومدم دیدم با چشمای اشکی زل زدم به استاد. سرمو پائین انداختم و گفتم: بله استاد خدا رو شکر.
از جام بلند شدم و با مهسا از اتاق استاد بیرون اومدیم. هنوز گیج بودم. نمی دونستم حدسم درست بوده یا نه. اما یه احساسی بهم میگفت استاد معینی همون مهرانیه که من میشناسم.
صدا که همون صدا بود. اما من هیچ وقت مهرانو ندیده بودم. من حتی نمی دونستم اسم استاد معینی چیه؟ بدبختی اینکه هیچ وقت فامیلی مهرانو نپرسیده بودم.
خیلی گیج بودم. نمی دونستم چی کار کنم. داشتم از فضولی می مردم اما راهی برای فهمیدن موضوع نبود. مهسا هم تو عالم خودش بود. باذوق میگفت: خب شد رفتیم پیش استاد الان کاملاً می دونم چی کار کنم. اما راستی اونجوریام که از استاد تعریف میکنن نیست. بیچاره خیلی خوش اخلاقه.
حوصله ی حرفای مهسا رو نداشتم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. دلم می خواست الان خونه بودم. تو اتاقم، روی تخت راحت دراز می کشیدم و به امروز فکر میکردم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 112
  • بازدید ماه : 255
  • بازدید سال : 1,085
  • بازدید کلی : 16,194
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید