loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 17 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 

نام نویسنده: نگار
فصل: فصل ۶
تعداد فصل: ١٠
خلاصه ی رمان:
رادين و رايكا برادر هاي ناتني هستند . رايكا در فرودگاه جذب دختر زيبايي به نام آرنيكا مي شه . اما اون قدر فرصت نداره كه فراموشش كنه چون دوباره پاي آرنيكا تو زندگيش باز مي شه ، از طرفي رادين كه حس تنهايي و شكست مي كرد خيلي اتفاقي با دختري به نام لينا آشنا مي شه و كم كم وارد يك رابطه ي عاطفي مي شه ..

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

 آره ، گوش كن مهبد من تو پاساژ (...) هستم .
ـ خب ؟
ـ الان آرنيكا اينجاست با اون پسره رايكا ....
مهبد فكري كرد و گفت : با رايكا ؟
ـ آره .
ـ پسر دوست باباشه ....
ـ مي دونم ولي خيلي عجيب به نظر مي رسه ، به نظرم مثل دو دوست عادي نيستند ...
مهبد به فكر رفت . فرشيد نگاهي به آرنيكا و رايكا كه با صحبت و لبخند زنان سمت ويترين بعدي مي رفتند نگاه كرد ...

***

با هم داشتند قدم مي زدند . رايكا با عشق نگاهش كرد و گفت : چيزي نخريدي ها
آرنيكا لبخند دلربايي زد و گفت :
ـ آره ، عمو بي كادو موند .
ـ نگران نباش . حتماً يه چيزي كه خوشت بياد پيدا مي شه .
آرنيكا لبخندي به او زد و گفت : ممنون خيلي خوشحالم كه همراهيم كردي ...
مهبد كه كارد مي زدي خونش بيرون نمي اومد . خشمگين پشت سر آنها راه مي رفت . دندان قروچه اي رفت و به گامش سرعت بخشيد . از پشت شانه ي رايكا را گرفت ، وقتي برگشت محكم مشتش را زير چشم او خواباند .
ـ آخ ...
آرنيكا وحشت زده دستش را روي دهانش گذاشت . مهبد عصبي نگاهي به آرنيكا انداخت و بعد مشتش را محكم در پهلوي رايكا خواباند . رايكا روي زانو هايش افتاد . با يه دست خودش رو از زمين دور نگه داشته و با دست ديگر پهلويش را گرفته بود . آرنيكا با نگراني سمت رايكا رفت كه مهبد او را هول داد . آرنيكا نزديك بود بيافتد . مهبد خم شد موهاي رايكا را گرفت . سرش با موهايش به سمت عقب كشيده شد . چهره اش در هم رفت . اون قدر توانش رو داشت كه با يه مشت جواب كتك هاي مهبد رو بده ، ولي هيچ وقت اهل دعوا نبود . مهبد عصبي موي او را كشيد و گفت :
ـ ببين بچه پررو ديگه نبينم دور و بر نامزد من پيدات بشه ها .
موهايش را بيشتر كشيد و گفت : فهميدي ؟
مردم كم كم دورشان جمع مي شدند . آرنيكا بغض كرده نگاهشان مي كرد . با خواهش رو به مهبد گفت : ولش كن .
مهبد نگاه خشمگيني به آرنيكا انداخت ولي آرنيكا نترسيد و گفت : اون كه كاري نكرده
مهبد موهاي او را ول كرد ، بلند شد . سري تكان داد بعد عصبي برگشت و محكم به دست رايكا كه به آن تكيه كرده بود زد و رايكا روي زمين افتاد . چند نفر كه فكر نمي كردند به قيافه ي رايكا بياد مزاحم شده باشد سمتش خم شدند و او را بلند كردند .رايكا از ميان جمعيت به آرنيكا نگاه كرد كه مهبد بازويش را گرفته و به زور مي برد . آرنيكا همان طور كه كشان كشان مي رفت ، برگشت و به رايكا نگاه كرد ....
قلب رايكا لرزيد ...آرنيكا داشت اشك مي ريخت .

كليد انداخت و سر به زير وارد خانه شد . مريم از روي مبل بلند شد و گفت :
ـ سلام رايكا جان ، چرا دير كردي ؟
ايستاد . رخ زخمي اش سمت ديوار بود و مريم چيزي نمي ديد . آرام سلام گفت. مريم دقيق نگاهش كرد و گفت :
ـ چرا گرفته اي ؟
رادين كه سيب به دست از پله ها پايين مي آمد با ديدن رايكا روي يكي از پله ها نشست ، سيبش را گاز زد و گفت :
ـ هه دعوا كردي ؟
مريم با وحشت مقابل او قرار گرفت و با ديدن زير چشمش كه كبود شده بود رنگش پريد و جيغ خفيفي كشيد . رايكا گفت :
ـ چيزي نيست .
مريم دستي به زير چشم او كشيد كه چهره ي رايكا از درد تو هم رفت . مريم با چشماني به اشك نشسته گفت : چه بلايي سر خودت آوردي ؟
رايكا شانه هاي مريم را گرفت و گفت : عزيزم مي گم چيز مهمي نيست .
صداي مريم از بغض مي لرزيد :
ـ تو به اين مي گي چيزي نيست ؟
رادين دستش را زير چانه زد ، در حالي كه به رايكا نگاه مي كرد رو به مريم گفت:
ـ بابا اين ديگه صورتش خيلي دست نخورده بود ، چرا اين قدر لوسش مي كني ؟ بگذار دوبار كتك بخوره ، از بچگي شبيه از اين دختر بچه هاي لوس بود .
رايكا از حرف او خنده اش گرفت . لبخندي زد و سمت پله ها رفت . مريم دو طرف كمر او را گرفت و گفت : بيا بريم دكتر .
رادي كه حوصله اش سر رفته بود گفت :
ـ دكتر چيه ؟ برا خودش خوب مي شه ...رايكا ولي جدي جدي دعوات شد ؟ با كي ؟ سر چي ؟
رايكا كه مايل نبود توضيح بده گفت : چيز مهمي نيست . اشتباهي شده بود .
رادين به زور خنده اش رو كنترل كرد و گفت :
ـ راستش رو بگو ، نگو داشتي شيطوني مي كردي ، مزاحم يه دختري شدي بعد برادرش اومد حالتو جا آورد ؟ آره
رايكا نگاهش را از او گرفت و در حالي كه از پله ها بالا مي رفت گفت : مسخره
وقتي از كنار رادين كه هنوز رو پله ها نشسته بود رد مي شد رادين گفت : بفرما سيب .
نگاهي به سيب گاز زده ي او كرد و با چشم غره رفت بالا . رادين ولي زد زير خنده . مريم با نگراني رفتن رايكا را نگاه كرد و بعد به رادين كه براي خودش مي خنديد نگاه كرد .
رايكا دكمه هاي بلوزش را باز كرد . داشت بلوزش را در مي آورد كه مريم وارد ، شد سريع و با عجله دكمه هايش را بست ، اگر مريم پهلوي كبود شده اش را مي ديد ديگه دست بردار نبود . مريم با نگراني سمتش رفت ، دستي به صورتش كشيد و گفت : به من نمي گي چي شد ؟
رايكا با محبت دست او را گرفت ، آرام فشرد و گفت :
ـ عزيزم گفتم يه اشتباه شد ، همين .
مريم كه چيزي از نگراني اش كم نشده بود گفت : تو كجا بودي كه اين طور شد ؟
رايكا سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت . مريم او را بغل كرد . نگراني اش مثل نگراني يه مادر در مقابل پسر بچه اش بود . رايكا سابقه نداشت كه اهل خشونت و دعوا باشد .
پهلويش كه توسط دستان مريم فشرده مي شد ، تير كشيد ولي هيچ عكس العملي نشون نداد كه بيشتر از اين مريم رو ناراحت كرده باشه .
وقتي او را از خودش جدا كرد ديد كه مريم داره اشك مي ريزه . دلخور شد و اشك هايش را پاك كرد .
رفت دوش آب گرم گرفت تا كمي دردهايش را تسكين دهد . وقتي بيرون اومد ، مريم برايش كمپرس يخ آورد تا زير چشمش بگذاره . روي نشسته بود ، به پهلوي كبودش نگاهي كرد ، داشت بلوزش را تن مي كرد كه صداي ويبره ي گوشي اش را شنيد ...بلند شد و جواب داد . رفت چك كرد كه در بسته باشه . بعد جواب داد . آرنيكا بود .
وقتي جواب داد صداي نگران آرنيكا تو گوشش پيچيد :
ـ الو ؟
ـ سلام ...
صدايش از هق هق مقطع شده بود : رايكا ...چـ....چرا ...گوشيتو ...جواب ..نمي دي؟
نگران پرسيد : آرنيكا چرا گريه مي كني ؟
بعد عصبي پرسيد : مهبد اذيتت كرده ؟
ـ تو حالت خوبه ؟ چرا گوشيت رو جواب نمي دادي ؟
از اينكه آرنيكا را ناراحت كرده ، شرمنده بود . گفت : ببخش ، رفته بودم دوش بگيرم .
ـ خوبي ؟
بند بند وجودش لرزيد ، دوست داشت كنارش بود و آرومش مي كرد ، گفت :
ـ آره ، من خوبم . نگران من نباش .
ـ رايكا همش تقصير من بود . مهبد به خاطر من تو رو زد .
ـ مهم نيست ، اذيتت كه نمي كنه ؟
او كه گريه هايش بند آمده بود صدايم آرام تر شد و گفت : تا خونه باهام بحث كرد ، ولي الان تو اتاقم هستم ، در رو هم قفل كردم .
رايكا با نگراني پرسيد : عمو و زن عموت خونه نيستن ؟
ـ چرا ، مثلاً تولد عمو هست ...ولي ديدن با بحث و گريه اومديم خونه همه چيز به هم خورد .
رايكا آه بي صدايي كشيد و آرنيكا گفت : منو ببخش رايكا . مي دونم كه از دستم ناراحتي .
ـ نه عزيزم ، من از دستت ناراحت نيستم .
خجالت زده سكوت كرد . خودش هم نفهميد كلمه ي عزيزم چه طور از دهانش خارج شد . آرنيكا سكوت رو شكست و گفت :
ـ مواظب خودت باش ، اگر حالت خوب نيست برو دكتر ....خودم رو نمي بخشم ، به خاطر من تو دردسر افتادي ...از طرف مهبد ازت عذر مي خوام ...اون نفهميد چي كار كرد ، ديوونه شده بود .
ـ نگران من نباش ، مواظب خودت باش .
ـ تو هم همين طور ...
ـ مي تونم درباره ي روابط تو و مهبد بپرسم ؟
آرنيكا آرام گفت : راستش بعد اون شب تو باغ كه ديدمش ، خيلي ازش نا اميد شدم..
ـ ميخوام بدونم چيزي بهش گفتي ؟
ـ آره ، بهش گفتم ولي اون به خودش حق داد كه چنين كاري كرده باشه ، درباره ش حرف زده بوديم كه ...
ـ آره .
ـ مهبد خيلي عصبي شد ، ديگه نمي دونم چي ازم مي خواد ، بهش گفتم كه ديگه نمي خوام كنارش باشم . عمو و زن عمو هم يه چيزايي فهميدن .
رايكا لبخندي زد . ديگر شرمنده نبود كه بين آن دو قرار بگيره . بهش ثابت شده بود كه مهبد يه پسر هوس بازه و آرنيكا براش زياديه ...
ـ كاري نكن كه اذيتت كنه ، باشه ؟
آرنيكا سكوت كرده بود . رايكا گفت : باشه ؟ قول بده .
ـ باشه ...
ـ آفرين ، نگران منم نباش ...من حالم خوبه .
ـ رايكا ...ممنونم ...ازت ممنونم ...
صدايش دوباره بغض دار شده بود .
ـ آرنيكا خواهش مي كنم گريه نكن .
با همون صداي بغض دارش گفت : باشه ...
اشك هاش رو پاك كرد و گفت : زن عمو داره صدام مي كنه ...
ـ باشه ، خداحافظ ...
ـ خداحافظ .
خداحافظي كرده بود ولي هنوز صداي نفس هاي آرنيكا رو مي شنيد تا وقتي كه او گوشي رو گذاشت ، قطع نكرد .

با پايش در كمد را بست . به خودش عطر زد و دو دستش را ميان موهايش فرو برد و حالتش داد . گوشي اش زنگ مي خورد . برداشت .
ـ سلام رادين .
شُل و ول گفت : سلام .
ـ نيافتي به بار ...
"نه" كشداري گفت و آيدا گفت :
ـ مي خوام بيام خونه تون ...
ـ خب چرا به من زنگ مي زني ؟
ـ نمي گذاري حرفم رو بزنم كه ، مي خوام بيام با هم بريم بيرون .
ـ تو چرا همش خودت رو دعوت مي كني ؟
ـ رادين دارم شوخي نمي كنم .
با مسخرگي ادايش را در آورد : رادين دارم شوخي نمي كنم ، منم جدي ام .
ـ مسخره .
ـ برو بچه درس هات رو بخون ...
آيدا با اعتراض تو گوشي داد زد : راديــــــــــــــــــن ...
ـ صداشو ...بيچاره شوهر آينده ت ...
آيدا خنديد و گفت : مي دوني شوهرم كيه ؟
ـ آره .
ـ كيه ؟
ـ بقالي سر كوچه تون .
آيدا خشمگين شد مخصوصاً كه صداي خنده ي رادين در گوشي پيچيد . رادين با خنده هايي مقطع گفت : من رفتم خاله سوسكه ...
ـ خيلي بي ادبي .
رادين دوباره خنديد و گوشي رو قطع كرد . يه پيام براش رسيد .
" دارم ميام ها ، اومدم ها ..."
سوويچ رو برداشت و در حالي كه از پله ها پايين مي رفت جواب پيامش رو فرستاد
"برو به درس و مشقت برس بچه ، من خونه نيستم ."
سوار ماشينش شد ، در ريموت باز شد و او با سرعت دنده عقب گرفت و خارج شد . صداي موسيقي اش بلند بود . بين راه جريمه شد ولي باز با همون ولوم به شعر ها گوش داد و تا اينكه به مقصد رسيد .
ماشينش را پارك كرد . جلوي يه باشگاه خصوصي در واقع خانه بود كه به شكل باشگاه استفاده مي شد . از ماشين پياده شد و زنگ رو زد .
مردي جوان در را باز كرد با او دست داد و گفت : بايد رادين باشي .
تبسمي كرد و سر تكان داد .
ـ بيا داخل .
وارد شد و مرد در را پشت سرش بست . در حالي كه با او هم قدم مي شد هنوز مطمئن نبود كه او خود مازيار هست يا نه . از سالني كه با تشك هاي ورزشي پوشيده شده بود رد شدند و به سالن بعدي كه با يه در كشويي به سبك ژاپني جدا مي شد رسيدند .
لينا آنجا بود . با ديدن آن دو لبخندي زد . رادين به او نگاه مي كرد . پيراهني گشاد تا زانويش پوشيده بود با شلواري كه ست بودند . مشكي با طرح و حاشيه دوزي هاي قرمز رنگ . موهايش را محكم بالا دم اسبي بسته بود و قيافه اش در آن حالت بامزه شده بود .
لينا همراه با لبخند كشداري گفت : اين رادين دوستمه ، اين هم مازيار استادم...فكر كنم جلوي در با هم آشنا شديد .
مازيار سري تكان داد . با اينكه حدس مي زد رابطه ي بين آنها چيزي بيشتر از يه دوستي ساده باشد ، ولي باز با رويي خوش از رادين استقبال كرد .
مازيار نيم نگاهي به رادين انداخت و بعد به لينا نگاه كرد و گفت :
ـ به تمرينات ادامه مي دي يا اينكه بشينيم با دوستت حرف بزنيم ؟
رادين سري تكان داد و گفت : نه مشغول باشيد ، من نگاه مي كنم .
مازيار رفت و براي او كه دست به سينه ايستاده بود ، صندلي تا شو آورد تا بنشيند .رادين لبخندي زد و نشست .
مازيار نگاهي به ساعت رو ديوار كه به شكل يه كلبه بود انداخت و گفت : خب اين نيم ساعت رو فقط گارد ها رو تكرار مي كنيم .
لينا با جديت سري تكان داد . رادين آنها را تماشا مي كرد . مازيار نام گارد ها رو مي برد و لينا يك به يك اجرا مي كرد . مازيار بدون شمشير بود و لينا تنهايي تمرين مي كرد .
رادين به او كه تمام تمركزش روي حركاتش بود ، نگاه كرد . لينا با دو دست دسته ي شمشير رو گرفت . ته دسته سمت شكم خودش و با يه حركت نوك شمشير مقابل سينه ي مازيار قرار گرفت . در يك سانتي متري اش . مازيار به كمك دستش ضربه اي به زير شمشير زد آن را به طرف ديگري راند و گفت : خوبه ، ولي نرم تر ، من اگر شمشير داشته باشم ديگه بهت فرصت عكس العمل نمي دم .
لينا لبخند جدي اي زد و دوباره همان گارد را تكرار كرد .
آخر هاي تمرين بودند كه نگاه لينا به رادين افتاد . از همان جا حواسش پرت شد و باعث شد مازيار از دستش عصبي بشه . مازيار با يه حركت سريع شمشيرش رو برداشت و بدون اينكه به لينا فرصتي بده گفت : از خودت دفاع كن .
ولي تا لينا خواست تمركز كنه و ببينه بايد چي كنه ، مازيار با يه حركت اريب شمشيرش را از كنار گردن او رد كرد و به سمت پايين كشيد . شمشير برنده آستين لينا را خيلي صاف بريد و دستش را خراش داد . رادين با تعجب و وحشت به آن ها نگاه كرد . لينا خونسرد بود و به دستش اهميتي نمي داد . شمشيرش را بالا آورد و به صورت مايل به حركت در آورد ، اما قبل نزديك شدن به مازيار ، شمشيرش توسط لبه ي شمشير مازيار مهار شد . يه قدم عقب برداشت و بعد با يه فن شمشيرش به مازيار نزديك كرد اما اين بار هم مازيار شمشيرش را به لبه ي شمشير او چسباند و مهارش كرد و چون خيلي سريع و فرز و با قدرت اين كار را كرد ، دست لينا پيچ خورد و شمشير افتاد .
لينا آهي كشيد و گفت : بسه ....
مازيار عقب عقب رفت ، ساعت را نگاه كرد و گفت : داشتي خوب پيش مي رفتي آخرش اصلاً حواست نبود .
لينا كه موافق بود ، سري تكان داد و گفت : باشه ، جلسه ي بعد جبران مي كنم .
و رفت به اتاق تا لباس هايش را عوض كنه . تاپي ركابي تنش كرده بود با شلوار جينش كه رادين در زد .
ـ بيا تو .
رادين وارد شد نگاهي به او انداخت ، بعد نگاهش را گرفت و جلو رفت . لينا خم شد ، مانتو اش را برداشت ، داشت مي پوشيد كه متوجه شد رادين داره با نگراني به بازوش نگاه مي كنه . بي خيال شد ، داشت دستش را در حلقه آستين روپوش مي انداخت كه رادين مانع شد و گفت : بازوتو نمي بندي ؟
لينا نگاهش كرد ، لبخند زد و گفت : نه چيزي نيست .
رادين نگاهش رو بين بازو و چشمان او جا به جا كرد و گفت : اما ممكنه چيزيت بشه .
لينا مانتويش را پوشيد و گفت :
ـ نگران نباش ، يه خراش كوچيكه ...زياد اين طوري شدم .
ـ من مي رم با استادت خداحافظي كنم ..
ـ باشه منم ديگه حاضرم .
رادين رفت بيرون . لينا موبندش را باز كرد . از بس موهايش را محكم بسته بود سرش درد مي كرد . كمي سرش را ماليد و بعد شالش را گذاشت ، خم شد كوله اش را برداشت و بيرون رفت . رادين و مازيار با هم تا جلوي در مي رفتند .
از كنار سالن كفشش را برداشت و سمت آنها رفت . لينا هم با مازيار دست داد و خداحافظي كرد. وقتي از آنجا خارج شدند رادين در ماشين را برايش باز گذاشت . پيش خودش فكر مي كرد كه بابت بازويش درد دارد ولي براي لينا اين ضربه ها عادي بود ، مخصوصاً وقتي اول كار بود ، قسمت گردن ، بالاي سينه و بازوهايش خيلي زخمي مي شد .
رادين پشت رل نشست و گفت : بريم شام بخوريم ؟!
چند لحظه برگشت و به لينا كه در سكوت به خيابان نگاه مي كرد نگاه كرد . لينا نگاهش ماتش را به دستانش دوخت و گفت : نه خسته ام ، مي رم خونه دوش بگيرم.
رادين تا وقتي مقابل خانه اش نگه داشت ، چيزي نگفت ، وقتي لينا داشت پياده مي شد ، گفت : منتظرتم ...
لينا با تعجب نگاهش كرد و رادين گفت :
ـ برو دوش بگير بيا بريم شام بخوريم .
لينا با خوشحالي نگاهش كرد و گفت : خسته مي شي ، برو ...
رادين لبخند مهربوني زد و گفت : اگر زود آماده شي نمي شم ، تو كه آرايش نمي كنه ...
لينا با لبخند سري تكان داد و گفت : زود بر مي گردم .
رايكا با شنيدن صداي زنگ گوشي اش ، سمتش رفت . آرنيكا بود . سريع جواب داد.
ـ سلام .
ـ سلام رايكا .
ـ حالت خوبه ؟
ـ مرسي .
ـ به نظر نمياد خوب باشي .
ـ رايكا مي توني بيايي ...
آرنيكا شرمنده سكوت كرد ، رايكا برايش اهميتي نداشت كه باز هم از مهبد چوب بخوره . گفت :
ـ كجايي ؟
ـ من بيرونم ...
از پله ها پايين مي رفت كه مريم گفت : كجا رايكا جان ؟
ـ الان بر مي گردم .
ـ آخه عزيزم تو كه تازه اومدي ، چيزي شده ؟
رايكا كنار در ايستاد و گفت : نه مامان جون ، نگران نباش .
ـ گوشي تو در دسترس بگذار ها .
ـ چشم .
سريع از خانه خارج شد . تو ترافيك موند . به خاطر همين كمي عصبي شد چون آرنيكا را منتظر گذاشته بود . وقتي رسيد از دور چشم گرداند . آرنيكا را ديد . با ديدن پسري كه كنارش بود عصبي شد . آرنيكا اين پا و اون پا مي كرد و پسر دور و برش مي چرخيد . رايكا عصبي با دندان هايي كليد شده ، پياده شد ، ماشين را همان وسط رها كرد و با گام هايي سريع سمت آنها رفت . آرنيكا با ديدن رايكا ترسش ريخت . رايكا بين آرنيكا و پسر قرار گرفت و رو به پسر گفت :
ـ خجالت نمي كشي مزاحم مي شي ؟
پسر با نفرت او را نگاه كرد بعد فحش ركيكي داد و رفت . رايكا سمت او برگشت و گفت : اذيتت كرد ؟
ـ نه خوبم .
ـ بيا بريم .
با هم سمت ماشين رفتند . ماشين هاي پشت سرش مدام بوق مي زدند . رايكا راه افتاد و گفت : خب چيزي شده ؟ مهبد اذيتت كرد ؟
آرنيكا در حالي كه با انگشتان قلمي اش بازي مي كرد گفت :
ـ راستش باهام دعوا كرد ...اون اصلاً منطقي نيست ...
رايكا با نگراني نگاهش كرد و آرنيكا گفت : من با عمو و زن عمو حرف زدم ، يعني ...يعني گفتم كه نمي تونم آينده مو با مهبد برنامه ريزي كنم ...
رايكا با تمام وجود حس شادي كرد . حالا مي تونست به خودش فرصت بده . چون مي دونست آرنيكا هم از او بدش نمياد .
آرنيكا به رو به رو نگاه كرد و گفت :
ـ عمو و زن عمو خيلي ازم دلخورن ...
آهي كشيد و افزود : من با خانواده ام تماس گرفتم .
يه لحظه قلب رايكا از فكر اينكه آرنيكا بخواد برگرده ، گرفت . با حزن نگاهش كرد . آرنيكا بعد كمي سكوت گفت :
ـ من بايد براي خودم يه خونه بگيرم .
رايكا لبخندي زد و گفت : ميخواهي از الان بريم خونه ببينيم ؟
ـ رايكا اگر ...اگر مزاحمتم بگو .
رايكا با تعجب سر برگردوند نگاهش كرد و دلخور گفت :
ـ اين چه حرفيه ؟
آرنيكا نگاهش را به او دوخت و لبخندي زد . رايكا حس مي كرد دلش براي چشمان و لبخندش ضعف مي ره . سعي كرد به رو به رو نگاه كنه . در دلش غوغا بود .
با آرنيكا چند جا رو نگاه كردند . يكي از آپارتمان ها خوب بود ولي رايكا وقتي ديد همسايه هايش پسران دانشجو هستند گفت بروند جاي ديگه رو ببينند . داشتند يه خونه ي ويلايي 100 متري رو نگاه مي كردند . خونه خالي بود و مردي كه آنها را براي بازديد آورده بود همه جا رو نشون شون داد . آرنيكا مقابل پنجره ي بزرگ سالن ايستاد. رايكا با يه لبخند سمتش رفت و گفت : چرا ناراحتي ؟
آرنيكا لبخند كمرنگي زد و گفت : هيچي .
رايكا به نيمرخ او نگاه كرد و گفت : ميخواهي تنها زندگي كني ؟
آرنيكا دستاشو به هم قلاب كرد و گفت : مجبورم .
رايكا لبخندي زد و گفت : هر وقت هر چيزي لازم داشتي به من خبر بده باشه ؟ حتي اگر نصفه شب حس تنهايي كرده يا ترسيدي بهم زنگ بزن .
آرنيكا دستي به موهايش كشيد و گفت : تو خيلي خوبي .
رايكا لبخند عميقي زد و گفت : از اينجا خوشت اومد ؟
ـ چرا خونه ها مبله نيست ؟
ـ تو نگران وسايلش نباش ، هر جا خوبه بگو ...
ـ نه نمي خوام بيشتر از اين تورو تو دردسر بياندازم .
ـ اين طوري نگو ، از دستت ناراحت مي شم ها .
مرد سمت آنها اومد و گفت : خوشتون نيومد ؟ خيلي جاي خوبيه ، تازه ساخته ...
مرد همان طور تعريف مي كرد رايكا يه دفعه به ذهنش رسيد كه يه جايي نزديك خونه شون رو براي آرنيكا پيدا كنه ، اين طوري خيالش راحت تر مي شد .
بعد مدتي بالاخره حوالي خونه ي خودشون ، خونه اي مناسب پيدا كردند و گفتند براي سند زدن و قرارداد فردا مراجعه مي كنند .
تو ماشين نشستند . آرنيكا خوشحال بود . رو به رايكا گفت :
ـ تو خيلي به من كمك كردي ، خدا خودش بهت كمك مي كنه ، اميدوارم به هر چي بخواهي برسي .
رايكا لبخندي زد بعد ياد چيزي افتاد با نگراني پرسيد: حالا ببرمت خونه ي عموت ؟
آرنيكا سرش را پايين انداخت و گفت : اوهوم .
ـ نگذار مهبد اذيتت كنه .
آرنيكا سرش را بالا گرفت ، نگاهش رو به نگاه نگران او دوخت و با قدرداني لبخند زد . رايكا اصلاً دلش راضي نمي شد اونو به خونه ي مهبد ببره ، با اين حال راه افتاد . بين راه مريم زنگ زد . جواب داد .
وقتي مريم با نگراني پرسيد كه كجاست ، براش گفت كه با آرنيكا رفته بود تا خونه انتخاب كنه . مريم وقتي فهميد او با آرنيكاست گفت براي شام دعوتش كنه .
رايكا با خوشحالي او را دعوت كرد ، دور زد و سمت خونه رفت .

اردشير از ديدن آرنيكا سر ميز شام خيلي خوشحال شد و باهاش بگو بخند كرد . در واقع همه به نوعي فهميده بودند كه او با مهبد رابطه اش به هم خورده . مريم از نگاه هاي رايكا فهميد كه اونو دوست داره .
بعد شام دور هم نشسته و حرف مي زدند وقتي حرف به خونه خريدن آرنيكا كشيده شد اردشير با تعجب دليل مستقل شدنش رو پرسيد . آرنيكا هم با صداقت گفت كه قرار عروسي او و مهبد كنسل شده . اردشير براش ناراحت شد و با حرف سعي ي كرد دلداري اش بده . رايكا هر چند لحظه سرش را سمت آرنيكا مي گرداند و نگاهش مي كرد . رادين پا رو پا انداخته بود و براي خودش ميوه پوست مي كند و به حرف هاي آنها گوش مي داد .
درباره ي رايكا و آرنيكا يه حدس هايي زده بود . وقتي ميوه پوست كندنش تموم شد نگاهي به آرنيكا انداخت . آرنيكا براي او لبخندي زد و رادين پيش دستي رو سمتش گرفت . آرنيكا يه برش برداشت و تشكر كرد . رادين سختي اش مي گرفت بلند شه و به بقيه هم تعارف كنه ، مشغول خوردن ميوه اش شد .
تلفن آرنيكا زنگ مي خورد . مهبد بود . با استرس گوشي رو در دستش مي فشارد تا اينكه قطع شد . ولي دوباره گوشي زنگ خورد اين بار از طرف زن عمويش بود . آرنيكا با لبخند بلند شد و سمت آشپزخونه رفت تا جواب بده . رايكا نگاه نگرانش را كه چرخاند با نگاه مريم تلاقي كرد . مريم حس كرد با نگاهش چيزي از او مي خواد. از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت .
از آرنيكا كه داشت تلفني با زن عمو اش حرف مي زد خواست بعد اتمام حرفش گوشي رو دست او بده . آرنيكا با ترديد گوشي را سمت او گرفت و همان جا ايستاد.
بعد سلام و احوال پرسي هاي معمول ، مريم گفت كه آرنيكا امشب رو پيششون مي مونه ...زن عموي آرنيكا اصلاً راضي نبود . گفت مهبد رو ميفرسته دنبالش ولي مريم اون قدر محترمانه اصرار كرد كه او ناچاراً پذيرفت .
آرنيكا كه شاهد درخواست مريم از زن عمويش بود بعد پايان تماس ، منتظر به او چشم دوخت . مريم با محبت دستي به بازوي او كشيد و گفت :
ـ امشب رو پيش مايي .
آرنيكا تشكر كرد و مريم را در آغوش كشيد . اصلاً دوست نداشت با مهبد رو به رو بشه ...وقتي از خانه خارج شده بود مهبد خيلي عصبي بود و حين دعوا سر او داد كشيده بود .
موقع خواب رايكا در اتاقش را باز كرد و گفت : بفرما .
آرنيكا گفت : تو كجا مي خوابي ؟
ـ من تو اتاق رادين .
و رو به رادين كه سمت اتاقش مي رفت گفت : اگر اجازه بده .
رادين برگشت پوزخندي زد و گفت : تو كه خودت رو دعوت كردي .
آرنيكا لبخندي زد و گفت : ببخش من مدام برات مزاحمت ايجاد مي كنم .
رايكا اخمي كرد و گفت : حرفت رو نشنيده مي گيريم .
آرنيكا لبخندي زد و رفت تو اتاق . مريم با يه حوله و مسواك نو وارد اتاق شد و گفت :
ـ بيا عزيزم ...
آرنيكا براي مريم لبخند زد و گفت : ممنونم .
مريم دستان او را گرفت و گفت : هر چيزي نياز داشتي بهم بگو . ما رو مثل خانواده ي خودت بمون .
و لبخند دلگرم كننده اي زد .
رادين كه مسواك زده بود ، حوله به دست وارد اتاقش شد كه ديد رايكا بلوزش رو با تيشرتي كه از اتاق خودش آورده بود داره عوض مي كنه . نگاهش به پهلوي او افتاد ...رايكا وقتي ديد داره با تعجب به پهلوش نگاه مي كنه ، بلوز را پايين كشيد . رادين حوله رو روي دوشش گذاشت و گفت : پهلوت چي شده ؟
رايكا سمت ميز رفت ، در حالي كه ساعت را از مچش باز مي كرد گفت :
ـ آروم تر حرف بزن .
رادين خنده اي كرد و گفت : آها مي خواهي مريم نفهمه ؟ حالا چي شده ؟
ـ چيز مهمي نيست .
پهلويش ديگه داشت خوب مي شد فقط كمي كبودي داشت . سمت تخت رفت . رادين حوله را روي ميز انداخت ، در حالي كه بلوز كلاه دار سفيدش را مي پوشيد گفت :
ـ ميخواهي پيش من بخوابي ؟
رايكا گوشه اي از تخت دو نفره ي رادين جاي گرفت و گفت : انتظار نداري كه پايين بخوابم .
رادين خودش را روي تخت پرت كرد . هر دو با تشك بالا و پايين شدند . رايكا دستش را زير سرش گذاشت و رادين گفت :
ـ مي دوني كه من تو خواب غلت مي زنم .
رايكا خنديد و گفت : تو رو خدا يه امشب رو مثل آدم بخواب .
رادين غلتي زد و گفت : اگر نصفه شب ديدي افتادي پايين ديگه تقصير خودته .
و با بي خيالي ملحفه رو روي سرش كشيد و گفت : پاشو برق رو خاموش كن .
رايكا بلند شد ، چراغ رو خاموش كرد و چراغ خواب رو زد .
رادين چشمانش گرم شده بود كه تلفنش زنگ زد . رايكا كمي او را تكان داد . رادين با بد اخلاقي و خواب آلودگي گفت :
ـ هووووووووووم ؟
ـ گوشيتو جواب بده .
رادين بي حوصله ملحفه رو كنار زد ، دستش را دراز كرد و گوشي رو برداشت . لينا بود . رد تماس زد و برايش پيغام فرستاد "من خوابم اين قدر زنگ نزن"
دوباره گوشي رو سر جاش گذاشت و زود به خواب رفت . ولي رايكا هر كاري كرد خوابش نبرد . مدام فكرش در اتاق بغلي بود ، اتاق خودش ، دوست داشت آرنيكا رو ببينه ، نمي دونست بيداره يا خوابيده .
آرنيكا روي تخت دراز كشيده و در نور ملايم چراغ خواب به در و ديوار اتاق رايكا نگاه مي كرد . بعد مدتي كم كم چشمانش گرم خواب شد .

رايكا چشمانش را باز كرد . رادين راحت طاق باز خوابيده بود و دستش روي صورت رايكا افتاده بود . دستش را كنار زد و گفت :
ـ چه راحت .
از جاش بلند شد . تكاني به رادين داد و گفت :
ـ شركت نمي ري ؟
رادين خواب آلود به پهلو چرخيد ، دستش را زير صورتش گذاشت و گفت : هووووم چرا
رايكا براي برداشتن حوله اش به اتاق رفت . فكر مي كرد آرنيكا تا به حال بيدار شده باشه . با ديدن او تعجب زده در اتاق ايستاد . مثل يه پري زيبا به خواب رفته بود و موهاي بورش دورش ريخته بود . هر كاري كرد نتونست نگاهش رو از او بگيره .
دوست داشت بره نزديك تر و نگاهش كنه ولي ترسيد بيدار بشه . به ساعت نگاهي انداخت . بايد با اسدي تماس مي گرفت و بهش مي گفت كه دير تر مي ره . بايد با آرنيكا بيرون مي رفت .
آرام كشو اش را باز كرد حوله و لباس هايش را برداشت . بلند شد داشت مي رفت ، برگشت كه يه بار ديگه آرنيكا رو نگاه كنه . وقتي ديد چشمانش بازه خجالتزده نگاهش رو گرفت و گفت : بيدارت كردم ؟
آرنيكا نيم خيز شد ، نشست و گفت : مي خواستم بيدار شدم .
رايكا سرش رو بالا گرفت به او نگاه كرد ، وقتي لبخندش رو ديد ، بي اختيار لبخند زد و گفت : خوب خوابيدي ؟
ـ آره . خيلي خوب خوابيدم .
ـ خوبه ، بيا پايين براي صبحونه .
آرنيكا لبخندي زد و گفت : باشه .
رايكا از اتاق خارج شد ، سمت حموم رفت . وقتي صداي شير آب رو شنيد فهميد كه رادين پيش از او به حمام رفته . آرنيكا از اتاق خارج شد با ديدن رايكا كه كنار در حموم بود لبخندي زد و سمت دستشويي رفت .
صورتش رو با حوله پاك مي كرد كه مريم اومد و گفت : بيدار شدي عزيزم ؟
ـ بله . صبح به خير .
ـ صبح تو هم به خير . بيا پايين صبحونه .
ـ چشم .
آرنيكا از اينكه كنار اون خانواده صبحونه مي خورد حس خوبي داشت . فكر مي كرد اون ها رو به اندازه ي خانواده ي خودش دوست داره . مريم و اردشير خيلي بهش لطف داشتند . رايكا هم كه جاي خودش را داشت . آرنيكا حسابي شرمنده ي آنها بود . مخصوصاً وقتي اردشير گفت براي ناهار هم بياد پيششون ...
آرنيكا اول نپذيرفت اما اردشير گفت هنوز خونه اش آماده نيست . آرنيكا هم پذيرفت .

***

به خونه نگاهي كرد ، همه جا سرك كشيد . با هيجان رو به رايكا گفت :
ـ واي همه چيز عاليه ، ممنون .
رايكا از اينكه او راضي بود لبخندي زد و گفت : قابلي نداشت .
آرنيكا به آشپزخونه هم سر زد ، حتي يخچال هم پر بود . گفت : چيزي آماده كنم بخوري ؟
ـ نه زحمت نكش .
ـ حداقل يه نوشيدني .
رايكا به آشپزخونه رفت و گفت :
ـ خب پس چيزي كم و كسر نيست ؟
ـ نه اصلاً.
ـ خوبه ، چيزي خواستي بگي ها .
ـ من ديگه نمي دونم در مقابل اين همه خوبي هاي شما چي بگم .
ـ نمي خواد چيزي بگي ، فقط راحت زندگي كن .
آرنيكا لبخندي زد و گفت : بشين الان چاي ميارم .
رايكا كه نمي تونست از او دل بكنه همان جا يكي از صندلي ها را عقب كشيد ، نشست و به كارهاي او نگاه كرد .
چاي حاضر شده ، رو به روي هم نشسته و داشتند مي نوشيدند . رايكا نيم نگاهي به او انداخت . دل دل مي كرد كه بهش بگه ...دوست داشت از احساسش حرف بزنه . پيش خودش داشت فكر مي كرد كه حتماً آرنيكا هم يه چيزهايي مي دونه ، باز از به زبان آوردن احساسش مي ترسيد .
آرنيكا فنجونشو روي ميز گذاشت ، به او نگاه كرد . رايكا از نگاه خيره ي او سرش را بالا گرفت و نگاهش كرد . از دو جفت نگاه آبي كه محو تماشايش شده بود ، نفسش بند اومد . او هم مثل مسخ شده ها به او زل زده بود . وقتي آرنيكا سرش را پايين گرفت ، تازه او به خودش اومد ، نفسش آرام بالا اومد و نگاه خيره اش رو به دستان آرنيكا كه دور فنجان پيچيده شده بود نگاه كرد

با رايكا از خونه خارج شد . در رو بست . وقتي برگشت با ديدن مهبد لبخندش بي رنگ شد . مهبد دندون قروچه اي رفت و نزد رايكا رفت . رايكا فقط نگاهش كرد . مهبد عصبي موهايش را بالا داد بعد يقه ي رايكا را گرفت و داد زد :
ـ داري چه غلطي مي كني ؟
رايكا فقط او را نگاه كرد . آرنيكا نزديك شد و با خواهش گفت :
ـ مهبد ولش كن .
مهبد عصبي رويش را سمت او برگرداند و گفت :
ـ تو براي اين آشغال منو ول كردي ؟ چه غلطي مي كنيد ؟
آرنيكا خودش هم نفهميد كه چرا مضطرب شد و حس كرد بايد توضيح بده ، شايد نمي خواست رايكا باز كتك بخوره
ـ رايكا و خانواده ش خيلي به من كمك كردند ، من يه خونه ي جديد گرفتم ، نمي دونم چه طور لطفشون رو جبران كنم ، خيلي به من كمك كردند...
ديگر حرفي به ذهنش نرسيد . مهبد همان طور كه يقه ي رايكا را گرفته بود ، عصبي نگاهش كرد بعد او را به ديوار خونه چسباند . رايكا از اينكه پشتش محكم به ديوار برخورد ، چهره اش در هم رفت . آرنيكا دستش را روي دهانش گذاشت و نگران سمت آنها رفت .
مهبد عصبي رايكا را نگاه كرد و گفت :
عوضي خجالت نمي كشي با نامزد من ...
آرنيكا كه ديد او زانويش را خم كرده و بالا آورده تا به شكم رايكا ضربه بزنه با نگراني وسط حرفش پريد گفت :
ـ خواهش مي كنم مهبد ، نزنش ...
با خواهش آرنج مهبد رو گرفت و گفت : اون كه كاري نكرده .
مهبد عصبي دستش را كشيد تا دست آرنيكا ول بشه . گفت :
ـ تو هم خفه شو .
رايكا دستش را روي دست هاي مهبد گذاشت و گفت : لطفاً يقه مو ول كن .
ولي مهبد يقه ي او را محكم كشيد و گفت :
ـ بچه پررو پيش خودت چي فكر كردي ؟ آرنيكا نامزد منه ، خامش كردي نه ؟
خواست محكم رايكا رو به ديوار بكوبه كه آرنيكا محكم دست هاي او را گرفت . هر چند زورش نمي رسيد ولي از زير دستانش رد شد و ما بين او و رايكا ماند و گفت :
ـ نمي گذارم بزنيش ...
مهبد او را برانداز كرد و گفت : خوبه ....خوبه ...
بعد با يه حركت آرنيكا رو پس زد و با دو دست به سينه ي رايكا كوبيد و او روي زمين افتاد . آرنيكا با نگراني به رايكا نگاه كرد بعد دوباره مقابل مهبد ايستاد كه قصد داشت سمت رايكا حمله كنه .
ـ مهبد ، تو چته ؟
مهبد صدايش را بالا برد و گفت :
ـ من چمه لعنتي ؟ ....خجالت نمي كشي ؟ من رو ول مي كني ميايي با يكي ديگه ؟
آرنيكا لب پايينش رو به دندون گرفت و گفت :
ـ خواهش مي كنم كاري نداشته باش . اون فقط به من كمك كرده .
مهبد پوزخندي زد و گفت : باور كنم تو هم خر نشدي ؟ باور كنم ؟
بلند تر داد زد : توي لعنتي چرا اين قدر اين يارو برات مهمه ؟ دوستش داري ؟
آرنيكا سرش رو پايين گرفت و آروم گفت : آره ، برام مهمه ، دوستش دارم .
رايكا كه از رو زمين بلند شده و پشت سرش بود ، با حيرت نگاهش كرد . باورش نمي شد ...حرف هاي آرنيكا ناباورانه بود . او به علاقه اش اعتراف كرده بود . آن هم نزد مهبد . از خودش خجالت كشيد كه تا به حال خودش از احساسش چيزي نگفته بود.
وقتي نگاهش به مهبد افتاد ، عصبي سمتش رفت . دست او را كه براي سيلي زدن بالا رفته بود رو محكم گرفت و در هوا نگه داشت .
ـ چي كار مي كني ؟ خجالت نمي كشي مي خواهي بزنيش ؟
مهبد عصبي به رايكا نگاه كرد و گفت :
ـ مثل اينكه مي خواهي صورتت رو به هم بريزم نه ؟ يه بار كتك خوردي بس نيست ؟
رايكا دست او را ول كرد و آرام گفت : احترامت رو نگه دار .
مهبد با دستش او را هل داد و گفت :برو بابا ...
آرنيكا از پشت سر رايكا به مهبد نگاه كرد و گفت :
ـ مهبد لطفاً تمومش كن ؟
مهبد انگشت اشاره اش رو تهديد كنان تكان داد و گفت :
ـ آرنيكا فكر نكن همه چيز به اين خوبي تموم شد و رفت .
آرنيكا سرش رو پايين انداخت و چيزي نگفت . مهبد با تنفر به رايكا نگاه كرد و گفت :
ـ حالم ازت به هم مي خوره ، خجالت نكش .
و عصبي سمت ماشينش رفت . رايكا برگشت و نگاهي به آرنيكا انداخت . آرنيكا گفت:
ـ خيلي بد شد .
رايكا به او كه سر به زير انداخته نگاه كرد . دوست داشت چشم هاي آبي شو ببينه . گفت :
ـ نه طوري نشده .
ـ نمي خوام اين موضوع كش دار بشه ، مهبد دركم نمي كنه . چه طور ازم مي خواد بعد خيانتي كه ازش ديدم باز ...
رايكا ميون حرفش پريد و گفت :
ـ بيا بريم ، بهش فكر نكن .
در رو براي آرنيكا باز كرد تا او بنشيند ، بعد در رو بست و خودش پشت رل قرار گرفت . قبل از اينكه روشن كنه نگاهي به او انداخت . فهميد هنوز ناراحته ، گفت :
ـ آرنيكا نگران نباش .
سري تكان داد و گفت :
ـ من دوست ندارم كه مهبد مزاحم تو بشه .
رايكا لبخندي زد . قلبش از حرفي كه مي خواست بگه ، دستخوش هيجان شده بود . بعد كلي اين پا و اون پا كردن ، نفس عميقي كشيد و گفت :
ـ آرنيكا ، من ...
آرنيكا نگاهش كرد و باعث شد براي چند لحظه زبونش بند بياد ...باز براي گفتنش مردد شد . ولي نگاه آبي او منتظر بود . چه قدر دوست داشت تو عمق نگاش گم شه .
ولي نگاهش رو به رو به رو دوخت . مطمئن بود با زل زدن به او گفتن براش سخت تر مي شه .
ـ من خيلي وقته مي خواستم ، درباره ي احساسم باهات حرف بزنم ...اما...اما...
دوباره نگاهش كرد و هول شد . قلبش تند تند مي زد . لبخند آرنيكا برايش روح بخش بود . سرش رو پايين گرفت و گفت : منم دوستت دارم .

***

ـ بيا سوار شو .
ـ كه چي بشه ؟
ـ من نازت رو نمي كشم ها ، اگر سوار نشي مي رم .
لينا شانه اي بالا انداخت و گفت :
ـ اون وقت توضيحي براي رفتارات داري ؟
رادين پوزخندي زد و گفت : كدوم رفتار ؟
لينا عصبي در صندلي جاي گرفت و گفت :
ـ از يه طرف منتظري من بهت زنگ بزنم ، از يه طرف هم بعضي وقت ها رد تماس مي دي . خب چند دقيقه ديرتر مي خوابيدي چي مي شد ؟
رادين راه افتاد و گفت : اونو مي گي ؟
لينا فقط نگاهش كرد . وقتي ديد رادين چيزي نمي گه گفت :
ـ خب چي ؟
ـ اين قدر پا پيچ نشو ، رايكا تو اتاقم بود ، نمي خواستم جلوي اون باهات صحبت كنم.
ـ چرا اون وقت ؟ من دخترا كه رابطه شون رو پنهون مي كنن تو هم از خانواده ت خجالت مي كشي ؟
اخم هاي رادين تو هم رفت و گفت :
ـ آدم رو پشيمون مي كني ها ...اصلاً پياده شو .
لينا به مراتب بيشتر از او اخم كرد و گفت : از اول هم گفتم خودم مي رم ، نگه دار.
رادين پايش را روي گاز فشرد . لينا نگاهي به نيمرخ او انداخت .
داشتند مي رسيدند . كم كم اخم هايش باز شد . لبخندي زد و گفت :
ـ خب باشه ، قبول . اصلاً بيخيال حالا بخند .
رادين بي حوصله به رو به رو نگاه مي كرد . لينا دستش رو جلو برد ، به آرامي با انگشتانش ضربه اي به صورت او زد و گفت :
ـ بد اخلاق ، بخند .
رادين دست او را پس زد و چيزي نگفت .
لينا با شيطنت خودش رو سمت او كشيد ، سرش و روي شونه ي او گذاشت و بازويش رو بغل كرد . رادين برگشت نگاهي به او انداخت و لبخندي زد .
لينا به رو به رو نگاه كرد و گفت :
ـ تو خيلي بد اخلاقي ها ...
ـ جدي ؟
ـ نه پس فكر كردي خيلي خوش اخلاقي ؟
رادين پوزخندي زد و گفت : خوبه خودت اول شروع كردي .
لينا بازوي او را فشرد و گفت : حقته .
رادين شونه اي كه لينا سرشو روش گذاشته بود بالا داد و گفت :
ـ پاشو ببينم .
لينا هر دو دستش را دور بازوي او حلقه زد و با لحن لوسي گفت :
ـ نمي خوام .
ـ پاشو ...پاشو پليس ...
لينا با عجله سر جايش برگشت و نا خودآگاه دستش به شالش رفت . هر چه چشم گردوند پليسي نديد . وقتي ديد رادين داره مي خنده عصبي شد با مشتش به بازوي او كوبيد و گفت :
ـ دروغگو .
رادين خنديد و گفت : حقته .

وقتي رسيدند لينا كوله شو برداشت و گفت : تو نميايي ؟
ـ نه ، تو برو
به ساعت ماشينش نگاهي انداخت و گفت :
ـ تمرينت تموم شد ميام دنبالت .
لينا لبخند زد و گفت : باشه فعلاً .
رادين سري تكان داد و لينا سمت باشگاه رفت .

***

گوشي اش ويبره مي رفت . رو تختش نيم خيز شد ، چراغ خواب رو زد و با چشماني خواب آلود گوشي شو برداشت . صداي هق هق ريزي كه پشت تلفن شنيد باعث شد خواب از سرش بپره .
با نگراني گفت :
ـ الو ؟
آرنيكا سعي كرد هق هقش رو بند بياره ...بعد دقايقي گفت : رايـ...كار...
رايكا با نگراني گفت : چي شده ؟
ـ هيچي ، نگران نشو ....فقط دلم گرفته .
از روي تخت بلند شد و گفت : مطمئني ؟
ـ آره . فقط مي خواستم با يكي صحبت كنم . دلم گرفته .
ـ آخه پس چرا داري گريه مي كني ؟ بيام پيشت ؟
ـ نه ...نه رايكا .
ـ ولي من نگرانتم . راهي نيست ، ميام .
ـ نه ...خواهش مي كنم ...فقط باهام حرف بزن .
ـ چت شده ؟
ـ هيچي ...فقط دلم گرفته . من هيچ كي رو ندارم .
مي خواست بگه پس من كي هستم كه با شنيدن حرف آرنيكا يكه خورد .
ـ مي خوام ...مي خوام برگردم ، مي رم پيش پدر و مادرم ...ديگه نمي تونم اينجا زندگي كنم .
رايكا چند بار لب هايش را بر هم زد تا چيزي بگه ...ولي آنقدر ناراحت بود كه نتونست چيزي بگه . باورش نمي شد . همه چيز كه داشت خوب پيش مي رفت .
ـ رايكا ...
به زحمت گفت : جانم ؟
ـ ببخش ، ببخش كه تموم اين مدت اذيتت كردم .
رايكا بغضش گرفته بود . نفسش بالا نمي اومد . با ناراحتي پلك هايش را روي هم فشرد . بايد مي ديدش ...آرنيكا نمي تونست به همين سادگي احساسش رو ناديده مي گرفت .
ـ رايكا گوشي رو داري ؟
به سختي جواب داد :
ـ آره . بايد باهات حرف بزنم . همين حالا . ميام ببينمت .
ـ نه رايكا ، نيا ...نمي تونم ببينمت .
صدايش پر خواهش بود . ولي رايكا اگر نمي رفت ديدنش ، تا صبح خوابش نمي برد. نه تنها خوابش نمي برد؛ افكارش كلافه اش مي كردند

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 124
  • بازدید ماه : 267
  • بازدید سال : 1,097
  • بازدید کلی : 16,206
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید