loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 49 سه شنبه 09 مهر 1392 نظرات (0)
تعداد فصل 15
فصل 3
نام نویسنده:                      نیلا
www.roman-selena.ir

 

چشم خورد.به نيما كه منتظرم وايستاده بود ....دستامو كردم تو جيب روپوشم و به سرعت خودمو به انتهاي سالن رسوندم ...
نيما- منا ..منا
از پله ها سرازير شدم به سمت پايين... كه بين راه بازومو از پشت گرفت
نيما- چرا اينكارارو مي كني ؟ ..چرا مدام از دستم فرار مي كني ؟
حوصله اشو نداشتم
-ولم كن ....
نيما- تا جوابمو ندي ولت نمي كنم
- ولم كن... الان همكارا مي بينن... خوب نيست
به چشمام خيره شد...
.....

هنوز نفسم سرجاش نيومده كه با صداي فرياد همراه بيمار..
دوباره نفسم ته افتاد
همراه بيمار- اين چه بيمارستاني ...يه نفرم نيست كه به دادمون برسه
تاجيك با اين حرف همراه مريض كلي بهم ريخت ...و در حالي كه معلوم بود كلي بهش بر خورده ... سعي كرد جلوي بيمار و ما اقتدارشو حفظ كنه
تاجيك- اقا اينجا بيمارستانه .....صداتونو بياريد پايين ...
سريع با اين حرف تاجيك ..با خودم فكر كردم كه
:".نمي گفتيم بيمارستان..هر عقب افتاده ذهني با ديدن سر وضعمون مي فهميد كه بيمارستانه..اخه .چه لزومي به گفتن بود ."
و پوزخندي رو لبام نشست ..كه دور از چشم محسني نموند .....زودي لب پاينمو گاز گرفتم... كه ديگه سانس دوم پوزخندمو نبينه ...
همراه مريض كه نمي دونست چطور به اين تاجيك زبون نفهم حالي كنه...كه اي بابا ...مريضم دار جون مي ده ....
انقدر برا من كلاس نذار ... روشو بر گردوند... سمت محسني و استينشو كشيد
همراه مريض- برادرم..برادرم..
.از سرشب كه از اتاق عمل اوردنش ..مدام درد داشت ... هي به خودش مي پيچيد ....يكي از اين پرستارا هم محض رضاي خدا بهش سر نزده ....
الان امدم كمي جابه جاش كنم ..كه ديدم از جاي بخيه اش داره خون مي ره

محسني به محض شنيدن اخرين حرف ...همراه مرد به طرف اتاق مريض دويد ....
من هنوز سرجام وايستاده بودم ...صبا و فائزه سريع از كنارم رد شدن و رفتن دنبال محسني
تاجيك- صالحي ...امروز بهت گفتم بيايي پيشم كه نيومدي ..
اينم از كار الانت ...وقتي يه توبيخ بگيري و اسمتو بزنم رو برد مي فهمي كه از اين به بعد ...چطور رفتار كني
و بعد با عصبانيت:
تاجيك- مگه تو مسئول مريضاي اون اتاق تو نيستي ...؟
دهنم خشك شده بود ...فقط تونستم سرمو تكون بدم
تاجيك- مسئولش تويي.... اونوقت بايد بچه ها به جاي تو برن...
از دست خودم خيلي عصباني شدم....
.سرشو تكون داد..و دستشو به طرف در گرفت
تاجيك - زود باش ..عجله كن
.كمي هول كرده بودم ...انگار اولين بارم بود ..حتي نمي دونستم بايد كدام اتاق برم ....
فقط مي خواستم از زير نگاههاي اعصاب خرد كنه تاجيك در برم ...
بي هدف از اتاق خارج شدم و... به يه طرفي حركت كردم ..مثل گيجا رفتار مي كردم ....با در امدن فائزه به همراه برادر مريض از در اتاق.... فهميدم كه بايد كجا برم ....
سرعت قدمها بيشتر كردم ...و خودمو به اتاق رسوندم ...صبا و محسني بالا سرش بودن...
محسني- اين چرا بخيه هاش باز شده ....
صبا كه كمي هول كرده بود...
صبا- اصلا خونريزيش بند نمياد ...
محسني - تا اتاق عملم....... نميشه تكونش داد...
محسني- بايد موقتا خون ريزيشو بند بياريم ...تا برسونيمش به اتاق عمل ....
صبا سرشو اورد بالا ...تا منو ديد
صبا- چرا اونجا ايستادي ...؟
به دستاش اشاره كرد ..
صبا- بيا اينجارو بگير.... تا من برم بگم اتاق عملو اماده كنن...
وقتي ديد حرفي نمي زنم و... ايستادم .....صداشو بلند تر كرد
صبا- حركت كن ديگه ..
.با دادش تلنگري خوردم و زودي رفتم پيشش .... دستمو گذاشتم جاي دستش....
تا محسني بتونه زخمو ببنده و مانع از خونريزي بيشترش بشه ...
بيمار از حال رفته بود ..و رنگ صورتش درست شده بود مثل زرد چوبه ..
به لباش نگاه كردم ..خشك خشك بودن
هنوز به لباش خيره بود كه با داد محسني سرمو چرخوندم طرفش
محسني- حواست كجاست؟ ..درست نگهش دار...
حسابي ترسيده بودم ...و تو اين گيرو واگير هم... مدام يكي سرم داد مي زد...
تو اون لحظه ها همش به اين فكر مي كردم ...چرا دارم انقدر خنگ بازي در ميارم ....و دست و پا چلفتي هستم
كه يه دفعه صداي دستگاه در امد ...

دستام شروع كرد به لرزيدن......چشمام به خط صاف و گوشام به بوق ممتد.صداي دستگاه ...تحريك شدن ...و انگار از كار افتادن
رنگم پريد ..
محسني- .زود باش... دستگاه شوك بيار ..دچار ايست قلبي شده ...
تمام دستام خوني شده بود ......نمي تونستم از جام تكون بخورم
محسني- مگه كري؟
اشك تو چشمام جمع شد... چونم لرزيد و دقيقتر به دستگاه خيره شدم

محسني با داد-صالحي؟
با صداش از جام پريدم و به چشاش خيره شدم ...

محسني- شوك بيار الان از دست مي ره
خداي من شوك..شوكو الان بايد از كجا بيارم ؟
لبام مي خواست از هم باز بشه و بپرسه چي هست اين شوك لعنتي ...مغزم بدجور هنگ كرده بود....

به مريض نگاه كردم و نا خواسته از دهنم پريد
- اون مرده

محسني كه از كارام و حرف ..حسابي عصباني شده بود...
تختو دور زد و امد طرفم....هنوز دستام رو زخم بود ...

همش ذهنم داشت ازم سوالاي مسخره مي پرسيد
" چرا اين امد اينور"
با فرياد:
محسني- برو اونور

ولي از جام تكون نخوردم ...
همش از خودم مي پرسيدم... اخه اگه برم اونور.. پس زخمش چي ميشه ...
محسني رفت پشتم ...سرمو چرخوندم ...

"اه دستگاه شوك... فهميدم اينه ...اين كه اينجاست..اينجاست "
محسني- گفتم برو اونور
خواستم كمي جا به جا بشم كه چنان هلم دادكه دستام از زخم جدا شد و افتادم رو زمين...
با دو دست يقه پيرهنشو كشيد ..چنان كشيد كه چندتا دكمه پيرهنش كنده شد...

صبا وارد اتاق شد ...زودي نگاش بهم افتاد...كه با صداي محسني سرشو چرخوند طرفش

نمي دونست بياد طرف من يا بره طرف بيمار

محسني- كجايي ؟...بدو بيا كمكم ....
و صبا بدون معطلي ... رفت به طرف تخت

هنوز صداي دستگاه تو گوشم بود ....

صبا دستگاه اكسيژنو قطع كرد و زودي تمام سيم و دستگاههايي كه به بيمار وصل بود ازش جدا كرد ..
پيرهنشو بيشتر باز كرد و زودي پدالهاي دستگاهاي به الكترو ژل اغشته كرد و داد دست محسني ...

با اولين شوك بيمار از جاش تكون خورد ...ولي هنوز دستگاه صداش قطع نشده بود ...يه بار ديگه بهش شوك دادن

شايد تمام اين اتفاقات به يه دقيقه هم نكشيد ...ولي براي من قرني بود ...

كه با سومين شوكي كه محسني وارد كرد ..صداي دستگاه برگشت به حالت اوليه ...
برگشتن صدا دستگاه به حالت قبليش ...نفس حبس شده امو داد بيرون و بهم جون داد
محسني- اتاق عمل اماده است؟
صبا- بله
محسني- الان مي تونيم ببريمش ...فقط زود باش ...
دوتا خدمه همراه تاجيك وارد اتاق شدن ...
تاجيك- دكتر هماهنگيا لازم انجام شده مي تونيم حركتش بديم ..

محسني به همراه صبا و دو خدمه مريضو با همون تختش از اتاق خارج كردن تا زودتر به اتاق عمل برسوننش...
اشكام در امد..دستامو اروم اوردم بالا..و به خونايي كه بين انگشتا و ناخونام رفته بود خيره شدم ...
ديگه كسي تو اتاق نبود ...

"بي عرضه ..حتي نمي توني جون يه نفرو نجات بدي ......"

به هق هق افتادم ...با ياد اوردي تنه اي كه محسني بهم زده بود ...و با اين كارش بهم حالي كرد ه بود كه ...چقدر بي عرضه ام ...
اشكم بيشتر شد و دستام گذاشتم رو صورتم ...
فائزه كه داشت از كنار در رد مي شد... با ديدن من پريد تو اتاق
فائزه- چي شده چرا گريه مي كني ؟
فائزه- عزيزم چيزي نيست.. حالش خوب ميشه...
زير بازومو گرفت تا بلندم كنه
فائزه-....ديدي كه محسني بالا سرش بود ..همه چيز مرتبه ...
نمي دونم چرا گريه ام بند نمي امد ...شايد به خاطر داد و فرياداي محسني بود ..شايدم دست و پا چلفتي بودن خودم
تا بلندم كرد بهش تنه زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ...
تا حالا چنين گندي بالا نيورده بودم......
دلم مي خواست زودي مي رفتم خونه ....بايدم مي رفتم .خيلي بهم ريخته بودم ....

خداروشكر تاجيك اون دور و اطراف نبود ..به اتاق استراحت برگشتمو رو پوشمو در كوتاهترين زمان در اوردم و زودي پالتومو پوشيدم ....
بدون توجه به سر و صورتم از بيمارستان خارج شدم ...صداي هق هقم بند نمي امد
...هوا خيلي سرد بود ...اما اشكايي كه رو صورتم جاري مي شد ..صورتمو براي مدت كوتاهي گرم مي كرد ....
از مقابل نگهباني رد شدم..
دست كردم تو كيفم تا سوئيچو در بيارم تازه يادم افتاد...
اي دل غافل ...ماشيني كه در كار نيست
شدت گريه ام بيشتر شد ....
سرمو چرخوندم تا بتونم يه اژانس تو اون موقع شب پيدا كنم ...اما چيزي پيدا نمي كردم ...
بد بختي ...با گريه هام و سرماي هوا اب بينيمم راه افتاده بود .....
دستمو اوردم بالا و با پشت دست زير بينيمو كشيدم كه باز چشمم خورد به نوك انگشتاي خونيم ...
- لعنتي لعنتي ..
.دستمال كاغذيي.... از كيفم در اوردم و در حال راه رفتن افتادم به جون دستام
..
- چرا پاك نميشن ...
از جلوي در سفيدي كه شيشه هاش اينه اي بود رد شدم...مكثي كردمو برگشتم به عقب ... و به صورتم خيره شدم
رو پيشونيم و گونه هام اثر خون بود ...

داشتم بالا مي اوردم ...با دستمال كاغذي محكم شروع كردم به پاك كردن خوناي روي صورتم ...
انقدر حالم بد شده بود كه همش احساس تهوع داشتم و سعي مي كردم با سرفه بالا بيارم ...
ولي فايده اي نداشت ...
دست راستمو به ديوار تكيه دادم و دست چپمو گذاشتم رو شكمم و خم شدم ...چندتا نفس عميق كشيدم ..
گوشيم زنگ خورد ...

به زور و به سختي گوشي رو از توي كيفم در اوردم
صبا بود ..

.چشمامو بستم و باز كردم و رد تماس زدم
و دوباره گوشي رو انداختم توي كيفم ...

اروم رومو برگردوندم طرف در تا ببينم اثري از خون رو صورتم مونده يا نه ...
با نا اميدي دستمو بردم بالا و رو پيشونيم كشيدم ..

تمام صورتم قرمز شده بود ...مدام صحنه هاي چند دقيقه قبل جلوي چشمم مي امد...
همونطور كه خم شده بودم به راه افتادم ...
هواي ازاد و سرد بيرونم نمي خواست كمكي به حال داغونم كنه

"اخه چطور تونسته بودم انقدر گيج بازي در بيارم .... "

از جلوي در هر مغازه يا خونه اي كه رد مي شدم تصويرمو مي ديدم ..
.هنوز تو خيابون اصلي بودم و از بيمارستان زياد دور نشده بودم ....
گوشيم زنگ خورد ..اهميتي ندادم ...
دلم مي خواست زودتر به خونه برسم و يه دوش اب گرم بگيرم و سبك بشم ...
چند قدم راه نرفته بودم كه هجوم چيزي رو به گلوم احساس كردم و سريع دويدم طرف جوي اب ....

در حالت نشسته... دستمو تكيه دادم به درخت كنار جوي ....و هر چي تو معده ام بود وبالا اوردم ....
وقتي مطمئن شدم كه روده موده اي براي خودم نذاشتم..

. با پشت دست دهنمو پاك كردم و همونجا به درخت تكيه دادم و روي زمين نشستم
كه كمي حالم جا بياد ...
چشمامو بستم ...
و سعي كردم فكر كنم كه :
چرا يكم تو كنكور جون نكندم كه حداقل پزشكي يه چلغوز ابادي قبول بشم ....

سرمو كج كردم به طرف راست.. هنوز چشمام بسته بود...

-چرا براي فرار از حرف فاميل و خانواده اين رشته رو انتخاب كردم ...
كاش يه سال ديگه مي نشستمو و عين بچه ادم درس مي خوندم ...
به جهنم كه مي شد سه سال

من به درد اين كار نمي خورم ....

به ياد دختر خاله ام افتادم كه مهندسي عمران قبول شده بود ..يه سال از من كوچيكتر بود ...
و همون سال اولي كه شر كت كرد.... قبول شد ..ولي من سال دوم قبول شدم ....

با اينكه پدر و مادرم مستقيم چيزي بهم نمي گفتن
ولي با اون نگاهها و طرز حرف زدناشون مي فهميدم كه چقدر دلشون مي خواد دخترشون يه رشته تو دهن پر كن قبول بشه ...

دختر برزگه جناب صالحي چرا بايد پرستار مي شد .؟...كه نتونه با افتخار جلوي دوست و اشنا بگه دختر منم دانشگاه مي ره ....و قراره پرستار بشه

يادمه وقتي با خوشحالي دنبال كد قبوليم گشتم ..پدرم حتي يه تبريك خشك و خالي هم بهم نگفت ....

ياد مهدي ..برادرم افتادم كه قبل از قبول شدنم ...شده بود خوره جونمو هي مي گفت دانشگاه دانشگاه ....(خدا از اين برادرا نازل نكنه )
بعد از قبوليم ...كه .همش بهم مي گفت ..

- اوه خدا جون...حتي نمي خوام يادم بياد كه چي بهم مي گفت ....

اشكم در امد ....

- من اين رشته رو نمي خوام

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 88
  • بازدید ماه : 231
  • بازدید سال : 1,061
  • بازدید کلی : 16,170
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید