loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 41 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: نیلا
فصل: 14-20
تعداد فصل: 50
خلاصه ی رمان:
گاهي دنيا با ادماش ..روزگاري رو برات رقم مي زنن كه هيچ وقت در تصوراتت نمي گنجيده ....هيچ وقت باورت نمي شد كه انقدر راحت مي توني تسليم خواسته هايي بشي كه هميشه برات پوچ و بي معني بوده ....بعد از مدتها تن دادن به خواسته ها و اتفاقاي پيرامونت .... اين جمله تو ذهنت نقش مي بنده ..
"هميشه نبايد عشق آغاز زندگي باشه......."

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

سرعت ماشين كم شد ....مسعود به بازوم چنگ انداخت ....در باز بود ...ماشين با اينكه سرعتش داشت كم مي شد ...ولي براي من كلي سرعت بود ..فكر كردم الانه كه سرم بخوره به بلوكاي چيده شده كنار خيابون ....از ترس جيغ كشيدم ...كه كشيده شدم داخل ماشين ...همزمان با توقف ماشين .كه برخورد شديدش به بلوكا بود ..پرت شدم تو بغل مسعود....ولي قبلش سرم محكم خورد به فرمون ماشين ... .. يه لحظه لاستيك جلوي ماشين رفت بالا و محكم خورد زمين ..... بي حال شدم .... نمي تونستم تكون بخورم .......مسعود منو محكم گرفته بود...چشماشو باز كرد .........و قتي ديد دارم نفس مي كشم..و .سرم رو سينه اشه .... خيالش راحت شدو چشماشو بست و سرشو تكيه داد به عقب ..... تازه شروع كرده بودم به لرزيدن .....اشكم از كاري كه مي خواستم بكنم در امد ...هنوز دستش رو بازوم بود ....صداي قلبش كه شديدتر از ضربان قلب من بود ...دم گوشم نواخته مي شد ...گرماي بدنش بي نهايت ارامش بخش بود...قفسه سينه اش مرتب بالا و پايين مي رفت ..روم نمي شد سرمو از رو سينه اش بردارم ...... قدرتيم براي جدا كردن خودم ازش نداشتم.....چون كه ماشين به صورت ناجوري متوقف شده بود و محكم خورده بود به بلوكا ..مردم متوجه ما شدن و كم كم دور ماشين جمع شدن ...احساس كردم كه بازومو محكمتر داره فشار مي ده ...حتي دست ديگه اشو بالا اورد و دستمو كه از بي حسي اويزون شده بود گرفت تو مشتش....انقدر قلبم تند مي زدم كه فكر مي كردم هر لحظه از سينه ام بزنه بيرون ....وضعيت قلب مسعودم حال روز بهتري از قلب من نداشت ...(اقا اقا ....حالتون خوبه ....؟)مسعود با شنيدن صداي مردم به خودش امد و دستمو رها كرد ....و سعي كرد منو از خودش جدا كنهمنم زود خودمو از بغل مسعود در اوردم و چادرو تا جايي كه مي تونستم كشيده ام رو صورتم ...(خدا خيلي بهتون رحم كرد ..خيلي بد خورديد به بلوكا.....اقا يكي ماشين بياره فكر كنم ....حالشون خوب نيست ..)دوتامون تو شوك ضربه و آغوش هم بوديم ..من كه صدام در نمي يومد ....و سعي مي كردم تا جايي كه ممكنه اصلا بهش نگاه نكنم مسعود- نه نه ..ممنون چيزي نيست ..(.پسرم حال خانوم خوبه ........؟)از زير چادر ..مي ديدمش..صورتشو به طرفم گرفته بود......با صداي اروم و لرزوني ..... خوبي ؟فقط سرمو تكون دادم ...سرم به شدت درد مي كرد ....بلاخره با كمك مردم ماشينو كه يه لاستيكش بعد از برخورد به بلوكا رفته بود توي جوي اب ......درش اوردن ..مسعود وقتي سوار شد ......دستي به موهاش كشيد..هنوز اثار عرق رو پيشونيش بود...مردم كم كم داشتن از ماشين دور مي شدن....مسعود- تو حالت خوبه ؟سعي كردم فقط يه جواب كوتاه بدم -اره...و چادرو بيشتر كشيدم روم ...منتظر بودم كه داد و بيداد كنه رو سرم.....به خاطر كار مسخره اي كه مي خواستم بكنم .....ولي چيزي نگفتو و به راه افتاد....دست كشيدم رو سرم ..خيلي درد مي كرد ....سر انگشتامو نگاه كردم.... خوني بود ....مسعود- چي شده ؟زود دستمو بردم زير چادر ..ماشينو پارك كرد يه گوشه خيابون ...سريع دستشو گذاشت رو شونه امو ....و منو چرخوند طرف خودش ..مسعود-.بذار ببينم ..چي شده ...؟چادرو زد كنار ...مسعود- این كي خوني شد ....؟يه لحظه همه چي رو فراموش كردم و دوباره برگشتم تو لاك بد خويم ..و حالت تدافعي به خودم گرفتم ....دستشو پس زدم ..و داد زدم - به من دست نزن ... از حركتم جا خورد ...بهش نگاه نمي كردم ....با عصبانيت بهم خيره شد .....چشمامو بستم ..همش فكر مي كردم الانه كه با پشت دست بكوبه تو دهنم ..اما اون حركت كرد ....حرفي نمي زديم تا اينكه بعد از مدتي ماشينو متوقف كرد و ....بدون اينكه چيزي به من بگه پياده شد ...يه ربع گذشت ..اصلا اهميت ندادم كجا رفته..... با گوشه چادرم خونه رو پيشونيمو پاك كردم..فقط جاش حسابي درد مي كرد .....وقتي برگشت ....بازم چيزي نگفت و حركت كرد .......اين حرف نزدنش..بيشتر منو مي ترسوند....
دلم مي خواست ...يه جوري همه چي رو تموم كنم ....قبل از اينكه خيلي دير بشه ..پس بايد باهاش حرف مي زدم ....اونم ادم بود ..منطق سرش ميشد ....پس حتما مي تونست منو درك كنه بايد راضيش مي كردم .. كه بزرگترا رو قانع كنه ....تا اين عروسي سر نگيره بايد همين الان باهاش حرف بزنم ...هنوز دير نشده.......داشتم با جمله ها بازي مي كردم كه يه طوري شروع كنم.... ..كه گرماي تنشو به ياد اوردم و گر گرفتم ....احساس خوشايند و شيريني بود .....دلم مي خواست يه بار ديگه تجربه اش كنم ....اما سريع سرمو تكون دادم نه ...نه هدي ...اينا همش هوسه ....از ذهنت دورشون كن ....همش يه اتفاق بود ...اون دوست نداره....بهش فكر نكن..فكر نكن بايد تمركز مي كردم ....سخت بود ..ولي شدني بود ...سرم پايين بود ..لبامو با زبونم خيس كردم ....مي دونستم عصبانيه ........اما چشمامو بستمو و گفتم:- چي از جونم مي خواي؟متوجه شدم كه برگشته و منو نگاه مي كنه ..دستمو مشت كردم ..تا قدرت بگيرم براي ادامه حرفام ...-نشنيدي؟گفتم چي از جون من مي خواي ؟چيكار به من داري؟يه دفعه بلند زد زير خنده..كه باعث شد از ترس به خودم تكوني بخورم و سرمو بيارم بالا و به حركاتش نگاه كنممسعود- من چي از جونت مي خوام؟ يا تو چي از جونم مي خواي ...پوزخندي زد و گفت:روتو برم ...ماشالله از زبونم كه كم نمياري ....سرم انداختم پايين و به حرفش اهميت ندادم مي دونستم كه نبايد عصبانيش كنم ..پس با ارامش :چرا اين بازي رو تموم نمي كني ..باشه تسليم.. من شكستمو قبول كردم ......ديگه نمي تونم به اين بازي ادامه بدم...دستمو تا زير چونه ام بردم-به اينجام رسيده.......خواهش مي كنم تمومش كن.....تموش كن ...برو به همه بگو كه با اين ازدواج مخالفي ....همونطور كه واقعا هستي ...همونطور كه واقعا نمي توني منو تحمل كني چشام پر اشك شده بود..ولي نبايد گريه مي كردم ...- چرا با زندگي خودتو و من بازي مي كني؟ ....مگه تو عاشق كس ديگه اي نيستي ...اگه اونو دوست داري ....چرا داري ولش مي كني....براي اينكه با من لج كني... پا مي زني به بختت....؟مي خواستم حرفي بزنه ...و بگه باشه و همه چي تموم ....ولي بدجوري سكوت كرده بود ....دنده رو با عصبانيت جابه جا كرد...- گفتم كه من كم اوردم ..تو هم كوتاه بيا ..هنوز اتفاقي نيفتاده ....همه چي مثل قبله....جواب نمي داد....دندونامو به هم فشار دادم.....طاقتم ديگه داشت تموم ميشد -چرا جواب نمي دي؟.....با حرص :-داري لذت مي بري از اينكه يه نفر بهت التماس كنه..باشه بهت التماس مي كنم ..... خواهش مي كنم....دست از سرم بردار...برو پي زندگيت ....اشكم ديگه داشت در مي يومد....جواب نمي داد...به چشماش نگاه كردم ..نه اثاري از پوزخند بود ..نه خشم... كاملا ...خشك وبي روح- چرا جوابمونمي دي....اين سكوتت يعني چي ؟د حرف بزن .....لا اقل بدونم تكليفم چيه با ارامش برگشت طرفم...منتظر بودم......با چشمام كه پر اشك بود به صورتش خيره شدم ...مي خواستم لبشو تكون بده و حرف دلمو بزنه و منو راحت كنه امامسعود- عمرا بذارم بهش برسيبا اين حرفش چنان وا رفتم .....كه اگه رو صندلي ننشسته بودم..مطمئنا مي خوردم زمين .....چطور فكر مي كرد كه من به كس ديگه اي فكر مي كنم....اون تمام اين مدت فكر مي كرد...من در فراق يار نداشته امم با لباي لرزون :-من..من....مسعود با بي حوصلگي و صداي ارومي :ساكت باش حوصله اتو ندارم....با ناباوري سرمو برگردوندمو سرجام درست نشستم و به مسير راه نگاه كردم ... اون مي خواست منو بد بخت كنه....به هر طريقي كه شده...
متوجه شدم كه داريم بر مي گرديم خونه .....با خودم گفتم :پس خريد حلقه چي شد ؟ ...نكنه رضايت داده كه دست از سرم برداره....باورم نمي شد......از درون احساس شادي مي كردم كه دارم موفق مي شم جلوي در خونه نگه داشت ....دستگيره رو گرفتم ...مي خواستم از خوشحالي پرواز كنم تا خونه مسعود- صبر كن....دست كرد تو جيب كتش و بدون اينكه نگام كنه.... جعبه كوچيكي رو به طرفم گرفت ....بهش خيره شدم ..و سعي كردم كه باور كنم اين جعبه كوچيك اون چيزي نيست كه مدام مي خواستم ازش فرار كنم -اين چيه؟مسعود- طوري برخورد نكن كه انگار نمي فهمي ... هنوز بهش خيره بودم ..دستش به طرفم دراز بود ...بي رمق و از سر ناچاري برگشت به طرفم و بهم نگاه كرد مسعود- بگو سليقه دوتامونه...نمي دونم تا حالا شده ...دلت به اميد كوچيكي خوش باشه...و همش خدا خدا كنه چيزي... اين اميد هرچند ناچيزو..... ازت نگيره ...ولي تو اخرين لحظه ها....تمام اميدت بشه يه حسرت ......و از ته دل بسوزي...حال و روزم تون اون لحظه..... شده بود همون اميدي كه حالا در حسرتش مونده بودم ....داغ كردم و با صدايي كه سعي مي كردم اروم باشه بهش گفتم :- تو كه خريدتو كرده بودي ...بردن من ديگه چي بود ؟-پز دادن اينكه ماشين داري ..يا اينكه... حرف... حرف توه؟برگشت به طرفم ...اماده يه دعواي جانانه بودم كه:مسعود- پياده شو..خيلي كار دارم لب پايينمو با حرص گاز گرفتم .....به رو به رو خيره شده بود..... انتظار اين حركاتو رفتارو ازش نداشتمبا عصبانيت دستگيره رو كشيدم و امدم پايين و در ماشين محكم بهم كوبيدم جلوي در خونه وايستادم ....دست دراز كردم و زنگو فشار دادم .....چشم افتاد به سر كوچه .....بعد از زدن زنگ ....همچنان دستم دراز بود ....همون مزاحم هميشگي.... كه هميشه تو راه مدرسه جلوي منو و الهه رو مي گرفت و هر بار يه جور حرفشو مي زد .....رو موتور نشسته بود و بدون ترس بهم نگاه مي كرد ..... نمي دونم چرا از اون نگاه يكباره تمام وجودم به لرزه افتاد صداي لاله رو شنيدم:لاله- كيه؟وجود مسعود و فراموش كرده بودم و با دلهره بهش نگاه مي كردم ...با ترس - باز كن منممنتظر بودم در باز بشه كه دردي رو بازمو حس كردم ...ابروهام تو هم رفت و اخ ام در امد ....برگشتم ...... مسعود بود كه بازمو گرفته بود و با عصبانيت فشارش مي دادتازه متوجه حضور مسعود شدم .... ترس با سرعت به تمام وجودم رخنه كرد ....به چشماش نگاه كردم ....مي دونستم كه مي خواد كله امو بكنه .....اب دهنمو قورت داد مي خواستم مطمئن بشم كه چيزي ديده يا نه - چيكار مي كني ...ولم كن.... داري مي شكنيشامد حرفي بزنه كه لاله درو باز كرد ...مسعود سريع دستمو ول كرد ...لاله لبخندي زد...لاله- سلام چه زود برگشتيد...بفرماييد تو لاله ازجلو در كنار رفت ... مسعود دستشوگذاشت پشتم و منو حركت داد به طرف در....البته بگم پرتم كرد تو خونه بهتره لاله سريعتر رفت تو.... كه به خانوم جون بگه من و مسعود امديم نمي دونم متوجه نگاههاي اون مزاحم به من شده بود يا نه - تو كه مي خواستي بري..... كار داشتي...... براي چي داري مياي تو...؟بهم محل نداد و بدون جواب به من ....وارد خونه شد و روي يكي از راحتيا نشست...منم خرامان خرامان با اعصابي متشنج ...پشت سرش وارد شدمخانوم جون از اشپزخونه خارج شد..مسعود به احترامش از جاش بلند شد و سلام و احوال پرسي كرد ...دوست نداشتم اونجا باشم ...براي همين فقط يه سلام كردم و به طرف اتاقم رفتم چادرو با عصابنيت از سرم بر داشتم و پرتش كردم رو تختم ..لبه تخت نشستم و سرمو گرفتم بين دستام ....صدايي از تو هال نمي يومد....چند بار به در نگاه كردم ...مي خواستم فرياد بزنم ...از جام بلند شدم كه برم بيرون و دق دليمو سر يكي خالي كنم ...اما وسط راه منصرف شدم و دوباره با عصبانيت سر جام نشستم ....در حالي كه به كتاباي رو ميز خيره بودم و خود خوري مي كردم :-چطور مي تونه انقدر راحت لج منو در بياره دست راستمو گذاشتم زير چونه ام ....و به نقطه نامعلومي از رو به روم خيره شدم .....به كيفم كه رو زمين افتاد بود نگاه كردم ....با حالتي عصبي شروع كردم به كندن ناخون شستم ....مي خواستم يه جوري حالشو بگيرم ..اما نمي تونستم ....يعني بي عرضه تر از اوني بودم كه بخوام به قول آقام از اين غلطاي گنده گنده كنم انگشت شستمو از دندونام جدا كردم و اوردمش پايين ....و بعد از كمي مكث بلند شدم و كيفو از روي زمين برداشتم و از چوب لباسي اويزونش كردم..دستام رو بند كيف بوددست كردم تو كيف و جعبه كوچيك انگشترو در اوردم ..از چوب لباسي دور شدم و به وسط اتاق رسيدم ...در جعبه رو باز كردم.....انگشتر ساده اي كه روش فقط سه تا نگين كوچيك بود ..حلقه رو از جاش در اوردم و جلوي چشمام گرفتم و خوب براندازش كردم ....پوزخندي به بخت و اقبال خوبم زدم ...و زمزمه وار با خودم شعري از فروغو زمزمه كردم :دخترك خنده كنان گفت كه چيستراز اين حلقة زرراز اين حلقه كه انگشت مرااين چنين تنگ گرفته است به برراز اين حلقه كه در چهره اواين همه تابش و رخشندگي استمرد حيران شد و گفت :حلقة خوشبختي است ، حلقه زندگي استهمه گفتند : مبارك باشددختر گفت : دريغا كه مراباز در معني آن شك باشدسال ها رفت و شبيزني افسرده – نظر كرد بر آن حلقة زرديد در نقش فروزندة اوروزهايي كه به اميد وفاي شوهربه هدر رفته – هدرزن پريشان شد و ناليد كه وايواي – اين حلقه كه در چهرة اوباز هم تابش و رخشندگي استحلقة بردگي و بندگي استحلقه تو دستاي من بود ......و به فردايي متصل شده بود كه ازش چيزي نمي دونستم ......حلقه رو تو دستم مشت كردم ....ديگه نمي خواستم گريه كنم.....چون گريه هم نمي تونست برام كاري كنه......وقتي اقام.و مسعود به گريه هام بي توجه بودن پس براي چي بايد گريه مي كردم و خودمو انقدر زجر مي دادم .... ..رو تختم دراز كشيدم و پتو رو كشيدم رو خودم .....و سعي كردم از اين دو روز مونده از روزاي مجرديم با يه خواب راحت و سنگين پذيرايي كنم ....با صداي لاله چشم باز كردم..لاله- .از كي كه دارم صدات مي كنم .هدي ...خانوم محبي با دختراش و خواهر ش امدن - براي چي ؟لاله- پس فردا مثلا عروسيتهاچيزي نگفتملاله- ..مي خوان ببرنت ارايشگاه تو جام نيم خيز شدم...- من نمي دونم اين مسخره بازيا تا كي ادامه داره..بند انداختن كه ديگه انقدر لشكر كشي ندارهلاله- هدي جان يواشتر صداتو مي شنون...رسمه....منم از اين چيزا داشتم .....افرين خواهر گلم بلند شو ...برو يه ابي به دست و صورتت بزن و اماده شو...- اون(مسعود ) كي رفت؟لاله- خيلي وقته ...- نميشه خودمون دو نفر بريم ...اينا نيانلاله- هدي جون.. لج نكن خواهري ...نميشه لاله از اتاق خارج شد....به حلقه كه تو خواب از دستم افتاده بود نگاه كردم .....حلقه رو برداشتم ......اروم و بي حوصله وارد انگشتم كردم ...دستمو به صورتم نزديك كردم .....و با گفتن اينكه:حق من از زندگي اين نبود .....حلقه رو با خشم از انگشتم در اوردم و كوبيدمش رو ميز ...چشمام باد كرده بود...لباسامو عوض كردم و چادرمو برداشتم ...و براي اخرين بار از توي اينه با صورت دخترونه ....دختري به اسم هدي براي هميشه خداحافظي كردم ****خانوم محبي به همراه دوتا دختر و خواهرش نشسته بودن و خانوم جون در حال پذيرايي كردن از اونا بود...لاله با سيني چايي وارد شد...چشمش به من افتاد ..لاله با لبخند- اينم از هدي همه نگاهها به طرف من چرخيد اروم سرمو تكون دادم و گفتم:- سلام خانوم محبي با صدايي كه توش متلك موج مي زد :سلام عروس خانوم .....خواهراش با يه لبخند فقط ناظر بودن ...حتي يه سلام هم بهم نكردن خاله اش كه در حال برانداز كردنم بود و مدام از بالا تا پايين هيكلمو ديد مي زد ....كه ببينه مي توني عيب و ايرادي از م بگيره يا نه ....به طرفشون رفتم و روي يكي از راحتيايي كه رو به روشون بود نشستم ....كه خانوم محبي شروع كرد:والا خودتونم كه مي دونيد ....يه پسر كه بيشتر نداريم..ما هم مجبوريم به ساز اين يه پسر برقصيم ..شما هم مادري ..منم مادرم...پس مي دونيد كه چي مي گم ..... همه ارزوي يه مادر براي پسرش ....اينكه پسرش زن بگيره..داماد بشه ...و مادر پا به پاي پسرش شادي كنه ....با خوشحالي براش بره خريد لباس و حلقه ..اين جور چيزا ...يه پسر كه بيشتر نيست اگه پسر ديگه اي داشتم ...انقدر نمي گفتم ...ولي ما كه از اين شانسا نداريم.....همش بايد خوشحالي و شاديمونو تو نطفه خفه كنيم .....وقتي اين پسر پاشو كرد تو يه كفش كه الا و بلا بايد براي خريد خودمون دوتا بريم...نمي دونيد نرجس خانوم چقدر ناراحت شدم..چه حالي بهم دست داد...ولي خب پسرمه ...پاره تنمه ..نمي خوام دلشو بشكنم .كه ......به اقاش خيلي بر خورده بود به ما هم بدتر ....و در حالي كه خانوم محبي چشماشو با عشوه به سمت من حركت مي داد :لابد هدي جون ....خيلي دلشو برده.. كه حاضر پا رو دل پدر و مادر ش بذاره ....پدر مادري كه يه عمر زحمتشو كشيدن دستامو از زير چادر مشت كردم كه عصبانيتم فروكش كنه ....خانوم محبي- نمي دونيد قبل از اينكه اين حرفو بزنه... منو خواهراش كلا طلا فروشيا تهرونو رو زير و رو كرده بوديم ..حتي چندتا جا رو هم نشون كرديم ...اما اين دوتا اب پاكي رو ريختن رو دستمون ...خلاصه اينكه ...هدي جون قدر اين پسرو بدون ....هر كسي انقدر راحت پا رو دل پدر مادرش نمي ذاره خاله مسعود- نرجس خانوم هدي جون هميشه همين طور لاغره ..؟خانوم جون كه رنگ به روش نمونده بود ...و سعي مي كرد خودشو اروم نشون بده خانوم جون- نه چه حرفا مي زنيد خانوم ....مي دونيد كه تازه امتحاناش تموم شده..هميشه موقعه امتحانا اينطور لاغر مي شه... بس كه اين دختر درسخونه...خاله اش ابروهاشو انداخت بالا :خوبه حالا تموم شده..ديگه هم شكر خدا لازم نيست درس بخونه.. اميدوارم از اين به بعد يكم چاقتر بشه ...عروس حاج نادر نبايد انقدر لاغر باشه ....دوست نداريم در و همسايه و فاميل پشت سرمون حرف بزنن كه ..به عروسشون غذا هم نمي ن بخورهخواهر مسعود - مامان فكر نمي كنيد لباس عروس يكم تو تنش گشاد باشه...خانوم محبي - وقتي گفتيم كه هدي جون هم خودشم بياد... بهانه درسو كرد... و برامون ارزش قائل نشد و نيومد..دوره زمونه بدي شده مادر ....هيچ كس به فكر ابروي كسي نيست ..عروس كه جاي خود داره
لاله كنارم نشت...لاله- اروم باش .... به حساب دارن گربه كشي مي كنن....خانوم محبي بلند شد.....خانوم جون سريع ...با بلند شدنش بلند شد..خانوم محبي - ديگه بريم حسابي دير شد ....خانوم جون- بوديد حالا...با نگاهي كه همراه پوزخند و تمسخر بود رو به من:.....ای خانوم جون از كي اينجاييم ...مردم كه وقتشونو از سر راه نيوردن ....كلي به طيبه جون رو انداختيم كه امروز براي عروس ما وقت بدن.....مي دونيد كه سرش حسابي شلوغه ....تا الانم خيلي دير كرديم خانوم جون- ببخشيد ...ديگه شرمنده شما هم شديم مي خواستم بگم خانوم جون تو چرا معذرت مي خواي ....شرمنده كي اخه ؟انقدر بهشون رو نده .......كه ديدم بنده خدا انقدر هول كرده بود كه موقعه بد رقه كردن ....پاش به عسلي كوچيك گير كرد و استكان چايش ريخت رو زمين ...طوري بر گشتن و خانوم جونو ديدن كه حالت انزجار گرفتم دلم يه لحظه براي خانوم جون سوخت....براي خودم بيشتر سوخت كه بايد تحمل مي كردمو ...دم نمي زدم از نگاهاشون بدم مي يومد ....اين خانوم محبي با اون خانوم محبي كه مي شناختمش زمين تا اسمون فرق كرده بود....اولين باري بود كه خواهراي مسعود و مي ديدم ....يكيشون به اسم معصومه سفيد رو و اونيكي به اسم مرضيه با صورتي سبزه تيره كه زياد تو ذوق نمي زد ....ساكت بودن و زياد حرف نمي زدن لاله فقط همراه من امد كه تنها نباشم ....كاش مي دونستم كه ابداع كننده این رسم و روسومات كي بوده ......كه ..خودم شخصا اين رسم و رسوماتو بكنم تو حلقه اش ..اخه يكي نيست بگه ...بند انداختن رو صورت كه اين همه مراسم نداره ...بياي بنشيني و اخور يكي ديگه رو پر كني كه چي؟ ..كه مثلا داره صورت عروس اصلاح مي كنه .....انگار چه هنري هم به خرج مي ده ...چند برابر دستمزدشم پول مي گيره ....هزار تا منتم مي ذاره رو سر ادم ....كه بخاطرت كلي مشتري رو پروندم ارايشگر يكي از اقوام دور خانوم محبي بود ....يه خانوم چاق و تپل كه به زور يه تاپ قرمز تنش كرده بود با يه شلوار پاچه گشاد مشكي ........انقدرم سفيد بود كه ناخوداگاه ياد پنير افتادم ...موهايشو بالاي سرش جمع كرده بود و به وسيله شونه ي نوك تيزي نگهشون داشته بود زن رو سري سفيدي به سرم بست و تا جايي كه مي تونست موهاي سرمو كه از لبه روسري زده بود بيرون داد تو كه راحتر كارشو كنه ....همش در حال صحبت كردن و خبر گرفتن از مسعود بود ...نخ رو دور گردنش بست..از لبخند مسخره اي كه رو لباش بود ....حالم بهم مي خورد.... ....احساس مي كردم يه جورايي داره مسخره ام مي كنه....شاگرداش مدام پچ پچ مي كردن و ...زير زيركي مي خنديدنبند رو به صورتم نزديك كرد..مباركت باشه و بسم الله گفتي و شروع كرد....همش به این فكر مي كردم كه چرا من كاري نمي كنم ...چرا سكوت مي كنم اخرش با نارحتي به خودم جواب دادم : - چه كاري بد بخت؟.....تموم شد ..همه چي تموم شد ....اقاجونت تمام هنر چند ساله اشو به خرج داد و تو رو صيغه پسري كرد كه چيزي ازش نمي دوني.....از توي اينه به تماشاچيايي كه با علاقه این مراسم مزخرفو دنبال مي كردن.... نگاهي انداختم ..و چشمامو بستم ....فكر نمي كنم كه تا به حال انقدر با علاقه به يه فيلم سينماي نگاه كرده باشن ... كه به اصلاح كردن صورت و ابروهاي من نگاه مي كردن ....خوشبختانه صورت پر مويي نداشتم ...وقتي به ابروهام رسيد خانوم محبي از جاش بلند شد :طيبه جون نه زياد نازك نه زياد كلفت ...يه جور بردا كه بهشم بياد ...طيبه: نگران نباشيد ....چيزي درست كنم كه باورتون نشه ....با هر بار جدا شدن موچين از ابروهام ....بهانه ام براي گريه بيشتر مي شد...هر بار كه جدا مي شد..فكر مي كردم بد بخت تر مي شم اشكم در امد ...طيبه- .اي بابا چت شد دخترجوابي ندادم..لاله بالاي سرم امد ...با نگاهم فهميد ته دلم چي مي گذره ....خودشو نگه داشت و چيزي بهم نگفت ...مي دونست هر چيم كه بهم دلداري بده....بي فايده است ....همه اشكمو گذاشتن پايه بچه ننه و لوس بودنم ....چه روزي بود ...هيچ وقت فكر نمي كردم ...براي اولين باري كه صورتمو اصلاح مي كنم انقدر ارزوي مرگ كنم ........دور روز ديگه عرسيم بود .....يعني كسيم تو دنيا هست كه تو همچين روزي ....از زندگيش سير بشه ...تازه شب متوجه شدم كه خونه ای كه قرار توش زندگي كنم ...اصلا تو این محله نيست ...لاله و خانوم جون كه از خونه حسابي تعريف مي كردن ...از اخرين شب زندگي مجرديم داشتم بهره مي بردم ..توي ايون كنار لاله نشسته بودم ...لاله پارچه هايي كه خانوم جون برام كنار گذاشته بود مرتب مي كرد و چيزيا يي رو هم مي دوخت ..خانوم جون كه خونه ....يكي از همسايه ها بود..اقا جونمم كه طبق معمولا يا تو مسجد بود يا تو حجره پيش يكي از دوستاشچونه امو گذاشتم رو زانوهام و به درخت توتي كه تنها يادگار خوش زندگيم بود خيره شدملاله- كاش تو خريد وسايل خونه ات خودت ميومدي ؟-لاله؟لاله- هوم-چطور با همه چي كنار امدي ؟جوابي نداد....سرمو كج كردم.... به طرفش -چطور تونستي با مردي باشي كه اصلا دوسش نداشتي ؟ .....در حالي كه سرمو بر مي گردوندم به طرف درخت ...-بايد اعتراف كنم كه خيلي شجاعي صداش در نمي يومد...نگام افتاد به شاخه ای كه اونروز مي خواست به وسيله اون كمك كنه تا منو بكشه بالا ....-شجاعت بالاتر از اينكه يهو با 15 سال بري خونه ی مردي كه يه كلامم باهاش حرف نزدي ...با پورخند برگشتم به طرف لاله .- .اخرشم با هاش بخوابي ....با اين حرفم لاله از شدت خشم چنان كشيدي زد تو صورتم كه اب دهنم پرت شد بيرون ....باورم نمي شد...به دست لاله كه رو هوا مونده بود با چشماي گشاد نگاه كردم...از جاش بلند شد ...چشماش پر اشك بود ....خيلي زياده روي كرده بودم ...و چاك دهنمو بيش از اندازه باز كرده بودم لاله- راحت باش ....خجالت نكش ...بگو ...بگو چطور شد دو تا توله هم پس انداختي ....دهن باز كردم كه يه جوري اين گند كاريمو جمع و جور كنم اما خيلي دير شده بود ..... لاله رفته بود.....و من تنها به جاي خاليش كه چند دقيقه پيش اونجا نشسته بود نگاه مي كردم مي خواستم بلند شم برم و از دلش در بيارم كه صداي زنگ خونه بلند شد....مطمئن بودم كه اقا جون نيست..چون خودش كليد داشت..خانوم جونم كه تازه رفته بود ..پس كي مي تونست باشه ؟به طرف در رفتم..چادر خونه امو كه از شاخه درخت توت اويزون كرده بودم برداشتم و سرم انداختم ....- بله كيه ؟جوابي نشنيدم..دوباره پرسيدم..كه جوابم دو ضربه به در بود ...اروم در باز كردم و از لاي در نگاهي به بيرون انداختم ....مسعود بود ...دستشو گذاشته بود رو سقف ماشينش ..... و منتظر بود تا كسي درو براش باز كنه ...پشتش به من بود..چادرو رو سرم مرتب تر كردم و درو كمي بيشتر باز كردم ....متوجه من شد و برگشت ....از ماشين فاصله گرفتو به طرف من امد...از دور چشم تو چشم بوديم ..تا به نزديكم رسيد سرمو انداختم پايين...و اروم بهش سلام كردم ....
جوابمو سلاممو داد به ديدن چهر اش ديگه عادت كرده بودم....مقابلم ايستاد...سرمو اروم .... اوردم بالا تا بتونم ببينمش ....صورتش مثل هميشه اصلاح شده نبود ..كمي ته ريش داشت.....ولي بهش مي يومد....بهم خيره شده بود ....نگاه خيره اشو نتونستم تحمل كنم و سرمو انداختم پايين نمي دونم چرا از دهنم پريد:-اقا جونم خونه نيست همونطور كه سرم پايين بود.... چشمامو اوردم بالا ..خنده اش گرفته بود ..مسعود- با اقات كاري ندارم ...- خانوم جونمم نيست ...مسعود- با ايشونم كاري ندارم ....با لحن طلبكارانه اي :پس با كي كار داريد ..؟مسعود- هر كي بياد دم در خونه ات ..اينطوري ازش پذيرايي مي كني ...؟لب پايينمو گاز گرفتم .-.امرتون مسعود- با خودت كار دارم- بفرمايد گوشم با شماست مسعود- اينجا نميشه.... دم دره.... يكي رد ميشه خوب نيست...زياد مزاحمت نمي شم .........با استفهام گفتم :همينجا پشت در....بازم از سر بچگي ..از دهنم پريد :- خواهرم هستامسعود- خانوم قر باني .. با لولوي سر خرمن حرف نمي زني ..كه از ترس امار خانواده اتو بهش مي دي ...كمي بهش نگاه كردم ...ديگه نيازي به ترس از اقا جونم نبود..هر چي بود به قول خانوم جون ..محرم اجباريم بود ...پس .از جلوي در كنار رفتم..... تا بياد تو ....وارد شد و در و نيمه باز گذاشت ...نمي دونم چرا ازش خجالت مي كشيدم...مطمئن بودم صورتم گل انداخته ....كمي منتظر شدم تا شروع كنه ..اما سكوت كرده بود ....از خيره شدن مستقيم تو چشماش واهمه داشتم .....ديگه داشتم از سكوتش خسته مي شدم ..دوست نداشتم بازيچه دستش بشم ....و اونم از اينكه منو به بازي بگيره لذت ببره ...-كارتون نگاه كردن بود ديگه ؟دستشو رو دهنش كشيد و سعي كرد خندشو يه جوري قورت بده ...خودمم دست كمي از اون نداشتم و خنده ام گرفته بود..صداي لاله امد:- هدي كيه ؟-اقاي محبي هستن لاله- پس چرا اونجا؟.... بگو بيان تو ....مسعود دهن باز كرد كه من:- نه مي خوان زودي برن ....دهنش همونطور باز موند..و به من نگاه كرد فكر كنم زيادي تو كف كار م مونده بود ..كه يه دفعه لال شد...اگه ولش مي كردم ....حتما تا صبح مي خواست همونطور با دهن باز بهم نگاه كنه...با حالت سوالي :- ...شما كه نمي خواستيد بياي تو؟.......اجازه جوابو بهش ندادم - منم برا هميــــمسعود- هدي مي خوام يه چيزي ازت بپرسم ..جوابش برام خيلي مهمه ...نمي تونستم تا فردا صبح صبر كنم ....طوري گفت هدي ...كه ناخوداگاه غرق لذت شدم .....به حياط نگاهي انداخت ....متوجه شدم كه دوست نداره كسي اون دور بر باشه..براي راحت كردن خيالش :- لاله تو خونه است....به جز اونم كس ديگه اي تو خونه نيست ...دو قدم بهم نزديك شد....اب دهنمو قورت دادم ...خيلي بهم نزديك شده بود ....سرمو با خجالت اوردم بالا...حسابي قرمز كرده بودم ...تو چشمام نگاه كرد ..نمي دونم چرا اين طرز نگاه كردنش برام دوست داشتني بود .....مسعود- دوسش داري ؟بي اختيار از این حرف دهنم باز موند ....يه لحظه فكر كردم كه منظورش كيه ..كي رو من دوست دارم؟مسعود- خواهش مي كنم جوابمو بده ....تو پسر حاج فتاح..... هموني كه اون روز تو ايستگاه اتوبوس ديده بوديش ....دوست داري ؟تازه متوجه شدم منظورش كيه ....اما اخه چرا ...... چرا این فكرو كرده بود؟ ....ناراحت شدم و سرمو انداختم پايين ...نمي دونم چرا همه مي خواستن منو يه جوري به اون ربط بدنبهم نزديكتر شد ...دستشو گذاشت رو شونه ام ...از این حركتش ..عرق سردي كردم ...و سعي كردم خودمو كمي بكشم عقب ...شونه امو اروم تكون داد...مسعود- هدي خواهش مي كنم جوابمو بده ....برام خيلي مهمه.....هيچ وقت با این لحن اروم باهام حرف نزده بود ....صداي ارومش به دلم نشست ......درست بود كه علاقه اي بين من و مسعود در كار نبود .... اما نمي خواستمم درباره ام فكراي بد كنه ...همونطور كه سرم پايين بود ..سرمو تكون دادم.......هنوز دستش رو شونه ام بود ...عين بچه هامسعود- مطمئن باشم ....؟ساكت شدم .....مسعود- جوابش يه كلمه است دختر ...اره يا نه ...؟يه لحظه فكر كردم شايد مسعود دنبال بهانه است و مي خواد ....هر جوري كه شده منو از سرش وا كنه .....اما نمي خواستم سكوت بيش از حدمم ...جواب سوالش باشه - هيچ وقت چيزي بين من و كس ديگه ای نبوده ..... ...مطمئن باشيد ...با گفتن این حرف سرمو اوردم بالا حرفي نمي زد ....رو لبش لبخند نشستمحو لبخندش شدم....نمي دونستم بايد چيكار كنم ... شايد اونم مثل من دوست داشت حرفي نزنه و فقط نگاه كنه ..بعد از گذشت چند ثانيه ای دستشو از رو شونه ام برداشت ....دست كرد تو جيب كتش ...برگه ای در اورد و از جيب بغليشم يه خودكار...چيزي توش نوشت .....و برگه رو به طرفم گرفت ..مسعود- شماره بالا.... شماره خونه است ...اون يكي هم شماره محل كارمه ..پيشت باشه ..كاري پيش امد يا كار داشتي باهام تماس بگير....عوض شدن ناگهاني اخلاق مسعود منو دچار ترديد كرده بود....دستش هنوز به طرفم دراز بود...دستشو تكون داد .مسعود - .بگيرش ...دستمو از زير چادر در اوردم و براي گرفتن برگه بالا بردم ..هنوز به برگه نرسيده بود ...دستمو گرفت تو دستش ....نفسم بند امد ....زودي بهش نگاه كردم .... داغ كردم ....دستمو محكمتر گرفت تو دستش ...مسعود - هدي بهت اعتماد مي كنم ...اميدوارم تو هم بهم اعتماد كني ....نمي دونم قراره تو اينده چه زندگي باهام داشته باشيم ...فقط مي دونم حوصله جنگ و جدلو ديگه ندارم ...دلم يه زندگي راحت مي خواد ..شايد قسمت منو تو هم همين بوده ...سرمو انداختم پايين و با ياد آوري حرفايي كه تو ماشين بهم زده بود..به فكر فرو رفتم فشار دستشو رو انگشتاي دستم بيشتر كرد ....- اما.....سريع گفت :اما چي ؟قدش از من بلند تر بود ..براي همين مجبور شدم كه سرمو زيادي بگيرم بالا ...نگاش چقدر مهربون شده بود ...نتونستم حرفمو بزنم - هيچيمسعود - حرفتو بزن ...- پس..... اوني كه دوسشــمسعود - هدي بهتره ديگه به گذشته فكر نكنيم ...نه من نه تو ....گاهي فراموش كردن چيز خوبيه مطمئنم باش ..انقدر نامرد نيستم زير سقفي كه با زنم زندگي مي كنم..... اسم زن ديگه ای رو بيارم ....يعني این همون مسعود بود ....هموني كه مدام در حال كوبيدن من بود .....چرا انقدر زود رنگ عوض كرده بود .... ....دست تو دست به چشماي هم نگاه مي كرديم ...چهره اش چرا داشت برام دلنشين تر مي شد ...لبخندي زد ....لبخندي محوي هم روي لباي من نشست .... بعد از كمي سكوت مسعود - من ديگه برم ...ادرس خونه امونم توشه ....با خنده.... اروم بينمو كشيد ..تو كه افنخار ندادي بياي ببيني اصلا چه طور جايي هست ...حداقل ادرسشو داشته باش...سرمو از شرم انداختم پايين ...درو باز كرد و رفت بيرون ...منم پشت سرش....به طرف در رفتم سرشو اورد تو ...مسعود - مراقب خودت باش خانوم اخمو ....چيزي براي گفتن نداشتم ....حتما فهميد ....كه ديگه حرفي نزد و به طرف ماشينش رفت هنوز باورم نميشد اين همون مسعود باشه ....... .... تمام اتفاقاي بد گذشته داشتن از ذهنم رخت مي بستن كه برن پي كارشون ...برام چندتا بوق زد و حركت كرد...تا انتهاي كوچه با چشمام بدرقه اش كردم.....هنوز گنگ بودم ...درو بستمو بهش تكيه دادم ..به برگه تو دستم خيره شدم ....صدايي از ته دلم داشت قلقلكم مي داد ...كه كاش نمي رفت
با این هدي بيگانه ام از اون ابروهاي كه كمي پر پشت بودن ....خبري نيست....حالا جاشونو ابروهاي كشيده و حالت دار گرفتنموهامو ....بالا سرم جمع كردن ...پف دامنم خيلي زياده .......تاج روي سرمم منو يا قصه هاي بچگيم مي ندازه تنها مرضيه همرام امده ......همه دنبال كاراي عروسين ....قراره عروسي تو خونه ما گرفته بشه ....بخاطر حياط بزرگش ارايشگر به حساب خودش سنگ تموم گذاشته......چهره ام كلي تغيير كرده ...شايد تعريف از خود باشه ... اما احساس مي كنم زيبا تر شدم ..دلم مي خواست الان الهه پيشم بود..ولي بعد از اون همه اتفاق كه نديده بودمش ...ديگه روم نميشد بهش بگم تا همرام بياد امشب حتما براي عروسي مياد ...حتمي كلي برام ادا اطوار مياد و با رقصاي ابكيش كل مجلسمو بي ابرو مي كنه.... كف دستام سرده ....نيم ساعتي هست كه كارم تموم شده ...ولي هنوز كسي دنبالمون نيومده ....مرضيه گاهي بلند ميشه و مي ره تا دم در و بر مي گرده ..هربارم كه از كنارم رد ميشه دستي به تور و موهام مي كشه .... تصنعي هم كه شده به كاراش لبخند مي زنم ....از ديشب تا به الان همش تو فكر رفتار مسعودم...از قبل فكر مي كردم طاقت چنين روزي رو نداشته باشم ...اما اون نگاه ..اون لبخند .....يه جورايي ته دلمو قرص مي كنه . ...به يادش لبخندي زدم و به در ورودي ارايشگاه نگاه كردم ..مرضيه بي نتيجه امد تو و رفت به سمت تلفن قرار بود مسعود خيلي وقت پيش بياد ....با خونشون تماس مي گيره ..ولي فقط بوق مي كشه ..با خونه ما تماس مي گيره ...فقط بوق كشيده ...گوشي رو تو دستش مي گيره و به طرفم بر مي گرده...مرضيه- نمي دونم چرا كسي جواب نمي ده....باز به طرف در مي ره .....و نا اميد بر مي گرده ...از تنگي لباس تو اون گرما كلافه مي شم ....از جام بلند مي شم كه كمي هواي كولر بهم جون بده ....هنوز از جام تكون نخوردم كه صداي قدمايي كه با عجله وارد ارايشگاه مي شن منو از حركت نگه مي دارنلاله است ...رنگش پريده ....لباش سفيد شده ....با تعجب به لاله نگاه مي كنم ...مي خوام برم طرفش كه مرضيه مي پره جلوش ..مسعود كجاست ؟بيرونه ؟چرا كسي تو خونه جواب تلفنو نمي ده ...؟لاله كه با حرف مرضيه نگاهشو از من گرفته ..به سرتا پاي مرضيه نگاه مي كنه و فقط نفس مي زنه ...با به ياد اوردن اينكه منم اينجا هستم ...بر مي گرده طرفم چرا انقدر تو نگاهش ترس و و حشته ....به طرفم مياد ...دوتا دستمو بهم گرفته ام و سعي مي كنم اروم باشم ...جلوم مي ايسته و به چشمام نگاه مي كنه ...سرمو اروم تكون مي دم- چي شده لاله ....؟هنوز مبهوت منه ...كه يه دفعه مچ دستمو مي گيره...لاله- بايد سريع بريم ....و در حالي كه منو مي كشونه دنباله خودش ....به طرف در مي ره..دستمو از تو دستش در ميارم ....-لاله اينكارا يعني چي ؟چي شده ؟منظورت از اينكارا چيه ...؟مرضيه به كنارم مياد ...مرضيه - چي شده لاله خانوم؟ ...چرا رنگتون پريده....؟لاله هنوز گنگه ....به جاي اينكه جواب منو بده ...لاله- چادرت ..چادرت كجاست....؟ صدايي از كسي در نمياد ....خودش چادر يكي از شاگرداي ارايشگاهو بر مي داره ...و مي ندازه رو سرم ......و بدون اينكه به كسي فرصت فكر كردن بده ...منو مي كشونه از ارايشگاه بيرون ....با اون كفشا و ارايش..... به زور چادرو رو سرم محكم نگه مي دارم ... كه از سرم ليز نخوره ...محمد تو ماشينه .....نزديك ماشين مي شيم ...اينبار با شدت دستمو مي كشم بيرون ....-چته؟ ..چرا نمي گي چي شده ...؟داري ديونم ام مي كني ؟لاله بر مي گرده طرفم .....سعي مي كنه نفساشو مرتب كنه ....لاله- هدي تو چيكار كردي ؟ساكت شدم ..-من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟محمد پياده ميشه ...خطاب به لاله ..:زودتر سوار شيد ......لاله در عقبو برام باز مي كنه..با گيجي به لاله نگاه مي كنم و مي شينم ..درو مي بنده و همزمان با محمد سوار ميشه ....محمد از توي اينه نگاهي بهم مي ندازه ...با تاسف سرشو تكون مي ده...و ماشينو روشن مي كنه ...مرضيه خودشو به ما مي رسونه...با دست به شيشه ضربه مي زنه مرضيه- چي شده؟ ....براي مسعود اتفاقي افتاده....؟لاله- ..سريع خودتونو برسونيد خونتون .....مرضيه - اخه چي شده؟ ...چرا حرف نمي زنيد ....؟محمد حركت كرد ....بر گشتم و عقبو ديدم ..مرضيه هنوز سر جاش وايستاده بود و ....خشكش زده به ماشين ما نگاه ميكرد .....بر گشتم به طرف محمد و لاله ....- لاله چرا حرف نمي زني ....؟لاله سرشو مي ندازه پايين و چادرشو بيشتر مي كشه رو صورتش ...به محمد نگاه مي كنم-این كه حرف نمي زنه........ لا اقل شما يه چيزي بگيد ....صداي بغض الود لاله :هدي ...برگشتم طرفش و با نگراني :-چي شده لاله...؟چشاش پر اشك مي شه ....و سريع روشو ازم مي گيره ...-نكنه براي اقا جون اتفاقي افتاده...؟.كسي جوابي نمي ده.با نگراني :-.اره؟لاله سرشو تكون مي ده كه نه- براي كسي اتفاقي افتاده ....؟محمد سرعت ماشينو زياد مي كنه .....دهنم از ترس خشك شده .......به جلوي در خونه مي رسيم ..محمد ماشينو نگه مي داره ....سرمو كمي ميارم پايين ....چندتايي از ريسه ها پاره شدنو از ديوار اويزونن ..بعضيام لامپاشون شكسته .....چرا كسي نيست ؟....در چرا بازه؟ .....لاله پياده ميشه ..و در برام باز مي كنه...و همين طور كه گريه مي كنه ازم فاصله مي گيره محمد همش دست مي كشه تو موهاش ..حتي ديگه بهم نگاه نمي كنه ...سرمو ميارم بالا ..همسايه ها از تو پنجره قايمكي سرك مي كشن ...به طرف در مي رم ....وارد حياط مي شم ..بعضي از ميزاي كوچيك و صندليا واژگون شدنو ...رو زمين افتادن ...گوشه گوشه حياطم ..ميوه و شيريني ريخته ....در بزرگ شيشه اي هال شكسته ....از ترس دارم سكته مي كنم ....بر مي گردم عقب ....- لاله اينجا چرا اينطوري شده ....؟تو رو به قران حرف بزن ....شدت گريه لاله زياده ميشه ...محمد مي ره گوشه حياط ....زير درخت توت ....- نكنه خانوم جونــ ...با قدماي سست به در هال نزديك مي شم ....حتي بعضي از همسايه ها از بالاي پشت بوم وايستادن و تو ي حياطو نگاه مي كنم ....به زور دهنمو تكون مي دم ...-خانوم جون ...صداي خودمو هم نمي شنوم ..يه بار ديگه صداش مي كنم ......خانوم جونو مي بينم كه ...سراسيمه داره به طرف در مياد ..چادرش ميفته رو زمين ..زود خم ميشه و چادرو بر مي داره ...صورتش قرمز و... پر از اشكه ...هنوز به من نرسيده كه صداي فرياد اقا جون ..چار ستون بدنمو به لرزه مي ندازه ...باز خانوم جون ميفته ..با گريه.... داد مي زنه :برو ...برو ...دهنم بازه ..خانوم جون- لاله اينو از اينجا ببرش ...الان مي كشتش ...صداي اقا جون ....قلبمو مياره تو دهنم ..چند قدم مي رم عقب ....خانوم جون با اخرين توانش داد مي زنه :..لاله اينو از اينجا ببرش ...صورتم خيس شده از گريه ....نمي دونم چي شده ...ولي از ترس و اضطراب دارم مي لرزم و بي اراده گريه مي كنم ....اقا جون تا منو مي بينه ..كمربندشو در مياره ....لاله به طرفم مي دوه ...عربده اقا جون تمام قدرت بدنمو ازم مي گيرهاقا جون- دست بهش زدي ....نزدي ...لاله زير زبوني :هدي برو ....برواقا جون داره به طرف مي دويده ..چند تا از مرداي فاميل از تو خونه به سمت اقا جون مي دون كه جلوشو بگيرن ...ولي خير ديره شده ...تنها ...كمريند اقاجونو مي بينم كه بالا مي ره... و درد و جيغ و اشكم ...انقدر منو زده كه دارم خون بالا ميارم ...بلاخره گرفتنش ....به بالاي سرم با چشماي نيمه باز نگاه مي كنم ....همه دارن مي بينن ..همه دارن مي بينن ...لاله سعي داره منو از زير دست و پاي اقاجون جمع كنه ...محمد به زور جلوي اقا جونو گرفته ..خانوم جون كه ديگه چادرشو ول كرده ...و صداي با ابوالفضلش...تمام خونه رو برداشته ...اقاجون خودشو از دست اونو رها مي كنه.... به طرفم مي دوه ..مي خوام خودمو بكشم عقب ....كه محكم با پاش مي كوبه به پهلوم ....درد تا مغز استخونم مي ره و من چشمامو مي بندم .... نمي دونم چه وقت از روزه ..ولي خونه تو سكوت وحشتناكي فرو رفته .....كمي خودمو تكون مي دم .....همه جام درد مي كنه ....چشمام بيشتر باز ميشه ...چقدر زيرم سردو...نمناكه...سعي مي كنم دستامو اهرم كنم و خودمو بلند كنم ....اما با يه تلاش كوچيك مي يوفتم رو زمين....بوي نم خاك و بوي سير ترشيا بهم مي گن كه تو زير زمينم .....دوباره به دستام تكيه مي دم و سعي مي كنم به ديوار نزديك بشم ...تا بهش تكيه كنم....دستامو مي ذارم جلوتر رو زمين و خودمو مي كشم به طرف دستام ....سرفه ام مي گيره ....دست مي شكم روي دهنم ...دستم خيس ميشه ...به دستم نگاه مي كنم ..خونيه....بي توجه... دستامو مي ذارم جلوتر كه خودمو بكشم طرف ديوار ..بلاخره به ديوار مي رسم ..سعي مي كنم كه بر گردم....كمر و پهلوم از درد تير مي كشن ...با دندونام لب پايينيمو گاز مي گيرم ...دست راستمو مي ذارم روي بازوي چپم ....همه جام درد مي كنه ... چشمامو مي بندم ...كه دردم اروم بشه و كمي نفس تازه كنم ....سرمو حركت مي دم و به پنجره كه از گرد و غبار كدر شده چشم مي دوزم ...هوا تاريك شده ....گيره هايي كه براي موهام زدن .....به پوست سرم فشار ميارن..دست مي برم و سعي مي كنم دونه دونه از لاي موهام درشون بيارم ...هنوز لباس بخت خوشبختيم تو تنمه ...فقط ديگه سفيد نيست ...پر از خاك و خونه ...همش این سوال تو ذهنمه..چرا يهو همه چي بهم ريخت...؟..پس مهمونا كجان....؟چرا اقا جون افتاد به جونم و تا مي خوردم ...منو زير مشت و لگدش له كرد ....؟به ياد ضربه هايي كه با بي رحمي به وجودم وارد مي كرد ...بعض كردم ..چشمام تر شد ...مسعود كجاست؟ .....چرا امروز نديدمش؟..مگه من زنش نبودم؟ ..كجا بود كه منو از زير مشتاي اقاجون نجات بده ..؟...چرا این بلا سرم امد ...؟.....به هق هق افتادم....به این فكر مي كردم... چه چيز مي تونست يهو همه چيزو به این راحتي بهم بريزه ....همه چيز كه امروز صبح خوب بود .....به ياد مسعود افتادم ....نكنه اون همه چي رو بهم زده ..اخه چرا ؟شايد پشيمون شده با من ازدواج كنه ...اخ خدا دارم از درد مي ميرم ....طاقت نشستن ندارم ..همونطور نشسته رو زمين دراز مي كشم .......صداي پاي كسي مياد كه داره با دمپايي تو حياط راه مي ره ......نه راه نمي ره.... داره مي دوه ...دوست دارم بدونم كجا مي ره ...ولي چشام طاقت بيدار موندن و گوشام حوصله گوش كردنو ندارن ...سرم به دوران مي افته ...چشمامو اروم رو هم مي ذارم ......صداي باز شدن در اهني زير زمين كه همراه با خش خش لولا هاي خرابشه ...خوابو از چشام مي پرونهولي طولي نمي كشه كه چشام دوباره بسته مي شن .... صداشو مي شنوم يكي داره بهم نزديك ميشه .....هدي ...هدي تلاش مي كنم كه صداي مخاطبمو تشخيص بدم ...كمي چشمامو باز مي كنم ....خانوم جونه....مي خوام پا شم ....اما بي فايده است ..ديگه نمي تونم ....بلند داد مي زنه ...صداي اي خدا... دخترم از دست رفت تو گوشم مي پيچه ....سرمو تو بغلش مي گيره و هي تكون مي ده ...گريه امونشو بريده ....و بعد باز سكوت ....***اينجا كجاست؟ ....چقدر سياهه....دور خودم مي چرخم ...يكي صدام كرد ..برگشتم به عقب ..مسعوده ..مثل هميشه سرد و بي روح....دستشو به طرف دراز مي كنه ....به طرف ش مي رم ..بهم لبخند مي زنه ......دلگرم ميشم ...يهو جهت نگاش عوض مي شه ...منم به اون طرفي چشم مي دوزم كه داره نگاه مي كنه ...اون اينجا چيكار مي كنه؟ ....بهش اخم مي كنم .....مي خوام برم پيش مسعود...كه صداش در ميادنرو هدي مي ايستم ...با حركت سر ازم مي خواد نرم ....اخم مي كنم و يه تف مي ندازم طرفش...با خوشحالي بر مي گردم به طرف مسعود .. و دستمو دراز مي كنم.....اون داره مي خنده ...منم با خنده اش لبخند مي زنم..چيزي نمونده بهش برسم ...كه دستشو مي كشه عقب و بلند مي زنه زير خنده....وايميستم و با بهت بهش نگاه مي كنم ....مي خوام كه باز دستشو دراز كنه به دفعه تو خندهاش اخم مي كنه مسعود- برو بمير ...و پشتشو بهم مي كنه ....داره ازم دور ميشه ....صداش مي زنم..ولي جوابامو نمي ده ....با عصبانيت بر مي گردم طرفش ..چشماش پر از اشكه ..اونم ازم رو مي گيره ....دو تاشون دارن تنهام مي ذارن....همه جا داره تاريكتر مي شه از وحشت چند قدم عقب مي رم.... كه زير پام خالي ميشه و با شدت به سمت پايين سقوط مي كنم...ته دلم خالي ميشه...همه جا تاريكه ...دستي براي نجاتم مياد پايين ....دستامو ميارم بالا....سر انگشتام داره به سر انگشتاش نزديك ميشه ......دارم لمسشون مي كنم ....فقط دستشو مي بينم .. نفس كم ميارم ....چرا هوا نيست ...مي خوام جيغ بزنم كه بلاخره مي گيره ....نفسم بالا مياد ...دستم به سوزش ميفته ...به دستم نگاه مي كنم ....تا سرمو بر مي گردونم كه دستو ببينم همه جا سفيد ميشه ....چشمامو از نور شديد مي بندم ..تا باز كردم ....نگام به لامپ توي اتاقم ميفته
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 58
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 135
  • بازدید ماه : 278
  • بازدید سال : 1,108
  • بازدید کلی : 16,217
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید