loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 45 جمعه 01 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 

نام نویسنده: آرام رضایی
فصل:

فصل ۵

تعداد فصل فصل ۷

برای خواندن رومان روی خواندن رمان در زیر کلید کنید

درسهای دانشگاه یکم سنگین شده بود واسه همین مجبور بودم چند تااز کتابها و جزوه هامو با خودم ببرم شرکت و اونجا تو وقتهای بیکاری یه نگاهی بهشون بکنم.
مهندس شایان آدم دقیقی بود ولی یکم گیج و کم حواس بود اونم به خاطر مشغله ی زیاد کاری و فکری بود که داشت. معمولاً صدام میکرد توی دفترش و یه دستوری بهم میداد و تا میومدم از کنار میزش بیام و برسم به در ده دفعه صدام میکرد و یه کار جدید اضافه میکرد. اوایل از این کارش خنده ام میگرفت منو یاد مهران می انداخت. اونم همین طور بود. وقتایی که باهم تلفنی حرف میزدیم میومدیم خداحافظی کنیم که یه دفعه یه چیزی یادش میومد و میگفت. دوباره خداحافظی می کردیم و تا گوشیو قطع کنم دوباره صدام میکرد و یه چیزی میگفت این کار مدام تکرار میشد. بعضی وقتها از اولین خداحافظی مون ده دقیقه میگذشت اما هنوز قطع نشده بود بس که مهران آخر کاری یکی یکی چیزا یادش میومد. سرآخرم مجبور میشدم با حرص و عصبانیت داد بزنم «مهران» اونوقت بود که مهران میخندید و مجبوری ول میکرد و من گوشی رو قطع میکردم.سه شنبه بود و من فرداش امتحان میان ترم داشتم. از یه هفته قبل جزوه هامو آورده بودم تو شرکت و اونجا وقتی که بی کار می شدم یا وقتی که بابک کارم نداشت خلاصه هر وقتی که گیر میاوردم جزوه امو باز میکردم و میخوندم. شاید برای بار چهارم بود که جزوه رو می خوندم اما چون اولین امتحانی بود که تو مقطع فوق لیسانس می دادم واسه همین استرس گرفته بودتمو همش حس میکردم چیزی بلد نیستم. سرم تو جزوه بود و داشتم درس می خوندم که بابک با تلفن صدام کرد که برم پیشش که کارم داره. یه نگاه سریع به جزوه ام کردم و بلند شدم رفتم ببینم چی کارم داره.در زدم و وارد شدم. رفتم کنار میزش ایستادم و گفتم: با من امری داشتین؟یه پوشه رو به طرفم گرفت و گفت: لطف کنید این پرونده رو بررسی کنید و ببینید مدارک لازمو داشته باشن. اگه کامل بود بفرستید آدرسی که توش نوشته.چشمی گفتم و برگشتم که از اتاق برم بیرون. یه قدم که برداشتم دوباره صدام کرد و گفت: خانم آریا مدارک شرکت سهند رو آماده کردید؟من: بله همش آمادست.بابک: نقشه هاشم دقیقه؟من: بله دادم مهندس شهبازی چکشون کرده کامل بودن.بابک: خوبه، بفرمائید.دوباره دو قدم که رفتم طرف در صدام کرد و گفت: خانم لطف کنید به مهندس اخوان بگید نامه ای که بهشون گفتم رو تا ساعت دو حاضر کنن.دوباره چشمی گفتم و برگشتم که برم. دوباره صدام کرد و یه چیزی گفت بازم گفتم چشم و برگشتم یه دو دفعه دیگه ام صدام کرد و یه کار دیگه بهم داد. بار آخر که صدام کرد حسابی عصبی شدم و استرس امتحانم مزید بر علت شد و باعث شد بی هوا و با تحکم و اعتراض بگم: "مهراننننننننننننننننن"وقتی این اسمو بلند گفتم خودمم تعجب کردم. چشمای من و بابک به یه اندازه گشاد شده بود. منتها من از ترس و تعجب به این روز افتادم و بابک از کنجکاوی و تعجب. سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: ببخشید جناب رئیس از دهنم در رفت.بدون اینکه اجازه بدم بابک حرف یا سؤالی بپرسه دوویدم اومدم بیرون. رفتم سمت دست شویی و یه مشت آب پاشیدم به صورتم تا آروم بشم. به تصویر خودم توآینه نگاه کردم وآروم گفتم: سوگند تو کی می خوای مهران رو فراموش کنی.و خودم به تصویرم جواب دادم: هیچ وقت.مهران فراموش شدنی نیست.اما بابک مهران نیست. اون فقط یه صداست.دوباره تو جواب خودم به آینه گفتم: مهرانم اولش یه صدا بود.از دست خودم عصبانی بودم. مهران یکی بود و برای همیشه رفته این و یادت باشه. با حرص و عصبانیت یه مشت آب به تصویر خودم تو آینه پاشیدم بلکم آروم شم . اما آتیشی که تو دلم بعد مهران روشن شده بود خاموش شدنی نبود.   امتحانات ترم رسید. برای اینکه بهتر درس بخونم چند روز مرخصی گرفتم و نشستم تو خونه حسابی درس خوندم. تو زندگی هر آدمی ممکنه آدمهای زیادی وجود داشته باشن اما فقط یه دوست فوق العاده و همیشگی داری. فقط یکی که حاضره تو تمام شرایط پیشت باشه. برای منم مهسا همون دوست بود. تو تمام لحظاتم باهام بود. چه اون موقع که به خاطر مرگ مهران افسرده کنج خونه افتاده بودم چه الان که کیلومتر ها باهاش فاصله داشتم. تقریباً یه روز در میون بهم زنگ میزد و تو جریان کامل کارام بود. همه چیزو براش تعریف میکردمتنها چیزی که ازش پنهان کرده بودم شباهت زیاد صدای بابک با مهران بود. نمی دونم یه حسی داشتم که دلم می خواست این و مثل راز پیش خودم نگه دارم و به هیچپی نگم.تو دوره ی امتحانات هم که سرم سوت میکشید از درس خوندن زیاد بهم دلداری می داد و میگفت: تو می تونی. تا حالا هر کاری که خواستی رو انجام دادی اینم خوب پیش میره.خلاصه با تلاش خودم و تشویقای مهسا حسابی درس خوندم و امتحانا رو عالی دادم. بعد حدود دو هفته برای رفع خستگی گفتم یه دو روزی برم خونه امون و یه سری به مامانم اینا بزنم. از وقتی اومده بودم تهران به خاطر کارم اصلاً وقت نمی کردم برم خونه. چون سه روز از مرخصیم مونده بود رفتم خونه.خانوادم از دیدنم خیلی خوشحال شدن و حسابی تحویلم گرفتن. مامانم کلی خوشحال بود. مدام برام غذاهایی که دوست داشتم می پخت پسرهام کلی تحویلم میگرفتن باهام خوب رفتار می کردن. روز بعد زنگ زدم به دوستامو یه قرار گذاشتم که باهم بریم بیرون. قرار شد همه با هم ناهار بریم بیرون. با اینکه همه توی یک شهر نبودیم اما شهرهامون بهم نزدیک بود مشکلی نبود.مهسا و مریم که از یه شهر با هم می یومدن و روجا یه 45ً طول میکشید تا برسه.خلاصه سر ساعت 12 ظهر همه با هم تو کافی شاپ مهتاب که پاتوق همیشگیمون بود همدیگر رو دیدیم دلم خیلی براشون تنگ شده بود. بغلشون کردم؛ کلی ذوق داشتم. تا نشستیم شروع کردیم به حرف زدن. حال واحوال و اینکه چی کار میکردن و تو این مدت چه اتفاقاتی افتاد و از این حرفها. مریم داشت درس می خوند و خودش رو برای کنکور آماده کرده بود. ظاهراً سر عقل اومده بود و بی خیال یه سری کارا شده بود. هنوزم کم حرف بود.مهسا هم دنبال کار میگشت چند جا به عنوان منشی رفته بود اما از محیطش خوشش نیومده بود. یکی از آشناهاش قول یه کار مناسب رشته اش رو بهش داده بود. الانم مهسا منتظر بود تا اون آشناشون خبرش کنه.من: خوب همه گفتن چی کار کردن و می خوان چی کار کنن غیر روجا. تو چی کار کردی؟همه با لبخند به من نگاه می کردن اما کسی حرفی نمی زد. با شک به تک تکشون نگاه کردم. خیلی عجیب رفتار میکردن.من: چیه؟ چی شده؟ چرا مشکوک میزنید؟ اه چقدر لوسید. می دونید من فضولمو بازم این اداها رو درمیارید؟من: واه چرا حرف نمی زنید؟ مهسا چی شده؟ چرا می خندی؟ مریم؟ روجا تو بگو.مهسا: خب روجا هنوز کار زیادی نکرده ولی قراره بکنه.من: چی؟ چی کار کنه.مریم: از جمع خارج شه.من: خارج شه؟ مگه کجا می ره؟ می خواین خونه تون رو عوض کنید؟روجا: نه بابا. جایی نمی خوام برم اینا خودشونو لوس کردن.مهسا: ما خودمونو لوس کردیم یا توی آب زیرکاه؟من: سردر نمیارم چی میگید. تو رو خدا یکی درست حرف بزنه ببینم چی شده.مهسا: هیچی روجا خانم پرید. یعنی پروندنش.با چشمای گرد به روجا نگاه کردم.من: راست میگه روجا؟ کی؟ با کی؟ چه طور؟ چرا یهو؟ بی خبر؟مهسا: همچینم یهو و بی خبر نیست. بی معرفت خانم گذاشتن همه چیز که تموم شد بهمون گفتن.من: یعنی چی همه چیز تموم شد؟ یعنی اگه من نمی اومدم هیچکی هیچی بهم نمی گفت؟ واقعاً که؟روجا: نه به خدا چی چی تموم شد؟ هنوز اتفاقی نیوفتاده.با بی صبری گفتم: زود باش از اول برام بگو چی شده زود.روجا با خجالت سرش رو انداخت پائین و شروع کرد به تعریف کردن.روجا: راستش پسر یکی از آشناهای دوست بابامه. دوست بابام یه چند باری گفت تا اینکه بالاخره بابام رضایت داد یه روز بیان تا همدیگر رو ببینیم. قرار بود فقط دو طرف همو ببینن اما بعد که اومدن دیدیم با دسته گل و شیرینی اومدن. من که از همه جا بی خبر بودم فکر می کردم قراره دوست بابام بیاد واسه خودم داشتم فیلم میدیدم که یهو مامانم اومد گفت حاضر شو. گفتم حوصله ندارم بیرون نمی یام. دو دستی زد تو صورتش و گفت: وای خاک بر سرم. اومدن خواستگاری بعد تو از اتاق بیرون نیای مگه میشه.قلبم ریخت وقتی مامان گفت خواستگاری. ماتم برده بود اگه مامان کمکم نمی کرد تا حاضر شم فکرکنم تو شوک می موندم.خلاصه حاضر شدم و دستپاچه رفتم بیرون. دیدم دوست بابام با زنش و یه پسر جوون و یه دختر جوون اومدن.یه خانمی هم همراهشونه.رفتم شربت آوردم و نشستم کنارشون شباهتی به جلسه ی خواستگاری نداشت چون هر حرفی زدن غیر از خواستگاری.منم زل زل پسره رو نگاه میکردم.بعد یه ساعت بدون مقدمه دوست بابام گفت دختر و پسر برن با هم حرف بزنن. ماتم برده بود.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.ظاهراً دوست بابام همه چیزو برنامه ریزی کرده بود و هم ما و هم اونا غافل گیر شده بودیم.یکم با پسره حرف زدم.پسر خوبی بود.مثل خودم بود شاد و شوخ.مثل منم مدام می خندید.اسمش سامان،پدرش چند سال پیش مرده و مادرش هم ازدواج کرده و با شوهرش زندگی میکنه. سامان و خواهرش سحر با هم توی خونه ی پدریش زندگی میکنن.27 سالشه و چهار تا بچه ان دو تا پسر،دو تا دختر.اون دو تای دیگه ازدواج کردن.خودش تو بانک کار میکنه و خونه و ماشینم داره.بعد چند بار که اومدن و بیشتر آشنا شدیم ازش خوشم اومدبهش جواب مثبت دادم.حالا قراره تو عید مراسم نامزدی بگیریم.روجا اولش که شروع به تعریف کردن کرد صداش آروم و خجل بود کم کم صداش بلند تر و هیجانی تر شد.چشماش برق می زد و با هیجان جزئیات رو تعریف میکرد حتی حرفایی که موقع خواستگاری با سامان گفته هم مو به مو برامون تعریف کرد.کاملاً پیدا بود که حسابی از طرف خوشش اومده وآماده است که تا یه ماه دیگه شایدم کمتر عاشق بشه. براش خیلی خوشحال بودم. اما با دلخوری گفتم: مبارکه،یه بارکی می ذاشتی بچه دار می شدی بعد بهم خبر می دادی اون جوری بیشتر سورپرایز می شدم.اما جدی خیلی برات خوشحالم پیداست که خیلی دوستش داری همچین با ذوق ازش حرف می زنی که نگو.یه یک ربعی با بچه ها سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم.روز خیلی خوبی بود.دیدن دوباره ی دوستام بعد مدتها هیجان زیادی داشت مخصوصاً که می دیدم دارن زندگی جدیدی رو با یه هدف تازه شروع میکنن.منم از خودم و کارم و دانشگاهم گفتم و بعد سه ساعت از هم خداحافظی کردیم و هرکس رفت خونه و شهر خودش. دو روز مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن بود. از قدیم گفتن دوری و دوستی واقعاً راست گفتن. من به وضوح می دیدم که دوری من باعث شده که برادرام در نظر اول که منو میبینن خیلی خوب رفتار کنن و هر کاری بخوام برام بکنن اما یکم که بیشتر بمونی دوباره روز از نو و روزی از نو. دوباره دعواها شروع میشه.خلاصه بعد دو روز برگشتم خونه ی خودم دلم واسه ی خونه ام تنگ شده بود. شب زود خوابیدم که صبح زود پاشم چون مرخصیم تموم شده بود و باید میرفتم شرکت.صبح زود بیدار شدمو صبحونه خوردم و راهی شرکت شدم. غیر از چند تا از بچه ها هنوز کسی نیومده بود. زود رسیده بودم. با بچه ها سلام و احوال پرسی کردم و رفتم سر میز خودم نشستم. وای که چقدر دلم برای میز و کارم تنگ شده بود. حسابی به شرکت عادت کرده بودم. نیم ساعت بعد در باز شد و یکی سوت زنان وارد شد. سرمو بلند کردم دیدم مانی. سوتی زد و گفت: به به خانم آریا. چه عجب ما شما رو دیدیم. فکر کردیم تعطیلات خوش گذشته موندگار شدید. اما نه انگار بهتون ساخته رنگ و روتون باز شده بزنم به تخته خوشگل تر شدید.همون جور که می خندیدم تشکر کردم. یهو مانی یه قیافه ی ناراحت به خودش گرفت و گفت:_: اما جدی خیلی ازتون ناراحتم. خیلی بی معرفتی، درسته که مرخصی داشتی، درس و امتحان داشتی، نمی گم به ما یه سر می زدی ما به یه تلفنم راضی بودیم. بابا دلمون تنگید براتون. جای برادری حق دارم گله کنم یا نه؟خندیدم و شرمنده گفتم: بله حق با شماست کوتاهی از من بود حاضرم هر جور که بخواید جبران کنم.مانی یه فکری کرد و گفت: باشه قبوله جبران کن. یادته بهت بستنی رشوه دادم. خب الان برای جبران باید منو ببری و بهم بستنی بدی._:ما هم بستنی می خوایم.بابک و رعنا پشت مانی بودن و با لبخند به ما نگاه می کردن. اصلاً نفهمیده بودم کی اومدن. سلام علیکی کردیم و رعنا رو بغل کردم.مانی: دائی جون زشته، آدم خودشو دعوت نمی کنه.بابک: من خودمو دعوت نکردم، خانم آریا دعوتم کردن مگه نه خانم آریا؟خندیدم و گفتم: مگه من جرأت دارم وقتی رئیسم می خواد دعوتش نکنم. قدم شما هام سرچشمم.بابک شکلکی برای مانی در آورد و گفت: حسود خان دیدی؟مانی: فقط چون رئیسی ازت ترسید و گرنه دعوتت نمی کرد. بابا تو هنوز مثل بچه ها تا می فهمی یه جا بستنی میدن می دویی میری. کی می خوای عاقل شی.بابک: این موضوع ربطی به عقل نداره. به دل بستگی داره. این دل و شکمم که عاشق بستنیه حالا حرف نزن دیگه می گم تو رو نبریم ها می دونی که من رئیسم و رو حرفم حرف نمی زنند.مانی: بس که پر رویی تو.من و رعنا فقط وایساده بودیم و به این دو تا نگاه میکردیم و می خندیدیم. خلاصه قرار شد ظهر موقع استراحت بریم کافی شاپ جلوی شرکت و بستنی بخوریم.ظهر ساعت 12 مانی اومد و بس نشست کنار من و هی غر زد که «چرا نمی ریم؟ بیا دو تایی بریم اینا رو قال بزاریم. اصلاً چرا خودشونو دعوت کردن. من بستنی بدنم کم شده و...»مثل یه پسر بچه ی شیطون به همه چیز غرمیزد. یه بارم گفت: من گرمم بستنی می خوام.همون جور که می خندیدم از دستش گفتم: حواست هست که الان بهمن و وسط زمستون؟ تو این سرما چه جوری گرمت شده.جوابمو نداد فقط روشو کرد اون طرف و به یه چیزدیگه گیر داد. نیم ساعت بعد بابک و رعنا جونم اومدن.بابک: مانی تو، تو این شرکت کارم میکنی؟ نیم ساعته که داری غر میزنی سرمو از تو اتاق بردی. چقدرم صدات بلنده کل ساختمون فهمیدن می خوای یه بستنی بخوری.مانی: به تو چه دوست دارم همه بدونن.خلاصه با کل کل این دو تا بلند شدیم و رفتیم کافی شاپ روبروی شرکت. یه جای تمیز و زیبا بود. موزیک ملایمی هم گذاشته بودن که به آدم آرامش میداد. یه میز یه گوشه ی دنج پیدا کردیم و رفتیم نشستیم. اومدم صندلی رو بکشم و بنشینم که بابک قبل من صندلی رو برام عقب کشید و تعارف کرد بنشینم. تشکر کردم و نشستم. من و رعنا کنار هم و مانی و بابک رو به رومون پشت میز نشستن. یه پسر جوونی اومد تا سفارش بگیره. مانی با ذوق گفت: من بستنی میوه ای می خوام.رعنا: بستنی سنتی.من و بابک با هم گفتیم: شکلاتی.بهم نگاه کردیم و به خاطر تفاهممون بهم لبخند زدیم.رعنا: مانی چته؟ روی جوجه تیغی نشستی؟برگشتیم دیدم مانی هی از جایی که نشسته یکم خودشو میکشه بالا و از بالای سر من و رعنا سرک میکشه و مدام این طرف و اون طرف رو نگاه میکنه. با تعجب به کاراش نگاه میکردیم که بابک زد پس کله ی مانی . مانی آخی گفت و دستشو گذاشت پس کله اش و با عصبانیت گفت: دیوونه ای؟ چته تو؟ وحشی.بابک: مانی تو آدم بشو نیستی.بعد با ابرو به من و رعنا اشاره کرد و گفت: خجالت بکش. یکم مراعات کن.برگشتم دیدم رعنا به مانی چشم غره میره.رعنا: واقعاً که مانی خیلی بی ادبی. با دوتا خانم اومدی بیرون و بازم چشمت دنبال بقیه است.مانی: خب شما جای خودتون بقیه هم جای خودشون.رعنا: مردشورتو ببرن که اینقدر هیزی.یه دفعه مانی صاف نشست و خیلی جدی گفت: هیچ ربطی به هیزی نداره. دیگه این حرفو نزن که خیلی ناراحت شدم. ببین عزیزم اومدیمو دختر رویاهای من همین الان تو این کافی شاپ بود باید یه نگاهی بندازم ببینم کی می تونه باشه یا نه .بعد دوباره به پشت سر ما نگاه کرد و به بابک گفت: خدا چه هنری داره این همه دختر خوشگل و خانم رو آفرید. ماها باید یه بهره ای ببریم دیگه.رعنا: آره جون خودت تو گفتی و من هم باور کردم. دختر رویاها ... هه چه خیالاتی، سوگند و دیدی اومدی یه چیز بگی گند کاریتو بپوشونه. آقا به تعداد موهای سرشون دوست دختر دارن. هنوزم دله است و بیشتر می خواد.تازه فهمیدم موضوع چیه. زیر زیرکی خندیدم. شیطونی این پسر هم خیلی عجیب بود. بعد دو دقیقه مانی گفت: من برم یه لیوان آب بیارم.و سریع از جاش بلند شد و رفت. رعنا با چشم تعقیبش کرد و گفت: این مانی هم معلوم نیست کی می خواد سر عقل بیاد و دست از شیطونی برداره.بابک: مانی خیلی پسر خوبیه. شیطون هست اما تو دلش هیچی نیست. آخر معرفت و مرامه. محال یکی بهش احتیاج داشته باشه و مانی نره کمکش. من که خیلی دوسش دارم.رعنا: منم دوسش دارم. من مثل خواهرشم، دلم می خواد مانی یه دختر خوب پیدا کنه و سروسامون بگیره. می دونم هیچ کدوم از این دختر ها رو واقعاً دوست نداره.بابک: نگران نباش. مانی هر وقت دختری رو که بخواد پیدا کنه دست از این کاراش بر میداره و عاقل میشه. فقط هنوز کسی رو که بتونه عاشقش بشه پیدا نکرده.داشتم به حرفاشون گوش میدادم و با خودم گفتم: از کجا معلوم که بعد از پیدا کردن از دستش ندی؟رعنا: بحث به اینجا کشید بزار بپرسم بابک خان شما دقیقاً با یلدا چه سروسری داری.بابک: سروسر چی؟ من اصلاً با یلدا کاری ندارم.رعنا: کاری نداری و این دختره هر روز تو شرکت پلاسه؟بابک کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: به خدا خسته شدم رعنا. نمی دونم باهاش چی کار کنم. دم به دقیقه می آد سراغم یا شرکت یا خونه. دیگه از دستش دارم دیوونه میشم. حرف آدمم که نمی فهمه.رعنا: اگه نمی خوایش چرا کاری نمی کنی؟ چرا به خودش نمی گی. بابک بهت می گم که اصلاً خوب نیست که این دختره مدام میاد شرکت. همین الانشم کلی حرف پشت سرتونه.بابک: فکر کردی خودم نمی دونم؟ آخه چی کار کنم؟ تا بهش میگم دیگه نیا شرکت همچین میره رو اعصابم که دیگه نمی تونم کار کنم. فکر کردی نفهمیدم چه جوریاست که همه ی منشی ها یکی یکی استعفا میدن ومیرن؟ تا یه دختری نزدیکم میبینه همچین با حرفها و کاراش رو اعصابش میره که دختره خودش در میره. به خاطر رفت و آمد خانوادگیمونم نمی تونم چیزی بگم.رعنا: پس می خوای چی کارکنی؟ ببینم نظر خاله اینا چیه راجع به یلدا؟بابک: مامان اینا اصلاً تو کارا و مسائل خصوصی من دخالت نمی کنن. انتخاب رو گذاشتن به عهده ی خودم. هر چی باشه زندگی و آینده ی منه. این دختره اگه یکم شعور داشت می فهمید که اصلاً از اون تیپ دختر هایی نیست که من خوشم بیاد.هرچی فکر کردم دیدم به نظر من یلدا همچینم بد نیست. خوشگل و خوش تیپ بود و خانواده ی خوبی هم داشت. از رفتارش با خودم که می گذشتم همچین هم بد نبود. با کنجکاوی گفتم: چرا؟ مگه چشه؟ به نظر من که خوشگله.بابک درست تو چشمام نگاه کرد و گفت: همه چیز که خوشگلی نیست. مهم اخلاق آدمه. من یکی و می خوام که من و به خاطر خودم بخواد به خاطر شخصیتم نه به خاطر پول و موقعیت خانواده ام. من باید یه کسی رو پیدا کنم که دوستش داشته باشم و مطمئن باشم که اونم منو از ته دلش دوست داره.کاملاً درک میکردم. خب منم این جوری بودم. اما اگه بابک چنین نظری داشت باید به یلدا همه چیزو میگفت نباید اونو سر می دواند. باید درست و حسابی باهاش حرف میزد.من: من کاملاً باهاتون موافقم. ببخشید که فضولی میکنم اما فکر نمی کنید بهتره که اول تکلیفتون رو با یلدا خانم روشن کنید؟ من میدونم که ایشون شما رو نامزدش میدونه چون به منم گفته نامزد شماست در صورتی که شما تأیید نمی کنید. به خاطر همین هم در برابر دختر های دورو برتون که بهش احساس خطر میدن موضع میگیره و سعی میکنه که اونا رو هر طور که شده ازتون درو کنه تا نکنه ازچنگش برید. شما باید بهش توضیح بدید که چه حسی دارید اینو بهش بدهکارید. یه جوری حس میکنم شما زیادم از اینکه یلدا دورو برتون باشه ناراضی نیستید.بابک با اعتراض گفت: چه طور می تونی یه همچین حرفی بزنی؟ همین الان گفتم که حسی بهش ندارم.من: ولی کاراتون یه چیز دیگه رو میگه. شما به ما گفتید که چی می خواید نه به یلدا. من که فکر می کنم شما یلدا رو گذاشتید تو آب نمک تا اگه اونی که می خواید رو پیدا نکردید برید سراغ یلدا.بابک معترض گفت: نه اصلاً این جور نیست. من نمی خوام کسی رو تو آب نمک بزارم. من فقط نمی تونم بهش بگم نمی خوامش چون ... چون خب .... ام ...من: دیدید دلیلی ندارید که بگید. این نشون میده که کوتاهی از خودتون بوده نه از یلدا. اون دختری که من دیدم فکر نمی کنم وقتی بفهمه شما نمی خوایدش بازم دنبالتون بیاد و بخواد زورکی باهاتون باشه. اون به غرورش احترام میزاره.رعنا که تا این لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهام گوش می داد سری تکون داد و گفت: من با سوگند موافقم. تو خودت اجازه دادی که یلدا تا اینجا ها پیش بره. اون با دخترهایی که نزدیکتن بد رفتار میکنه انگار که دوشمنشن کاملاً پیداست که حرف سوگند درسته و اون تو رو شوهرش میدونه واسه همین پاچه ی همه ی دخترها رو میگیره.بابک با اعتراض گفت: نه با همه اینجور رفتار نمی کنه. اون با تو و سوگند خانم کاری نداره.من: خب بله چون رعنا شوهر داره و دیگه خطری محسوب نمی شه. در مورد منم؛ کی به یه عتیقه ی منگل توجه میکنه.رعنا با دهنی باز گفت: چی داری می گی ؟ عتیقه ی منگل یعنی چی؟یه نگاه به بابک کردم که دیدم اونم متعجب نگاه میکنه. دستمو تو هوا تکون دادم و با اعتراض گفتم: وای بی خیال چرا یه جوری رفتار می کنید که انگار بار اولتونه که این حرف رو شنیدید، چون باور نمی کنم. خودم وقتی یلدا داشت بهتون میگفت که این منشی عتیقه و منگل رو از کجا آوردی شنیدم. فکرم نمی کنم که از این حرف چندان بدتون اومده باشه چون نشنیدم که اعتراضی بکنید.بابک تند تند شروع کرد به حرف زدن که یه جورایی قضیه رو درست کنه.بابک: نه این چه حرفیه. من اصلاً خوشم نیومد که بهتون گفت عتیقه و منگل بعداً اعتراض کردم و گفتم حق نداره به بقیه توهین کنه.دوباره همون حس عصبانیت و نارضایتی اون روز و داشتم. سرمو انداختم پائین.رعنا: اون دختره چه طور جرأت کرده؟ وای که حسابی کفریم میکنه. وای ...بابک خم شد جلو و دستش رو گذاشت رو میز و اومد طرفم و با ناراحتی گفت: باور کن خودمم ناراحت شدم. اصلاً نمی خوام فکر کنی بهت بی احترامی کردم. نمی خوام ناراحت شی.تو همین لحظه مانی با سروصدا اومد نشست. سرمو بلند کردم که مانی و ببینم که دیدم بابک با چشمای ناراحت بهم نگاه میکنه. رعنا داشت با مانی دعوا میکرد که کجا مارو قال گذاشته و رفته. بابک خیلی آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت: اگه ناراحتت کردم معذرت می خوام. اصلاً همچین قصدی نداشتم. سرش رو خم کرد یه طرف و یه مدل عجیب نگام کرد و آروم گفت: منو میبخشی؟اه وا این چرا همچین می کرد؟ منظورش چیه نمی خواد ناراحت بشم؟ نمی دونم چرا ولی یه حس عجیب داشتم دلم یه جوری شده بود کاملاً حس میکردم که ناراحته. دوست نداشتم حس بدی داشته باشه همون جور که تو چشماش خیره شده بودم و داشتم فکرمیکردم که چرا تا حالا متوجه ی سیاهی چشماش نشدم. گفتم: مهم نیست.بابک: چرا مهمه می خوام که منو ببخشی و اون حرف رو فراموش کنی.من: باشه، من چیزی نشنیدم.یه لبخند قشنگ زد و ازم تشکر کرد.به خودم اومدم و دیدم دو دقیقه است دارم زل زل تو چشماش نگاه میکنم اونم بدون اعتراض و با لبخند نشسته بود و به چشمام نگاه میکرد.سریع رومو برگردوندم سمت رعنا و مانی که داشتن دعوا میکردن. گویا مانی آخر کار خودش رو کرده و رفته با دختری که 2 تا میز جلوتر نشسته حرف زده و شماره اش و گرفته. رعنا هم داشت باهاش دعوا میکرد که چرا وقتی ما اونجا بودیم این کارو کرده باید بهمون احترام میزاشت و به خاطر همراه بودن 2 تا خانم آروم می نشست سر جاش.مانی: خب اگه الان نمی رفتم سراغ دختره دیگه پیداش نمی کردم. خلاصه رعنا اعتراض میکرد و مانی سعی میکرد با زبون چربش اونو نرم کنه. بالاخره با رسیدن بستنی هامون این دو تا آتش بس دادن. موقع خوردن بستنی تا سرمو بلند میکردم دو تا چشم سیاه می دیدم که بهم نگاه میکنن. نمی فهمیدم چرا این جوری نگام میکنه راستش یه جورایی معذب شده بودم. این پسره چرا امروز این جوری می کرد؟خلاصه بستنی اون روز حسابی چسبید موقع حساب کردن که شد رفتم حساب کنم که گفتن یه آقایی قبلاً حساب کرده با تعجب گفتم: کی؟دیدم بابک اومده کنارم و گفت: شما بفرمائید من حساب میکنم.من: اما ظاهراً یکی قبلاً حساب کرده.بابک: جدی؟ کی این کارو کرده؟من: نمی دونم انگار یه آقایی بوده.به فروشنده گفتم کی حساب کرده اونم گفت: همون آقایی که همراتونه همون اول اومدن حساب کردن. من تعجب کرده بودم و بابک می خندید.بابک: جونور من فکر کردم رفته دختره رو تور کنه نگو دختره بهانه بود که بیاد زودتر حساب کنه.من با تعجب گفتم: آخه چرا؟ قرار بود من حساب کنم. اصلاً اومدیم که مهمون من باشین.بابک: درسته که به اسم تو اومدیم ولی خوب نیست تا آقایون هستن خانمها دست تو جیبشون کنن. اینو یادت باشه. مانی هم بستنی رو بهانه کرد تا دور هم باشیم.حسابی گیج شده بودم و سر از کار این دائی و خواهرزاده درنمی آوردم.چند وقتی بود که تو شرکت همه همه بود پیش هر کی می رفتی در مورد قرار داد جدید میشنیدی. ظاهرا" قرار بود که یه شهرک ساحلی تو شمال ساخته شه که یه پروژه ی بزگ و سود آور بود همه در تکاپو بودن که کار به نحو احسنت پیش بره و نظر مشتری جلب شه که قرار داد و به ما بدن. همه شبانه روز کار می کردن و مشغول بودن . یادم نمیره روزی که مانی و بابک خوشحال و سرمست وارد شرکت شدن و خبر بستن قرار داد بزرگ و اعلام کردن. صدای سوت و دست بود که کل شرکت و پر کرده بود. همه می خندیدن و به هم تبریک می گفتن. تو این هاگیر واگیر یه دفعه مانی با صدای بلند شروع کرد به ساکت کردن بچه ها و گفت همه ساکت می خوام یه چیزی بگم. وقتی همه ساکت شدن یه نگاه به اطراف کرد و یه صندلی ورداشت رفت بالاش ایستاد و بلند رو به همه گفت: بچه ها ممنون از زحمات شبانه روزی همه تون و تبریک به خاطر این قرار داد بزرگ. با اینکه بستن این قرار داد یعنی کار بیشتر و خستگی و سفرهای کاری بیشتر اما برای اینکه هم خستگی این چند وقته از تنتون در بره هم برای گرفتن نیرو و انرژی برای ادامه ی کار بابک همه تون و به مهمونی بزرگ تو خونه اشون دعوت میکنه. همه ی همکارا جمعه شب منزل مهندس شایان دعوتید. یه هو صدای هورای بچه ها از همه جا بلند شد و همه دست زدن. بابک بیچاره هم که انگاری غافلگیر شده بود در جواب دست دادن و تشکر همکارا با بهت لبخند می زد و سر تکون می داد. بعد چند دقیقه همه برگشتن سر کار خودشون و بابک و رعنا و مانی هم با هم به سمت دفتر بابک حرکت کردن من که نزدیک میزم ایستاده بودم میدیدم که بابک با اخم داره یه چیزی به مانی میگه و رعنا هم با لبخند نگاهشون میکنه.بابک: آخه پسر تو کی می خوای آدم بشی. دفعه ی چندمته که از این کارا میکنی؟ هزار بار بهت گفتم قبلش یه هماهنگی با من بکن.مانی: خوب حالا دایی جان ناپلئون ناراحت فرمودن. حالا که دعوتشون کردم. چی شده مگه.بابک که حرص می خورد یه هو تو جاش ایستاد و رو به مانی گفت: آخه چی بگم به تو؟ مگه تو نمی دونی که مامان جمعه مهمونی گرفته و کل فامیل و دعوت کرده. مانی خیلی خونسرد رو به بابک گفت: خوب .بابک : خوب و زهر مار. من همکارارو کجا ببرم واسه جشن؟ خونه که غرق مامانه.مانی: واسه این داری خودکشان راه می ندازی؟ خدا بزاره مامان فریماه و کم که نمیزاره تو مهمونیهاش 20 ، 30 نفر اضافه تر مشکلی براش ایجاد نمیکنه. می تونی دو تا جشن و با هم بگیری اگه بد میگم بگو بد میگی.رعنا: آره مانی راست میگه این جوری خیلی بهتره. مهمونی که آماده است فقط تعداد مهمونا بیشتر میشه.بابک که تو فکر فرو رفته بود آروم گفت: باید به مامان بگم ببینم موافقه یا نه.نیش رعنا و مانی تا بنا گوش باز شده بود. خوشحال و شاد بابک و تا دفترش با چشماشون بدرقه کردن. در دفتر که بسته شد مانی رو به من گفت: تو هم که میای؟ من: من ... من ... نمی دونم ..... بیام؟مانی یه اخمی کرد و گفت: نه پس نیا. دختر مگه تو جزو کارمندای شرکت نیستی؟ پس باید بیای حتما". رعنا: یعنی چی نمیدونم. باید بیای.مانی یه فکری کرد و گفت: اصلا" خودم میام دنبالت به تو اعتباری نیست میزاری لحظه ی آخر جا میزنی نمیای.من دهنم باز مونده بود چون دقیقا" قصد داشتم همین کارو بکنم که بگم میرم اما نرم. فقط و فقط برای بستن دهن مانی و رعنا. خلاصه مانی به زور آدرس خونه مو گرفت که جمعه بیاد دنبالم. *** ساعت 7:30 بود و من حاضر و آماده منتظر مانی که بیاد دنبالم. قرار شده بود 7:30 اینجا باشه. داشتم فکر میکردم شاید دیر بیاد که صدای زنگ آیفون بلند شد. رفتم گوشی و برداشتم.من: کیه؟-: خانم آریا؟من: بله.-: از آژانش مزاحم میشم یه آقایی زنگ زدن آدرس دادن گفتن ماشین می خواین.تعجب کردم. من که زنگ نزده بودم آژانس. شاید اشتباه اومده باشه. اما نه فامیل من و گفت.من: ببخشید اون آقا که زنگ زدن اسمشون و نگفتن؟ -: آقای شهبازی.اه این که مانیه نکنه اون نتونسته بیاد دنبالم زنگ زده آژانس برام خوب پس چرا به خودم زنگ نزد بگه؟ گیج گفتم: صبر کنید الان میام پایین.شالمو رو سرم گذاشتم و کلید خونه رو برداشتم و اومدم پایین. از در بیرون رفتم و با چشم دنبال آژانس می گشتم اما هیچ ماشین آزانسی نمیدیدم. -: وا این ماشینه کجا رفت؟ 20 ثانیه ام طول نکشید تا بیام پایین. این چرا یهو غیب شد؟داشتم زیز لبی غرغر میکردم که صدای یه صوت بلند شنیدم. برگشتم و با کما تعجب مانی و خیلی شیک جلوی خودم دیدم. -: اوا این چه خوشتیب شده. یه شلوار لی روشن با یه بلوز سفید و یه کت اسپرت سفیدم روش پوشیده بود. چه هیکل خوبی داری پسر ایول داری. مات داشتم نگاهش می کردم که گفت: چه خوشکل شدی.به خودم اومدم و گیج یه نگاه به خودم کردم. من خوشگل شدم؟ من که کاری نکرده بودم. یکم آرایش کردم. نه که همش من و مقنعه به سر و سیاه پوش با یه رژ کمرنگ دیده حالا این خط چشم و سایه نصفه ی دودی و رژ گونه و رژ ملایم صورتی خیلی چشمش و گرفته.من: مرسی. تو اینجا چی کار میکنی؟ مانی: خوب اومدم دنبالت.من : ام مگه زنگ نزدی آژانس؟ الان یه آقای ...با گیجی داشتم توضیح میدادم که 2 دقیقه ی قبل یه آقایی زنگ زده گفته آژانسه که دیدم مانی با نیش باز با لحجه راننده آژانسه گفت: خانم دیر کردین رفت.من: تو بودی؟ ای خدا بگم چی کارت بکنه که من و دست انداختی. واقعا" که.مانی با نیش بسیار گشوده: حالا خانم افتخار میدن تشریف بیارن؟ من راننده شون بشم؟بعد با احترام رفت کنار یه آزارای مشکی و در جلو رو با احترام باز کرد و با دست من و دعوت به نشستن کرد. خنده ام گرفته بود از کاراش. با اون کفشای پاشنه بلند تق تق کنون و آروم رفتم سمت ماشین و نشستم توش. مانی در و بست و خودشم رفت پشت فرمون نشست و راه افتاد تا برسیم در خونه ی بابک اینا این مانی کلی چیز میز خنده دار تعریف کرد که من روده بر شدم از خنده. اونقدم به خودم فشار میاوردم که اشکم از زور خنده در نیاد که نکنه این ریملم برزه پاییش و نرسیده به مهمونی مجبور شم برگردم خونه. آخرش دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: مهندس جون هر کی دوست دارید بس کنید دارم میمیرم بس که خندیدم. بابا من برای این صورت وقت گداشتم که این شکلی شه یکم دیگه حرف بزنید اشکم در میاد و کل آرایشم بهم میریزه اونوقت نمیام مهمونیا.مانی با یه لبخند بدجنس گفت: به یه شرط بس میکنم.من: چه شرطی؟مانی: باید قبول کنی وگرنه اونقدر می خندونمت که آرایشت بهم برزه و از اونجا که زورم زیاده همون شکلی میبرمت مهمونی. اوکی؟من: خوب آخه چه شرطی؟مانی: تو بگو باشه بهت میگم.من: خوب باشه.مانی: دیگه به من نگو مهندس و آقای شهبازی. من اسم دارم اسمم هم مانی. اسم به این قشنگی و راحتی مثل فرنی میمونه تو دهن میپیچه خوب اسممو صدا کن.من: آخه.مانی: ببین قول دادی آخه و اگه نداره . باشه؟من که برام فرقی نمی کرد اما خداییش صدا کردن اسمش راحتتر از فامیلیش و مهندس بود. خوب منم مهندس بودم اما همه من و خانم آریا صدا می کردن.من: باشه هر جور راحتید.مانی: خوبه منم سوکند صدات میکنم.بعد یه لبخندی زد و دیگه تا خونه ی بابک آروم نشست.دم یه در بزگ آهنی نگه داشت. ماشین و جلوش که نگه داشت دره خودش باز شد. هی من نگاه کردم ببینم آدم میبینم که در و باز کرده باشه. اما دریغ از آدم. بعد من خنگ فهمیدم دره از این خودکارای خود به خودیه. در که باز شد دهن منم یه متر باز شدو چشام از کاسه اش داشت میزد بیرون. وای خدا اینجا کجاست چه خوشگله. یه راهروی بزرگ ماشین رو که دو طرفش درخت کاشته شده بودن و انتهای راهرو یه خونه ی بزرگ تقریبا" چهار برابر خونه ی خودمون. یعنی فقط ساختمونش چهار برابر کل خونه ی ما با حیاطش بود. چقدرم خوشگل بود جلوی ساختمونم یه میدونک گرد بود که وسطش یه فواره ی خوشگل بود که هی آب میپاشید. خلاصه اینکه یه خونه وسط یه باغ بود. منم که عاشق سبزی و درخت و آب، یاد وطن افتاده بودم . چشمام و بستم و یه نفش عمیق کشیدم. چه بویی بوی سبزه ی آب خورده به آدم روح می داد. مانی ماشین و نگه داشت و اومد در سمت من و باز کرد. کلید ماشینم داد یکی پارک کنه.مانی: بفرمایید سوگند خانم خوش اومدید.من کنار مانی راه افتادم برم تو ساختمون. از در که وارد شدیم یه آقایی اومد جلو و پالتو شالمو ازم گرفت.حالا من روم نمیشد جلوی مانی شالمو در بیارم. به زور پالتو و شالمو دادم به آقاهه یعنی در واقع آقاهه شالمو یه جورایی کشید از دستم چون ولش نمی کردم. یه نگاه به خودم کردم. موهامو که تا آرنجم بود کج آورده بودم رو شونه ی راستم ریخته بودم و با یه گیره جمع کرده بودم که تو یه خط صاف وایسه و پخش نشه.یه پیراهن کوتاه مشکی تا دو انگشت بالای زانو پوشیده بودم که از دو طرف با کش جمع میشد و رو لباس خط چین های ریز می انداخت. یه جوراب شلواری پوشیده بودم که پاهام لخت نباشه لباس آستین حلقه ای بود و روش یه کت کوتاه داشت.خلاصه تا جایی که میتونستم حجاب اسلامی رو رعایت کرده بودم. حالا نه که خیلی مومن باشم نه. ولی اینجا با حضور همکارا حسابی معذب بودم.خلاصه دوتایی وارد شدیم و از همون دم در مانی یکی یکی با همه سلام علیک می کرد و منم که همراهش بودم به بقیه معرفی میکرد.مانی: خانم آریا از همکارای شرکت.من که تو پررویی لنگه نداشتم دیگه کم کم داشتم خجالت میکشیدم. حالا خوب بود کفش پاشنه بلندامو پوشیده بودم و گرنه اگه اسپرت و بی پاشنه بود که همه میگفتن مانی با بچه اش اومده. نه که من قد کوتاه باشم مانی زیادی بلند بود. در این حالت یه سر و گردن بلند تر بود. آروم آروم با کفشا راه می رفتم از ترس اینکه نکنه کله پا شم و با مخ بیام زمین آخه به این کفشا عادت نداشتم.مانی که دید من مثل مورچه راه میرم یه نگاه کرد و گفت: خاله سوسکه کمک نمی خوای؟من: نه ممنون خودم میام.مانی: می دونم خودت میای. می خوام تو رو به مامانم و مامان بزرگم آشنا کنم اما این جوری که تو میای فکر کنم فردا هم بهشون نرسیم.من: خوب مانی هولم نکن می خورم زمین آبروت میره ها.مانی: خوب خاله سوسکه آروم بیا. فقط سالم بیا.بالاخره رسیدیم پیش خانواده مانی و من دوتا خانم و جلوم دیدم که از شباهتشون پیدا بود که با هم نسبت دارن. مامان مانی یه زن چهل پنجاه ساله ی خوش پوش بود و مامان بابکم دست کمی نداشت شصت هفتاد ساله بود به گمانم اما یکی میدید فکر می کرد این دو تا خانم کم کم ده سال جون تر از سن واقعیشون باشن . هر دو خیلی مهربون و خنده رو بودن. یه حس خوبی به آدم می دادن که نگو.خلاصه به مامانا معرفی شدم و بعد چند تا تعارف تیکه پاره کردن یه با اجازه ای گفتیم و رفتیم سمت یه میز که بشینیم.مانی: بیا بریم اونجا پیش رعنا اینا بشینیم. نمیدونم این بابک کجاست که پیداش نیست.با مانی سمت میزی که رعنا با یه پسر و یه دختر جوون نشسته بودیم رفتیم. رعنا با دیدن من لبخندی زد و از جاش بلند شد و بغلم کرد.رعنا: وای عزیزم چه خوشگل شدی. خوش اومدی. بیا که می خوام تو رو به بچه ها معرفی کنم.دست من و گرفت و به دختر و پسری که کنارش بودن اشاره کرد و گفت: این آقا خوش تیپه شوهر بنده پیمان. این خانم خوشگل هم خواهر مانی، مهناز. خدارو شکر اصلاً به مانی نرفته و خیلی ماهه.با لبخند اعلام خوشبختی کردم و با تعارف رعنا کنارشون نشستم. مانی: چه طوری پیمان؟ تو که هنوز زنده ای. گفتم تا حالا این رعنای گودزیلا خوردتت.رعنا محکم زد پس کله ی مانی. مانی هم آخی گفت و با دستش کله اش و گرفت.مانی: چته رم کردی دوباره.رعنا: درست صحبت کن مانی وگرنه من می دونم و تو.مانی: خوب همین کارا رو میکنی که بهت میگم گودزیلا دیگه.رعنا خیز برداشت که دوباره بزنه پس کله ی مانی که مانی از جاش پرید و در رفت. بعدم یکی صداش کرد و رفت ببینه چی کارش دارن. ما دیگه مرده بودیم از خنده.صدای آهنگ و موزیک کل ساختمون و برداشته بود کلی دختر و پسر جوونم وسط سالن مشغول رقص بودن. یه پسره اومد و دست مهناز و گرفت و بردش وسط.رعنا رو به من گفت: سوگند جون تو نمی رقصی؟وای همین یک کارم مونده بود که با این کفشا بیام مثل غازم برقصم. لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم شما بفرما ممنون.رعنا هم وقتی بعد کلی اصرار دید من برقص نیستم دست پیمان و گرفت و رفتن وسط.داشتم رقص مهمونا رو نگاه می کردم که یه صدایی از پشتم سلام کرد.-: سلام خوش اومدین.برگشتم و با دیدن بابک خشکم زد. نفس کم آورده بودم. خیلی خوشتیپ شده بود. یه شلوار لی تیره با یه پیراهن مردونه ی سرمه ای آستیناشم تا کرده بود تا آرنج بر عکس مانی کروات نزده بود و دوتا دکمه ی بالای پیراهنش باز بود. عضلات برجسته ی بازو و سینه اش از رو لباسم پیدا بود.همین جور مات داشتم نگاهش می کردم. اونم مات خیره شده بود به من که یه دفعه صدای مانی ما رو به خودمون آورد. نفسم برگشت و ریه هام بالاخره هوا پیدا کردن.مانی: اه بابک تو اینجایی یه ساعت دنبالت می گردم. سوگند و آوردم به زور.یه ابروی بابک با شنیدن اسمم از دهن مانی بالا رفت.مانی: اگه نمی رفتم دنبالش می خواست جیم بزنه. وای اینجا چقدر گزمه پختم.مانی کتش و در آورد و گذاشت پشت صندلی.بابک اخم کرده بود. مانی رو به من گفت: بیا بریم برقصیم.تا خواستم مخالفت کنم دیدم دستم کشیده شد و من تقریبا" پرت شدم وسط جمعیت. یاد این تام و جری افتادم که یه هو دست تام کشیده میشه و دو متر میره جلو اما بدنش سر جاشه بعد با سرعت نور بدنش پرت میشه میرسه به دستش. منم همون شکلی بودم.به زور خودم و رو اون کفشا نگه داشتم و با مانی رقصیدم. مانی با آهنگ می خوند و خیلی هم قشنگ می رقصید من ضایع هم بیشتر درجا می زدم و دستمو تکون میدادم. یه لحظه چشمم افتاد به کنارم دیدم بابک داره با یلدا میرقصه اما حواسش به یلدا نیست. یلدا هم نامردی نمی کرد همچین دست انداخته بود دور گردن و کمر بابک و با هر حرکتش خودش و می چسبوند به بابک که من جای بابک میخ رقص و حرکات ماری یلدا شدم.یه دور که رقصیدیم به مانی گفتم بسه من میرم بشینم. تا خواست مخالفت کنه یکی صداش زد و مانی هم دیگه چیزی نگفت. منم خوشحال و شاد و خندون رفتم رو صندلیم نشستم. پام درد گرفته بود نه که عادت به این کفشا نداشتم اذیتم می کرد. داشتم با دست زانوهامو ماساژ می دادم که حس کردم یکی کنارم نشسته. سرمو بلند کردم ببینم کیه که دیدم بابک اومده نشسته کنارم و با اخم زل زل نگام میکنه.اونقدر هول شدم که نگو هم از اخمش هم از جذبه ی نگاهش. دستپاچه و بی اختیار از جام بلند شدم و گفتم: سلام مهندس شایان.اخمش عمیق تر شد. این چرا امروز انقده بد اخم شده؟بابک: علیک سلام. خوش اومدین. چرا ایستادین؟ من: همین جوری ... بشینم؟وای خدا من چقدر خنگ شدم نمی دونم اینا چه دری وریه که من میگم. اما انگار خنگ بازی من تاثیر داشت بابک اخمش کم شد و یه نیمچه لبخند زد. از جاش بلند شد و جلوم ایستاد و گفت: حالا که وایسادین افتخار یه دور رقص و بهم می دین؟من عین گیجا: من .... رقص ... چرا؟؟؟ای دختر چرا هم شد سوال؟ برای اینکه دور هم باشیم خوب. خدا جون قربونت باز این بد اخم نشه.بابک یه ابروش و داد بالا و گفت: برای اینکه برقصیم.بعد با یه لبخند گفت: برای مجلس گرم کنی.وا ... بابک داره شوخی میکنه؟ گوشام درست شنیده؟ چشام درست دیده؟ نکنه یکی دیگه باشه خودش و جای بابک جا زده باشه . آخه نه که بابک معمولا" جدیه و اونی که شوخی میکنه مانیه اصلا" باورم نمیشد که بابکم بتونه شوخی کنه.بابک که دید من مبهوتم خودش دستم و گرفت و بردم وسط منم مثل یه بره دنبالش رفتم. راستش انقدر بابک چشمم و گرفته بود با اون تیپش که نگو. علاوه بر اون از شوخی کردنش تعجب کرده بودم که اصلا" نمی دونستم دارم چی کار می کنم.یه آن به خودم اومدم دیدم بابک دستهاش و انداخته دور کمرم و دستهای منم گذاشته رو شونه اش و آروم آروم من و خودش و به چپ و راست تکون میده. وا این چرا همچین میکنه چرا پس نمیرقصیم؟یه نگاه به دور و برم کردم دیدم همه جا پره از دختر پسرایی که زوج شدن و دارن همین مدلی میرقصن. رعنا و پیمان هم بودن. مانی هم دست یه دختره رو گرفته بود داشت میرقصید. تازه دوزاری قابلمه ی من افتاد که داریم تانگو می رقصیم. واه چه غلطا از کی تا حالا من با مهندس بابک شایان این جوری صمیمی شدم که بیام تو بغلش این مدلی برقصم؟یه لحظه سختم شد. خجالت کشیدم خواستم خودم و از بین دستای بابک عقب بکشم و برم سر جام بشینم اما تا یه تکون خوردم انگاری بابک فهمید می خوام چی کار بکنم که دستش و دور کمرم محکم تر کرد و آروم دم گوشم گفت: کجا رقصمون هنوز تموم نشده. خسته شدی؟دیدم بهترین راه برای خلاصی از دستش اینه که تایید کنم خسته شدم واسه همینم گفتم: آره خسته شدم.حس کردم عضله هاش منقبض شدن و دستش که دور کمرم بود مشت شده. سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کنم دیدم با اخم داره نگاهم میکنه آروم گفت: چطور با مانی که میرقصی خسته نمیشی؟ یعنی من انقدر خسته کنندم برات؟من مات: مهندس شایان این چه حرفیه ؟ مانی ...بابک: مهندس شایان؟ چرا من مهندس شایانم اما مانی همون مانی؟ مگه من اسم ندارم سوگند؟ مگه بابک چشه ؟ای خدا به دادم برس این پسره چرا همچین می کرد. منم که کلا" امشب از دنیا غافل بودم. خدایی یکی من و نمیشناخت فکر می کرد سکته ایم که با دهن باز مدام زل می زنم به بابک. اما نمی دونم وقتی این حرفا رو می زد چرا گرم میشدم. انگار خوشم میومد. حتی دیگه از این که دارم این جوری می رقصم هم خجالت نمیکشیدم. بابک: من آدم حسودی نیستم اونم حسودی به مانی که خیلی دوسش دارم. اما نمی دونم چرا وقتی میبینم اون با تو اینقدر راحته و نزدیک و من انقدر ازت دورم کفری میشم. میتونی منم به اسم کوچیک صدا کنی؟ می تونم سوگند صدات کنم؟همچین این حرفا رو میزد که دلم نمیومد بگم نه ولی آخه چطور میشد؟ اون رئیس بود و من کارمندش.من: آخه شما رئیسمین این اصلا" درست نیست.بابک چشماش و بست و یه نفس کشید و آروم چشماش و باز کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت: باشه تو شرکت مهندس شایام صدام کن اما پامون و که از شرکت بیرون گذاشتیم من میشم بابک باشه؟تو چشماش نگاه می کردم و به صدایی که به همه ی وجودم رخنه میکرد گوش میدادم. دوست داشتم میشد و اون هیچ وقت حرف زدن و تموم نمیکرد و من میتونستم همیشه و همیشه به صداش گوش بدم. فقط تونسته ام یه کله تکون بدم که یعنی باشه. یهو اخمای عمیق بابک باز شد و جاش و به یه لبخد خیلی قشنگ داد. داشتم زل زل بهش نگاه میکردم. آخه چرا من نمیتونم به این آدم نه بگم؟ چرا نمیتونم در برابر صداش مقاومت کنم؟ بابک حلقه ی دستاش و دورم تنگ تر کرد و من و بیشتر به سمت خودش کشوند. نمی خواستم انقدر نزدیکش باشم امشب به اندازه ی کافی سه کرده بودم همش مثل مه و ماتا بهش نگاه میکردم. سرم و آوردم پایین که به چشماش که میخندید نگاه نکنم، چشمم افتاد تو یقه ی بازش. ایول عضله. چی ساخته. همین جور میخ سر و سینه ی بابک شده بودم که آهنگ تموم شد.خدا جون شکرت به موقع بود حسابی. برای فرار از دست بابک و این حس کنه ای که تو وجودم بود و اصلا" نمی دونستم چیه سریع با آخرین سرعت رفتم سر جام نشستم. تا اومدم تو جام جا به جا بشم دیدم که بابکم اومده کنارم نشسته.اه این کی اومد من تند تند اومدم این چه جوری به من رسید؟ چه حرفی میزنم منا معلومه که این بابک با این لنگای درازش ده قدم من و با دو قدم طی میکنه. قدش یه چند سانت ناقابل بلند تر از مانی بود اما زیاد پیدا نبود.خدا رو شکر اومد کنارمو بدون حرف به رقص مهمونای وسط سالن نگاه کرد.داشتم به رقص مهمونا نگاه می کردم که یلدا از بین جمعیت اومد و یه نگاه تحقیر آمیز به من انداخت و با عشوه و ناز دست بابک گرفت کشید و گفت: بابک جون عزیزم چرا نشستی بیا بریم برقصیم با هم.بابک: نه تو برو من خسته ام می خوام یکم بشینم.یلدا: اه بابک خودت و لوس نکن پاشو دیگه.هی این یلدا با تمام زورش دست بابک و می کشید اما دریغ از اینکه بابک یه میلیمتر از جاش تکون بخوره. یلدا که دید زورش به بابک نمی رسه صداش و یکم پایین آورد اما نه اونقدری که من نشنوم. با یه نگاه بد به من اشاره کرد و رو به بابک گفت: به خاطر این منشیه عتیقه نمی خوای بیای؟بابک عصبانی یه چشم غره به یلدا رفت و با حرص به یلدا گفت: یلدا بسه دیگه گفتم نمی خوام برقصم تو هم ادامه اش نده و برو.اونقدر بابک محکم این حرف و زد که من جای یلدا خودمو جمع و جور کردم. یلدا هم که ناراحت شد بود یه چشم غره به من رفت و راش و گشید رفت وسط جمعیت.منم از ترسم آروم سر جام نشسته بودم و هیچی نمیگفتم.یه دور دیگه ی رقص تموم شد و یه آهنگ دیگه زدن که همه دوباره به ورجه وورجه افتادن. موزیکش خیلی قشنگ بود محو آهنگ شده بودم. هم زمان با خوندن خواننده بابکم زیر لبی شروع به زمزمه ی آهنگ با همون ریتم خواننده کرد. خیلی قشنگ میخوند.هم پرسه ی خاطراتم من مثل قدیم پابه پاتمهواتو داره باز این دل تنهااین لحظه ها خالی از منه می پرسی چرا عاری از منهنداره ارزشی بی تو این دنیاااااااااااااااچشمای تو همه رویامنباشی پیش من بی تو تنهام نزار از دست بره توی غم این مااااااااااااااااااا می تونی که بگیری دستای عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو دوباره بیااااااااااااااامی تونی که بتابی، رو تن این شب سرد ، رد بشیم از این پاییز خسته و زردتا اوج بهارررررررررربا من بمون تا همیشهنزار ویرون بشم مثل شیشه تمام قصه رو به دلت بسپاربر گرد از این غم ممتد،نذار بگن عاشقش دیگه جا زد،نذار بشه خاطره آخرین دیدارررررررررررمی تونی که بگیری دستای عاشقم و تا بگذره از چشام رد غمودوباره بیااااااااااااااااامی تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و زردتا اوج بهارررررررررررررررررمی تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و سردبریم تا اوج بهارررررررررررررررررآهنگش با آدم حرف می زد. نمی دونم کی اشکام در اومد نمی دونم از کی به صورت بابک نگاه می کردم. اما اون لحظه بابک و نمی دیدم صدای مهران و میشنیدم که این آهنگ و زمزمه میکنه. مثل یه پیغام بود یه دل نوشته. نمی دونم چقدر گریه کردم. بابک روش به سمت سالن بود و متوجه ی من نبود. نفس کم آوردم ریه هام اکسیژن می خواست برای پیدا کردن اکسیژن چند تا نفس عمیق و صدا دار کشیدم که بابک و متوجه من کرد. تا برگشت من و با اون حال دید دست پاچه شد و تندی نزدیکم شد و با نگرانی گفت: سوگند، سوگند چی شده؟ نفس بکش، نفس بکش، یه دفعه چی شد تو که خوب بودی؟بابک زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد و همون جوری که من و از سالن بیرون می برد آروم گفت: بیا بریم بیرون تو هوای تازه شاید بهتر نفس بکشی. اینجا هواش خفه است.نرسیده به در سالن بودیم که مانی خودش و به ما رسوند. با نگرانی رو به بابک کرد و گفت: بابک چی شده؟ سوگند چته؟ حالت خوب نیست؟چشمش افتاد به صورت اشکی من.مانی: بابک این دختره چرا گریه میکنه؟ باز تو چیزی گفتی؟ کاری کردی؟بابک: نه بابا من کاری نکردم داشتم آهنگ می خوندم که دیدم زل زده بهم و گریه میکنه.از سالن بیرون اومدیم و بابک من برد سمت میز و صندلی که رو تراس بود نشوند و خودشم کنارم نشست و رو به مانی گفت: مانی برو براش یه لیوان آب بیار.مانی هم تندی رفت که آب بیاره.بابک: سوگند چی تو رو انقدر ناراحت کرده ؟ کاش به من میگفتی. کاش دلیل غم تو نگاهتو بهم میگفتی. کاش سر سوزن بهم اعتماد داشتی که باهام درددل کنی.بابک کلافه بود و تند تند حرف میزد و دست تو موهاش میکشید. اومد نزدیکم و با دست پشتم و ماساژ داد تا نفس کشیدنم بهتر بشه.من که تو عالم خودم بودم اصلا" بابک و نمی دیدم. تو خاطرات و رویاهام غرق بودم زمان و مکان و یادم رفته بود. وقتی بابک اون حرفا رو زد بهش نگاه کردم اما بابک و ندیدم جلوم مهران نشسته بود که با چشمای نگران ازم سوال میپرسید و می خواست علت ناراحتیمو بدونه. دلم براش تنگ شده بود به تعداد تمام شبایی که تنهایی اشک ریخته بودم به تعداد تمام روزایی که بی اون سر کرده بودم به تعداد تمام دلتنگیام و حرفهای نگفته که تو خودم دفن کرده بودم دلتنگش بودم. طاقتم تموم شده بود این دوری و نمی خواستم. نمی خواستم تنها بمونم . نمی خواستم حرفامو قورت بدم. با بغض و چشمای گریون رو به مهران گفتم: یعنی تو نمیدونی؟ تو که بهتر از همه باید بدونی. چرا تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی؟ چرا روز آخر به خدا گفتی دیگه عمری نمی خوام؟ تو که هم پرسه ی خاطراتم بودی کجایی که هوامو داشته باشی؟ همه ی این روزا و لحظه ها بدون تو و حضور توئه. دیگه تنهای تنهام دیگه رویایی ندارم دیگه آرزویی نمونده همه ی روزام سرد و پاییزیه همیشه برگریزونه برام.داغون شدم . چرا رفتی؟ چرا نموندی؟ چرا تحمل نکردی؟ چرا جا زدی و تنهام گذاشتی؟ بهترین خاطره ی عمرم آخرین دیدارمون بود. می خواستی کاری کنی که همیشه یادت باشم؟ که بی تو نتونم زندگی کنم؟ به من نگاه کن دیگه چیزی ازم نمونده همش تویی دیگه سوگندی نمونده. چرا این کارو باهام کردی؟ چرا؟دستامو مشت کردم و به خیالم به سینه ی مهران میکوبیدم و مدام میگفتم چرا؟ چرا؟وقتی به هق هق افتادمو دیگه جونی برای مشت زدن نداشتم آروم سرمو رو سینه ی مهران گذاشتم و سعی کردم عطر تنش و حس کنم.بابک متعجب از کارای من و متاثر از حرفا و حال زار من مات مونده بود و هیچی نمیگفت حتی وقتی با مشت به سینه اش می کوبیدم هم فقط با چشمای ناراحت و نگران بهم نگاه می کرد. سرمو که گذاشتم رو سینه اش آروم دستاش و دورم انداخت. موهام و نازکرد و آروم دم گوشم گفت: چه دل پری داری سوگند. کی این بلا رو سرت آورده؟ آخه کی دلش اومد تنهات بزاره و بره؟ بابک آروم آروم حرف میزد و سعی میکرد آرومم کنه. نمی دونم چقدر تو بغلش بودم. صدای مانی و شنیدم که از بابک می پرسید حالم چه طوره؟ بابکم گفت: آروم تر شده.یه دفعه با یه صدای جیغی هر سه تامون تو جامون خشک شدیم. یلدا از پشت مانی به سمتمون میومد و عصبانی و ناراحت داد می زد و میگفت: چشمم روشن سرتون این بیرون گرم منشی جونتونه. من و بگو که 2 ساعته کل ساختمون و دنبال شما گشتم. بابک خان خجالت بگش من و تو سالن تنها گذاشتی اومدی این بیرون دنبال عشق و حال اضافیت؟ این دختره رو بگو که چه خوب خودش و مزلوم و خنگ نشون داده بود اصلا" فکر نمیکردم انقدر زرنگ باشه که بتونه دو تاتون و تو تور بندازه.با چیغ چیغای یلدا یکم به خودم اومدم. تازه فهمیدم تو بغل بابکم. از یلدا و عصبانیتش ترسیدم. از اینکه تو بغل بابکم بودم خجالت کشیدم. اومدم خودمو بکشم بیرون از تو بغلش که بابک کمرمو سفت تر گرفت و من و به سمت خودش کشید و سرمم با دستش تو سینه اش فرو کرد. صدای قلبش و می شنیدم که تند تند میزد. یعنی قلبش به خاطر نگرانی برای من تند میزد یا اونم از جیغای یلدا ترسیده بود.بابک یه چشم غره ی اساسی به یلدا رفت که یلدا صداش در جا ساکت شد. بابک خیلی جدی و سرد گفت: یلدا برو تو سالن لزومی نمیبینم تو اینجا باشی. کارای من و مانی و سوگندم به تو هیچ ربزی نداره. پس تا چیزی نگفتم و کاری نکردم که از اومدن به مهمونی پشیمون بشی بی سر و صدا و حرف اضافه برگرد تو سالن.آخ که چقدر دلم خنک شد وقتی بابک این حرف و زد. انگار با یه سوزن باد یلدا رو خالی کرده باشن. پاشو کوبید به زمین و با قر روش و برگردوند و به حالت قهر رفت تو سالن. بابک آروم سرمو از رو سینه اش بلند کرد و گفت: سوگند جان پاشو آب بخور یکم حالت جابیاد. لیوان و به لبام نزدیک کرد و کمکم کرد یکم آب بخورم. حالم یکم بهتر شد و آروم شدم. نمی خواستم برگردم توی سالن. از بابک و مانی هم خجالت می کشیدم که من و تو اون حال دیدن. دوست داشتم برگردم خونه و تنها باشم. از طرفی هم مطمئن بودم با این همه گریه حتما" تمام آرایشم ریخته و صورتم افتضاح شده. بابک انگار فکرمو خوند. رو به مانی کرد و گفت: مانی تو برو تو حواست به مامان اینا باشه. منم سوگند و میرسونم خونه اش. با این حالش بره خونه و استراحت کنه بهتره.مانی یه نگاه به من انداخت که با سر حرفای بابک و تایید می کردم. رو به من گفت : تو حالت خوبه؟ مطمئن؟من: آره الان خوبم ببخشید ناراحتتون کردم.مانی: نه بابا این چه حرفیه. پس برو خونه و حسابی استراحت کن. تو شرکت می بینمت.با مانی خدا حافظی کردم و بابک رفت تو سالن و لباسا و کیفمو برام آورد و سوار ماشینش شدیم و رسوندم خونه. در تمام طول راه حس می کردم که دلش می خواد یه چیزی بگه و یه سوالی بپرسه اما خودش و کنترل کرده که نکنه من دباره حالم بد بشه و من چقدر به خاطر این کارش ممنون بودم چون آخرین کاری که اون شب دلم می خواست انجام بدم توضیح در مورد رفتارم بود. دم در خونه با کلی سفارش و نگاه های نگران بدرقه ام کرد که برم تو خونه و بعد خودش رفت. وارد خوه که شدم فقط لباسام و عوض کردم و تا 2 ساعت یه سره اشک ریختم و نمی دونم کی خوابم برد. از اول صبح کلی ذوق و شوق داشتم و دل تو دلم نبود. مهسا دو روز پیش زنگ زده بود و گفته بود به خاطر یه کاری باید بیاد تهران. می خواست بره خونه ی دائیش و یه سر بیاد منو ببنه اما من گفتم حتماً باید یک شب پیشم بمونه. اما راضی نمیشد. بعد کلی اصرار بالاخره قبول کرد که تو این دو روزی که میاد تهران یه شب بیاد خونه ی من و یه شبم بره خونه ی دائیش ...قراربود صبح جمعه حرکت کنه و تا ظهر میرسید. بهش گفتم میام ترمینال. دنبالش اما گفت: تو که ماشین نداری برای چی باید بیای ترمینال می تونم تاکسی بگیرم بیام خونه ات. آدرس دقیق خونه رو بهش دادم و از صبح بلند شدم همه جارو تمیز کردم. یه ناهارخوشمزه هم پخته بودم و بعد رفتم دوش گرفتم.تروتمیز و خوشگل مشگل منتظر بودم تا برسه. یه آهنگم گذاشته بودم و حسابی خوش به حالم شده بود. چشمامو بسته بودم و از فضا لذت میبردم که زنگ زدن. رفتم آیفون و ورداشتم دیدم مهساست. یه جیغی کشیدم و با ذوق گفتم بیاد تو. تندی رفتم درو باز کردم و منتظربودم تا تو پله ها دیدمش. با یه صدا که از هیجان و ذوق جیغ جیغی شده بود سلام کردم و رفتم جلو و سفت بغلش کردم. دلم حسابی براش تنگ شده بود مهسا هم خوشحال از دیدنم هی فشارم میداد و میزد پشتم. بعد دو دقیقه که حسابی ذوق مرگ شدیم دعوتش کردم که بیاد تو.مهسا وارد شد و یه سوتی زد و گفت: وای چه خونه ی کوچولو موچولو و جمع و جوری داری چقدرم تمیز، از تو بعیده این همه تمیزی.یه چشمکی زدم و گفتم: از تو چه پنهون که از صبح تا حالا پدرم دراومد تا اینجا رو تمیز کردم. ولی خودمونیم ثواب کردی اینجا شده بود بازار شام کلی از وسایلی که گم کرده بودم و پیدا کردم. هر دو خندیدم. مهسا رو بردم و نشوندمش و وسایلش و بردم توی اتاق گذاشتم یه گوشه و گفتم: اول چایی می خوری خستگیت در بره یا یه دفعه ناهار رو بیارم.مهسا: نه ناهار زوده گشنم نیست. چایی بهتره. فقط دستشویی کجاست؟ برم دستامو بشورم و لباسامو عوض کنم.دستشویی رو نشونش دادم و خودم رفتم چایی ریختم. یه دقیقه بعدش مهسا لباس عوض کرده بود و اومد پیش من. همون جوری که چایی رو برمی داشت گفت: چه خبر خانم مهندس چی کارا می کنی؟ اوضاع و درس و شرکت چه طوره؟من: وای که چقدر دلم تنگ شده بود یکی مهندس صدام کنه. نه که تو شرکت همه همدیگرو مهندس صدا میکنن الا منو دیگه عقده ای شده بودم. همه یا بهم میگن خانم منشی یا خانم آریا. کم کم از فامیلیم بدم اومد بس که مدام شنیدمش.مهسا: دیوونه.مهسا: یالا تعریف کن ببینم چی کارا می کنی؟من: چی رو تعریف کنم؟ مثل اینکه من بهت ثانیه ای خبر میدم یادت رفته؟ دو سه بارم این مهندس شهبازی ...مهسا: مانی؟؟؟من: چه صمیمی اسمشم میگه. آره همون مانی غافلگیرم کرد. میومد نمی دونم از کجای حرفامون گوش وایمیستاد و آخرش که تلفن رو قطع میکردم میومد جلو و هر جا رو که نفهمیده بود می پرسید. مهسا ترکیده بود از خنده.مهسا: چه آدمیه این پسره. خوشم اومد. سوگند رو دستت بلند شده. رقیب پیدا کردی این یکی دست تو رو از پشت بسته تو فضولی.من: بلا به دور من کجام این قد فضوله من اصلاً فال گوش وانمی ایستم. فقط بعضی حرفارو اتفاقی میشنوم.من تعریف میکردم و مهسا میخندید. یه یک ساعت یک ساعت و نیم بعد رفتم ناهار آوردم و خوردیم و بعد مهسا برام از کاراش گفت و اینکه اگه خدا بخواد تا یک هفته ی دیگه میره سر کار و از این یکنواختی درمیاد.کلی حرف داشتیم که بزنیم از هرکسی که می شناختیم گفتیم و گفتیم و گفتیم تاشب. ساعت دو بود که قصد کردیم بخوابیم چون من صبح باید میرفتم شرکت و مهسا هم باید میرفت دنبال کاراش و بعدم خونه ی دائیش. دو تا تشک پهن کردم کنار هم و هردو دراز کشیدیم اما هیچ کدوم خوابمون نمی برد. تو جام نیم خیز شدم و به مهسا نگاه کردم.من: مهسا بیداری؟مهسا: آره بیدارم.من: مهسا یه سؤالی ازت بپرسم قول می دی جوابمو بدی؟مهسا که کنجکاو شده بود سرش و بلند کرد و بهم گفت: چی؟من: مهسا من از اون اردوی فارغ التحصیلی یعنی از زمانی که مهران رو بردیم بیمارستان دیگه چیزی یادم نمی یاد. خیلی دلم می خواد بدونم چی شد.مهسا آروم دراز کشید و طاق باز خوابید و به سقف خیره شد. انگار داشت خاطراتش رو به عقب به زمانی که اون اتفاق افتاده بود برمیگردوند. بعد یه آهی کشید و گفت: حق داری یادت نیاد .تو اصلاً حالت خوب نبود مدام بیهوش میشدی یا اگرم بهوش بودی اونقدر شوکه بودی که چیزی نمی فهمیدی. چه روزای بدی بود. از روجا شنیدم وقتی مهران حالش بد شد و بردیمش بیمارستان تا یک ساعت بعد همه شوکه بودن و نمی فهمیدن چی شده. بعدشم که همه مدام در مورد مهران و تو حرف میزدن و هر کس یه چیزی میگفت. خب تو، تو حال خودت نبودی. وقتی مهران افتاد تو بدون توجه به بقیه خودتو رسوندی بهش. اون جور که بغلش کرده بودی و صداش میکردی و اشک میریختی همه فکر کردن یه چیزی بین شما دو تا هست. بد برداشت کردن. روجا و مریم حسابی حال همشون رو گرفتن و اجازه ندادن کسی پشتت صفحه بزاره.اما فرداش که مهران تموم کرد. دیگه هیچ کس به خودش اجازه نداد حرفی بزنه. یعنی کسی باورش نمی شد مهران به فاصله یک شبانه روز از بین بره و دیگه زنده نباشه. همه غم باد گرفته بودن. مهران خیلی بین بچه ها محبوب بود و همه دوسش داشتن. از پسر و دختر گرفته تا استادا همه ناراحت بودن و اشک می ریختن از همه بدتر وقتی بود که تو رو مثل یه مرده ی متحرک دیدن. حال همه بدتر شد. هیچ کس به خودش اجازه نداد در مورد تو فکر بد کنه حال خراب تو نشون میداد که رابطه ی تو و مهران یه رابطه ی سطحی و معمولی نبود. از طرفی مهران مجرد بود و موردی نداشت که عاشق بشه. و حال بد تو نشون میداد که شما واقعاً همدیگرو دوست داشتین. دانشگاه تا دو ماه تو عزا بود و پارچه ی سیاه زده بودن خیلی بد بود. سوگند مهران واسه همه عزیز بود همه به خاطر مرگ ناگهانیش عزادار شدن. خدایا دلم نمی خواد به اون روزا برگردم. مخصوصاً اینکه تو بعدش امید به زندگیتو از دست دادی. الان خیلی خوشحالم می بینم حالت خوبه و شدی همون سوگند شاد قبل.فقط با سر حرفش رو تأیید کردم و تو جام دراز کشیدم. مهسا نمی دونست تو قلبم چی میگذره. نمی دونست هنوزم مهران تو قلبم زنده است و همیشه همراه منه. و بدتر از اون من هر روز پام و جایی می زارم و پیش آدمی کار میکنم که صداش برام قشنگترین موسیقیه صبح روز بعد زودی از خواب بیدار شدم و تا قبل از اینکه مهسا رو بیدار کنم صبحونه رو حاضر کردم و بعد مهسا رو صدا کردم تا بره دست و صورتش رو بشوره. سر صبحانه با لبخند بهم گفت: سوگند فکر نمی کردم هیچ وقت این جوری ببینمت. واسه خودت یه کدبانو شدی دختر.خوشحال از تعریفش نیشم تا بناگوش باز شد. بعد صبحانه هر دوحاضر شدیم و از خونه زدیم بیرون. مهسا یه سری مدارک داشت که داد دست من و منم گذاشتم تو کیفم. چون کیف مهسا خیلی کوچیک بود و اون مدارک رو نمی شد نه تو کیف نه تو کوله جا کرد. تا یه مسیری با هم رفتیم و بعد مهسا رفت دنبال کاری که داشت و منم رفتم شرکت.حدود ساعت 11 بود که موبایلم زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. مهسا بود. تند تند حرف میزد و مدام به حواس پرتش گله میکرد. نگو صبح هردو مدارک و فراموش کرده بودیم. من یادم رفت که مدارک رو به مهسا بدم و مهسا هم یادش رفت که اونا رو ازم بگیره. خلاصه بعد کلی غرغر کردن قرار شد من مدارک رو براش ببرم. گفتم: یه مرخصی میگیرم و مدارک رو بهت می رسونم و زودی برمیگردم شرکت.تلفن رو که قطع کردم، استرس گرفتم آخه دفعه ی اولم بود که می خواستم در طول روز یه مرخصی بگیرم. غیراز زمان امتحانات دیگه مرخصی نگرفته بودم از طرفی هم مهسا به مدارک احتیاج داشت. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم دم دفتر رئیس و در زدم. صداشو شنیدم که گفت بفرمائید. درو باز کردم و رفتم تو. سلام کردم و رفتم کنار میزش ایستادم. سرش هنوز پائین بود و کار میکرد. وقتی دید چیزی نمیگم سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: کاری داشتید؟با من من گفتم: بله ... راستش می خواستم 2 ساعت مرخصی بگیرم.ابروی سمت چپش بالا رفت: برای کی؟من: همین الان.بابک: چرا یه دفعه؟من: کاری برام پیش اومد که باید دو ساعت برم بیرون اما برمیگردم.تو جاش صاف نشست و تکیه داد به صندلی و همون جور که بهم نگاه میکرد گفت: متأسفم نمی تونم بهتون مرخصی بدم.من با ناله گفتم: آخه چرا؟بابک: خب به خاطر اینکه من برای یه پروژه باید برم یکی رو ببینم و به حضور شما نیاز دارم. چون شما باید باشید که مدارک رو خودتون تحویل بگیرید و در جریان کارها باشید تا برای مرتب کردن شون دوچار مشکل نشید.آهم در اومده بود حالا با مهسا باید چی کار می کردم طفلی تو سرما منتظرم بود تا من مدارکش رو براش ببرم. فکر کنم قیافه ام خیلی شبیه ناله بود چون بابک یه نگاه به من کرد و یه فکری کرد و بعد گفت: خب شما می تونید بعد از کارمون برید به کارتون برسید. اصلاً من خودم میبرمتون تا از کارتون جا نمونید. کار ماهم زیاد طول نمی کشه.خوشحال از اینکه مشکلم داشت حل میشد گفتم: راضی به زحمتتون نیستم دستتون درد نکنه.بابک یه لبخند زد و گفت: زحمتی نیست خودم می خوام این کارو بکنم.بهش خندیدم و بعد از تشکر حرکت کردم که بیام بیرون از اتاق که صدام کرد و گفت: حاضر باشم که تا دو دقیقه ی دیگه راه می افتیم. چشمی گفتم و اومدم بیرون. زودی وسایلمو جمع کردم و حاضر و آماده منتظر رئیس شدم. دقیقاً دو دقیقه بعد کیف به دست اومد بیرون و وقتی منو دید که حاضر و آماده سرپا منتظرش ایستادم لبخندی زد و گفت: حاضرید؟ پس بریم.دوتایی از شرکت بیرون اومدیم و رفتیم سوار ماشین بابک شدیم. یه 10 دقیقه بعد رسیدیم به شرکت سهند و رفتیم بالا. تو کمتراز 15 دقیقه کارمون تموم شد و دوباره سوار ماشین شدیم.بابک رو به من کرد و گفت: خب خانم من در خدمتم کجا باید بریم؟یکم خجالت کشیدم آخه ناسلامتی رئیسم بود و من داشتم ازش به عنوان راننده ی شخصی استفاده می کردم. برای اینکه یه چیزی گفته باشم که بعداً پیش خودش نگه این دختره پررو و سوء استفاده گره گفتم: من می تونم خودم برم و شما رو تو زحمت نندازم.بابک لبخندی زد و گفت: شما رحمتید تا باشه از این زحمتها بودن با شما می ارزه به این کار.این پسره هم یه چیزیش میشدا این چه حرفی بود زد. از حرفش یکم سرخ شدم و گفتم: شما لطف دارید.بعدم قبل از اینکه فرصت کنه که پشیمون بشه سریع آدرس رو دادم و اونم راه افتاد. راستش اصلاً حسش نبود تو این سرما با تاکسی و اتوبوس برم. ترجیح میدادم پررویی به خرج بدم اما توی یک ماشین گرم و راحت برم و سرما رو به خودم نبینم.نزدیک جایی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم و از دور مهسا رو دیدم. یه دفعه از این که با بابک اومدم پشیمون شدم. تو دلم گفتم: کاش تنها اومده بودم الان مهسا واسه خودش یه فکرایی میکنه. اما کار از کار گذشته بود و دیگه رسیده بودیم. رو به بابک کردم و بهش گفتم: لطفاً اون جلو نگه دارید. چشمی گفت و درست همون جایی که گفته بودم؛ دقیقاً جلوی پای مهسا ترمز کرد. تشکر کردم و سریع پیاده شدم. مهسا تا چشمش به من افتاد که از یه همچین ماشین گرونی پیاده شدم چشماش گرد شد. حتی جواب سلامم نداد. همون جور با تعجب و کنجکاوی به ماشین نگاه میکرد.مهسا: سوگند این ماشین کیه؟ اون پسره کیه توش نشسته؟من: مهسا اون جوری نگاه نکن زشته. رئیسمه.مهسا با چشمای گرد منو نگاه کرد و گفت: اون چرا اومده؟ نکنه شما ...من: اه ساکت شو توهم. باید میرفتیم یه جایی بعدش لطف کرد و منو رسوند که بیام مدارکتو بدم.مهسا: این همون بابکه که تعریفش رو میکردی.با دندونهای بهم فشرده گفتم:آره. جون مادرت تابلو نکن.اما مهسا اصلاً به حرفم توجهی نمی کرد همون جور از پشت سر من زل زل زوم کرده بود توی ماشین و بابک رو نگاه میکرد آخرم اون قدر نگاه کرد که بابک متوجه شد.مهسا: وای سوگند فکر کنم فهمید دارم نگاش میکنم. اِه، اِه ... داره پیاده میشه. داره میاد جلو هه چقدر خوش تیپه. چه قد بلنده. وای چه رئیس توپی. سوگند، سوگند نگاه کن دیگه بهمون رسید.رومو برگردوندم و دیدم بابک به دو قدمی ما رسیده. بس که مهسا تابلو نگاه کرده بود طفلی پسره از روی ادب پیاده شده بود که سلام کنه. از همون دور سلام کرد. خدا خدا می کردم که این کارو نکنه.بابک: سلام حالتون خوبه؟برگشتم دیدم مهسا انگاری بهش برق وصل کرده باشن بی حرکت ایستاده. دیگه از ورجه ورجه و پرحرفی های چند دقیقه قبلش خبری نبود .مات و مبهوت وایساده بود و به بابک نگاه می کرد. حتی مژه هم نمی زد مجبوری یه سقلمه به پهلوش زدم یه تکونی خورد و با بهت گفت: سَ ... سلام ممنون شما خوب هستید؟بابک که از رفتار مهسا تعجب کرده بود یه لبخند زد و گفت: ممنون خودم شخصاً اومدم تا بابت تأخیرمون عذر خواهی کنم.یه کار فوری پیش اومد که من به کمک سوگند خانم احتیاج داشتم این شد که دیر سر قرارشون رسیدن.هر چی بابک بیشتر حرف میزد حال مهسا خرابتر می شد. کاملاً درکش میکردم می دونستم چه حسی داره. منم دفعه ی اول که صدای مهران رو با صورت بابک دیم همین حال رو پیدا کردم. اشک تو چشمای مهسا جمع شد. با لکنت گفت: اختیار دارید. شما ببخشید که من تو ساعت اداری مزاحم کارتون شدم.بابک دوباره خندید و چند تا تعاروف دیگه پروند و بعد یه با اجازه گفت و رفت کنار ماشین ایستاد مهسا همون طور مبهوت بهش نگاه میکرد و با چشم حرکاتش رو دنبال می کرد. وقتی بابک ازمون دور شد مهسا با چشمای اشکی بهم نگاه کرد و گفت: سوگند این ... این ...یه لبخند کم رنگ و ناراحت زدم و تو ادامه ی حرفش گفتم: صدای مهران.با سر جواب مثبت داد. انگار زبونش قفل شده بود شایدم چیزی به ذهنش نمی یومد که بگه همون جور که ناراحتی صورتش بیشتر می شد پرید بغلم کرد. منم بغض کرده بودم. مطمئناً اگه یکی احساس منو درک کنه اون یک نفر مهساست و حالا کاملاً پیدا بود که داره با تمام وجود درکم میکنه و می خواد آرومم کنه. اما من تو این چهار پنج ماه به بابک با صدای مهران عادت کرده بودم اما مهسا هنوز تو شوک بود. یکم تو بغلش موندم و بعد خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین. بابک درو برام باز کرد و من رفتم نشستم تو. بابکم رفت نشست پشت فرمون. از شیشه به مهسا که هنوز گیج بود نگاه کردم و لبخند زدم اونم خندید و برام دست تکون داد. بابک ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. تو افکارم غرق بودم که صدای بابک منو به خودم آورد.بابک: شما حالت خوبه؟سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. بغضمو قورت دادم و گفتم: بله ممنون.بابک: فضولی نباشه اما میشه یه سؤالی بکنم؟من: بفرمائید.بابک: اتفاقی افتاد؟ دوستت حرفی زده که ناراحتت کرده؟من: نه چیزی نشده.بابک:اما خیلی ناراحت به نظر می آی.لبخندی زدم و گفتم: نه مشکلی نیست.بابک دوباره گفت: می تونم یه سؤال دیگه بپرسم؟من: بله بفرمائید.بابک: قول می دی جواب بدی؟من: البته.بابک: از دست من ناراحتیدمن: چرا این فکر روکردید؟بابک با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت: آخه احساس میکنم وقتی دوستتون منو دید ناراحت شد. داشتم از توی ماشین می دیدمتون. قبلش داشتیم حرف میزدین و دوستت می خندید اما تا منو دید ساکت و ناراحت شد. حتی حس کردم اشک تو چشماش جمع شده، مثل ... یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: مثل تو که بار اول منو دیدی. اون روز تو هم گریه کردی. خودم اشکاتو دیدم. نمی دونم چی کار کردم که باعث ناراحتیتون میشه.اصلاً فکر نمی کردم بابک متوجه شده باشه نه اشکای روز اول من و نه گریه ی مهسا رو.نمی دونستم چی بگم اما باید یه چیزی میگفتم چون بابک بدون اینکه تقصیر داشته باشه خودش رو مقصر ناراحتی ما می دونست و ناراحت بود. واسه همین گفتم: اصلاً ربطی به شما نداره. یعنی شما کاری نکردین.بابک: پس چرا وقتی منو میبینید این حال بهتون دست میده.کلافه شده بودم باید بهش میگفتم تا الان خیلی آقایی کرده بود که به خاطر کارهای عجیب و غریبم ازم هیچ سؤالی نکرده بود.من: راستش مشکل شما نیستید، بلکه...بابک: چی...؟من: صداتون، اونه که باعث میشه هم من وهم دوستم این جور متأثر بشیم.بابک با گیجی بهم نگاه کرد کاملاً پیدا بود که چیزی نفهمیده.بابک: چرا صدام اذیتتون میکنه؟من: اذیتمون نمی کنه فقط مارو یاد یه کسی می ندازه.بابک: نمی شه بپرسم کی؟کلافه گفتم: استادمون.ابروی چپ بابک از تعجب بالا رفت._: اما چرا صدای استادتون باعث میشه شماها ناراحت بشید.بابک ول کن نبود تا از کل ماجرا خبردار نمی شد ول نمی کرد.بابک: دوسش داشتین.من: کیو دوست داشتم؟بابک: استادتون و یا باید خیلی دوستش داشته باشید یا خیلی ازش ناراحت باشید که شنیدن صداش باعث اشک ریختنتون بشه. من فکر میکنم که دوسش دارید چون یه جور خاصی به من نگاه می کردین هر دو تاتون انگار یه جورایی... غمگین بودین.خیلی خلاصه برای اینکه از فکر وخیال راحتش کنم گفتم: مرده.بابک ناباور گفت: کی؟ چی؟من: استادم مرده.بابک با ناراحتی گفت: متأسفم. اما بازم درک نمی کنم که چرا باید اینقدر ناراحت بشید.عصبی با چشمایی که از اشک پر شده بود بهش نگاه کردم و داد زدم و گفتم: استادم جوون بود. اون فقط بیست و هشت سالش بود هنوز چیزی از زندگیش نفهمیده بود و اون نباید میمرد. نباید.بعد کمی آروم تر گفتم: می دونی بدترین قسمتش کجاست؟ این که جلوی ما مرد. نمی تونی تصور کنی که دیدن مرگ یه آدم جلوی چشمات چقدر وحشتناکه.دیگه طاقت نیاوردم؛ نمی تونستم ادامه بدم نفس کم آورده بودم. به هق هق افتاده بودم و با صدا هوا رو به داخل ریه هام میکشیدم. بابک با دیدن من دستپاچه ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد بعد منو به صندلی تکیه داد و از ماشین پیاده شد. از دکه ی بقل پیاده رو یه بطری آب معدنی گرفت و اومد در سمت منو باز کرد و آروم آروم آب رو به خوردم داد.یکم که آب خوردم حالم بهتر شد. نفس کشیدن آسونتر شد. اما هنوز چشمام از اشک می سوخت. با چشمایی که به خاطر اشک تار میدید به بابک نگاه می کردم. طفلی هم ترسیده بود و هم نگران شده بود. با صدایی که به زور در می اومد گفتم: ببخشید. نگرانت کردم. ترسیدی؟یه لبخند قشنگ زد که آرومم کرد.بابک: اعتراف میکنم که خیلی ترسیدم. معذرت می خوام نباید با سؤالام اذیتت میکردم. واقعاً شرمنده ام.من: مهم نیست حق داشتی کنجکاو شی. تو این مدت مدام در برابر کارهای عجیبم سکوت کردی. ازت ممنونم.بابک: تشکر لازم نیست سوگند. من میرسونمت خونه. تو باید استراحت کنی. نمی خواد برگردی شرکت.سریع گفتم: نه میام شرکت. حالم خوبه. نمی خوام تو خونه تنها باشم. تو شرکت آروم ترم.یه لبخندی زد و گفت: هر جور راحتی.اونقدر استرس و نگرانی داشتیم که اصلاً حواسمون نبود که چقدر راحت مثل دو تا دوستداریم با هم صحبت می کنیم. بابک یکم دیگه صبر کرد تا حالم بهتر شد و بعد سوار شد و رفتیم شرکت. دیگه ام در مورد مهران ازم سؤال نپرسید. دانشگاه طبق معمول آخر هفته ها برپا بود. از صبح میرفتم دانشگاه و شب برمیگشتم. یه درس داشتیم که هم سنگین بود و هم مطالب درسیش زیاد. به خاطر همین استادمون به خاطر راحتی ما و برای اینکه پایان ترم بتونیم نمره ی خوب بگیریم گفته بود که دو سه تا میان ترم میگیره و بعد اون قسمت مطالبی که امتحان دادیم و حذف میکنه.چهارشنبه بود و قرار بود اولین میان ارم رو بدیم. کلی درس خونده بودیم و حسابی آماده بودیم. تو دانشگاهم با درنا و بیتا کلی درس خونده بودیم. ساعت امتحان با استرس رفتیم سر جلسه نشستیم. استاد یه پیرمرده با مزه بود با اینکه قیافه اش جدی بود اما مهربون به نظر می اومد. اومد و گفت: هر کس هر جا دلش می خواد بشینه لازم نیست صندلی هاتون رو تکون بدید. من بهتون اطمینا دارم که تقلب نمی کنید.منو بیتا و درنا کنار هم نشستیم. ردیف کناریمون هم آقای مهدوی و موسوی و یه پسر دیگه نشسته بودن. ما ردیف آخر بودیم و جلومون رو بچه ها گرفته بودن. استاداومد و سؤالها رو داد و امتحان شروع شد. دو دقیقه بعد استاد واسه ی خودش هی میرفت بیرون و پنج دقیقه بعد اومد. استاد مارو به حال خودمون گذاشته بود.داشتم تند تند سؤالا رو جواب میدادم که این پسره مهدوی شروع کرد. سؤال دو جوابش چی میشه؟ سؤال 6،سؤال 7.همین جور یکی یکی سؤالا رو ازم می پرسید. بس که دم گوشم وزوز میکرد تمرکزم بهم خورده بودم و جوابا یادم میرفت.مهدوی: خانم آریا، آریا، سوگند، 4 چی میشه.حسابی کفرم رو درآورده بود. برگشتم با عصبانیت نگاش کردم و آروم و با حرص گفتم: این قدر منو صدا مکنید تمرکزم بهم می خوره. اجازه بدید من جوابا رو بنویسم بعد شما از روی دستم ببینید. رو اعصاب نرید لطفاً صمیمی هم نشید.همون جور عصبانی رومو برگردوندم و دوباره شروع کردم به جواب دادن سؤالا. دیگه ساکت شده بود اما کامل روی برگه من دراز کشیده بود. دلم می خواست یه کتک حسابی بهش بزنمش.تا جوابا رو تموم کردم و کامل نوشتم از حرصم بلند شدم تندی برگه امو دادم به استاد میترسیدم یکم بیشتر بشینم جدی جدی کنترولمو از دست بدم و این پسره ی پررو رو ناکار کنم.اومدم و ایستادم دم در کلاس منتظر که بیتا و درنا بیان بیرون. اول بیتا اومد پشتش مهدوی بعدشم درنا.اصلاً دلم نمی خواست دوباره چشمم به این پسره ی رودار بیوفته. پرو اومد صاف صاف جلوی من ایستاد و با نیش باز گفت: دستتون دردنکنه خانم آریا، اما چرا این قدر زودبلند شدید؟ مجبور شدم بقیه ی سؤالا رو از روی جزوه بنویسم.پسره ی پررو چه گله هم میکرد. تحویلش نگرفتم حتی جوابشو ندادم رومو کردم سمت بیتا و با اون حرف زدم. مهدوی هم وقتی دید جوابش رو نمی دم رفت با درنا حرف زد.آروم به بیتا گفتم: بیتا ترو خدا زود از اینجا بریم دیگه تحمل این پسره ی مسخره رو ندارم. حالم داره بهم میخوره از لوس بازیش.بیتا با خنده و تعجب گفت: چرا؟ مگه چی شده.من: اول بریم از اینجا بعد برات تعریف میکنم.بیتا یه نگاهی به من کرد و فهمید جدی حالم بده. رفت کنار درنا و مهدوی ویه ببخشید گفت و دست درنا رو کشید و با خودش آورد. از ساختمون که بیرون اومدیم یه نفس راحت کشیدم و رفتم روی یه صندلی نشستم. بیتا اومد کنارم و نشست و گفت: حالا زود بگو چی شده که مردم از فضولی. تو با این مهدوی چه مشکلی داری؟من: هیچی فقط نمی خوام ببینمش تحملش رو ندارم.بعد مجبور شدم کل داستان رو براشون تعریف کنم. بیتا و درنا دلشون رو گرفته بودن و می خندیدن. منم حرص می خوردم نمی فهمیدم کجای چیزی که تعریف کردم خنده داره. بیتا با دست منو نشون داد و گفت: وای سوگند اگه می تونستی الان قیافه تو ببینی. معرکه است. انگار داری منفجر میشی.درنا: مثل آتشفشان شدی.من: یعنی این قدر تابلوئه؟بیتا: خیلی. خوب شد آوردیمت بیرون وگرنه پسره رو می کشتی جدی. الان که داری تعریف میکنی این قدر حرص می خوری پس ببین سر جلسه چه حالی داشتی. دختر تو چه جوری امتحان دادی.بعد اینکه بیتا و درنا حسابی بهم خندیدن جوری که خودمم خنده ام گرفت رفتیم یه چایی بخوریم.هفته ی بعد درنا اومد نشست کنارمون و با آب وتاب برامون تعریف کرد که بعد امتحان که می خواست بره کرمان، این پسره مهدوی با یکی از همکلاسی هامون که یه مرد چهل و پنج شش ساله بود با ماشین مهدوی می خواستن برن کرمان گویا مهدوی اونجا کار داشت این آقای رحمتی رو هم با خودش میرسوند شهرشون؛ انگاری فهمیده بود درنا هم میره کرمان اومد و بهش گفت که من میرسونمتون کرمان نمی خواد با اتوبوس برید.درنا یکم تعارف کرد و بعد از خداخواسته سوار ماشین مهدوی شد چون اصلاً دوست نداشت سه ساعت وایسه تو ترمینال تا زمان حرکت اتوبوس کرمان بشه.توی راه هم این آقای رحمتی و مهدوی مدام از درنا در مورد بچه های کلاس سؤال میپرسن و این درنا هم که دهنش چفت و بست نداره هر چی راجع به هرکی می دونه میگه.تا اینکه مهدوی بر میگرده میگه: این دوستتون خانم بد اخلاقه چرا با همه دعوا داره؟درنا هم میگه: با همه دعوا نداره فقط با شما این جوریه.درنا هم برای اینکه مهدوی رو ساکت کنه میگه: سوگندو بی خیال اون عاشقه واسه همین این جوریه.وای که چقدر اون روز از دست درنا حرص خوردم. آخه یکی نبود به این دختر بگه تو چرا بی اجازه در مورد بقیه حرف میزنی. شاید یکی دوست نداشته باشه پشت سرش شایعه درست کنید. از بچه ها شنیده بودم که این مهدوی برای همه از دختر و پسر گرفته تا استادا اسم گذاشته و این جور که درنا میگفت اسم منم «بد اخلاق» بود.یه حسی بهم میگفت برم این مهدوی رو بزنم له و لوردش کنم اما باز جلوی خودمو گرفتم. گفتم این پسره ارزش وقت گذاشتن نداره.کاملاً متوجه بودم که مهدوی زاغ سیامو چوب میزنه تا سر از کارم دربیاره اما توجهی بهش نداشتم. مدام سعی میکرد خودش رو بهم نزدیک کنه و سر حرف رو باز کنه اما بهش رو نمی دادم.پنج شنبه بود و دم غروب حدود ساعت پنج اینا بود تقریباً کلاسمون تموم شده بود و با بیتا و درنا قدم زنان راه میرفتیم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. شماره ناآشنا بود با کنجکاوی گوشی رو برداشتم._: الو سلام.صدا: سلام خانم آریا حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم. شماره تون رواز مانی گرفتم. کار مهمی داشتم باهاتون.بابک بود تعجب کرده بودم که چرا زنگ زده بود و باهام چی کار داره.من: خواهش میکنم، بفرمائید. مشکلی نیست.بابک: خانم من به کمکتون نیاز دارم. دنبال یه پرونده میگردم که سه شنبه بهتون داده بودم امروز بهش نیاز دارم اما هرچی میگردیم پیداش نمی کنیم. این بود که ناچاراً مزاحم شما شدم. میشه لطف کنید و بیاید شرکت و پرونده رو پیدا کنید؟من: بله، حتماً، اما کی؟ الان؟بابک: بله اگه میشه همین امشب، پرونده ی مهمیه؛ امشب باید روش کار کنم فردا صبح باید برم شمال. می دونستم امروز دانشگاهید. می تونید بیاید؟من: بله، بله، وقتی این قدر پرونده مهمه حتماً میام.بابک: ممنون میشم من تا پنج دقیقه ی دیگه جلوی در دانشگاهتونم. میام دنبالتون که زیاد تو زحمت نیوفتید. یه جوری جبران محبتتون رو بکنم.من: ممنون، راضی به زحمتتون نیستم خودم میام شرکت.بابک: دیگه دیره نزدیک دانشگاهم، پس فعلاً، میبینمتون.من: باشه خداحافظ . گوشی رو قطع کردم. بیتا و درنا ایستاده بودن و برو بر بهم نگاه میکردن.بیتا: کی بود؟ کجا باید بری؟درنا: کی می خواد بیاد دنبالت؟من: رئیسم بود. باید برم شرکت یه پرونده رو پیدا کنم. فردا صبح می خواد بره شمال پرونده رو لازم داره.بیتا: جدی؟ کجا می یاد؟ دم دانشگاه؟من: آره گفت تا 5 دقیقه دیگه می رسه.درنا: اه پس چرا وایسادی؟ بریم که الان دو دقیقه اش گذشته.بعد دستمو کشید و منو برد سمت ورودی دانشگاه. با تعجب به این دو تا که از من بیشتر عجله داشتن نگاه کردم.من: حالا شما چرا اینقدر عجله دارید؟بیتا: تو هم خنگی دیگه. می خوایم رئیستو ببینیم.من: می خواین با من بیاید؟درنا: نه ما دم دانشگاه وایمیستیم و از دور نگاه میکنیم. نگران نباش.من: باشه خوبه.رسیدیم دم دانشگاه، یه نگاهی به اطراف کردم و بابک رو دیدم که ایستاده کنار ماشین و تکیه اش رو داده بود به در ماشینش. به بیتا اشاره کردم. رسیدیم دم دانشگاه، یه نگاهی به اطراف کردم و بابک رو دیدم که ایستاده کنار ماشین و تکیه اش رو داده بود به در ماشینش. به بیتا اشاره کردم._: اوناهاش اونجاست. همونیه که کنار ماشین سیاهه ایستاده.بیتا: کدوم، کدوم، وای همون که کت شلواریه؟درنا: عجب تیکه ای چه خوش تیپ و خوشگله.بیتا: کوفتت بشه رئیس به این خوبی.از حرفاشون خنده ام گرفت. همون جور که می خندیدم باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سمت بابک. مهدوی کنار ماشینش ایستاده بود ماشینش فاصله ی زیادی تا ماشین بابک نداشت.مهدوی: خانم آریا کجا تشریف می برید؟ می تونم برسونمتون.خیلی سرد ازش تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. بابک که از دور منو دید یه لبخندی زد و برام دست تکون داد منم تو جوابش دست تکون دادم. این همون لحظه ای بود که از جلوی مهدوی رد شدم. اونم با تعجب مسیر نگاهمو دنبال کرد و بابک رو دید. از فضولی همون جا ایستاد تا سر در بیاره بابک کیه.منم از قصد رفتم کنار بابک و بیش از حد خودمو بهش چسبوندم که مهدوی الاغ ببینه ما به هم خیلیییییییییی نزدیکیم. با لبخند خیلی صمیمی به بابک گفتم: سلام خوبی؟ کی رسیدی؟ خیلی وقته منتظری ببخشید دیر کردم.بابک که یکم گیج شده بود خندید و گفت: نه الان رسیدم. ببخشید...سریع پریدم تو حرفش تا یه وقت گند نزنه به نقشه ام. و با رسمی حرف زدن بند و آب بده. می دونستم که مهدوی پشت سرم حرف درآورده که من یکی رو دارم که این جوری سردم. می خواستم حالا که داره شایعه درست میکنه و منم نمی تونم جلوش رو بگیرم با نشون دادن بابک که از نظر تیپ و قیافه و دک و پوز صد تا بهتر از مهدوی و نوچه های حرف درآر دروبرشه یه تو دهنی بهش زده باشم.ببینم حالا که فکر میکنه بابک دوستمه بازم خودشیرینی میکنه یا نه. خدایش بابک با این تیپ و قیافه و کلاس و استیل سنگین با اون ماشین مدل بالاش تو دهنی خوبی برای مهدوی بود.من: خیلی خوب بریم دیگه.بابک لبخندی زد و درو برام باز کرد و بعد از اینکه نشستم و درو بست و رفتم از اون طرف سوار ماشین شد. لحظه ی آخر یه نگاه به مهدوی کردم که با دهن باز و متعجب به من و بابک نگاه میکرد.دلم خنک شده بود. مطمئنن دیگه جرأت نمی کرد پشت سرم حرف درآره.اون جلوی بابک جوجه بود. بابک با اون قد و هیکل ساخته شده 10 تا مثل مهدوی رو هم زمان حریف بود.یه لبخند رضایت آمیز زدم و برگشتم سمت بابک که داشت به من و لبخند شادم نگاه میکرد.همون جور که ماشین و راه می نداخت گفت: خیلی خوشحالید. نمی دونم چرا ولی احساس میکنم همین الان یکی و سرجاش نشوندید. اون لبخند روی صورتتون لبخند پیروزیه.خیلی پسر زرنگی بود و حس قوی داشت. قبلاً هم چند باری بدون اینکه حرفی بزنم حدسای دقیقی زده بود از حرفش تعجب نکردم فقط لبخندم عمیق تر و گشاد تر شد.بعد یادم اومد که چه جوری خوشحال واسه خودم باهاش صمیمی حرف زدم و خودمو بهش چسبوندم. اونم آقایی کرد و به روم نیاورد. یکم خجالت کشیدم و لبخندم رو جمع و جور کردم. اما خوشحالی تو صدام پیدا بود. با اینکه سعی کردم خودم رو شرمنده نشون بدم اما نمی شد.من: شرمندتونم.بابک: برای چی؟منک برای چند دقیقه پیش... می دونید.... اون موقع که دیدمتون... اون جوری... اون جوری سلام علیک کردم...بابک با شیطنت خندید و گفت: سلامت چه جوری بود؟ زیاد پشیمون نشون نمیدی.زیرچشمی نگاهش کردم. داشت لذت می برد. کامل برگشتم طرفش و بهش نگاه کردم. رو صندلیم یکم کج شدم و تکیه ام رو به در دادم تا کامل رو به روم باشه. بعد گفتم: می تونم باهاتون راحت حرف بزنم.با لبخند گفت: البته چرا که نه.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ممنونم. هم به خاطر اینکه اجازه دادید راحت حرف بزنم هم به خاطر کمکی که امروز بهم کردین. بدون اینکه خودتون بدونید یه لطف بزرگ در حق من کردین که تا عمر دارم ازتون ممنونم. شما کمکم کردید که یه درس حسابی به یه آدم مزخرف بدم. حالا دیگه دهن گشادش رو میبنده و برای کسی حرف در نمی آره. پسره ی دلقک، کودن. احتیاج داشت که یکی سرجاش بنشوندش. بابت چند دقیقه ی قبل هم ازتون ممنونم. ببخشید که باهاتون صمیمی حرف زدم ولی لازم بود که یکی فکر کنه ما بهم نزدیکیم تا از شما بترسه و حساب کار دستش بیاد. اصلاً قصد نداشتم ازتون سوء استفاده کنم.حاضرم محبتی که به من کردید رو هر جوری که بخواید جبران کنم.حرفم که تموم شد یه نفس راحت کشیدم و آروم نشستم و به بابک نگاه کردم. بدون اینکه بخوام به عادت قدیمی تند تند و بدون نفس گیری حرف زده بودم و هرچی تو فکرم بود رو به زبون آورده بودم. یه لحظه نگران شدم که نکنه حرف بدی زده باشم، اما صورت و نگاه خندان بابک نشون میداد که گند نزدم.بابک همون جور که می خندید گفت: چه طور این همه حرف رو اینقدر تند گفتید؟ خیلی جالب بود.شانه بالا انداختم و گفتم: خب وقتی عصبی میشم حرفها همین جوری از دهنم میاد بیرون.بابک: آهان خوبه. خوب در مورد حرفات. فکر کنم می خواستی به یه پسر درس بدی همون که با چشمهای گرد و دهنی باز کنار 206 ایستاده بود. خب من میگم کارت خوب بود چون با قیافه ی وارفته ای که من دیدم مطمئناً دیگه کارت نداره و شما می تونی، راحت باشی. در مورد کاری که گفتی من برات کردم باید بگم که خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بهت بکنم. پس نمی خواد ازم تشکر کنی.بعد یه فکری کردو گفت: در مورد مدل حرف زدنت. انگار تو هنوز با من راحت نیستی. یکی درمیون شما میگی و فعل ها رو جمع می بندی. بابا خودتو راحت کن و شما و جمع و بیخییال شو. من خودم آدم راحتی هستم و زیاد رسمی حرف زدن رو دوست ندارم اما تو محیط اداری اونم تو شرکت ما که همه با هم دوست و فامیل هستن باید یه رسمیتی به کار ببریم تا کارا بهتر پیش بره. البته همه با دل و جون کار میکنن.آقا و خانم گفتن فقط تو شرکته، بیرون شرکت دیگه لازم به رسمی حرف زدن نیست. الان اینجا نه من رئیس ام نه تو منشی پس موردی نداره که بیرون از شرکت غیر رسمی حرف بزنیم و همدیگر رو با اسم کوچیک و تو خطاب کنیم. یادت رفته سوگند تو بهم قول دادی.با اینکه خودمم از این همه آقا و خانم گفتن خسته شده بودم و از خدام بود که یکم حرف زدنم راحت کنم اما گفتم اگه همین اول قبول کنم شاید بگه چقدر پرروام و منتظر بودم واسه همینو با اینکه قول داده بودم اما هنوز ازش یکم خجالت می کشیدم خوب. گفتم:" ولی آخه شما رئیس شرکتید و خب این یه ذره..." بابک: یه ذره چی ؟ وقتی خودم میگم راحت باش تو چرا سختش میکنی؟ من که دیگه رسمی صدات نمی کنم تو اگه دوست داری رسمی باش. تو هر دفعه باید این بحث و پیش بکشی؟وای خدا آق گربه هه عصبانی شد الانه که پنجول بکشه. یه فکری کردم دیدم عمراً من خودم اند راحتی و کوتاه کردنم حتی سر امتحانم واسه استاد تلگرافی و تیتروار می نویسم حالا اینجا بیام این همه پسوند و پیش وند به حرفام اضافه کنم و حرف دوکلمه ای رو تو دو تا جمله بگم؟ هیچ وقت.سریع از ترس اینکه پشیمون بشه و یا بازم قاطی کنه گفتم: نه،نه قبوله رسمی حرف زدن کنسل.بابک: حالا می تونیم راحت باشیم. ببین سوگند بدون تعارف میگم اگه اون پسره بازم دردسر درست کرد حتماً بهم بگو یه کاری میکنم که دیگه به فکر اذیت کردن نیفته.من: نه بابا فکر نمی کنم دیگه جرأت کنه. خودم اصلاً تحویلش نمی گیرم واسه همین حسابی سوخته امروزم که تو رو دیده با این قدو قواره خب دیگه..یکی من و بگیره در عرض دو سوت پسر خاله شدم.بابک خندید و گفت: پس این قدو قواره یه جا به درد خورد.خلاصه رسیدیم شرکت و رفتم پرونده رو پیدا کردم و دادم به بابک می خواستم برم که بابک گفت صبر کنم منو میرسونه خونه هرچی گفتم خودم میرم گوش نکرد. منم شاد از این که راحت در خونه میرسم قبول کردم. منو برد دم خونه رسوند و بازم به خاطر پرونده تشکر کرد و رفت.از اون روز به بعد مهدوی دیگه حرفی نزد و سعی میکرد کمترم دم پر من بیاد. این راحتی و آرامش رو از بابک داشتم.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 83
  • بازدید ماه : 226
  • بازدید سال : 1,056
  • بازدید کلی : 16,165
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید