loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 28 جمعه 01 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: آرام رضایی
فصل:
فصل ۶
تعداد فصل فصل ۷

برای خواندن رومان روی خواندن رمان در زیر کلید کنید

چند وقتی بود که وقتی می خواستم به مهران فکر کنم باید خیلی به مغزم فشار می آوردم تا قیافه اش تو ذهنم می اومد. وقتی هم که بعد کلی فکر کردن میومد تو ذهنم انگار که چهره اش توی مه باشه یه جورایی محو بود.
هنوزم چهارشنبه هام مال مهران بود. براش فاتحه می خوندم و دعا میکردم. برای اون و خانوادش. کلی برای مهران درد ودل میکردم. از اتفاقات روزانه ام براش میگفتم. حتی بعضی وقتها میدیدمش که بهم جواب میده.یکدفعه که طبق عادت داشتم با مهران دردو دل میکردم و تو ذهنم صداش رو می شنیدم و خودش رو میدیدم که جلوم ایستاده و به حرفم گوش میده و جوابمو می ده. بعد کلی حرف و درددل صداش تو سرم پیچید که باهام حرف میزد اما با کمال تعجب چهره ای که می دیدم مهران نبود بلکه بابک بود.از تصویری که تو ذهنم اومد حسابی جا خوردم. نمی دونستم چرا باید بابک رو ببینم. بعد به خودم جواب دادم که چون صدای هردو یکجوره خیلی اتفاقی به جای صورت مهران، بابک رو دیدم. اما بار آخری نبود که این اتفاق افتاد. به مرور چهره ی مهران محو میشد و صدای مهران با قیافه ی بابک بهم جواب میداد. خیلی سعی کردم تصویر ذهنمو عوض کنم اما انگار مهران نمی خواست خودش رو نشون بده. حتی صورتش به طور کامل تو ذهنم نمی اومد.هر بار که این اتفاق می افتاد بعدش گریه میکردم. حس میکردم که مهران ازم دور میشه. انگار می خواست یه کاری بکنه که فراموشش کنم. داشت کمکم می کرد که قولی رو که نتونستم بهش عمل کنم رو انجام بدم. مهران بارها ازم قول گرفت که وقتی مرد فراموشش کنم اما هیچ وقت سعی در فراموشی اون نکردم. حالا داشت مانع فکر کردنم می شد و این موضوع ناراحتم میکرد. دیدن بابک تو تصوراتم باعث میشد که تو شرکت راحت باهاش برخورد نکنم. تا می دیدمش تصویر تو ذهنم شروع به حرف زدن میکرد و باعث سردردم میشد. برای اینکه دیگه سردرد نگیرم تصمیم گرفتم که دیگه نه با مهران و نه با تصویر توی ذهنم حرف نزنم. بعد چند روز صداها کم شد و به یه آرامش نسبی رسیدم.***از صبح کلی کار رو سرم ریخته بود و وقت سر خاروندن نداشتم. مسئله این بود که بابک خیلی دقیق بود و دوست داشت کارها منظم و بدون اشتباه انجام بشه واسه همین دقت و تمرکز زیادی رو کارها لازم بود و حسابی انرژی آدم رو میگرفت. ساعت نزدیک شش بود و من حتی صبحونه ی درست و حسابی نخورده بودم واسه ی ناهارم که اصلاً وقت نداشتم. انرژیم ته کشیده بود و به زور سرپا ایستاده بودم.تلفنم زنگ زد و گوشی رو برداشتم. بابک بود که ازم می خواست چند تا پرونده رو ببرم توی اتاقش. پرونده ها رو برداشتم و از جام بلند شدم. یه لحظه چشمام سیاهی رفت. یکم صبر کردم تا حالم بهتر شد. بعد رفتم و در زدم و وارد اتاق بابک شدم. در و بستم و رفتم جلو که پرونده ها رو بدم بهش. نمی دونم چی شد، اونقدر عجله داشتم و خسته بودم این سرگیجه ی لعنتی هم مزید بر علت شد که یه دفعه پام محکم خورد به پایه ی صندلی و آنچنان دردی تو پام پیچید که نگو. به خاطر برخوردم تعادلم رو از دست دادم و پرونده ها ریختن زمین و خودم هم افتادم زمین.بابک با صدای ضربه ی پام به صندلی سرش رو بلند کرد و وقتی دید افتادم تندی خودش رو رسوند بهم و زیز بغلم و گرفت و کمک کرد که بنشینم و تکیه بدم به دیوار. با نگرانی و هول گفت: چی شد که افتادی؟ حالت خوبه؟ جایت درد نمی کنه؟ طوریت که نشد.نمی تونستم حرف بزنم فقط با دستم پامو گرفتم و چشمهام و بستم. از درد پا و گشنگی و خستگی تحملم رو از دست داده بودم و بی اختیار اشکم دراومد.بابک با دیدن اشک من دستپاچه شد و گفت: چی شده؟ کجات درد میکنه؟ چرا گریه می کنی؟فقط تونستم به زور بگم پام.بابک یه نگاهی کرد و متوجه ی پام شد. پامو با دستاش گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن تا دردش کمتر بشه بعد چند دقیقه دردش کمتر شد و آروم تر شدم.بابک: پات بهتر شده یا هنوز درد میکنه.آروم چشمامو که از درد بسته شده بود رو باز کردم. بابک به فاصله ی چند cm ازم نشسته بود و پامو ماساژ می داد و سرش پایین بود وبه پام نگاه می کرد. سرش با صورتم چند cm بیشتر فاصله نداشت. داشتم نگاهش می کردم که یهو سرش و بلند کرد و چشم تو چشم شدیم. چشماش نگران و صداش لرزون بود.یه لبخند محو زدم و گفتم: ممنون بهترم. نگران نباشید.تو چشمام نگاه کرد و گفت: پس این اشکا برای چیه؟ می دونم خیلی درد کشیدی.دستش رو آورد جلو و اشکامو از روی گونه هام پاک کرد. از تماس انگشتای سردش با صورتم تنم گر گرفت. احساس میکردم از صورتم آتیش میزنه بیرون، می دونستم لپام قرمز شده. به ندرت خجالت می کشیدم و وقتی هم که خجالت زده میشدم سریع سرخ می شدم. بابک دست یخ کرده از ترسش رو رو صورتم کشید. اونقدر بهم نزدیک بود که گرمای نفس هاشو رو صورتم حس میکردم. قلبم تالاپ تولوپ میکرد. متعجب از صدای قلبم نگاهمو از نگاهش جدا کردم و سرمو انداختم پائین.بابک: سوگند.قلبم افتاد پائین نمی دونستم این چه حسیه که پیدا کردم. چرا این مدلی صدام می کرد؟ چقدر قشنگ میگه سوگند. دلم می خواست پاشم و از جلوش فرار کنم. تحمل این همه نزدیکی بهش و نداشتم. تحمل گرمای نسها و نگاه تو چشماش و نداشتم. اومدم پاشم که یه دفعه در باز شد از صدای در که محکم به دیوار خورد هردو حسابی ترسیدیم.مات به در بودیم که یلدا رو دیدم که با عصبانیت و نفرت بهم نگاه میکنه. سعی کردم از جام بلند شم اما بابک مانع شد. خودش بلند شد و ایستاد و مستقیم به یلدا نگاه کرد.بابک: تو اینجا چی کار میکنی؟ نمی دونی قبل از وارد شدن باید دربزنی؟ هنوز یاد نگرفتی؟یلدا با نفرت به بابک نگاه کرد و با داد گفت: چشمم روشن. تو خجالت نمی کشی پشت من با این دختره ی عوضی رو هم ریختی و به من خیانت می کنی؟ واقعاً که آدمی پست تر از تو ندیدم. چه طور تونستی یه دختره ی غربتی منگل رو به من ترجیح بدی؟ تو مهمونی دیدم بغلش کردی و از کنارش تکون نمی خوری گفتم واسه سرگرمیه. اما دیگه تحمل این کارات و ندارم.دیدم یلدا حسابی دوچار سوء تفاهم شده بلند شدم آشی نخورده بودم که الان داشتم جیغ و توهین میشنیدم. خواستم توضیح بدم.من: خانم شما اشتباه می کنید. سوء تفاهم شده موضوع اصلاً چیزی نیست که شما فکر می کنید.با نفرت و عصبانیت بهم نگاه کرد و سرم جیغ کشید: تو دیگه خفه شو دختره ی هرزه. فکر کردی من شما آشغالارو نمی شناسم همه تون دنبال یه پسر ساده ی احمق پولدارید که خرش کنید و حسابی تیغش بزنید. اگه ادم درستی بودی که با شوهر یکی دیگه رو هم نمی ریختی و نمی دزدیدیش.حرفاش مثل پتک تو سرم کوبیده می شد بی اختیار اشکام سرازیر شد هیچ تلاشی برای مهارش نکردم اونقدر غرورم خورده شده بود که دلم می خواست بمیرم. آخه من کی بابک و اغفال کردم؟ کی خواستم بدزدمش؟ اصلا" من کاری کرده بودم که حالا بخوام این حرفا رو بشنوم؟بابکم با بهت وایساده بود و به یلدا نگاه میکرد. چرا هیچی نمی گفت؟ چرا خشکش زده؟ چرا نمیگه چیزی نبوده؟ چرا جلوی یلدا رو نمی گیره که بیشتر از این با توهیناش خوردم نکنه؟ از اونم بدم اومد. دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم. از کنارشون دویدم اومدم بیرون. صدای بلند یلدا رو میشنیدم: آره آشغال فرار کن همتون تا گیر میوفتین فرار می کنید.یه دفعه بابک انگار منفجر شده باشه با صدای بلند داد زد: خفه شو یلدا. تو به چه حقی این حرفها رو می زنی؟ کی بهت اجازه میده تو مسائل خصوصی من دخالت کنی؟ اصلاً تو کی هستی؟ اون دختر هیچ گناهی نکرده بهتره دهنتو ببندی...نمی خواستم به حرفاشون گوش بدم. همون جور که گریه میکردم وسایلمو برداشتم که برم یه دفعه در باز شد و مانی اومد تو. متعجب به صورت سرخ از گریه ی من نگاه کرد و گفت چی شده؟ اینجا چه خبره؟ تو چرا گریه می کنی؟با هق هق گفتم: هیچی. چیزی نشده.اما لازم نبود من چیزی بگم. حرفهای بابک و یلدا توضیح کاملی به سؤالش داده بود از عصبانیت صورتش سرخ شده بود. با دندونای فشرده گفت: دیوونه ها...یه دفعه با عصبانیت رفت سمت دفتر بابک و داد زد: خفه شید با هردوتونم. اگه با هم مشکلی دارید برید بیرون حلش کنید. اینجا جای این حرفها نیست. شما به چه حقی به خودتون اجازه دادید که با اون دختر بیچاره این جور رفتار کنید؟ یلدا هر کاری کردی هیچی بهت نگفتم اما اگه بخوای سوگند و اذیت کنی با من طرفی فهمیدی....دیگه بقیه ی حرفاشون و نشنیدم کیفمو برداشتم و دویدم بیرون. منتظر آسانسور نموندم گریه کنون از پله ها اومدم پائین. می خواستم برم خونه. می خواستم تنها باشم. آخه به جرم کدوم گناه باید اینقدر توهین میشدم. به حالت دو از ساختمون اومدم بیرون که یکی دستمو کشید و نگهم داشت. برگشتم دیدم مانی دنبالم اومده. آروم گفت: با این حال خرابت تنها نری بهتره بیا سوار شو من می برمت.اونقدر خسته و بی انرژی بودم که توان بحث کردن نداشتم مثل یه بچه ی حرف شنو دنبالش تا کنار ماشینش رفتم سوار شدم و مانی هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد. نمی دونستم کجا میریم نمی خواستم هم بدونم. فقط کافی بود که از شرکت و یلدا دور بشم.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمهام و بستم. مانی آروم گفت: بهتری؟ من به جای اونا ازت معذرت می خوام. یلدا نمی فهمه چی میگه، همش تقصیره بابکه هزار بار بهش گفتم که وقتی دختره رو نمی خواد درست و حسابی جوابش کنه که دل سرد شه اما این پسره ی احمق هی امروز و فردا کرد. حتماً باید یه گندی بالا می یومد تا اون یه فکری بکنه.آروم گفتم: خواهش میکنم الان در موردش حرف نزنیم.مانی: باشه هرجور که راحتی. بعداً صحبت می کنیم.از خستگی و فشار عصبی و گشنگی فشارم پائین اومده بود و سرم گیج میرفت. چشمام بسته بود و قدرت انجام کاری رو نداشتم احساس تهوع میکردم. دستمو دراز کردم و بازوی مانی رو گرفتم و بریده بریده گفتم:_: وایسا... ماشین رو نگه دار ... آب میوه... باید یه چیز شیرین بخورم.ماشین و به سرعت متوقف کرد و خودش پیاده شد کمتر از یک دقیقه بعد اومد. برام یه آب میوه و چند تا شکلات آورد و داد به خوردم. اب میوه رو تا ته خوردم و یکی از شکلات ها رو هم گذاشتم دهنم. یکم حالم بهتر شد لااقل سرگیجه نداشتم اما هنوز ضعف کرده بودم. به مانی که با چشمای نگران بهم نگاه میکرد خندیدم و گفتم: چرا اون جوری نگام میکنی.مانی: رنگت مثل گچ دیوار شده دور از جون عین میت شدی.خندیدم و گفتم: نترس هنوز زندم و وبالت. ممنونم که نذاشتی تنها برم نمی دونم اگه تنها بودم چه طور میشد.مانی: شرمنده ام نکن. سوگند؛ تو کی غذا خوردی؟ حسابی رنگت پریده.سرمو انداختم پائین و با خجالت گفتم: دیشب. با چشمای گرد بهم نگاه کرد و گفت: یعنی از دیشب تا حالا چیزی نخوردی؟ آخه چرا؟من: خب اصلاً وقت نکردم. امروز سرم خیلی شلوغ بود حتی نتونستم یه چایی بخورم یعنی رئیسم چیزی نخوردن.مانی زیر لب گفت: این بابک می خواد تورو بکشه؟بعد ماشین و روشن کرد و راه افتاد.مانی: اول میریم یه جایی یه چیزی می خوری تا فشارت بیاد بالا بعد میریم شام مهمون من.من: خجالت میکشم تا الانم خیلی پرویی کردم.مانی: دیگه این حرف و نزن تو مثل خواهرمی نمی خوام مریض بشی.ته دلم حس خوبی پیدا کردم. منم مانی رو مثل برادرم دوست داشتم همون برادری که آرزوش و داشتم. همیشه وقتی عصبانی و ناراحت بودم کنارم ظاهر میشد و با شوخی هاش حالمو بهتر میکرد. باهاش احساس راحتی میکردم. دیگه چیزی نگفتم. مانی بردم یه کافی شاپ و یه بستنی شکلاتی با کیک شکلاتی برام سفارش داد و برای خودشم بستنی میوه ای.مانی: تو این یخبندون و هوای سرد بستنی حال میده.ب خوری تمام وجودت یخ کنه.بهش خندیدم.بستنی رو که آوردن یه جورایی افتادم سرش. اصلاً نمی دونم چه جوری خوردمش. همچین با ولع بستنی و کیک و می خوردم که انگار تا حالا تو زندگیم همچین چیزایی ندیدم. هر لقمه ای رو که قورت می دادم تنم گرمتر میشد و چشمام بازتر کم کم تصاویر اطرافم از توی مه بیرون اومدن و رنگ گرفتن. تازه می فهمیدم دنیا چقدر قشنگه. یهو به خودم اومدم دیدم مانی هم تند تند داره بستنی و کیکش رو می خوره. اصلاً نمی فهمید تو دهنش میزاره یا تو چشماش. مات مونده بودم بهش که متوجه ی من شد. با دهنی پر گفت: چرا نمی خوری؟من: تو کی غذا خوردی؟ فکر نمی کردم تو هم این قدر گرسنه باشی. مگه ناهار نخوردی.مانی دست از خوردن کشید و گفت: چرا ناهار خوردم اما خب عصبی شدم گشنه ام شد. اشتهامم تحریک شد. تو هم یه جوری بستنی و کیکتو می خوردی که فکر کردم مسابقه است و خر کی زود تر تموم کنه برنده است.. خنده ام گرفته بود. مانی درست مثل یه پسر کوچیک مهربون بود.من: بخور نوش جونت.مانی: تو نمی خوری؟ اگه تو نخوری اصلاً بهم نمی چسبه.خندیدم و بستنی و کیکم رو تا ته خوردم. تلفن مانی زنگ زد. گوشی رو از جیبش درآورد و یه نگاه بهش کرد و یه ببخشید گفت و از جاش بلند شد.مانی: به به حال شما می ذاشتید یه سال دیگه زنگ میزدید الان زوده.نمی دونستم مانی داره با کی حرف میزنه چون ازم فاصله گرفته بود و صداش رو نمی شنیدم فقط حالت صورتش بود که مدام عوض می شد. نمی دونم چی میگفت که حسابی عصبانی شد. یه چیزایی گفت و بعد ساکت شد. یکم بعد آرومتر شده بود. یه چیزی گفت و تلفن رو قطع کرد و اومد نشست رو صندلیش.یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: بستنیت تموم شد؟ حالت بهتره؟با لبخند سرمو تکون دادم.مانی: خوبه حالا بریم یه جای خوب شام بخوریم. دلم نمی خواست برم خونه. می دونستم به محض اینکه تنها بشم اتفاقات امروز میاد جلوی چشمم. نمی خواستم بهش فکر کنم برای همین با مانی موافقت کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم بیست دقیقه بعد دم یه رستوران ایستادیم.مانی: اینجا غذاهاش خیلی خوبه. من تضمین می کنم. باید یکم به خواهرم برسم که دیگه حالش مثل عصری بد نشه.برای تشکر لبخندی زدم و هر دو پیاده شدیم. رفتیم ته رستوران یه گوشه دنج پشت یه میز نشستیم. گارسون اومد و سفارش دادیم. مانی دست دست میکرد یه چیزی بهم بگه. تعجب میکردم. چون مانی آدم کم رویی نبود. خواستم کمکش کنم واسه همین ازش پرسیدم : مانی چیزی شده؟ چیزی می خوای بگی؟ آخه خیلی کلافه ای.با خوشحالی بهم نگاه کرد و گفت: خوبه خودت فهمیدی مونده بودم چه طور بهت بگم. راستش تو کافی شاپ بابک زنگ زد. اصرار داشت تو رو ببینه. گفتم وقت مناسبی نیست اما خیلی اصرار کرد که همین امشب باهات حرف بزنه. آخرش مجبور شدم بهش بگم کجا می خوایم شام بخوریم. سوگند از دستم ناراحت نشو اما فکر می کنم اگه امشب باهم حرف بزنید بهتر از فرداست. لااقل مشکلتون زودتر حل میشه.با کلافگی گفتم: نه اصلاً دلم نمی خواد امشب ببینمش. آمادگیش و ندارم. ای کاش میزاشتی برای فردا. باید آروم بشم و قضیه رو یه جوری درک کنم. تو نمی فهمی خیلی بهم برخورده. یلدا حرفهای بدی بهم زد چیزایی که هیچ وقت تصورش و نمی کردم که یه روز از دهن یکی بشنوم.اشک تو چشمام جمع شده بود. به مانی نگاه کردم و با بغض گفتم: نمی تونی حالمو درک کنی. نمی تونی بفهمی که چقدر دردناکه که کسی تهمت کاری رو که نکردی بهت بزنه از همه بدتر که چیزی هم نمی تونستم بگم چون اصلاً اجازه ی حرف زدن بهم نمی داد. نمی خوام دائیتو ببینم نمی خوام چون اونم مثل یلدا فکرمیکنه چون تو جواب یلدا حرفی نزد...بغض تو گلوم دیگه اجازه ادامه دان رو بهم نداد. یه هو دیدم بابک از پشت مانی داره میاد سمتمون با عصبانیت به بابک و بعد به مانی نگاه کردم. کیفم و برداشتم و به مانی گفتم: بابت کمک امروزت ممنونم. نمی خوام با رئیسم رو به روشم من میرم.مانی: حالا که اومده بزار حرفش و بزنه خواهش میکنم.بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد شدم و رفتم. برای اینکه از رستوران بیرون برم باید از کنار بابک که به سمتم می اومد می گذشتم. سعی کردم نگاهش نکنم و از کنارش رد شم. بابک که از دور منو دید وقتی به دو قدمیم رسید ایستاد.بابک: سوگند، سوگند کجا می ری. چند دقیقه صبر کن باید باهات حرف بزنم. یه لحظه وایسا سوگند...قبل از اینکه از رستوران بیرون بیام بازوم و کشید و متوقفم کرد. با عصبانیت برگشتم و گفتم: به من دست نزن، فهمیدی؟ نمی خوام بقیه دچار سوء تفاهم بشن.بازمو کشیدم عقب واز در رستوران بیرون اومدم. بابک هم دنبالم می یومد و التماس میکرد.بابک: سوگند خواهش میکنم. باید به حرفهام گوش بدی. به خاطر حرفای یلدا متأسفم. اون عصبانی بود نمی فهمید چی داره می گه. خواهش میکنم ببخشش.خیلی عصبانی بودم دلم می خواست قدرتش رو داشتم و بابک و می زدم. نمی دونم از چی بیشتر ناراحت بودم. از حرفهای یلدا که غرورم و خورد کرد یا از بابک که طرف یلدا رو گرفته بود و اومده بود التماس میکرد که یلدا رو ببخشم. با عصبانیت و نفرت برگشتم بهش نگاه کردم. از نگاهم ترسید و ایستاد._: جناب مهندس شایان اگه به خاطر نامزدتون اومدید که من ببخشمش باید بهتون بگم که من به حرفهای مزخرف دختر احمقی مثل اون اصلاً توجهی نمی کنم. نه شما و نه نامزدتون برام مهم نیستید. برامم فرقی نمی کنه که درباره ی من چه فکری می کنید. من به خودم مطمئنم و بهتون اجازه نمی دم بهم تهمت بزنید.بابک: تو اشتباه می کنی سوگند من نیومدم که کار یلدا رو توجیه کنم. به خدا من فکر بدی در موردت نکردم باور کن. من بهت ایمان دارم.من: جدی به خاطر همین وقتی نامزدتون هر چی از دهنش دراومد و بهم گفت ساکت موندید؟بابک: نه سوگند من ساکت نموندم فقط شوکه شده بودم. قدرت حرکت کردن نداشتم. وقتی اشکاتو دیدم به خودم اومدم. تو رفتی ولی خدا شاهده که من ازت دفاع کردم. با یلدا دعوا کردم و اونو از شرکت و زندگیم بیرون کردم. اون دیگه جرأت نداره بهم نزدیک بشه. سوگند...من: حرفاتون اصلاً برام مهم نیست.اینو گفتم و دوییدم تو اولین کوچه ای که سر راهم بود. می خواستم برم یه جایی که بابک نتونه ببندم، باید فکر می کردم باید تنها می بودم تا باور کنم که بابک راست میگه تا بتونم ببخشمش. داشتم می دوییدم که دستی از پشت بازومو کشید. با چنان سرعتی چرخیدم که اصلاً نفهمیدم چی شد بعد محکم به جسم سختی برخورد کردم. از ترس چشمامو بستم. با صدای نفسهای کسی آروم چشمامو باز کردم و سرمو بلند کردم. رو بروم تو تاریکی شب و اون کوچه، چشمای سیاه بابک بود که با التماس به چشمام نگاه میکرد. جسم سختی که بهش برخورده بودم سینه ی بابک بود. با دو دست بازوهامو گرفته بود و بهم اجازه ی تکون خوردن نمی داد. هم ترسیده بودم هم یه حس عجیب داشتم مثل آرامش. برق نگاهش، گرمای نفس هاش و ضربان قلبش آرومم می کرد. گرم شده بودم و این حس برای خودمم عجیب بود. چون یه حسه کاملا" جدید بود. حتی وقتی مهران بغلم می کرد هم یه همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.بابک: سوگند نرو خواهش میکنم. منو ببخش.ناراحتی، پشیمونی و التماس تو صداش موج میزد. اونقدر مبهوت چشماش و حس امنیت و آرامش آغوشش شده بودم که نمی دونم کی گفتم: باشه.بابک با خوشحالی نگاهم کرد. عجیب بود که حتی چشماشم میخندید. با تمام وجود و از ته دل گفت: ممنونم، ممنونم.دستش دور کمرم انداخت و من و بیشتر تو آغوشش فرو کرد. من نباید اینجا باشم تو بغل بابک. این چه حسی که دست از سرم بر نمی داره. چرا خودم و نمی کشم عقب چرا فرار نمی کنم؟ با یه حرکت کمی خودم و عقب کشیدم سرم و بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. می خواستم بفهمم معنی این کاراش چیه؟بابک با یه نگاه خاص تو چشمام زل زد. با اینکه معنی نگاهش رو نمی فهمیدم اما حس کردم دیگه واقعا" باید ازش فرار کنم. نباید دیگه اینجا می موندم. با فشار خودمو ازش جدا کردم و یه قدم عقب رفتم. با عجله و دستپاچه گفتم: باید برم. اومدم برگردم که بازومو گرفت و گفت: لطفاً نرو. مانی منتظرمونه. برامون شام سفارش داده. میشه اونو به عنوان شیرینی آشتی کنون قبول کنی؟ لطفاً.حوصله ی مخالفت کردن نداشتم. با سر تأیید کردم و با هم راه افتادیم سمت رستوران. مانی که ما رو با هم دید یه لبخند گشاد زد و گفت: خوب خدا رو شکر. پس آشتی کردین.بعد چشمکی به من زد و گفت: چرا زود قبول کردی؟ کادوی آشتی کنون چی داد بهت؟فقط بهش خندیدم. مانی که دید من حرفی نمی زنم از بابک پرسید. بابکم با لبخند گفت: شامی که تو حساب میکنی کادوی آشتی کنونه.مانی با دست محکم زد تو سر خودش و گفت: خاک بر سر من که از عصر تا حالا وردل سوگند بودم و کادوی آشتی کنون هم خودم باید بدم. پس بابک به چه دردی می خوره؟ خودم دختر به این خوبی رو قر میزدم.بابک یکی زد تو سر مانی و گفت: دهنتو ببند و دری وری نگو.بعد با ابرو به من اشاره کرد و مانی دیگه چیزی نگفت. با شوخی های بابک و مانی با خنده شام خوردیم و بعد شام بابک به مانی گفت: خب دیگه شما مرخصید من خودم خانمو می رسونم.مانی یه نگاهی به بابک کرد و بعد خیلی جدی گفت: مواظبش باش اگه بازم اشکشو دربیاری خودم به خدمتت میرسم.بعد رو به من کرد و گفت: اگه اذیتت کرد به من بگو. اصلاً مهم هم نیست رئیسته.بهش خندیدم و خداحافظی کردیم و مانی رفت سوار ماشین خودش شد و ما هم با ماشین بابک رفتیم. بابک منو رسوند دم خونه و وقتی داشتم پیاده می شدم گفت: بازم ممنون که منو بخشیدی.لبخندی زدم و خداحافظی کردم.اون شب تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم و به بابک و اتفاقات اون روز فکر میکردم و نفهمیدم کی خوابم برد.سه شنبه بود و صبح زود بیدار شده بودم و طبق معمول به موقع رسیدم شرکت. اما چند روزی بود که حسابی حالم گرفته بود. حوصله ام سر رفته بود. تو این چند ماهی که تو این شهر به این بزرگی تنها زندگی می کردم همه ی دلخوشیم این بود که صبحها زودی بیدارشم برم شرکت. عصری پاشم بیام خونه. یه چیزی بخورم و بخوابم و دوباره فردا روز از نو روزی هم از نو. آخر هفته هام برم دانشگاه و بنشینم سر کلاس و به درس دادن مداوم و تموم نشدنی استادا گوش بدم. نه خودش و نه سرگرمی و نه دوست صمیمی ببینمش و یکم حرف بزنیم یا بریم بیرون یه هوایی بخوریم، یه خریدی بکنیم و خلاصه خوش بگذرونیم. تنهای تنها بودم. خیلی کار میکردم هر دو هفته یه بار که جمعه کارای خونه ام کمتر بود میرفتم یه سری به خاله ام میزدم. اما اونم هیجانی نداشت. همه چیز یکنواخت و کسل کننده بود اگه بیتا و درنا نبودن که تو دانشگاه با هم یکم شیطونی کنیم و بخندیدم یا اگه مانی نبود که تو شرکت سربه سرم بزاره و بخندونم دلم از قصه و تنهایی میمرد.پشت میزم نشسته بودم و با کامپیوتر بازی میکردم. اما بی حوصله از کارهای مداوم هر روزه که تمومی نداشت. تو این هوای سرد و برفی که من عاشقش بودم چقدر حیف و کسل کننده بود که باید می نشستم یه جا و از پشت پنجره یه آسمون نگاه میکردم. دست از بازی کردن کشیدم. دستمو گذاشتم زیر چونه ام و با بغض به بیرون نگاه کردم. بازم داشت برف میومد و طبق معمول من از پشت پنجره باید نگاهش میکردم. چقدر دلم می خواست می رفتم بیرون زیر بارش برفها راه میرفتم. برف بازی میکردم و سرمای هوا رو تا مغز استخونام حس میکردم. از ته دل آهی کشیدم. کار چند روز اخیرم شده بود. مدام آه می کشیدم شاید این تنهایی و کسالت ازم دور شه. داشتم دوباره آه میکشیدم که در باز شد و مانی و رعنا پر سرو صدا وارد شدن.مانی: خانم خانما آه واسه چی ؟من: واسه همه چی.سرش رو آورد جلو و تو چشمام نگاه کرد و گفت: مثلاً..رعنا هم به تبعیت از مانی اومد جلو و با دست چونه ام و گرفت و صورتمو سمت خودش چرخوند و به چشمام نگاه کرد. چشماش و ریز کرد سعی کرد به صداش یه حس عجیب بده. مثل این فالگیر ها شده بود که می خوان پیشونی آدمو بخونن.رعنا: این چشما، چشمای یه دختر خسته است. از چیزی ناراحتی؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ مامانتو می خوای؟مانی زد رودستش و دستش و از چونه ام جدا کرد و گفت: برو بابا این که تابلوئه. تو هر روز مامانتو می بینی و بازم هی مامان مامان میکنی. این طفلی از وقتی اومده اینجا فقط یه بار رفته خونه اشون همشم تنهاست. ببینم سوگند تو اصلاً اینجا دوستی، فامیلی چیزی داری.غمگین سرمو تکون دادم و گفتم: نه، فقط یه خاله دارم.دوباره چشمم به برفها که به پنجره می خوردن و آب میشدن افتاد. مانی نگاهمو دنبال کرد وگفت:_: برف دوست داری؟من: آره ؛ عاشق زمستونم.مانی یکم نگاه کرد و بعداً انگار چیزی به ذهنش اومده باشه با خوشحالی صاف ایستاد و دستاش و محکم به هم کوبید و گفت: فهمیدم. فهمیدم چی کار کنیم.رعنا که از حرکت ناگهانی مانی حسابی ترسیده بود گفت: کوفت و فهمیدم. حالا نمی شد آرومتر می فهمیدی؟ ماها رو سکته دادی. حالا چی فهمیدی؟مانی نیشش باز شد و گفت: جمعه بریم کوه.رعنا هم سریع گفت: وای چه عالی. من پایه ام. پیمانم راضیه.تو دلم داشتم بهشون حسودی میکردم که می خوان برن کوه و من بدبخت هم باید تو خونه تنهایی سر کنم و از صبح پاشم خونه رو بسابم.مانی: منم مهناز و میارم. البته می خواستم دوست دختر جدیدم و بیارم اما گفتم به تو اعتباری نیست میزنی دختره رو ناکار میکنی می گرخه دیگه نگاهمم نمی کنه.رعنا دست به کمر شد و گفت: بله که این کارو میکردم پس چی؟ 100 بار بهت گفتم این دخترها رو جلوی من نیار خوشم نمی یاد. همون خواهرت مهناز و بیاری بهتره. خب...مانی: خب...داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یه دفعه هر دو ساکت شدن و به من نگاه میکنن. با تعجب بهشون نگاه کردم دیدم با ابرو و چشم بهم اشاره میکنن. متعجب گفتم: خب...رعنا: وای دختر خنگ بازی چرا درمی آری؟ خب تو چی؟ موافقی؟با تعجب گفتم: مگه قراره منم بیام.مانی با دست زد به پیشونیش و گفت: وای که تو منو میکشی. فکر کردی من بیکارم که پاشم برم کوه اونم با کی این رعنا؟ اون همه دختر خوشگلو اون بیرون ول کردم بعد بیام با این رعنا که کل هفته مجبورم قیافه اش و تحمل کنم برم کوه؟ نذر دارم؟ به خاطر تو دارم رعنا رو تحمل میکنم که بیای کوه دلت بازشه.مانی داشت شوخی میکرد، یه دفعه رعنا عصبانی یه پرونده رو لوله کرد و دوید دنبال مانی تا بزنتش مدام میگفت: مانی به نفعته خودت وایسی تا بزنمت اگه خودم بگیرمت میکشمت.مانی: مگه عقلم کمه؟ در هر حال تو منو میکشی. حاضر نیستم تو تله ی تو آدم پلید گرفتاربشم.دلمو گرفته بودم و به این دو تا می خندیدم که در دفتر بابک باز شد و بابک اومد بیرون با تعجب به رعنا و بابک نگاه کرد و بعد به من گفت: اینجا چه خبره؟همون جور که سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم تا نخندم ایستادم و گفتم: رعنا می خواد مانی و بکشه چون...حرفم تموم نشده بود که مانی رفت و پشت بابک قایم شد و بابک و مثل سپر جلوی خودش گرفت رعنا هم هی پرونده ی لوله شده رو حوالی مانی می داد که چون بابک جلوی مانی بود همه ش قسمت بابک می شد. بابکم دستاشو بالاآورده بود تا از شدت ضربات رعنا کم کنه و مدام میگفت: صبر کن. چی شده؟ رعنا داری منو میزنی. مانی برو اون ور این منو کشت.مانی: دائی جون این قاتل پلید میخواد خواهرزاده ی عزیزتو بکشه نجاتم بده دائی جون.بابک: حالا تو هیچ وقت منو به دائی بودن قبول نداری وقت کتک خوردن که رسید شدم دائی جون؟مانی: تو همیشه دائی جون بودی حالا یه وقتهایی کمتر یه وقتهایی بیشتر.یکی از ضربات رعنا محکم خورد تو فرق سر بابک. صدای بابک بلند شد و با عصبانیت پرونده رو از تو دستای رعنا بیرون کشید. پیدا بود که حسابی دردش گرفته چون با چنان عصبانیتی نگاه میکرد که رعنا و مانی حساب کار دستشون اومد و هر دو آروم اومدن کنار میز من ایستادن و هیچی نگفتن. منم به زور دهنم جمع کردم که نخندم.بابک: حالا یکی بگه این جا چه خبره؟مانی و رعنا شروع کردن به تعریف کردن ماجرا. اونقدر تند تند و توهم توهم حرف میزدن که من که تو جریان همه ی وقایع بودم چیز زیادی نمی فهمیدم چه برسه به بابک. فقط چند تا کلمه اش پیدا بود. جمعه، کوه، رعنا، پیمان، سوگند؛ مانی، مهناز، وحشی، پررو...بابک: بسه بسه هردو تا تون ساکت دیگه نمی خواد چیزی بگید. خودم می پرسم.هردو ساکت شدن.بابک: خب می خواین جمعه برین کوه؟مانی و رعنا به نشانه ی بله سرشون و تکون دادن.بابک: مانی و رعنا می خوان با هم برن؟هر دو: بله...بابک: رعنا و پیمان و مانی و مهناز؟هر دو: بله...بابک: رعنا وحشی؟مانی: بلهبابک: مانی پررو؟رعنا: بله.بابک: دیگه کی میاد؟ چون باور نمی کنم که شما دو تا با هم جایی برید چون از بچگی هیچ کس جرأت نکرده شما دو تا رو با هم و تنها جایی بفرسته چون همدیگر رو میکشید.انگار به رگ غیرتشون برخورده بود که هر دو باهم گفتن: نخیر کی گفته ما با هم خیلی هم خوبیم.مانی: رعنا مثل خواهرمه و من دوسش دارم.رعنا: منم مانی رو مثل داداشم دوسش دارم.بابک: در این که شما همدیگر رو دوست دارید شکی نیست اما چون هر دو قُد تشریف دارید به صلاح نیست که تنهایی جایی برید. مانی یه کاری میکنه که رعنا ناراحت میشه، رعنا هم از کوره در میره مانی رو میکشه. حالا بگید با کیا می خواستید برید؟مانی: با مهناز، پیمان و این خانم...رعنا و مانی با دست به من اشاره کردن.رعنا: سوگند اینجا تنهاست دلش گرفته گفتیم ببریمش کوه برف بازی یکم شاد شه.بابک: چقدر خوب منم میام. هرچی شلوغ تر باشه بیشتر خوش میگذره.مانی: آره راست میگه پس منم دو تا از دوست دخترامو میارم.رعنا محکم زد تو سر مانی. مانی همون جور که سرش رو می مالید گفت: مانی غلط میکنه جمع خانوادگی و ناموسیه غریبه نباید بیاد. البته به جز سوگند که از خودمونه و برگ سبز داره.بعد به رعنا نگاه کرد و گفت: مگه نه؟رعنا لبخند گشادی زد و گفت: تازه داری آدم میشی پسر خوب.خلاصه قرار شد جمعه صبح ساعت هفت حرکت کینم و بریم پارک جمشیدیه. قرار شد رعنا و پیمان بیان دنبالم که مانی گفت: نمی خواد شما ماشین بیارید. با یه ماشین میریم.رعنا نمی شه شش نفریم جا نمی شیم توی یه ماشین.مانی: چرا جا نمی شیم شوهر شما که لاغرن و جای زیادی نمی گیرن، تو و مهناز و سوگندم رو هم بزاریم قد یه صندلی جا نمی خواین. پس شما چهار تا پشت می شینین.بعد آروم به رعنا گفت: خوبه خوشم میاد دختر حسابگری هستی. به شوهرت جای غذا حرص میدی که چاق نشه و بتونی همه جا ببریش.رعنا: دوباره میزنمتا.مانی: باشه باشه ببخشید.دو روز بعدش اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت. طاقت صبر کردن نداشتم. دلم می خواست چشمامو ببندم و باز کنم ببینم جمعه است. حالا خوب بود که مجبور بودم برم دانشگاه اگه می خواستم تو خونه بمونم دیونه می شدم. با اینکه تو شهر خودمون برف نمی اومد اما من عاشق برف و برف بازی بودم. همیشه زمستونها دعا میکردم برف بیاد اما تعداد دفعاتی که من تو زندگیم برف دیدم خیلی کم بود واسه همین همیشه آرزوی برف داشتم.به هر جون کندنی بود جمعه رسید. شب قبلش از ذوق خوابم نمی برد. همه ی وسایل آماده بود. فلاسک چای و یه بطری آب و کتلتی که واسه ناهار درست کرده بودم. همه رو هم ساندویج کرده بودم که حملش و خوردنش راحت تر باشه. ترجیح میدادم غذای سالم خونه رو بخورم تا ساندویچ های آماده ی بیرونو. دوست نداشتم تو این شرایط تنهایی مریض شم چون هیچ کس نبود ازم مراقبت کنه. نه اینکه تو خونه وقتی مریض میشدم کسی ازم مواظبت می کرد نه. اما چون اینجا تنها بودم اگه می خواستم مریض بشم دلتنگی میکشدتم. این که احساس کنم کسی و ندارم تا حالمو بپرسه حالمو بدتر میکرد. خلاصه به زور خوابم برد و صبح زود بیدار شدم. خیلی زودتر از اونچه که باید حاضر شدم ومنتظر موندم.کلی لباس گرم پوشیده بودم. پولیور گرم و پالتوی کلفت و شال گردن و دستکش و خلاصه مجهز و آماده بودم. شاید دوبار بیشتر نرفته بودم کوه. هیچ وقتم تو هوای برفی کوه نرفته بودم. سر ساعت 7 زنگ زدن. آیفون و ورداشتم. صدای رعنا بود.رعنا: سلام سوگند حاضری؟من: آره الان میام پائین.اومدم آیفون و بزارم که یه دفعه یادم اومد اصلاً به رعنا تعارف نکردم بیاد بالا. دوباره آیفون و برداشتم و گفتم: رعنا جون بفرمایید بالا.رعنا: نه عزیزم همه منتظرن تو بیا پائین. انشاا...یه روز دیگه میام خونه ات. دیگه آدرسش و یاد گرفتم.من: باشه هرجور راحتید. الان میام.کوله امو برداشتم و سریع رفتم پائین. همه از ماشین پیاده شده بودن و باهم حرف میزدن. بلند سلام کردم. بابک و مانی به گرمی جواب سلاممو دادن و بقیه هم با لبخند جواب دادن.رعنا اومد جلو و دستش و گذاشت پشت کمرم وگفت: اینم از سوگند جون. خندیدم و دوبار ه به همه سلام کردم.بابک: چاق سلامتی بسه دیگه سوارشید بقیه باشه برای توی ماشین.سریع سوار شدیم. چهار نفری راحت پشت نشستیم. بابک برگشت یه نگاهی به ما کرد و گفت:شما راحتید؟ جاتون تنگ نیست.رعنا: نه جامون خوبه. بابا سه تا خانم مانکن همراهتونه امروز حسابی خوش به حالتون دیگه.مانی: بکنش چهار تا پیمان رو حساب نکردی.رعنا از پشت زد تو سر مانی.مانی: اِه پیمان جلوی زنتو بگیر دستش حسابی هرز رفته. بخواد این جوری کنه حواسم پرت میشه میریم تو باقالی ها. پیمان فقط می خندید.پیمان: من تو مسائل شما دو تا دخالت نمی کنم. خودتون حلش کنید.مانی: خاک بر سر بی غیرت زن زلیلت بکنن.رعنا دوباره زد تو سر مانی. و ما همگی به این کارش و مانی که جیغ جیغ میکرد خندیدیم.با شوخی های بچه ها و کل کل و جدل مانی و رعنا رسیدیم پارک جمشیدیه.ماشین رو یه جا پارک کردیم و وارد پارک شدیم. من این پارک رو خیلی دوست داشتم مخصوصاً تو زمستون که همه جا سفید میشه منظره ی خیلی قشنگی پیدا میکنه.همه وسایلمون رو برداشتیم و هر کی با یه کوله پشتی رو کولش را افتاد. رعنا جلوتر از همه می رفت و ماهام دنبالش. یکم که رفتیم متوجه شدیم به سمت بالای کوه نمی ریم بلکه داریم یه خط و تا آخر میریم. من که کلاً مسیر رو بلد نبودم واسه همین تعجب نکردم. اما مانی طاقت نیاورد.مانی: میشه یکی بگه ما کجا داریم میریم؟رعنا از همون جلو داد زد: یه جای خوب.یکم بعد رعنا وایساد و پیمان رو صدا کرد. پیمانم رفت جلو و رعنا کوله اش و داد به پیمان و منو مهناز و صدا کرد. رفتیم جلو گفت: بچه ها تا مانی متوجه نشده و غرغراش رو شروع نکرد زودی با من بیاید.مهناز: کجا می خوای بری؟رعنا: بابا دستشویی دو ساعته خودمو نگه داشتم از دست این مانی اگه بریم بالا دیگه تا عصر نمی تونید برید.خنده ام گرفته بود. سه تایی رفتیم دستشویی و برگشتیم. مانی انگار دزد گرفته باشه تا مارو دید گفت:_: آهان خائن ها رو پیدا کردم. اگه کاری داشتید باید میگفتید. دو ساعته مارو معطل خودتون کردید. من می دونستم با این رعنا نمی شه بیرون رفت با کش بستش به دستشویی. صبحم کلی منتظرخانم شدیم دم خونه تا خانم به کارشون برسن. از الان گفته باشم توقفگاه بعدی بالای کوه.اینو گفت و یه ابروش و بالا برد و سرش و بالا کرد و بدون اینکه به ما نگاه کنه راهشو کشید و رفت.رعنا: آقا رو باش انگار شاه تشریف دارن چه با ابهتم راه میره.بابک و پیمانم که اصلاً حرف نمی زدن فقط به کارهای مانی می خندیدن. دنبال مانی راه افتادیم یکم که رفتیم دیدم از مانی خبری نیست. برای اینکه مردم راحت بتونن از کوه بالا برن راه رو پله پله کرده بودن که حرکت راحت تر باشه. بالای پله ها که رسیدیم کنار یه درخت وایسادیم با تعجب دنبال مانی میگشتیم که یه دفعه دیدیم کلی برف رو سرمون ریخت. رعنا ومهناز با یه جیغ خودشون و کنار کشیدن. بابک و پیمان هم یه دادی زدن و پیمان هم خودشو از زیر بارون برف کنار کشید. نگو این مانی رفته بود پشت یه درخت که بلند بود و برگهاش پر برف بود و تا روی پله ها کشیده شده بود و تا دیده ما داریم میایم درخت و تکون داده و هر چی برف رو شاخه ها بود ریخت روی کله ی ماها. مهناز و رعنا و پیمان چون تو مسیر برفها و درخت نبودن زیاد برفی نشدن منم نصف تنم برفی شده بود اما بابک بدبخت که درست زیر شاخه ها بود برف کل هیکلش و سفید کرده بود. چشماش و بسته بود تا برف توشون نره. رو موهاش پر برف بود انگار بیست سال پیرتر شده. شکل و قیافه ی برفی بابک اونقدر جالب و خنده دار بود که همه بدون استثنا شروع کردن به خندیدن و هیچکی یادش نبود که به بابک کمک کنه. حدود دو سه دقیقه داشتیم می خندیدیم و مانی و رعنا قیافه ی بابک و مسخره میکردن و بهش میگفتن آدم برفی و غول برفی.دلم برای بابک سوخت که داره تنهایی برفها رو از رو سر وکله اش پاک میکنه و زیر لب بد و بیراه نثار مانی میکنه. رفتم جلو و کمکش کردم تا برفها رو از سر و شانه اش پاک کنه. برگشت و با یه نگاه قدر شناسانه ازم تشکر کرد. بهش لبخند زدم و گفتم: کاری نمی کنم هر چی باشه رئیسمی و باید هواتو داشته باشم.خندید و گفت: پس یادم بنداز آخر ماه بهت تشویقی بدم.من: حتماً.دوتایی خندیدیم. یکم بعد راه افتادیم. همون جور که پیش میرفتیم راه سخت تر میشد. رعنا و پیمان و بابک جلو بودن و بعد من و پشت سرم مانی و مهناز میومدن. یه جایی بود که برف آب شده بود و یخ زده بود. خیلی سرد بود. بی هوا پام و گذاشتم روش که سر خوردم و داشتم از پشت می افتادم که مانی که پشتم بود نگهم داشت.مانی: خوبی؟ بیشتر مواظب باش باید درست نگاه کنی پاتو کجا می زاری.من: باشه بیشتر دقت میکنم. ممنون که کمکم کردی وگرنه فکر کنم همین جور تا ته پله لیز می خوردم.مانی: قابل نداره.بابک که لیز خوردن منو دیده بود خودش و عقب کشید و اومد کنارمون و گفت: حواست کجا بود مانی این دخترا اصلاً حواسشون نیست. رعنا هم اون جلو داشت سُر می خورد شانس آورده بود پیمان دستش و گرفته بود. من مواظب سوگند هستم تو حواست به مهناز باشه. می دونم که زیاد میاد کوه اما باید مراقبش باشی.مانی سری تکون داد و رفت پیش مهناز که مواظبش باشه. بابک به من اشاره کرد که جلوتر از اون حرکت کنم و خودش مواظبم بود. بعد یکساعت و نیم رسیدیم بالای کوه یه جایی که سطح تقریباً صافی داشت و همه جاش برفی بود. مانی اعلام کرد که همین جا می شینیم.همه موافقت کردن. رو برفها نشستم که مانی اومد و گفت: سعی کن یه چیزی بزاری زیرت تا یخ نکنی.با خودم فکر کردم آخه این بالای کوه من چی پیدا کنم که بزارم واسه همین بی توجه رو برفها ولو شدم. بعداً وقتی داشتیم برمی گشتیم متوجه ی منظور مانی شدم. اون قسمت از پالتوم که در تماس با برفها بود کاملاً یخ زده بود و وقتی مینشستم احساس میکردم رو یه تیکه یخ نشستم.خلاصه رو برفها نشستیم و مهناز گفت: خوب الان وقتشه که یه چیزی بخوریم.مانی: من نمی فهمم یه ذره معده ی تو چقدر جا داره که مدام چیز توش میریزی. موقع بالا اومدن هم مدام چیپس و پفک دستت بود داشتی می خوردی.مهناز: خب من معده ام رو تقسیم بندی کردم که برای همه چیز جا داشته باشه.رعنا چند تا بسته چیپس و پفک و تخمه از تو کولش درآورد و بین همه تقسیم کرد. یادم افتاد که چایی آوردم. فلاسک چای و چند تا بسته بیسکوئیت و قند آوردم و گفتم: کسی چایی می خواد؟یه دفعه همه افتادن رو سرمو هی چایی چایی کردن. یکی یه دونه لیوان چایی برای هر کدومشون ریختم و دادم دستشون. انصافاً که توی هوای سرد هیچی بیشتر ازیه چایی داغ نمی چسبه. همراه های من هم همه چایی خور.رعنا و مانی مدام سربه سر هم میزاشتن و با هم کل کل میکردن. مهنازم از رعنا دفاع میکرد و خوشحال از اینکه یکی از پس مانی برمیاد. پیمان هم نشسته بود و فتنه به پا میکرد. یه موقع پشت مانی بود و از اون دفاع میکرد و مانی رو در برابر رعنا میشوروند و یه موقع اوضاع برعکس میشد.من و بابکم نشسته بودیم و به اونا نگاه میکردیم و می خندیدیم. رو به بابک کردم و گفتم: پیمان چرا به جای اینکه جلوی این دو تا رو بگیره برعکس آتیش بیار معرکه شده؟بابک همون جور که می خندید گفت: تو اصلاً به پیمان توجه کردی ببینی چی کار میکنه.متوجه ی منظورش نشده بودم. گیج نگاهش میکردم که یه اشاره بهم کرد که یعنی به پیمان نگاه کن. برگشتم به پیمان نگاه کردم که دیدم پیمان واسه خودش شاد نشسته جلوشم پر بود از پفک و چیپس و تخمه حواسشم به پائین کوه بود و اصلاً به مانی و رعنا نگاه نمی کرد و همون جور که خوراکی می خورد یه بار میگفت: حق با مانیه. یه بارم میگفت: مانی حرفت خیلی زشت بود رعنا ناراحت میشه. من که بودم بهم برمیخورد.دیدم این اصلاً حواسش به بحث این دو تا نیست فقط همین جوری یه چیزی میپرونه. پقی زدم زیر خنده. چه آدم خونسردی. واسه خودش آروم نشسته بود و بقیه رو به جون هم می انداخت. خندیدنم که تموم شد برگشتم دیدم بابک داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه. راستش اونقدر باآرامش نگاهم میکرد که انگار داره یه فیلم زیبا نگاه میکنه. از نگاهش دستپاچه شدم و پفکی که گذاشته بودم تو دهنم پرید تو گلوم. به سرفه افتادم. بابک خودش و بهم نزدیک کرد و آروم با دست زد به پشتم. این کارش بیشتر هولم کرد. اومدم یه جوری از اونجا برم ، یه ببخشید گفتم و پا شدم که صدای مانی و شنیدم که صدام میکرد. برگشتم ببینم چی کارم داره که یه دفعه یه گلوله برفی خورد تو صورتم. تمام تنم یخ کرد. صورتمو پاک کردم که دیدم مانی ایستاده و بهم میخنده.من: اِه پس بازی شروع شده؟ اما آقا مانی نامردی زدی حواست باشه چون تلافی میکنم. سریع خم شدم و یه گلوله برفی درست کردم و پرت کردم طرف مانی . مانی جا خالی داد و گلوله برفی خورد به پیمان که نشسته بود.پیمان یه نگاهی بهم کرد و گفت: داشتیم سوگند خانم؟شرمنده عذرخواهی کردم. گلوله ی دوم مانی هم خورد به کتفم. پیمان و بی خیال شدم و یه گلوله ی دیگه درست کردم و پرت کردم سمت مانی که داشت به مهناز و رعنا برف پرت میکرد. گلوله برفیم خورد تو سر مانی. ذوق زده پریدم بالا و به خودم گفتم: ای ول .بازی شروع شده بود حتی پیمان هم وارد بازی شده بود. گلوله های مانی درست می خورد به هدف اما ماها که گلوله پرت میکردیم مانی یا جا خالی میداد یا گلوله نمی خورد بهش. همه به هم برف میپاشیدن. بابک کنارم بود و به مهناز گلوله پرت میکرد. یه دفعه دلم خواست اذیتش کنم. یه مشت برف برداشتم و رفتم پشتش و صداش کردم. تا برگشت برفها رو کوبیدم به صورتش حسابی غافلگیر شده بود. آروم چشماش رو باز کرد و با یه لبخند گفت: هر چه از دوست رسد نیکوست.بعد به تلافی برفی که تو دستش بود و کوبید به صورتم. یه جیغ کشیدم و فرار کردم. من نشونه گیریم اصلاً خوب نبود و گلوله هام به هدف نمی خورد مثلاً اگه رعنا رو هدف میگرفتم احتمال اینکه گلوله ام به مانی که 4 متر با اون فاصله داشت بخوره بیشتر بود تا رعنا واسه همین بی خیال پرتاپ برف شدم. با دست برف بر می داشتم و میرفتم نزدیک طرف و میکوبیدم بهش.مانی حسابی لجم و درآورده بود همه از دستش عاصی شده بودن بدبختی گلوله هامون بهش نمی خورد. دستمو پر برف کردم و رفتم پشتش و ریختم تو یقه اش. یه دادی کشید و یکم لباسش و تکون داد تا برفها از تو لباسش خارج شن من که از کارم راضی بودم. همون جا وایساده بودم و می خندیدم. مانی برگشت و منو دید و این بار منو هدف گرفت در عرض 30 ثانیه 3و 4 تا گلوله ی برفی بزرگ به سر و بدنم خورد. اومدم از دست مانی فرار کنم ولی مگه میشد دنبالم کرده بود و برف میپاشید بهم. یه لحظه گیر کردم به برفها و افتادم زمین. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که وقتی برگشتم دیدم مانی داره با دستای پر برف میاد طرفم دستامو بزارم جلوی صورتم تا صورتم برفی نشه.مانی جلوم زانو زده بود و هر چی برف تو دستش میومد می پاشید روم. فقط جیغ میکشیدم و میگفتم بسه. بعد دو دقیقه که سر تا پا برفی افتاده بودم و با برف تقریباً خاک شده بودم دیدم مانی دیگه برف نمی پاشه. چشمامو باز کردم دیدم بابک پشتم ایستاده و به مانی گلوله پرت میکنه نمی دونم چقدر برف پاشید به صورت مانی تا تونست مانی و از جاش بلند کنه و فراریش بده. بچه ها که حسابی از مانی لجشون گرفته بود به تلافی تمام برفهایی که مانی روشون ریخته بود دنبالش کرده بودن و با تمام قدرت هر چی گلوله میتونستن به مانی می زدن.بابک کمکم کرد که از زیر برف بیرون بیام و وایستم و لباسامو بتکونم. با سرو صدای بچه ها حواسمون بهشون جمع شد. مهناز و رعنا و پیمان دور مانی جمع شده بودن و با صدای بلند حرف میزدن و به مانی یه چیزایی میگفتن. دقت که کردم رنگم پرید. مثل اینکه یه گلوله برفی محکم کوبیده بود به صورت مانی که باعث شده بود خون از دماغ مانی جاری شه. یه دفعه تمام تنم یخ کرد و احساس کردم خون دیگه تو رگهام جریان نداره. سرم گیج رفت و تنم بی حس شد و غش کردم. تو زمین و هوا بودم که دو تا دست قدرتمند کمرم و گرفت و مانع واژگون شدنم شد. همون دست کمکم کرد و منو برد یه گوشه و نشوند. یکی به زور سعی داشت یه مایعی و به خوردم بده. چشمام و آروم باز کردم . دیدم همه نگران دروره ام کردن. با گیجی گفتم چی شده؟رعنا: هیچی یه گلوله برف خورد به مانی و خون دماغ شد. حواسمون به مانی بود که یه دفعه دیدیم دویید سمت تو انگار حالت بد شد و بیهوش شدی شانس آوردی بابک تو هوا گرفتت وگرنه بدجوری می خوردی زمین. حالا چرا حالت بد شد؟تازه یادم افتاد چی شده. وقتی که مانی و با صورت خونی دیدم یه لحظه احساس کردم مهران جلوم ایستاده و تمام صورتش پر خونه. یاد صحنه ای افتادم که با صورت غرق خون زمین خورد بغض کرده بودم و به سؤالات بچه ها جواب نمی دادم.رعنا: چرا حالت بد شد؟مانی: سوگند از خون می ترسی؟مهناز: چی میگی مسخره کی از خون میترسه؟پیمان: آخه وقتی مانی و اون شکلی دید حالش بد شد.رعنا: شاید از قیافه ی وحشتناک مانی ترسیده.بابک: بچه ها، بچه ها آروم باشید این جوری حالش و بدتر میکنید.بغض داشت خفه ام میکرد و چشمام از اشک می سوخت اما نمی خواستم جلوی اونا گریه کنم. اما راه فراری نداشتم. با التماس به بابک که کنارم نشسته بود نگاه کردم. متوجه ی نگاهم شد و فهمید چی می خوام. بلند شد و شروع کرد به هول دادن بچه ها.بابک: خیله خب نظراتتون و واسه خودتون نگه دارید سوگند باید تنها باشه. آخه چه جوری حالش بهتر شه وقتی شما مدام بالای سرش حرف میزنید.مانی: مارو داری دک می کنی؟ چرا خودت نمی ری.بابک: مانی...مانی: چون دائیمی بهم زور میگی.بابک مانی و کنار کشید و یه چیزی در گوشش گفت. مانی برگشت و به من نگاه کرد و سرش و تکون داد. بعد مانی رفت سمت بچه ها و رفتن اون طرف و بابک هم اومد پیش من نشست. سپاس گزار نگاهش کردم. با لبخند جوابم و داد.اشکم آروم سر خورد رو گونه ام. رومو برگردوندم که اشکامو نبینه و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم اما دست خودم نبود بی اختیار اشک میریختم. مهران و میدیدم که با صورت خورده زمین و همه جاش خونیه. گریه ی بی صدام تبدیل به هق هق شد. بابک آروم دستش و دور شونه ام انداخت و من و سمت خودش کشید و سرمو گذاشت رو سینه اش.دوباره همون حس امنیت تو تنک پیچید. بابک با دست آروم پشتمو میمالید. برای اینکه راحت باشم حرف نمی زد و هیچی نمی پرسید. یکم که آروم تر شدم و هق هقم کم شد. آروم صورتموبه سمت خودش بالا برد. ناراحتی و غم تو صورتش پیدا بود. دستش و بالا آورد و اشکامو پاک کرد. آروم گفت: دوست داری حرف بزنی؟ شاید سبک شی.نگاهش کردم. دوباره گفت: می دونم که از خون نمی ترسی. چون اون بار که خون دماغ شدم کمکم کردی و صورتمو پاک کردی. اما نمی دونم که چرا با دیدن خون حالت بد میشه.آروم گفتم: خون نیست که ازش می ترسم.بابک: پس از چی میترسی؟حرفی نزدم. دوباره گفت: نمی خوای بهم بگی؟چیزی نگفتم. آهی کشید و گفت: خیلی دلم می خواد بدونم که چی این قدر اذیتت میکنه و چی تو رو به این حال انداخته. اما حیف که تو لب باز نمی کنی. شاید بتونم کمکت کنم. سوگند تو برام یه معمایی. یه مسئله ی حل نشده ی شیرین و جذاب که من دارم ...تو چشمام نگاه کرد و از ته دلش گفت: سوگند من بهت فکر میکنم خیلی بیشتر از چیزی که تصورش و بکنی. نگرانتم. با تمام وجود آرزو داشتم که بهم اعتماد میکردی و بهم میگفتی چی این قدر ناراحتت می کنه. کاش حالمو درک میکردی.
سرمو انداختم پائین. نمی دونستم درست شنیدم یا نه. درست فهمیده بودم؟ گفت بهم فکر میکنه؟ یعنی فقط من نبودم که تصویر بابک تو ذهنم بود. اونم همون جور بهم فکر میکرد. خیلی وقت بود که وقتی نزدیکش بودم احساس آرامش و امنیت می کردم. نمی خواستم باور کنم.ولی همون حسی که یه روزی به مهران داشتم الان با شدت بیشتری در مورد بابک داشتم. دقیقاً همون احساس نبود چون احساسم به مهران همراه با یه ترس و دلهره ی همیشگی بود ولی کنار بابک امنیتو احساس میکردم.اصلا" کی من به بابک حس پیدا کردم که خودم نفهمیدم؟ اولش فقط به خاطر شباهت صداش با مهران بود که جذبش شدم. اما کم کم وقتی بیشتر شناختمش، اول با روحیه آروم و ساکتش آشنا شدم. بعدش یه پسر بچه ی شیطون و دیدم. بعد اون کم کم حس مهربونیش تو وجودم رخنه کرد. حس حمایت حس اینکه یکی به فکرمه نگرانمه کسی که نیازی نیست هر لحطه نگرانش باشم. تو مهمونی وقتی حالم بد شد و بابک کمکم کرد. وقتی با مهران اشتباه گرفتمش و همه ی حرفای رو دلمو بهش گفتم و اون آروم نشسته بود تا من به آرامش برسم. یه آدم صبور که می تونم جلوش ضعیف باشم و مطمئن باشم اون قویه و حمایتم میکنه. کسی که به اشتباهام میخنده. ناراحتیهام و درک میکنه. کسی که از پیشم نمیره. برای کنارم موندن تلاش میکنه و کلی احساسای دیگه که هیچ وقت با مهران نداشتم. با بابک مجبور نبودم نگران این باشم که چقدر زمان برای با هم بودن داریم بابک مثل یه بمب ساعتی نبود ک دقیقه هاش رو به اتمام باشه. بابک یه آدم بود، مقاوم، پا برجا، محکم. کسی که می تونستم بهش تکیه کنم. کسی که یه حس عجیبی توم ایجاد می کرد و من و به سمت خودش می کشید بدون اینکه خودم بخوام. حرفهای بابک تن یخ کردمو گرم کرد. اما نه، نباید بهش فکر میکردم. نمی تونستم. بابک هیچ چیزی در مورد من نمی دونست. شاید اگه در مورد مهران می دونست احساسش عوض میشد. نه نمی تونستم بهش فکر کنم.بابک که حال خراب منو دید. دستامو تو دستاش گرفت و مجبورم کرد که تو چشماش نگاه کنم. سعی میکردم از نگاه کردن به چشماش دوری کنم. بابکم اینو فهمیده بود.بابک: سوگند بهم نگاه کن. چرا سرتو انداختی پائین. خواهش میکنم. تو چشمام نگاه کن.هنوزم مصر بودم که بهش نگاه نکنم سرمو انداخته بودم پائین و به برفها نگاه میکردم. دستش و آورد و چونه امو گرفت و صورتمو به سمت خودش چرخوند. نمی خواستم نگاهش کنم. اما چیزی گفت که دلمو لرزوند.بابک با بغض گفت: یعنی اینقدر ازم بدت میاد که حتی حاضر نیستی بهم نگاه کنی.نه این حقیقت نداشت. من ازش متنفر نبودم. میترسیدم. میترسیدم که از چشمام بفهمه که منم بهش فکر می کنم. دلم نمی خواست ناراحت باشه. سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. بهم خندید. چشماشم می خندید.بابک: خودت می دونی چقدر بهت فکر میکنم؟ می دونی چقدر برام مهمی، که تحمل ناراحتیتو ندارم. نمی تونم ببینم این جوری غمگین باشی. سوگند من واقعاً دوست....پریدم تو حرفش و گفتم: نه.با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: چی نه؟کلافه بودم نمی دونستم چی بگم: ببین این درست نیست. یعنی ممکنه الان تحت تأثیر شرایط فکر کنی که یه حسی داری اما بعداً بفهمی که درست نبوده. یعنی اون چیزی که تو حس کردی نبوده.بابک با دلخوری گفت: یعنی فکر میکنی اونقدر بچه ام که نمی فهمم چه حسی بهت دارم.کلافه گفتم: نه منظورم این نبود.خیلی بهش برخورده بود حسابی رنجیده بود. با ناراحتی دستامو ول کرد من و از خودش جدا کرد و بلند شد. باید یه چیزی میگفتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بابک...برگشت و بهم نگاه کرد.من: من به احساست احترام میزارم. ولی تو چیزی در مورد من نمی دونی و اصلاً منو نمی شناسی.با ناراحتی گفت: به قدر کافی میشناسمت.من: تو چیزی در مورد گذشته ام نمی دونی.بابک: نمی خوام بدونم. مگه چه اتفاق مهمی افتاده که...وسط حرفش پریدم و گفتم: ولی من می خوام. می خوام که تو در مورد همه چیز بدونی. بعد اگه هنوزم همون حسو بهم داشتی...سریع جلوی پام زانو زد و دستامو گرفت و گفت: اگه حسم عوض نشد چی؟ قبولش میکنی سوگند؟بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم. خوشحال از جاش بلند شد. مدام تشکر می کرد. نمی دونستم چی میشه ولی برای سبک شدن خودمم که شده باید با کسی حرف میزدم و همه چیزو براش میگفتم. از خودم ، از مهران، از حسی که بهش داشتم از ترسهام. از همه چی...من: بهتره بریم پیش بچه ها.بابک: موافقم.کمکم کرد که بلند شم. کمرمو گرفت و بلندم کرد. تو جام ایستادم و کوله ام و پشتم گرفتم. وقتی داشتم راه می افتادم، به بابک که کنارم ایستاده بود گفتم: بابک...بابک: جانم...من: من از خون نمی ترسم... نمی... نمی تونم ببینم از بینی کسی خون میاد.بابک با گیجی و تعجب بهم نگاه کرد. متوجه بودم که کلی سؤال داره اما نمی خواستم الان چیزی بگم. باید صبر می کرد به وقتش. رومو از بابک برگردوندم و به طرف بچه ها رفتم. چند قدم که رفتم بابک خودشو بهم رسوند و گفت: سوگند کی از گذشتت برام میگی؟بهش خندیدم و گفتم: کنجکاوی؟جدی گفت: دارم میمیرم از فضول.با صدا خندیدم.بابکم با خنده گفت: اگه یه کم هم مانی روم تأثیر گذاشته باشه باید بدونی که چقدر فضولم.من: به وقتش میگم.با بی صبری گفت: وقتش کیه؟یه فکری کردم و گفتم: چهارشنبه ی هفته ی بعد ساعت 4 عصر بیا دنبالم. باید بریم یه جایی.بابک: کلاس نداری؟من: نگران نباش کلاس ندارم، بچه ها تعطیل کردن.با ذوق خندید و گفت: چه جوری تا چهارشنبه دووم بیارم؟رسیدیم به بچه ها که مانی اومد و گفت: سوگند بهتر شدی؟من: آره ،ممنون تو چی؟ بینیت درد میکنه؟مانی: ببین همش به خاطر تو بود، همچین آه کشیدی که خونم ریخته شد.من: دیوونه من کی می خواستم تو اینجوری بشی.رعنا: ما تلافی برفایی که روی تو ریخت رو درآوردیم.مهناز: یادش رفته چقدر به ما برف پاشید.پیمان: مانی جان چیزی که عوض داره گله نداره.مانی: انگار هنوز راضی نشدید، اگه دماغم کم بود بیاید سرمم بشکنید که دلتون خنک شه.رعنا: آره والله.خوبه.بعد نیم خیز شد که بلند شه که مانی تندی گفت: نه نه تو نه غلط کردم، تو اگه بلند شی تا ضربه مغزیم نکنی ول کن نیستی.همه به حرف مانی خندیدم. از کوه بالا اومدن و بازی کردن همه رو گرسنه کرده بود، نشستیمو بساط ناهاررو پهن کردیم و غذا خوردیم. یه ساعت بعدش پا شدیم که برگردیم پائین.آفتاب در اومده بود و برفا رو آب کرده بود و حالا سردی هوا اونها رو تبدیل به یخ کرده بود هر قدم که بر می داشتم لیز می خوردم سردی و خستگی با یخ،همه دست به دست هم داده بودن و من نمی تونستم قدم از قدم بردارم.پاهام مثل بید می لرزید و مدام روی یخ ها لیز می خوردم. بابک اومد کنارم و گفت: دستتو بده به من، من می برمت پائین. وقت ناز و تعارف نبود، رو در وایسی رو کنار گذاشتم دستمو دادم بهش، محکم دستمو گرفت و بامن هم قدم شد. خدایی بود که دست بابک رو سفت چسبیده بودم وگرنه حتماً سقوط می کردم. با اینکه بابک مواظبم بود چهار پنج بار لیز خوردم. به هر جون کندنی بود رفتی م پائین و خودمونو رسوندیم به ماشین. مانی کشو قوسی به خودش داد و گفت: آخیش چه روز خوبی بود. به من که خیلی خوش گذشت بچه ها از همه تون ممنونم.همه حرف مانی رو تأیید کردیم و به خاطر روز خوبی که داشتیم تشکر کردیم. مانی برگشت سمت من و بابک و گفت: اما دائی جون انگاری شما زیادی خوش به حالتون بود. حیف که تموم شد. دوست نداشتی روز تموم شه نه؟بابک: آره ، واقعاً حیف که باید بریم خونه.مانی :آره خیلی حیف چون دیگه کسی نیست که تحویلت بگیره و دل به دلت بده.بابک با تعجب: دل به دلم بده؟ چی میگی درست حرف بزن.مانی اشاره ای به بابک کرد و گفت دوست داری ول کنی ؟ کنده شد.تازه متوجه شدیم که بابک هنوز دستمو ول نکرده.سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون. صورتم سرخ شده بود از خجالت.مانی اومد کنارم و گفت: سوگند جون تو خودتو ناراحت نکن. من این دائیم رو می شناسم می دونم چقدر پلیده، حتماً اغفالت کرده. دائی خجالت بکش.بابک: خفه شو مانی می زنم تو سرتا.بعد اومد سمت مانی که بزنتش که یهو مانی مثل جت پرید و در رفت. همه به حرکت مانی خندیدیمو با شوخی و خنده سوار ماشین شدیم. اول رعنا و پیمان رو رسوندیم و بعد منو بردن دم خونه. پیاده شدم و مهناز رو بغل کرد و ازش تشکر کردم و گفتم: خوش حالم که دیدمت ممنون، امروز روز خیلی خوبی داشتم.از بچه ها هم خداحافظی کردم ، همه سوار ماشین شدن غیر بابک.آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: فردا می بینمت، خوب بخوابی، بی صبرانه منتظر چهارشنبه ام.بهش لبخند زدم و تشکر کردم. مانی از تو ماشین بابک رو صدا کرد و بابک به زور سوار ماشین شد و برام دست تکون داد. منم ایستادمو دست تکون دادمو تا سر کوچه با چشم تعقیبشون کردم.بعد سریع درو باز کردم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو خونه. حس خیلی خوبی داشتم. بعد مدت ها حس عالی داشتم همون موقع زنگ زدم به مهسا و همه چیز رو براش تعریف کردم.دو هفته مونده بود به عید. بچه ها تک و توک میومدن دانشگاه. یه روز همه جمع شدن و با هم قرار گذاشتن که این دو هفته ی آخر و نیان کلاس چون راه خیلی از دانشجوها دور بود و فقط دو روز آخر هفته به خاطر کلاسها می یومدن تهران و با این سرما و برف جاده ها شرایط مناسبی نداشتن و رفت وآمد خطرناک بود به خاطر همین استادها هم قبول کرده بودن.همه رفته بودن خونه هاشون و من مجبور بودم بمونم. به خاطر کارهای شرکت نمی تونستم برم خونه باید تا دو روز قبل عید میموندم. همه ی کارمندا روز 7 سال برمیگشتن سرکارشون اما بابک بهشون گفته بود که اگه بتونن کارها ی مهمشون و تو خونه انجام بدن و بعد تحویل شرکت بدن می تونن تا بعد از 13 مرخصی باشن. به من اجازه داده بود که عید و کامل پیش خانوادم باشم.دلم برای خونه و مامانم اینا تنگ شده بود. دلم می خواست هر چه زودتر برم خونه. نمی دونم چه جوری یه زمانی فکر میکردم دور بودن از خانواده ام می تونه خوب باشه. درسته که به شرایطم عادت کرده بودم و دیگه مثل اوایل اذیت نمی شدم اما هنوز دلم می خواست زود زود ببینمشون. واقعاً یه وقتهایی هست که هیچ کس و هیچ چیز مثل محیط خانواده بهت آرامش نمی ده.در هر حال این دو هفته رو باید دندون سر جیگر می ذاشتم واقعاً کار سختی بود مخصوصاً با حرفهایی که بابک بهم زده بود. یاد حرفهاش و نگاهش که می افتادم تنم داغ میشد و یه حس شیرین تمام وجودم رو پر میکرد. حرفاش باعث شده بود که وقتی چشمم بهش میوفتاد خجالت بکشم. اما چون کلا" و ذاتن آدم پررویی بودم خجالت مجالت تو کارم نبود. در کل رو اعصابم مصلت بودم و دستپاچه و هول نمیشدم. هر چند وقتی یاد کوه رفتنمون و آغوش گرم بابک میوفتادم یه حسی پیدا میکردم که یه جورایی دلم می خواست دوباره تجربه اش کنم. با اینکه بار دوم بود که تو کوه بغلم می کرد. تو مهمونی هم بغلم کرده بود اما تو مهمونی حسی که الان داشتمو نداشتم. از اینکه بابک بغلم کرده بود حس آرامش می کردم اما چون فکر می کردم اون شب به خاطر حال بدم بابک فقط می خواست کمکم کنه حسم نمود پیدا نمی کرد. بابکم هیچ وقت به روی خودش نیاورد که تو مهمونی چه حرفایی بهش زدم و تو بغلش چقدر گریه کردم. منم که خدای تسلط بودم کوچکترین عکس العملی نشون نمی دادم. ما الان بعد کوه هر بار که بابک من و میدید یه لبخند مهربون می زد که خیلی هولم می کرد. از خدام بود که تو شرکت به روی خودش نیاره. این جوری راحتتر بودم. اما بابک تا من و می دید لبخند می زد و هر بار یه اشاره به چهار شنبه می کرد که بدتر دلشوره می گرفتم. خودمو کشته بودم بس که رو کارام تمرکز کرده بودم که گند نزنم. واسه همین سعی میکردم زیاد نزدیک بابک نشم. واسه چهارشنبه استرس داشتم اما تصمیمم و گرفته بودم. خیلی از رفتارهای الانم به خاطر خاطراتیه که با مهران داشتم پس اگه قرار بود کس دیگه ای وارد قلبم بشه باید مهران و می شناخت. نمی تونستم تا آخر عمر این راز و تو دلم نگه دارم. شاید غیر از خودم فقط مهسا از کل ماجرای منو مهران خبر داشت. دلم می خواست یه بار و برای آخرین بار با صدای بلند در مورد مهران حرف بزنم و بگم چه حسی داشتم و چه روزهای سختی بود.چون دو هفته کلاس نداشتم قرار شده بود کل هفته رو برم شرکت این جوری می تونستم تا سیزدهم خونه بمونم. نمی دونم چه جوری روزها میگذشت تمام حواسم به چهارشنبه بود و چیزایی که می خواستم به بابک بگم مخصوصاً که بابکم با نگاه ها و اشارات گاه و بیگاهش دستپاچه ام میکرد. یکی دو دفعه مانی متوجه ی ما شد و یه لبخند خاص زد. مطمئن بودم که بابک همه چیز و به مانی میگه. اونا اسمن دائی و خواهرزاده بودن اما از دو تا دوست و برادر نزدیکتر بودن. آب می خوردن اون یکی خبردار میشد.بابک مدام راه میرفت و میگفت: چهارشنبه یادت نره.دیگه عصبیم کرده بود. بار آخر کفری بهش گفتم: یه بار دیگه تأکید کنی بی خیالش میشم و قرار بهم میخوره.همچین ترسید که دیگه حتی اشاره ای هم بهش نکرد.چهارشنبه از صبح بی تاب و بی قرار بودم. برام سخت بود که در مورد مهران حرف بزنم. خودمو آماده کرده بودم و تمرین کرده بودم که چی بگم اما مطمئن بودم که موقع تعریف کردن که برسه همه چی یادم میره. دلم نمی خواست شرکت برم اما مجبور بودم. از صبح همه ی سعی خودمو کرده بودم که از بابک فرار کنم و بهش نگاه نکنم تازه به این فکر افتادم که شاید زوده واسه تعریف گذشته ام. اما دیگه دیر شده بود بابک رو نمی تونستم آروم نگه دارم. سر ساعت چهار عصر حاضر و آماده و شیک اومد کنار میزم و گفت: من حاضرم.سرمو بلند کردم و ناچاراً نگاهش کردم. مجبوری بلند شدم و کیفم رو برداشتم و از شرکت زدیم بیرون. تو ماشین کنارش نشسته بودم و به موزیک ملایمی که فضا رو پر کرده بود گوش میدادم. این آهنگ آروم بهم آرامش میداد. کلی تو دلم به خاطر انتخاب اون آهنگ و موزیک از بابک تشکر کردم.فقط فکرش رو بکن اگه از اون آهنگهای اعصاب خورد کن که هیچی غیر از صدای بلند موزیک و دوف دوفش نمی فهمیدی می زاشت احتمالاً تشنج می کردم.یکم که گذشت بابک یه نگاهی بهم کرد و گفت: خب کجا بریم.آروم گفتم: بهشت زهرا. با تعجب بهم نگاه کرد. شاید فکر میکرد اشتباه شنیده وقتی قیافه ی جدی من رو دید گفت: داری جدی میگی؟خیلی جدی و خونسرد گفتم: آره بریم بهشت زهرا.با اینکه قیافه اش شکل یه علامت سؤال بزرگ شده بود اما به زور جلوی خودش و گرفت که چیزی نپرسه.یه ساعت بعد رسیدیم.گفتم: هر جا که جای پارک پیدا کردی پارک کن.گوش کرد و ماشین و یه جا پارک کرد. پیاده شدم و رفتم سمت قبرها. بدون حرف دنبالم راه افتاد. میون قبرها راه میرفتم و به سنگها نگاه می کردم یعنی اینایی که اینجا خوابیدن آرومن؟ یعنی مهرانم الان آرومه؟ جاش راحته؟کنار یه قبر نشستم و تکیه امو دادم به درختی که اونجا بود و زانوهامو گرفتم تو بغلم. بغض کرده بودم.بابک اومد کنارم ایستاد و با کنجکاوی گفت: صاحب این قبرو می شناسی؟گفتم: نه.گیج پرسید: پس چرا اینجا نشستید؟من: همین جوری. من هیچ کدوم از این آدمهایی که اینجان و نمی شناسم اما هر وقت که بتونم چهارشنبه ها میام اینجا. اینجا بهم آرامش میده.با تعجب نگاهم کرد. اما چیزی نپرسید. کنارم زانو زد و گفت: چرا اومدیم اینجا؟نگاهش کردم و گفتم: نمی شینی؟یه نگاهی کرد و روبروم نشست. دوباره سؤالش رو تکرار کرد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: اومدیم تا از خودم برات بگم. می دونم که تعجب کردی و گیج شدی. حتماً با خودت میگی جا از اینجا بهتر گیر نیاوردم؟ اما بهت میگم اینجا خیلی خوبه. همه آرومن و هیچکی حرف نمی زنه. می تونی تا دلت می خواد حرف بزنی و کسی نیست که وسط حرفت بپره و ساکتت کنه. حتماً خیلی کنجکاوی که بدونی چی می خوام بهت بگم.با سر تأیید کرد.دوست داری بدونی که چرا وقتی یکی خون دماغ میشه حالم بد میشه؟ حتماً اون شبی که در خورد تو صورتت از کارام تعجب کردی. ازم پرسیدی که چرا من و مهسا وقتی تو رو دیدیم اشکمون در اومد. می خوام همه چیزو برات تعریف کنم. نمی خوام چیزی رو تو دلم نگه دارم.یه نفس گرفتم و بغضمو فرو دادم . آهی کشیدم و شروع کردم._: همه چیز از یه sms شروع شد یه sms که هنوزم مطمئن نیستم که اشتباه رسیده بود بهم یا سرنوشت بود. تو یه شب زمستونی تو اتاقم بود. نصفه های شب بود که با یه sms بیدار شدم....و گفتم و گفتم و گفتم. همه چیزو تعریف کردم. از sms هامون. از گم شدنم تو بارون و کمک مهران که با اینکه توی یه شهر دیگه بود نجاتم داد. از مسافرتش، از خانواداش از مریضیش از رفتنش. از استادی که یه دفعه اومد تو دانشگاه از احساس عجیبم از صدای آشناش. از همه چی گفتم. از اینکه فهمیدم استاد معینی مهرانه و هنوز مریضه. حرف می زدم و اشک می ریختم. یادآوری خاطراتی که همه ی تلاشمو کرده بود تا لحظات تلخش و فراموش کنم خیلی سخت بود. انگار همین دیروز بود. قلبم هنوز درد می گرفت. وقتی از اردوی فارغ التحصیلی گفتم، وقتی از زمین خوردن و بیهوشی مهران گفتم نفسم بند اومده بود. به خس خس افتاده بودم اما هنوز می خواستم ادامه بدم. باید تحمل میکردم. از مرگ ناگهانی مهران، از حال بد خودم. از مهسا که تنهام نزاشت از خانواده ام که تازه میفهمیدم چقدر خوبن. از پدر و مادرم که احساس میکردم چقدر عوض شدن اما انگاری همیشه همین جوری بودن منتها من نفهمیده بودم. از قبولیم تو کنکور که به خاطر تلاش مهران میسر شد. از اومدنم به این شهر و کار کردن توی شرکت. از اولین باری که بابک و دیدم. هق هق میکردم._: روز اولی که دیدمت یادته؟ پشتم بهت بود. ازم پرسیدی منشی جدید منم؟ اون موقع قلبم وایساده بود. یادته برگشتم و با بهت بهت نگاه کردم؟بابک با صدایی گرفته گفت: یادمه که اشک ریختی.من: آره، گریه کردم. سخت بود که قبول کنم صدای دو نفر این قدر شبیه همه. بهت گفته بودم که صدات عین صدای مهرانه. تو لحظه ی اول فکر کردم مهران پشتمه. اما تو بودی. اون شبی که برگشتم شرکت و در خورد بهت و دماغت خون اومد.بابک انگار داشت یه خاطره رو از نزدیک می دید آروم و شمرد گفت: حالت خیلی بد بود اما کمکم کردی جلوی خونریزی و بگیرم و صورتمو پاک کنم. اون شب یه حسی بهم میگفت متوجه نیستی داری چی کار می کنی . انگار منو نمی دیدی._: آره اون شب احساس کردم مهرانه که دوباره خونریزی کرده. مهران و دیدم که بیهوش افتاده. می تونی تصور کنی که چقدر سخته که مدام این صحنه بیاد تو ذهنت؟وقتی مهران زنده بود خیلی تلاش کرد کاری کنه که فراموشش کنم اما نتونست. فکر میکنم بعد مرگش می خواست کارش و تموم کنه. واسه همین کاری کرد که تو رو ببینم. اوایل صدات بود که برام جالب بود. اما بعداً این خودت بودی که مهم شدی مدام تو ذهنم بودی و بهت فکر میکردم. نمی خواستم باور کنم که غیر از مهران به کس دیگه ای فکر میکنم اما نمی تونستم. احساسم برای خودمم عجیب بود. با احساسی که به مهران داشتم فرق میکرد. حست آرامش دهنده بود فکرت آروم آروم وارد زندگیم شد. نمی خواستم بهت فکر کنم چون تو یلدا رو داشتی و باور نمی کردم به من توجهی داشته باشی. فکر میکردم مثل مانی منو مثل خواهرت می بینی. کارهات، نگاهت و حرفهات گیجم میکرد. احساسمو باور نداشتم تا هفته ی پیش توی کوه که بهم گفتی تو هم بهم فکر میکنی. با تمام وجودم خوشحال بودم. اما نمی خواستم قبل از اینکه از زندگیم و احساسم تو گذشته بدونی هیچ تصمیمی بگیرم.از سرما و فشار عصبی تمام بدنم یخ کرده بود اشکامم که مثل رود جاری بود. بابک جلو اومد و با دست اشک روی گونه هامو پاک کرد. دستامو تو دستاش گرفت و تو چشمام نگاه کرد.بابک: سوگند، قبلاً هم گفته بودم که گذشته ات تأثیری روی نظرم نسبت به تو نداره. من تو رو به خاطر خودت به خاطر شخصیتت و وجودت دوست دارم. از حق نگذریم چشمای غمگین تو برام مثل یه معما شده بود. خیلی دوست داشتم بدونم چی این قدر آزارت میده. سوگند تو قلب بزرگی داری. می تونم تصور کنم که چه درد و رنجی رو تحمل کردی. دلم می خواد کمکت کنم تا غمها تو فراموش کنی. بهم اجازه بده تا کنارت باشم و بهت آرامش بدم. من خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم. تو با اون دل مهربونت اگه بتونی عشق و دوست داشتن منو قبول کنی من خوشبخت ترین آدم دنیا میشم. سوگند فکر میکنی بتونی منو همون اندازه که مهران و دوست داشتی دوست داشته باشی؟ من همیه تلاشم و می کنم که خوشبختت کنم.حرفاش آرامش دهنده بود. یه لبخندی محوی زدم اما قبل از اینکه بتونم هیچ جوابی بهش بدم بدنم شروع کرد به لرزیدن. سرما تو تمام جونم نفوذ کرده بود و من و به لرزه انداخته بود. گریه ی زیاد و فشار عصبی هم بدترش کرده بود. مثل بید میلرزیدم.بابک نگران و دستپاچه بهم نگاه میکرد. نمی دونست چی کار کنه. محکم بغلم کرد تا از لرزشم کم شه اما وقتی دید تأثیر نداره بلندم کرد و منو برد تو ماشین. پالتوش و درآورد و کشید روم. بخاری ماشین و هم تا ته روشن کرد. تندی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. توی راه به مانی هم زنگ زد. نمی دونستم مانی چی میگه اما بابک بهش گفت که منو میبره به بیمارستان... و اونم خودش و برسونه.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 95
  • بازدید ماه : 238
  • بازدید سال : 1,068
  • بازدید کلی : 16,177
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید