loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 74 سه شنبه 02 مهر 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: نیلا
فصل:

فصل ٢

تعداد فصل: ١٣
خلاصه ی رمان:
دختري به اسم منا ...دانشجوي رشته پرستاري كه در حال گذروندن طرحش توي يكي از بيمارستاناي تهرون خودمونه....
پدر و مادرش و كلا خانواده اش تو شيراز زندگي مي كنن....قراه اين خانوم خوشگله عاشق يكي بشه...حالا اين يكي كيه.؟. الله و اعلم ..يكي هست ديگه ..چرا انقدر شما ها مي خوايد از من حرف بكشيد ...

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

برگشتم و پيش صبا نشستم .....و براي خودم از فلاسك.... چايي ريختم ...
به صندلي لم دادمو به پرونده زير دستم نگاهي انداختم

صبا- .امروز يه نفر دوبار با اينجا تماس گرفت ...
بهش نگاه كردم
صبا- با تو كارت داشت
- نگفت كيه؟
صبا- نه يه خانوم بود
سرمو دوباره گرفتم پايين
- كار واجب داشته باشه ..حتمي دوباره زنگ مي زنه ...
دكتر محسني كه تازه از راه رسيده بود و به طرف ما مي امد....
با چهره اي جدي و اخمو ...كه هميشه باعث بد حالي من مي شد و دوست داشتم هر جوري كه شده اين دكراسيون صورتو با مشت و لگد بيارم پايينو تغييرش بدم

دكتر محسني - پرونده مريض اتاق 310...

به چهره اش نگاهي كردمو و تو دلم
- نكبت حداقل وايميستادي افكارم تموم بشه بعد فك مي زدي ..اه اه اه ...مرده شورتو... قيافشوووو

به صبا نگاهي كردم اصلا به خودش زحمتي نداد كه حداقل يه تكوني تو جاي مباركش بخوره ..دستي به بينيم كشيدمو و از جام
بلند شدم و ازبين پرونده ها ..پيداش كردم

-عليك سلام دكتر
و پرونده رو به طرفش گرفتم...
خيلي بد بهم نگاه كرد
پرونده رو باز كرد ....برگشتم برم سر جام بشينم
دكتر محسني- بذار سر جاش ...
پشتم بهش بود ..
زبونمو تو دهنم چرخوندم و چشمامو با ناراحتي باز و بسته كردم.... و برگشتم طرفش ....
در حال گذاشتن خودكار تو جيبش بود
- خواهش مي كنم دكتر

يه لحظه از حركت وايستاد و با عصبانيت بهم نگاه كرد...
اهميتي ندادم و پرونده رو گذاشتم سر جاش ...
دكتر محسني -خانوم صالحي ؟
الان باز غر غر مي كنه..اي خدا.... كي اينو امروز تحمل كنه
سرمو اروم اوردم بالا
- بله دكتر
دكتر محسني -تا نيم ساعت ديگه تشريف بياريد اتاق من .
سعي كردم صدام اروم باشه و مشتمو تو جيبم نگه دارم كه خدايي نكرده نزنمو دماغشو له كنم ....
-چشم دكتر جان
چشاش كمي گشاد شد و
خواست حرف ديگه اي بزنه كه صداي زنگ يكي از بيمارا در امد
و من بدون توجه به دكتر سريع به اتاق مورد نظر رفتم ..

باز بهزاد داشت داد مي زد ...
خدا جون اينو امروز از كجا رو سرم نازل كردي ؟؟؟..نفسمو با شدت دادم بيرونو با حالت كلافه اي :
- بله.... مشكل چيه؟

بهزاد با داد
بهزاد- مشكل من تويي ..مشكل من اين درد لامصبه ..مشكل من بي توجهي توه..
تو اسمتو مي ذاري پرستار ..من درد دارم...به كي بگم ....؟
دكتر محسني همون موقع وارد اتاق شد
نيم نگاهي به من انداخت :
چي شده ؟
به پرونده ته تخت بهزاد نگاهي كرد ....
- ايشون تازه عمل كردن..
دكتر يا حقي دارويي هم تجويز نكردن ..كه براشون استفاده كنيم و ايشونم مدام مي گن درد دارن ...
محسني بالاي سر بهزاد رفت و شروع كرد به معاينه و پرسيدن چندتا سوال...
بهزاد صداشو اورده بود پايين و با چهره بق كرده... جواباي دكتر و مي داد ..
دستامو كردم تو جيب روپوشمو به دوتاشون نگاه مي كردم ....
دكتر محسني -به دكتر ياحقي خبر داديد...؟
-متاسفانه .... هنوز نه ...
دكتر محسني - بايد بيمار جون بده... كه شما يادتون بيفته
-دكتر ...اقاي دكتر ياحقي تنها همين مريضو كه ندارن ...ايشون قبل از اينكه برن اتاق عمل ....
به همه مريضاشون سر زدن..اگه چيزي لازم بود حتما به من يا پرستاراي ديگه مي گفتن و يا توي پرونده قيد مي كردن ...
دكتر محسني -من براي ايشون كمي مس.....
نذاشتم حرفشو تموم كنه
- دكتر ايشون مريض ياحقي هستن ..با يد دكتر بگن و يا تجويز كنن
دكتر محسني –صالحي .... كاري رو كه گفتمو انجام بده

-ببخشيد دكتر.... بايد دكتر بگن ....براي من مسئوليت داره ...
پرونده رو با حرص گذاشت سر جاش
دكتر محسني -من امروز تكليفمو با تو يكي روشن مي كنم ...
بهزاد با نيش باز بهم نگاه كرد.... وقتي دكتر از اتاق خارج شد
بهزاد- مثل اينكه فقط من از دستت عاصي نيستم
با ارامش و در كمال خونسردي ....
-شما زياد نگران اين موضوع نباش ..انقدرم تكون نخور... چون تا شب خبري از دارو نيست ...
و از اتاق خارج شدم ...

***

صبا كه چندين سالي بود كه تو اين بيمارستان مشغول به كار بود و حسابي تو كار خودش تبحر داشت .با حالت خواهرانه اي...
صبا- اين رشته اي كه خودت انتخاب كردي...حالا با اين رشته داري كار مي كني و شغلت اينه
براي اينكه از پا در نياي ....بهتره كمي خود دار باشي و خيلي چيزا رو بذاري خودشون همونطوري كه مي خوان پيش برن ...
صبا- محسني دكتريه كه چندين سال داره اينجا كار مي كنه ....
صبا- من نمي دونم علت اين همه كينه ي تو نسبت بهش چيه

- اون اصلا به پرستارا و بقيه كاركنا احترام نمي زاره..تنها حيطه احترامش پزشكا هستن ...
.
صبا- تازه اينطوري باشه... تو مگه هم سن اوني ؟ يا ازش بزرگتري؟.. كه انتظار داري ...اون اول بهت سلام كنه...
- نه..... ولي ادب حكم مي كنه وقتي چيزي از كسي مي خواي و باهاش كار داري تو اول ادبت رعايت كني

صبا- منا خواهش مي كنم .....
- باشه بابا..ديگه چيزي نمي گم ....
از جام بلندشدم
صبا- حالا كجا؟
-مگه نشنيدي... امرفرمودن كه برم و به محضر عنبرشون شرفياب بشم
صبا ابروهاشو با حالت با نمكي انداخت بالا
صبا- موفق باشي
-هستم
صبا- كاش منم اعتماد به نفس تو رو موقع حرف زدن داشتم ...
-چه فايده .....هميشه این زيون كار دستم داده
دستامو كردم تو جيب روپوشم و به تابلوهاي كه بالاي در هر اتاقي زده بودن نگاه مي كردم ..كه .بلاخره چشمم بهش خورد
دكتر دامون محسني ....
نفسمو دادم بيرون و
دو ضربه به در زدم و دستگيره درو گرفتمو و درو باز كردم ....

پشت ميز ش نشسته بود و به ظاهر در حال نوشتن بود

- .گفته بوديد خدمت برسم ...


چشماشو اروم اورد بالا و بهم نگاهي كرد ....بعد از چند ثانيه خيره شدن به چهره مباركم .... سرشو تكوني داد و دوباره مشغول نوشتن شد ...

چند قدم بهش نزديك شدم ..كه .نگام به تقويم روي ميزش افتاد ...
اوه چه زود گذشت..مثل برق و باد ...
يعني امروز سيزدهمه .؟

.سرمو تكوني دادم و بهش خيره شدم
موهاي مشكي كه كمي روي پيشونيش ريخته بود.... .لب و دهني ميزون .... چشماي قهوه ای تيره ....با صورتي كشيده ..كه سفيد صورتش اولين چيزي بود كه چشم هر بيننده اي رو به خودش جلب مي كرد ....

محسني - من بايد با شما چيكار كنم ...؟
وهمراه با اين پرسشش... سرشو اورد بالا ....
-مگه قرار كاري كنيد دكتر ...؟
با عصبانيت
محسني - خانوم محترم... اينجا من دكترم يا شما؟
-معلومه دكتر ... شما
محسني - پس چرا جلوي مريضا انقدر به من بي احترامي مي كنيدواصلا به حرفام اهميت نمي ديد...
-ببينيد دكتر..
محسني - نه شما ببينيد...براي اخرين بار كه بهتون هشدار مي دم ..
خوشم نمياد يه پرستار كه داره طرحشو مي گذرونه و هنوز فرق بين دست راست و چپشو نمي دونه ...براي من دم ازقوانين و مقررات بزنه...
اخرين بارت باشه جلوي مريض با من اونطوري حرف مي زني
چون دفعه بعد با خودت حرف نمي زنم ...
خانوم تاجيك .. اولين كسي كه من باهاش در مورد تو يكي حرف مي زنم ....
گرفتي كه چي مي گم ؟
با دندونام از داخل لپمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پايين
ساكت شد
سرمو اوردم بالا و به چشماش خيره شدم
خون خونمو مي خورد ...يعني در واقعا مي خواستم هر جوري شده خفه اش كنم ...خفه كه نه ..
يعني كله اشو دو دوستي از گردنش جدا كنمو ده دور تو دستم بچرخونمشو بعدم از پنجره پرتش كنم بيرون ..اخ كه چه حالي مي ده

محسني- خانوم صالحي؟
- يه دفعه از فكر و خيال پريدم بيرون

- هان..يعني بله
محسني- شنيدي اصلا چي بهت گفتم؟

سرمو به ارومي چند باري تكون دادم... كه يعني بله..فهميدم چي بلغور كردي دكي جون و دوباره رفتم تو فكر

اي كاش انقدر زور داشتم كه از جيك جيك كردن مي نداختم دكي .
.فكر كردي چون دكتري هر غلطي كه مي خواي مي توني بكني؟ .يا .هر جوري كه دوست داري مي توني باهام حرف بزني ....؟
خوبه حالا زياد تعريفي نيستي... كه انقدر برام كلاس مي ذاري ....
همونطور كه دهنم بسته بود نفسمو دادم تو و به پنجره چشم دوختم و بي توجه بهش
- امر ديگه ای نداريد ..؟
صداشو نشنيدم براي همين دوباره با جديت بهش خيره شدم
معلوم بود كه فهميده من ادم بشو نيستم ..براي همين سرشو انداخت پايين و بي خيال من شد و بدون نگاه كردن به من
محسني - نه مي توني بري ...
نمي دونم چرا با اين كارش اتيش گرفتم ... در واقعا از يه جايي سوختم كه نبايد مي سوختم

طوري رفتار مي كرد كه انگار اصلا من تو اون اتاق حضور ندارم ..دو قدم رفتم عقب و به بهش خيره شدم ...
با خودم
- نشونت مي دم دكي جون ..نشونت مي دم با كي طرفي
و به طرف در چرخيدم با عصبانيت از اتاق امدم بيرون و سعي كردم درو اروم ببندم
..دستم رو دستگيره بود ..چند بار نفسمو دادم بيرون ....
- از خود راضي ...مغرور ...

*****

صبا- چي شد؟ ....چي بهت گفت كه ديگه صدات در نمياد ...
- صبا این دكتر چند وقته كه اينجا كار مي كنه ...؟
صبا- نمي دونم از وقتي كه من امدم... بود
- ..يعني چقدر ...؟
صبا- من كه چهار سالي هست .. كه اينجام
- مگه قرار نبود براي تخصصش بره امريكا...؟
صبا- چرا ..چطور؟
-پس چرا نمي ره گورشو گم كنه ...و همه رو راحت كنه
صبا با خنده - حتما نمي تونه از تو دل بكنه... كه تا حالا نرفته ....
گوشه پرونده رو گذاشتم روي گونه ام ....و رفتم تو نخ این دكي محسني ....
كه صداي زنگ تخت 13/2 در امد ...
اينم ديگه شورشو در اورده....
صبا- بشين الان تو عصباني هستي مي ري يه چيزي بهت ميگه تو هم طاقت نمياري يه چيزي بهش مي گي ...و اونوقت كه

-نترس من ارومم ..فعلا مسئول اون اتاق منم ...
و از جام بلند شدم

***
به بهزاد با حالت پرسشي نگاه مي كردم ...
صورتش قرمز و كبود شده بود ...بهم خيره شدوقتي ديد من حرفي نمي زنم .

بهزاد- .من درد دارم ...

سرمو كه به طرف چپ خم بود.... به راست متمايل كردمو باز نگاهش كردم ..

بهزاد- .مي گم درد دارم ....مي شنوي خانوم كر ؟

پرونده اشو برداشتم و به دست خط دكتر محسني نگاه كردم ....
....
به دوتا مريض ديگه نگاه كردم هر دوتاشون خوابيده بودن ...

-همراتون كجاست اقاي ...
به بالاي تختش نگاه كردم
- اقاي افشار....

بهزاد- فرستادمش خونه ...
صندلي بغل تختو كشيدم نزديك و كنار تخت نشستم ...
-اقاي افشار .... باور كنيد اگر دست من بود.. بهتون مسكن مي زدم..
این درد طبيعيه همه كساني كه اپانديسشونو عمل مي كنن درد دارن ..
شما كه ماشالله جونيد و نبايد انقدر بي تابي كنيد ...

بهزاد- اون دكتر كه گفت و برام مسكن نوشت .
-.بله نوشتن ولي ايشون كه دكتر شما نيستن ..اگر دكترتون بيان و ببين... و شاكي بشن من بايد جوابگو باشم ...
بهزاد- پس من بايد با این درد چيكار كنم ...
-شغلتون چيه ؟

بهزاد- مثلا مي خواي با حرف زدن حواسمو پرت كني ..؟
.سرمو تيكه دادم به دستام ...كمي تمركز كردم و سرمو اوردم بالا ...
بهم خيره بود ....
- همراتون پدرتون بود ...؟
بهزاد- نخير...
-هميشه انقدر كوتاه جواب مي ديد...؟
بهزاد- جواب سوالاتون كوتاهه دست من كه نيست ....
بهزاد- دكتر من ....كي مياد..؟
-امروز چندتا عمل داره تا بياد فكر كنم بعد از ظهر بشه ...
-مي خوايد براتون چيزي بيارم ... بخونيد... كه سرگرم بشيد تا دردتونو كمي فراموش كنيد ...
به سقف اتاق خيره شد...
بهزاد- انقدر سريع اتفاق افتاد كه مجبور شدن منو بيارن اينجا ...وگرنه من عمرا بيام این بيمارستاناي دولتي ....
چون خدمات دهي و كاركنانشون... بهتر از این نميشن كه... دردمو بخوان با يه مجله از بين ببرن ...واقعا كه
يهو دوباره داغ كرد
بهزاد- اصلا این اتاق خصوصي كه من خواسته بودم چي شد ....؟
چرا انقدر لفتش مي ديد؟..پولم بدم ..نازتونم بكشم ...
با تعجب :
-اقاي افشار ... به من گفته بوديد كه براتون اتاق اماده كنم ؟
بهزاد-..چه مي دونم به يكي از شماها گفته شده ....
ولي از اونجايي كه شماها براي هيچ بني بشري تره هم خرد نمي كنيد ..حتما انداختيد پشت گوش لامصبتون
از جام با عصبانيت بلند شدم .

- .اول اون صدا ي به ظاهر خوش اهنگه بيار پايين
دوم اينكه .. ادبم خوب چيزيه.... كه تو اون مخ لامصب و اكبندت پيدا نميشه
با حالت تهديد:
-سوم... يكم صبر داشته باش جناب ..تا برم ببينم اين اتاق خصوصيتون(با غيظ گفتم) چي شده
دستمو رو هوا تكون دادم
هست يا پر زده رفته پي كارش



همونطور كه از اتاقش مي امدم بيرون :
- هر تازه به دوران رسيده اي براي من ادم شده....

اداي صداشو در اوردم
-اتاق خصوصي من چي شد....
به صبا رسيدم
-صبا ؟
صبا- جونم ....
-مريض تخت 13/2 در خواست اتاق خصوصي كرده بود ....؟
صبا- خصوصي؟
-اوهوم
صبا- نمي دونم بايد از تاجيك بپرسم ...بذار تماس بگيرم ...
.....صبا در حال پرسيدن بود..كه يهو گوشي رو از گوشش دور كرد ..
.رنگش پريد و دوباره گوشي رو گذاشت دم گوشش...
صبا- بله بله ..نه من نمي دونستم ....الان مي گم اماده اش كنن... چشم ...چشم ..
و با هول گوشي رو گذاشت ...
صبا- چرا زودتر نگفتي؟
- چي رو
صبا- بهزاد افشار رو ....
دستامو با گيجي از هم باز كردم
-من... من ..
صبا با عجله از كنارم رد شد و منو كنار زد و به طرف اتاق بهزاد رفت ...
- چي شد؟ ...این چرا ....يهو جني شد...
در اسانسور باز شد و دو خدمه به همراه يه تخت امدن بيرون ..
صداي تلفن در امد..گوشي رو برداشتم
- بله
تاجيك- صالحي... بهزاد افشار مريض تو بوده ؟
- بله
تاجيك- چرا زودتر نگفتي ..؟
- چي رو خانوم تاجيك
بعدا به این موضوع رسيدگي مي كنم ...فعلا همراه خدمه ها اقاي افشار رو تا اتاقشون همراهي كن ......
تاجيك- صبا كجاست ...؟
به در اتاق نگاه كردم..گوشي رو تو دستم جا به جا كردم...
- رفته پيش مريض..
تاجيك- باهاشون برو .... ببين كم و كسري نداشته باشن.... منم الان خودمو مي رسونم ....
تاجيك- فهميدي ؟
تا امدم بگم بله ..گوشي رو گذاشته بود ..
.به گوشي تو دستم نگاه كردم ...و اروم گذاشتم سر جاش و به طرف اتاق راه افتادم ...
دوتا خدمه اروم و با احتياط به همراه دستوراي صبا.... بهزاد و از روي تخت بر مي داشتن و روي تختي كه خدمه ها اورده بودن مي ذاشتنش ....
كه صداي داد بهزاد در امد .ولي زود صداشو خفه كرد
بعد از اينكه روشو ملافه كشيدن .... به سمت در امدن ..صبا بهم نزديك شد..
- تا جيك گفت... من تا اتاقش ببرمش ....
صبا- باشه ...كارتو كه كردي زود بيا..
صبا- بيماراي اتاق 214هم به مريضات اضافه شدن
- باشه زود ميام..
صبا ازم دو سه قدمي دور شد..
-صبا؟
برگشت طرفم
- این كيه ؟
صبا- نمي دونم فقط تا گفتم بهزاد افشار مثل برق گرفته ها يه بار اسمشو تكرار كرد ..و بعدم سرم داد زد ...
بهم چشمكي زد
صبا- نگران نباش تا بياي تهشو در ميارم..
- باشه فقط بپا ته ديگشو در نياري...
با خنده زد رو شونه ام
صبا- برو .... خودمو به تخت رسوندم ...چشماشو بسته بود و سعي مي كرد داد نزنه ...
دكمه رو فشار دادم ...و دوباره به چهره اش نگاه كردم ..

.موهاي شقيقه اش جو گندمي بود ...ابرهاي كمي كشيده و نسبتا پهن...لبهاي بر جسته و خوش فرم...با چشماي عسلي و صورتي سبزه ..

.با هم وارد شديم ...به شماره طبقه ها خيره شدم ..سرمو اوردم پايين ...
گوشيم زنگ خورد ...
درش اوردم
بازم نيما

..نگام به بهزاد افتاد كه نگام مي كرد.
بهزاد- .فكر مي كردم تو بيمارستان اجازه استفاده كردن از گوشي همراهو نداريد..

جوابي ندادم و گوشي رو خاموش كردم و انداختم تو جيبم ...
به طبقه مورد نظر رسيديم ...بعد از اينكه جابه جاش كردن ..خدمه ها بيرون رفتن ....
بايد وايميستادم تا تاجيك بياد ....

- حالتون چطوره ...؟

بهزاد- مي خواي چطور باشه؟ ..با يه سهل انگاري شما.... من چند ساعت زجر كشيدم ...اونم بي خود و بي جهت

ابروهامو انداختم بالا
-اوه.... اميدوارم با اتاق جديد ديگه زجر نكشيديد......
شونه هامو انداختم بالا و كمي از تختش فاصله گرفتم

به حق چيزاي نشنيده ..يعني اتاقم دردو كم مي كنه....استغفرالله ..امروز كه چه چيزا نمي شنوم

به طرف در رفتم تا ببينم تاجيك مياد يا نه ..خبري ازش نبود...
بهزاد - ميشه این متكاي زيرسرمو درست كني... داره اذيتم مي كنه ...
برگشتم طرفش..
- چرا كه نشه.. ميشه ..خوبشم ميشه

بهش نزديك شدم و متكارو كمي جا به جا كردم
بهزاد- اين عطره؟.. ادكلنه ؟...چيه كه به خودت زدي
در حالي كه با اين حرفش كمي ذوق كرده بودم
- خوشبوه؟
چشماشو بستو باز كرد

بهزاد- بوش داره حالمو بهم مي زنه
يه دفعه نزديك بود از دهنم بپره.

.اخه ديلاق تو چي مي فهمي كه بو چيه ..كه هي زر مي زني
كه به جاش گفتم :

- احتمالا دكتر ياحقي وقتي داشته عملتون مي كرده حواسش نبوده ....و بينيتونو عمل كرده ...كه حالا نمي تونيد بوهاي خوبو تشخيص بديد
بهزاد- اين چه طرز برخورد با يه بيماره

- تو طرز برخوردتون با يه پرستار چيز درستي نمي بينم ..كه حالا انتظار داريد من درست برخورد كنم ...اقاي افشار عزيز
بهم با كينه خيره شد
بهزاد- مي دونم باهات چيكار كنم

همونطور كه هنوز در حالا جابه جا كردن متكا بودم

-خونه اخرش شكايته ديگه... مگه نه ؟
برو شكايت كن راه باز جاده هم دراز

بهزاد- ماشالله زبون نيست كه... نيش عقربه..
- پس بپا نيشت نزنم. جناب اقاي افشار ....
-كه جاش حالا حالا ها خوب بشو نيست

دستشو اورد بالا و به حالت تهديد به طرفم گرفت ..
خواست دهن باز كنه ....كه تاجيك در ايفاگر نقش خروس بي محل وارد اتاق شد
تاجيك- سلام اقاي افشار.... بايد ما رو ببخشيد ...انقدر سرمون شلوغ بود كه ..
بهزاد- بله بله مي دونم ..دكتر من كجاست؟ ...من درد دارم خانوم ...
تايجك پرونده رو از دستم گرفت ...اين جا كه دكتر محسني ....
زودي بين حرفش پريدم
- بايد دكتر ياحقي مي نوشتن... نه دكتر محسني ...
تاجيك- صالحي اون چيزي رو كه اينجا نوشته شده رو انجام بده ....تو كه دكتر نيستي ..شايد ايشون تشخيص دادن
تاجيك- ..نبايد به خاطر ندونم كارايت يه مريض اذيت بشه ...زود باش
به بهزاد نگاه كردم....معلوم بود حسابي دلش خنك شده ....از اتاق خارج شدم ..
-اه لعنتي ....امروز تو دنده بد بياريم ....
.به بخش پرستاري رسيدم ....
- سلام سوسن جون
سوسن- سلام
- این داروهاي مريض جديده
سوسن- چرا تو؟
- تا جيك گفت ..
سوسن- بيا این كليدقفسه 1013 ...داروها رو از اونجا بردار...
اينم ديده من بدبخت بيچاره ام... هي پاسم مي ده به اين قفسه و اون قفسه ..
خدا ازت نگذر تا جيك كه ذليل ملتم كردي ..الهي جيز جيز بشي ...
به افكارم لبخندي زدمو و كليدو از سوسن گرفتم
.......تشكري كردم و به طرف قفسه داروها رفتم
كليدو انداختم تو قفل و چرخدوندمش ..قبل از باز كردن در... به شماره قفسه نگاه كردم ..1013

از صبح تا به الان.... يهو همه چي مثل فيلم جلوي چشمام شروع كردن به بالا و پايين پريدن
...طبقه 13..تخت13/2...روز سيزدهم .....قفسه 1013
چشام در حال تركيدن بودن از بس گشاد شده بودن

- واي ...اي مامان ....يعني نحسي منو گرفته ؟
سريع دستو از روي كليد برداشتم و با ترس به در شيشه اي قفسه خيره شدم
هنوز تو جام مثل برق گرفته ها وايستاده بودم كه ...سوسن صدام زد.. زودي سرمو به طرف در چرخروندم
سوسن- چيكار مي كني دختر؟ .....زود باش ديگه ...
به نفس نفس زدن افتاده بودم ..بعد از كمي خيره شدن به در
با دلهره سرمو برگردوندم به وضعيت قبلي... و به قفسه و كليد اويزون چشم دوختم ...
يه قدم به قفسه نزديك شدم و دستمو اروم به طرف در شيشه اي قفسه نزديك كردم
اب دهنمو قورت دادم ...
يه بسم الله زير لب گفتم و ....دست دراز كردم و داروهاي مورد نيازمو برداشتم
ترس بدي به جونم افتاده بود..دقيقا عين بختك ..مي فهميد عين بختك
- يعني بازم 13 مي بينم؟ .....
.اب دهنمو براي چندمين بار قورت دادم..
البته ديگه اب دهني برام نمونده بود ...
در كمدو قفل كردم و با قدمهاي شلي سعي كردم از اتاق خارج بشم ...

سوسن- منا چرا رنگت پريده ...؟
-چي ؟
سوسن- رنگت پريده... چيزي شده ؟
- ..نه نه
داروها رو گذاشتم تو سيني مخصوص و به طرف اتاق راه افتادم
...به شماره اتاق نگاه كردم
410 ...
نفسمو با خيال راحتي دادم بيرون و وارد شدم ..تا جيك سعي در اروم كردن بهزاد و داشت ....
تاجيك- چرا انقدر دير كردي ؟
كف دستمام بد يخ كرده بود
- ببخشيد...من ديگه برم.... خانوم فرحبخش پايين ...دست تنهاست ....
تاجيك سرشو تكوني داد و گفت:
تاجيك - مي توني بري ...
تاجيك- فقط يادت باشه .بعد از پايان ساعت كاريت بياي اتاق من ....
سرمو اروم حركت دادم و همراش گفتم ..
-بله چشم

انقدر اشفته بودم كه متوجه نگاههاي بهزاد به خودم نبودم
به اسانسور نزديك شدم .دكمه رو فشار دادم و يه قدم از در فاصله گرفتم ..
.در باز شد..

به داخل اسانسور نگاه كردم ..با ترديد وارد شدم ...و طبقه مورد نظر رو زدم
در بسته شد ...

.عقب عقب از در فاصله گرفتم و رفتمو به ديوار اتاقك تكيه دادم و به شماره ها ي بالاي در خيره شدم ...

دو طبقه مونده به طبقه خودمون وايستاد ...در باز شد....سرم پايين بود..
سرگيجه پيدا كرده بودم ...دستم رو سرم بود ....كسي وارد شد ...

سرم هنوز پايين بود..سرمو با در موندگي اوردم بالا ...
كه با محسني رو به رو شدم ......ناخواسته دلهره گرفتم و رنگم پريد ...
دستمو گذاشتم رو گلوم و سعي كردم نفس بكشم

محسني- صالحي حالت خوبه؟
...چشمامو با استيصال اوردم بالا ...
محسني- چرا انقدر رنگت پريده .؟
.به هم نزديكتر شد ...
دستمو گذاشتم رو گونه ام.... داغ بودم ...
محسني- چت شده ؟

دستشو گذاشت رو پيشونيم ...
يه بار ديگه صدام كرد
ولي زبونم خشك شده بود و احساس تشنگي مي كردم ..
مچ دستمو گرفت و نبضمو گرفت ...
محسني- صالحي صدامو مي شنوي ...؟

كمي به طرف پايين خم شدم ..حالا حالت تهوع هم به سراغم امده بود ...
محسني شونه امو گرفت و كمي تكونم داد...

-13 ...13 نكنه امروز اخرين روز زندگي منه ...
اوه خدا حالا من با اين همه گناهي كه كردم چيكار كنم .....
واي مامان هنوز وقت نكردم توبه كنم...

به چشماي قهوه ای محسني نگاه كردم ....
نكنه عزرائيل جونم تو شكل محسني به سراغم امده ....كه قبض روحم كنه
اي خدا حداقل يه حوري نازتر مي فرستادي ..
مگه چقدر گناه كرده بودم كه اين ايكبيررو برام فرستادي

واي مرواريد كاش وقت داشتم تا بهت مي گفتم.... كه اون دوتا رژ لبتو گم نكرده بودي .....بلكه من از كيفت كش رفته بودم...
واي چه بد ختيم من.... كه به خاطر دوتا رژ دست به سرقت زدم

واي چه بلاها كه سر تاجيك نيوردم
..تا جيك.... تاجيك ...كاش همون بالا بهت مي گفتم ...اوني كه پشت روپوشتو با ميله داغ از چند تا جا مورد حمله بي رحمانه قرار داده بود ...كسي نبوده جز من مارمولك

-واي واي
لبامو گاز گرفتم ..چقدر كاراي وحشتناكي انجام داده بودم

محسني جون حالا كه تو ظاهر عزرائيل رو سرم فرود امدي

بايد بگم خودم شخصا دو بار لاستيك ماشينتو پنچر كردم ..تا تو باشي كه كمي ادم بشي ..هرچند فايده اي نكرد و هر بار هار تر شدي

محسني- صالحي؟ صالحي؟

چه فرشته مودبي ..حتي تو اين شرايط داره منو با اسم فاميل صدام مي كنه...
خدايا فرشته هاي مرد هم محرمن ....؟

واي خدا جون توبه توبه ديگه موهامو نمي ذارم بيرون ..
نمازم كه سر هر بدبختي تازه يادم مياد از اين به بعد سر موقعه مي خونم ..

نه نه دروغ چرا... قول مي دم اگه سر موقعه هم نخوندم قضاشو بخونم ...

روزه هامم كه مي گيرم ..ديگه كيا رو اذيت كرده بودم؟

ذهنمم تو اين دقايق اخر قفل كرده ...

خدايا من هنوز خيلي جونم ..هنوز شوهر نكردم..

.قربونت منم ادمم...هنوز ارزو دارم مثل همه دختراي دم بخت ..
هنوز تو فكر مرد روياهام هستم ...
.اصلا يه فرصت ديگه بهم بده .
.هر كي امد زودي بهش مي گم اره اره..
.يعني با تمام نفرتي كه از محسني دارم..حتي اين يارتان قلي هم بياد خواستگاريم با دهن كه چه عرض كنم با تمام وجودم مي گم بله.....

هرچند كه مي دونم مثل الاغ لگد مي زنم به بختم ...ولي قول مرد يكيه..مردو قولش ...
حالا از كي من مرد شدم كه خودم خبر ندارم

.واي خدا چرا دارم مي افتم ..انقدر التماست كردم يعني همش كشك..

دستمو روي نرده پشت سرم گذاشتم و سعي كردم خودمو نگه دارم..

همش فكر مي كردم سقوطم مصادف با غروب زندگي 25 سالگيمه

به دهن محسني نه ببخشيد به عزرائيلم نگاه مي كردم..

اين چرا انقدر داره عر عر مي كنه... بسه ديگه من كه صداتو نمي شنوم

واي ببخشيد جناب فرشته من بي ادب نيستم ..ولي از محسني بدم مياد ..نمي تونستي تو ظاهر يه نفر ديگه ظاهر بشي

ديدم داره مي خنده...
چشمام باز نمي شد...
واي يعني صداي درونمو هم شنيد چه فرشته زبرو زرنگي ....بي خود نيست بهت مي گن فرشته ...ايول ...خوشم امد
محسني با صدايي كه هم توش خنده بود هم دستپاچگي
محسني - صالحي
دستشو پس زدم
- نه من نمي خوام بميرم مي خواي منو كجا ببري كه

در اسانسور باز شد ...

نه همينو كم داشتم ....به عزرائيل ديگه
نيما .....
همه چي براي يه سقوط فرد اعلا محيا بود ...و من در ميان بهت و تعجب دوتاشون رفتم كه با زمين مماس بشم

داشتم به زمين مي خوردم كه محسني زير بغلمو گرفت و مانع از خورده شدنم به زمين شد .
و بعد صداي دادش كه صبا رو صدا مي كرد و اخرم چشماي ازحدقه در امده نيما كه چيزي كمتر از توپ گلف نداشت ....

با احساس سردي رو صورتم چشمامو از هم باز كردم ..
.با باز كردن چشمام دوباره به پا به اين دنياي فاني گذاشتم .......
كمي گنگ بودم ...اولين چهره اي كه جلوم مثل خرمگس ظاهر شد..
خود عزرائيلش بود
دقيقا ..خود محسني كه با يه ليوان اب تو دستش جلوم نشسته بود ..
پشت سرشم نيما با همون چشماي توپ گلفشي..صبا و دو تا پرستار ديگه هم كمي اين طرف تر ...
و خود ولوم ....كه روي يكي از راحتياي اتاق استراحت پرستارا افتاده بودم ....
چقدر مهم بودمو و خودم نمي دونستم ....

صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا بلند شه كه بتونه بهم اب قند بده...
محسني صدام كرد..
محسني - صالحي ...؟
خوبي ؟..صدامو مي شنوي ...؟
صبا با قاشق... كمي اب قند به خوردم داد...
صبا- بهتره امروزو... مرخصي بگيري ..فكر كنم زياد حالت خوب نباشه ...
به مرواريد زنگ مي زنم ..بياد دنبالت ...
سرمو تكون دادم...و با صداي ارومي
- نه من حالم خوبه ....الان بهترم ميشم .

همه بهم نگاه مي كردن ....ولي من فقط چشمم به ليوان تو دست صبا بود كه هي با قاشق توشو هم مي زد ....چقدر تشنم بود ...
.بدون حرفي دست دراز كردم و ليوان اب قندو از دست صبا گرفتم و يه سره بدون مكث سر كشيدم ....

.از بالاي ليوان محسني رو ديدم كه از خوردنم به خنده افتاده

واقعا به این اب قند احتياج داشتم ..جوني دوباره بهم داد .....بذار اينم بخنده ...الكي خوشه ديگه .....
با پشت دست ..اب دهن دور دهنمو پاك كردم ..مقنمه امو كمي كشيدم جلو...
محسني- قبلا اينطوري مي شدي؟

سرمو تكون دادم
- نه
محسني -.بهتره يه معاينه بشي ...اينطوري خيال خودتم راحت مي شه
- نه چيزي نيست دكتر ...

صبا- چرا لج مي كني دختر.... شايد مريضيو... خودت نمي دوني
- اي بابا من هي مي گم چيزيم نيست... تو هم هي سعي كن يه عيب رو دختر مردم بذاري

صبا كه از حرفم خنده اش گرفته بود
از بقيه خواست كه اتاقو ترك كنن و برن به كارشون برسن ...
.تلفن نيما صداش در امد...

بهش نگاه كردم
نيما- بله مامان ...
نمي تونستم تحملش كنم...براي همين با حالت انزجار به بيرون رفتنش نگاه كردم

از اتاق خارج شد...
چشمم دوباره افتاد به محسني ...
محسني - خانوم فرحبخش اون دستگاه فشار بديد ...

صبا- بفرمايد..
همزمان صداي تلفن بخش در امد ..

صبا- ...الان ميام ../
صبا هم از اتاق خارج شد ...
استينتو بزن بالا..
- بله؟

محسني - تا حالا فشار نگرفتي ؟

- ...من كه چيزيم نيست
محسني - بزن بالا ...
استينو دادم بالا ......بهش نگاه نمي كردم ....
محسني - چرا انقدر فشارت پايينه ...
اروم با خودم ..عشقش كشيده عزرائيل جون
محسني –چيزي گفتي؟
سريع سرمو تكون دادم
- نه نه
چشماش كه رنگ شيطنت گرفته بود
محسني - چيزي خوردي ...؟
سرمو دوباره مثل بوقلمون تكون دادم
محسني - اصلا چيزي خوردي ...؟
كمي با خودم فكر كردم ...
.اصلا به اين چه كه هي داره سوال مي كنه ..
نكنه سوالاي شب اول قبر لو رفته كه اينا سوالاشونو عوض كردن ...
چه سوالاي اسوني ...
اي درد..دوباره يه اس ام اس خوندي ..همه چي رو بهم ربط دادي..شوخي شوخي با اين چيزا هم شوخي
ولي من كه هنوز زنده ام ..پس حرف حساب اين عزرائيل ننه مرده چيه ؟
محسني خنده اشو قورت داد:
داري فكر مي كني كه چي خوردي ؟
نه دارم فكر مي كنم كه ..عزرائيلم انقدر پرو ....
-نه دكتر ..من خوبم
سرشو با لبخندي كه معنيشو نمي فهميدم تكون داد
بهم نگاه كرد..استانيمو دادم پايين ...از جام بلند شدم و مقنعه امو رو سرم مرتب كردم
محسني به پشتي مبل تكيه داد و ارنجشو گذاشت روي دسته مبل و با پشت دست زير چونه اشو لمس كرد
محسني - تو كه از پس چندتا بيمار بر نمياي... چطور مي خواي .....
- من ...من
صبا- منا این اقا باهات كارت داره ....
به محسني كه در حال كنگاش افكارم بود نگاه كردم
دلمم نمياد ازش تشكر كنم ...
اما مجبوري
- خيلي ممنون دكتر
و زود سرمو مثل نمي دونم چي ...احتمالا خودتون بهتر مي دونيد مثل چي ....انداختم پايين و از اتاق زدم بيرون



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 103
  • بازدید ماه : 246
  • بازدید سال : 1,076
  • بازدید کلی : 16,185
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید