loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 56 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
نام نویسنده: Rojin khanum
فصل: 8
تعداد فصل 10
خلاصه ی رمان:
داستان از اونجایی شروع میشه که صنم به عنوان دانشجو حقوق دوس نداره هیچ کس مخصوصا پسرا حقشو بخورن حتی اگه اون یه چیزه کوچیک مثه یه شاخه گل رز باشه!!

برای خواندن رومان روی خواندن رمان در زیر کلید کنید

باکلید درخونه رو باز کردم و رفتم تو خونه،هیشکی هنوز تو خونه نبود،تعجب کردم مامان و صحرا چرا نیومدن؟؟مامان که خونه خاله هم نبود،نمیدونم والله،شاید رفته خرید،اما این صحرا مشکوک تر میزنه!بااین فکر رفتم سمته تلفن شماره صحرا رو وارد کردم:یه بوق...دو بوق...سه بو...
-بله؟
-سلام خوبی؟کجایی؟؟
-سلام مرسی،تازه از شرکت راه افتادم،5دقیقه دیگه هم بااشکان قرار دارم
چشام شد قد کله ام...
-چی؟؟...بااشکان؟؟چشمم روشن بزار زنگ بزنم به دایی زاده دمار ازروزگارش دربیارم!
-اِ؟صنم؟؟چیزی نگیا...اِ؟چه حلال زاده است!اومد من دیگه میرم....
-الووووو قطع نکنیاا...گوشیو بده بهش
-صنم زشته بهش چیزی نگیا...
-باشه تو گوشیو بده بهش.....
منو پشت تلفن پادر هوا نگه داشته بود،معلوم بود دستشو گرفت دمه گوشی که بااونم اتمام حجت کنه،خواهر ماهم خنگه ها،اون تادوروز پیش خر من بود،الان میگه ابرو داری کنم؟؟آبرو چی هست حالا؟؟خوردنیه؟
بعداز دو دقیقه بالاخره رضایت دادو گوشیو داد بهش!
-بلو؟
-سلام خوبی؟
-اره که خوبم مگه میشه باابجیت باشمو و بد باشم!توام مهربون شدیا،خدایا امروز چه روز خوبیه؟بزار ببینم به صحرا بگم بوسم کن بوسم میکنه؟
بعد گوشیو ازدمه دهنش دور کردو مشغوله پچ پچ باصحرا شدن و شروع کردن به خندیدن،من مشغول حرص خوردن شدم،خب بدم میاد منو معطل نگه دارن!
-اخیش چه خوب بود
-زهرمار دفعه بعدی که خواستی الکی باصحرا بگین و بخندین بعدالکی بگی بوسش کردی حداقل دستتو بزار دمه گوشی صداش نیاد،نکبت!
-اِ؟شنیدی؟
-نه بابا!شانسی گفتم!
-خب واقعیتم همینه
-اشکان میگیرم لهت میکنما!اصلا بگو ببینم خجالت نمیکشی هنوز خواستگاری خواهر من نیومدی اومدی بردیش بیرون اونم بدونه سرخر؟
-ای بابا!بزار قبل از ازدواج یه ذره صفا کنیم!
-من کجام شبیهه داییه؟؟زود میاریشا وگرنه دیدمت میدونم باهات چیکار کنم!
-خیله خب بابا!
-از صحرا هم خدافظی کن،مواظبش باشیا!خدافظ
-بای
گوشیو قطع کردم،خب این از صحرا معلوم شد کجاست،حالا مامانم کجاست؟خدا عالم است
ازجام پاشدم و رفتم
اشپزخونه رفتم و دریخچال و باز کردم،برا خودم میوه دراوردم و مشغول شستن شدم،همشو ریختم تو یه بشقاب و رفتم جلو تی وی!ماهوره رو هم روشن کردم مشغول کانال عوض کردن شدم،دیدم تو پرشین توون داره بره ناقلا نشون میده،منم که عاشقه این کارتون،مشغوله دیدن شدم!وسطای کارتون بود که مامان اومد،ازجام پاشدم و رفتم سمتش:
سلام عجقم
مامانم یه عالمه پلاستیک داد دستمو گفت:صنم دوباره این جوری حرف زدی؟لوس هستی لوس تر میشی
-دستت درد نکنه دیگه مامان،باید بگم شووورت ادبت کنه ها!
پلاستیکا رو بردم تو آشپزخونه،تااینکه چشم خورد به یه سوسک و صدام رفت رو هوا:
ماااااااااااااااااااااااا ماااااااان!
 
صبح باصدای زنگ گوشی بیدار شدم،میبایست حاضر میشدم و زود حرکت میکردم،مطمئن بودم بعداز بحثی که با امیرعلی کرده بودم نمیومد دنبالم،پس با سرعت کارامو انجام دادم،وقتی حمام رفتم و اومدم بیرون دیدم وقت کافی برای یه صبحونه کامل دارم،پس راه افتادم سمته پله ها و اومدم پایین،همه دوره هم بودن،حتی بابا!با دیدن بابا سریع رفتم سمتش و از پشت بغلش کرد و یه ماچ ابدار ازش گرفتم،بااینکارم صدای مامانم دراومد:اِ؟حالا دیگه فقط باباتو بوس میکنی؟باشه صنم خانم،بعدا میای پیشم دیگه؟
باخنده میزو دور زدم و مامانم رو هم همونجور بوس کردم،لبمو بردم بغله گوشش و اروم زمزمه کردم:ای مامان حسود،حالا خوبه بابا خودش هرشب سهمتو میده!
صدای جیغ مامان دراومد و من باخنده ازش فاصله گرفتم و روبه روش،بین بابا و صحرا نشستم.رومو کردم سمته صحرا و یه لبخند نثارش کردم و زیرلب صبح بخیر گفتم،اونم جوابمو داد.وقتی مشغوله خوردن شدم مامانم یه تک سرفه کرد و گفت:باید یه چیزی رو به همه بگم!
سرمو گرفتم بالا که دیدم توجه همه روی مامانه،مامان به همه نگاه کرد و خیلی خونسرد گفت:فردا مهمون داریم!
دوباره کلمو گرفتم پایین و گفتم:خب اینکه خیلی مهم نیس،همیشه برامون مهمون میاد!
مامان یه اخم صنم کش کرد و گفت:میزاری حرفمو تموم کنم یا نه؟اتفاقا این مهمونی خیلی هم مهمه!دیروز پری(زن داییم)زنگ زد،یه ذره حالو احوال کردو بعداز یه مقدارمِن مِن و مقدمه چینی گفت میخوان بیان خونمون،منم گفتم قدمتون سرچشم!اونم پرید وسط حرفمو گفت برای یه امر خیر زنگ زدن!حالا هم به کمک همتون لازم دارم که میخوام یه گردگیری اساسی کنم!
شونه هامو با ابروهام هم زمان دادم بالا و یه نچ کردم:نچ مامان خانم دایی اینا رو که نمیتونی بااین کارا گول بزنی پسرش بیاد صحرارو بگیره!گذشت اون زمان که میگفتن مادرو ببین دخترو بگیر!
مامانم دیگه داشت پامیشد بیاد یه گوش مالی حسابی به من بده که بابا باخنده گرفتتش و نشوندش!
ابروهامو خیلی شیطونی دادم بالاوگفتم:مامان جون بابا رو گول زدی بیچاره شد بسه،دیگه اشکان بیچاره گناه داره!
یه نگاه به صحرا انداختم که دیدم داره منو چپ چپ نگاه میکنه،بابا دسته اونم گرفته بود بلند نشه،چرا مردم حقیقت پذیر نیستن،خب پسره مردم بیچاره میشه،بابا جفت پا پرید وسط تفکرم:
مگه تو درس و دانشگاه نداری وایستادی اینجا،دستم خسته شد بس که این دوتا رو نگه داشتم برو حاضر شو دیگه
بعدم شروع کرد به خندیدن،بابا تااینو گفت یه نگاه به ساعت کردم که دیدم هفته!باسرعته جت رفتم بالا،حین حاضر شدن و ارایش کردن باخودم فکرمیکردم چی میشد امیرعلی میومد دنبالم،حداقل لازم نبود باچهارصدتا وسایل نقلیه خودمو برسونم دانشگاه!بعداز یه مقدار ارایش که سعی کردم حتی الامکان ملایم باشه،رفتم سمته کمدم که بادیدنش اه از ته حلقم دراومد،من تواین چندوقته خرید نکرده بودم و میبایست یه لباس کهنه بپوشم!دیگه نمیتونستم برم به صحرا بگم لباستو بده من!خب سنگه پا قزوین که نیستم!مجبوری مانتو خاکیمو پوشیدم و یه مقنعه مشکی هم سرکردم،شلوارمم یه شلوار جینه لوله تفنگی ابی بود که روش برش داشت و پایینش دکمه میخورد!میخواستم کتابامو جمع کنم و تو کوله ام بریزم که تاکوله رو دیدم اشکم براش دراومد،بیچاره تیکه پاره بودعینه شلوارایی که تازه مد شده!درمورده این یکی نتونستم خود داری کنم براهمین ازاتاقم اومدم بیرون و تو اتاق صحرا سرک کشیدم!نبودش،مثه اینکه زود رفته بود شرکت،پس کامل وارد اتاقش شدم و دنباله یه کوله یا کیف گشتم،رفتم سمته کمددیواریش و درشو باز کردم،باکمی گشت و گذار تونستم یه کوله پشتی خاکی پیدا کنم،چه شانسیم اورده بودم ستِ مانتوم بود.برش گردوندم و یه نگاه بهش انداختم بدنبود،زیاد کهنه نشون نمیداد،فقط چنداثار هنرمندانه باغلط گیر روش بود که نشون میداد ماله دورانه جاهلیتشه!
 
سریع ورش داشتم و بردمش تو اتاقم کتابامو دونه به دونه شوت کردم توش،کوله رو انداختم و یه نگاه تو اینه به خودم انداختم بعدکه از ظاهرم مطمئن شدم راه افتادم به سمت پایین!یه نگاه به ساعت انداختم که 7:20نشون میداد،خیلی هول شدم کلاسم ساعت هشت شروع میشد!خودمو هم میکشتم نمیتونستم به موقع برسم،براهمین تصمیم گرفتم یه کم ولخرجی کنم و دربستی بگیرم،تو پذیرایی مامانمو گیراوردم و بهش ازکمد فلک زدم گفتم،اونم بهم گفت:چرا زودتر نیومدی؟چندوقت پیش که داشتی بهم ادرس میدادی برم سرکمدت ببینم بیچاره ازماله گداها هم پاک تره برات پول گذاشتم کنار چنددست مانتو وهرچی که میخوای بگیری!
یهو انگار روحم شاد شد براهمین ازمامانم خواستم برام زودبیارتش،سریع بهم دادتش منم انداختمش تو کوله ام یه ماچ ازگونه اش گرفته ام و راه افتادم سمته در،کتونیمو پوشیدم به حالت دو رفتم بیرون.درو باز کردم،اولین چیزی که نظرمو جلب کرد تو کوچه یه سوناتا سفید بود،یه نگاه به صندلی راننده اش انداختم!باور نمیکردم اون اومده باشه دنبالم!حسابی خرکیف شدم،اگه اون نمیومد باید تو این وضعیت بی پولی،پولِ آژانس میدادم!انگار منو دید که از درخونه اومدم بیرون،تانگاشو دیدم رامو کج کردمو سمت خیابون رفتم،خشکِ خشک که نمیشد سوار ماشینش شم!اونوقت میگفت این ازخداش بوده بیام دنباله،برا همین از سلاح دخترونم استفاده کردم برای خرکردن دیگران(باعرض معذرت)همون ناز کردنه خودمون!
ازماشین یه کم دور شدم که صدای درماشین رو شنیدم،به راهم ادامه دادم که صدام کرد:
-صنم ...خانم
باکمی فاصله یه خانمم به تهش چسبوند!وایستادم اما برنگشتم،صدای پاش میومد که داره میاد سمتم.اومد روبه روم وایستاد:سلام
زیرلب یه سلام خیلی اروم کردم که خودمم صداشو نشنیدم
سرشو انداخت پایین و کلشو خاروند،بعدیهو گفت:دیرکردی،خیلی وقته منتظرتم
یه نگاه توچشاش کردم،ابروهامو دادم بالا وباتعجب گفتم:یادم نمیاد که قرار بوده باشه که شما بیاید دنبالم!
ازقصد رسمی صحبت کردم که هم بدونه ازش ناراحتم هم پررو نشه!
اونم متقابلا تعجب کردو گفت:قرارمون به این زودی یادت رفت؟تواین مدت قرار بود من ببرمت و بیارمت!
طلبکارانه جوابشو دادم:قرار؟چه قراری؟
بهم زل زدو گفت:اینکه باهم باشیم!
نگاه به ساعتم کردمو یه پوف تحویلش دادم،ساعت یه ربع به هشت بود،من خودمو هم میکشتم یا با جت شخصی هم میرفتم دانشگاه به موقع نمیرسیدم:ببین به قدر کافی من دیرم شده،بعدشم نمیخوام خضعبلاتتو بشنوم!
کلافه دستی به سرش کشید:پس بشین تو ماشین که هم تورو برسونم هم حرفامو بهت بگم!
بااین حرفش راه افتادم سمته ماشین،درجلو رو از کردم و نشستم،اونم اومد نشست و راه افتادیم،شروع کرد به حرف زدن:ببین من بهت یه معذرت خواهی بده کارم
یه پوزخند زدمو گفتم:راجبه کدومش؟اینکه میخواستی به خیاله خودت بااحساساتم بازی کنی،یااینکه میخواستی جلو دوستت برام خوشمزه بازی دربیاری؟
همونجور که به روبه رو خیره بود گفت:جفتش،راستش اولش اون چیزی که ازت خواستم فقط مسخره بازی کنم،یااون بوسه ای که ازت گرفتم به قصد بود،چون میخواستم امتحانت کنم
تااینو گفت باشتاب برگشتم سمتش:خیلی پرروایا!خجالت نمیکشی اومدی وره دلم نشستی و میگی ازقصد بوست کردم؟؟تو خیلی غلط کردی...من اون حسام و ببینم داغشو به دل تینا میزارم!
برگشت و تو چشام نگاه کرد:بهت نمیاد ادمه مذهبی باشی؟؟
روشو ازم گرفت ولی من هنوز بهش نگاه میکردم:این چیزا به مذهب نیست،به پاکیو معصومیته!شاید من قدیس نباشم،شاید اونجور که میگم پاک و مطهر نیستم اما حداقل دوس دارم اینا رو برای شوهرم و کسی که دوسش دارم نگه دارم!
یه اه کشید و گفت:این و فهمیدم براهمین واقعا ازت معذرت میخوام،ازت میخوام یه فرصت بهم بدی که خوده واقعیمو بهت نشون بدم.
-چرا برات مهمه که من چجوری راجبت فکر میکنم؟
چوابی نداد،منم برای اولین بار تو عمرم پاپیچش نشدم و مشغوله فکرکردن شدم،بعداز پنج دقیقه گفتم:قبول ولی...
 
ولی چی؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:از تعداد قرارات کم شد،بجای 100تا گل رز شد70تا!دوتاشم که تاالان دادی پس میمونه 68تا...
یه نفس عمیق کشیدو گفت:باشه،قبول
سرمو چسبوندم به شیشه،یه لحظه احساس کردم ماشین وایستاده،نگاهمو چرخوندم و به جلوم نگاه کردم:یاباب الحوائج!چرا انقدر ترافیک اینجا سنگینه؟؟
وحشتناک نگاهم به ساعت دوختم:8و پنج دقیقه بود!دیگه فاتحه دانشگاه رو خوندم و ولو شدم رو صندلیو به کلاس بدرود گفتم!
چشامو روهم گذاشتم که صداشو شنیدم:کلاسه دیگه ای هم داری؟؟
یه نفس عمیق کشیدم:نه،اما این کلاس خیلی مهم بود،مخصوصا الان که نزدیکه امتحاناته میترسم این درسو پاس نکنم
-خب اگه بخوای من کمکت میکنم!
شونه هامو انداختمم بالا بانهایته بیخیالی گفتم:خدا بزرگه بالاخره یه چیزی میشه دیگه
-الان که دیگه نمیخوای بری دانشگاه؟
یه نچ گفتم و منتظر ادامه حرفش شدم:نظرت راجبه فرحزاد چیه؟؟بریم یه صبحانه هم بخوریم
مشغوله فکرکردن شدم که ریتم افکارمو بهم زدو گفت:میشه ازاونورم بریم خرید؟؟من هنوز خرید نرفتم عروسی هم فردا شبه!
تااسمه خریدو اورد لبخند رو لبم اومد :اوکی،ولی من خودمم خرید دارما
بایه لبخند گفت پس پیش به سوی یه صبحونه خوب و بعدازاون یه خریدِ خوب تر!
دیگه چیزی نگفتم و منتظر نشستم،یه نگاه به ضبطش انداختم و یه نگاهم به خودش انداختم سریع دست بردم به دستگاه پخشش یهو صدای یه اهنگ متال اجق وجق بخش شد،صدای سیستمم انقدر زیاد بود که احساس کردم کر شدم،هردو دستمو گرفتم بغله گوشم و چشامو بستم،بعداز چندلحظه احساس کردم صدا قطع شد،دستامو برداشتم باصداش به سمتش برگشتم:ببخشید دسته گل خواهر زادمه
اِ؟پس خواهر و خواهر زاده هم داره!بیخیال سرمو چسبوندم به شیشه که یه صدای قشنگ و ملایم تو دستگاه پخش شد:
چشات ارامشی داره که تو چشمای هیچکی نیست
میدونم که توی قلبت به جز من جای هیچکی نیست
چشات ارامشی داره که دورم میکنه از غم
یه احساسی بهم میگه دارم عاشق میشم کم کم
تو با چشمای ارومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی
تو با لبخند شیرینت بهم عشق و نشون دادی
توی رویایه تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی میخوام،باشی تو کل رویاهام
تا جون بگیرم با تو،باشی امید فرداهام
---
چشات ارامشی داره که پا بنده نگات میشم
ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم
بمون و زندگیمو با نگاهت اسمونی کن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن
تو با چشمای ارومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی
تو با لبخند شیرینت بهم عشق و نشون دادی
توی رویایه تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی میخوام،باشی تو کل رویاهام
تا جون بگیرم با تو،باشی امید فرداهام
(آرامش بهنام صفوی)
چقدر بااین اهنگ ارامش گرفتم،دوباره داشتم میرفتم به سمته حسرتی که خیلی وقته تو دلمه ، ماشین وایستاد و منو ازدنیای تاریکم کشید بیرون،دوباره این پسره یه گل فروشی دید و ازخود بیخود شد،باپام شروع کردم به ضرب گرفتن کف ماشین،تو فکرام غرق شدم،فقط ازخدا کمک خواستم اون دوره زندگیم ازذهنم پاک بشه،دیگه توانه اینکه بخوام بهش فکرکنم،یااینکه...
درماشین باز شد،امیرعلی اومد کنارم نشست،این دفعه بجای یه شاخه گل یه دسته گل رز گرفته بود، ازدستش گرفتم و به بینیم نزدیک کردم،خیلی قشنگ بود،رومو کردم بهش که گفت:درسته قرارمون یه شاخه گل بود،برای امروز رو یکی ازشاخه هاش حساب کن بقیه اشو بزار برای معذرت خواهی...
یه لبخند بی جون بهش زدم و رومو کردم به پنجره،ماشین راه افتاد...
 
بعداز پنج دقیقه که ماشین راه افتاده بود همونجور که به جلو خیره بودم بهش گفتم:تو نمیخوای هیچی ازخودت بگی؟ماشالا شجره نامه خانواده منو میدونی اما من هیچی ازتو نمیدونم!
ساکت موندو بیخیال به رانندگیش ادامه میداد،انگار که من بجای حرف زدن داشتم گل لقد(لگد)میکردم!
بیخیالش شدم،مثه اینکه ازاین بشر ابی گرم نمیشد،انگار دوس نداشت نم پس بده،به جهنم!حالا نیست خیلی شخصه مهمیه،که زندگی نامه شو حتما باید بدونم،ایش سرتخته...
بادو کفش اهنین پرید وسط افکار و بدوبیراهی که توذهنم بهش میگفتم:همونطور که میدونی اسمم امیرعلی کرامته،25سالمه و دانشجو ترمه اخره حقوقم،پیشه پدر،مادرم زندگی میکنم یه خواهر هم دارم که7سال ازم بزرگتره و یه پسره 10ساله داره،آرام باشوهرش و پسرش زندگی میکنه!پدرم یه شرکت واردات و صادرات داره،حالا هرچی که دمه دستش اومد،البته بیشتر فرش صادر میکنه،براهمین وضع زندگیمون جوریه که دستمون به دهنمون میرسه،یه زندگی تقریبا خوب،شاید ازنظر بقیه خیلی خوب..
بهش نگاه کردم که ادامه حرفشو بگه اما مثه اینکه خیال نداشت حرف بزنه:خب...خودت چجور ادمی هستی؟
-من...من یه ادمه خیلی بااعتماد به نفسم،باهرکسی عینه خودش رفتار میکنم!یه جورایی مقابل به مثل،غرورمو به هیچ چیزی نمیفروشم...
داشت هی تعریف میکرد و من دوباره رفتم تو فکر:به این یارو که نمیاد مغرور باشه،ادمه مغرور که اینجوری نیس
نتونستم طاقت بیارم براهمین بهش گفتم:تومگه مغروری؟بهت نمیاد که!
-آره هرکسی غرور داره،ازاون ادمایی نیستم که باخورد کردن دیگران بخوام خودمو مغرور نشون بدم،ازهرچیزی به جاباید استفاده کرد،البته بعضی مواقع خیلی شورشو درمیارم و بایه من عسلم نمیشه منو خورد،تو هنوز اونجور مواقع رو ندیدی،اگه دیدی باتو این طور رفتار میکنم بخاطره اینه که باتو احساس راحتی میکنم،توخیلی بی ریا و صاف و صادقی!براهمین حس میکنم باید منم مثه خودت رفتار کنم!
شونه هامو انداختم بالا و دوباره خودمو توچارچوبه ذهنم کشیدم:
یارو چقدردلش خوشه هاا..باباش یه ماشین 70میلیونی انداخته زیرپاش ازاین ور به اونور،هرروز بایه مدل لباس بیرون میره،اونوقت فقط میگه زندگیمون خوبه،خب ماکه بخیل نیستیم نوشه جونشون ولی دیگه به زندگی خوب این نمیگن،به این میگن عالی...
نمیدونم چقدر گذشت اما هرچقدر که بود ماشین وایستادو من خودمو تو پارکینگه یه رستوران دیدم،اهان اینجا رو میشناسم تاحالا صددفعه اومده بودیم،پس منو اورده بود فرحزاد!حالا خوبه بهم گفته بوداا....خدایا بیماری خوددرگیری رو ازم بگیر...
 
از ماشین پیاده شدم،اون هم بعداز خاموش کردن ماشین و زدن ریموتش کنار من اومد و باهم راه افتادیم!
به طرف رستورانی که خیلی سنتی بود راه افتادیم،ادمای خیلی کمی اونجا بودن،خب معلومه کمن،اخه کی سرصبح ازکارو زندگیش میزنه که پاشه بیاد اینجا صبحونه بخوره؟؟
روی یکی از تخت ها نشستیم ،یه منو روش بود،گرفتش سمت من که توجهی نکردم و به کارگری که اومده بود سفارش بگیره گفتم:یه میرزا قاسمی
اونم همینو سفارش داد،منو رو انداخت یه گوشه:
-زیاد اومدی اینجاها...میدونی چی داره چی نداره
-رستوران سنتی ای که میرزا قاسمی نداشته باشه باید بره درشو گِل بگیره!
-اره خب
دیگه چیزی نگفتم،اونم ساکت شد.به منظره روبه رو خیره شدم،رفتم تو فکر ،بعداز پنج دقیقه غذا رو اوردن،یه نون داغ تافتون هم کنارش بود با یه پیاز،قبل ازاینکه شروع به خوردن کنم،در کوله رو باز کردم کیف دستیمو دراوردم و ازبودن جعبه ادامس توش اطمینان حاصل کردم(وای ددم چه لفظ قلم شد!!)شروع که چه عرض کنم،حمله کردم به غذا(اخه یکی نیس بگه دختره ی شکمو،نیس تو خونتون صبحونه نخوردی،تو خونتون نون خشکم پیدا نمیشه برا همینم تانون داغ دیدی از لب و لوچه ات اب روون شد،ایشش)تا ته غذامو دراوردم،سرمو بالا گرفتم که دیدم امیر داره ملایم و اروم غذا میخوره(بیا...خاک تو سرت صنم،اونکه پسره اینطور میخوره،اونوقت تو که مثلا دختری و باید کلاس بزاری،بلانسبت گاو تاتهشو دراوردی،کم مونده بشقابم گاز بزنی!)
بهش خیره شدم اما اون انگار اصلا تواین دنیا نبود،تنها چیزی که فکرشو مشغول کرده بود همون خوردن بود...
بعدازاونکه کارش تموم شد،سرشو گرفت بالا و منو بانگاش غافلگیر کرد،خیلی وقت بود که بهش زل زده بودم،سرمو پایین گرفتم!یه ذره ساکت نشستیم که گفت:بریم؟
بهش نگاه کردمو سرمو تکون دادم،رفت که پوله غذا رو حساب کنه،منم که اصلا به روی مبارکم نیاوردم ،اومد و باهم راه افتادیم به سمت ماشین..سوار شدیم ،ماشین رو از پارک دراورد و به راه افتاد،نگاهی به ساعت انداختم که 10:30رو نشون میداد:واا خدایا چه زود گذشت؟؟مگه الان ساعت 8نبود؟چرا من توهم زدم؟؟
امیرعلی داشت به سرعت میروند،من خودم عاشقه سرعتم اما این دیگه داشت زیاده روی میکرد:هوووو چرا انقدر تند میری؟؟من جونمو دوس دارما،بس نبود اون دفعه بخاطرت رفتم زیر تریلی؟؟
باخنده برگشت سمتم:تریلی؟چرا انقدر اغراق؟اگه تریلی بود که تو الان دارفانی رو وداع گفته بودی
قیافه امو درهم کردم:یه ذره خجالت،سرخ و سفید شدن تو کاره تو نیست؟؟انگار نه انگار بخاطره جناب عالی به بیمارستان مشرف شدماا،بعدشم ماشین ماشینه دیگه،مهم اینه که روی چهار چرخ راه میرفت
-دخترم تو مخت فشار نیار،ماتریلی چهارچرخ داریم،تریلی 18چرخم داریم
-خبِ حبِ پررو،الان وقته اینه که باهم بحث کنیم تریلی چندچرخ بوده؟اصلا اقا جان قطار بوده...
خنده اش شدت گرفت:قطار که اصلا چرخ نداره
باحرص-میشه تاموقعی که برسیم بامن دیگه حرف نزنی
رومو برگردوندم و به بیرون خیره شدم،والا مردم چقدر پرروان وایستاده بامن بحث میکنه ماشینی که بخاطرش باهاش تصادف کردم چی بوده!!!
ماشین وایستادو به بیرون نگاه کردم یه مرکز خرید بود،حوصله پیاده شدن نداشتم،میخواستم زیر حرفم بزنم و ازش بخوام که منو برگردونه که تا چشمم به یکی از مانتو های تو پاساژ افتاد،آب دهنم روان شد!!قبل ازاینکه ترمز دستی رو بکشه از ماشین پریدم پایین،بدونه اینکه چشم ازش بردارم،به سمت مغازه رفتم!نمیدونستم امیرعلی پشتمه یا نه...اهمیتی ندادم،تنها چیزی که تو اون لحظه برام مهم بود،خریدن اون مانتو بود،وقتی به پشت ویترین رسیدم دیدم خیلی قشنگ لباس های مانکن رو ست کرده،یه مانتو بلند مشکی با یه شلوار سفید و روسری ساتن سفید مشکی و یه کالج سفید مشکی هم روی پاهاش گذاشته بودن،دیگه داشتم بادیدن اون تیپ غش میکردم،صدا از پشت سرم اومد:ازش خوشت اومده؟
سرمو به معنای تایید بالا پایین تکون دادم،گفت:اره،قشنگه منم دوس دارم!
تودلم گفتم:کی نظره تورو خواست؟؟دوبار به روش خندیدم فکرکرده چه خبره؟؟
قبل از من وارد مغازه شد،مثه اینکه به مغازه دار گفته بود کل ست مانکن رو برام بیاره،اونم همون کار رو انجام داد.وقتی همش رو اورد به همراش یه کیف جیر ست کالج برام اورد...خیلی قشنگ بود،اما مطمئن بودم پولم به خریدش نمیرسید،از مغازه دار پرسیدم:
-ببخشید مبلغ کل این لباسا چقدر میشه؟؟
مغازه دار طبق روسوم همه مغازه دار ها که میخواست مشتری رو خر کنه گفت:شما برید پرو کنید،گرون نیست،سرش توافق میکنیم!
برگشتم به امیرعلی نگاه کردم که یه لبخند اطمینان بخش زد و بهم اشاره زد که برم.
 
تک تک لباسا رو پوشیدم،با پوشیدن هرکدومشون هزار بار ذوق مرگ شدم و تادم کما پیش رفتم،بعدازاینکه همشونو پوشیدم و کیف رو توی دستم گرفتم دراتاقک رو باز کردم،امیر رو به روی در وایستاده بود و وقتی که در رو باز کردم اولین نفری بود که تونست ببینه..چشماش یه برق خاصی زد،البته تو مدل نگاش تاثیری نداشت،فکر کنم نمیخواست بهم رو بده..مغازه دار پشت سرش اومد و به حالت تملق گفت:چه زیبا انگار برای تنه شما دوختن..
یه ذره به به و چه چه کرد که تابلو بود برای فروشه ستِ!البته بی راه هم نمیگفتا..خیر سرم هزار تا ورزش دنبال میکردم معلوم بود یه ذره هیکلم قشنگه..والله مردم توقعاتی دارنا...
از اتاق اومدم بیرون درش رو بستم و رو به روش وایستادم،خودم رو خوب برانداز کردم،اصلا نمیتونستم از اینه دل بکنم اما دیگه خیلی ندید بدید بازی میشد...برا همین دوباره رفتم اتاق و مشغول دراوردن لباسا شدم..
همشون رو مرتب روی دستم گرفتم و اومدم بیرون..امیر اومد جلو گرفتشون و گفت:
-پسندیدی؟؟
به حالت زمزمه-به نظرت اگه نپسندیده بودم الان میرفتم پرو کنم؟
یه لبخند زد بهم –دو دقیقه ساکت باشی نمیمیری..
اه دوباره شد همون پسر پررو اه که ازش هیچ خوشم نمیاد..پشت چشمی براش نازک کردم و جلو تراز اون رفتم سمت پیش خوان..لباس رو گذاشت روش،قبل ازاینکه اون حرفی بزنه گفتم:
-خب نگفتید قیمتشون چند؟
-قابلی نداره؟
-بفرمایید...
-همه اش سرجمع میشه 320تومن...
چشام قیلی ویلی رفت...نفهمیدم یارو گفت به تومن یا ریال؟یه ذره فکر کردم اه گفت به تومن...ای خاک برسر دندون گردت..چشمات افتاد به لباسای مارک کهنه ام و ماشین سوناتای اقا اونوقت دور برت داشت پولداریم؟؟نه اقا جون
اومدم معذرت خواهی کنم و از مغازه برم بیرون که امیرعلی گفت:کارت خوان دارید؟
پسره انگار خیلی شاد شد..همچین بالاو پایین پرید و گفت:بله بله
دستگاه رو جلو کشید:بفرمایید
من رویه این صحنه قفل کرده بودم..اصلا نمیتونستم تکون بخورم بعدازاینکه دوزاریم افتاد چی شده!به خودم تکون هم ندادم..هرچند میبایست بعداز اینکه ازمغازه بیرون اومدیم یه ذره تعارف تیکه پاره بکنم...
4تا نایلون لباس شد...همشو دستش گرفت و بهم نداد،من بیرون مغازه وایستادم که دیدم اون همشو برد توی صندلی عقب ماشین جاکرد و اومد!
اونروز باهاش حسابی مهربون شدم..دیگه نهایت بی چشم ورویی بود که بخوام باهاش بد صحبت کنم..مثلا رفته بودیم که برای اون خرید کنیم،اما بعدازاینکه من چنددست مانتو و شال دیگه با یه کوله نو(الهی شکر)خریدم رفتیم سراغ خرید ایشون بعداز اینکه یه دست کت شلوار دودی شیک خرید راه افتادیم به سمت خونه...خواست بازم منو ببره رستوران که بهش التماس کردم مستقیم ببرتم خونه..داشتم از خواب میمردم
رسیدیم دم خونه..از ماشین پیاده شدم،اون نشسته بود و منتظر بود که برم تووو..هنوز کلید ننداخته بودم که برگشتم و نزدیکش شدم تعجب کرد:
-راستش برگشتم که ازت تشکر کنم،حواسم نبود که اون لحظه تشکر کنم،الان یادم اومد
ابرو هاشو حدود 100متری داد بالا:خواهش میکنم..ایشالا به خوشی بپوشی
جونم؟این چی گفت؟؟چه لفظ قلم!منکه معنیشو نفهمیدم اما برای اینکه کم نیارم سرمو با لبخند تکون دادم .درو باز کردم رفتم تو خونه...
 
از حیاط مستقیم رفتم بالا،پله ها رو هم به صورت دو رد کردم و به سرعت جت خودمو پرت کردم روی تخت،چشامو روی هم گذاشتم،نا نداشتم حتی لباسام رو از تنم جدا کنم.
یه پنج دقیقه ایی گذشت که احساس کردم صدای پای یه نفر میاد،حوصله نداشتم چشامو باز کنم برا همین خودمو کامل به خواب زدم،صدا هی نزدیک تر میشد... بالاسرم وایستاد،حس کردم هی صورتشو به صورتم دور و نزدیک میکنه..از تخت یه ذره فاصله گرفت،خیالم راحت شد که اونی که اومد گیر نداد پاشم..هنوز از فکرم بیرون نیومده بودم که احساس کردم با تخت یکی شدم،یا باب الحوائج،یا جد یا سادات،این چیه افتاده رو من؟؟فامیله فیلِ؟چشام به عمق و شعاع 400متر باز شد،صدای جیغم رفت بالا:
-تینا خیلی نکبتی،ستون فقراتم اومد تو دهنم...فلجم کردی...مامااااااان...
تینا باخنده از روم بلند شد:
-هه فکر کردی من خرم نفهمیدم خودتو به خواب زدی؟؟بچه من خودم خرکنم..تو میخوای منو خر کنی؟؟؟
روم هنوز نشسته بود،بازور پرتش کردم عقب تر و صاف نشستم..یه دستی به صورتم کشیدم که از شک بیرون بیام..هیچوقت نمیتونستم به وحشی بازیای تینا عادت کنم..والله خالم دلش خوشه دختر شوهر داده..اینکه بااینکاراش شب اول برمیگرده خونه باباش...
-تینا..وحشی خانم...کی گفت منو اینجوری بیدار کنی؟؟اصلا چرا بیدارم کردی؟؟
باکف دستش زد تو سرم:خیلی خنگی صنم..فردا برای خواهر تو داره خواستگاری میاد..فکر کردی من میزارم تو راحت بخوابی ولی خودم اون پایین حمالی کنم؟؟نخیر خانم ازاین خبرا نیس،پاشو یالله پاشو از خواب خبری نیس دیگه
چشامو چپ کردم:اخه دختر تو زورت به من میرسه به زور منو ببری؟؟برو بچه برو دنباله عروسک بازیت..من خوابم میاد برو مزاحم نشو
دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم..چشامو روی هم گذاشتم...صدای پاش میومد که داره از تختم دور میشه...خب خدارو شکر روش کم شد دیگه بامن کاری نداره.
دیگه چشمام داشت گرم میشد خوابم میبرد..نمیدونم چنددقیقه گذشت اما میدونم همون قدر کافی بود که من خوابم ببره و بیهوش بشم..
احساس کردم توی گوشم آب رفته..دست کردم توش و تکون دادمش..احساس کردم گوشم سنگین شده...حس خیلی بدی پیدا کردم...اما اهمیت ندادم..تکون نخوردم..یه ذره گردنم خیس شد..اجازه فکروخیال به خودم ندادم..بااین فکر که هوا داره گرم میشه و من از گرما عرق کردم بیخیال به خوابم ادامه دادم،صدای تینا از بغله گوشم اومد:
-نخیر مثله اینکه تو ادم نمیشی من حتما باید کل پارچُ سرت خالی کنم...
تو خواب و بیداری بودم و قدرت فکر نداشتم که برای خودم این حرف رو حلاجی کنم..به ثانیه نکشید که کل هیکل و بدنم رو آب گرفت...پریدم رو هوا...احساس کردم یه تیکه یخ تو یقمه..یه لنگه پا بودم افتادم رو زمین به هرسختی ای بود یخ رو دراوردم و انداختم رو زمین...چشامو تازه باز کردم که دیدم تینا گوشیشو جلوش گرفته و داره فیلم میگیره،مشغوله خندیدن بود که وقتی دید چشمام بازه و دارم غضبناک نگاش میکنم به دو از اتاق بیرون رفت..جدیدا دوزاریم کج شده بود و میبایست اتفاقات رو تو ذهنم حلاجی میکردم تا بفهمم چی بود؟؟چی شده؟؟چی میخواد بشه؟؟
 
وقتی همه چی دستگیرم شد شروع کردم به جیغ جیغ کردن...البته سرجام نشستم و جیغ زدم...حال نداشتم پاشم اصلا..دوباره خواستم بخوابم که دیدم خواب به طور کل از سرم پریده و باهام قهر کرده...
مانتوم رو دراوردم،روی صندلی اویزون کردم که خشک شه..یه تیشرت سفید هم از کشوم دراوردم و مشغول عوض کردن لباسم شدم..به جلوی اینه رفتم و دیدم ارایشم رو صورتم نماسیده فقط موهام درهم و بهم ریخت بود که بازش کردم وشروع کردم به بستن بالا سرم،هرچند بخاطره دسته گل تینا خانم که چندتیکه ازموهام خیس شده بود،همون تیکه هام کُلک شده بودن و گره خورده بودن..با بدبختی بازشون کردم..بعداز اینکه از ظاهرم مطمئن شدم راه افتادم از پله ها رفتم پایین..
وقتی به پایین رسیدم با دیدن تینا شروع کردم به دنبالش کردن که یه جورایی شبیهه گرگم به هوا بازی شده بود..بعداز اینکه رضایت دادم که ببخشمش اروم نشستیم...ازش قول گرفتم که اون فیلم رو به کسی نشون نده و فقط یه یادگاری بمونه برای اینکه هراز گاهی نگاش کنیم و بخندیم...
اون روز باخنده و شوخی مشغول تمیز کردن خونه شدیم..یه جورایی خونه تکونی هم شد..اما تا وقتی که باهم بودیم و شاد بودیم احساس خستگی نکردیم..شب تینا رو تو خونمون نگه داشتم که باهم تو اتاق بخوابیم..اون روز انگار کله پاچه خورده بودیم چون جفتمون باوجود خستگی تا نزدیکی صبح بیدار موندیمو حرف زدیم....
صبح روز پنج شنبه بود و من نیاز داشتم که به بهشت زهرا برم...تینا هنوز خواب بود..اروم بدون اینکه بیدار شه از جام بلند شدم...گوشیمو برداشتم و مشغول زنگ زدن شدم...یه بوق... دو بوق..سه بوق..
-بله؟
صداش یه ذره خواب الود بود:
-سلام خوبی؟؟ببخشید بدموقع مزاحم شدم..میشه بیای دنبالم..
یه خمیازه کشید سریع گفت:
-ببخشید...بیام دنبالت؟؟کجا میخوای بری؟؟
-میخوام برم بهشت زهرا..کار مهم دارم..
-باشه..تا نیم ساعت دیگه اونجام
-اوکی پس میبینمت..
بعداز قطع تلفن به سمت دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم..
از دستشویی بیرون اومدم..به اتاقم رفتم و یکی از شلوار ها و مانتو قدیمیامو پوشیدم..داشتم میرفتم بهشت زهرا..معلوم نبود چی پیش میومد..از من بعید نبود خودمو به زمین نزنم و غش نکنم...آدم ضعیفی نبودم اما تحمل این موضوع برام سخت بود..
بالاخره باید یه کاری میکردم..بالاخره باید خودمو خالی میکردم و سنگامو وامیکندم..دیگه برام سخت بود که شب و روزم رو با خاطراتش بگذرونم..این موضوع رو باید هرچی زودتر تموم کنم..
لباسم رو کامل پوشیدم یه کیف برداشتم،به نزدیکی کتابخونم رفتم..دفتر خاطراتمو دراوردم...انداختم توش...
یه نگاه تو اینه انداختم..به خودم یه لبخند اطمینان بخش زدم،به خودم امیدواری دادم که میتونم برای همیشه این قضیه رو تموم کنم..
یه یادداشت نوشتم مبنی براینکه دارم میرم بهشت زهرا،گذاشتم بالاسر تینا..
نگاهی به ساعت انداختم..6رو نشون میداد...حدود نیم ساعت گذشته بود..از اتاق اومدم بیرون به طبقه پایین رفتم و راه بیرون رو درپیش گرفتم..
در رو باز کردم،دیدم کوچه خلوتِ،اهمیتی ندادم..به در خونه تکیه دادم و نشستم رو پاهام..سرم رو گذاشتم روی پام و چشام رو بستم..
2،3دقیقه به همون حالت بودم که صدای ماشین اومد...
 
سرمو بلند کردم که دیدم امیرعلی شیشه ماشینشو داد پایین خواست حرفی بزنه که ازجام بلند شدم..سریع سوار ماشین شدم...بی حرف به روبه رو خیره شدم..حس کردم اونم داره منو نگاه میکنه..سرمو برگردوندم وقتی منو متوجه خودش دید،به خودش اومد و راه افتاد..
زیر لب یه سلام کردم که خودمم نشنیدم اما درکمال تعجب اون شنید..
پشت سرهم خمیازه میکشید،معلوم بود خیلی خوابش میومد اما بخاطره من از خوابشم زده بود بیچاره..یادم باشه یه روز جبران کنم براش..
به سرو وضعش نگاه کردم که دیدم یه تیشرت طوسی رنگ پوشیده..موهاشم با ژل حالت داده بود..یه شلوار جین خوشگلم پاش بود..طرح شلوارشو ندیدم اما رنگ یخیش داد میزد من خوشگلم...
بااینکه خوابش میومد انگار دلش نمیومد دست از خوشتیپی بکشه..
برگشت و بهم نگاه کرد،یه لبخند زدو گفت
:حالت خوبه؟؟خیلی منگ میزنیا..
شونه هامو بالا انداختم و به روبه رو نگاه کردم:
-من خوبم ولی انگار تو بهتری..
-چی شده هوس بهشت زهرا رفتن به سرت زده؟
از پنجره بیرون رو نگاه کردم:
-میخوام کاری رو انجام بدم که خیلی وقت بود که میبایست انجام میدادم
با یه لحن بامزه گفت:
-یا خدا...میخوای منو بکشی؟؟بخدا قول میدم آدم شم..قول میدم یه عالمه برات گل بخرم..قول میدم اذیتت نکنم...من هنوز جوونم ارزو دارم..
خیلی خنده ام گرفته بود..تو دلم دعا به جونش کردم که منو سرحال اورد اما با یه لحن کلافه گفتم:
-اه چقدر تو حرف میزنی؟؟اعصابمو بهم ریختی...بخدا اگه به حرفات ادامه بدی بعید نیست تورو نکشم
یه نگاه عصبی هم بهش انداختم که اونم سریع دستشو بالا اورد از یه طرف دهنش مثله زیپ کشید به طرف دیگه اش،به نشونه اینکه دیگه حرف نمیزنه..
سرمو تکیه دادم به صندلی،چشمامو رو هم گذاشتم..خوابم نمیومد..فقط لازم داشتم همه چی رو تو ذهنم مرتب کنم..فکر میکردم چی باید بگم که خالی شم و این مسئله تموم شه؟؟
ماشین یهو وایستاد..فکر کردم رسیدیم..اما وقتی نگاه کردم دیدم بغله این گل فروشا نگه داشته،پیاده شده گل بخره...
نگاهی به ساعت انداختم..ساعت 7:30 صبح بود..تعجبی هم نداشت..بااین ترافیکی که این منطقه داشت اتفاقا خیلی هم خوب اومده بودیم..
سوار ماشین شد..دسته گل رز رو روی پام گذاشت..ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم..
گلا رو بلند کردم و شروع کردم به بو کردنشون..بوشون یه حس ارامش فوق العاده ای بهم منتقل کردن..شاید خیلی مسخره بیاد اما حس کردم قدرت خاصی پیدا کردم..
مرتب این جمله"من میتونم"رو تو ذهنم تکرار میکردم..هرچی که میگفتم اعتماده به نفسمم بالاتر میرفت..
صدام کرد..چشمام رو باز کردم..ماشین رو نگه داشته بود به سمت من برگشته بود و داشت نگام میکرد..وقتی دید دارم نگاش میکنم بهم گفت:
-آدرس قبرو بگو..کجاست؟؟
با صدای خیلی ارومی بهش گفتم کجاست...
راه افتاد..هرچی نزدیک تر میشدیم استرس من بیشتر میشد..وقتی که رسیدیم به این نتیجه رسیدم که ای کاش نمیومدم..بازم ضعیف شده بودم..بازم صنم دوسال پیش شدم...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 93
  • بازدید ماه : 236
  • بازدید سال : 1,066
  • بازدید کلی : 16,175
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید