loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 48 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: Rojin khanum
فصل: 6
تعداد فصل 10
خلاصه ی رمان:
داستان از اونجایی شروع میشه که صنم به عنوان دانشجو حقوق دوس نداره هیچ کس مخصوصا پسرا حقشو بخورن حتی اگه اون یه چیزه کوچیک مثه یه شاخه گل رز باشه!!

برای خواندن رومان روی خواندن رمان در زیر کلید کنید

باخنده برگشت سمتشون براشون وایستاد،منم که اصلا عین خیالم نبود نشستم به قلیون کشی،همه اومدن نشستن،چاییمو برداشتم دیدم سرد شده اما بازم قابله خوردن،یه نفس خوردمش،خیلی تلخ بود!پسرا رفتن تخت روبه رو نشستن و دخترا هم پیشه من،بعدازاینکه تفریحات سالممون رو انجام دادیم،راه افتادیم سمته پایین،ازوقتی که اشکان باهام حرف زد مشتاق بودم صحرا و اشکان برای هم جور کنم!صحرا 23سالش بود و اشکانم 25سالش،خوبه دیگه تفاوت سنشونم بهم میخوره!رفتم پیشه صحرا دستشو گرفتم و ازبقیه اومدیم جلو تر،باتعجب گفت:
چته؟عجله داری؟
-نه بابا،عجله چیه؟میخوام دوکلوم خواهرانه باهم حرف بزنیم بده؟
یه نگاه مشکوکانه خر خودتی بهم انداخت و گفت:بفرما میشنوم!
-واا نمیخوام که فقط من بگم،تو اول بگو من میشنوم!من اصلا نمیدونم علایقه خواهر جونم چی هست!
-دختر اخه الان وقته حرف زدنه؟زشته از بقیه جدا شدیم!خونه رو که ازمون نگرفتن،بریم خونه باشه باهم حرف بزنیم!
باشه ای گفتم و منتظر شدیم بقیه هم بیان!باخنده رسیدیم دمه ماشینا،یه لحظه دمه ماشینا بند کتونیم باز شد نشستم که ببندمش که نمیدونم چرا ماشین اشکان باسرعت پر شد و بوق زد و راه افتاد،وقتی پاشدم دیدم به ناچار باید با ماشین امیرعلی راهی شم!فهمیدم همه اش زیر سر تیناست،اونام داشتن سوار میشدن،دیدم حسام هم داره پشت میشینه،دویدم سمتش و استینش و گرفتم و کشیدمش بیرون:
ببخشیدا دودقیقه از نامزد جونت دل بکن و پیشه دوست جونت بشین،پشت جایه منه!
باخنده دستشو برد بالا:خیله خب بابا،تسلیم!
سوار شدم که دیدم به به سیستم اقا روشنه و یه اهنگ خارجی هم داره پخش میشه،یه ذره که گوش دادم دیدم اهنگ ریحانا و امینمه!حالا این اهنگ رو صد دفعه گوش کرده بودما!اما این بار انگار اولین دفعه بود میشنیدم!اهنگای خارجی رو همیشه بیشتر دوس داشتم،خوبیش این بود که هم زمان بااینکه دیپلم دبیرستانم رو گرفتم تافل زبانم گرفتم،برا همین معنیشونو راحت میفهمیدم،همین اهنگ رو هم بامعنی تو دفترم دارم،تو کله اهنگ این یه تیکه خیلی تکرار میشد:
Just gonna stand there watch me burn
فقط برو اونجا وایستا و سوختن منو ببین
That’s alright because I like the way it hurts
اشکال نداره چون که جوری که درد داره رو دوست دارم
Just gonna stand there hear me cry
فقط برو اونجا صدای گریه منو بشنو
That’s alright because I love the way you lie
اشکال نداره چون جوری که دروغ(دراز میکشی هم میشه) میگی رو دوس دارم
چقدر معنیش قشنگ بود!یه معنیه واقعی!معنی ای که وقتی عاشق میشی هیچ بدی ای تو طرفت نمیبینی!حتی اگه بدی هم بکنه بازم بدیش قشنگه!نمیدونم والله الان اینا چیه اومده ذهنم!اما خب اومده دیگه!یه نگاه به اینه جلو انداختم دیدم امیرعلی داره ازاون تو نگاه میکنه هرچی زل زدم ازرو بره که دیدم نه بابا این یارو تو پررویی دسته منم از پشت بسته!دیگه طاقت نیاوردم گفتم:
ببخشید طرح و نقشه اسفالته خیابون رو صورته منه؟
اونم با پررویی تمام گفت :نه چطور؟
ای که روتو برم!دیگه محلش ندادم و ازتو اینه به بیرون نگاه کردم
وقتی بیرونو نگاه میکردم میدیدم خیابونا اصلا شبیهه خیابونای اطرامون نیست،رومو کردم سمتش که بگم کجا میریم که خودش از تو اینه نگاه کردو گفت:محض اطلاع بابچه ها یه جا دیگه بعداز دربند قرار گذاشتیم!نمیخواد زیاد فکر کنی که اینجا کجاست!!
عصبی شدن در حد تیم ملی رو اونموقع احساس کردم:شما رسما دارید میگید خفه شم دیگه!
-نه من کی چنین جسارتی کردم؟
همین الان!!بعدشم من گنگ و خنگ نیستم که نتونم فکر کنم!لطفا دوپهلو بامن حرف نزن
-من عادت دارم دوپهلو صحبت کنم!
-بامن اینجور صحبت نکن
-چرا مگه تو چه فرقی داری؟
-اصلا کلا بامن صحبت نکن،بعدشم حواستو بده خیابون نمیخوام به دست تو بمیرم
زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم،البته شانسم اورد که بلند نگفت وگرنه ازوسط 2تیکه اش میکردم تحویل مامان جونش میدادم
وقتی ماشینو نگه داشت دیدم دمه یه رستورانیم!همچین گفت یه جا دیگه قرار گذاشتیم!گفتم الان میریم خارج از شهر!رستوران که وظیفتونه!مردم درک از مسئولیتاشون ندارن دیگه!
پیاده شدیم و رفتیم داخل!یه ذره که نشستیم فهمیدم همه مهمونه امیرعلی ایم پس سعی کردم گرون ترین غذای منو رو سفارش بدم!خب منی که بهم تهمت زدن که بخاطره پول باهاشم اگه ازش استفاده نکنم معلوم میشه خیلی خرم!همه از سفارشم دهنشون باز موند غذایه من یه نفر شد 110هزار تومن!صحرا که ازدور هی چشم و ابرو میومد منم بالبخند همه رو تماشا میکردم!وقتی غذا رو اوردن نشستم تا اخرش خوردم وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم هیچکس جز خوده امیر علی نخورده و وایستاده خوردنه منو تماشا کرده!منم وقتی تموم شد درکمال ارامش بلند شدم و رفتم سمته دستشویی!وقتی رفتم اون تو حالم یه ذره گرفته !!بابا من این همه خوردم اون یه جاییش بسوزه نه اینکه همراهیم کنه و غذای خودشو راحت بخوره!
اومدم بیرون و دوباره نشستم،دیدم همه غذاشونو سریع خوردن و نشستن منتظره من!به پیشنهاد خود امیرعلی پاشدیم،یه تصمیم گرفتم،تصمیم گرفتم حالا که خیلی دوس داره منم بهش نخ بدم باهم دوست شیم!مگه چی میشه؟؟یکی منو قال گذاشت منم اونو وابسته میکنم و قال میزارم!فعلا که پولش گوشت شده داره میچسبه به تنم!برا همین زودتر از همه رفتم و دمه ماشینش وایستادم!
__________________________________________________

وقتی با ریموت در ماشین رو باز کرد در کمال تعجب همه در جلو رو باز کردمو نشستم(خودمونیما،چقدر جلف شدم جدیدا!)کمربندمو بستم و اماده نشستم که اونام بیان،بعداز یه ذره صحبت اونا هم اومدن،اشکان اینا هم رفتن سوار ماشین شن،ازتو ماشین باهمشون خدافظی کردم و به اشکان علامت دادم با صحرا حرف میزنم!حالا نمیدونم فهمید یا نه!اما مهم این بود که من علامت دادم دیگه!خودش مخش میکشید که من برا چی بهش علامت میدم!تینا هم دست تو دست حسام اومد،خیلی جلو خودمو نگرفتم عقی چیزی نزنم!بابا این لوس بازیا چیه؟سوار ماشین شدن!همه ساکت بودن،حوصله منم خداییش دیگه سررفته بود!هرچی به پشت نگاه کردم دیدم نه بابا اینا خیال حرف زدن ندارن!خواستم اهنگ بزارم که به خودم گفتم:صنم مختو کار بنداز،اخه یه دفعه که نمیشه پسر خاله شی!برا همین دست به سینه نشستم و بیرونو نگاه کردم!وقتی رسیدیم تینا اینا پیاده شدن،منم خواستم کمربندمو باز کنم که بهم گفت:میشه باهام تا یه جایی بیای؟

منم یه لحظه جریانه مخ زنی رو فراموش کردم و مثله همیشه جبهه گیری کردم:که چی مثلا؟

با یه لحن اروم گفت:میخواستم باهات حرف بزنم،اما نمیشه تو ماشین باشه!میای؟

ازتو شیشه ماشین یه نگاه به تینا انداختم که بهم اشاره زد برم!تابلو بود تینا و حسام هم میدونستن میخواد باهام حرف بزنه!برگشتم سمتشو گفتم:فقط زیاد طول نکشه!

بایه لبخند یه بوق زد و راه افتاد،تو راه حرفی نزد،منم منتظر شدم تا برسیم و بفهمم چی میخواد بگه!فقط خدا کنه بحث رو به روز نامزدی نکشونه که نمیدونم چه عکس العملی نشون میدم!سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشامو بستم،چون فوق العاده خسته بودم چشامو که رو هم گذاشتم خیلی زود خوابم برد،چقدر وقت گذشته بودشو نمیدونم اما میدونم وقتی چشامو باز کردم و متوجه دورو اطرافم شدم دیدم تو یه بلندی پارک کرده!اول به جاش که خالی بود نگاه کردم،ترسیدم از نبودش اما وقتی به روبه رو نگاه کردم دیدم پشت به ماشین وایستاده،از ماشین پیاده شدم وقتی کامل متوجه دورو اطرافم شدم دیدم تو بام تهرانیم!(ماشالا این همه جای تفریحی تو یه روز!!خدایا بیشتر برسون!)رفتم جلو تر و رو به پایین نگاه کردم از پشت صداش اومد:جای قشنگیه نه؟

برگشتم سمتشو یه ابرومو دادم بالا:مثلا فکر کردی که من تاحالا نیومدم اینجا؟

-تو چرا همیشه از حرفام برداشته غلط میکنی؟میشه یه امروز رو بیخیال کل کل و دعوا بشی؟میخوام جدی حرف بزنم

رومو ازش گرفتم و گفتم:بزن،من که جلوتو نگرفتم!

اونم اومد جلوتر و شونه به شونه من وایستاد:میدونی اینجا رو خیلی دوس دارم،اینکه همه شهر زیر پای ادم باشه،ادم احساس قدرت میکنه!

برگشتم سمتش:تو که ثروت پدرتو داری،خوب نیس زیاده خواه باشی

-خوبه داری میگی ثروته بابام!پس باید بفهمی ماله من نیس

-ظاهرا دوست دخترای دیگه ات که فکر میکنن ماله خودته!

-نمیدونم چی بگم!راستش تورو نیاوردم که راجبه پول و اینجور چیزا حرف بزنم،میخوام خیلی رک و پوست کنده بهت یه چیزی بگم

-خوو بگو..مگه جلوتو گرفتم؟

-ببین من میدونم تو ازم خوشت نمیاد،حتی شاید بدتم بیاد!اما میشه ازت بخوام حداقل یه مدت باهم باشیم،میخوام بفهمی من اونجوری که فکر میکنی نیستم!

-چرا برات مهمه که من بفهمم چجور ادمی هستی؟؟

دستشو کرد تو جیبشو گفت:خودمم نمیدونم!فقط میخوام بهت ثابت کنم که اونطور که فکر میکنی من ادم هوس بازی نیستم

یه پوزخند زدمو گفتم:فکر کنم برای ثابت کردنش دیر شده باشه

-تو فقط این شانس رو بهم بده،ثابت میکنم!

- باید یه کاری کنی پس

-چی؟؟هرچی باشه انجام میدم!

-پس هروقت خواستی بیای دیدنم یه شاخه گل رز بیار!هرموقع جمع گلا رسید به100تا بهت میگم که ثابت کردی یه نه!

یه خنده کرد که یه ردیف از دندوناش معلوم شد:خیلی گل دوس داریا!

-بله که دوس دارم،بعدشم نمیخوام خوشگل موشگلش کنیا،فقط یه شاخه معمولی،اینجوری قشنگ تره!

-امره دیگه؟

-عرضی نیست،فقط زودتر راه بیوفتیم که من میخوام برم خونه بخوابم!

-بــله بفرمایید که بریم خونه!

سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمته خونه،بدونه اینکه به چیزی فکر کنم چشامو رو هم گذاشتم فقط دیگه خوابم نبرد،فکر کنم خیلی باسرعت روند چون وقتی چشامو باز کردم دیدم نزدیکه خونه اییم!موقعه ای که دمه خونه رسیدیم رو کردم بهش و گفتم:فقط بدون من دوست دختر واقعیت نیستما!تو میتونی باهرکی دیگه که خواستی دوستی کنی!
-دختر خانم،مثه اینکه یادت رفت که من کله این حرفا رو زدم و قرارو گذاشتیم که من بتونم ثابت کردم اونجور ادم نیستم،اونوقت میگی بایکی دیگه هم دوست شم؟نخیر همچین کاری تو مرامه من نیس!
-باشه پس تا اخر صدمین گل باید برام حسابی خرج کنیا!گفته باشم من ازاون ادمایی نیستم که حالا که دوس پسر قلابیم پولداره ازش بگذرم و استفاده نکنم!
زد زیر خنده و گفت:تو نمیتونی یه ذره ملاحظه کنی؟؟حتما باید رک بگی که بخاطره پوله؟؟
-دوسته عزیز به این میگن صداقت،حالا هم برو خونتون،راستی گفته باشما رفت و امدم به دانشگاه هم باخودته!مرض ندارم که قتی تو ماشین داری من با تاکسی و اتوبوس برم دانشگاه!حالا دیگه برو،زیادی موندی!خدافظ
باخنده خدافظی کردو رفت،کلید انداختم و رفتم خونه.اول رفتم اتاقه خودم که یه دوش بگیرم و لباس عوض کنم،بعد که کارم تموم شد یاده اشکان و صحرا افتادم ازاتاقم اومدم بیرون و رفتم دمه اتاقه صحرا در زدم:بله؟
-سلام خواهری اجازه هست؟
-بله بفرمایید
رفتم تو اتاق که دیدم پشت میز تحریرش نشسته و داره کتاب میخونه:
-مزاحم نشدم که؟
علامت گذاشت وسط کتاب و بستش بعد رو به من اشاره زد بشینم رو تخت و گفت:مزاحم چیه؟
نشستم و بهش گفتم:میتونم راحت باهات حرف بزنم؟
-اره،مگه قراره ناراحت حرف بزنی؟
-صحرا بد راه افتادیا،باکیا جدیدا میگردی؟محصوله دسته گله کیه؟
باخنده گفت:امان ازدسته تو،خب چه خبرا؟
-خبری نیس جز سلامتی،راستش من اصلا بلد نیستم برم تو حاشیه،میتونم رک بگم؟
-بگو
-با باکسی دوست هستی؟؟
-چی؟؟معلومه نه!
-ببخشید بد سوال پرسیدم،بزاریه جور دیگه بگم،تو به کسی علاقه داری؟
بدونه اینکه جوابمو بده فقط گفت:برا چی میخوای؟
-منکه نمیخوام اما کسی هست که بهت علاقه داره،ازم خواسته که نظرتو درموردش بپرسم
-کی؟
بایه لبخند گفتم:امیرعلی!
باجیغ گفت:کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم درحالی که گوشمو گرفتم گفتم:وای چقدر صدات بلنده؟؟بابا اگه میخوای بگم اشکان باید بگم،اون یکی دیگه رو میخواد!
اصلا نفهمیدم اینی که گفتمو از کجام دراوردم،همینجوری پرید،صجرا هم باحرص گفت:
-کی رو میخواد؟
دهنمو باز کردم که بگم که گفت:اصلا نمیخواد بگی،به من چه؟خلایق هرچه لایق
چشام چهارتا شد،واا یعنی صحرا هم اونو میخواد؟چه عالی،رفتم پیششو دستم رو گذاشتم رو شونه اش:
-توام میخوایش نه؟؟
-نه کی گفته؟؟
بعد که کامل فهمید چی گفتم به یه نگاه مشکوک گفت:یعنی چی توام؟؟مگه اشکان؟
لبخندی زدم و گفتم:اره اشکان
-پس امیرعلی چی؟
-اونو همینجوری گفتم که بفهمم تو به دوس پسرم نظر داری یا نه؟
-دوست پسرت؟؟یعنی چی؟تو که امروز داشتی تیکه پارش میکردی!
-دیگه دیگه،پس به اشکان بگم که پا جلو بزاره؟
سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد،منم پریدم و بغلش کردم:
-قربونت برم که اصلا بهت نمیخوره خجالت بکشی،الان مبرم به اشکان اس ام اس بدم
یهو دستمو گرفت:کی بهت گفت؟
-همین امروز تو کوه
-الان پس نگیاا!خیلی ضایع است،تازه اگه زود جواب بدم فکر میکنه خیلی مشتاقم!
-نیستی؟
-اِ؟قرار نشد از من حرف بکشیا!فقط الان بهش نگو،هرموقع بهت گفتم بگو
-اوه اوه چه باسیاست!اوکی میدونم چیکار کنم!
یه بار دیگه بغلش کردم و رفتم اتاقم،افتادم رو تخت و گرفتم خوابیدم،با صدای اس ام اس پاشدم،به گوشیم که نگاه کردم که ببینم کی اس داده خندم گرفت اخه اسم امیرعلی رو گل دزد سیو کرده بودم!نوشته بود:
صنم بانو فردا ساعت چند بیام دمه خونتون
ایشش!صنم بانو،اه اه باید بهش بگم ازاین الفاظ بدم میاد
جوابشو دادم:اولا سلام ثانیا برای من پسوند پیشوند به کار نبر بدم میاد ثالثا ساعت 7 و ربع دمه خونمون باش،رابعا برای اینکه خواب نمونم ساعت 6 بیدارم کن!
بعد از پنج دقیقه جواب داد:باشه پس فردا میبینمت!
دیگه جواب ندادم به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت 8 شبه!دیگه خوابم نبرد و از پله ها پایین رفتم،وقتی داشتم به پذیرایی نزدیک میشدم دوباره بعداز یه مدت این موقع صدای بابامو شنیدم،بدو بدو رفتمو اون سمت و بابامو از پشت بغل کردم:
یا خدا زلزله اومده؟
-نه بابا جون منم
-پس باید بگم سونامی اومده!
پیشش نشستم و بالب و لوچه اویزون گفتم:داشتیم بابا؟
-نه گل دخترِ خودمی
ای بابا چه اشتباهی کردم دستشون نقطه ضعف دادما!همه چه باسیاست شدن،من دیگه باید برم جلوشون لونگ بندازم!
مامانم هم با اشقاب میوه اومد منم از پایین صحرا رو صدا زدم،بالاخره بعداز یه عمر دوباره خانوادگی جمع شدیم!تااخر شب فقط حرف زدیم ،منم از بغله بابام تکون نخوردم!الکی که بهم نمیگن بچه ننه!
شب رفتم تو اتاقم هرچی زور زدم خوابم نبرد،رفتم دوباره پای کامپیوتر هنوز روشنش نکرده بودم که بیخیال شدم حوصله نداشتم دوباره پریدم رو تخت،گوشیمو دستم گرفتم و با یه لبخند شیطانی به اشکان اس ام دادم:سلام خوبی؟من باهاش حرف زدم اما مثه اینکه اون کسی رو دوس داره ،ببخشید من تمامه سعیمو کردم!
هنوز یه دقیقه نشده بود که جوابش اومد:جدا؟؟نگفت کیه؟؟نگفتی که منم؟
جوابشو ندادم که دیدم زنگ زد:الو
-سلام ،ببخشید بد موقع زنگ زدم چیی شد؟چی گفت؟
صدامو خیلی ناراحت کردم و گفتم:تو اس ام اس که گفتم مثه اینکه خودش یکی رو میخواد،قرار ازدواجم گذاشتن
صداش خیلی ناراحت شد:قرارم گذاشتن؟نمیدونی کیه؟هم دانشکده اییشه؟
-نمیدونم،حالا اشکال نداره ایشالا یکی بهتر پیدا کنی؟
دیدم بغض کرده:اخه چجور؟فکر کردی این مسئله ماله امروز و دیروزه؟اگه میبینی الان پا پیش گذاشتم بخاطره این بود که وضعیت رو محیا کنم برا ازدواج!
-دیوونه داری گریه میکنی؟
-چیزی نیست،اسمشم نمیدونی؟
-چرا اینو بهم گفت
-کیه؟
-گفت اسمش اشکانه
-چی؟هم اسمه؟
-خیلی خری،نزاشتی که تااخر نقش بازی کنم،خوده خرتی!!
یهو باصدای بلند گفت:خدایی؟؟؟راست میگی صنم؟؟
-اره دیگه،اه توام بااین احساساته بی موقعت!
-حیف صنم الان خیلی خوشحالم وگرنه جوابتو میدادم!
یه ذره دیگه حرف زدیم و گوشیو قطع کردیم!
باهر بدبختی بود تونستم بخوابم صبح دیدم بالشتم داره میلرزه،اول محل ندادم اما بعد یادم اومد گوشیمه،برش داشتم دیدم امیرعلیه!:
وای چه زود شیش شد!اه
بعد گوشی رو جواب دادم:بله؟
بایه صدای بلند گفت:سلام صنم خانم،صبح عالی متعالی
-خوو الان چیکار کنم؟
-منو تماشا کن،پاشو دیگه 7وربع میام دنبالت
یه لحظه چشام افتاد رو هم و خوابم برد که ازاون سمت یه صدای داد اومد،ازرو تخت افتادم پایین گوشیمم شوت شد رو زمین!ورش داشتم و گذاشتم دمه گوشم:هان؟مرض داری؟اه افتادم
-به من چه؟؟من بچه حرف گوش کنی ام،بهم گفتی بیدارت کنم منم تا کامل بیدار نشی ولت نمیکنم
-برو بابا،کی تورو ادم حساب کرد؟
با یه صدا مثلا مغموم:صنم؟؟
-هان؟
-مگه من ادم نیستم؟
-الان که منو ازخواب بیدار کردی نه!
-دست شما مرسی!پاشو حاضر شو،من 7وربع دمه خونتونما
-حالا کو تا 7وربع؟؟
-نخوابیا
-حالا ببینم چی میشه!
-اگه نخوابی هم اب طالبی برات میخرم هم 2تا شاخ رز
-بچه خر میکنی؟؟
-خب...برات یه گلدون میگیرم!
خواب ازسرم پرید:خدایی؟
-خدایی!
-باشه پس زود بیا!
وقتی گوشیو قطع کردم یه خاک تو سر به خودم گفتم که باچی خر شدم!!واقعا خاک تو سرم!
پاشدم یه دوش اب سرد گرفتم تاخواب اط سرم بیوفته!طبقه معمول لباسای همیشگی رو پوشیدم و رفتم پایین!بای بهش بگم برام لباس بگیره!الکی الکی که دوستی نمیشه!نشستم پشت میزه ناهار خوری که صبحونه بخورم،مثه اینککه هنوز صبحونه حاضر نبود دستمو گذاشتم زیر چونم و چشام رو هم افتاد!
پنج دقیقه نشد که دسته زیر چونم پرت شد و چونم خورد رومیز!چشامو باز کردم که دیدم تینا بانیش باز داره نگام میکنه!خدایی مردم فش میخوان دیگه!اگه نمیخواستن انقدر مردم ازاری نمیکردن،اومدم دهنمو باز کنم که باحرفای قشنگ قشنگ غسلش بدم که مامانم اومد باسینی چای،منم پاشدم رفتم اشپز خونه بقیه مخلفات و اوردم، نشستم پشته میزو شروع کردم به خوردن دیدم گوشیم داره میلرزه یه نگاه بهش انداختم که دیدم اسمه گل دزد روشه!رجکت کردمش و دوباره مشغول شدم 2باره گوشیم زنگ خورد که همزمان بااون یه لقد هم اززیر میز نثارم شد،یه نگاه ناجور کردم به تینا که دیدم اصلا توجه نکرد و اشاره زد برم!بااین کارش به دونتیجه رسیدم!اول اینکه کم کم دارم اقتدارمو ازدست میدم چون که دیگه برای نگاهم تره هم خرد نمیکنه دوم اینکه این امیرعلی خیلی دهن لقو خاله زنکه،حسامم زن زلیل و بدبخته که میاد این مسائل رو کف دسته نامزدش میزاره!
دیگه دست از نتیجه گیری برداشتمو راه افتادم سمته در،یه خدافظی بلند کردم و اومدم بیرون!دیدم امیرعلی تکیه داده به ماشینش!خجالتم نمیکشه نمیگه یکی ببینه بده!سریع سوار ماشین شدم،اونم نشسته و گفت:چه عجب چشممون به جمالت روشن شد!
داشتم کمربندمو میبستم که بهش گفتم:تقصیره خودته!میخواستی انقدر خوش قول نباشی!
-حالا بدهکارم شدم؟؟
-بودی خبر نداشتی
نششو تا بنا گوشش باز کرد،دهنشو باز کرد یه چی بگه که نزاشتم و گفتم:
-اولا نیشتو ببند ثانیا راه بیوفت،به قدر کافی دیر شده!
بد زدم تو پرش،چون لب و لوچه اش اویزون شد،ماشین و روشن کرد و راه افتادیم،نمیدونم چم بود که هی خوابم میبرد،دوباره چشام افتاد رو هم که دیدم سیستم ماشین رو روشن کرد و صداشم انقدر زیاد کرده بود که صدای همو نمیتونستیم بشنویم،چشامو باز کردم و یه دونه ازاون نگاه سگیا بهش انداختم و باداد گفتم:
کرررری؟؟
اونم باداد جواب دا:هان؟؟
-میگم کرری؟؟
-نمیفهمم!دوباره بگو!
این دفعه دست بردم به ضبطشو صداشو تااخر کم کردم و باجیغ گفتم:کرییییی؟؟
یکی ازدستاشو ازرو فرمون برداشت و گرفت به گوشش و گفت:بااین جیغی که تو زدی کر شدم!!
-به جهنم،دفعه اخرته مزاحمه خواب عزیزم میشیا!!
-خیله خب بابا!چرا میزنی؟؟
-دوس دارم بزنم،به شما مربوط نیس!
-ای پررو!
یه زبون براش دراوردم و رومو کردم سمته پنجره،دیگه خوابم نبرد،رسیدیم دمه دانشگاه،پیاده شدم دیدم اون همینجوری نشسته داره تماشا میکنه!دولا شدم و از پنجره کلمو کردم تو گفتم:
چرا نشستی؟؟مگه کلاس نداری؟
-نه،فقط اومدم تورو برسونم!
-اخی؟؟چه فداکار!دلم برات سوخت،خب دیگه بای بای کن خوشحال شیم!
-باشه بابا،خدافظ
بعدازاینکه ماشین رو روشن کرد و رفت منم راه افتادم سمته محوطه،نزدیکه ساختمون بودم،که یکی از پشت صدام کرد!برگشتم دیدم نازنینه:
-وای دختر،مردم انقدر دویدم،چرا واینستادی؟؟
-سلام،منم خوبم،تو خوبی؟؟
باخنده گفت:چیه کبکت خروس میخونه؟؟ربطی به اون سوناتا سفیده که نداره؟؟
-ای چشم هیز تو چطوری دیدی؟؟
-من که هیچی،همه دیدن!
یه دونه محکم زدم تو سره خودم و گفتم:یعنی ایشالا من اون نفله رو کفن کنم!اخه الان وقته پیشنهاد تقلبی بود؟؟
دستمو گرفت و گفت:نزن دختر،مخ نداشتت پرید!
-حالا بیخیال مخ من!اون پیمان چی شد!
تااینو گفتم رنگ و روش باز شد:هیچی،هفته دیگه جلسه اخره!تااینجا همه چی برعلیه اون بوده،حتی چندنفر دیگه هم پیدا کردیم که ازش شاکین!یعنی همه مطمئنیم این جلسه محاکمه میشه!
پریدم رو هوا دستامو زم بهم:ایول!بخاطره این خبره خوب،بستنی مهمونه تو!
بادست هولم داد سمته ساختمون:برو برو شیکمو،خرجه خیکتو بگو دوست پسرجونت بده!
بایه لحنه بامزه گفتم:ایش!چه دوره زمونه ای شده،هیشکی دیگه منو شیکمه عزیزمو مهمون نمیکنه!
باهم یه خدافظی مختصر کردیمو و راه افتادم سمته کلاس،وارده کلاس شدمو،دیدم بله؟؟چرا هیشکی نیست؟؟اومدم پایین و رفتم سمته دفتر مرکز اموزش،فهمیدم اون جلسه قبلی که من نتونسته بودم بیام کلاس(رفته بودم گچ پامو باز کنم،فکر بد نکنیداا)استاد محترم کلاسو انداختن یه روز دیگه!!دست از پا دراز تر راه افتادم سمته بوفه،که حداقل یه چی بخورم!گشنمه دیگه،نمیزارن که ادم یه صبحونه درست حسابی بخوره!رفتم چایی گرفتم،یه چندتام خرما که خیلی حال داد،انرژی گرفتم!حال نداشتم ازالان راه بیوفتم برم خونه،رفتم رو نیمکتای پشت ساختمون بشینم،یه ذره استراحت کنم!یه جا تو سایه گیر اوردم نشستم،چشمامو روی هم گذاشتم،یه پنج دقیقه گذشت که احساس کردم یکی جلوم وایستاد،وقتی چشامو باز کردم،دهنم باز موند:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
تو اینجا چه غلطی میکنی؟
اومد نزدیکم و میتونستم گرمای نفسشو رو صورتم حس کنم!خیلی ترسیده بودم،انگار توحالت عادی نبود!!
یقمو گرفت و بلندم کرد:من اینجا چیکار میکنم؟؟راست میگی؟من چرا اینجام؟؟توی اشغال باعث شدی از دانشگاه اخراج شم،دیگه کاری اینجا ندارم،ولی وایستا!چرا دارم!!باید دهنه تورو ....کنم!!اون دفعه که قصر دررفتی،فقط رفتی کما و برگشتی،ولی ایندفعه جونتو میگیرم!
اشغال!پس اون بود که باماشین بهم زد!اخه اون ادرسه خونمون رو از کجا داشت؟؟،وای چه غلطی کردم اومدم اینجا،توروز عادیش کسی اینجا نمیومد،حالا که نصفه دانشگاه هم نیومده بودن!
یه دونه محکم زد تو صورتم،اومدم هولش بدم و برم که دیدم خیلی قویه،اصلا زورم بهش نمیرسه!!هرچی تقلا کردم که ازدستش فرار کنم دیدم نمیتونم،منو به خودش چسبوند ،موهامو از زیر مقنعه کشید،درد تامغز استخونم رفت!اومد سمته لبم!هرکاری کردم نتونستم ازدستش فرار کنم،که دیدم دستش میره سمته دکمه های مانتوم!فقط یه کار به ذهنم رسید،سریع باپا زدم وسط پاش!اونم افتاد رو زمین!سریع بدونه اینکه مقنعه رو درست کنم،دویدم جلوی ساختمون،گوشیمو دراوردم و زنگ زدم به امیرعلی:یه بوق دو بوق....برنداشت!به پشتم نگاه کردم و دیدم بدو بدو داره میاد!نمیتونستم وایستم که ماشین بگیرم!رفتم سمته پیاده رو و شروع کردم به دویدن!دوباره زنگ زدم به امیرعلی که بازم برنداشت،ازدور دیدم که وسطای پیاده رو رو بستن و نمیتونم راهمو ادامه بدم،برای همین بدونه اینکه به خیابون نگاه کنم رفتم سمته خیابون،یه ماشین باسرعت اومد که خوشبختانه ترمز کرد،پیمان تو فاصله خیلی کمی از من بود،ازخیابون رد شدم،هنوز داشتم میرفتم که از پشت صدای برخورد ماشین با یه ادم اومد!برگشتم و دیدم پیمان غرق درخون جلوی یه اتوبوسه!
به جلوم نگاه نکردمو افتادم رو زمین!تو بهت این قضیه بودم!دیدم همه دورش جمع شدن،رفتم نزدیک تر دیدم یکی دولا شده و صورتشو برده جلوی بینیه اون که ببینه نفس میکشه یا نه!یه دقیقه طول کشید که سرشو بلند کرد و گفت:فکر کنم تموم کرده!نفس نمیکشه!
باورم نمیشد!یعنی اون تقاصشو پس داد؟؟یعنی این نتیجه اه دخترایی بود که پشته سرش بود!!یعنی بالاخره تموم شد؟...
از اونجا دور شدم!فقط خدارو شکر کردم،راه افتادم سمته دیگه خیابون و ماشین گرفتم،تو ماشین بودم که امیرعلی زنگ زد:سلام زنگ زده بودی؟؟
خیلی عصبی و ناراحت بودم،برا همین بدونه اینکه دسته خودم باشه گفتم:سلام زهرمار!الان باید زنگ بزنی؟؟چرا جواب ندادی؟؟
-چیزی شده مگه؟؟
-برو بمیر!تو فقط ادعاته ادمی!اگه خدا کمکم نمیکرد،الان سینه قبرستون بودم!دیگه زنگ نزن بهم!
گوشیو قطع کردم و بعدهم خاموش کردم،حوصله نداشتم کسی دورو برم باشه!نیاز مبرم داشتم برم یه جایی که ارامش داشته باشم،برا همین به راننده گفتم مسیرشو عوض کنه!بااینکه خیلی سخت قبول کرد اما باپول راضیش کردم که منو ببره بهشت زهرا!واقعا نیاز داشتم که برم اونجا!نیاز به دردو دل با یه اشنای بی معرفت داشتم..
وقتی رسیدم اونجا،خیلی خلوت بود،خب معمولا کسی شنبه صبح نمیره اونجا!خیلی برام سخت نبود که بخوام سنگه قبرشو پیدا کنم!خیلی وقتا میرفتم اونجا!رسیدم بهش،یه نگاه به سنگ قبر کردم:فرزاد حبیبی!تاریخ وفات 13/12/89!
یعنی دوسال گذشت؟چه زود!خدایا یعنی مرگ انقدر اسونه؟؟
نشستم و دستمو گذاشتم رو سنگ،شروع کردم به فاتحه خوندن!بعدازاینکه تموم شد،نمیدونم سر چی؟چرا؟اما میدنستم فقط دلم میخواد گریه کنم!میون گریه میگفتم:سلام بی معرفت!!2ساله منو تنها گذاشتی خودت خسته نشدی هنوز؟
-چرا همه چی انقدر زود گذشت..؟دوس دارم برگردیو ببینی چقدر عوض شدم!میدونی..الان به خودم متکی ام..درست همونجوری که دوس داشتی..دیگه اون دختر لوسه ننر نیستم،سرهرچیزی گریه نمیکنم..الکی عاشق نمیشم..عاشقه فرزاد نمیشم...تورو نمیگما..یه فرزاده جدیدو میگم!یادته گفتم هیچوقت نمیبخشمت؟؟الان حرفمو پس میگیرم!مگه دله من چقدر جاداره که بخواد هیشکیو نبخشه!حداقل تو حرفامو گوش میکنی،خب از گناهت برا من کم میشه!
میون گریه یه خنده کوچیک کردم:الان لابد طبقه معمول میگی،اه چقدر تو چرت و پرت میگی..من وقتی برای حرفای تو ندارم!!یادته هی بهت زنگ میزدم،تو میگفتی،هی دختر..دیگه به من زنگ نزن،وقتی میگفتم چرا تو میگفتی تو به درد من نمیخوری،من شرایطم خاصه!!اولا که اینو هی میگفتی تو دلم به خودم فش میدادم اه اه اسیر احساسه چه خری شدم!اما بعد فهمیدم تو واقعا شرایطتت خاص بوده!
به اینجای حرفم رسیدم گریه ام شدت گرفت:اخه بیشور چرااینطوری رفتی؟؟مگه قول ندادم که خودمو باشرایطت وفق بدم!!اه اه ادمم انقدر گنده دماغ!!مگه برات چی کم گذاشتم؟؟
هرچی بیشتر میگذاشت صدام میرفت بالا تر و گریه ام شدت میگرفت ،کم کم حس کردم دیگه حس گریه هم ندارم،فقط دلم میخواد بخوابم!چشام افتاد رو هم،نمیدونم چقدر گذشته بود که احساس کردم یکی داره تکونم میده!هرچی خواستم بلند شم نتونستم فقط چشامو باز کردم و دیدم تینا سعی داره بلندم کنه،خودم که اصلا نانداشتم که بلند شم!دوباره چشمام رو هم افتاد!
چشامو که باز کردم اولین چیزی که دیدم یه سقف سفید بود،اول فکر کردم اتاقه خودمه،ولی وقتی چشامو گردوندم دیدم نه،یه جای غریبم!به در ورودی نگاه کردم که یه پرستار اومد تو،پس بیمارستان بودم!بالبخند اومد سمتم و سرمم رو چک کرد!با یه نگاه مهربون ازم پرسید:
حالت خوبه؟؟سرت گیج نمیره؟؟
منم درمقابلش یه لبخند زدم و گفتم:نه،ممنون
خواست بره بیرون که خطاب بهش گفتم:ببخشید کسی همراه من نبود؟؟
-چرا!نامزدت بیرونه!نمیدونم اون دختره هم دوستت بود یا فامیلت به اصرار نامزدت رفت!
بعد هم ازدر رفت بیرون!فکرم خیلی درگیر شد!نامزدم؟؟!بابا من گورم کجا بود که کفن داشته باشم؟؟؟نامزد کیه؟؟
هنوز باخودم درگیر بودم که در اتاقو زدن:بله؟؟
کسی جواب نداد،فقط در باز شد و یه دست که توش یه گل رز بود اومد تو!!
وااا!خدایا این چیه؟؟یه ذره فکرکردم که دوزاری کجم کار افتاد:الان مثلا اینکار یعنی چی؟؟
کلشو هم ازلای در داد تو و با نیش باز گفت:خوو مگه قرار نبود هردفعه که همو میبینیم گل بیارم؟؟صبح که همه جا بسته بود،الان اومدم دیگه!
-یادت رفت گفتم دیگه کاری باهات ندارم؟؟
-تو ازین حرفا زیاد میزنی!!یهو جنی میشی دسته خودت نیس!
تااینو گفت دولا شدم یه دمپایی که جلوی تخت بود رو برداشتم و پرت کردم سمته در،اونم سریع در رو بست!
وقتی مطمئن شد دیگه پرت نمیکنم دوباره کلشو اورد تو اتاق گفت:دیدی؟؟الانم یکی ازاون وقتا بود!
-نه مثه اینکه تو جدا کتک میخوای؟؟
-نه کتک نمیخوام،فقط تنم میخاره،میخارونی برام؟؟
-ا زهرمار،بده مریم جونت برات بخارونه!چندش!
-بابا بی جنبه شدی جدیدا!
-کمال همنشینیه هانی!!
نیشش تا بنا گوشش باز شد،منم خودم فهمیدم چی گفتم و به اینکه گفتن این کلمه رو ترک نکردم لعنت فرستادم!قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه گفتم:
-به خودت نگیر،حداقل تو یه نفر هانیه من نیستی!
-پس چرا گفتی؟؟
-اولا نیشتو ببند،ثانیا،یه عادته که باید ترکش کنم!
اومد گل رو گذاشت کنارم و دست به سینه رو به روم وایستاد:
-دختر تو چرا انقدر ضد حالی؟؟به خدا هیشکی مثه تو هی بهم ضد حال نمیزنه!
-وظیفمه دوسته عزیز،حالا هم برو ببین کی میتونم برم؟؟
از اتاق رفت بیرون و بعداز 2دقیقه باهمون پرستاری که دیده بودم برگشت،پرستاره فشارمو گرفت و سرممو چک کرد،بعدازاینکه کارش تموم شد گفت:هروقت دوست داشته باشی میتونی بری!میتونی صبرکنی سرمت تموم شه،یااینکه الان بری!
سعی کردم صاف بشینم و تو چشای پرستار نگاه کردم(بخدا زنه هاا):
میشه سرمم رو دربیارید؟؟خسته شدم،میخوام برم!
بایه لبخند ملیح گفت:چرا که نه عزیزم،الان درمیارم
بعدهم مشغول شد،چسبه دستمو برداشت یه پنبه رو هم ضدعفونی کرد و گرفت بغله سوزن،سوزن رو که دراورد سریع پنبه رو گذاشت روش تا خون نزنه بیرون،یه چسب رو هم زد روش
استینه مانتوم بالا بود،اومدم بدمش پایین که دیدم خیلی تنگه،دستم اذیت میشه،برا همین بیخیالش شدم.کتوویام کناره تخت جفت بود،پام رو سمت زمین گرفتم ودولا شدم که بپوشمشون،وقتی کارم تموم شد وایستادم تا به امیرعلی بگم بریم،اما وقتی دور و اطرافمو نگاه کردم،دیدم نیس،نفهمیدم چجوری بدونه اینکه بفهمم رفته بود بیرون!بعد به یه تراژدی فکر کردم:نکنه پوله بیمارستان رو نداده باشه،منو اینجا نگه دارن،تا اندازه پولم مستخدمشون بشم؟؟
یه لحظه مکث کردم و گفتم:اخه ابله اینم فکره که تو میکنی؟پوله سرم خیلی بشه ده تومنه!بعدشم خودت که پول داری!
بعد یاده کیفم افتادم،اصلا نمیدونستم کجا هستش!از اتاقم اومدم بیرون دیدم امیرعلی داره ازروبه رو داره میاد سمتم!بهم نرسیده بود که خودم رفتم جلو تر و گفتم:کیفم کجاست راستی؟
-تو ماشینه،بیا بریم برسونمت!
از بیمارستان اومدیم بیرون ،ماشینو تو خیابون پارک کرده بود،ریموت رو زد،در جلو رو باز کردم ونشستم،ماشینو روشن کردو راه افتادیم.ازش پرسیدم:
داریم میبریم خونه؟
-آره،چطور مگه؟
-میشه قبلش بریم یه جا غذا بخورم؟زیاد صبحونه نخوردم دارم ضعف میکنم!
-باشه هرجور دوس داری
به راهش ادامه داد،سرمو به پشت صندلی تکیه دادم و به سقفه ماشین زل زدم،زمان از دستم دررفت که بهم گفت پیاده شم!دیدم دمه جیگرکی نگه داشته!اخ جون،منم که عشقه جیگر!
رفتیم سمته مغازه ،من پشته یه میز نشستم،امیرعلی هم بعدازاینکه سفارش داد امد نشست،خیلی خیره نگاه میکرد،منم که پررو ترازاین حرفا زل زدم تو چشاش!یه چندثانیه گذشت که به حرف اومد:راتی امروز قضیه چی بود؟؟چرا انقدر اشفته بودی؟؟بهشت زهرا چیکار میکردی؟
دوباره یاده قضیه صبح افتادم،به نوعی داشتم عصبی میشدم که گفت:بابا چرا هی عصبانی میشی؟حموم بودم !گوشیم سایلت بود،ازکجا میفهمیدم زنگ زدی؟
چه جالب انقدر جلوش عصبی شدم که دیگه قیافه قبل از عصبانیتم رو تشخیص میده،داشتم جمع بندی میکردم که چی بهش بگم،گوشیش زنگ خورد،جواب داد:
الو؟
-....
-سلام خوبی؟
-....
-چیه؟؟چیزی شده؟؟
-....
-جدا؟؟کی؟چجوری؟؟
-.....
-ا؟؟شما از کجا فهمیدید؟
-....
-باشه،اگه بتونم میام!
گشیو قطع کرد،احساس کردم داره نگام میکنه،سرمو بلند کردم که گفت:میدونی الان بهم خبر دادن چی شده؟؟
-چی؟؟
-پیمان عظیمی تصادف کرده،درجا هم تموم کرده!!
-میدونم
احساس کردم چشاش اندازه یه کاسه بزرگ شده،با تعجب پرسید:
-تو از کجا میدونی؟؟
-ازاونجایی که جلو چشام جون داد!
خیلی بیشتر از قبل تعجب کرد،منم قبل ازاینکه خودش چیزی بپرسه شروع کردم به تعریف کردن،البته با کمی سانسور!وقتی تموم شد گفت:
-پس بهشته زهرا چیکار میکردی؟؟
-نیاز به ارامش داشتم،میخواستم تنها باشم!تو ازکجا فهمیدی؟؟
-وقتی دیدم گوشیتو خاموش کردی یه کم نگران شدم،به تینا زنگ زدم،مثه اینکه اون میدونست این جور موقعه ها تو کجایی!!
یه لبخند تلخ زدمو گفتم:معلومه که میدونه!اون تنها کسیه که میدونه چی به من گذشته!
انگار فهمید که نمیخوام راجع بهش صحبت کنم،برا همین مسیر صحبت رو عوض کرد،رفت جیگرارو گرفت و مشغول خوردن شدیم،دراصل من یه نفر که بهش حمله کردم!وقتی تموم شد،پولشو حساب کرد و راه افتادیم!
خواستم سواره ماشین بشم که گفت:میای بریم پارک اینجا؟؟دنجه!!
-وا خاک تو سره صدام،بریم پارکه دنج چیکار؟؟
قیافشو عین این بچه تغسی کرد و گفت:دوس دارم اکسیژن بخورم،بیا دیگه!!
به عنوان باشه یرمو تکون دادم،والله این پسره زده بود به سرش اگه اکی نمیدادم،یهو شاید میپرید بالا پایین خرس گنده!
رفتیم سمته پارک و رفتیم اخره اخره پارک نشستیم مثه اینکه جای عشاق بود اینجا،چون به درختای بیچاره رحم نکرده بودن و اسماشون رو جک کرده بودن اینجا!!بی نزاکتاا!
اصلا حرف نزدیم فقط داشتیم اینور و اونور رو نگاه میکردیم،یهو ازدور دیدیم عین مورو ملخ پلیس داره میاد پارک،خب پارک کوچولو بود،میشد همه جاشو دید،امیرعلی هی سقلمه زد بریم،اما من حرف گوش ندادم:جرم نکردیم که همینجوری نشستیم!به کسی ربطی نداره!
درحالی که سعی میکرد استینمو بکشه گفت:بیابریم دیگه دختر،چه غلطی کردم که پیشنهاد دادم بیایم پارکا!!
پلیسه فکر کنم اخره حرفشو شنید و گفت:پسر ...خورده باشی دیگه فایده نداره!!
بعد لحنه صداشو عوض کرد و با عصبانیت گفت:یالله راه بیوفتید!!
با عصبانیت گفت:یالله راه بیوفتید!!
من دوباره بی کله شدم و گفتم:اقا این چه طرز صحبته؟؟ادم نمیتونه دو دقیقه بیاد بیرونه خونش نفس بکشه؟؟
وقتی این حرفو زدم روشو کرد به منو گفت:اهان،که لابد بیای بیرون پسر بازی؟؟
دستمو زدم کمرم و رومو کردم بهش:شما مستقیما داری تهمت میزنیا،خیلی راحت میتونم برم شکایت اعاده جیثیت!
تعجب کرد که حقوق سرم میشه،نمیدونست چی جوابمو بده ولی معلوم بود ازاین پلیسای پررواه که نمیخواد کم بیاره!
دوباره اخماش کرد تو هم و گفت:پس اینی که اینجاست لابد داداشته؟البته پسرا و دخترا تا به ما پلیسا میرسن همه میشن خواهر برادر دینی؟؟
امیرعلی پشت پلیسه قرار گرفت و هی اشاره میزد بحث نکنم،اما من کله خراب تر ازاین حرفا بودم!
به پلیسه نگاه کردم و گفتم:اهان،پس تمامه هم و غم شما اینه که ما گناه کردیم؟؟
به واگن تو خیابون اشاره زدمو گفتم:لابدم میخواین مارو بااون سوار کنید ببرید ارشاد و نهی از منکر؟؟دیر رسیدی حاجی من خودم همه رو ارشاد میکنم،نمیخواد کسی ارشادم کنه!شمام انقدر بهشت و جهنم و گناه گناه میکنید،بهتره تهمت نزنید گناه کبیرس!
اومد تو صورتمو گفت:تو خیلی زیونت درازه ها،ضرب المثله رو شنیدی که میگه زبونه سرخ سر سبز رو به باد میده؟؟
-حاجی یه بزرگی این ضرب المثل رو نقض کرده و درستش کرده،درستشم اینه"زبونه سرخ شوخی نداره،باهاش کل کل نکنید براتون سره سبز نمیزاره"
-اهان اونوقت کس اینو گفته؟؟
-یه بزرگه گم نامه
اشاره زدم به خودش و گفتم:درکه حضورش برا همه ممکن نیس!
-خب این همه اسمون ریسمون میبافی یعنی نمیخوای بیای پایگاه؟
-پایگاه چیه حاج اقا،من باشما بهشتم نمیام!!
-ببین اون زبونه درازتو بکن تو حلقت،زیاد داری حرف میزنی؟در ضمن من هنوز حاجی نشدم!
-بله،بااین ادبه بالاتون معلومه مشرف میشید!اصلا من یه بلیط به مکه دارم مخصوص نگه داشته بودم اگه یکی وسعش نرسید بدم بهش
-دیگه داری عصبانیم میکنی!رنگ بزن بابا ننت بیان،ببینم جلو اونام بلبل زبونی؟
-بله که هستم،این همه زحمت کشیدن پول خرجم کردن تخم کفتر برام خریدن زبونم باز شه!
شروع کردم به شماره گیری،بعداز دوتا بوق بابام گوشیشو جواب داد:الو؟
-سلام بابایی خوبی؟؟
-سلام دخترم من خوبم تو خوبی؟؟
-مرسی خوبم راستش بابا زنگ زدم که یه چیزی بگم!
-چیه بابا؟؟چیزی شده؟
-اره،من بایکی از همدانشکده اییام بیرون بودیم بعد پلیس اومده گیر داده بهمون که باهم دوستیم،میشه بیاید پارک ... تو خیابون ملاصدرا؟؟
-باشه،الان میام!!

گوشیو قطع کردم،هرچند تاحالا همچین مسائلی پیش نیومده بود و نمیدونستم عکس العمل بابام چیه؟ولی خب من کلا از عاقبت هیچی نمیترسیدم!هرچند که باعث میشد بعضی جاها سرم به باد بره!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++ ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 109
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 186
  • بازدید ماه : 329
  • بازدید سال : 1,159
  • بازدید کلی : 16,268
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید