loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 46 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: Shaloliz
فصل: فصل ٣
تعداد فصل: فصل ۹
خلاصه ی رمان:
درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا فراریشون میده.

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

****
دو تا تقه به در زدم و وارد اتاق خوابش شدم. از صدای شیر اب معلومه توی حموم داره دوش می گیره.از فرصت استفاده کردم و نگاهی به اتاقش انداختم.یه تخت دونفره بزرگ با ملافه مخمل مشکی.دکوراسیون مشکی و ابی...
دیوارای ابی. پرده ابی پر رنگ.کمد مشکی.میز کامپیوتر مشکی.مبلای مشکی وابی.چرا این اتاق اینقدر بی روحه؟
از حموم اومد بیرون.حوله بدن پوشیده بود و داشت با کلاهش موهاش و خشک می کرد. منو ندید اخخ. خورد بهم دادم رفت هوا .زیر کمرم و نگه داشت تا نخورم زمین. رو هوا معلق بودم اونم زل زده بود به من. بعد از چند ثانیه من و کشید بالا.
خیلی عادی مشغول خشک کردن موهاش شد و پرسید:
__کاری داشتی؟
__اره خودت می خواستی بگی چرا اینقدر با من بدی.
__فعلا حوصله ندارم.باشه برای بعد.
__باشه.هرطور دوست داری...راستی تو قرص خواب اور خوردی؟
__نه هنوز الان می خورم.
__می شه یه امشب و نخوری؟قول می دم یه کاری کنم درعرض دودقیقه بخوابی.
__اگر نشد چی؟
__اونوقت هرچی تو بگی.
__باشه.
موهاش و خشک کرد.لباس و شلوار خوابش و گرفت تو دستش وگفت:
__روت و بکن اون طرف.
__چی؟
__می خوام لباسم و عوض کنم. روت و برگردون.
__اها.هه هه هه
بعد از چند ثانیه لباسش و عوض کرد و روی تخت خوابید.منم پریدم رو تخت گرم و نرمش.با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
__می خوای روتخت بخوابی؟
__پ ن پ دارم پانتو میم خوابیدن رو تخت و اجرا می کنم.کنس.تخت به این بزرگی خب منم این گوشه اش بخوابم... نترس نمی خورمت.
یه لنگه ابروش و انداخت بالا روش و کرد سمتم روی پهلوش دراز کشید دستشم زیر سرش گذاشت وپرسید:
__خب چجوری می خوای بدون قرص خواب من و بخوابونی؟
__با یه داستان.
__داستان؟مسخره ام کردی؟مگه من بچه ام؟
__ دیگه.حرف اضافی بسه می خوام شروع کنم.
پتو وکشیدم روی رهام چراغ خواب و خاموش کردم.خودمم کامل روتخت دراز کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن:
__خلیفه دوران لیلی و مجنون وقتی حکایت عشق مجنون به لیلی و شنید تصمیم گرفت لیلی و به سراغ خودش بیاره تا ببینه اون زیبارویی که مجنون دیوانه
بار عاشقش شده کیه.به سربازاش امر می کنه تا لیلی و بیارند.سربازاش هم امرش و اطاعت می کنند.بعد از مدتی بهش خبر می دند که لیلی و اوردند.
خلیفه از اینکه تا دقایقی دیگه اون زیبا روی افسانه ای و می بینه.خوشحاله.وارد سالن قصر می شه اما دختر زیبایی و نمی بینه فقط یه دختر معمولی و
می بینه.اول فکر می کنه که اون و اشتباه اوردند.
اما از لیلی می پرسه که:
واقعا تو لیلی هستی؟
لیلی هم جواب می ده:
بله من لیلی هستم.
خلیفه میگه:
اما تو که افزون نیستی.
لیلی جواب می ده:
خاموش چون تو مجنون نیستی.
گفت ليلي را خليفه كان تويي/ كز تو مجنون شد پريشان و غوي؟
از دگر خوبان تو افزون نيستي/ گفت خامش، چون تو مجنون نيستي
هعیییی.برگشتم سمتش.نفس هاش منظم بود...یعنی خوابیده؟یا خودش و به خواب زده؟شاید داره فیلم بازی می کنه؟
چرا باید خودش و به خواب بزنه؟حتما خوابش برده دیگه.چند ساعتی بیدار موندم تا مطمئن شم خوابیده.که دیگه یادم نیست چی شده.
نور خورشید مستقیما می خورد تو چشمم.چشمام و باز کردم دست رهام دور کمرم بود.هنوز خوابیده.فکر کنم دیشب خیلی خسته بود که خوابش برد.
داشتم تکون می خوردم که دستش و محکم تر دورم حلقه کرد با صدای گرفته ای گفت:
__نرو...
__گشنمه دیشب شام نخوردم تو بخواب.
تو جاش نیم خیز شد. یه جور مظلومی بهم زل زد و گفت:
__ده دقیقه.
نفس بلندی کشیدم دوباره لالا.اینبار محکم من و گرفته بود تو بغلش مبادا فرار کنم.نفسم بند اومده بود.دیگه خوابم هم نمیومد.فقط نگاهش می کردم اما
اون راحت خوابید.کم کم دستش از دور کمرم شل شد.نیم ساعت گذشت اما بیدار نشد.
اروم از جام بلندشدم. و رفتم تو اشپز خونه.رها در حال صبحانه خوردن بود.
سمانه هم ظرفا رو می شست با دیدنم سلام کرد:
__سلام خانوم...
__سلام سمانه جون...خوبی؟
__به لطف شما.
کنار رها نشستم.چشمکی زد و پرسید:
__دیشب خوش گذشت؟تو اتاقت نبودی؟
__تو می دونستی داداشت با قرص خواب می خوابه؟
__اره همه می دونن.
__چرا براش کاری نمی کنید؟روانپزشکی چیزی؟
__تاثیر نداشت.
__دیشب که بدون قرص خواب خوابید.
چشاش زده بود بیرون سمانه هم متعجب نگاه می کرد:
__واقعا؟
سرم و تکون دادم و مشغول خوردن شدم.شیرو ابمیوه و نون و پنیر و کره و تخم مرغ حالم دیگه بد شد.... ولی خیلی گشنه ام بود ها...چقدر غذا خوردم.
نترکم خوبه... ااا رهام کی اومد هر سه تاشون زل زده بودن به من می خندیدن.
لقمه تو دهنم و قورت دادم پرسیدم:
__تو کی اومدی؟چرا می خندید؟؟؟
__اگر اروم تر غذا می خوردی متوجه اومدن منم می شدی.
__مثلا می خواستی ده دقیقه بخوابی؟
__تو از صد تا قرص خواب اورم خواب اور تری.
__یعنی من اینقدر کسل کننده ام؟
__دقیقا...
رها چاقو رو به سمت داداشش گرفت و گفت:
__مظلوم گیر اوردی؟
__تو نمی خواستی امروز با پارسا بری سینما؟
__من چاکر داداشمم هستم.
__ای نامرد...
این و من گفتم.ادم فروش من و که 20ساله زن داداششم به اون پارسای بی ریخت فروخت.چشم غره ای رفتم که از اشپزخونه فرار کرد.
دوباره مشغول خوردن شدم این حندق بلا هم پر بشو نیست که...
نه مثل اینکه این مرده دست بردار نیست.همینطور زل زده بود به من و می خندید.سمانه کی رفت بیرون؟؟تو اشپز خونه تنها بودیم...
اصلا متوجه نشدم.رهام گفت:
__می دونستی شب خرو پف می کنی؟؟؟
__چرا دروغ می گی؟من اصلا هم خروپف نمی کنم.
__من کنارت خوابیده بودم من بهتر می دونم.
__تو که لگد می زدی چی؟تازه دیشب موهامم کشیدی...
__بسه اینقدر خالی نبند.زود اماده شو ساعت 12 شد.
__کجابریم؟
__شرکت یه مقدار کار دارم.
لباسام و پوشیدم و اماده به خدمت جلوی در سالن ایستادم یه مانتوی چرم سفید خیلی ناز که رهام برام گرفته بود.طبق معمول شلوار جین.یه شال کرم قهوه ای یه خط چشمم محض خنده کشیدم. که البته چشمامو درشت تر کرده بود. بالاخره بعد از چند سال اقارهام هم تشریف فرماشدند.یه لباس کرم.کت و شلوار اسپرت طوسی و یه پالتوی مشکی بلند با شال گردن کلفت توراه بهش گفتم:
__نچای یه وقت...
شال و انداخت دور گردنم و گفت:
__برای تو اوردم می دونستم لباس گرم نمی پوشی.
از سر ذوقم لبخند گشادی زدم که کنفم کرد:
__بسه اینقدر ذوق نکن برای تو این کارو نکردم چند روز دیگه مسافرت دارم نمی خوام عقب بیوفته.
__کجا؟چند وقت؟
__کیش.چند ماه.
مثل بادکنک خالی شدم.یعنی میخواد منو تنها بذاره؟؟؟حالا که بهش عادت کردم؟حالا که دلم براش تنگ می شه؟
خیلی نامردی.خیلی.خیلی.خیلی.
__ناراحت شدی؟
__نه چرا باید ناراحت شم اصلا برام فرقی نداره.
__یعنی نمی خوای بیای؟
__مگه منم باید بیام؟؟؟
__هرطور دوست داری.

__اره....
جیغ کشیدم.پاهام و می کوبیدم به زمین.جفتک می نداختم.خیلی خوشحال شدم تاالان کیش نرفته بودم...
رهام از جیغ بنفشی که من کشیده بودم مجبور شد گوشش و بگیره یه چشمش و بست. پریدم بغلش و پاهام و بردم هوا کمرم و نگهداشت واگرنه فاصله ای بابرخورد به زمین واسفالت شدن نداشتم.
بهش عادت کردم شاید الان متوجه شدم این به هیچ وجه عشق نیست.هر روز صبح تا شب می بینمش برای همین وقتی ازم دور می شه انگار یه جای کار ایراد داره. هنوز تو بغلش بودم.شالم افتاده بودروی شونه هام.هلم داد عقب.
گوشم و کشید و گفت:
__هی هی من خوشم نمیاد مثل کنه بهم بچسبی.
__اولا که کنه خودتی.سخره ی جلبک زده بی احساس...دوما کی بود امروز صبح به من چسبیده بود نمی ذاشت بلند شم؟؟؟...کنه خودتی.
__این و به کس دیگه ای بگی باید خودت و مرده حساب کنی.مفهوم بود؟
__نمنه؟؟؟درست حرف بزن بابامن سبک شما نمی تونم بحرفم...
در ضمن همین الان می رم همه جارو پرمی کنم که اقا تو خواب لگد می پرونن.یه کم عر عر کن...
من و چسبوند به ماشین. بدنه ماشین خیلی سرد بود.شانس اوردم که گوشیش به صدا دراومد و اگرنه درجا خفه ام می کرد.یه دستش رو گلوم بود بایه دستش هم گوشی و جواب داد:
__نرگسی کاری داشتی؟
ای نامرد می خواد حرص من و دربیاره بااین دختره نرگس گرم گرفته... اشغال...لبخند مرموزی رولبش بود.
ادامه داد:
__اره عزیزم هروقت خواستی...
گوشی واز تو دستش قاپیدم...در معنایی واقعی کلمه زپلشک...پارسا بود.رهام بلند زد زیر خنده کنف شده بودپارسا گفت:
__رهام نرگس دیگه کدوم خریه...چی چی و هروقت خواستم...درست حرف بزن بفهمم.
گوشی و دادم به رهام همینطور که بهش می خندیدم زبونمم براش در اوردم.که گوشی و گرفت وبه پارسا جواب داد:
__ناپدید شی از رو این کره. پارسا داشتم یه سوسک و له می کردم.
بی شعور به من می گه سوسک . پاش و لگد کردم.دادش رفت هوا . موهاش وهم کشیدم و پریدم تو ماشین در ها رو قفل کردم و بهش می خندیدم.ضبط و هم روشن کردم هرچی داد می زد بی خیال بودم می خواستم حرصش دربیاد .
دادمی زد:
__ماهان دعا کن در باز نشه ...به خدا می کشمت... نمیای؟من با اون یکی ماشین می رم ها؟؟؟؟
واقعا رفت. از ماشین پریدم پایین که از پشت محکم من و گرفت دم گوشم گفت:
__گفتم که ...دعا کن درباز نشه واگرنه می کشمت.
__ای ای ای
شونه ام و گرفته بود و فشار می داد...از سرما دستاش و لپ هاش قرمز شده بود. یه لگد به شکمش زدم تا ولم کنه که افتاد تو استخر اب استخر یخ زده بود نمی تونست شنا کنه.دست وپا می زد.گیج شده بودم مانتوم و در اوردم پریدم تو اب .نفس نمی کشید...اوردمش بالای اب ...
صورتش سرد شده بود.چند تا سیلی بهش زدم.قبلا دوره کمک های اولیه رو دیده بودم اما الان که باید ازشون استفاده کنم چیزی
یادم نمیاد.
خدایا رنگش شده بود مثل گچ چشاش ولباش و زیر ناخوناش کبود شده بود. پالتوش و در اوردم.مانتوم وتنش کردم.نفس نمی کشه.
فکش قفل شده بود بینی اش و گرفتم دهنش و باز کردم و تا می تونستم هوا وارد دهانش کردم دوباره و دوباره این کارو تکرار کردم.
با مشت می زدم روقفسه سینه اش. برش گردوندم و چند تا مشت به پشتش زدم...
اخیش اب هایی که رفته بود تو حلقش و پس داد. نفس عمیقی کشید. ستاره خانوم با یه پتو سر رسید...
بابا همه کارا رو که خودم کردم.رهام بد نگاه می کرد.اقا مهدی نگهبان خونه اومد کمک و رهام وبردن تو اتاقش .من مثل این بچه مظلوما یه طرف اتاق مظلوم نمایی می کردم.گاهی هم زیر چشمی بهش نگاه می کردم که البته اخم هاش و می دیدم.رها گریه می کرد.الان این رها خانوم مارو به کتک خوردن نده شانس اوردیم...
همه از اتاق رفتند بیرون قهوه داغ تو دستش بود حرفی نمی زد.
رفتم جلو گفتم:
__خب...خب یه دفعه حمله کردی منم هول شدم .من به جون خودم نباشه به جون دشمنم همچین قصدی ونداشتم...نه شاید قصد زدنت و داشتم ولی قصد یخ زدنت و نه.نداشتم.
دیدم چیزی نمی گه...سکوتش از صد تا فحش بدتره...ادامه دادم:
__زبونت و موش خورده؟؟؟نخورده؟؟؟مورد سوم؟؟؟هیچکدام؟؟؟
__نباید بهم تنفس مصنوعی می دادی...
__پس بخاطر اون ناراحتی؟؟هه هه هه یکی از فامیلاتون گفت بدت میاد یکی و ببوسی من باور نکرد...زیاد خودتو ناراحت نکن همچین تهفه ای هم نبود.طعم زهر مار مخلوط با زهر عقرب ومی داد.
یه چشمک طولانی زدم گفتم:
__ اقا خوشگله لبای قرمز وقلوه ای ات و که طعم عسل میده و برام بلوتوث می کنی؟؟؟
خندید...ادامه دادم:
__نخند نخند.من همینجوریش هم حالم بده...
__خیلی پرو شدی ها باید له ات کنم خانوم سوسکه؟؟؟
__در حدش نیستی...بوزینه...
اخرین کلمه ام و اروم تر گفتم تا نشنوه.از جاش بلند شد پیراهنش و در اورد.اول بهش نگاه نکردم. خب چرا؟مگه چیه؟حس خواصی که بهش ندارم شاید یه وابستگی کوچولو.شاید عادت. تکلیفم با خودمم مشخص نبود.
یه قدم رفتم جلو انگشت سبابه دستم و زدم به بدنش داشت متعجب نگاه می کرد.
گفتم:
__جیگرتو بچسبم...دادا عجب هیکلی داری؟؟؟
داشت می خندید دستم و کشید عقب و گفت:
__ جدیدا دخترا از این حرفا می زنن؟ برو خجالت بکش...
__چشم... چند کیلو برات بکشم؟
__برو تو ماشین تا من بیام.
بی ذوق حالا یه روز من بامزه بودم ها...بدو بدو رفتم تو ماشین صندلی و دادم پایین و خوابیدم.اقا بعد از نیم ساعت تشریف فرما شدن تازه طلبکارم هست:
__کجا بودی تمام خونه رو گشتم.
__تو ماشین بودم.
__از دست تو...
دوباره چشمام و بستم که حس کردم بازوم داره سوراخ می شه...
باز رهام برای بیدار کردن من از این شیوه مزخرف استفاده کرد.با حرص برگشتم سمتش که دیدم رهام تو ماشین نیست.اما یه جوجه تیغی کنارم نشسته و یه دونه از اون لبخند های ترسناک زد.حالا چرا داشت منو سوراخ می کرد.خیلی ترسیدم.نکنه دزدی قاتلی جانی چیزی باشه.نکنه رهام و کشته می خواد بلایی سر ن بیاره؟خدا نکنه...
از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.هنوز تو ماشین بودم هواتاریک شده بود.غلط نکنم تو تو جوردن بودیم...
پسره گفت:
__ بالاخره بیدار شدی ؟خانوم خوش خواب.
__تودیگه کی هستی؟
__اینجانب دست راست اقا رهام .شاهین هستم. رهام خان نگران بود نکنه بادیگاردش و بدزدن من و فرستاد مراقبت باشم.
__یکی باید مراقب خودت باشه.(این واروم گفتم)
رهام از یه ساختمون خیلی بزرگ خارج شد.چند تا کاغذ هم تو دستش بود.به دنبال اون شاهین هم از ماشین پیاده شد.بعد از اینکه دست دادن خداحافظی کرد:
__ماهان خانوم شب بخیر.
یه لبخندی بهش زدم.اونقدرا هم ادم بدی نبود از قدیم گفتن نباید از ظاهر کسی قضاوت کرد...از روهام پرسیدم:
__کجابودی؟
__کار داشتم.
هیچ وقت جواب درست حسابی به ادم نمی ده مردتیکه جعلق...
خب بگو چی کار می کردی خیال مارو هم راحت کن.
برگشت سمتم و گفت:
__داریم می ریم نمایشگاه دوستم.زیاد حرف نزن که خراب کنی.بعدم همه فکر می کنند نامزدمی نه بادیگاردم.متوجه شدی؟
سرم و تکون دادم که بلند تر گفت:
__اون سر یک کیلویی و می تونی تکون بدی زبون یه مثقالی و نمی تونی؟
چرا زبونم لال شده بود؟جدیدا این مدلی شدم.کمتر حرف می زنم کمتر متلک می ندازم.از عیش و نوش افتادم.
جواب دادم:
__بله.فهمیدم.
حرکت کرد.یه نمایشگاه خصوصی نقاشی تو ولیعصر...
که روی در بزرگش زده بود اختتامیه نمایشگاه...در ورودی کوچیک بود اما وارد سالن که می شدی جو می گرفتت.همه جا باسرامیک های براق سفید پوشونده شده بود.لامپ های سفید هم درخشش و بیشتر می کرد.روی دیوارا بافاصله عکس های نامفهومی قرار داشت.
همیشه از کتابای فرشته که هنر می خوند خوشم میومد.وبادقت هرصفحه اش و چند بار می خوندم.خیلی از هنر می فهمیدم اما هیچ وقت دوست نداشتم نقاشی بکشم.
سمت چپ سالن یه اکیپ از این بچه مایه دارا تشکیل شده بود.رهام دستم وگرفت تو دستش که مثلا ما عاشق همیم.عق.به سمت اون اکیپ رفتیم.سه تا پسر بودن چهار تا دختر.
جلوتر رفتم رهام سلام کرد:
__سلام به همگی.اینم خانوم خوشگلم ماهان.
اول یه پسر که هیکل ریزی داشت اومد جلو چشمای قهوه ای ابرو های متوسط و پر:
__سلام ماهان جان.شایان هستم.
چه زود پسر خاله می شه حالا شاید من دوست نداشتم بااسم کوچیک صدام کنه.
سرد جواب دادم:
__سلام.(با یه لبخند گشاد رو لبم.)
یه کم بهش برخورد.البته رهام هم اخم هاش و تو هم کرد شاید دوست داشت با دوستاش گرم تر بخورد کنم.یه دختر دیگه که حسابی هم خوش تیپ بود اومد جلو...
دستشو مقابلم دراز کرد.
موهای بلوند شده اش چتری روچشماش ریخته بودیه سایه سبز زده بود که حسابی تو چشم بود:
__منم ترنم.نامزد شایان.
دست رهام روی شونه ام بود.باز یه لبخند.نمی دونم ولی با این پولدارا احساس خوبی بهم دست نمی ده حس می کنم از اونا نیستم.رهام کنار گوشم گفت:
__زبونت فقط برای من درازه یه چیز بگو...
با خشم تو چشماش نگاه کردم که اونم کم نذاشت یه دختر دیگه که کم سن وسالتر از بقیه نشون می داد گفت:
__چه عاشقانه بهم نگاه می کنید...مثل نگاه های رهام به دوست دخترای قبلیش نیست....
چشام چهار تا شد...مگه اون دوست دختر داشت؟رها که گفته بود از زنا خوشش نمیاد چه می دونم نه زن داره نه دوست دختر.
متعجب پرسیدم:
__تو قبلا دوست دختر داشتی؟
اکیپ از خنده منفجر شد...ولی من متعجب بودم.حتی خود رهام هم می خندید.داد زدم:
__مگه چیز خنده داری گفتم؟پرسیدم قبلا دوست دختر داشتی.
لجم گرفته بود.داشتند دستم می نداختند.
همون دختره گفت:
__عزیزم خیلی شوتی.رهام به اندازه موهای سرش دوست دختر داره.
یکی دستش و پشتم گذاشت و کنار گوشم گفت:
__شنیدم بادیگارد یه بچه پولدار شدی...خانوم کوچولو...
برگشتم.فرشـــــاد؟؟؟؟اها اره اونم نقاشه فکر کنم اومده اینجا تابلو هاروببینه.فرشاد برادر بزرگتر فرشته اس که برخلاف خانواده اش خیلی به فرشته کمک می کنه.
هنوز خیره بودم...زل زده بودم به چشماش پرسیدم:
__فرشاد...تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟
دوباره بچه ها زدند زیر خنده...فرشاد گوشه شالم و صاف کرد و گفت:
__عزیزم این نمایشگاه منه.
__واقعا؟؟؟بهت تبریک می گم...
از زیر چشمم یه نگاه به رهام انداختم.چهره اش که چیزی و نشون نمی ده. ولی حداقل در این جور مواقع باید به اندازه سر انگشت غیرتی شه که این از سیب زمینی هم بدتره.
فرشاد:رهام جون بااجازه ات من با ماهان کار دارم.
رهام دستم و گرفت و گفت:
__فرشاد جان ایشالله یه موقع دیگه ما دیرمون شده باید بریم...
__دودقیقه.
رهام نگاهشو به طرف دیگه سالن انداخت و نفسش و محکم داد بیرون.پس اونقدرا هم که فکر می کردم سیب زمینی نیست...


فرشاد با یه لیوان ابمیوه به سمتم اومد و بهم داد کمی از اب میوه رو خوردم گفت:
__فرشته موضوع و برام تعریف کرده.نیازی نیست جر خانوادت و تو بکشی. ولشون کن.مگه تو چه گناهی کردی؟؟؟
__راست می گی ولی این راهیه که اومدم.فرشاد باورت نمی شه زندگی ام به گند کشیده شده.روال عادی نداره.محافظ کسی ام که ازم متنفره.تازه فهمیدم 20ساله زن کسی ام که نمی خواد قیافه ام و ببینه.
دستاش و دورم حلقه کرد.به این ارامش نیاز داشتم من هم تو اغوشش فرو رفتم.مثل یه تکیه گاه بود برام. بعد از فوت مادرم...تنها کسی بود که باهاش حسابی صمیمی شده بودم.چشمای رهام داشت از خشم منفجر می شد حسابی قرمز شده بود.سوال فرشاد باعث شد.
چشم از رهام بردارم:
__چرا ولش نمی کنی؟خودم طلاقت و ازش می گیرم.خودم باهات...
بین حرفش پریدم...نمی خواستم ادمه بده:
__می دونی چقدر سخته؟یه دختر 22 ساله مطلقه تو این جامعه زندگی کنه؟؟؟
__خودم ازت مراقبت می کنم.
__مگه شوهرش مرده که تو ازش مراقبت کنی؟
صدای رهام بود که تقریبا داد می زد...مچ دستم ومحکم گرفت. روبه فرشاد گفت:
__من شوهرشم.حتی اگر به زور زنمه اگر به زور واجبار ما با هم هستیم باز اون زن منه.پس دور عشق جوونی تو خط بکش...
چــــی؟؟؟عشق جوونی؟متعجب به فرشاد نگاه کردم.به حضور رهام توجهی نکرد.گفت:
__ماهان عاشقتم...
مشت رهام رفت تو دهنش. گیج بودم.تمام این سال ها اون من و دوست داشت؟چرا بهم نگفت؟چرا من اینقدر زجر کشیدم؟چرا با اینم که می دونست عاشقشم بهم توجهی نکرد؟
بیخیال رهام شدم دست فرشاد و گرفتم واز سالن خارج شدیم. لبش پاره شده بود واز گوشه اش خون می ریخت. کنار یه درخت وایسادم دلم برای لبش سوخت اما مهم تر از اون حرفی بود که گفت:
__توضیح می دم برات...
__خب؟
__ماهان نمی گم از همون روز اولی که دیدمت عاشقت شدم...اما بهت جذب شدم...من فقط به خاطر وجود تو پام و تو اون اشغال دونی می ذاشتم... هیچ وقت بهت نگفتم چون می ترسیدم با ازدواج من و تو حال مادرم بدتر شه.می دونی که از ازدواج فرشته راضی نبود.
__تو تو این همه سال ازارم دادی.من دوست داشتم اما تو با این و اون می گشتی...هر روز با یه دختر بودی.دخترای خوشگل...پولدار.
__ماهان به خدا دوست دارم.تو از رهام طلاق بگیر من چاکرتم.مامانم ماجرای تورو می دونه.اون با تو مخالفتی نداره.
__باید از رو جنازه من ردبش که ماهان و طلاق بدم...ماهان تو خونه من می پوسه ولی باتو ازدواج نمی کنه.
دوباره رهام اومده بود وسط حرفمون. یه موقعی دیوانه وار عاشق فرشاد بودم وقتی فهمیدم بهم علاقه ای نداره. خودم و با ورزش سرگرم کردم. اما ازوقتی که بادیگارد رهام شدم یک ماهی می شه دیگه ورزش نمی کنم.روز به روز دارم ضعیف تر می شم و رهام از من قوی تر...
به ساعت دستم نگاه کردم 9 بود.دیگه داشتم از این بحث خسته می شدم.فرشاد به رهام گفت:
__تو چه بخوای چه نخوای ماهان عاشق منه.
__اره ماهان؟
این سوال و رهام از من پرسید.تو بد موقعیتی گیر کرده بودم.لای منگنه بودم و بهم فشار می اوردند.نمی دونستم چی بگم.باید واقعیت و بگم؟ دروغ بگم؟جواب دادم:
__فرشاد من یه موقعی دوست داشتم...اماتو چیکار کردی؟ترکم کردی...متاسفم من نمی تونم.
رهام دستش و حایل صورتم کرد تا فرشاد دید خوبی نداشته باشه...
یک سانتی متری لبم و بوسید.جز من و خودش...هر کس اون صحنه رو می دید فکر می کرد لبم و بوسیده. فرشاد عصبانی بود اما من ...زل زدم تو چشمای رهام...چشمای ابیش بد جور می درخشید داشتم گول می خوردم که اون از من خوشش میاد اما خودم و متقاعد کردم...
اون بخاطر اینکه لج فرشاد ودربیاره این کار وکرد.
ذهنم داره منحرف می شه.نه نه نه من هیچ حسی بهش ندارم.اون از من متنفره پس من نباید حسی بهش پیدا کنم.فرشاد رفت تو نمایشگاه. با چشمام دنبالش کردم.رهام دستم و کشید و من و پرتاپ کرد تو ماشین...
توراه با خودش حرف می زد:
__اااااا دیدی؟صاف زل زده تو چشام به زنم می گه من عاشقتم...شیطونه گفت فکش وبیارم پایین.
ناگهان مثل برق گرفته ها زد کنار...برگشت سمتم و پرسید:
__تو از کجا فهمیدی که زن منی؟
ماجرای دفتر و دزدیده شدنم و بابا کاوه رو براش تعریف کردم. با دقت گوش می کرد یه بار هم وسط حرفم نپرید.صبر کرد تا حرفم تموم بشه.
پرسید:
__خب حالا چی کار می کنی؟
__اول باید کل ماجرا رو بشنوم بعد تصمیم می گیرم.
از ماشین پیاده شد.پرسیدم:
__کجا می ری؟
__تو پارک راحت تر می شه حرف زد.
از ماشین پیاده شدم پارک شلوغ بود بیشتر زوج های جوون اومده بودند.هرچقدر اونا عاشقونه راه می رفتند ما مثل دوتا غریبه کنار هم راه می رفتیم.روی چمن ها نشست زل زده بود به ماه شروع کرد:
__از وقتی به دنیا اومدم.یه چیزی کم داشتم.عشق...مامانم وبابام هیچ علاقه ای که بهم دیگه نداشتند هیچ به منم علاقه ای نداشتند.هرکدوم کار خودشون و می کردند.هرروز دعوا.هرروز جنگ. بابابزرگم تنها کسی بود که باتمام وجودش بهم محبت می کرد.رها هم به دنیا اومد واونا رویه شون و تغییر ندادن.حسرت شنیدن پسرم از زبون پدر مادرم به دلم موند.اون موقع از دعوا های مامان وبابام فهمید بابا یه زن دیگه رو دوست داره که یه دختر به دنیا اورده.خوشحال شدم گفتم شاید با به دنیا اوردن دختره دست از سر پدرم وزندگی ما برداره.از متاسفانه فوت کرد.اون موقع بچه بودم وخودخواه...از مرگش خوشحال شدم.
ادامه داد:
با وجود فوت مادرت پدرم تورو از من و رها بیشتر دوست داشت.همیشه می گفت ماهان مثل دریاست...چشماو ابروها و موهاش با دریا مو نمی زنه.بهت حسادت می کردم.بابام برات وسیله می خرید.می بردت پارک.رستوران درحالی که اسم پسرشم نمی دونست.
(نفس عمیقی کشید)یه شب که با مامان رفته بودم که مهمونی دیدم بابات داره مامانم و می بوس...
از اون موقع دیگه حالم از هرچی زنه بهم می خورد 9سالم بود اما همه چیز و می فهمیدم. از بوسیدن کسی حالم بهم می خورد.مامانم وبابام جداشدن.باباتورو اورده بود خونه ما و فقسط به تو محبت می کرد.حسرت موقعیت تورو می خوردم.تو همه چیزم وپدرم و مادرم و عشق وعلاقه اشون به من و ازم گرفتی.بابابزرگ رو حرف من حرف نمی زد ازش خواستم تورو بفرسته بری اما بابا ولت نمی کرد اون پشتت بود...حتی حاضر شد بخاطرت از خونه و زندگی و اموالش بگذره.
پرسیدم:
__تو من و تا قبل از اینکه بادیگاردت شم دیده بودی؟
__اره.حالا می ذاری ادمه اش و بگم؟
__اره.
__بابا از خونه رفت.من موندم وبابا بزرگ ومامان بزرگ که عاشق بابا بود و رها.مامان بزرگم رفت.البته روزا میومد سراغمون.اماشبا پیش تو بود. اینقدر ازتو پیش بابابزرگ ورها تعریف کرده بود که همه عاشق تو شدن جز من.انتظار نداشته باش ببخشمت...هیچ وقت.
از جاش بلند شد و به سمت ماشینش رفت وسوار شد.باشه.انتظار بخشش و ازت ندارم.
چند تا دختر زل زده بودن به رهام یه جوری شدم احساس مالکیت کردم بهش. سوار ماشین شدم دخترا پکر شدن.حقشونه تا برای شوهر مردم تور پهن نکنن.چه شوهر شوهرم می کنم..
دوباره سوالش و تکرار کرد:
__حالا می خوای چیکار کنی؟
__هیچی طلاق می گیرم...
عصبانی شد با مشتش زد رو فرمون و گفت:
__طلاقت بدم که بری بشی زن اون فرشاد عوضی به ریشم بخندی؟
می خواستم لجش و دربیارم گفتم:
__من که مثل مادر تو نیستم.
چونه امو گرفت تو دستش وفشار داد. شستش تو گودی زیرلبم فرو رفت. خیلی درد داشتم محکم دستش و پس زدم.
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
__ببین خانوم بادیگارد هرچند خیری از پدر مادرم ندیدم ولی اجزه نمی دم درموردشون بد حرف بزنی.
__اینقدر گدای محبتی؟
__اخخ.
یه سیلی نثار گوش چپم کرد. دومی و هم پشتش زد اشکام روانه شدن نمی تونستم حرف بزنم فقط بابهت بهش نگاه می کردم.گفت:
__اولی زدم بدونی با شوهرت چطور حرف بزنی.دومی هم زدم تا اینقدر زبون درازی نکنی واگرنه خودم زبونت و کوتاه می کنم.بادیگارد کوچولو.
منم کم نیاوردم و دوتا سیلی زدم تو گوشش مات مبهوت نگاه می کرد منفجر شد داد زد:
__تو چه غلطی کردی؟
خیلی ترسیده بودم.الانه که پدرم و دربیاره.یه مشت نثار دهنم کرد...
اخخ لبم پاره شد.از ماشین پریدم بیرون.اومد دنبالم .
هی سرم داد می زد:
__ماهان مسخره بازی درنیار تا اون روی سگم بالا نیومده گمشو تو ماشین.
__خفه شو.
بازو هام و گرفت وسط خیابون مردم به ما زل زده بودن یکی اومد جلو.هیکل درشتی داشت گفت:
__شما برو سوار تاکسی شو ابجی.
سوار تاکسی شدم.پشتم و نگاه کردم رهام داشت با مرده کتک کاری می کرد.جلوی خونه باباکاوه پیاده شدم.زنگ در و زدم.بعد از چند دقیقه در وباز کرد.از دیدنم تعجب کرد.نگاهش رولبم ثابت موند اخماش تو هم رفت و منو کشید داخل در و بست. کنار حوض نشستم و لبم و پاک کردم.با الکل و پنبه اومد پیشم. ولبم و شستشو داد تا اون موقع حرف نزدیم که زدم زیر گریه:
__بابا کاوه...رهام از من متنفره.از هر فرصتی استفاده می کنه تا خوردم کنه.
__ازش متنفرم.ازت متنفر از مادرم پدرم زنت از همه اتون متنفرم.
بغضی که این مدت تو گلوم سنگینی می کرد وشکستم:
__مگه من ازت خواستم ازم مراقبت کنی؟مگه من گفتم منو بزرگ کنی؟مگه من خواستم تو فلاکت بزرگ بشم. مگه من خواستم به بچه هات محبت نکنی؟جوابمو بده.
__تو درست می گی دخترم.من اشتباه کردم.
سرم روی سینه اش بود.موهام و نوازش می کرد.احساس امنیت داشتم.حس می کردم تو این موقعیت حتی رهام هم نمی تونه من و از اون جدا کنه:
__دخترم من تورو وارد زندگی رهام کردم خودمم خارجت می کنم...
من که از خدام بود.از خدام بود از کسی که تحمل دیدنمم نداشت جدا شم.غرورمو دوباره به دست بیارم. مثل ادم زندگی کنم.تحقیر نشم. حسرت زندگی معمولی نخورم.
فرشته بادیدن لبم جیغی کشید و اومد کنارم :
__دختر تو چی کار کردی با خودت؟
__سلام عرض شد.
__سلام به روی ماهت.نگفتی چه بلایی سرت اومد؟
__صورتم اشتباهی رفت تو مشت رهام.
فرشته برای اینکه منو از اون حال و هوا دربیاره طبق معمول شروع کرد به تعریف کردن جک ها مسخره والبته جز خودش کسی نمی خندید.
رضا و شوهر فرشته هم برای مسابقات تیمی رفته بودند مشهد.ما سه نفر بیشتر تو خونه نبودیم که صدای در اومد یکی با لگد به در می زد.ترسیدم ا
ین چه وحشیه؟باباکاوه رفت تا در و باز کنه.
بابا کاوه در وباز کرد. رهام با عصبانیت اومد داخل ودر و محکم کوبید.بابا کاوه که از دیدن پسرش تو این قد وقواره و هیکل ذوق زده شدسلام بلند وبالایی به پسرش کرد.رهام هم اونقدر مرد بود که پدرش و ببوسه وبهش سلام کنه:
__سلام.بابا.خوبید؟
__پسرم.بالاخره بهم گفتی بابا.قبلا همیشه به اسم صدام می کردی.
مثل من که پدرم و به اسم صدا می کردم یعنی الان وقتش نبود که بهش بگم بابا؟
رهام جواب داد:
__خودتون هیچ وقت نخواستید این کلمه رو از دهنم بشنوید.اومدم دنبال زنم.ماهان بلند شو باید بریم.
بابا کاوه یه کم ناراحت شد اما زود خودش و جمع وجور کرد.لب رهام خونی بودفکر کنم اون مرده زدش.
صداش با تحکم بود. اما از جام تکون نخوردم .شاید می ترسیدم باهاش تنهاشم.
داشت میومد سمتم که باباکاوه گفت:
__حق نداری به دختر من دست بزنی.
رهام عصبانی شد برگشت سمت پدرش با دست اشاره ای به من کرد و گفت:
__دیدی؟باز تبعیض.بابا من پسرتم..من از تنتم...من از خونتم.
__اگر از خون من بودی هیچ وقت دست رو زنت بلند نمی کردی.
محکم نفسش و داد بیرون.بخار دهنش پخش هوا شد.بابا کاوه رو زد کنار اومد دستم بگیره که دوباره بابا کاوه نذاشت.
رهام داد زد:
__اییییییی ایهاالناس من می خوام زنم و ببرم این مرد نمی ذاره.اقاجون زنمه می خوام هر بلایی که دوست دارم سرش بیارم.
__تو غلط می کنی.
__ماهان بلند شوتا این خونه و رو سرت خراب نکردم.
خواستم برم سمتش که بابا کاوه جلوم و گرفت .
گفت:
__ماهان پاش و از این خونه بیرون نمی ذاره.من سرپرستش هستم من اختیار دارشم. من می گم کجا بره.
__پدر جون احترامتون واجب اما ماهان زن منه من می گم کجا بره .یادتونه که من 20 ساله شوهر ماهانم.
__پس ازش بخاطر اینکه زدیش عذر خواهی کن.
فکش قفل شده بود مشتش و محکم زد به دیوار .
گفت:
__متاسفم که پرنسس ازرده خاطر شدن اینبار من و مورد عفو خود قرار دهید تا دفعه بعد یک خاکی بر سر کنم.
بابا کاوه لبخندی زد و پیشونی ام و بوسید فرشته که تا اون لحظه از ترس زبونش بند اومده بود .
گفت:
__مراقب خودت باش این سادیسم داره.
خندیدم...اره واقعا که چقدر می تونم از خودم مراقبت کنم.همه اش داره به من زور می گه.بازو م و گرفت و محکم فشار داد بازوم داشت له می شد. سوار ماشین شدم.اما سرم و زیر انداخته بودم تا بهونه کتک دوباره و دستش ندم.دستش و به پشت صندلی ام تکیه دادو گفت:
__ چیه؟فکر کردی می ذارم خونه بابا جون کاوه ات بمونی؟کور خوندی.زبونتو گربه کوره خورده؟؟؟چرا لال مونی گرفتی؟زر بزن دیگه.
تصمیم گرفتم تا چند وقت باهاش حرف نزنم.شاید که ادم بشه یه کم به من بدبخت رحم کنه. لبم و می جویدم.
لبخند کجی زد و گفت:
__کمک نمی خوای؟
یه نفس عیق کشیدم و روم و برگردوندم که محکم با دستش چونه ام و گرفت وصورتم و برگردوند سمت خودش.
گفت:
__از این به بعد خوش ندارم وقتی دارم باهات حرف می زنم صورتت و برگردونی.مفهوم بود؟
سکوت.
دوباره سوالش و تکرار کرد. اما بازم جواب ندادم.لجش در اومده بود.فشار دستش روی چونه ام بیشتر می شد و طاقت من کمتر .اما باز تحمل کردم.دستم و به دستگیره در فشار می دادم تا درد توی چونه ام اونجوری تخلیه کنم.
چشماش و باز و بسته کرد و گفت:
__خودت می خوای با زور حالیت کنم.
دیگه جون برام نمونده بود همین جوری چونه ام و فشار می داد بی حال گفتم:
__اره.فهمیدم.
لبخند پیروز مندانه ای زد و چونه ام و ول کرد.اشغال عوضی ازت متنفرم.
به اندازه یه دنیا ازت متنفرم.عقده ای داری عقده هات و سرمن خالی می کنی.
جلوی خونه نگهداشت سوئیچ و به نگهبان داد و به من گفت:
__ما تصادف کردیم برای همین زخمی شدیم.
__دروغ دروغ دروغ.زندگیت و دروغ گرفته خسته نشدی از بس مرموز و تو دار بودی؟(این ها رو اروم گفتم اما فکر کنم شنید)
__مثل اینکه چونه ات هوس نوازشا ی من و کرده.
__خفه شو.
محکم بازوم و گرفت و چسبوندم به دیوار:
__چه غلطی کردی الان؟
__همین که شنیدی.
خواست بزنه تو گوشم که رها سر رسید:
__اومدین؟؟
بازوهام و ازاد کردم و رفتم سمت رها.با دیدن صورتم ترسید و پرسید:
__داداشم باهات این کارو کرده؟
__نه تصادف کردیم.
__دروغ نگو جای 5تا انگشتش روی صورت خوشگلته.
بغضم ترکید.سریع وارد اتاقم شدم پریدم روتخت و خودم و خالی کردم.
هق هق گریه هام بلند شده بود. داشتم گریه می کردم که رها وارد اتاقم شد.واقعا دوست خوبی بود دوست به درد همین مواقع می خوره.
هرچی تو دلم بود وخالی کردم وبهش گفتم.هرچیزی که رودلم سنگینی
می کرد.
گفت:
__ماهان...تو چه دل پری داشتی از این دنیا.
خیلی سبک شده بودم.
رها ادامه داد:
__راستی می دونستی خواهر شوهرت داره متاهل می شه؟
__چـــــــــــــــی؟؟؟
داد زدم.پس چرا من متوجه نشدم؟پرسیدم:
__چطور یه دفعه ای تصمیم گرفتی؟حالا کی هست این مرد خوشبخت؟
__خب پارساست.راستش چند وقتی می شه از من خواستگاری کرده. شما هم که دارید می رید کیش.من تنها می مونم تو این مدت می خوایم نامزد شیم...
__رها نرم برگردم ببینم یه بچه تو بغلته داری کهنه می شوری؟
__ماهان خفه می شی یا خفه ات کنم؟
__اخه تو اینقدر خوشگلی که می ترسم یه شب این پارس...
رها افتاد دنبالم نذاشت حرفم و کامل کنم .فرار کردم ستاره خانوم و سمانه تو حال بودن من پشت ستاره خانوم قایم شدم.
رها داد زد:
__بگیرمت مردی.
رو به ستاره خانوم گفتم:
__ستاره خانوم شما بگو بده یه زوج بچه دار بشن؟
__نه مادر خیلی هم خوبه بچه خواسته خدا از زوج های متاهله.
به ستاره خانوم اشاره کردم و گفتم:
__بیا ستاره خانومم موافقه.
رها که عصبانی تر شده بود دوید سمتم منم الفرار که تق.خوردم به یه مجسمه.خوب که دقت کردم دیدم مجسمه نیست رهامه. یه لبخند ملیح زدم خواستم از تو بغلش بیام بیرون که ولم نکرد.جلوی همه اب شدم. اینم دست بر دار نبودمحکم تر بغلم کرد...
با عصبانیت داد زدم:
__ولم کن عوضی.خفه ام کردی.
رها وستاره خانوم از رفتار من متعجب بودند.رهام دستش و برد بالا که بزنه تو صورتم اما صدای یه نفر مانعش شد:
__ روش دست بلند کردی نکردی...
یه پیره مرد قد کوتاه خمیده با یه عصا تو دستش. رها دوید سمتش و بغلش کرد...
__بابابزرگ کی اومدی؟
اینا که گفتن بابابزرگشون مرده...خدایا دارم دیوونه می شم این خانومده چقدر خالی بندن؟کت شیطون و از پشت بستن اجازه خودنمایی هم بهش نمی دن.
پیره مرده دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
__ماهان جان بابا پدر بزرگ شوهرت و بغل نمی کنی؟
بدون هیچ اراده ای حرفی که تودهنم بود و پرتاب کردم بیرون
__مگه شما نمرده بودین؟
ستاره خانوم زد پشت دستش.رها لبش و گاز گرفت.پدر بزرگ رهام بلند خندیدوگفت:
__هنوز که ازرائیل نیومده سراغم.
رهام پرسید:
__اتفاقی افتاده.خیلی کم میومدید تهران.
__نه پسرم برای نامزدی رها اومدم.تازه شما هم باید یه مراسم بگیرید بعد برید کیش.من دوست ندارم حسرت یه عروسی به دل نوه خوشگلم بمونه.
من و کنار خوش روی مبل نشوند.
و گفت:
__به همون زیبایی که زنم ازت تعریف می کرد...همه چیزتو می دونم.تیکه کلامت.لبخندت گریه ات دعوات. زنم شیفته ات شد و حتی منم بخاطرت ول کرد.اگر راضی می شد یک ماه ولت کنه بریم انگلیس تا عملش کنن الان زنده بود.
دوباره یاد مامان افتادم.هر حرفش برام مثل طلا بود.هیچی برام کم نذاشت. اما خودش و ازم دریغ کرد.منو تو اوج جوونی تنها گذاشت.نفس عمیقی کشیدم.بابابزرگ ادامه داد:
__5 شنبه عقد رهاست.کوچیک وخودمونی می گیریم.جمعه هم عروسی شماست.
جاااااااان؟؟؟؟خودشون می برن وخودشونم می دوزن و خودشونم می پوشن.
گفتم:
__ببخشید ولی من ورهام می خوایم از هم جداشیم.
__اره رهام؟
رهام با جدیت جواب داد:
__نه من سرم بالای چوبه دارم بره زنم و طلاق نمی دم.
بالجاجت از جام بلند شدم. رفتم سمت رهام زل زدم تو چشمش و گفتم:
__خوشت میاد یه عمر باکسی زندگی کنی که نه اون تورو دوست داره نه تو اونو؟
__برام مهم نیست.
بدون توجه به هیچ کدومشون وارد اتاقم شدم ودرو محکم بستم.
****
تو اتاق جلوی کامپیوتر رمان الکترونیکی چشمهایی به رنگ عسل و می خوندم....رمان قشنگی بود.
کار کردن درحد معمولی با کامپیوتر و رها بهم اموزش داد.غرق در ماجرا های پیچ درپیچ رمان بودم که صدای در اومد...
به دنبالش هیکل درشت فرهاد بادیگارد رها تو در ظاهر شد...
گفتم:
__بیاتو.
به مبل اشاره کردم.روی مبل نشست .منم از پای کامپیوتربلند شدم وجلوش نشستم.
پرسیدم:
__خوبی اقا فرهاد؟؟چیکار می کنی؟
__ از رها خانوم محافظت می کنم.
__یه سوال؟وقتی من به عنوان بادیگارد وارد این خونه شدم...تو می دونستی من دخترم؟
__نه.
__به من دروغ نگو می دونم که می دونستی.از قبلش من و می شناختی؟
__نه خانوم.
نه بابا این زبون ادمیزاد حالیش نی...
با ملاطفت وارد می شویم:
__فرهاد خان تو حقیقت وبه من بگو من قول می دمبه کسی نگم ...در ضمن به سمانه هم می گم دوسش داری مطمئنم خوشحال می شه.کی بهتر از تو.
داشتم خرش می کردم...برق شادی و تو چشماش دیدم اما به روی خودم نیاوردم.
ادامه دادم:
__حالا راضی شدی.
لبخندی زد سرش و انداخت زیر وگفت:
__هرچی می خواین بپرسین.من جواب می دم.
__خوبه.اول اینکه من و از کی می شناسی؟
__از وقتی بادیگارد خانوم شدم.تقریبا 8سال می شه که شما رو می شناسم.
__خب.از 8سال پیش که بادیگارد رها بودی.حالا برای چی 8 سال من و می شناسی مگه تو این مدت چیکار می کردی؟
__نه نه .من بادیگارد رها خانوم نبودم بادیگارد شما بودم.همه اهل خونه البته جز مستخدم ها شما رو می شناختن.
__یعنی چی بادیگارد رها نبودی؟من که به بادیگارد احتیاج نداشتم...اصلا نمی فهمم تو تو اون مدت چی کار می کردی؟
__ازتون محافظت می کردم.خانوم این چیزایی که می گم قول بدید به کسی نگین.
__باشه.قول می دم.
__اقا رضا و برادرش و رییس اورد خونه اتون تا به شما اموزش بده.وقتی کفش های مردم و واکس می زدین اقا چند نفرو می فرستاد کفشاشون و واکس بزنید تا مخارجتون دربیاد.اونایی و که 6سال پیش مزاحمتون شده بودن و یادتونه اقا پدرشون و دراورد و بعد فرستادشون زندان.من مثل سایه مراقبتون بودم تا کسی بلایی سرتون نیاره.
تعجب کرده بودم.یعنی رهام این همه زحمت برای من کشیده بود؟ولی خوب این لطف هایی که اخیرا کرده و هرگز نمی تونم فراموش کنم.بابا کاوه هم یه بار دست رون بلند نکرد چه برسه به این...
پرسیدم:
__واقعا؟؟؟حالا برای چی رهام این کارا و می کرد؟
__چون پدر بزرگتون (پدر بزرگ رهام)دستور داده بود...
__اها.مرسی.من در اولین فرصت با سمانه درباره تو حرف می زنم.
گل از گلش شکفت یه کوچولو سرخ شد.با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون.همه این کارها رو پدر بزرگش بهش دستور داده بود واگرنه من براش اهمیتی نداشتم.پس پدر بزرگش اینقدر به من لطف کرده بود من نمی دونستم؟
دوباره پشت کامپیوتر نشستم.به قسمت های حساس داستان رسیده بودم که رها مثل عجل معلق پرید داخل ...
قلبم و گرفتم و داد زدم:
__روانی...در زدن بلد نیستی؟؟
__ببین از الان می خوای خواهرشوهر بازی دربیارم ها...
__بمیر بابا.این کار هم از دستت بر نمیاد.
__از بس ادم خوبیم.
__خب چیکار داشتی؟
__اماده شو بریم وسایل عقد و عروسی و بگیریم...
__شما برید من نمیام.وسایل منم تو به سلیقه خودت بخر.
__دیوونه شدی ماهان؟بلند شو .رهام بفهمه نمیای عصبانی می شه.
__رها حوصله ندارم.بی خیال من شو.
__هرطور راحتی ولی گفته باشم رهام عصبانی می شه...
از جاش بلند شو اتاق و ترک کرد.من هم بیخیال رمان شدم و روتخت دراز کشیدم. به صفحه موبایلم نگاه کردم. 3تا میسد کال از فرشاد داشتم یه دونه هم برای اون داداش خول و چلمه .
تازه چشام داشت سنگین می شد که صدای نهیبی مجبورم کرد تو جام سیخ شم. دیوانه زنجیری.رهام بود که داشت عصبانی نگاهم می کرد.فکر کنم شلوارم و خیس کردم.
با ابرو های گره خورده اومد جلو گفت:
__لباسات و می پوشی . اماده می شی بریم خرید.
__من خسته ام نمیام.
__چند تا شکم زاییدی که خسته ای؟؟؟یالله.اون روی سگ من و بالا نیار.زود اماده شو.
پتو رو کشیدم روم و خوابیدم. پرید روتخت و دستم و گرفت.مجبورم کرد از جام بلند شم.با عصبانیت زل زدم تو چشش و گفتم:
__من عروسی نخوام باید کی وببینم.بابا به کی بگم من از تو خوشم نمیاد.
__حالانه اینکه من عاشقتم.مجبورم.واگرنه من به تهفه ای مثل تو نگاهم نمی کنم.چه برسه به این که باهات ازدواج کنم.
__چرا مجبوری؟
__اونش دیگه به تو ربطی نداره.لباسات و عوض می کنی یاعوض کنم برات؟
خدایا من دودقیقه هم نمی تونم با این سرکنم چه برسه به یه عمر.
از تو کمدم یه مانتو خفاشی قهوه ای رنگ کوتاه و یه شلوار چسبون.با یه شال کرم برداشتم.رهام که مطمئن شد دارم اماده می شم از اتاق رفت بیرون.
موهام و که حالا تا سرشونه هام می رسید و جمع کردم. چتری موهام و پخش صورتم کردم.یه رژ صورتی پررنگ زدم وزیر چشمام و با سرمه پررنگ کردم موژه های کشیده ام و هم با ریمل مرتب کردم.
حسابی پسر کش شده بودم.خودم و تو اینه نگاه کردم وحسابی قربون صدقه خودم رفتم.
پارسا و رها و رهام تو حیاط منتظر من بودند.پارسا بادیدن من سوتی زد وگفت:
__می خوایم بریم خرید عروسی نمی خوایم کشت و کشتار راه بندازیم که...
__چرا؟
رهام در حالی که سوار ماشین می شد داد زد:
__بسه اینقدر حرف نزن بیا سوار شو...
حرصم و دراورد اخه چرا جلوی خواهرش و دوستش اینطور با من حرف می زنه؟رهاسوار ماشین پارسا شد.ورفتند.
ماشین رهام عوض شده بود. یه ماشین خیلی قشنگ بود به رنگ نارنجی که حتی اسمش وهم نمی دونستم.خواستم سوار ماشین بشم اما هرچقدر درش و می کشیدم باز نمی شد.
رهام گفت:
__تو واقعا عرضه باز کردن در و هم نداری؟
خودش در و برام باز کرد.فکم خورد زمین چرا درش به سمت بالا باز می شه؟ چه باحاله؟نشستم تو ماشین عجب دکوری داره داخلش همه چیز انگار چوبیه.صندلی ها چرم قهوه ای بود .سیستم صوتی شو که دیدم اب از دهنم راه افتاد...
رهام چطور یه همچین چیزایی می خره؟واقعا خوش سلیقه است.
رها و پارسا خودشون تنها برای خرید رفتن ماهم یه جای دیگه رفتیم.اول برای خرید حلقه وارد یه طلا فروشی شدیم.
از بچگی علاقه ای به طلا نداشتم. کم استفاده می کردم.
رهام بافروشنده که یه مرد و پسرش بود سلام علیک کرد.
پسره پرسید:
__بالاخره می خوای دم به تله بدی؟دوست دخترات وچیکار کردی؟؟؟
__هیچی ...ناصر...قشنگترین حلقه هات و بیار.
ناصرم یه ردیف حلقه رو از تو جعبه اش در اورد و گذشت مقابل من.منم که می خواستم حرص رهام ودربیارم هلش ون دادم عقب
رهام پرسید:
__کدوم ومی پسندی؟
__هیچکدوم.
پسره چپ چپ نگاه کرد و گفت:
__این بهترین حلقه های سال2012 است.
رهام جواب ناصر وداد:
__خودم یکی وانتخاب می کنم.
پسره سرشو به علامت تاسف تکون داد.
رهام یه حلقه ساده انتخاب کرد که از طلا سفید و یه نگین ساده روش داشت.به دست سفیدم میومد از ته دلم خوشم اومد اما بروز ندادم.
رهام از ناصر پرسید:
__چقدر میشه؟
__قابل نداره؟
__بگو بابا.
__دوتومن.
مگه اینا قلابیه؟چرا دوهزار تومن؟رهام دسته چکشو از تو جیبش در اورد و نوشت...نـــــه؟؟؟دومیلیون تومن؟؟؟؟یه حلقه ساده؟؟؟
عجب زمونه ای شده مردم هی همدیگر و تیغ می زنن...به دنبال رهام ازجواهر فروشی خارج شدم.من تو پاساژ به بوتیک های
مختلف سر می زدم رهام هم بدون اینکه با من حرف بزنه مشغول خرید بود.مثلا می خواستیم باهم خرید کنیم.
اینه شمعدون و چند تا وسیله دیگه رو خودش تنهایی خرید .
 

خرید ها که تموم شد وسایل و روی صندلی عقب گذاشت و مجددا به سمت پاشاژ رفت ...
دویدم سمتش و پرسیدم:
__کجا می ری؟
__می خوام لباس عروس و بگیرم.
مقابلش ایستادم دستم و زدم به سینه اش و گفتم:
__لباس عروس و که من خودم باید بخرم.
__اااا؟چرا اونوقت؟چطوره که خرحمالی و بردن اوردن و خریدن وسایل دیگه وپرداخت پولش با منه ؟؟؟
نچ خودم به سلیقه خودم می خرم تا بفهمی دیگه با من لج نکنی...
__من هم اینقدر کولی بازی در میارم تا ابروت پیش فروشنده بره...
__جرئت داری جیک بزن...زبونت و از تو حلقومت می کشم بیرون.
دوباره راهش وادمه داد .بغض بد جور تو گلوم فشار میاورد.چرا این اینقدر زور می گه؟نفس عمیقی کشیدم و به دنبالش راه افتادم.وارد مغازه بزرگی شدیم.تا چشم می دید لباس عروس بود....
از هر رنگ لباس عقد و عروسی و تاج و...
چند تا لباس عروس اینجاست؟؟؟فروشنده یه خانوم تقریبا میانسالی بود با موهای مش کرده و چشای درشت مشکی.در کل قیافه اش خوب بود.
با دیدن ما لبخندی زد و پرسید:
__می تونم کمک کنم؟؟؟
__بله یه لباس عروس ساده وقشنگ می خواستم.
__نظر خانومتونم همینه؟
__بله.
چند تا لباس اورد که هیچ کدوم و نپسندید اقا. من هم که از ترسش لال شده بودم.حرفی نمی زدم.انتخاب لباس و گذاشتم به عهده خودش.
و بی خیال لباس شدم.صدای گوشی ام تو کیفم پیچید از تو کیفم درش اوردم.شماره فرشاد بود.فروشنده و رهام چپ چپ نگاهم می کردند .از مغازه خارج شدم.
جواب دادم:
__سلاممم...
با صدای لرزون پرسید:
__سلام.ماهان چطوری؟شنیدم جمعه عروسیته؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
__اره.درست شنیدی.
__خوبه.خوشبخت شید....
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
__می تونی یه لطفی درحقم بکنی؟
__چی؟
__یه روز قبل از عروسیت می تونی با من بیای گردش؟می خوام اون روز فقط برای ما دوتا باشه...
__اما روز قبلش عقد رهاست...
__باشه بی خیال...
دلم براش سوخت. یه روز که صد روز نمی شه.
جواب دادم:
__باشه ولی دوروز قبلش.
خوشحال شد داد زد:
__واقعا قبول کردی؟
__اره...فرشاد جان من باید برم کاری نداری؟
__نه عزیزم...برو.مراقب خوتم باش.خداحافظ.
تماس وقطع کردم.برگشتم که دیدم رهام دست به سینه پشتم به دیوار تکیه داده...اخم هاشم تو هم بود.
یه نگاه بهش انداختم خواستم از کنارش رد شم که بازوم وگرفت.
با حرص درحالی که فکش قفل شده بودپرسید:
__ به فرشادجونت چی گفتی؟
__به تو ربطی نداره.
مردمی که از کنارمون رد می شدند جور بدی نگاه می کردند.فشار دست رهامم رو بازوم زیاد و زیاد تر می شد.طاقتم و از دست دادم.
جواب دادم:
__گفت شنیدم دارید عروسی می کنید گفتم اره گفت خوشبخت شید منم گفتم ممنون.
لبخندی زد دستش و از با زوم جدا کرد. گذاشت تو جیب شلوارش .
و گفت:
_خب می مردی از اول می گفتی؟دستتم داغون شد...
از کنارش ردشدم.روانی.دوید سمتم و دستم و گرفت تو دستش و کرد تو جیبش .برگشتم تو چشماش نگاه کردم.حس خوبی داشت که دستم تو دستش بود.
لبخندی زد و به سمت بوتیک لباس خواب رفت.
پرو به من می گه:
__خب بریم چند تا لباس انتخاب کنیم.
__جـــــــــــان؟؟؟من به اندازه کافی لباس خواب دارم از این لباس خواب جلفا هم خوشم نمیاد.
__ببین ماهان دودقیقه می خوام باهات خوب باشم خودت نمی زاری.تازه من از اون لباس خواب هایی که تو می پوشی خوشم نمیاد...
__مگه توباید از لباس خواب من خوشت بیاد؟من که نمی فهمم بعد از عروسی رابطه ما درهمین حدی که الانه می مونه پس چرا باید لباس خوابم هماهنگ با سلیقه توباشه؟
این دفعه اون گفت:
__جـــــان؟؟ببخشیدا.تو الانم زن منی.اما اینکه من به تو احترام گذاشتم خلاف میلم بهت نزدیک نشدم بزرگواریم و می رسونه....
__نه دادا اشتباه به عرضت رسوندن.من تورو به عنوان شوهرم قبول نداشتم و ندارم.اگرهم بخوای من نمی ذارم بهم دست بزنی؟
__حالا اون موقع می فهمیم.
نه دعوای من با این انتها نداره.خواستم برم سمت ماشین که دستم و کشید من وبرد داخل بوتیک و به فروشنده که یه دختر جون بود .
سایزم داد و گفت:
__چند دست لباس خواب برای همسرم می خواستم.
فروشنده چشاش در اومده بود.خودش وجمع وجور کرد درحالی که با عشوه حرف می زد گفت:
__چجور لباس خوابی مدنظرتونه.پیراهن یا ...
رهام حرفشو نصفه گذاشت.
__پیراهن باشه.
منم که اونجا بوغ.دستم و زدم زیر سینه ام به پیراهن های که رهام انتخاب می کرد نگاه می کردم. خوبه سلیقه خوبی داره.واقعا از لباسای که انتخاب کرده بود خوشم اومد.
فروشنده گفت:
__خانومتون خودشون انتخاب نمی کنند؟؟؟
جواب دادم:
__شوهرم تو این چیزا وارد تره.به اندازه موهای سرش تجربه داره.
فروشنده یه لبخند مرموزی زد و رهام هم چنان چشم غره ای رفت که من یه سکته ناقص زدم.
تو ماشین منتظرش نشسته بودم که بالاخره تشریف اورد وسایل و کنار باقی خرید ها گذاشت پشت. ارنجش و گذاشت پشت صندلی ام زل زد تو چشام. توجهی بهش نکردم.
نه این دست بردار نیست برگشتم مثل خودم زل زدم تو چشاش...
اما حرفی و که می خواستم بهش بگم ویادم رفت پلکام هم تکون نمی خوردن تازه متوجه شدم چه چشمای قشنگی داره بین رنگ ابی اش رگه های مشکی دیده می شد.
همونجوری به هم زل زده بودیم که گفت:
__من نمی فهمم تو نه خوشگلی نه جذابی تو هیچ چیز قشنگی نداری.چرا فرشاد از تو خوشش اومده؟
گند زد تو حال خوبی که داشتم جواب دادم:
__عاشق نشدی بفهمی.
رگه های خشم تو چشماش دیده می سد پرسید:
__تو که عاشق شدی بگو چه حسی داره؟
فاصله صورتمون خیلی کم بود.اروم لبام و گذاشتم رولباش.چند ثانیه بعد اومدم عقب شوکه شده بود.هیچی نگفت.اما دل من لرزید.قلبم تند تند می زد عرق سردی روی پیشونی ام نشست نفسم بند اومده بود.کف دستم عرق کرده بود.دستم می لرزید.روم و برگردوندم از تو شیشه به بیرون نگاه کردم. یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد.
جواب دادم:
__وقتی نمی بینیش بی تابش می شی.وقتی می بینیش قلبت تند تند می زنه.اون و از خودت بیشتر می خوای.هرکاری می کنی تابهش برسی. اما وقتی می فهمی دلش پیشت نیست هرکاری می کنی تا خوشحال باشه. ناراحتی اش ناراحتی توئه.بدون اون زندگی برات معنایی نداره.همه چیز و با اون می خوای...
با حرص پرید وسط حرفام و گفت:
__مطمئن باش داغ فرشاد جون وبه دلت می ذارم.
خنده ام گرفته بود اون چه فکری می کرد من چه فکری می کردم.
تا تونست پاش و روی گاز فشار داد ماشین از روی زمین کنده شد.
لایی می کشید داد راننده های دیگه در اومد.
اما حواس من جای دیگه بود.انگار دارم تو اسم ون ها سیر می کنم. هعییی.دلم بدجور گرفته مثل حسیه که غروب جمعه وقتی بارون نم نم روی خاک می باره به ادم دست می ده.نباید اون کار و می کردم.بدتر خودم و اسیر کردم.


****
با صدای زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم.تماس از طرف فرشاد بود.
اصلا یادم نبود امروز وبا فرشاد قرار دارم.ساعت 12 است تند تند یه شنل
و یه شال زرد برداشتم و شلوار جین چسبون هم و پوشیدم.اروم اروم از
پله ها اومدم پایین.کسی تو حال نبود.رها که امروز وقت ارایشگاه داشت.رهام هم که کارای عقد و عروسی وانجام می ده.
بابا بزرگشونم
که تا لنگ ظهر لالا می کنه.
از حیاط خارج شدم شانس اوردم نگهبان نبود واگرنه فورا به رهام خبر می داد.فرشاد تو مزدا 3 ابی اش منتظر من بود.چه تیپی هم زده کت وشلوار اسپرت سفید یه لباس مشکی ام از زیرش. کروباتشم نیمه باز بود خندید
و گفت:
__دید زدن من تموم شد می تونیم بریم؟
__کجا می خوایم بریم؟
__دیگه دیگه.
ذوق زده بودم.کمربند و بستم.فرشادم اهنگ سلناگومز و گذاشت:
It’s been said and done
Every beautiful thought’s been already sung
And I guess right now here’s another one
So your melody will play on and on, with best we own
You are beautiful, like a dream come alive, incredible
A center full of miracle, lyrical
You’ve saved my life again
And I want you to know baby

I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby

And I keep it in re-pe-pe-peat

I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby

And I keep it in re-pe-pe-peat

Constantly, boy you played through my mind like a symphony
There’s no way to describe what you do to me
You just do to me, what you do
And it feels like I’ve been rescued
I’ve been set free
I am hyptonized by your destiny
You are magical, lyrical, beautiful
You are…I want you to know baby

I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
اهنگ قشنگی بود با اینکه چیزی از محتواش متوجه نمی شدم با این حال خیلی ازش خوشم اومد بود و با اهنگ می خوندم.از سلناگومز زیاد خوشم نمیاد اینم اولین اهنگ بود که ازش شنیدم و به دلم نشست.
غرق اهنگ بودم که گفت:
__رسیدیم .
روی تابلو نوشته بود سالن اسکیت...
برگشتم تو چشماش نگاه کردم و
پرسیدم:
__اینجا ؟من که اسکیت بلد نیستم...جلوی بقیه خیطه بابا...
__مگه همه از شکم مادر بلدن که تو بلد نیستی خودم یادت میدم.
اخ جون از پله ها رفتیم پایین چه جای بزرگیه.هیچکس تو سالن نبود
متعجب پرسیدم:
__چرا کسی اینجا نیست؟
__چون امروز و بخاطر تو اجاره اش کردم.
__یعنی کل این سالن وبرای من اجاره کردی؟
__اهوم.حالا بیا اسکیت هاتو بپوش.
با تردید به سمتی که اشاره می کرد رفتم.یعنی چقدر پول اجاره این سالنه؟
کفشای اسکیت و که به رنگ سفید و مشکی بود و پوشیدم.وایی اصلا نمی شد باهاش راه رفت چند باری که خواستم از جام بلند شم خوردم زمین.
فرشاد دستم و گرفت و وارد پیست شدیم.
اون راحت با اسکیت هاش راه می رفت ولی من از ترس اینکه بخورم زمین میله های کنار پیست و می گرفتم.
فرشاد گفت:
__دستتو بده من ..اها
دستام و گرفت ومن و به وسط پیست کشوند یه اهنگ خارجی ملایم هم گذاشته بود کم کم داشتم یاد می گرفتم.
دستام و گرفته بود و وسط سالن می رقصیدیم.
پرسید:
__شنیدم بعد از عروسی می خواین برین کیش؟
__اوهوم.
__منم تصمیم دارم بیام.
چشام چهارتا شد..
پرسیدم:
__بیای؟اخه چرا؟کارو زندگی تو ول می کنی بیای کیش؟
__کار و زندگی من تویی.
ازش جدا شدم.نمی تونستم بذارم اینجوری حرف بزنه حس می کردم دارم به رهام خیانت می کنم.
روم و برگردوندم که دیدم رهام به در پیست لم داده وداره مارو تماشا می کنه.باید اضافه کنم که اخم هاش بدجور تو هم بود...
ترسیدم نکنه الان بلایی سر من بیاره؟اصلا این از کجا می دونست ما اینجایی ام؟
خواستم برم سمتش که پام لیز خورد. داشتم با کف پیست یکی می شدم که فرشاد جونم ونجات داد و نذاشت بخورم زمین .
رهام که داشت اتیش می گرفت اومد سمتمون و یه مشت جانانه تو دهن فرشاد فرو اورد منم خوردم زمین.
مشت بعدی وزد و گفت:
__مردتیکه حرومزاده زل زدی تو چشای من به زنم می گی کار و زندگی من تویی؟اشغال من تورو مثل برادرم می دونستم.این بود جواب محبت هام؟تو که از اول می دونستی ماهان زن منه.
__برای همین هم زود تر بهش نگفتم دوستش دارم.برای دوستی مون.اما حالا دیگه ساکت نمی شینم.ماهان من و دوست داره. خودش باید بگه کی و بیشتر دوست داره.ماهان بگو.
تا خواستم حرف بزنم رهام من و از روی زمین بلند کرد و از سالن برد بیرون پرتابم کرد تو ماشین.بااخرین سرعت حرکت کرد.بعد از ده دقیقه رانندگی یه گوشه پارک کرد.
یه شیشه از تو داشبورد ماشین دراورد. وشروع کرد به خوردن.
نکنه مشروب باشه. اینجا دیگه کدوم قبرستونیه.منم که رانندگی بلد نیستم اگر مست کنه دیگه نمی تونه برونه.
شیشه رو از تو دستش گرفتم .
گفتم:
__دیوونه شدی؟این دیگه چیه که داری می خوری.
داخلش و بو کردم چه بوی تندی هم داشت.خواست شیشه رو ازم بگیره که پرتابش کردم تو خیابون.
دوباره پرسیدم:
__پرسیدم این چی بود؟
حرفی نمی زد. لال مونی گرفته بود.برگشت و زل زد تو چشام.طاقت نگاهش و نداشتم.
سرم و انداختم پایین و گفتم:
__ازم خواست حالا که دارم ازدواج می کنم.یه روز وباهاش سپری کنم.من نمی خواستم قبول کنم.ولی دلم براش سوخت.
هنوز داشت نگاهم می کرد.سرم و اوردم بالا.یه لبخند گوشه لبش بود.
چند تا پلک به علامت تعجب زدم.
پرسیدم:
__خوبی؟مستی؟می خوای زنگ بزنم راننده بیاد؟
هنوز هم می خندید. دستش و به شونه ام تکیه داد وگفت:
__ظرفیت من بیشتر از اونیه که فکر می کنی .با یه شیشه مست نمی شم.
__یعنی اینقدر مشروب خوردی؟از الان گفته باشم...من از سه دسته ادم متنفرم...اول.ادمای خائن. دوم ادمای سیگاری. سوم ادمای مشروبی ودائم الخمر.
__این طوری که کار من سخت شد.چون من هم سیگار می کشم هم مشروب می خورم.ولی خوب اصلا به تو ربطی نداره چون تو من و به عنوان شوهرت قبول نداری درسته؟
__این هم یه حرفیه.
نه مثل اینکه ما دودقیقه با هم کنار نمیام .چه برسه به اینکه یه عمر باهم زندگی کنیم.دوباره ماشین و روشن کرد که راه بیفته این بار جلوی یه عمارت توقف کرد.و گفت:
__پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم.عمارت خیلی بزرگی بود احتمالا دویا سه طبقه است. وارد که شدیم یه مستخدم با خوشحالی اومد جلو و
گفت:
__سلام خانوم کوچیک بفرمایید تو.
خانوم کوچیک دیگه چه صیغه ایه؟به سمت مبل ها رفتیم.مادر رهام رومبل ها نشسته بود.از دیدن پسرش خیلی خوشحال شده بود اما رهام بدون اینکه نگاهش کنه روی مبل نشست.
بهش سلام کردم:
__سلام.
__سلام دخترم.خوب شد اومدی حال پدرت خوب نیست. ثریا بیا خانوم کوچیک و به اتاق پدرش راهنمایی کن.
ثریا چشمی گفت و منو به طبقه بالا انتهای راهرو راهنمایی کرد.

وارد اتاق شدم.اتاق خیلی بزرگی بود که رو دیور مقابلش عکس من چسبونده شده بود.
اشکم دراومد.یعنی اون اینقدر من و دوست داره که عکس من و چسبونده ؟ کنارش روی تخت نشستم.وبا اضطراب دستش و گرفتم تو دستم.
یه تکون خفیف خورد.اروم اروم چشماش و باز کرد .چند بار دیگه پلک زد.شاید باورش نمی شد که من کنارش باشم.دستش و بالا اورد تاصورتم و نوازش کنه.
با صدای خیلی ارومی گفت:
__ماهان بابا تویی؟
پ ن پ روحمه اومده انتقام کودکی مو ازت بگیره.
__بله.
__ماهان بابا من و ببخش.من بد کردم در حقت.من پدر خوبی برات نبودم.
داشت هق هق گریه می کرد.اروم دست شو بوسیدم.
حالا دیگه چشاش چهارتا شده بود.
گفتم:
__شما من و ببخشید.من نباید اون روز بهتون سیلی می زدم.
چه با کلاس دارم حرف می زنم.خودم تعجب کردم چه لفظ قلم...
نیما پرسید:
__هنوزم بهم بابا نمی گی؟ارزوی بابا گفتنت به دلم مونده نذار این دم اخری ارزو به دل بمیرم.
__این چه حرفی شما باید برای عروسی من رهام که جمعه اس بیاید.
خیلی خوشحال شد لبخندی زد ...
پرسید:
__جدا من و دعوت می کنی؟
__بله بالاخره شما پدرمن هستید باید تو مراسم عروسی ام باشید.
یه کم پیاز داغش و زیاد کردم ...
پرسیدم:
__بابا میاید؟
__دیگه داشت بال در میاورد.
__معلومه که میام تو تنها دختر منی.
__بابا یه سوال...شاهین برادر تنی منه یا از یه زن دیگه است؟
__ماهان جان...قول می دی ناراحت نشی؟
__اره.بابا
__راستش.تو اون مدتی که مادرت ومن رابطه خوبی نداشتیم...
__ولش کن فهمیدم.
دستام و گرفت تو دستش.
دستاش می لرزید گفت:
__ماهان بابا اگر رهام و دوست نداری ...من می تونم طلاقت و بگیرم.تو و برادرت شاهین وارث تمام این اموالی البته تو اموال مادرت وهم به ارث می بری. دخترم انا...مادر رهام می گه شما همدیگه رو دوست ندارید...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
__راستش من...چطور بگم...
بغض تو گلوم گیر کرده بود نمی دونستم چه حسی به رهام دارم دوسش دارم؟ندارم؟چرا ناراحت می شه منم ناراحت می شم؟چرا خوشحاله منم خوشحالم؟چرا وقتی نیست دلم می گیره؟نفسم و محکم دادم بیرون...
لبخندی زد و گفت:
__دوسش داری؟
__نه نه نه
__همه اول انکار می کنند...خوشبخت شی یه دونه من.
با این اخرین جمله اخرش بغضم ترکید تو بغلش فرو رفتم ...
گفتم:
__بابا اون من و دوست نداره. اون از من متنفره.همیشه باهام بد رفتار می کنه.
تو بغلش دراز کشیده بودم وگریه می کردم.دستش و اروم رو سرم می کشید .این اولین باره دارم اغوش پدرم و تجربه می کنم.با همه حس های دیگه متفاوته.ارامش بخشه.
چشماش داشت سنگین می شد فکر کنم بخاطر قرصاشه.
چند دقیقه ای صبر کردم تا بخوابه بعد برم پایین.
اروم خوابید.منم یواش از اتاق اومدم بیرون داشتم می رفتم سمت پله هاکه صدای مادر رهام توجه ام و به خودش جلب کرد.
از رهام پرسید:
__می خوای با ماهان ازدواج کنی؟
__اون الانم زن منه.
__طلاقش بده.من از ون دختره خوشم نمیاد.مادر اون دختره شوهرم و ازم جدا کردخودش هم تورو داره از من جدا می کنه.
واقعا تعجب کرده بودم...واقعا انا از من بدش میاد؟پس چرا جلوی خودم یا بابا خوب باهام رفتار می کنه؟
رهام کنار انا نشست و پرسید:
__خیلی دوست داری طلاقش بدم؟
__اره.
__کور خوندی.اون زن منه.منم طلاقش نمی دم. نه اینکه نخوام طلاقش بدم ها برام فرقی نداره ...اما از لج تو هم که شده طلاقش نمی دم.
جلوی دهنم و گرفتم.من تو زندگی ام از هیچکس شانس نیاوردم.تو این دنیا اضافی ام...
کسی هم هست که واقعا دوستم داشته باشه؟
به زور جلوی اشکام و گرفتم. اروم اروم پله ها رو طی کردم وسطای پله ها بودم که صدای فریادم مجبورشون کرد به سمتم برگردن.
داد زدم:
__نه از پدر.نه از مادر نه از پدر شوهر و نه از مادر شوهر...
بعد از کمی مکث...
ادامه دادم:
__نه حتی از شوهرم...من از هیچکدوم اینا شانس نیاوردم.اما تو انا...اینقدر
تقریبا رسیده بودم بهشون:
__رزل و خواری که ...
سیلی رهام جلوی ادامه حرفم وگرفت با تنفر تو چشماش نگاه کردم انا پوزخندی رولبش بود...
درحالی که ابرو هام و انداخته بودم بالا...
گفتم:
__این طوریه؟
برگشتم سمت انا محکم ترین سیلی عمرم و بهش زدم.اشک از چشماش سرازیر شده بود.معلوم بود اشک تمساحه می خواد بین منو رهام وبهم بزنه..
حقش بود اشغال.رهام هنوز تو بهت بود.
دوباره خواست با سیلی بزنه تو گوشم ...
که داد بابام جلوش و گرفت:
__مردتیکه جعلق تو خونه من داری رو دخترم دست دراز می کنی؟داغ دخترم و به دلت می ذارم.
ادامه داد:
__.انا تو هم گوش کن.حالا شناختمت...
اینجا خونه منه بعد از مرگم این خونه می رسه به دخترم.
پس اون از این به بعد این جا زندگی می کنه.
حالا رهام خان از خونه من گمشو بیرون.
رهام هم کم نیاورد اونم داد زد:
__ماهان زن منه. 20ساله که زن منه.من درباره اش تصمیم می گیرم.نه شما نه هیچکس دیگه اومد دستم و بگیره که دستم و کشیدم عقب.با صدای دادشت ستون خونه لرزید:
__ماهان گمشو تو ماشین.
بابام دستم و کشید ...
گفت:
__همین شنبه طلاقش و ازت می گیرم.دیگه پشت گوشت و دیدی دختر منم دیدی...
انا از اینکه پدرم می خواد طلاقم و از رهام بگیره خوشحال بود رفتم سمت بابام گونه تپلش و بوسیدم وبا ملایمت ...
گفتم:
__بابا خودتو عصبانی نکن برات خوب نیست.یادته بالا چی بهم گفتی؟
بابا لبخندی زد و اروم دم گوشم.
گفت:
__پس حدسم درست بود؟
یه کوچولو خجالت کشیدم.پیشونی م و بوسید و گفت:
__برو دخترم اما اگر اذیتت کرد بدون یه بابایی هم داری...
__چشم.
دوباره لپش و بوسیدم و به سمت رهام رفتم...
بد جور عصبانی بود کارد می زدی خونش در نمیومد.مچ دستم و گرفت و به سمت ماشین رفتیم تا می تونست فشار میاورد.
دست راستم که ازاد بود و به سمت مچ دست چپم بردم خواستم ازدش کنم که برگشت سمتم شالم افتاده بود .
تو چشماش نگاه کردم.دیگه عصبانی نبود. مچم و اروم ول کرد ...اما محکم تر بغلم کرد صورتشو کرده بود تو گودی گردنم.تند تند نفس می کشید...
نفساش که به گردن لختم می خورد بدتر هوایی می شدم.
هم متعجب بودم هم یه حس خوبی داشتم.
قلبم تند تند می زد...صدای تالاپ تالاپ قلب اونو هم می شنیدم...
خواستم مثل خودش دستام و دورش حلقه کنم که هلم داد عقب وسوار ماشین شد.
منم ازش پیروی کردم وسوار شدم.
چند دقیقه ای تو ماشین بودیم که
پرسیدم:
__نمی ری؟
__تو چی نمی خوای شالت و درست کنی؟
یعنی براش مهمه؟خواستم ببینم چقدر براش اهمیت داره
گفتم:
__نه بابا ولش کن.
برگشت سمتم معلوم بود داره حرص می خوره در حالی که فکش قفل بود گفت:
__ازت خواهش نمی کنم درستش کنی بهت دستور می دم درستش کنی...
خندیدم و گفتم:
__دوست ندارم.
دیگه داشت دندوناش و رو هم می سابیدخودش و به سمتم کشید ترسیدم...
شالم و از روی دوشم برداشت.وای نــــــه...
یقه مانتوم باز بود همه جام معلوم می شد.دستش و اورد سمت مانتوم چشماش هنوز روی سینه هام بود با یه سنجاق که معلوم نبود تو اون هیری ویری از کجا اورده یقه مانتوم و چفت کرد درحالی که با یقه ام ور می رفت گفت:
__حالا من شوهرتم ولی اگر یه نفر دیگه یا همون فرشاد تو رو تو این وضعیت می دید چی؟خوشت میو مد زل بزنه به سینه هات؟
اولین بار بود با زبون ادمیزاد باهام حرف می زد قبلا با زور حرفش و به کرسی می نشوند.
اروم مثل بچه ادم نشسته بودم وبه حرکاتش دقت می کردم.شالم و از روی پاهاش برداشت و بیشتر به سمتم متمایل شد.چند سانت بیشتر فاصله نداشتیم.
شال و خیلی ماهرانه دور سرم می پیچید. به سمت اینه جلو خم شدم الان دیگه کاملا تو بغل رهام بودم.خودم و تو اینه نگاه کردم حتی یه تار موم هم معلوم نبود.
گفتم:
__ اه این چه وضعشه دیگه...
چونه ام و اروم گرفت وبه سمت خودش برگردوند...
اروم پرسید:
__دلت می خواد مردم به موهات نگاه کنن؟می دونی گناه داره؟
__مشروب خوردن گناه نداره؟
__تو از این به بعد موهات وبزن تو منم مشروب نمی خورم...چطوره؟
__جدا؟چرا؟
__چراش دیگه به تو ربطی نداره.حالا برو انور می خوام راه بیافتام...
راه افتاد...
ای بابا نشد این یه روز با من خوب رفتار کنه همیشه می زنه توذوقم...
بی ذوق...
ایکبیری...
یعنی برای چی گفت اگر موهات بیرون نباشه منم مشروب نمی خورم؟ یعنی من براش مهمم؟اینقدر براش ارزش دارم که مشروب وترک کنه؟
چرا با بابام به خاطر من دعوا کرد؟
حتما به خاطر اینه که لج انا رو دربیاره.
هعــی.اینم تقدیر مائه.
دوست داشتن کسی که دوستم نداره.

****
__اینقدر تکون نخور...
__بابا پدرم در اومد پوستم و کندی...
تو ارایشگاه مشغول اماده سازی خودم برای جشن عقد رها بودم.
ارایشگر با مومک موهای صورتم و بر می داشت.منم این وسط زجر می کشیدم.
رها این طرف از خنده قش کرده بود....
حالا یه چیز می گم بین خودمون باشه سالن ارایشگاه اینقدر بزرگه که 5دقیقه ای طول می کشه از این ورش برسی اون ورش....
سالن سراسر اینه پوشونده بود ادم هرطرف که نگاه می کرد خودش و می دید.
بالاخره کار موهای صورتم هم ساخته شد.تو اینه نگاه کردم.
چقدر پوستم سفید تر و خوشگل شده... البته کمی هم قرمز شده بود...
ارایشگر یه دستگاه بخور اورد تا صورتم و بخور بدم به به چه بوی داره بوی گل سرخ و می ده...
بعد از بخور یه ماسک سبز رنگ که نمی دونم برای چیه روی صورتم گذاشت...
فقط می دونستم اگر صورتم و تکون بدم کارش ساخته است....
یه ارایشگر دیگه درحال مانیکور کردن ناخونام بود...
یکی دیگه هم موهام و اکستنشن می کرد...
الان دیگه تقریبا موهام تا کمرم می رسید.موها به رنگ موهای خودم عسلی بود...
برای عقد رها یه پیراهن دکولته بلند ابی که روش دونه های ریز منجق قرار داشت و دور از چشم رهام انتخاب کردم چون می دونستم نمی ذاره این و بپوشم....
البته لباسم یه کت توری هم داشت(خسته نباشی).
کفشام و پام کردم.ماسک و پاک کردن.کار موهام هم که تموم شده بود...
تو اینه قدی روبه روم به خودم نگاه می کردم...قشنگ شده بودم...
ارایشگرم که خیلی راضی بود...
اما من... قلبم گرفت.نمی دونم یه حس بدی بهم دست داد...
چرا دارم خودم و خوشگل می کنم؟که بقیه خوششون بیاد؟رهام خوشش بیا؟اون که از منم خوشش نمیاد چه برسه به چهره ام.
ارایشم هم رنگ لباسم ابی بود.چشمام کشیده ترشده بود...لبام صورتی کمرنگ...
ابروهامم چون برداشته بودم نازک تر و کمونی شده بود....
مثل این غم زده ها نشستم سر جام..
ارایشگر پرسید:
__از ارایشت خوشت نیومد؟می خوای عوضش کنم؟
لبخند تلخی زدم و جواب دادم:
__نه.ممنون.خیلی قشنگ شده.
__پس چرا ناراحتی؟ارایشت که خوبه...
__تو مومی بینی ومن پیچش مو...
__می خوای موهاتو بپیچونم؟
به زدن یه لبخند بسنده کردم.اونم بی خیال شد.رها که کارش تموم شد اومد سمتم...خیلی خوشگل شده بود.موهای طلایی شو جمع کرده بود بالای سرش و ارایش غلیظ صورتی همرنگ لباس عقدش داشت...چشمای ابیش هم می درخشید...
یه لحظه...فقط برای یه لحظه بهش حسادت کردم که پارسا دوسش داره اما رهام هیچ علاقه ای به من نداره.
رها سوتی کشید و گفت:
__دختر خودتی؟ چه تیکه ای شدی لامصب(درستش لامذهبه...محض اطلاع)...
__تو که خوشگلتر شدی...
__بروبابا داری اعتماد به نفس بهم می دی من چون قبلا موهای صورتم و بر می داشتم زیاد تغییر نکردم ولی تو جیگری شدی ها.امشب پسرا نخورنت تا فردا دووم بیاری شانس اوردیم.
پالتوم و پوشیدم.شالم هم سرم گذاشتم.البته موهای اکستنشن شده ام چون بلند بود از زیر شال زده بود بیرون.
پارسا اومد دنبال رها من هم خواستم سوار اژانس بشم که صدای بوغ ماشینی مجبورم کرد روم و برگردونم....
فراری رهام بود.چند تا پسرم اون طرف خیابون به من نگاه می کردن ...
اگر الان سوار ماشین رهام شم فکر بد می کنن...
چند دقیقه ای فکر می کردم چیکارکنم که دستم کشیده شد...
پس اون پسرا کجان؟رفتن؟کی دستم و کشید؟
رهام بود پرسید:
__این چه وضعیه که داری تو خیابون می گردی؟
به خودم نگاه کردم همه جام پوشیده بود...
کتش و دراورد انداخت رو دوشم.
گفت:
__همه موهات از پشت معلومه.لال مونی گرفتی ؟چرا حرف نمی زنی...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و به سمت ماشین رفتم.
حوصله دعوا ونداشتم...
کتش و انداختم پشت.سرم و به شیشه تکیه دادم هوا تاریک شده بود...
رهام یه کت اسپرت مشکی و یه پیراهن سورمه ای و یه کروبات نیمه باز پوشیده بود...
داشت لجم در میومد همیشه از این که کروبات نیمه باز باشه حرصم می گرفت...
بهش گفتم:
__بزن کنار.
__چرا؟
__بزن تا بگم...
کنار خیابون توقف کرد برگشت سمتم تا بفهمه می خوام چی کارکنم.
رفتم جلو تر ...
بدبخت تعجب کرده بود.دستم و بردم سمت کروباتش الان دیگه از تعجب گذشته...
کروباتش و سفت کردم...مشغول بودم که دستش و گذاشت رو گونه ام و گفت:
__خوشگل شدی...
نه نه نه نه نیاد بذارم...نباید بهش وابسته شم...
چشمام و بستم وباز کردم دستش و از روی صورتم پس زدم...
نفسش ومحکم دا بیرون بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد.منم حرفی نزدم مقابل خونه نگهداشت من زودتر پیاده شدم...
وارد سالن که شدم همه برگشتند سمتم...یه لحظه خجالت کشیدم...
رها اومد به سمتم ومن و به فامیل هاش معرفی می کرد اینقدر زیاد بودن که اسم دوتاشونم یادم نیست...
به سمت یه خانوم مسن رفتیم رها گفت:
__عمه جون بهترین دوستم والبته زن داداشم ماهان...
عمه اش روی ویلچر نشسته بود...
دستم و گرفت و گفت:
__خوشگل تر از اونی هستی که زن داداشم می گفت...خدابیامرزه...
دست رهام دورم حلقه شد و رو به عمه اش
گفت:
__مگه می شه من زن زشت بگیرم...
__به تو باشه اصلا زن نمی گیری...تو به دوست دختر داشتن اکتفا می کنی.
رهام خندید برگشتم تو چشماش نگاه کردم.
می خنده چه خوشگل می شه...اونم زل زده بود تو چشام که دخترعمه اش نزدیک شد...
چشم وابروی قهوه ای تیره موهای متوسط پوست برنزه اصلا قیافه جالبی نداشت من که خوشم نیومد...
گونه رهام و بوسید حرصم در اومد..
گفت:
__از دوست دخترات چه خبر؟چند تا بچه ازشونه داری؟
اشغال همین اول بسم الله داره درباره دوست دخترای رهام حرف می زد...
رهام اخم کرد و گفت:
__با همه اشون بهم زدم...
دختر عمه اش دستش و به سمتم دراز کرد
و گفت:
__خوشبختم..اسم من یسنا ست...واقعا هیف شدی دختر تو هم خوشگلی هم خوشتیپ با این اقا رهام ما هیف می شی...
__چرا؟به نظر من که رهام هم خوشگله هم خوش تیپ.
رهام لبخندی زد که یسنا و جوشی تر کرد.
یسنا گفت:
__اخه این پسر دایی من خیلی تجربه داره...یکی اش خودم...
__حالا نیست که خودم از این تجربیات ندارم؟؟؟
یسنا خندید و گفت:
__اااا؟پس در و تخته با هم جورن...اقا رهام خانوم با تجربه گرفتی به دردت بخوره...
فشار دست رهام روی کمرم زیاد شد...
پارسا با....نـــه پارسا شاهین و از کجا می شناسه؟
دوتایی اومدن جلو یسنا هی برای شاهین و رهام عشوه خرکی میومد منم می خندیدم...
پارسا روبه من و رهام گفت:
__هم دانشگاهی ام شاهین خان...
رهام دستش و به سمت شاهین درازکرد
و گفت:
__خوشحال شدم...
__همینطور...
شاهین به سمتم اومد
و گفت:
__ماهان جان میای کارت دارم...
پارسا و رهام و یسنا از این حرکت شاهین جا خوردن ...
الان فکر های بی خود می کنند...شاهیندستم و گرفت .
رفتیم وسط سالن داشتیم می رقصیدیم رهام هم بخاطر اینکه لجمو دربیاره با یسنا اومد وسط ...
تمام حواس رهام پیش من بود...
شاهین پرسید:
__اولین برخوردمون ویادته؟مسابقه رقص؟
خندیدم. دستم و گذاشتم روشونه اش
و گفتم:
__اره...تو اون لحظه به غلط کردن افتاده بودم...
__من بدتر از تو..ولی تو خیلی قشنگ می رقصیدی..
لبش و به گوشم نزدیک کرد و گفت:
__ارث و از بابا گرفتم...
تعجب کردم سرم و اوردم عقب نگاهش کردم:
__جدا؟
رهام قرمز شده بود...
شاهین جواب داد:
__اره بهش گفتم بده اونم نصف اموالش وبهم داد...
__خوشحال شدم...
__الان می دونی باید چیکار کنیم؟
__نه...
__باید اون یسنای کنه رو از شوهرت جدا کنیم...یه خواهر که بیشترندارم باید مرقبت باشم...
لبخندی زدم...ازم جدا شد وچند لحظه ای بارهام حرف زد..
یسنا براش فرقی نکرد که الان داره با شاهین می رقصه یا رها یا کس دیگه ای...
رهام اومدبه سمتم و کمرم و گرفت...قشنگ چسبیده بودم بهش...
پرسید:
__شاهین واز کجا می شناسی؟
__چه فرقی برای تو داره؟
__برای من که مهم نیست...همینطوری پرسیدم...
__منم همینطوری جواب نمی دم...
گوشه لبش و می جوید...
یه مستخدم از کنارمون رد شد. رهام هم یه لیوان شامپاین برداشت...
لیوان و از دستش گرفتم.
و پرسیدم:
_مگه نگفتی دیگه مشروب نمی خوری؟
_گفتم در صورتی مشروب نمی خورم که
تو هم موهات و نشون مردم ندی...خب؟
_خب چی؟
_من هنوز لب به گیلاسم نزدم.اگر یه روسری بذاری سرت من هم این و نمی خورم.
نفسم ومحکم دادم بیرون. یه لبخند گوشه لبش بود.
زل زدم توی چشماش.
تا خواستم هر چی از دهنم در میاد بهش بگم فرهاد اومد و کنار گوشش یه چیز گفت و رفت...
هنوز تو بغل رهام در حال رقصیدن بودم. لبخندی زد.
سرش و کرد تو گردنم و اروم بوسید.
من و می گی هم قلقلکم میو مد هم گر گرفته بودم.در حال گرم شدن بودم که سرش و برد عقب...
و پرسید:
_چرا بهم نگفتی که شاهین داداشته؟
چشام هزار تا شد...
این فرهاد و فرستاده بود تا درباره شاهین تحقیق کنه؟
بفهمه شاهین کیه؟
پرسیدم:
_تو فرهاد وفرستادی تا درباره شاهین تحقیق کنه؟
_خب باید بدونم زنم با کی رفت و امد داره.
_تو که گفتی برات اهمیتی نداره...
دوباره اخمو شد...
_ماهان اینقدر با من کل کل نکن ...
دستم و کشید و من و به سمت پله ها برد تو راه
پرسیدم:
_کجا داریم می ریم؟
_مگه نمی خواستی شال بذاری ؟
تقریبا رسیدیم.
رفتیم توی اتاقم...
گفتم:
__ولش کن من روسری نمی ذارم.بابا یه شبه دیگه.
اومد جلو گفت:
__منم هروقت رفتم مهمونی یا جشنی تا می تونم مشروب می خورم می گم بابا یه شبه دیگه...
_اصلا به درک اینقدر بخور تا مست شی.
خواستم از اتاق برم بیرون که دستم و محکم گرفت
و گفت:
_ماهان سر به سر من نذار.یه روسری انتخاب کن قال قضیه رو بکن .
_من روسری نمی ذارم.لابد فردا هم که عروسی مونه می خوای مجبورم کنی روسری بذارم.
رفت سمت در . در وقفل کرد کلیدش و گذاشت تو جیبش .پرید رو تخت و گفت:
_اگر می خوای بری پایین باید روسری بذاری.
_ای خدا من چقدر از این بشر متنفرم...
(به این می گن احساسات ضد و نقیض)
داشت می خندید.اره به خند به جون خودم نباشه.به جون خودت پدرتو درمیارم.
از تو کشو یه شال ابی نازک و برداشتم.جلوی اینه قدی به صورت شل انداختم روی سرم.
و گفتم:
_خوبه؟حالا دروباز کن.
از تخت پرید پایین پشتم وایساد درحالی که تو اینه به من نگاه می کرد.سرش و چند بار به اطراف تکون داد.
یه شال ابی بلند تر از تو کمدم در اورد این شال و از روی سرم برداشت و اونی و که تو دستش بود و انداخت روی سرم.
ادامه شال و انداخت روی دوشم تا شونه هام معلوم نشه.
شال روی سرم و بوسید.
و گفت:
_حالا خوب شد.. بریم.
درد وحالا خوب شد.از پله ها رفتیم پایین .من رفتم به سمت رها بادیدنم اخم هاش رفت تو هم .
و پرسید:
_این چیه انداختی روی سرت ؟
_داداشت مجبورم کرد بذارمش.
رها با یه حرکت شال وبرداشت.رهام درحال حرف زدن با یه دختر بود.
اما با خشم به من نگاه می کرد.پرو با دخترا حرف می زنه تازه عصبانی به من هم نگاه می کنه.یه پسر جوون اومد به سمتم لبخند زد
و پرسید:
_پس اون بادیگارد اسرار امیزشمایید؟
خنده ام گرفته بود.اینجا چقدر من و تحویل می گیرن.پسر یه شلوار جین کت چرم مشکی پوشیده بود.
یقه اش باز بود.موهاشم تا شونه هاش می رسید.
ذوق زده جواب دادم:
_زدی تو خال.
__من سیاوش پسر خاله پارسا ام.
شنیده بودم خیلی زیبایید اما نه تا این حد.رها گفت فردا عروسی شما و رهامه؟
_بله.درسته.
دستی روی شونه ام قرار گرفت...
شاهین بود گفت:
_ببخشید می شه خواهرم و قرض بگیرم؟
سیاوش لبخندی زدو رفت ...
شاهین چونه ام و گرفته بود صورتم و این ور اونور تکون می داد
و گفت:
_من نمی دونم اینا از چیه تو خوششون اومده؟
_درد.
_راستی شوهرت چقدر عصبانی بود؟باز چی کار کردی؟
_هیچی به خدا ...اخه داشت مجبورم می کرد روسری بذارم.
شاهین پقی زد زیر خنده.
و گفت:
_بدبخت شدی شوهر غیرتی هم نوبره والله.
رهام اومد به سمت ما دستش و دور کمرم حلقه کرد.
یه گیلاس شامپاین نیمه کاره هم دستش بود...پس روحرفش نبود.
نیست که من روحرفم بودم و روسری گذاشتم...
شاهین پرسید:
_چرا اینقدر خواهر من و اذیت می کنی ؟ تو برو به خواهر خودت گیر بده.
اون که از ماهان بدتره...
ماهان بیابریم...
__جان؟خواهر من خودش شوهر داره اگر شوهرش بخواد بهش گیر می ده نه من. تو هم بهتره به زنت گیر بدی نه زن من. ماهان هیچ جا نمی ری.
به حرف رهام توجه نکردم خواستم همراه شاهین برم که حلقه دستش محکم تر کرد.
دم گوشم گفت:
_روز اولی که اومدی خونه امون یادته؟اون مسابقه؟از قصد بهت باختم تا اینجا بمونی .اما الان راحت می تونم استخونات و خورد کنم.پس بهتر دختر کوچولوی حرف گوش کنی باشی.
گوشه لبم و گاز می گرفتم...
دستاش و با تمام زورم از دور کمرم باز کردم.و دویدم به سمت حیاط پشت....
کنار یه درخت نشستم و پاهام و تو بغلم گرفتم.
_اشغال ازت متنفرم.از کل خاندانتون متنفرم.عوضی خودش هر غلطی می خواد می کنه.با دخترا می گرده.مشروب می خوره.یکی نیست بگه وضع خواهرت قبل از ازدواجشم همینطور بوده چرا به اون گیر نمی دی...
_اونش به تو ربطی نداره.
رهام بود که به درخت کاری تکیه داده بود.دست به سینه به من نگاه می کرد خواستم از کنارش رد شم که بازوم و گرفت ..
و گفت:
_ببخشید خب من...
حرفش و نصفه گذاشتم...
_اره تو از من بدت میاد از همون بچگی.چون فکر می کنی دلیل عقده ای شدنتون.کمبود محبتتون.خیانت مادرتون.ول کردن پدرتون مردن خر غضنفر تو روستا همه اش تقصیر منه.
یه قدم اومد سمتم.منم یه قدم ازش دور شدم...
_اما...
_چون مادرت به پدرت خیانت کرده فکر می کنی همه زنای دنیا خائن اند.
مادر تو یه...
داد زد:
_خفه شو هرزه...
چی گفت؟هرزه؟با دوتا دستم جلوی دهنم و گرفتم.هنگ کرده بودم.خواست من و بگیره تو بغلش اما مثل جن زده ها هلش دادم عقب.
تند تند دویدم سمت اتاقم.و در واز پشت قفل کردم.
هنزفری و گذاشتم تو گوشم و صداش وتا اخر زیاد کردم تا صدای هیچی و نشنوم.
اون چطور جرئت کرد به من بگه هرزه؟مگه من تا الان هرزگی کردم؟
به اون که شوهرم بوداجازه ندادم بهم دست بزنه چه برسه به مردای غریبه؟
ماهان نیستم اگر اون و ادم نکنم.
زار زار گریه می کردم. ارایشم پخش شده بود تو اینه نگاه کردم.
خودم و نشناختم چقدر ترسناک شده بودم.با شیر پاک کن ارایشم و پاک کردم. و تو وان حموم نشستم.وان پر از اب بود دوش هم باز بود.
وضعیت اسفناکی داشتم.رهام چند باری به در زد اما من درو بازنکردم.
با حوله تو تخت دراز کشیدم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 53
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 73
  • بازدید ماه : 100
  • بازدید سال : 930
  • بازدید کلی : 16,039
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید