loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 58 جمعه 01 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: آرام رضایی
فصل:

فصل ۷

تعداد فصل فصل ۷

برای خواندن رومان روی خواندن رمان در زیر کلید کنید

نیم ساعت بعد جلوی بیمارستان بودیم. بابک ماشین و پارک کرد و سریع پیاده شد و کمکم کرد تا پیاده شدم. زیر بغلم و گرفت و بردم توی بیمارستان. از لرزش تنم کم شده بود چون بابک به توصیه ی مانی یه شکلات بهم داده بود. اما هنوز بدنم یخ بود و سرم گیج میرفت.
دکتر معاینه ام کرد و گفت: فشارش خیلی پائینه سریع بهش سرم وصل کنید.

بابک رفت که داروها رو بخره وقتی برگشت مانی باهاش بود منم زیرسرم. سرم سرد که وارد رگهام میشد سرمای بدنم بیشتر میشد و دندونام از سرما بهم میخورد. بابک از روی تخت بغل یه پتوی اضافه برداشت و کشید روم. مانی بر خلاف همیشه ساکت بود و نگران نگاهم می کرد. به زور سلام کردم.
خندید و گفت: سلام بهتری؟
با سر جوابش رو دادم. چشمام تار میدید. پلکامو رو هم گذاشتم یکم بهتر شدم. بابک آروم به مانی گفت: بزار یکم تنها باشه. الان خوابش میبره بیا بریم بیرون.
مانی : آخه چی شد یه دفعه؟ اصلاً شماها کجا رفتید؟ چی کارش کردی که دختره مثل بید میلرزه؟
بابک: بیا بریم بیرون. من کاری نکردم بریم برات تعریف میکنم.
نیم ساعت بعد آروم تر شده بودم. چشمام هنوز بسته بود که بازم در باز شد و یکی وارد شد. صدای بابک و مانی بود که باهم حرف میزدن.
مانی: بیچاره چه دوران سختی داشت. دیدن مرگ یه نفر جلوی چشم آدم همین جوریش وحشتناکه چه برسه به این که یه حسی هم به طرف داشته باشی. پس برای همینه که چشماش این قدر غمگینه. اما دختر مقاوم و صبوریه. خیلی خوب خودش و با شرایط وفق داده. همیشه مثل مهناز دوسش داشتم و نگرانش بودم دلم می خواست خوشحال باشه.
بابک کنارم اومد و دستمو تو دستش گرفت. فکر میکرد خوابم. صداش و شنیدم که میگفت: خوشحال میشه. از این به بعد خودم مواظبشم نمی زارم دیگه ناراحتی ببینه.
مانی: حالا تو از احساست نسبت بهش مطمئنی؟ مطمئنی تحت تأثیر گذشته و غمهای اون قرار نگرفتی؟
صدای بابک عصبانی بود: تو منو این جوری شناختی؟ یعنی فکر می کنی آدمیم که بدون مطمئن بودن از احساسم حرفی بزنم؟ بهش قول دادم که کنارش باشم و تنهاش نزارم و سر قولم هستم. قبل از اینکه درباره اش بدونم دوستش دارشتم الان عاشقشم. مطمئنم لیاقت عشقو داره. اون آدم فداکاریه. کسی که می تونه از خودش بگدره تا یکی دیگه رو به زندگی امیدوار کنه لیاقت خوشبختی و عشق و داره. اون لایق اینه که یکی عاشقش باشه، که براش جونشم بزاره. آرزو میکنم یه روزی مهران رو به خاطره هاش بسپره و عاشق من بشه. من به یه همچین دختری با این احساسات پاک نیاز دارم. من براش هر کاری میکنم. مانی نمی تونی درک کنی که وقتی این جور مریض تو بیمارستان میبینمش چه دردی میکشم. عذاب میبینم. می خوام هر کاری در توان دارم انجام بدم تا دیگه غمگین و ناراحت نشه.

صداش با بغض تو گوشم پیچید: مانی ... اون تنها دختریه که تونسته با نگاهش قلبمو بلرزونه.

حرفهاش تنم و گرم میکرد و به دلم شوق و امید میداد. بودن بابک کنارم آرامش و امنیت می بخشید. با آرامش به خواب رفتم. یه خواب عجیب دیدم. توی یه جای تاریک بودم هیچ چیزی دیده نمی شد. یه دفعه یه نوری دیدم به طرف نور دویدم. یه مردی اونجا توی نور ایستاده بود. خیلی ترسیده بودم از اینکه توی اون جای تاریک تنها نیستم خوشحال شدم. مردو صدا کردم. مرد برگشت؛ مهران بود. سالم و سرحال و خوشحال بهم لبخند میزد.
بهش گفتم: اینجا کجاست؟ من از تاریکی میترسم. خوبه که تو پیشمی.

دوباره بهم خندید. دستش رو دراز کرد به طرفم. دستمو گذاشتم توی دستش و رفتم کنارش. بغلم کرد و سرم و گذاشت رو سینه اش. با صدای آرومی گفت: نترس من پیشتم هیچ وقت تنهات نمی زارم. دیگه از تاریکی نمی ترسیدم.
سرمو بلند کردم تا تو چشماش نگاه کنم، اما نگاهم به جای مهران تو چشمای بابک خیره موند. بابک کنارم بود و من تو بغلش به آرامش رسیده بودم. بهم خندید و دوباره بغلم کرد و من دیگه توی اون تاریکی از هیچ چیز نترسیدم.
با یه تکون از خواب بیدار شدم. چشمامو باز کردم. توی بیمارستان بودم و سرم به دستم وصل بود. بابک کنار تختم نشسته بود و دستمو تو دستاش گرفته بود. چشمش به من افتاد که بیدار شدم. لبخند شادی زد و با مهر نگام کرد و با مهربونی گفت: سلام عزیزم. بهتری؟ حسابی منو ترسوندی.
فشارت خیلی پائین بود. نزدیک بود یه کار بزرگ دست خودت بدی.
با صدایی که به زور در میومد گفتم: ببخشید حسابی اذیتت کردم. از کار و زندگی انداختمت.
بابک: این چه حرفیه؟ اذیت کدومه؟ کار و زندگیم تویی سوگند کجا باشم که بهتر از در کنار تو بودن باشه؟
لپام سرخ شد. دختر خجالتی نبودم اما این همه محبت اونم از کسی که تا دو ساعت قبل رئیسم بود خب تو این چند وقته عادت کرده بودم که تو ذهنم دوستش داشته باشم اما حالا بودن اون در کنارم و گفتن این حرفها که سرتا پام و پر شوق میکرد باعث میشد خون به صورتم هجوم بیاره.
بابک: خانم خوشگل ما سرخ شدن. یعنی خجالت کشیدی؟ از کی از من؟ از حرفهام؟ دیگه باید کم کم به حرفهام عادت کنی چون می خوام روزی هزار بار بگم« عزیزم، گلم؛ دوستت دارم»
یه لحظه نفسم بند اومد. چه بی مقدمه گفت دوستت دارم. از ذوق به سکسکه افتادم.
بابک با چشمای گرد بهم نگاه کرد و بعد پقی با صدای بلند زد زیر خنده.
بابک: وای خدا تو خیلی معرکه ای. از حرفم شوکه شدی؟
با سرتأیید کردم. با بدجنسی خندید و گفت: خب پس اگه بگم توهمین عید با خانواده ام میام خونه اتون واسه ی خواستگاری چی میگی؟
قلبم اونقدر تند میزد که میترسیدم بترکه. سکسکه ام هم شدت گرفته بود و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. بابکم که فقط نشسته بود و به من و عکس العمل عجیب و غریبم می خندید. به زور جلوی سکسکه امو گرفتم و گفتم: عید؟ چرا این قدر زود؟
بابک همون جور که می خندید با قیافه ی حق به جانبی گفت: همچینم زود نیست. من بیست و نه سالمه. خانواده ام آرزو دارن منو تو لباس دامادی ببینن باید از هم سن بودن من و مانی فهمیده باشی که پدر و مادرم خیلی پیرن. هر چند خوب موندن. اما من خودم دیگه طاقت ندارم. دوست دارم هر چه زودتر مطمئن شم که تو مال منی و کسی نمی تونه تو رو ازم بدزده. من آدم کم طاقتیم.
_: سوگند...
همچین صدام کرد که بی اختیار گفتم: جانم.
خندید و گفت: جانت بی بلا. سوگند می تونم امیدوار باشم که تو هم منو دوست داری.
بهش خندیدم. با ذوق گفت: واقعاً... واقعاً دوستم داری؟
دلم می خواد از زبونت بشنوم.
بعد با التماس گفت: میشه بهم بگی دوستم داری؟
واقعا" دوسش داشتم. اولین کسی نبود که عاشقش شده بودم اما این عشق کجا و اون کجا. این عشق ابدی بود و برای خودم. بدون نگرانی و دلواپسی. بدون تایم معکوس. با لبخند گفتم: دوستت دارم.
همچین ذوق کرد که از جاش پرید. گفتم یکم اذیتش کنم. بلافاصله گفتم.
_: دوستت دارم رئیس.
یه دفعه تو جاش ثابت شد. با دلخوری برگشت و به صورت خندون من نگاه کرد.
بابک: رئیس، دیگه نباید رئیس صدام کنی. بهم باید بگی بابک جان؛ نه بگو عزیزم؛ عزیزم خوبه. مخصوصاً وقتی تو بگی عزیزم. یه بار شنیدم به رعنا گفتی عزیزم کلی حسودیم شد.
با صدا خندیدم. مثل بچه ها بود.
حالا می دونم که بابک هدیه ای بود که مهران بهم داد. اون کمکم کرد تا تو مسیری قرار بگیرم که با بابک آشنا شم. عشق زندگیم.

بابک به حرفش عمل کرد و روز دوم عید با خانواده اش به خواستگاریم اومد. برعکس اینکه فکر میکردم بابام مخالفت کنه از اینکه خودم یکی رو انتخاب کردم و بهشون معرفی کردم اما با کمال تعجب دیدم که بابام با روی باز به بابک و خانواده اش خوش آمد گفت.
بابک و پدر و مادرش و خواهر و برادرش. بابک بچه ی آخر بود ظاهراً دیر بدنیا اومد. مامان بابک خیلی جوون بود که با پدرش ازدواج کرد و خواهر و برادر بابک خیلی زود بدنیا اومدن. خواهر بابکم زود ازدواج کرده بود. زیبایی بابک به مادرش رفته بود. زن زیبا و مهربونی بود و پدرش هم مهربون و محترم.

جلسه ی خواستگاری بیشتر شبیه مهمونی خانوادگی بود. با اینکه دو تا خانواده دفعه ی اولی بود که همدیگر رو میدیدند اما خیلی زود با هم اخت شدن. شاید به خاطر شوخی های مانی بود که پدرم رو وادار کرده بود بلند بلند بخنده. بابک بعداً بهم گفت: هر چی خواهرش به مانی گفت پسر مجرد تو مراسم خواستگاری نباید بیاد گوش نداد و یه جورایی زوری خودش و انداخت وسط خواستگاری. آخرای مجلس خانواده ها یه نیم نگاهی هم به ما کردن و در مورد اصل قضیه که خواستگاری بود صحبت کردن و خیلی زود به توافق رسیدن و قرار شد مراسم عقد و روز دوازدهم فروردین برگزار کنن و عروسی هم موکول شد به تابستون همون سال.
خودمم باورم نمی شد به این زودی کارها پیش بره و پدر به این سرعت بابک و به عنوان داماد قبول کنه. اونقدر هول بودم که نمی تونستم کاری بکنم. آخر شب زنگ زدم به مهسا و همه چیزو براش گفتم. فرداش مهسا و روجا و مریم صبح اومدن خونه امون. هر سه خوشحال بودن.
روجا به شوخی بهم گفت: ناقلا چه زبون سفتی داری اصلاً لو ندادی. دیدی عقد تو زودتر از من شده.
به کمک دوستام تونستم به کارهام سرو سامون بدم واقعاً اگه اونها نبودن نمی دونم چی کار میکردم. زندگیم خیلی زود تغیر کرد.
قرار شد مراسم عقد و شمال بگیریم برای مهمونایی هم که از تهران میومدن ویلا گرفتیم که راحت باشن. برای مراسم یه باغ بزگ کرایه کردیم چون مهمونا خیلی زیاد بودن. من معمولا تو مراسم عزا و عروسی زیاد حواسم به دور و بر نیست. اونشبم که مهمترین شب زندگیم بود اصلا" جایی رو ندیدم فقط یادمه که همه چیز خیلی سریع انجام شد و اینکه باغش خیلی سبز بود و حس خوبی بهم میداد.
سر سفره ی عقد وقتی بله رو گفتم و بابک انگشتر و تو انگشتم گذاشت و با تمام عشقش بهم نگاه کرد گفت:
_: سوگند با تمام وجود دوستت دارم و قول میدم خوشبختت کنم.
من: منم دوستت دارم و قول میدم همیشه کنارت بمونم.
اون لحظه بهترین لحظه ی عمرم بود. کسی که دوستش داشتم کنارم بود و به تمام آرزوهام رسیده بودم.
با لبخند و عشق به بابک نگاه کردم و تا خواستم چیزی بگم مامان من و مامان بابک سر رسیدن و دیگه حرفامون نصفه موند.
بعد از اینک همه یکی یکی اومدن و تبریک گفتن و هدیه دادن صدای موسیقی بلند شدو مانی اومد و دست من و بابک و کشید و برد وسط و گفت رقص اول و عروس داماد باید شروع کنن.
به افتخار ما یه آهنگ ملایم زدن و بابک اومد جلو کمرمو گرفت منم دستم و گداشتم رو شونه اش. یاد رقصیدنمون تو مهمونی افتادم بی اختیار لبخند زدم. بابک با
لبخند و کنجکاوی آروم پرسید: به چی می خندی؟
سرمو بلند گردم و تو چشماش زل زدم و گفتم: به مهمونی خونه ی شما. اون موقع اصلا" فکر نمی کردم که ممکنه یه همچین روزی بیاد.
بابک با یه لبخند عمیق گفت: اما اونشب من تمام آرزوم این بود که یه همچین روزی بیاد و من ببینم.
چشمام گرد شد.
من: واقعا" یعنی تو از اون موقع ...
بابک: نه از خیلی قبل تر از اون موقع بود. اولین باری که اومدم شرکت و یه دختر ظریف و کوچولو دیدم که پشتش به منه خیلی کنجکاو شدم بدونم کی می تونه باشه. حدس زدم منشی شرکته که من هنوز ندیدمش. وقتی روتو برگردوندی و چشمای متعجبتو بهم دوختی انگار صاعقه بهم زده باشن خشکم زد. نگاهت ... نگاهت خاص بود. یه جورایی آشنا اما در عین حال کاملا" غربیه. اول فکر کردم شاید قبلا" دیدمت و می شناسمت که برام انقدر آشنایی اما وقتی خودتو معرفی کردی فهمیدم که آشناعیتی در کار نیست. اما پس چرا با دیدنم اونقدر متعجب و هول شدی؟ اشگ گوشه ی چشمات، غم نگاهت چی بود؟ چرا اینقدر نسبت بهت حس نزدیکی می کردم؟
لبخند رو لباش عمیق تر شد.
اوایل خنگ بازیات برام جالب بود. یه دختر کوچولوی بی حواس که مدام به در و دیوار می خورد. اون روز که کامپیوترم و درست کردی و بد سرت خورد به در گیس یه لحطه حس کردم سر خودم خورده به کیس. همون قدر دردم گرفت. بعدم که تمام لباسات و کثیف کردی. دوست داشتم بیام جلو خودم لباسات و تمیز کنم. اما به زور جلوی خودمو گرفتم. نمی دونم چرا این احساس و داشتم حسم به تو برای خودمم عجیب بود.
اون روز که در و کوبوندی تو صورتم و خون دماغ شدم. کارات عجیب بود. انگار بی اختیار این کارها رو می کردی. نمی دو نستم یاد چی افتادی که انقدر منقلبت کرده و غم چشمات هزار برابر شده. کدوم خاطره چشماتو این چور طوفانی کرده بود. خواستم بغلت کنم و آرومت کنم اما یه دفعه رفتی.
تو شوک رفتارت و رفتنت بودم. تو فکر احساسی بودم که نزدیک بودن به تو توم ایجاد می کرد. وقتی به خودم اومدم و از شرکت زدم بیرون صدات و از تو پله ها شنیدم. وقتی گریه می کردی دلم ریش می شد. وقتی ضعف کردی و نمی تونستی بلند بشی از خدام بود که بغلت کنم و تا تو ماشین ببرمت اما به زور جلوی خودمو گرفتم و فقط به گرفتن و کمک کردن جزئی اکتفا کردم. دلم می خواست ازت بپرسم. چرا این جوری بودی؟ چرا غمگین بودی؟ یه حس مسئولیت نسبت بهت داشتم. حس می کردم باید ازت حمایت کنم.
نمی دونم از کی احساسم بهت شروع شد، شاید از روز اول بهت حس داشتم با نگاه اول تونسته بودی که ته دلم و خالی کنی.
اون روز که اومدی دفترم پرونده ها رو گرفتی و وقتی داشتی میرفتی بیرون اونقدر صدات کردم که عصبی شدی و یه دفعه گفتی مهران. خشکم زد. مهران دیگه کی بود؟ یعنی کسی تو زندگیت بود؟ چرا مدام این اسم و تکرار می کردم شاید برای تردیدام جواب پیدا می شد.
وجود یلدام یه مانع بود البته نه از طرف من بلکه می ترسیدم تو برداشت بدی بکنی وگرنه یلدا اصلا تو زندگی من نقشی نداشت. اون روزو یادته که رفتیم بستنی بخوریم؟ از حرفای یلدا ناراحت بودی. از ناراحتیت کلافه بودم کاش می تونستم دستت و بگیرم و ازت بخوام من و ببخشی. همه ی پشیمونیم و تو نگاه و صدام جمع کردم و ازت خواستم من و ببخشی و با کمال تعجب تو هم قبول کردی.
به مانی حسودیم میشد اون خیلی راحت بهت نزدیک شده بود و باهات صحبت می کردو هر وقت کنار اون بودی می خندیدی و شاد بودی. برعکس وقتایی که پیش من بودی، همش ناراحت و غمگین بودی.
شب مهمونی وقتی دیدمت انگار فلج شده بودم. تو این مدت با اینکه هر روز می دیدمت اما انگار فقط چشمات جلو روم بود و من عاشق چشمات شده بودم اما او روز وقتی تو اون لباسا دیدمت دلم به معنای واقعی لرزید و دل خالیم یه همخونه ی معرکه پیدا کرد. می خواستم بهت بگم که چقدر خوشگل شدی اما باز مانی سر رسید و خیلی راحت تو رو به اسم صدا کرد و دستتو کشید و بردت. داشتم منفجر میشدم. تو کی با مانی اینقدر صمیمی شده بودی که همدیگرو به اسم کوچیک صدا می کردین؟ نکنه مانی هم تو رو دوست داره؟ اگه میفهمیدم مانی هم تو رو می خواد با همه ی علاقه ام به تو خودم و می گشیدم کنار. مانی خیلی برام عزیزه. عصبی بودم از اینکه تو اینقدر به مانی نزدیکی و از من اینقدر دور.
اون شب وقتی باهات رقصیدم دلم نمیومد ازت جدا شم اما انگار تو برعکس من همش دلت می خواست ازم فرار کنی و تا جای ممکن ازم فاصله بگیری.
اون شب درک نمی کردم که چرا وقتی اون آهنگ و شنیدی حالت اونقدر بد شد. با دیدن حال و روزت داشتم سکته می کردم. به زور بلندت کردم و بردمت بیرون از سالن. طاقتم تموم شده بود تحمل ناراحتی و عذاب کشیدنت و نداشتم. باید می فهمیدم که چرا همیشه غمگینی. چرا یه آهنگ به این روزت انداخت. زبون که باز کردی و اون حرفا رو زدی برق گرفتتم. می فهمیدم که منظورت من نیستم اما مهران کی بود؟ اشکات داشت دیوونم می کرد. جلوم همه ی زندگیم نشسته بود گریون و شکننده. داشتی جلوی چشمای من می شکستی و خورد می شدی و من نمی خواستم این وببینم؟
اون موقع فهمیدم اسم احساسم بهت چیه؟ بدون اینکه خودم بخوام و بفهمم عاشق یه دخنر با چشمای غمگین شده بودم که هیچی ازش نمی دونستم.
اونقدر نگرانت بودم که می خواستم خودمو بکشم تا آروم شی. مشتای کوچولوت و گره کرده بودی و می کوبیدی بهم و مدام می گفتی چرا؟ من جواب چی و باید می دادم؟ خودمم نمی دونستم چرا؟ می خواستم آرومت کنم می خواستم بگم که کنارتم و ازت مراقبت می کنم. وقتی سرت و رو سینه ام گذاشتی از شوک در اومدم دستمو دورت حلقه کردم سعی کردم حس آرامشی که ازت می گرفتم و بهت منتقل کنم. شاید آروم بشی. وقتی تو بغلم آروم شدی انگار دنیا رو بهم دادن. دلم نمی خواست هیچ وقت از خودم جدات کنم حتی وقتی یلدای مزاحم اومد نمی خواستم خوشی من و آرامش تو رو که به زور داشتی پیدا می کردی و بهم بزنه. مثل ماده شیری بودم که دشمن می خواست بچه اش و اذیت کنه. با تمام وجود جلوی هر کسی که می خواست آسیبی بهت برسونه وای میستادم. می خواستم حامیت باشم. می خواستم تکیه گاهت باشم.
وقتی خواستی ازم جدا شی سعی کردم بیشتر پیش خودم نگهت دارم و با تمام وجودم حست کنم جوری که تا مدتها تو ذهنم بمونه.
چقدر اون شب خودمو کنترل کردم که ازت چیزی نپرسم. تا صبح خوابم نبرد همش تن لرزون و چشمای گریونت جلوم بود. با خودم عهد بستم که نذارم هیچ وقت دوباره به این حال بیوفتی. نمی خواستم موذب باشی واسه همین بعد مهمونی سعی کردم عادی رفتار کنم و به روی خودم نیارم که چه اتفاقی افتاده. تو هم بدتر از من اصلا" انگار نه انگار.
تو کوه هم وقتی دیدی مانی خونریزی داره و تو ضعف کردی دیگه طاقتم تموم شده باید می فهمیدم که چته و ناراحتیت چیه. باید در مورد خودم و احساسم بهت می گفتم. اما وقتی تو گفتی تا وقتی که در مورد گذشته ام ندونی جوابی بهت نمی دم با اینکه داشتم می مردم که بدونم چه اتفاقی برات افتاده که غم مهمون همیشگی چشماته اما از تر ازدست دادنت حاضر بودم بیخیال گذشته بشم.
بقیه اش و هم که خودت می دونی. وقتی همه چیزو فهمیدم نه تنها سرد نشدم بلکه آتیش عشقم بیشترم شده بود. یه جورایی مدیون مهران بودم که تو رو به من داد. اگه مهران بود من هیچ وقت تو رو بدست نمیاوردم یا اگه مهران و تشابه صداهامون نبود شاید تو هیچ وقت یه نیم نگاهم به من نمی کردی.
سوگندم عاشقتم و ممنونم که بهم اجازه دادی کنارت باشم. می خوام آرامش و امنیت و بهت بدم. قول می دم همیشه کنارت بمونم.
حرفاش منقلبم کرده بود. چه دل بزرگی داشت بابک. واقعا" عاشقش بودم. بابک حمایتگر من بود. تنها کسی که می تونستم بهش تکیه کنم و اون مثل مهران شونه خالی نمی کرد. تنهام نمی زاشت.
با تمام عشقم تو چشماش نگاه کردم. با لبخند بهم نگاه می کرد. صورتش با صورتم شاید 5 سانتیمتر فاصله داشت. فوران احساسات و تو وجود جفتمون حس میکردم.
نگاهش از چشمام به لبهام رسید. منم به لبهاش خیره شدم. یه حسی خاص و شیرین داشتم. یه حستوام با شرم و حیا.
حواسمون به اطراف نبود اونقدر غرق حرف زدن شده بودیم که اصلا" نفهمیدیم کی بقیه مهمونا زوج زوج اومدن وسط و کنارمون می رقصیدن.
تو عالم خودمون بودیم. تنها چیزی که تو اون لحظه بهش فکر می کردم لبهای بابک بود. دلم می خواست حسش کنم. می خواستم طعم لبهاش و بچشم. بابکم بی طاقت بود. سرامون بهم نزدیک تر شده بود. از هیجان چشمام و بستم.
-: خونه خالی بدم خدمتتون؟

: خونه خالی بدم خدمتتون؟
انگار از یه کره ی دیگه به زور با یه دست قدرتمند کشیده باشن و پرتم کرده باشن رو زمین. یه هو چشمامو باز کردم و مانی و چسبیده به خودمون دیدم. کنارمون سیخ ایستاده بود و زل زل نگامون می کرد.

بابک با اخم: تو اینجا چی کار میکنی؟
مانی: می خوام با سوگند برقصم.
بابک: بیخود. سوگند دیگه شوهر داره. فقطم با شوهرش میرقصه. نه با یالغوزی مثل تو.
مانی یه چشم غره ای به بابک رفت و همون جور که سعی می کرد به زور دست بابک و از کمرم جدا کنه گفتک برو بابا حالا نمی خواد واسه من غیرتی بشیو من از خودتونم. مانیم دیگه ...
همچین مانی و گشیده بود که من و بابک برده بودیم از خنده. همون جور که مانی بابک و هل می داد عقب و خودش جای بابک و می گرفت گفت: اگه یکم به فکر من بودین واسم آستین بالا می زدین و منم از یالغوزی در میومدم.
بابک همون جور که عقب می رفت و جاش و به مانی می داد گفت نه انگار داری آدم میشی.
مانی: حالا تو بو با مامانت برقص منم دست به دامن سوگند می شم بلکم همین امشب از یالغوزی در اومدم.
من و بابک مرده بودیم از خنده. با حسرت به هم نگاه کردیم و بابک با یه لبخند رفت. یکم از دست مانی ناراحت بودم که بد موقع مزاحم شده و نزاشته من شوهرم و ببوسم. اوه چه شوهر شوهری هم می کردم.
مانی: خوب حالا نمی خواد زیاد به بابک فکر کنی اگه کار من و راه بندازی قول می دم خودم جور کنم براتون که کاره نا تمومتون و تموم کنید.
بعد یه چشمک به من زد و گفت: البته از بی ارزگی بابکه که تا حالا حتی نتونسته یه ماچ خشک و خالیم ازت بگیره. با خنده یه مشت آروم زدم به شونه ی مانی و گفتم : ساکت مانی.
مانی: خوب من ساکت. سوگند جوننننننن .... زن دائی گلمممممممممم ....
مانی همچین جون و گلم و کشید که ترکیدم از خنده.
من: چیه مانی؟ چی می خوای که زن دایی صدام میکنی ؟
مانی: اه فهمیدی چیزی می خوام؟
من: سلام گرگ بی طمع نیست. تابلوئه.
مانی: من گرگم؟؟؟ خدایش خیلی تابلو بود؟؟؟
من با خنده: آره خیلی. حالا چی ازم می خوای؟
مانی قیافش و مزلوم کرد و گفت: حالا که تو بابک به سلامتی سر و سامون گرفتین و به هم رسیدین من موندم و حوضم تنها. دلتون برام نمی سوزه؟ نمیگید مانی بی سامون مونده؟ نمی خواید منم بیام قاطی مرغا؟
من با خنده: مانی جان شما بس که قاطی مرغا بودین خودتون شدین یه پا مرغ.
بعد جدی شدم و گفتم: حالا منظورت از این حرفا چیه؟
مانی: سوگندی یه دختره است از سر شب رفته رو مخم هی دلم می خواد برم نزدیک دیدش بزنم اما نمی دونم چه جوری برم جلو سر صحبت و باهاش باز کنم.
مرده بودم از خنده.
من: مانی چاخان نکن یعنی توی پررو چلو یکی کم آوردی؟ منظورت اینه نمی تونی مخ بزنی؟
مانی: نه جان تو این دختره فرق داره بد جوری چشمم و گرفته. خیلی خوشم اومده ازش. خیلی خانم میزنه.
من: حالا کی هست این دختره که با یه نظر دل مانی شیطون و برده؟
مانی با سر به یه نقطه اشاره کرد و گفت اونجاست اون لباش قرمزه.
برگشتم به جایی کهه مانی اشاره میکرد نگاه کردم. با دیدن دختر لبخندم عمیقتر شد.
من: بیا مانی بیا بریم معرفیت کنم. دست رو چه کسی هم گذاشتی. فقط یادت باشه که اگه فکر پلیدی داشته باشی خودم خدمتت میرسم.
مانی: نه به جون خودم این یکی فرق میکنه می خوام بشم مثل تو بابک. عاشق و معشوق لیلی و مجنون . خل و چل...
یه چشم غره بهش رفتم که ساکت شد. دیگه رسیده بودیم به اون دختره. سلام کردم و گفتم: سلام بچه ها خیلی خوش اومدین خیلی خوشحالم کردین.
مهسا: خودتم می کشتی نمیتونستی ماها رو دک کنی ما آویزونت بودیم محال بود عروسیت نیایم.
مریم: دیر گفتی اما به موقع گفتی.
روجا:عروسی تو اومدن داشت.
مهسا: نکنه فکر کردی بعد اون همه کاری که ازمون کشیدی عروسیتم نمیایم؟ یه شام امشب و به ما ببین خواهشن.
داشتیم می خندیدیم که با سقلمه ی مانی به خودم اومدم.تازه یادم افتاد واسه ی چی اومده بودم پیش بچه ها. یه اشاره ای به مانی کردم و گفتم.
-: بچه ها این مانی خواهرزاده ی بابکه البته مثل داداشن باهم منم مثل داداشم دوسش دارم. مانی اینام دوستای جون جونی من به ترتیب مهسا، روجا اینم مریمه.
مانی: به به خانم ها از دیدنتون خوشحالم زحمت کشیدید تشریف آوردید قدم رنجه فرمودید منت رو تخم چشمای ما گذاشتین ...
محکم زدم تو پهلوی مانی که ساکت شد. مهسا بهم اشاره کرد و آروم دم گوشم گفت: خدایی این مانی بانمکه. چه جیگریم هست.
منم آروم دم گوشش گفتم: به نظر مانی تو هم جیگری.
مهسا گیج من و نگاه کرد که من آروم به مانی اشاره کردم و گفتم: مانی از تو خوشش اومده.
مهسا یهو سیخ وایساد و یکم سرخ و سفید شد و سر شو انداخت پایین. خنده ام گرفته بود.
آروم به مانی گه داشت با روجا و مریم حرف میزد گفتم: حواست کجاست مگه نمی خواستی با مهسا حرف بزنی؟
مانی: الان که دارم با این دو تا حرف میزنم.
مجکم با حرص زدم تو پهلوش که به خاطر ضربه قرمز شد و آروم گفت: چشم پهلومو سوراخ نکن الان میرم حرف میزنم.
مانی رفت سمت مهسا و منم با روجا و مریم مشغول صحبت شدم. یکم بعد دیدم یه دستی دور بازوم پیچید یه نگاه کردم دیدم بابکه یه لبخند بهش زدمو از بچه ها جدا شدم و با بابک رفتیم اون طرف سالن.
بابک: مانی چی کارت داشت؟
با لبخند: از مهسا خوشش اومده بود منم آشناشون کردم.
بابک: پس بگو دیدم یهو مانی با بابک اومدن وسط تعجب کردم.
جشن فوق العاده بود. اونقدر رقصیدیم که حسابی پا درد گرفتم. موقع شام یهو مانی آروم اومد کنارمون و دستمون و کشید و ماها رو دنبال خودش برد. هر چی من و بابک می پرسیدیم کجا میبری ماها رو جواب نمی داد فقط میگفت دنبالم بیاید بد نمیبینید.
خلاصه ماها رو برداشت برد اون ته مهای باغ. یکم که بیشتر رفتیم یهو یه نوری دیدیم جلو که رفتیم دیدیم یه میز شام دو نفره جلومونه که روش پر غذاست و رو میزم شمع گداشتن و به شکل یه دایره اطراف میزم رو زمین شمع های خوشگلی چیده بودن. فقط یه قسمت این دایره شمع نداشت که بتونیم از اونجا بریم به میز برسیم. کلی دوغ زده شدم خیلی رمانتیک بود. یه نگاه به بابک انداختم دیدم اونم تعجب کرده.
مانی: این برای تشکر و تلافی کار سوکند بود. برای آشنا کردنم با مهساو اگه بونید براتون چه نقشه ای کشیده بودن دعا به جونم می کنید. می خواستن شماها رو مثل میمونای سیرک بزارن جلوی دوربین غذا بخورین. خوب دیگه من برم.
یه قدم برداشت و دوباره برگشت سمت ما و با یه چشمک گفت: می تونید اون حرکت ناتمومتونم تموم کنید.
بابک: مانی برو پروو نشو.
مانی رفت و ماها با لبخند بدرقه اش کردیم.
داشتم به مسیری که مانی میرفت نگاه میکردم. پسره ی دیوونه درست بشو نیست. خندیدم و سرمو برگردوندم یهو چشمم افتاد به بابک که داشت با عشق و لبخند نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم. یکم اومد نزدیکتر و گفت: سوگند هنوز باورم نمیشه که الان اینجام و تو کنارمی. باورم نمیشه که تو دیگه مال منی برای همیشه و دیگه کسی نمیتونه تور و ازم بگیره.
دستش و انداخت دور کمرم و با یه فشار من و به خودش چسبوند. سرم تا روی سینه اش می رسید برای اینکه ببینمش باید کامل سرمو بالا می گرفتم. بابک همن جور که تو چشمام نگاه می کرد سرشو آورد پایین. چشمام و بستم و تو یه لحظه داغی لبهاش و رو لبهام حس کردم. انگار خون تو رگهام سرعتش بیشتر شد. داغ شدم و یه حس شیرین همراه با جریان خونم تو کل بدنم پخش شد. ناخودآگاه دستام بالا اومد و دور گردنش حلقه شدو سرش و بیشتر به سمت خودم کشیدم. حلقه ی دستای بابکم دور کمرم سفت تر شد و با یه حرکت من و از زمین بلند کرد و با خودش برد تا کنار میز. هنوز لبهامون از هم جدا نشده بود یه لحظه از هم جدا شدیم که یکم نفس بگیریم. بابک با یه دستش صندلی پشت میز و عقب کشید و روش نشست و من و رو پاش نشوند. تو چشماش نگاه کردم . پر بود از عشق و محبت، تمنا و خواستن. دوباره لبهامون همو پیدا کردن. یه دستم دور گردنش بود و یه دستم تو موهاش. بابکم دستاش رو کمرم می چرخید.
چه بوسه ای بود چه حس عجیبی داشت . دیگه از او حس مبهم ترس و تنهایی که موقه بوسیدن مهران بهم دست داده بود خبری نبود. این یه حس شیرین بود حس یکی شدن تا ابدیت حس حمایت، امنیت حس بدست آوردن و داشتن یه چیزی واسه همیشه.
بعد مدتی که نمی دونم چقدر گذشت بالاخره به خودمون اومدیم و رضایت دادیم که بی خیال شیم الان و شام بخوریم. خواستم از روی پای بابک بلند شم برم رو صندلی بشینم که کمرمو گرفت و نذاشت تکون بخورم. با یه اخم کوچیک بهم نگاه کرد و گفت: کجا؟
من: خوب می خوام برم جام بشینم شام بخوریم.
بابک: از الان جات همین جاست.
با دست پاش و نشون داد. با لبخند و یه کوچولو خجالت بهش نگاه کردمو آروم سرمو رو گودی گردنش گذاشتم.
بالاخره رضایت دادیم که شام بخوریم. دو تا لقمه بیشتر نخورده بودیم که با شنیدن صدای پایی از جامون پریدیم . بابک بلند شد و من و هم رو زمین گذاشت. به تاریکی چشم دوختیم که دیدیم مانی از بین درختا داره میاد سمتمون.
بابک با حرص گفت : بر خر مگس معرکه لعنت. پسر تو کار و زندگی نداری مدام دنبال ما راه افتادی؟
مانی چشم غره ای به بابک رفت و گفت: بیا و خوبی کن. تقصیر منه که اومدم خبرتون کنم تا غافلگیر نشید.
بابک: خبر چی؟
مانی: هیچی لو رفتین فهمیدن که شما جیم شدین دارن در به در دنبالتون می گردن اومدم خبر بدم که خودتون سنگین و رنگین برگردید اونجا تا نیومدن کت بسته نبردنتون.
خلاصه با خنده و شوخی دنبال مانی راه افتادیم. و تا فیلمبردار و مامان اینا ماها رو دیدن کلی دعوامون کردن که بی خبر کجا رفتیم و بعدم فیلم بردار مثل اینکه دزد گرفته باشه ماها رو برد سمت میز برگ شام و به قول مانی مجبورمون کرد مثل میمونای سیرک ادا در بیاریم موقع غذا خوردن. آخرشم اون شب نتونستیم دو تا لقمه غذای درست و حسابی بخوریم چه برسه به شام رمانتیک.
اون شب مانی و مهسا حسابی به هم نزدیک شدن و من خوشحال و امیدوار از اینکه شاید یه اتفاقی بینشون بیوفته و من بتونم دینم و به این دوتا عزیز ادا کنم.
اون شب بهترین شب زندگیم بود چون بعد مدتها دربه دری روحی به جا و کسی رسیده بودم که تکیه گاهم و آرامش بخشم بود.

***
الان چهار سال از اون روزا میگذره. مانی و مهسا هم تابستون همون سال با هم ازدواج کردن. و من خوشحال از شادی دو تا عزیزی که خیلی تو زندگیم نقش داشتن و برام مهم بودن.
الان می فهمم که خدا چه هدیه ی بزرگی بهم داد. با تمام وجود از مهران ممنونم و دعا میکنم که خدا روحش و در کنار خانوادش غرین رحمت قرار بده. من الان عشق تمام زندگیم و شریک شادی ها و غم هام و دارم کسی که نفس هاش امید بخشمه.
الان مهران جزویی از خاطرات گذشتمه که خیلی برام عزیز و محترمه. دیگه به گذشته نگاه نمی کنم بلکه نگاهم به آینده است آینده ای که می خوام در کنار همسر عزیزم بابک و پسر شیرینم که به یاد مهران و اولین اسمی که بهش گفتم و دوسش داشت ، اسمش و گذاشتیم سپند ، با تلاش خودمون و لطف خدا روشن بسازیمش.
من در کنار بابک و پسر یکساله ام که همه ی هستی من و پدرشه خوشبختم.

هم پرسه ی خاطراتم
من مثل قدیم پابه پاتم
هواتو داره باز این دل تنها
این لحظه ها خالی از منه
می پرسی چرا عاری از منه
نداره ارزشی بی تو این دنیااااااااااااااا
چشمای تو همه رویام
نباشی پیش من بی تو تنهام
نزار از دست بره توی غم این مااااااااااااااااااا
می تونی که بگیری دستای عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد ، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهارررررررررر
با من بمون تا همیشه
نزار ویرون بشم مثل شیشه
تمام قصه رو به دلت بسپار
بر گرد از این غم ممتد،
نذار بگن عاشقش دیگه جا زد،
نذار بشه خاطره آخرین دیداررررررررررر
می تونی که بگیری دستای عاشقم و تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهاررررررررررررررررر
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و سرد
بریم تا اوج بهاررررررررررررررررر

 

پــــــــــایـــــــــــانـــــــــــ

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 110
  • بازدید ماه : 253
  • بازدید سال : 1,083
  • بازدید کلی : 16,192
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید