loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 44 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (1)

 

دوستی با مترسک
نویسنده :نوتریکا
 
قسمت ۱ تا قسمت ۸

تا جایی که یادمهـ همه منو یه دختر شرور و البته بی احساس فرض میکنن . بیخیال ِ اینا ، مهم اینه که خودم همچین فکری نمیکنم ، اینکه تا صبح بیدار بمونی و آهنگ گوش بدی و صبح تا بعد از ظهر بخوابی و بعد از ظهر تا شب کلاس باشی و بیرون شرور بودن نیست .
عرفان ــ ای جان بمیرم برای این دختر مظلوم ، لابد یادت رفته که تو نامزدی سحر چه آتیشی سوزوندی .
ــ هی پر رو تو اینجا چیکار میکنی ؟
عرفان ــ مگه نمیشه بیام خونه عمو جونم ؟
ــ خیر لازم نکرده عین گاو سرتو میندازی پایین میای اینجا ، به چه حقی حرفامو گوش میدادی ؟
عرفان ــ باران ؟ میدونی از چی خندم میگیره ؟ اینکه بیست و دو سالت شد و تو همچنان تو آینه با خودت حرف میزنی .
ــ الان کاری میکنم که گریتم بگیره بیشعور
" با عصبانیت رفتم سمتش تا یه سیلی بخوابونم تو گوشش که کمرمو گرفت و هلم داد ، اولین باری بود که نفسش به صورتم میخورد . چند لحظه ای همینجوری نگاهامون تو هم قفل شده بود که یه دفعه با صدای مریم به خودم اومدم و عرفانو هل دادم کنار . چشماش چهار تا شده بود ، بلند شدم و گفتم : "
ــ چته ؟
مریم ــ خانوم میخواستم بگم که زن عموتون گفتن عرفان بره خونه شام میخوان بخورن .
" رو کردم سمت عرفان و گفتم : "
ــ تو که هنوز عین جنازه نقش زمین شدی پاشو برو خونتون بینم .
عرفان ــ خوبه همش سه سال ازم بزرگتریا همچین بام حرف نزن ضعیفه .
ــ دهن منو باز نکن خروس بی محل
" عرفان با حرص به مریم که بر و بر مارو نگاه میکرد گفت : "
ــ برو پایین دیگه چیه ایستادی مارو میبینی ؟ مگه سینما اومدی ؟ اصلا" برو بگو عرفان نمیاد . شام رو با باران میخوره
ــ من شام نمیخورم
" مریم که انگار ترسیده بود بدون هیچ حرفی رفت پایین . "
عرفان ــ تو بیخود میکنی
ــ بی ادب شدیا
عرفان ــ خوشم نمیاد که هی سنمو به رخم بکشی .
ــ حالت بده نه ؟ خوبه خودت یاد آوری کردی که سه سال ازت بزرگترم .
" عرفان نگاهی بهم انداخت و نشست رو تخت و عاجزانه پرسید : "
ــ بد جور سوتی دادم نه ؟
" منم نشستم کنارشو گفتم : "
ــ آره خیلی بد ...
" بعد هر دو یه دفعه زدیم زیر خنده . من و عرفان با اینکه زیاد یکی به دو میکردیم اما با هم جور بودیم ، اون یه پسر خوش تیپ بود ، قد بلند و چهار شونه و ته ریش و چشمای طوسی و موی مشکی . از لحاظ ظاهری سنش به بیست و دو اینا میخورد . تو کار گیتار برقی بود ، و عمران میخوند . یه پسر باهوش و البته خیلیم شلوغ بود . دخترای فامیل همه دنبالش بودن با اینکه اخلاقش با دخترا گند بود .... با صدای عرفان به خودم اومدم :"
ــ کجایی ؟
ــ خونم کوری ؟
عرفان ــ گشنمه
ــ خب برو خونتون یه چیزی بخور
عرفان ــ دلم میخواد با تو برم بیرون
ــ من حوصله ندارم
عرفان ــ تو رو خدا بیا دیگه
ــ نه
عرفان ــ به درک اصلا" زنگ میزنم با سهیلا جونم میرم .
" سهیلا دختر خالش بود همش شانزده سالش بود و به گفته ی عرفان یه بار زورکی خواسته بود عرفانو ببوسه ، البته ده بیست تا شاخ در آوردم اون موقع "
ــ برو بگو به من چه ؟
" تا دم در رفت و همونجا ایستاد "
ــ من نظرم عوض نمیشه
" به در لگد زد و گفت : "
ــ خیلی بدی باران
ــ مگه تو خری جفتک میندازی بچه ؟
عرفان ــ مامان بزرگ تو یکی که گاوی با من کار نداشته باش که چشم .
" بی توجه بهش دراز کشیدم رو تخت و با ریموت آهنگو بلند کردم ، اونم بعد از کمی ایستادن وقتی دید بی فایدس رفت پایین ، نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم ، دوستم آنی بود "
ــ هوم ؟
آنی ــ سلام عشقم ؟ خوبی نفس ؟
ــ آره .
آنی ــ سرما خوردی ؟
ــ نه خواب بودم
آنی ــ سابقه نداشت شبها بخوابی .
ــ فعلا" که خوابم برده بود .
آنی ــ باری ؟
ــ هان ؟
آنی ــ ماشینتو قرض میدی فردا ؟
ــ چرا ؟
آنی ــ به یکی از دوس پسرام گفتم که ماشین دو در دارم ، فردام قرار داریم .
ــ خب بگو تو پارکینگه یا بنزین نداشت .
آنی ــ دو هفته داره میگذره از بس دروغ سر هم کردم دیگه شک کرده
ــ مرده شور تو رو ببرن مجبوری چاخان کنی ؟
آنی ــ با اینکه من فقط یه پراید دارم اما تو که دو درشو داری .
ــ من ماشینو به بابامم نمیدم .
آنی ــ خواهش میکنم ، تو رو خدا قبول کن .
ــ حالا با کدوم یکیش قرار داری ؟
آنی ــ عرفان . همونکه میگفتم موسیقی کار میکنه و بیست و سه سالشه
ــ آهان ، خب اون خودش ماشین نداره ؟
آنی ــ چرا پاترول داره ، من با این لباسی که میپوشم مکافات میشه سوار شدنم .
ــ به من ربطی نداره ، اصلا" دلایل قاتع کننده ای نداری . کار نداری ؟
آنی ــ خواهش میکنم باری .
ــ باری و کوفت . باشه بابا
آنی ــ ایول دوست دارم
ــ آره جون عمت منو دوس نداری که ماشینمو دوس داری .
آنی ــ نه خیر من عاشق تو ام
ــ خیلی خب دیگه خدافظ
" گوشیو پرت کردم تختم ، رفتم سمت پنجره عرفان تو حیاط ول میگشت و با گوشیش بازی میکرد ، یه لحظه حدسم به اون رفت پاترول داره و خوشکله و موسیقی کار میکنه ولی بعد یاد سنش افتادم و گفتم نه بابا امکان نداره عرفان با این اخلاق گندش دختری رو شیفته ی خودش کنه . عرفان نگاهی به پنجره ی اتاقم انداخت و داد زد : "
ــ چرا پسر مردمو دید میزنی ؟
" عمو از پشت ماشینش در اومد و با خنده گفت : "
ــ چطوری عمو جان ؟
ــ ممنون . خسته نباشین
عمو ــ قربون تو باران جان .
عرفان ــ بابا داد نزن همسایه ها بیدار شدن .
عمو ــ پسر برو کمک مادرت .
ــ خیر باشه خبریه ؟
عمو ــ من و زری میریم شمال ، زری میگه افسردگی میگیره بمونه همینجا .
ــ عرفان چی ؟
عمو ــ عرفانم میسپارم به تو .
ــ به من ؟
" عرفان لبخند پر شیطنتی زد و گفت : "
ــ راستی دختر عمو مریمم میره شهرستان واسه عروسی برادرش میدونستی ؟
ــ تو از کجا میدونی ؟
عرفان ــ عمو گفت .
" تو دلم هر چی فحش بود نثار شانس گندم کردم . من با این بچه ی ..... قرار بود یه مدت تنها باشم ، احتمالا" یکیمون دق میکرد . یه دفعه با صدای زن عمو به خودم اومدم "
ــ باران جان اگه دانشگاه نمیرفتی حتما" میگفتم بیای .
" از اون تعارفای الکی بودش ، چون زن عمو حالش ازم بهم میخورد بخاطر اینکه عرفان با من صمیمی تر بود تا اون . بگذریم منم الکی لبخندی زدم و گفتم : "
ــ باشه دفعه بعد زری جون .
" گوشیم زنگ خورد و به همه شب بخیر گفتم و برگشتم سر وقت گوشیم . "
ــ بله ؟
ــ سلام خانوم سام ؟
ــ بله امرتون ؟
ــ بنده کیوانی هستم منشی شرکت نوین ، طرحایی که داده بودین تایید شدند ، لطفا" فردا ساعت ۹ اینجا باشین .
" از خوشحالی داشتم میمردم ، ولی خودمو کنترل کردم و گفتم : "
ــ بله حتما" ممنون خانوم .
" از اینکه اون وقت شب جوابمو میدادن کلی تعجب کردم ولی خب خیلی ذوق زده شدم . دویدم سمت آشپزخونه و به بابام زنگ زدم ، چند تا بوق خورد و زن بابا با صدای خواب آلود جواب داد :"
ــ بله ؟
" خورد تو ذوقم ، ازش متنفر بودم ولی خب به روم نیاوردم و گفتم : "
ــ بابا اونجاس ؟
لعیا ــ آره بغلم خوابیده
ــ زنگ نزدم ببینم کجای هم خوابیدین ، بیدارش کن کارش دارم
لعیا ــ نمیشه باران ، قطع کن فردا میگم بهت زنگ بزنه
" از شدت خشم سرش داد زدم : "
ــ برو بمیر زنیکه عفریته ، مرده شور تو رو ببرن با اون عشوه حرف زدنت . خاک تو سرت کثافت برو گم شو .
" ولی اون هیچکدوم از حرفامو نشنید چون قطع کرده بود ، با حرص گوشیمو رو ۸ تنظیم کردم و قبل از خواب عهد بستم که به بابا هیچی نگم . با اینکه خواب شب برام مشکل بود ولی خب قرار بود صبح برم شرکت ، خلاصه دو تا بالش انداختم رو صورتمو .... "
" با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم . یه دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتم پایین ، مریم داشت گرد گیری میکرد ، صبحونمو حاضر کرده بود برای اولین بار بعد از چند سال قرار بود صبحونه بخورم ، اما از گلوم پایین نرفت خب عادت نداشتم ، آب پرتقالو به زور قورت دادمو از خونه زدم بیرون ، تو حیاط عمو و زن عمو رو دیدم که داشتن برای آخرین بار وسایلشون رو چک میکردن . "
ــ سلام
عمو ــ به به چه عجب یه روز صبح ما این چهره ی تو رو دیدیم عمو جان
ــ دارم میرم جایی کار دارم
" رن عمو با تعنه گفت : "
ــ فکر کردم میخوای با من و عموت خداحافظی کنی .
ــ شما که هر ماه سفرین .
" عمو یه چشمک زد و از پیشونیم بوسید و گفت : "
ــ اول مراقب خودت بعد مراقب عرفان باش .
ــ چشم سفر خوبی داشته باشین .
" اونا رفتن و منم همزمان رفتم سر خیابونو یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت شرکت . هوا گرم بود و من از گرمای صبح متنفرم بودم . چند دیقه ای تو شرکت معطل شدم تا اینکه منشی گفت : "
ــ بفرمایید آقای فرهام منتظرتون هستن .
" آروم پرسیدم : "
ــ حالا این مدیره خوش اخلاقه ؟
" کیوانی ریز ریزخندید و گفت : "
ــ اخلاق که نداره اما خیلی با انصافه .
" پشت در ایستادم و نفسمو دادم بیرون و در زدم ، با شنیدن بفرمایید رفتم تو . اون یه مرد با چهره ی مردونه بود . ترجیح دادم زیاد بهش نگاه نکنم که همون اول بندازتم بیرون ، با احترام نشستم و اونم در حالیکه برگه های پروندمو ورق میزد گفت : "
ــ در حال ادامه تحصیل هستین ؟
ــ بله
فرهام ــ طرحایی که ارائه دادین عالی بودن .
ــ ممنون ، پس استخدام میشم ؟
فرهام ــ بله اما قبلش یه سئوال داشتم شما دختر آقای سام تاجر زعفران نیستین ؟
ــ بله
فرهام ــ چه سعادتی .
ــ بله .
فرهام ــ خب پس حالا بهتر شد ، شما هفته ای یه روز میاین اونم برای ارائه ی طرح با موضوعی که ما بهتون میدیم .
ــ اوهوم .
فرهام ــ مشکلی ندارین ؟
ــ نه عالیه .
فرهام ــ خوش اومدین .
ــ ممنون .
" یه نیم ساعتی راجعب قوانین گفت و نیم ساعتم حرفای چرت که من علاقه ای به شنیدنشون نداشتم و الکی سرمو به نشان تایید تکون میدادم . راجعب دوران خدمت و این چیزا میگفت . اون هم سن بابام بود ولی خیلی جوون تر مونده بود . خلاصه یه ساعت گذشت و من از شرکت و از همه مهمتر از پر حرفی های فرهام نجات پیدا کردم . یه نفس راحت کشیدم و راه افتادم سمت خونه ... حال عجیبی داشتم . احساس کردم برای کسی مهم نیستم ، ساعت حوالی دوازده ظهر بود و از بابا خبری نبود . خودمو زدم به بیخیالی و کلید انداختم و رفتم تو . زیر پام یه پاکت نامه دیدم ، مریم بود نوشته بود که داره میره و عذر خواهی کرده بود ، اصلا" برام مهم نبود که باشه یا نه . رفتم سمت خونه یه دفعه یاد عرفان افتادم ، بهش زنگ زدم اما جواب نداد ، یه فحش جانانه نثار عکسش کردم و بیخیال رو کاناپه ولو شدم ... "

 ناهارمو خوردم و با آنی قرار گذاشتم و ماشینو دادم بهش ، از اونجام رفتم پارک ، داشتم قدم میزدم که متوجه صدای آکاردئون شدم ، وقتی به صدا نزدیک شدم بر عکس اون چیزی که انتظار داشتم با یه پسر جوون رو به رو شدم . تو عالم خودش بود ، بی اراده همونجا نشستم ، انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد . خیلی دلم میخواست که تو همچین لحظه ای خاطرات کودکیم رو مرور کنم اما من هیچی از کودکی نفهمیدم . خیلی زودتر از اونچه که فکرشو کنم بزرگ شدم ، چند سال پیش بابا آرزوش این بود که دانشگاه قبول بشم و واس خودم کسی بشم ، اما الان حتی یادش رفته بود که من چند سالمه . یه لحظه به خودم اومدم دیدم پسره همینجوری داره بهم نگاه میکنه . لبخند تلخی زدم و گفتم : "
ــ خیلی قشنگ میزنی
ــ ممنون
" بعد با صدای آرومی گفت : "
ــ آکاردئون آقا بزرگمه اگه بدونه برش داشتم میکشتم .
" خندم گرفته بود ، ادامه داد :"
ــ تو بلدی بزنی ؟
ــ نه .
+ ــ حیف شد . راستی از چیزی ناراحتی ؟
ــ نه
+ ــ هی دختر معلومه که ناراحتی از یه چیزی .
ــ از کجا معلومه ؟
+ ــ از چشمات .
ــ امکان نداره
+ ــ چرا ؟ نامزدی چیزی داشتی که خیانت کرده ؟
" خندیدم و گفتم : "
ــ نه بابا از این خبرا نیست .
+ ــ باشه بیخیال . اسم من ارشیاس .
ــ اگه من اسممو نگم ناراحت میشی ؟
ارشیا ــ خب نه ، اینروزا نمیشه به هر کسی اعتماد کرد .
ــ اوهوم .
ارشیا ــ مثل آقا بزرگ که فکر نکنم دیگه بذاره برم خونش . آخه میدونی چیه ؟ عاشق آکاردئونشه .
ــ وای پس چرا اینکارو کردی ؟
ارشیا ــ دلم گرفته بود واس همون اومدم بیرون بزنم تا یکم تخلیه بشم .
ــ هوم
ارشیا ــ خواهرم دیروز رفت خونه شوهر . هیچی نشده دلم براش تنگ شد .
ــ خوشبحالت یه خواهر داری که دلت براش تنگ بشه .
ارشیا ــ آره یه خواهر عین خودم خوشکل ، دو قلوییم با تفوت دو دیقه که اونم من ازش بزرگترم.
ــ چه جالب ، کلا" شبیه همین دیگه ؟
ارشیا ــ خب آره اون عین قیافه ی منو داره ولی زنونشو .
ــ خب تو ام ازدواج کردی ؟ یا چی ؟
ارشیا ــ نه من فعلا" درس میخونم و قصد ازدواج ندارم .
ــ پسر جالبی هستی .
ارشیا ــ خب فرشته خانوم شما نمیخوای بگی چرا ناراحتی ؟ منکه تو رو نمیشناسم ، دهنمم قرصه مطمئن باش .
ــ من اسمم فرشته نیست .
ارشیا ــ اما من میگم فرشته ، چون هم آهنگمو شنیدی هم اینکه با حرف زدن با تو یکم از دلتنگیم رفع شد . یکمشم که با آکاردئون رفع شد الان فقط یه نقطش مونده .
" خندیدم و گفتم : "
ــ نمیدونم چی باعث شد که بشینم اینجا و ...
" حرفمو قطع کرد و با جدیت گفت : "
ــ چون تو ام دلت گرفته .
ــ خودمم نمیدونم واقعا" دلم گرفته یا نه ، اسم حسی رو که دارم نمیدونم. بیست ساله که از مادرم دورم ، حتی نمیدونم که مرده اس یا زنده ، نمیدونم دلم براش تنگ شده یا نه . یه جورایی از زندگیم نا امید میشم .
ارشیا ــ خب مامانت ؟
" حرفشو قطع کردم و گفتم : "
ـــ وقتی دو سالم بود ولمون کرد ، هم منو هم بابامو .
ارشیا ــ خب چرا ؟
ــ بخاطر یه مرد دیگه .
ارشیا ــ از کجا میدونی ؟
ــ بابام گفته .
ارشیا ــ چه بد ، خب باباتو که داری .
ــ اونم ازدواج کرده و تو یه شهر دیگشت .
ارشیا ــ تو تنهایی ؟
ــ تا حدودی .
ارشیا ــ وای خیلی بده ، من با اینکه یه پام تو خونه ی آقا بزرگه و مامان و بابمم پیشمن ولی بازم بعضی وقتا دلم میگیره و حس میکنم تنهام ، توکه واویلا .
" وقتی دید جوابی ندادم گفت : "
ــ پس تو بیست و دو سالته درسته ؟
ــ آره
ارشیا ــ خب منم بیست و چهار سالمه .
ــ اما به قیافت نمیاد .
ارشیا ــ آره همه میگن ، بخاطر اینه که شبیه کره ایام ، اونجا نمیتونی بیست ساله و پنجاه ساله رو از هم سوا کنی .
ــ واقعا" تو شبیه کره ایهایی .
ارشیا ــ بخاطر اینه که مادرم کره ایه بابام ایرانی ، تازه شوهر خواهرمم روسه .
ــ وای چه خانواده ی جالبی هستین شما .
ارشیا ــ آره ، خب فرشته تو ام واقعا" شبیه فرشته هایی ، فکر میکردم اهل اینجا نباشی ، چشم آبی و موی بور ، قدتم که بلنده .
ــ تو خانواده ی ما چشم رنگی زیاده . موی بورمم به مامانم رفته .
ارشیا ــ آهان . خب تو شبیه خود خود فرشته هایی
ــ مگه تو تا حالا فرشته دیدی ؟
ارشیا ــ آره یکیشون رو به روم نشسته .
ــ یه جورایی مثل دوستمی ، اونم مثل تو چرب زبونه .
" خندید و گفت : "
ــ خب حالا افتخار میدی با من یه قهوه میل کنی ؟
ــ فکر کنم .
" هر دو بلند شدیم و رفتیم سمت آلاچیق . بعضی وقتا زبان کره ای یه چیزایی میگفت و بعدشم ترجمه میکرد ، پسر جالبی بود ، بعد از خوردن قهوه پدر بزرگش زنگ زد ، بعد از یه صحبت کوتاه با خنده گوشی رو قطع کرد و گفت : "
ــ داره میاد اینجا .
ــ پدر بزرگت ؟
ارشیا ــ آره . توصیه میکنم صبر کنی تا ببینیش از اون پیر مردای شیک و با کلاسه ، جراح بوده قبلا" ولی بعد از فت مامان بزرگم دیگه کارشو ول کرد .
ــ خدا رحمتش کنه .
ارشیا ــ رحمتش کرده بابا . خودم دو بار تو خواب با لباس سفید دیدمش که تو یه باغ بزرگه .
ــ واقعا" ؟
ارشیا ــ آره . این دفعه آخریم که دیدم بهم یه زن میداد .
" خندیدم و گفتم : "
ــ گول خوردی ، از اون حوری بهشتیا تعارف کرده تا تو رو هم ببره .
ارشیا ــ تو ام خوب بلدی آدمو دست بندازیا .
ــ اوهوم .
" در حالیکه میخندید ، گفت : "
ــ بفرما اینم آقا بزرگبنده .
" برگشتم ، با دیدن پدر بزرگش شوکه شدم ، کت و شلوار مرتبی تنش بود و بوی ادکلنش میومد . واقعا" خوش چهره بود . وقتی به ما نزدیک شده یه چشم غره به ارشیا رفت و با دیدن من لبخندی زد و گفت : "
ــ سلام دختر جوان خوبی ؟
ــ مرسی ممنون
ارشیا ــ آقا بزرگ فرشته از دیدن شما تعجب کرده ها ، من پیش هر کی از شما تعریف میکنم باورش نمیشه وقتی میبیننتون اینجوری شوکه میشن دیگه .
" پیر مرد خنده ای کرد و گفت :"
ــ زیادی پیرم ؟
" بی اراده گفتم : "
ــ زیادی جوونین .
" با حرف من هر دو تاشون به خنده افتادن . پیر مرد نگاهی به ارشیا انداخت و گفت "
ــ آکاردئون منو میدزدی هان ؟
ارشیا ــ دزدی چیه آقا جون ، عجبا .
" نگاهشو چرخوند سمت منو به ارشیا گفت : "
ــ ببینم کادوی مامان بزرگته ؟
" من سرمو انداختم پایین و ارشیا با خنده گفت : "
ــ نه خیر ایشون همسر عزرائیل هستن اومدن جون شما رو بگیرن .
آقا بزرگ ــ زبونتو گاز بگیر پسر .
ارشیا ــ فرشته میبینی چه جونشو دوس داره ؟
آقا بزرگ ــ چه اسم قشنگی داری .
" به آقا بزرگ نزدیک شدم و آروم گفتم : "
ــ ارشیا خودش این اسم رو ، رو من گذاشته .
ارشیا ــ غیرتم نمیذاره ها در گوشی با آقا بزرگم حرف بزنی .
آقا بزرگ ــ داره پیغام مامان بزرگت رو بهم میده .
" خندیم گرفته بود ، بعد از کلی سر به سر هم گذاشتن نوه و پدر بزرگ بالاخره به اصرار آقا بزرگ یه چایی خوردیم ، هر سه ساکت بودیم تا اینکه گوشیم زنگ خورد ، آنی بود "
ــ هوم ؟
آنی ــ عشقم ؟ کجایی ماشینو بیارم پس بدم ؟
ــ هزینشم بذار داشبورد از الان بگم .
آنی ــ هزینش یه بوسه دیگه لوس نشو .
ــ من الان پارک .... ام بیا اینجا .
آنی ــ پارک چه غلطی میکنی ؟
ــ الان نمیتونم یه جواب قشنگ بهت بدم ، هر وقت اومدی حضورا" جوابتو میدم .
آنی ــ آی شلوغ . باشه اومدم .
" گوشیوکه قطع کردم آقا بزرگ گفت : "
ــ شما کی با هم آشنا شدین .؟
ارشیا ــ همین امروز که آکاردئون میزدم .
آقا بزرگ ــ فرشته خانومتو ام مثل این نوه ی من دو رگه ای ؟
ــ نه من ایرانی اصیلم .
ارشیا ــ به قیافش نمیاد نه ؟
آقا بزرگ ــ آی پسر تو چشماتو درویش کن.
" دیگه به زور جلو خندمو نگه داشته بودم ، ارشیا نگاهی به من کرد و بعد رو به بابابزرگش گفت : "
ــ این کلمات رو کی بهتون یاد داده ؟
آقا بزرگ ــ خواهرت هی چپ و راست به سایرون میگفت چشماتو درویش کن .
ارشیا ــ آی بابا بزرگ ... آهان فرشته سایرون اسم شوهر خواهرمه .
ــ آهان .
آقا بزرگ ــ چهره ی ساده ای داری خوشم اومد .آفرین دختر جون .
ارشیا ــ پس از من تعریف نمیکنید ؟
آقا بزرگ ــ لازم نکرده با این تیغی که انداختی رو ابروتو این موهات اصلا" هم ساده نیستی .
" داشتم میخندیدم که ارشیا گفت : "
ــ بیا از راه نرسیده آقا بزرگم رو ازم قاپید .
" تو همین موقع آنی گفت : "
ــ سلام بر شما آقایان گرامی و سلامی گرم به دوست جون جونیم .
" ارشیا و آقا بزرگ با تعجب به آنی نگاه میکردن که گفتم : "
ــ دوستمه آنی .
ارشیا ــ خوشبختم .
آقا بزرگ ــ دختر جون این چه طرز سلام دادنه ؟ ترسیدم فکرکردم آلزایمری شدم که تو رو یادم نیست . همچین سلام دادی انگار ده ساله میشناسمت .
آنی ــ خداییش من شما رو تو خواب دیدم .
آقا بزرگ ــ وا ؟
ارشیا ــ منو ندیدی ؟
آنی ــ تو رو هم که هر شب ساعت ۹ تو کوچه با لباس نارنجیت میبینم .
" دیگه همه غش کردیم از خنده ، آنی با ژست ایستاده بود و راست راست حرفشومیزد بدون اینکه یه ذره ام بخنده . ارشیا نگاهی به من کرد و گفت : "
ــ اصلا" دفاع نکنیا .
ــ خب هر دفعه که آشغالارو میبری این گشنه میمونه .
" آنی چپ چپی نگام کرد و گفت : "
ــ من گریم دیگه هان ؟
" من خندیدم ارشیام گفت : "
ــ ایول خوشم اومد ...
" بلند شدم و رو به آقا بزرگ گفتم : "
ــ با اجازه ما دیگه بریم .
" آقا بزرگ خنده ای کرد و گفت : "
ــ وقتی با جوونایی مثل شما همنشینی میکنم احساس میکنم بیست سال جوون تر شدم .
آنی ــ شما که همینجوریشم ماشالله جوونی .
آقا بزرگ ــ معلومه خیلی چرب زبونیا
آنی ــ از برخورد سرد و خشک خوشم نمیاد واس همون زود صمیمی میشم .
آقا بزرگ ــ کار خوبی میکنی ولی مراقب باش هر کسی قابل اعتماد نیست .
آنی ــ بله . خب بریم ؟
ــ اوهوم .
آنی ــ من میرم ماشینو روشنکنم بدو بیا .
ــ باشه .
آنی ــ خداحافظ ...
آقا بزرگ ــ خدا به همراهت .
ارشیا ــ بای .
" آنی رفت و آقا بزرگ لبخندی زد و گفت : "
ــ از آشنایی باهات خوشحال شدم گرچه اسمتو نمیدونم .
ــ باران اسممه .
آقا بزرگ ــ اسم قشنگی داری .
ــ ممنون .
ارشیا ــ بالاخره اسمتو فهمیدم .
ــ آره دیگه فهمیدی . خب من میرم دیگه خوشحال شدم آقا بزرگ .
آقا بزرگ ــ همچنین دخترم . به امید دیداری دوباره .
" داشتم میرفتم سمت ماشین که ارشیا گفت : "
ــ باران ؟
" ایستادم ، اومد رو به روم ایستاد و گفت : "
ــ میتونم دوباره ببینمت ؟
ــ نمیدونم .
" یه کارت از جیبش در آورد و داد بهم و گفت : "
ــ این کارت خودمه
ــ تو دکتری ؟
ارشیا ــ بهم نمیاد ؟
ــ نه اصلا"
ارشیا ــ دو سال زود تر مدرک گرفتم .
ــ موفق باشی .
ارشیا ــ امیدوارم بازم ببینمت . راستی دیگه هیچوقت بخاطر چیزای الکی غصه نخور ، مامانت که ترکت کرده خودش ضرر کرده که دختری به خوبی تو رو از دست داده .
ــ ممنون از حرفت .
ارشیا ــ خداحافظ
" سوار ماشین شدم و راه افتادیم ، تو راه آنی پیاده شد و خودم نشستم پشت فرمون و رفتم خونه . . . "


 

" عرفانـ نگاهی بهم انداخت و گفت : "
ــ تو گریه کردی ؟
ــ نه چطور ؟
عرفان ــ سعی نکن گولم بزنی .
ــ تو بلدی آکاردئون بزنی ؟
عرفان ــ دیوونه شدی ؟ من که تو کار گیتارم ، آکاردئون کجا بود تو ام .
ــ اه به چه دردی میخوری تو ؟
عرفان ــ به درد حرص دادن تو
ــ چه گندی بالا آوردی هان ؟
عرفان ــ لباس خوابمو آوردم اینجا
ــ چی ؟
عرفان ــ مامان بزرگ قراره پهلو خودت بخوابم .
ــ تو غلط میکنی
عرفان ــ تو رو خدا دیگه نمیخورمت که
ــ عرفان تو دیگه بچه ی ده ساله نیستی که . خونتونم تو همین حیاطه ، تو رو خدا ادا در نیار .
عرفان ــ من نمیخوام تنها بخوابم
ــ قول میدم شب بیام بهت سر بزنم
عرفان ــ من میخوام پیش تو بخوابم ، کم از این فرصتا پیش میاد
ــ منظورت چیه ؟
عرفان ــ منحرف اینجوری نگام نکن ، مامانم که حالش ازت بهم میخوره ، حتی راضی نیست تو رو از دورم دید بزنم چه برسه به اینکه بیام خونت
ــ نه که تو ام اصلا" نمیای
عرفان ــ نه که تو ام اصلا" دلت نمیخواد
ــ باز شروع شد ، آخه من کی گفتم بیا ؟ همیشه خودتو اینجا آویزون من کردی
عرفان ــ اگه من نباشم دلت برام ضعف میره مامان بزرگ
ــ همچین خبری نیست
عرفان ــ من کار ندارم امشب پیش تو میخوابم
ــ شام خوردی ؟
عرفان ــ نه
ــ بریم بیرون یا همینجا یه چیزی بپزم بخوریم ؟
عرفان ــ منظورت از پختن یه چیزی همون نیمروی معروف خودمونه دیگه ؟ ترجیح میدم بریم بیرون تا اینکه نیمروی سوخته ی دست ساز تو رو بخورم
ــ مرده شور تو رو ببرن که لیاقت نداری
عرفان ــ میرم حاضر شم غر غرووووووو
ــ منم بد ترین لباسمو میپوشم تا آبروت بره
عرفان ــ بیخود
ــ پس عذر خواهی کن و برو
" اومد دستمو گرفت و از گونم بوسید و گفت : "
ــ ببخشید
ــ حالا شد ، برو دیگه دیر نمونیم
" نیم ساعت گذشت و من و عرفان با هم از خونه زدیم بیرون ، تا رستوران پیاده رفتیم ، یارو صندوقداره دوست عرفان بود و با دیدن ما نیشش تا بنا گوش باز شد و مبارکه تحویل عرفان داد ، نشستیم رو به روی هم ، عرفان خندید و گفت : "
ــ همسر گرامی چه چیزی میل میفرمایید ؟
ــ یا جون تو یا جون این یارو .
عرفان ــ بیخیالش بابا این خنگه کلا"
ــ آره جون عمت ، خدا میدونه با چند نفر اومدی اینجا اینم یاد گرفته هر کیو باهات میبینه میگه مبارکه
عرفان ــ انصافا" خیلی تیزی
ــ سوپ میخورم با سالاد
عرفان ــ همین ؟
ــ آره
عرفان ــ بیخود نیست همچین رو فرمی
ــ عرفان دهن منو باز نکن ، چشاتو در میارما
عرفان ــ دلت میاد ؟
" جوابی ندادم ، یکی اومد و عرفان واس خودش یه عالمه غذا سفارش داد و واس منم سوپ و سالاد ، سر شام عرفان کلی ادا در آورد خندوندتم حالا بماند جر و بحثمون سر اینکه اینهمه غذا میخوره چرا چاق نمیشه ... ، شام رو خوردیم و قدم زنان برگشتیم خونه ، تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ، دم در که رسیدیم ، دستمو گرفت و کاملا" جدی گفت : "
ــ میذاری یه امشب پیشت بخوابم ؟ میتونی دست و پامو با طناب ببندی اگه بهم اعتماد نداری ، فقط بذار یه شب مثل بچگیا پیشت بخوابم ، خواهش میکنم .
ــ چرا یه همچین چیزی میخوای ؟
عرفان ــ چون دوست ندارم تنهات بذارم .
ــ من ده ساله که کاملا" تنهام .
عرفان ــ میدونم .
ــ خب ؟
عرفان ــ گیر نده دیگه باران
" بی جواب در رو باز کردم و رفتیم تو ، وقتی دید جوابی ندادم سرشو انداخت پایین و به سمت ساختمون خودشون میرفت که گفتم : "
ــ به یه شرط میذارم بیای
" با قدمهای بزرگ خودشو رسوند مقابلم و گفت : "
ــ هر شرطی باشه قبوله
ــ پیرهنی بپوشی که روش ادکلن نباشه ، دوس ندارم بوی ادکلن مردونه رو تختم بمونه .
عرفان ــ همین ؟ حالا فکر کردم چه شرطیه .
ــ لباستو عوض کردی بیا .
عرفان ــ ایول میدونستم تو خیلی مهربونی
ــ اینم میدونستی که عین آنیتایی ؟ وقتی به خواسته هاتون جواب مثبت میدم دوسم دارین وقتی میگم نه فحشم میدین .
عرفان ــ من مثل خودمم .
ــ باشه دیگه ، خستم .
" با عجله رفت سمت خونشون ، منم رفتم اتاقم ، یه شلوار و پیرهن گذاشته بود رو تختم ، بوی ادکلنش پیچیده بود تو اتاقم ، چند تا فحش قشنگ بهش دادم و لباساشو انداختم رو صندلی پشت میز مطالعم ، میدونستم که عادت داره بعد از اومدن از بیرون آخر شب دوش بگیره ، منم رفتم حموم ، به یه دوش آب سرد نیاز داشتم . موهامو خشک میکردم که با صداش از جا پریدم ، ایستاده بود تو چار چوب در و میخندید . "
ــ تو که باز بدون در زدن اومدی
عرفان ــ میتونستی در اتاقتو ببندی به من چه
ــ میدونی حوصله ندارم واس همون بلبل زبون شدی ؟
عرفان ــ حوصله نداری همچین ضد حال میزنی ، حوصله داشتی که واویلا .
" دراز کشید رو تخت و گفت : "
ــ سمت راست من ، سمت چپ تو ، وسط خرست .
ــ باشه بخواب
عرفان ــ تو نمیخوابی ؟
ــ میرم شیر بخورم بعد .
عرفان ــ تک خوری دیگه هان ؟
ــ واس تو ام میارم .
عرفان ــ صبح میری سر کار ؟ بابا میگفت دیگه شب زنده داری نمیکنی .
ــ نه سر کار نمیرم اما یه تغییراتی تو زندگی لازمه خب
عرفان ــ یعنی قبولت نکردن ؟
ــ خیلی سمجیا ، خب بابا هفته ای یه بار میرم طرحامو میدم موضوع میگیرم .
" چشماشو بست و هیچی نگفت ، منم رفتم آشپزخونه و یه لیوان شیر خودم خوردم و یکی برای اون بردم ، خندم گرفته بود ، با اون قد و هیکل و قیافه اخلاقش عین بچه ها بود. وقتی بلند شد تا شیرو بخوره داشتم نگاش میکردم ، بعد از اینکه تموم شد گفت : "
ــ داری فکر میکنی عین بچه هام نه ؟
ــ از کجا فهمیدی ؟
عرفان ــ از بچگی باهات بزرگ شدم دیگه نفهمم چی تو سرته هیچی دیگه
ــ خب آره عین بچه هایی
" بازم چیزی نگفت و دراز کشید ، منم سمت خودم دراز کشیدم ، هر دو به پهلو بودیم ، چراغو خاموش کردم و آروم گفت : "
ــ من فقط با تو اینجوریم .
ــ آهان .
عرفان ــ راستی سوتی ندیا من میدونم که اون دختره آنی ماشین تو رو آورده بود سر قرار .
ــ تو .. با ... ؟
" حرفمو قطع کرد و گفت : "
ــ نگو نمیدونستی که باورم نمیشه .
ــ اون نمیدونه تو پسر عمومی ، پس عرفان جونش تویی که ۲۳ سالته آی دروغگو
عرفان ــ اونم دو هفته دروغ گفت فکر کرد من گاوم حالیم نی ، امروزم گفتم عزیزم نظرت چیه دو هفته بریم شمال با هم ، با ماشین تو چون من ماشینو میدم به آبجیم ، اونم کلی رنگ عوض کرد .
ــ تو از کجا فهمیدی ماشین منه ؟
عرفان ــ پلاکتو حفظم
ــ آفرین بچم چه باهوشه . حالا بگیر بخواب
عرفان ــ نمیخوای بدونی چیا به هم گفتیم ؟
ــ برام مهم نی هر دوتون لنگه همین . دروغگو و پر رو .
عرفان ــ من فقط سنمو دروغ گفتم .
ــ آبجی جونت کجا بود که من بیخبرم ؟
عرفان ــ ازدواج کرده دیگه نمیدونستی ؟
ــ پر رویی خیلی .
" جوابی نداد ، فکر کردم خوابش برده ، تاریکم بود چشماشو نمیدیدم ، ناخداگاه گفتم : "
ــ اگه تو نبودی من دق میکردم .
" یهو بهم نزدیک شد و دستمو گرفت و گذاشت رو سینشو گفت : "
ــ باران ؟ قلبم تند میزنه .
" جا خوردم از حرکتش ، ادامه داد :"
ــ حس میکنم دوست دارم .
ــ خب ... منم ... دوست دارم ما فامیلیم عین خواهر و برادریم
عرفان ــ نه من دلم برات تنگ میشه ، دوست دارم بدونم کجا میری ، کی برمیگردی ، وقتی میفهمم پسری ازت خوشش اومده ناراحت میشم ، تو رو ...
ــ منو چی ؟
عرفان ــ تو رو واس خودم ...
ــ حرفتو بزن
عرفان ــ واس خودم میخوامت .
" بلند شدم و گفتم : "
ــ انگار خاب زده به سرت ، من ازت بزرگترم ، اصلا" فکرشم نکن ، منو تو باید عین یه خواهر و برادر باشیم ، باید حد خودمونو بدونیم .
عرفان ــ سن تو برام مهم نیست .
ــ من پیر میشم تو تازه جوون میشی .
عرفان ــ همش سه ساله ، سه سال چیزی نیست .
ــ چرا سه سال خیلیه
عرفان ــ باران من دوست دارم
ــ عرفان نمیخوام پیشت احساس راحتی نکنم
" دستمو ول کرد و گفت : "
ــ باشه ، اذیتت نمیکنم . ببخشید .
" دوباره هر دو دراز کشیدیم ، هر کدوم یه سمت تخت ، نیم ساعتی گذشته بود ، صدام کرد اما جوابشو ندادم ، فکر کرد خوابم ، دوباره بهم نزدیک شد و گفت : "
ــ حالا که خوابی باهات حرف میزنم ، با دخترای زیادی دوست بودم اما هیچکدوم برام تو نشدن ، خیلی سعی کردم فراموشت کنم اما نشد ، هیچکدوم از اون دخترا بهم فحش نمیدن ، اونا میخوان به هر قیمتی داشته باشنم تا بگن هی دوستان من با فلانی پسر فلانی دوستم . من تو رو دوست دارم چون وقتی کنارتم تموم غمهامو از یاد میبرم ، امشب نمیخواستم بهت بگم چه حسی دارم ، دو ساله که این حس رو تو خودم پنهون کردم ، اولش فکر میکردم یه حس کودکانه ی چرته اما نه من هر روز بیشتر بهت علاقه مند میشم . خنده هات و عصبی شدنهات ، حرفات ، تاکید کردنت ، من دوست دارم سه سال که هیچ ده سالم ازم بزرگتر بودی بازم میخواستمت . انگار امشب ناراحت بودی ، نمیدونم چرا اما خواستم پیشت باشم تا گونه هات خیس نشن ، حتی اگه میزدیم یا فحشم میدادی بازم راضی بودم ، همینکه امشب راحت خوابیدی برام یه دنیا با ارزشه ، ناراحت نباش هیچوقت ... دنیا ارزش اینهمه غم خوردنو نداره ، تو نه مادر داشتی نه محبت مادری ، تو تنهایی درس خوندی و تو مدرسه هم بخاطر نبودن پدر و مادر خیلی مسخرت کردن عزیزم مهم نیست ، مهم اینه که حالا تو بارانی ، خودت خودتو ساختی ، یه شخصیت واقعی داری ، یکم دیگه حرف بزنم میزنی تو گوشم میدونم ، امشب تا صبح کنارتم ، اگه یهو بیدار شدی و دیدی من خوابم، دلت میخواست گریه کنی منو بیدار کن باهات گریه میکنم اگه نتونم آرومت کنم . شب بخیر مامان بزرگ .
" صداش دو رگه بود و میلرزید ، هیچوقت فکرشم نمیکردم که ... . "
" از خواب بیدار شدم ، عرفان خوابیدهـ بود . حرفای دیشبش مدام تو ذهنم مرور میشدن . برای اولین بار با دقتــ بهش نگاه کردم ، دلم نمیخواست چشم ازش بردارم ، بلند شدم و استادم جلو آینه و با تموم نفرتم گفتم : "
ــ هوی باران چت شده تو هان ؟
" سری به علامت تاسف برای خودم تکون دادم و بعد از شستن صورتم رفتم پایین ، میز رو چیدم ، ساعت نزدیکای ده بود ، عرفان هنوز خواب بود ، شیر عسلمو خوردم و رفتم اتاق کارم . تمرکز نداشتم ، نمیدونستم چیکار کنم ، گیج شده بودم ، اونقدر منگ بودم که با شنیدن صدای گوشیم از جا پریدم ، دوستم ساناز بود . "
ــ سلام
ساناز ــ سلام باران جان خوبی عزیزم ؟
ــ ای بدک نیستم تو خوبی ؟
ساناز ــ آره خیلی خوبم
ــ چته ؟ کبکت خروس میخونه ؟ یه مدتیه نیستی کجایی ؟
" ساناز در حالیکه میخندید گفت : "
ــ آخرش با سامان ازدواج میکنیم ، پدرم موافقت کرد .
ــ وای خدای من مبارکه عزیزم .
ساناز ــ همین ؟
ــ آره خجالت نمیکشی اینهمه مدت بی خبرم گذاشته بودی ؟
ساناز ــ وای بیای بهت توضیح میدم این مدت چه بلاها که سرم نیومد .
ــ خدا بد نده
ساناز ــ نه بابا فعلا" که همه چی خوبه .
ــ خدارو شکر
ساناز ــ چته ؟ راستی انتظار نداشتم جواب بدی فکر میکردم خواب باشی
ــ نه دیگه تغییر زمان خواب دادم ، مثل شما آدم عادیا شدم ... البته یه جورایی فعلا" سخته برام .
ساناز ــ الهی من قربونت برم . امشب نامزدی میای ؟
ــ امشب ؟ دیوونه زودتر میگفتی
ساناز ــ سامان دیوونه گفت که کارتو برات فرستاده ، امروز دیگه شک کردم گفتم مگه میشه این دختره بهم زنگ نزنه ؟ بعدش فهمیدیم که آقا زحمت کشیده بجای کوی ۸ کارتو برده کوی ۷
" خندیدم و گفتم : "
ــ اشکال نداره از این اتفاقا میفته هل کرده بچم .
ساناز ــ زهرمار انگار مامان بزرگشه . پس امشب میبینمت دیگه ، تو نباشی نمیشه ها
ــ پس من تنها نمیام باشه ؟
ساناز ــ با کی میای ؟
ــ با عرفان
ساناز ــ ایول بابا عالیه ، میبینمتون عزیزم . مراقب خودت باش .
ــ راستی ساعت چند تا چند و کجا ؟
ساناز ــ خونه ی خودمونه ، ۶ تا ۱۲ .
ــ آهان باشه زیادی به خودت نرسیا ، میدزدنت سامان دق میکنه
" ساناز غش کرده بود از خنده "
ــ بسته دیگه زیادی خندیدی ، تا شب .
ساناز ــ شب نه تا عصر
ــ باشه باشه باشه . خدانگهدار
ساناز ــ بابای باری جونم
" با قطع کردن گوشی ، سعی کردم تمرکز کنم و به کارم برسم ، به خودم که اومدم ساعت ۲ بود ، از اتاق در اومدم ، دیدم میز همینجوری مونده ، رفتم بالا دیدم هنوز خوابه ، نشستم رو تخت و زدم به شونش و گفتم : "
ــ بیدار شو بچه ظهره دیگه چقدر میخوابی ؟
" خواب آلو گفت : "
ــ یادش رفته تا دیروز خودش تا عصر میخوابید .
ــ پاشو دیگه .
عرفان ــ خوابمه
ــ بیخود .
عرفان ــ تو تخت تو حال میده خوابیدن .
ــ اگه بیدار نشی ، مجبورم برم دنبال یکی دیگه .
" از جاش پرید و گفت : "
ــ چرا چی شده ؟ خبریه ؟
ــ آره امشب نامزدیه ساناز و سامانه ، اگه تو میخوای بخوابی منم مجبورم برم دنبال یه پسر دیگه بگردم چون نمیخوام ۱۲ شب تنها برگردم خونه .
عرفان ــ واقعا" باباش گذاشت ؟
ــ آره .
عرفان ــ وای خدا منم باهات میام حتما" ، اونا به دعای من احتیاج دارن
" همینجوری نگاش میکردم ، بلند شد و گفت : "
ــ اینجوری نگام نکن ، من کلی کار دارم واس امشب .
ــ تختو کی مرتب میکنه ؟
عرفان ــ تو
ــ خیلی پر رویی عرفان .
عرفان ــ اصلا" بیا با هم مرتبش کنیم نظرت چیه ؟
ــ باز این بهتره .
" خلاصه با هم تختو مرتب کردیم و عرفان هل هلکی یه چیزی خورد و از خونه زد بیرون ، هر چقدرم پرسیدم کجا چیزی نگفت . آنی بهم زنگ زد و قرار شد که برم دنبالش ، البته آنی بیخبر از اینکه عرفانم قراره بیاد و اینکه عرفان پسر عمومه . کلی لباس عوض کردم تا اینکه یه پیرهن طوسی و نقره ای انتخاب کردم ، با آرایش ساده و موهامم که انداختم دورم . ساعت ۶ شده بود و از عرفان خبری نبود ، آنی ام پشت سر هم زنگ میزد "
ــ باز چته ؟
آنی ــ بیشعور کجایی تو ؟ د بیا دیگه آرایشم پاک شد
ــ وا مگه چجوری آرایش کردی که به این زودی پاک شد ؟
آنی ــ تو که نمیدونی مامان بزرگم هی میره و میاد چپ و راست هی میگه قربون نوم چه ناز شدی و عروسی خودتو هی ماچم میکنه ، صورتمو شست دیگه اه
" اون حرص میخورد و منم غش کرده بودم از خنده ، نمیتونستمم بگم که منتظرم عرفان بیاد ، هر دوشون شوکه میشدن ، البته عرفان فهمیده بود آنی دوستمه اما نمیدونست که قراره اونم بیاد . "
آنی ــ زهرمار چته غش کردی ؟ الو ؟ مردی ؟
ــ نه زندم دارم میخندم ...
آنی ــ بپا نچایی
ــ نترس تو مراقب خودت باش
آنی ــ خیلی بیشعوری .
ــ خب چرا تو نمیای دنبالم ؟ اینجوری زودتر میرسیما خونه ی ما نزدیکتره
آنی ــ من با این تیپ و قیافم با این لگن بیام دنبالت ؟ خداییش تو کلاس ماست ؟
ــ برو بابا تو ام .
آنی ــ من نه ، نمیدونم این بابام این پولارو چیکار میکنه ، خدا میدونه حتما" ده بیست تا زن داره ، همه ی حقوقشو خرج اونا میکنه .
ــ زیاد حرص نخور زود پیر میشیا ، عرفان جونت ولت میکنه .
آنی ــ نه بابا ، عرفان نه یکی دیگه چیزی که زیاده پسره .
ــ امشب ببینم چیکار میکنی .
آنی ــ آره والله تو خانواده ی سانی اینام چیزی که زیادی پسر خوشکل و مجرده .
ــ اینم فراموش نکن که با خیلیاشون دوست بودی
آنی ــ آره همشونم منحرف بودن واس همون رابطه دووم نیاورد عزیزم .
ــ اگه اون زبونتو یکم کوتاه کنی و به هر پسری عشقم عزیزم و از این چیزا نگی ، به قول معروف چراغ سبز نشون ندی جرات نمیکنن افکار شومشونو به زبون بیارن .
آنی ــ تو ام از بس تیریپ غرور اومدی ترشی شدی دیگه .
ــ برو بابا دییوونه ، ۲۲ سال که چیزی نیست گیر کردیما .
آنی ــ نشستی ور ور باهام یکی به دو میکنی گمشو بیا دیگه اه ، اصلا" داری چیکار میکنی هان ؟
ــ دارم خط چشم میکشم .
آنی ــ دروغگو مگه تو بلدی اصلا" ؟
ــ دارم مانتومو میپوشم که بیام دیگه .
آنی ــ باشه منتظرم . بابای
ــ اوهوم .
" تا قطع کردم صدای در حیاط اومد . مانتومو تنم کردم و کفشامم که پوشیدم و رفتم حیاط ، با دیدن عرفان کاملا" جا خوردم ، خشکم زده بود ، خندید و گفت : "
ــ چیه ؟ خوشکل ندیدی ؟
ــ چیکار کردی با خودت ؟
عرفان ــ موهامو رنگ خاکستری گذاشتم تا دیگه نگی ازم بزرگتری .
ــ تو دیوونه ای .
عرفان ــ شاید .
ــ موهای خودته ؟ تو که نمیخوای سکته بدیم ها ؟
عرفان ــ موهای خود خودمه
ــ وای بد بخت شدم زنعمو کلمو میکنه .
عرفان ــ زنعمو بیخود میکنه .
ــ وا بی حیا مادرته ها .
عرفان ــ به سن قانونی رسیدم خب .
ــ چه ربطی داره وا این چه وضعه آخه ؟ تابلو شدی
عرفان ــ میدونم . حالا بریم ؟
" ته دلم میخندیدم ، اما مجبور بودم قیافه بگیرم تا پر رو نشه ، خیلی ناز شده بود ، سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی آنی اینا . "
عرفان ــ کجا میری ؟ خونه سانی اینا مگه اون طرف نی ؟
ــ میریم دنبال آنی .
عرفان ــ اونم امشب میاد ؟
ــ آره
" آروم گفت : "
ــ دلمو صابون زده بودم که باهات میرقصم ولی سیریشم میاد اه ...
ــ چیزی گفتی ؟
عرفان ــ نه
" بعد از ربع ساعت رسیدیم دم در خونه ی آنی اینا و با دو تا بوق اومد بیرون ، مامان بزرگشم دنبالش ، مجبور شدم پیاده شم ، آنی یه سوتی زد و گفت : "
ــ چه جیگر شدی تو ...
خاتون ــ دخترم ماشالله تو ام ماه شدی . . .
ــ مرسی ممنون شما لطف دارین
خاتون ــ دخترم آنیتا رو میسپارم دست تو ها
" آنی زد به شونه ی مامان بزرگشو گفت : "
ــ یکی میخواد مراقب این خانم باشه ، آبرومو بردی دیگه مامان بزرگ برو تو
خاتون ــ باشهـ میسپارمتون دست خدا .
ــ خدانگهدار
آنی ــ منم میسپارمت دست
" آروم گفت : "
ــ عزرائیل
" خندم گرفته بود ، زدم پهلوشو گفتم : "
ــ بیشعور خیلی بی انصافیا
خاتون ــ با من بودین ؟
آنی ــ نه فدات شم تو برو نفسم
" خاتون رفت تو و در رو بست ، آنی ام زد زیر خنده و گفت "
ــ یه ساعته میگم برو تو ایستاده اینجا ، الانم یهو رفت تو در رو بست ، چه بی ادبه این زن .
ــ باشه بریم حرص نخور
" میخواستم سوار شم که دیدم عرفان نشسته پشت فرمون ، خندیدم و به آنی که سلانه سلانه میرفت سمت در گفتم : "
ــ غقب بشین .
آنی ــ چرا ؟
ــ چون یه آقا باهامه .
" آنی نیم نگاهی انداخت و گفت : "
ــ این پیر مرد کیه با خودت آوردی ؟
ــ بابابزرگمه
آنی ــ آهان ، لابد از تو گور در اومده
ــ دقیقا"
" با حرص نشست عقب و منم کنار راننده . "
آنی ــ سلام
" عرفان نیشخندی زد و گفت : "
ــ آنیتا خانوم باید منو ببخشید که ماشینتو دست منه
" آنی خشکش زد ، عرفان برگشت سمت آنی و گفت : "
ــ انتظار نداشتی ؟
آنی ــ خاک عالم بر سرم تو چرا یه شبه پیر شدی ؟
عرفان ــ از بس غم این دروغ تو رو خوردم ، میخواستم باهات ازدواج کنم اما همه چی بهم ریخت
آنی ــ منکه کاری نکردم ، فقط یه ماشینو دروغ گفتم
عرفان ــ حیف شد
آنی ــ صبر کن ببینم ، باران ؟ این همون پسر عموی نوزده سالته ؟
ــ آره
آنی ــ وای خدای من اینهمه پسر آخه چرا تو با من دوس شدی ؟
عرفان ــ هی هی دختر جون یادت رفته هی زنگ میزدی ؟ تو خودت اصرار داشتی با هم دوس شیم
ــ به به چشمم روشن
آنی ــ تو نبودی منو بردی رستوران شام خوردیم ؟
عرفان ــ چه ربطی داشت ؟
ــ عرفان با همه اونجا میره .
" آنی نفس بلندی کشید و گفت : "
ــ کم کم دارم خفه میشم
عرفان ــ عزیزم میگفتی بهت شنا یاد بدم
آنی ــ لازم نکرده بچه جون
عرفان ــ باران ؟ به این بگو من از کلمه ی بچه متنفرم
ــ آنی این از کلمه ی بچه متنفره
" آنی به خنده افتاد و گفت : "
ــ خوبه زود فهمیدما ، پسر کم کم داشتم نقشه میریختم که بیای خواستگاریم .
عرفان ــ هـ ـــــــــــــــه
آنی ــ زهرمار
عرفار ــ نه بابا ؟ کجا رفتن اون همه قربون صدقه رفتنا هان ؟
آنی ــ تو شلوار بابام .
ــ شرمنده بحث شیرینتونو قطع میکنم ، عرفان راه بیفت بابا نه شد .
عرفان ــ حواسم پرت شد ببخشید .
" تو راه هر سه ساکت بودیم ، وقتی آشنایی اون دو تا یادم میفتاد خندم میگرفت ، وای خدای من دنیا با تمام وسعتش خیلی کوچیک بود . نیم ساعتی تو راه بودیم ، البته ترافیک مونده بودیم ، خلاصه رسیدیم ، وقتی از ماشین پیاده شدم یه نفس راحت کشیدم ، ساناز و سامان ما رو دیدن و تند تند به سمت ما اومدن ، سامان خنده ای کرد و گفت : "
ــ عرفان جیگری شدیا .
عرفان ــ قربونت داداش . راستی سلام پیوندتان مبارکـــ
ساناز ــ سلام ، مرسی . عرفان خوشکل شدی ، به به شما دوتام که دست کمی از عرفان ندارینا . چرا اینهمه دیر اومدین ؟
آنی ــ از این خانوم بپرس ، تبریک میگم منم .
ــ به من نگاه نکنین مقصر عرفان بود . تو رو خدا بهش بگین فردا رنگ موشو عوض کنه .
" ساناز و سامان خندیدن و ساناز گفت : "
ــ چرا اینجوری که کپی فاینال فانتزی شده .
ــ لازم نکرده اه .
سامان ــ چی شد الا زد به سرت موهاتو این رنگی کنی ؟
عرفان ــ عاشق یه دختر از خودم بزرگتر شدم .
" با این حرف همه زدن زیر خنده ، عرفان زیاد شوخی میکرد ، مطمئنا" اون لحظه فکر کردن که بازم شوخیه . طولی نکشید که آنی با یه پسر به سمت یه میز رفتن و همونجا نشستن ، عرفانم با سامان بود ، ساناز هم دست منو گرفته بود . حالا بماند سلام و احوالپرسیامون با پدر و مادر سامان و ساناز . چون واقعا" گیج کننده بود ، همه با هم حرف میزدن و منم عین مترسک فقط لبخند میزدم . با ساناز یه گوشه نشستیم ، کمی اطرافو دید زدیم تا اینکه ساناز گفت : "
ــ میدونستی خود کشی کردم ؟
ــ هان ؟
ساناز ــ بابا زندونیم کرد تو اتاق و منم رگمو زدم .
" دستشو بلند کرد و مچش جای بخیه ها دیده میشد . "
ــ دیوونه چرا اینکارو با خودت کردی ؟
ساناز ــ اونا میخواستن به زور سام رو بفرستن آمریکا ،همش دو ساعت مونده بود به رفتنش اینکارو کردم ، با اینکه درد زیادی کشیدم اما ارزششو داشت ، الا سام رو دارم ، ما با هم خوشبخت میشیم مگه نه ؟
ــ امیدوارم .
ساناز ــ از دوازده سالگی باهاشم . از همون موقعی که تو عروسی خاله شهینم با هم همبازی شدم . هه ! چه زود گذشت ، به خونه ی همدیگه زنگ میزدیم و راجعب مدرسه و کارای روزمره میگفتیم ، گاهی گریه میکردیم و گاهی میخندیدیم . خیلی زود گذشت ، بعده ده سال به هم رسیدیم با هم تموم مشکلات رو پشت سر گذاشتیم . از امشب به بعد نفس راحت میکشم .
ــ خیلی خوشحالم برات .
ساناز ــ میخوام بغلت کنم میشه ؟
ــ چرا که نه ؟
" همدیگه رو بغل کردیم ، برای چند لحظه فشار دستای سانازُ رو شونه هام به وضوح حس کردم ، با صدای سامان از هم جدا شدیم ، سامان چپ چپی نگام کرد و گفت : "
ــ چرا چشمای زن منو پر از اشک کردی ؟
" با دیدن ساناز ، لبخند تلخی زدم و گفتم : "
ــ زن تو ام باعث شد چشمای من پر از اشک بشن .
" هر سه زدیم زیر خنده ، سامان نشست کنارم و گفت : "
ــ دیدی آخرش بهم رسیدیم ؟
ــ آره ، خیلی خوشحالم براتون ، آرزوی خوشبختی شما رو دارم از ته قلب
ساناز ــ سام یه چیزی بیار بخوریم ضعف کردیم بابا
سامان ــ میگن زنا پیچیدن ، تا امروز خودتو مانکن نگه داشته بودی که دل منو ببری هان ؟ الا دیگه بیخیال مانکنی شدی ؟
ساناز ــ وا یعنی همینجوری تو حسرت یه میوه بمونم ؟
ــ میوه که چاق نمیکنه ، سامان خان اگه میخوای دوست منو زجر کش کنی من خودم بجای تو نامزدش میشم .
" سامان ، ساناز رو بغل کرد و گفت : "
ــ عشق خودمه ، جیگر خودمه ، زن خوشکل خودمه .
" هر سه میخندیدیم که یهو سام با جدیت گفت : "
ــ تو ام باید برای عشقت بجنگی عزیزم .
ــ با منی ؟
سامان ــ نه با سانازم ، دارم میگم شوهر دومم میتونه بگیره .
ساناز ــ زهرمار ، باری عشقی نداره که براش بجنگه
سامان ــ اما یکی هست که عاشقشه
ــ اون یکی که تو ازش حرف میزنی خنگه ، تو حال و هوای جوونیای خودشه
سامان ــ عین مامان بزرگایی
ساناز ــ به منم بگین چه خبره اینجا ؟
سامان ــ هیچی قربونت برم ، حدس زدم شاید یکی عاشقش باشه که خانوم انکار میکنه .
ــ ای وای عرفان کو ؟
سامان ــ فرستادمش دنبال گلاب
ساناز ــ دیوونه .
" خندیدم و گفتم : "
ــ اول گل میارن بعد گلاب
سامان ــ خودش گله ، همون گلاب کافیه .
ساناز ــ بچه ها یه لحظه همینجا باشین الان میام . مامان داره اشاره میکنه .
سامان ــ هیچی نشده دارن زنمو ازم میگیرن .
" ساناز یه چشمک زد و رفت ، سامان آروم گفت : "
ــ سه سال چیزی نیست بخدا
ــ بخاطر خدا بس کن سامان . اون نمیفهمه چی داره میگه
سامان ــ خنگی دیگه دخترای شهر تو حسرت یه سلام اونن اونوقت تو ...
ــ همچین میگه انگار تا حالا با هیچ دختری نبوده
سامان ــ مشکل تو اینه ؟
ــ نه من مشکلی ندارم ، به من ربطی نداره
سامان ــ دیوونم کردی دختر .
 ساناز با خنده برگشت و رو به سامان گفت : "
ــ مامان میگه یه موزیک لایت بگیم بذارن که برقصیم
سامان ــ اگه پاتو له کردم تقصیر من نیستا
ساناز ــ همچین میزنمت در جا بمیری
سامان ــ اول زندگی اینکارارو کنی وای به حال آخرش ...
" تو همین موقع موزیک با صدای بلند پخش شد . ساان با تعجب به ساناز گفت : "
ــ کی گفت بذارن ؟ ما که چیزی نگفتیم ؟
" عرفان رسید و گفت : "
ــ من گفتم داداش .
سامان ــ لیاقت داری والله
عرفان ــ واس خاطر شما نگفتم ، واس خاطر خودم گفتم .
ساناز ــ پاشو سامی الان تموم میشه ها
عرفان ــ عجله نکن طولانیه
" سامان و ساناز با خنده رفتن وسط و شروع کردن به رقص ، چراغا خاموش شدن و رقص نور ملایمی گذاشتن . عرفان کنارم نشست و گفت : "
ــ باهام نمیرقصی ؟
ــ نه از دستت ناراحتم .
عرفان ــ اگه خواهش کنم چی ؟
" نگاهی بهش انداختم و بلند شدم ، اونم با یه خنده بلند شد و ما هم رفتیم وسط ، کم کم زوجای زیادی به ما اضافه شدن ، سامان و ساناز پچ پچ میکردن و میخندیدن . اولین باری بود که منو عرفان با هم میرقصیم ، ازم قد بلند تر بود اما میتونستم نفسهاشو حس کنم . "
ــ چته ؟ اینجوری نفس میکشی ؟
عرفان ــ فکر کنم قلبم داره کنده میشه . اولین باره که ...
" حرفشو قطع کردم و گفتم : "
ــ عرفان بخاطر خدا تمومش کن باشه ؟
عرفان ــ نمیتونم بخدا نمیتونم .
ــ مگه نمیگی دوسم داری ؟
عرفان ــ آره
ــ خب من با یکی دیگه ام ، ما همدیگه رو دوس داریم .
" ایستاد و گفت : "
ــ تو رفیق داری ؟
ــ آره
" چشماش پر از اشک شدن . همه نگامون میکردن ، اولین دلیلش مطمئنا" رنگ موی عرفان بود و دومین دلیل اینکه اون وسط ایستاده بودیم . بعد از مکثی گفت : "
ــ وقتی دستتو میگیرم حسی نداری ؟
ــ نه
عرفان ــ من . . .
" دستمو گرفتم جلو دهنش و گفتم : "
ــ ادامه نده ، اگه دوسم داری سعی کن فراموشم کنی .
" دستمو ول کرد و رفت ، دویدم دنبالش اما بهش نرسیدم ، سوار تاکسی شد و رفت . ایستادم کنار در ، میخواستم بزنم زیر گریه . خودمم نمیدونستم چم شده . صداي مردونه اي باعث شد كه از حال و هواي خودم بيام بيرون ، برگشتم به پشت سر ديدم ارشياس ، دستاشو گذاشته بود تو جيبشو با يه لبخند منتظر جواب سلامم بود . "
ــ نشناختمت يه لحظه
ارشيا ــ از كت و شلوار متنفرم اما مجبور بودم تنم كنم
ــ تو اينجا ؟
ارشيا ــ ميبيني چه دنياي كوچيكيه ؟
ــ اوهوم . با كدومشون نسبت داري ؟
ارشيا ــ سامان نوه ي عموي بابامه .
ــ آهان . منم دوستشونم .
ارشيا ــ باران باران تو بودي پس .
ــ چي ؟
ارشيا ــ سامان خيلي راجعبت ميگفت ، ميگفت پروژه هاشو تو براش انجام ميدي
ــ آره
ارشيا ــ چرا ناراحتي ؟
ــ نيستم
ارشيا ــ اينجا ايستادي تنهايي فكر كردم منتظر كسي هستي
ــ نه پسر عموم نميدونم كجا رفت دنبال اون اومدم .
ارشيا ــ هموني كه باهاش ميرقصيدي ؟
ــ اوهوم
ارشيا ــ موهاش خيلي جالب بود قيافه ي قشنگي ام داره .
ــ باطنشم قشنگه
ارشيا ــ چرا بهم زنگ نزدي ؟
ــ يعني ميخواستي زنگ بزنم ؟
ارشيا ــ آره . بريم بشينيم ؟
" با سر بهش جواب مثبت دادم ، هر دو رو نيمكتي توي حياط نشستيم . اون منو نگاه ميكرد ، منم . . خودمم نميدونم فكرم پيش عرفان بود . با صداي آروم گفت :"
ــ نميخواي باهام آشناتر شي ؟
ــ با ... تو ؟
ارشيا ــ آره . من خيلي دوس دارم باهات آشنا بشم و بيشتر بشناسمت . ميدوني چيه ؟ تو چشمات نميشه فهميد چي به چيه . مرموزيا
ــ نه بابا .
" تو همين موقع صداي خنده ي سامان و ساناز باعث شد كه هر دو به سمت پله ها برگرديم . هر دو اومدن و نشستن كنارمون ، سامان گفت :"
ــ عرفان كجا رفت ؟
ــ نميدونم
ساناز ــ با چي بهش گفتي باري ؟
ــ گفتم كه نبايد موهاشو اينجوري ميكرد
ساناز ــ چيكارش داري آخه ؟ اتفاقا" خيلي ناز شده اينجوري .
سامان ــ ساني ؟ بس كن ديگه .
" ساناز چشم غره اي به سامان رفت و گفت :"
ــ شما همديگه رو ميشناسين ؟
ارشيا ــ آره تو پارك همديگه رو ديده بوديم .
سامان ــ ارشي اين همون دختره بارانه ها كه بهت ميگفتم عصبيه .
" چپ چپ بهش نگاه كردم ، اونم گفت :"
ــ ميبيني الان با اين چشماش بهم گفت كه : سامان خان ببين بعدا" چطوري جنازتو تحويل ساني ميدم .
ساناز ــ كار خوبي ميكنه .
" هر چهارتامون زديم زير خنده ، اما خنده ي من از ته دل نبود و اون شب فقط ارشيا اينو فهميده بود . بالاخره مهموني تموم شد و با همه و در آخر با آقا بزرگ ارشيا خداحافظي كردم ، سوار ماشين ميشدم كه ارشيا صدام كرد . :"
ــ بله ؟
ارشيا ــ بهم زنگ ميزني ؟
ــ شمارمو از سامان بگير خودت هر وقت خواستي زنگ بزن . كارتتو انداخته بودم تو لباسشويي هيچي ازش نمونده .
" خنديد و گفت :"
ــ انداختي كه ضد عفونيش كني ؟
ــ شايد .
ارشيا ــ باشه ، مراقب خودت باش . شب بخير
ــ شب شيك
" سوار شدم و راه افتادم سمت خونه . وقتي رسيدم بي حوصله اول نگاهي به پنجره ي اتاق عرفان انداختم ، خاموش بود . با خودم گفتم :"
ــ پسره ي خنگ خدا ميدونه تا اين وقت شب كجاست كه خونه نيست . چراغ خوابشم خاموشه عوضي . فقط دوس داره منو نگران خودش كنه . عرفان من چيكارت كنم آخه ؟ زنعمو چي ؟ چرا بايد منو يخواي آخه خنگول ؟ هم ازم كوچيكتري ، هم مادرت ازم متنفره ، تو لياقتت بيشتر از ايناست . من چيكارت كنم ؟
" يه دفعه دستي بازومو گرفت ، از ترس جيغ زدم ، دستشو گرفت جلو دهنم و گفت :"
ــ هيس بابا عين كوچولو ها جيغ و داد راه انداختي
ــ عرفان ؟
عرفان ــ نه بابابزرگشم ، از اون دنيا خبر آوردم
ــ بي مزه . اينجا چيكار ميكني ؟
عرفان ــ منتظر تو بودم .
ــ نشستي تو تاريكي كه چي ؟ منو بترسوني ؟
عرفان ــ نگرانم بودي نه ؟
ــ خير
عرفان ــ آره جون عمت
ــ كه چي ؟
عرفان ــ اينكه تو غرورتو به عشقت ترجيح ميدي .
ــ حرف مفت نزن .
عرفان ــ تو چشام نگاه كن و بگو دوسم نداري
ــ از سر رام برو كنار ميخوام برم تو .
عرفان ــ اول بگو بعد .
" نگاش كردم ، بي اختيار زبونم بند اومد . اما هر طور كه بود تونستم بگم كه :"
ــ من عرفان پسر عمومو دوس دارم . فقط بعنوان يه برادر . حالا برو كنار
عرفان ــ بگو كه منو بعنوان يكي كه عاشقته دوس نداري . بگو كه منو بعنوان يه مرد نميخواي .
ــ نميخوامت ، دوستم ندارم . شد ؟
" سرشو انداخت پايينو رفت كنار . رفتم تو و در رو بستم . "
ساناز ــ سامي گفت كه عرفان تو رو دوس داره
آني ــ سامي غلط اضافي كرده .
ساناز ــ آني پسر عموشه ها اين چه طرز حرف زدنه ؟
آني ــ اون اگه منو ميخواست همچين ضايعم نميكرد . تو نامزدي شما بهم غيرتي ميشد .
ساناز ــ باري ؟ تو چرا ساكتي ؟
ــ دارم سخنان پر گهر شما رو گوش ميدم .
آني ــ باري ؟ بنظرت عرفان واقعا" ازم خوشش اومده ؟
ــ نميدونم
" صداي زنگ گوشيم باعث شد كه چند لحظه هر دو ساكت بمونن . ارشيا بود . بلند شدم و به سمت ديگه اي رفتم . "
ــ بله ؟
ارشيا ــ خوبي باران ؟
ــ مرسي تو خوبي ؟
ارشيا ــ اي بدك نيستم . چه خبر ؟ كجايي ؟
ــ با ساناز و آني اومديم بيرون ناهار بخوريم .
ارشيا ــ مزاحم شدم ؟
ــ نه بابا اين چه حرفيه .
ارشيا ــ ميشه عصر ببينمت ؟
ــ اوم بهت خبر ميدم باشه ؟
ارشيا ــ باشه عزيزم ، پس فعلا"
ــ خدانگهدار .
" گوشي رو قطع كردم و برگشتم سر ميز ، تا نشستم آني سوتي زد و گفت :"
ــ آقاتون بودن ؟
ــ زهرمار دختر اين چه جور حرف زدنيه ؟ ما تازه پري شب با هم دوس شديم .
ساناز ــ باري اين ارشيا ماهه بخدا . تو فاميل همه دوسش دارن هم منطقيه هم مرده ، جاش كه باشه شوخي ام ميكنه . ديگه حسابشو بكن كه بابا بزرگش با اون همه سخت گيري ارشيا رو بيشتر از پسراش دوس داره .
آني ــ با كي داري حرف ميزني ؟ اينكه كره عزيز من .
ــ كر وجودته بيشعور .
" گوشيه آني زنگ خورد ، آني جيغ خفيفي كشيد و با عشوه گفت :"
ــ جانم ؟
ــ ...
ــ آره فدات شم ، كجايي ؟
ــ ...
ــ منم با باري و سانازم . باشه قربونت برم ميام .
ــ ...
ــ ميبينمت . باي
" تا گوشيو قطع كرد ساناز گفت :"
ــ تو رو خدا يه بوسم ميكردي اينجوري نشد .
آني ــ از دختر عموش خجالت كشيدم وگرنه همين كارو هم ميكردم
ــ ماشالله تو ام كه خجالتي .
ساناز ــ عرفان بود ديگه هان ؟
آني ــ آره گفت بيا عصر بريم يه چرخي بزنيم .
ساناز ــ حسوديم شد منم برم به سامي زنگ بزنم بگم عصر بريم بيرون .
آني ــ خاك تو سرت دختر استفادتو بكن تو دوران نامزدي ، زنش شدي از اين رو به اون رو ميشه ها . مثلا" باباي خودم اول به مامانم دستور ميداده بعد از ازدواج بابام شده زن ذليل . الان ماجراي تو و سامي ام برعكس ميشه .
ساناز ــ لال شي آني .
آني ــ مرسي از لطفت گلم .
ساناز ــ باري ؟ خوبي ؟
ــ آره خوبم .
آني ــ اين اصلا" تو يه دنياي ديگست . با شاهزاده ارشيايي عزيزم ؟ بگو از اسبش پياده شه ما خسته شديم از بس دويديم دنبالش .
ــ بي مزه .
آني ــ بيا ساني ميبيني تو رو خدا ؟ تا ديروز به سلام منم ميخنديد امروز بهم ميگه بي مزه ، دنيا عوض شده به الله
ــ بچه ها من ميرم خونه
ساناز ــ ا چرا ؟
ــ گير نده ، دليلي ندارم . فقط ميخوام برم خونه .
آني ــ باشه برو قربون اون چشات بشم .
" بلند شدم و راه افتادم سمت ماشين . تو يه عالم ديگه بودم . وقتي به خودم اومدم ديدم ساحلم . هيشكي نبود ، خلوت خلوت . اشك تو چشمام جمع شده بود . "
ــ مامان كجايي تو ؟ چرا تو همچين زموني كنارم نيستي ؟ چرا شونه هاتو ندارم ؟ چرا دستاتو ندارم ؟ ديدي آخرش چي شد ؟ احمقانس نه ؟ انگار منم عرفانو دوس داشتم و خودم بيخبر بودم . دو روزه يه كلمه ام باهام حرف نزده . حتي ديگه خونمم نمياد . كجايي كه بهم بگي اين احساس لعنتي اسمش چيه ؟ چرا به آني حسوديم ميشه ؟ چرا نميتونم جواب قطعي به ارشيا بدم ؟ چرا ديوونه شدم ؟ مامان ازت متنفرم . هم تو هم بابا هر دوتون ... لعنتي . لعنت به زندگي . لعنت به خودم . به شما
ــ لعنت فرستادن آسونه نه ؟ آسونتر از پنهون كردن دلتنگي .
" برگشتم و يه دختر رو عين خودم ديدم . انگار خودمو تو آينه ميديدم . عين من لباس پوشيده بود . عين من باد موهاشو به بازي گرفته بود . عين من اشك تو چشماش حلقه زده بود . اون عين خودم بود . بهم نزديكتر شد و گفت :"
ــ دل منم تنگه خيلي .
ــ تو اين وقت روز اينجا چيكار ميكني ؟
ــ خب همون كاري كه تو ميكني
ــ من نميدونم چجوري شد كه اومدم اينجا .
ــ فراموشش كن اسمت چيه ؟
ــ باران .
ــ اسم ما دو تا متضاد همديگست . منم صحرام .
ــ اسم قشنگي داري .
" با هم نشستيم ، صحرا مدام پاشو ميبرد تو آب و يه خنده ي كوتاه ميكرد . هر دو ساكت بوديم تا اينكه يه دفعه گفت :"
ــ مامانم ميگه همه ي آدما يه نيمه ي گمشده دارن ، يكي كه عين خودشونه . فكر كنم تو نيمه ي گمشده ي خود مني . من و تو كپي هميم
ــ اوهوم .
صحرا ــ چند سالته ؟
ــ بيست و دو .
صحرا ــ چه جالب منم بيست و دو سالمه .
ــ خوشبختم .
صحرا ــ من بيشتر . ميدوني چرا اومدم اينجا ؟ اومدم با بابام حرف بزنم . اون مرده ، اما مفقود الاثر شده ، بخاطر همين من هميشه واسه حرف زدن باهاش ميام اينجا .
ــ منم نميدنم چي شد كه سر از اينجا در آوردم ، اما منم با مادرم حرف ميزدم .
صحرا ــ بيا نوبتي با مامان و بابامون حرف بزنيم .
ــ اول تو شروع كن .
" صحرا روشو كرد به دريا و گفت :"
ــ بابا ؟ كجايي كه دلم سخت هواتو كرده . شوهر مامان معتاده ، اون ايدز داره . مامان هر روز داغونتر داره ميشه . من و صابر هم داريم از هم جدا ميشيم . اون منو كتك ميزنه . بابا كجايي كه جلو اون بايستي و بگي حق نداري دست رو دخترم بلند كني . كجايي كه دلم ميخواست حد اقل يه خاطره ي كوچيك ازت داشتم . بيست سال از زندگيمو بدون تو سر كردم و با اينكه حتي چهرتو يادم نيست اما روز به روز بيشتر دوست دارم . دلم برات تنگ شده .
" رو كرد سمت منو اشكاشو پاك كرد و گفت : "
ــ حالا تو بگو .
ــ مامان گرچه نديدمت ، گرچه نفرينت ميكنم اما از ته دل نيست ، من دوست دارم .
صحرا ــ همين ؟
ــ اوهوم ؟ تو شوهر داري ؟
صحرا ــ مامان به زور منو داد به پسر عمه ام . چون پولدار بودن و صابر تك فرزند بود . قبل از ازدواج خيلي خوب بود اما بعد فهميدم كه يه ع..ياشه ، اون هر روز به بهونه هاي مختلف كتكم ميزنه ، منو تو خونه حبس ميكنه . باران من از زندگيم سير شدم اما نميدونم به چه اميدي تا امروز طاقت آوردم ، ميدونم كه يه روزي يكي رو پيدا خواهم كرد كه خيلي وقته منتظرشم . شايد يكي مثل تو كم حرف و هم قيافه ي خودم .
ــ اگه احتياج به يه آغوش داري من ميتونم كمكت كنم .
" بدون هيچ حرفي خودشو انداخت بغلم . زد زير گريه و منم پا به پاي اون گريه كردم . نميدونم چرا اما اون مثل آهنربا بود و منو به خودش جذب ميكرد . اون مادر داشت اما بازم خوشبخت نبود . مادرش اونو به پول فروخته بود . نميدونم چه مدت تو بغل هم بوديم ، تا اينكه آروم گفت :"
ــ دوست دارم
" ... و خودشو ازم جدا كرد . انگار قلبم به لرزه افتاد . بي اختيار گفتم :"
ــ شوهرت حق نداره اذيتت كنه ازش شكايت كن .
صحرا ــ شكايت كنم ؟ همين الانشم كه قراره از هم جدا شيم ميترسم كه كجا بايد بمونم ، نميخوام ديگه هيچوقت خونه ي اون مرد برگردم . من از همشون بد ديدم .
ــ من ميتونم كمكت كنم .
صحرا ــ تو ؟ اما تو كه تازه همين امروز منو ديدي .
ــ مهم نيست . قلبم بهم ميگه بايد بهت اعتماد كنم ، من به قلبم شك ندارم .
صحرا ــ واقعا" كمكم ميكني ؟
ــ آره ، ميتوني رو من حساب كني .
" يهو بغلم كرد و با گريه گفت :"
ــ تو خيلي مهربوني ديوونه .
" خندم گرفت و گفتم :"
ــ ديوونه تيكه ي منه ها .
" اونم خنديد و گفت :"
ــ دوست خوبي برات ميشم قول ميدم جبران كنم .
" هر دو با هم بلند شديم و بعد از رد و بدل كردن شماره هامون ، هر كدوم سوار ماشين خودمون شديم و برگشتيم سمت شهر ، تا يه جاهايي ام با هم بوديم . زنگ زدم و با ارشيا قرار گذاشتيم . رفتيم به يه نمايشگاه گرافيك . ارشيا با ديدن هر تابلويي يه چيزي ميگفت و منو ميخندوند ، برگشتني ام بهم گفت :"
ــ تو چشمات يه غم عميق رو ميبينم ، اميدوارم كه به زودي اون غم به شادي تبديل بشه .
" اون پسر خيلي خوبي بود ، اما هيچوقت نتونستم بهش علاقه مند بشم ... ما از عصر تا شب با هم گشتيم ، شب همزمان با عرفان به خونه رسيديم . اما اون سرشو انداخت پايين و رفت خونشون ، حتي سلامم نداد . قلبم شكست . تا رفتم تو چشمم به لباس خواب عرفان افتاد و بي اختيار اشك رو گونه هام سر خورد . تنها راه فرار رفتن زير دوش آب سرد بود و تمام . . . "

" صبح با صدای جیغ زنعمو از خواب پریدم . اولش فکر کردم توهم زدم اما وقتی از پنجره بیرونو دیدم مطمئن شدم . زنعمو سر عرفان داشت داد میزد و عرفان ساکت گوش میداد . دویدم تو حیاط . ایستادم کنار عرفان و سلام دادم . زنعمو بی توجه به من در حالیکه داد میزد به عرفان میگفت : "
ــ پسره ی احمق این چه وضعشه ؟ روز به روز بجای اینکه بزرگتر بشی خنگتر میشی و بچه تر .
" بعد یهو داد زد : "
ــ کی بهت گفته موهاتو اینجوری کنی هان ؟
ــ من گفتم .
 با این حرف من هر دو به سمت من برگشتن و زنعمو بدون لحظه ای مکث یه سیلی محکم خوابوند تو صورتم . سوزش داشت ، اما آروم گفتم : "
ــ خوش اومدین زنعمو .
" دومین سیلی رو هم زد . عرفان هیچی نمیگفت و همینجوری ایستاده بود . زنعمو با عصبانیت رفت سمت خونشون . من موندم و عرفان . بهش نگاه میکردم اما اون سرش پایین بود . با اینکه هنوزم نفهمیدم که چرا عمو اینا زود از مسافرت برگشتن ، اما اینو فهمیدم که زنعمو بیشتر از اونچه که فکرشو میکردم ازم متنفر بود . چیزی نگفتم و برگشتم خونه . از پنجره نگاش کردم که نشست کنار حوض و اشکشو پاک کرد . دست کشیدم رو گونه ام و یه فحش قشنگ به خودم دادم . گوشیم زنگ خورد ، صحرا بود . بدون معطلی جوابشو دادم . "
ــ سلام .
" گریه میکرد و همراه با هق هق گفت : "
ــ منو انداخت .... بیرون ... باران
ــ کجایی تو ؟ گریه نکن صحرا کجایی ؟
صحرا ــ سر ... خیابونمون ...
" بعد هم آدرس رو داد ، رفتم دنبالش ، با همون لباس خونه . صورتش کبود شده بود و لبش زخم بود . وقتی دیدمش برای یه لحظه فکر کردم که مردا چقدر نامردن . آوردمش خونم . بهش لباس دادم ، حموم کرد و لباسشو عوض کرد . براش موهاشو جمع کردم و با هم صبحونه خوردیم . ساکت بود و خونه رو دید میزد . "
ــ ببخشید نامرتبه . خدمتکارم رفته شهر خودشون .
صحرا ــ نه خونه ی خوبی داری . تو این حیاط دو تا خونست ؟
ــ آره اون یکی خونه ی عمومه .
صحرا ــ چه خوب .
ــ اوهوم .
صحرا ــ چرا زندگی تموم بازیاشو بی مقدمه شروع میکنه ؟
ــ چون میدونه آدما جغل بازن .
صحرا ــ راس میگی . تا چه حد به خدا ایمان داری ؟
ــ بی حد و اندازه . مگه تو بهش ایمان نداری .
صحرا ــ بچه که بودم خدا رو خیلی دوس داشتم . اما الان ، اللانم دوسش دارم .
ــ شک داری ؟
صحرا ــ نه از گفتن اینکه خدا رو دوس دارم خجالت میکشم .
" صدای تلفن باعث شد تا لبخندی رو لب صحرا بشینه ، چشمکی زد و گفت : "
ــ زنگخورت بالاست نه ؟
ــ چطور ؟
صحرا ــ چون منم وقتی دوستام زیاد زنگ میزدن همین شکلی به تلفن خیره میشدم . پاشو جواب بده تنبلی نکن .
" بلند شدم و گوشیو جواب دادم . "
ــ هوم ؟
آنی ــ زهرمار و هوم . ببینم تو میدونی عرفان کجاست ؟
ــ خیر
آنی ــ نگرانشم گوشیش خاموشه
ــ به من چه
آنی ــ وا خب تو یه خونه این دیگه برو ببین چرا خاموشه
ــ من و عرفان با هم قهریم .
آنی ــ چی ؟
ــ من ... و ... عرفان ... با ... هم ... قهریم ... فهمیدی ؟
آنی ــ آره نفهم که نیستم .
ــ خوبه چون فکر کردم نفهمی .
آنی ــ مرده شور دوستی با تو رو ببرن اه .
ــ پاشو بیا اینجا با یکی آشنات کنم ، از دیدنش متعجب میشی .
آنی ــ ای سوسک سیاه باز چه نقشه ای تو سرته هان ؟
ــ اصلا" نیا به جهنم .
آنی ـــ غلط کردم بابا میام الان .
" با قطع کردن گوشی صحرا خندید و گفت : "
ــ عرفان دوس پسرته ؟
ــ نه بابا پسر عمومه .
صحرا ــ آهان . لابد با این دوستت دوسته .
ــ اوهوم .
صحرا ــ چه باحال .
ــ نه باحال نیست .
صحرا ــ عکسی از پدر و مادرت داری نشونم بدی ؟ کنجکاوم ببینمشون
ــ چرا ؟
صحرا ــ خب میخوام ببینم مامان و بابات چه شکلی بودن که من و تو عین همیم .
ــ عکس بابامو دارم اما مامانمو نه .
" بلند شدم و یکی از عکسای بابا رو براش آوردم ، با دیدن عکس متعجب بهم گفت : "
ــ تو ... این باباته ؟
ــ آره .
" رفت تو پذیرایی و بعد از چند دیقه برگشت و عکس بابامو نشونم داد و گفت : "
ــ اما این بابای منه .
ــ چی ؟ امکان نداره
صحرا ــ به جون مامانم راس میگم این بابای منه که مرده .
" صحرا فامیل بابامو هم گفت ، سال تولدش و همه رو گفت ، هر چیزی که مادرش براش گفته بود . البته بهتره بگم مادرمون . من و صحرا خواهرا ی دوقلویی بودیم که هیچوقت هیچکدوم از وجود اون یکی خبر نداشت . اینو وقتی فهمیدیم که مادر صحرا همه چیو گفت ، البته تا دو ماه هیچی نمیگفت ، طلاق صحرا و شوهرش زودتر از اونچه که فکر میکردیم انجام شد ، من و صحرا خونه ی من میموندیم . اون روز که مادرمو بعد از بیست سال دیدم نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم ، اون گریه کرد و گفت که : "
ــ من اشتباه کردم . من نمیخواستم همچین اتفاقی برات بیفته . من دوست داشتم ...
ــ تو دوسم داشتی ؟ نمیخواستی اینجوری بشه ؟ اما شده و من بیست سال بدون وجود تو بزرگ شدم . اون موقع که بچه ها با مادراشون میومدن مدرسه من با رانندمون میرفتم ، تنها میفهمی ؟ تو خیلی دلسنگی . من نمیدونم اسمت واقعا" مادره یا نه . تو لیاقتشو داری یا نه ؟ چرا بخاطر پول صحرا رو به اون مردیکه دادی ؟ پول واجب تر از دخترته ؟ این مرد معتاد برات مهمتر از من بود ؟ تو واقعا" مادری ؟ ببین ؟ صحرارو ببین ؟ بیست و دو سالشه و با بدن کبود الان شده یه زن مطلعقه . تو وجدان داری ؟ تو چطور مادری هستی که هیچوقت دلت برای بچه هات نسوخته ؟
" دلم میخواست تموم حرفایی رو که تو این چند سال تو قلبم مثل یه غده ی زهر بودن بهش بگم ، اما صحرا نذاشت . بعد از اونروز من و صحرا از مادرمون جدا شدیم ، اونروز فهمیدم که اصلا" دوسش ندارم . شاید این دلسنگی بود اما اون حتی مراقب صحرا که پیش خودش بوده هم نبوده . اون فقط به پول اهمیت میداد ، حتی بعد از چند سال که منو دید اولین چیزی که پرسید این بود که : "
ــ بابات بهت پول میده ؟
" دو ماه گذشته بود و من و ارشیا با هم بودیم ، از عرفان خبری نبود ، نه فقط من هیچکس ازش خبری نداشت . زنعمو به جای من با صحرا دعوا میکرد و عمو هم گاهی اوقات بجای من اشتباهی با صحرا درد و دل میکرد و از زنعمو میگفت . یه روز من و صحرا تصمیم گرفتیم که آنی رو گیج کنیم . آنی تو این دو ماه سخت درس میخوند تا بتونه عرفانو فراموش کنه ، اون برعکس چیزی که تظاهر میکرد عاشق عرفان شده بود و واقعا" دوسش داشت . زنگ زدم بهش و با هم قرار گذاشتیم . من رفتم کنار آنی ایستادم و باهاش شروع کردم به حرف زدن که صحرا از جلومون رد شد . آنی از جا پرید و گفت : "
ــ ببین باری ؟ اون ... انگار تویی . یا تو اونی ؟
ــ کیو میگی ؟
آنی ــ همون دختره دیگه .
ــ منکه اونجا کسیو نمیبینم .
آنی ــ اممممما اون ... شبیه توئه
ــ حالت خوبه ؟
آنی ــ اون خودتی باری باور کن ببین .
ــ اما منکه کسیو نمیبینم .
آنی ــ نکنه من حامله شدم ؟
" زدم زیر خنده و گفتم : "
ــ دیوونه از کی تا حالا باردار که شدی توهمی میشی هان ؟
" خودشم خندش گرفته بود ، یادش بخیر کلی بهش خندیدم . وقتی ام که همه ی ماجرارو فهمید زد زیر خنده و گفت : "
ــ آی خدا شما دو تا عین همین ، خواهران دالتون .
ــ وای آنی
صحرا ــ تو ام مامان دالتونایی
آنی ــ به به یکیش کم بود دو تا شدن . یدفعه بگین ترورم میکنین دیگه .
ــ نه بابا .
آنی ــ شماها مو نمیزنین . کپی هم دیگه این ، قربون خدا برم با این دستگاه کپیش .
ــ دیوونه انگار حالت بده ها
آنی ــ ذوق زده شدم بابا . ببینم ساناز دیده ؟
ــ آره اونم عین تو چند ساعتی تو کما بود .
آنی ــ بمیری که هر دفعه منو شوکه میکنی .
ــ دیگه دیگه .
آنی ــ خوشبحالتون ، کاش منم یه آبجی داشتم .
ــ پس ما اینجا هویچیم ؟
آنی ــ خیر تو خیاری ، صحرا موز .
صحرا ــ حالا چرا موز و خیار ؟
ــ آنی اینارو از همه بیشتر دوس داره .
آنی ــ باری ؟
" من و صحرا همزمان گفتم بله ؟ . آنی زد زیر خنده و گفت : "
ــ خداییش خیلی باحاله ها .
ــ اوهوم
" یه لحظه سرشو انداخت پایین . بغلش کردم و گفتم : "
ــ باز چت شد تو ؟
آنی ــ دلم برای عرفان تنگ شده . خواستگار دارم و مامان میخواد منو بده .
ــ پس چرا بهم نگفته بودی ؟
آنی ــ همین امروز گفتن . خداییش خبری از عرفان نداری ؟
ــ نه بخدا .
آنی ــ دوستی با عرفان ، عین دوستی با مترسک بود . اون هیچوقت واقعا" باهام نبوده ، جسمش پیشم بود اما قلب و فکرش متعلق به یکی دیگه . اون فقط لبخند میزد اما همش الکی بود . اون هیچوقت منو دوس نداشت . اون یکی دیگه رو میخواست ، اما نمیدونم کی . با اینکه باهام زیاد حرف نمیزد و زیاد رمانتیک نبود اما من خیلی دوسش داشتم . هنوزم دارم .
صحرا ــ سعی کن زندگیتو ادامه بدی و عشق یه طرفه رو از بین ببری .
آنی ــ دو ماهه دارم سعی میکنم اما نمیتونم . میخوام کارامو رو براه کنم و برم اونور .
ــ آنی ؟
آنی ــ هان ؟
ــ زهرمار ، میخواستم بگم من گشنمه بریم یه چیزی بخوریم .
آنی ــ کارد تو شکمت که نمیذاری این سکانس به خوبی و خوشی تموم شه .
صحرا ــ یعنی اینا فیلم بودن ؟
آنی ــ نه بابا . واقعی بودن .
صحرا ــ اصلا" نمیشه ازت سر در آورد
آنی ــ مگه از خواهر جنابعالی میشه سر در آورد ؟ منم دوستشم دیگه دوره دیده ی خودشم .
ــ ببین حالا میتونی وجهمو پیش صحرا خراب کنی یا نه .
آنی ــ اسماتون منو کشتن ، نه به این شوری شور نه به این بینمکی .
ــ عزیزم ؟ کتک میخوای ؟
آنی ــ نه عشقم ، دلم هوای یه چلوکباب مشتی رو کرده
ــ پس خفه شو و بیا بریم .
آنی ــ خواهر باران ؟ میبینی چه آبجی بد اخلاقی داری ؟ واس همینه یه خواستگارم نداره دیگه .
ــ آنی ؟؟؟
آنی ــ مشترک مورد نظر در حال مرگ میباشد لطفا" پیغام بگذارید بیبـــ
" دیگه هر سه زده بودیم زیر خنده ، اونروز یه اداهایی در آورد که از شدت خنده شکم درد گرفته بودیم . شب هم آنیو گذاشتیم خونشونو خودمونم رفتیم خونه ، رو تخت دراز کشیده بودیم که صحرا گفت : "
ــ بازی روزگار با اینکه بی مقدمست اما گاهی اوقات خیلی دوس داشتنیه .
ــ آره .
صحرا ــ عرفانو دوس داری نه ؟
ــ چرا این فکرو میکنی ؟
صحرا ــ چون منو تو با اینکه با هم بزرگ نشدیم اما اخلاقمون به هم رفته .
ــ چی داری میگی ؟
صحرا ــ میبینم که هر شب زل میزنی به پنجره ی اتاق عرفان .
ــ بنظرت الان کجاست ؟
صحرا ــ شاید مسافرت باشه .
ــ صحرا ؟ من دارم کار بدی میکنم نه ؟
صحرا ــ اینکه دلت با ارشیا نیست و باهاشی ؟
ــ اوهوم . اون منو واسه ازدواج میخواد .
صحرا ــ اینکه کاری نداره ، من میشم باران و باهاش ازدواج میکنم ، تو ام همون باران بمون و برو دنبال عرفان .
ــ دیوونه .
صحرا ــ شوخی کردم . اگه نمیخوایش باید بهش بگی .
ــ جراتشو ندارم .
صحرا ــ اما باید بگی ، گناه داره . اون پسر خوبیه ، نباید اینجوری با احساساتش بازی کنی ، هر کسی غروری داره دیگه بالاخره .
ــ تو برو بجای من بگو .
صحرا ــ اصلا" فکرشم نکن . من خوابم گرفت شب بخیر .
ــ نامرد .
صحرا ــ شب بخیر ...
ــ زهرمار .
صحرا ــ شب بخیر ...
ــ صحرا میزنمتا
صحرا ــ شب بخیر ...
" بالشو برداشتم و افتادم به جونش ... اما اون شب رو هم با خنده خوابیدیم ، البته خنده هایی که از ته دل نبودن . . . "
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط محسن در تاریخ 1392/09/04 و 21:47 دقیقه ارسال شده است

سایت چرطیه من ک خوشم نیو مدشکلکشکلکشکلک
پاسخ : باشه آقا محسن آدرس سايت خوشگلت چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 53
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 64
  • بازدید ماه : 91
  • بازدید سال : 921
  • بازدید کلی : 16,030
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید