loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 41 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: نگار
فصل: فصل ۹
تعداد فصل: ١٠
خلاصه ی رمان:
رادين و رايكا برادر هاي ناتني هستند . رايكا در فرودگاه جذب دختر زيبايي به نام آرنيكا مي شه . اما اون قدر فرصت نداره كه فراموشش كنه چون دوباره پاي آرنيكا تو زندگيش باز مي شه ، از طرفي رادين كه حس تنهايي و شكست مي كرد خيلي اتفاقي با دختري به نام لينا آشنا مي شه و كم كم وارد يك رابطه ي عاطفي مي شه ..

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

رايكا با آرنيكا وارد اتاق شدند ، آرام در رو بستند . اردشير با خوشحالي به آرنيكا نگاه كرد ، آرنيكا انگشت قلمي شو روي بيني اش به نشانه سكوت قرار داد . اردشير سري تكان داد و رفت آرنيكا رو بغل كرد و آرام خوش آمد گفت .
رادين ملحفه رو روي سرش كشيده و سعي مي كرد به چيزي فكر نكنه . رايكا براي آرنيكا لبخندي زد . اردشير آرام به رايكا اشاره كرد كه ديرش شده و ميره .
رايكا سري تكان داد .
سكوت چند ثانيه اي اتاق با صداي رايكا شكست .
ـ رادين ....
همان طور كه ملحفه رو روي سرش نگه داشته بود "هوم" كشيده اي گفت.
ـ منو نگاه كن .
رادين بي حوصله گفت :
ـ بگو مي شنوم .
ـ نمي خوام بشنوي ، منو نگاه كن .
رادين زير ملحفه غلتي زد و پشت كرد . آرنيكا به آرامي رو به رايكا گفت :
ـ مي تونم باهاش صحبت كنم ؟
ـ حتماً ...من بيرونم .
رايكا رفت . آرنيكا نزديك تخت شد ، از روي ملحفه به بازوي او زد . رادين بي حوصله گفت :
ـ رايكا دست از سرم بردار ، حوصله تو ندارم ...
آرنيكا لبخندي زد و دوباره به بازويش زد . رادين كه عصبي شده بود غلتي زد ، سريع و عصبي ملحفه رو از رو خودش كنار زد و دهانش رو باز كرد كه چيزي بگه ولي با ديدن آرنيكا كه بهش لبخند مي زد ، شوكه شد . چشمانش گرد شده به آرنيكا دوخته بود.
آرنيكا لبخندي از صميم قلب زد و گفت :
ـ خوبي ؟
ـ آرنيكا تويي ؟
با لبخند حرفش رو تاييد كرد .
ـ اينجا چي كار مي كني ؟
لبه ي تخت نشست ، كيف فانتزي شو روي پاش گذاشت و گفت :
ـ اومدم تو رو ببينم .
رادين نيم خيز شد و نشست . آرنيكا گفت :
ـ الان بهتري ؟
ـ ممنون .
ـ رادين تا جايي كه شناختمت تو خيلي همه چيز رو تو خودت مي ريزي ، و اينكه از خانواده ت فاصله مي گيري .
رادين پوزخندي زد و گفت :
ـ اومدي نصيحتم كني ؟
آرنيكا سري تكان داد و گفت : نه اصلاً . فقط اومدم باهات حرف بزنم ...
ـ ممنون كه اومدي .
ـ مي دونم روزهاي سختي رو گذروندي ، ولي تا اونجايي كه شناختمت مي دونم آدم ضعيفي نيستي ...
رادين سرش رو پايين انداخت و گفت : ديگه نمي تونم ضعيف نباشم .
ـ نمي توني چون مدام داري به خودت تلقين مي كني .
رادين آه دردناكي كشيد .
آرنيكا دست او را ميان دستانش گرفت و گفت :
ـ رادين ، مرگ و زندگي دست خداست ، به خدا باور داري ؟
نگاهش رو به آبي چشمان او دوخت .
ـ دكترها فقط تشخيص مي دن ، هيچ وقت نمي تونن زمان مرگ يه آدم رو تعيين كنند ، حتي تخمين زدنشون براي اينكه بيمارها چه قدر فرصت زندگي كردن دارن اشتباهه...
نگاهش رو از آبي آرامش بخش چشم هاي او گرفت .

***

لينا گل به دست از پله هاي بيمارستان بالا مي رفت كه گوشي اش زنگ خورد .

ايستاد و جواب داد .
ـ سلام .
ـ سلام لينا خانوم خوبي ؟
ـ اوه سلام آقاي كاوياني خوبيد ؟
ـ ممنون لينا جان تو خوبي ؟ پدر نيومدن ؟
ـ مرسي ممنون ، آخر اين ماه مياد .
ـ بگو يه كم هم ما رو تحويل بگيره ، يه سري بزنه ...
ـ خواهش مي كنم اين چه حرفيه ؟ هميشه ذكر و خير خوبي هاتون هست .
ـ خوبي از خودته دخترم ، راستش زنگ زدم ببينم اين برنامه نويس ما نمي خواد بياد سر كار ؟ امتحاناتش تموم شد نه ؟
دوباره اندوهي بي پايان قلبش رو آكنده كرد . آه بي صدايي كشيد و گفت :
ـ ببخشيد آقاي كاوياني ، من بايد زودتر بهتون زنگ مي زدم و اطلاع مي دادم .
ـ چي رو دخترم ؟
ـ رادين ديگه فكر نكنم بتونه بياد سر كار .
كاوياني با تعجب گفت :
ـ چرا ؟ مگه چيزي شده ؟
ـ راستش الان بيمارستان بستريه ، بعدش هم فكر نكنم شرايط كار كردن داشته باشه.
كاوياني كه نگران شده بود گفت :
ـ رادين رو چرا برديد بيمارستان ؟ مريضه ؟
آرام و غمگين گفت : بله .
ـ كدوم بيمارستان ؟ بگو بيام حتماً بهش سر بزنم ، خيلي برام زحمت كشيده .
ـ ممنون ، خوشحال مي شه ببينتون .

***

كمي دسته گل را جا به جا كرد . شش شاخه رز سرخ ساقه بلند دسته گلش رو تشكيل داده بود . لبخندي زد و وارد شد . با تعجب به دختر چشم آبي و زيبايي كه لبه ي تخت نشسته و دست رادين رو گرفته بود نگاه كرد .
بدون اينكه نگاه حسودش رو بگيره تخت رو دور زد ، گل ها را با گل هاي خشكيده ي گلدان عوض كرد و به رادين چشم دوخت .
رادين هم نگاهش كرد . آرنيكا لبخندي زد و سلام گفت .
لينا تازه يادش اومد كه سلام كنه ، جوابش رو داد .
به دست هايشان خيره شد كه همان لحظه آرنيكا دست رادين رو ول كرد . لينا به دست او كه سمتش گرفته شده بود نگاه كرد .
آرنيكا صميمانه لبخند زد و گفت :
ـ من آرنيكا هستم ، تو بايد دوست رادين باشي .
لينا بي تمايل دست داد در دل با حرص گفت "فقط دوست خالي !" خودش رو معرفي كرد:
ـ منم لينا هستم .
آرنيكا خنده ي ملايمي كرد كه دندون هاي رديفش رو به نمايش گذاشت .
ـ پس لينا تويي ؟
لينا با تعجب نگاهش كرد .
ـ رادين درباره ت حرف زد .
رادين خودش هم باورش نمي شد با آرنيكا درد و دل كرده باشه ، آخرين بار با لينا بود كه درد و دل كرده . همان موقع كه حس مي كرد تنهاست و كسي رو نداره . شايد چون آن لحظه همان حس مشابه رو داشت .
لينا نگاهش رو بين رادين و آرنيكا رد و بدل كرد بعد روي صورت بشاش آرنيكا ثابت نگه داشت و گفت :
ـ رادين درباره ي من چي گفته ؟
رادين به آرنيكا نگاه كرد و ابرويي بالا انداخت . آرنيكا لبخند مرموزي زد و لينا كنجكاوانه گفت :
ـ بايد بدونم وگرنه دست بر نمي دارم .

آرنيكا نگاهي به لينا انداخت و درحالي كه كنجكاوانه عكس العمل او رو زير ذره بين نگاه تيزبينش گرفته بود گفت :
ـ خودت حدس بزن .
لينا شانه اي بالا انداخت و گفت :
ـ نمي تونم چيزي حدس بزنم ، چون تا به حال از من پيش هيچ كس حرفي نزده.
آرنيكا اخم ظريفي به رادين كرد و رادين لبخند كجي زد .
لينا ليوان آب رو پر كرد . رادين نگاهش كرد و لينا گفت :
ـ ولي خيلي كنجكاوم بدونم ها ...
بعد به آرنيكا نگاه كرد و گفت : راجع به يه چيز ديگه هم كنجكاوم.
آرنيكا پرسيد :
ـ چي ؟
ـ تو فاميلشي ، فقط اسمت رو مي دونم .
آرنيكا لبخندي زد و گفت : از آشناهاشون هستم .
لينا سري تكان داد و ليوان رو به سمت لبش برد . رادين كه فكر مي كرد براي او آب ريخته ، سريعاً خودش رو جلو كشيد ، با دستش محكم به ليوان زد و بعد پرت شدن از دست لينا روي زمين كوبيده و هزار تكه شد .
لينا با تعجب دستشو روي قلبش گذاشت و گفت :
ـ چي كار مي كني ؟
رادين عصبي به تخت تكيه داد اخم كرد و گفت :
ـ اون ليوان منه ، نمي فهمي نبايد توش آب بخوري ؟
آرنيكا لبخند تلخي زد . لينا آهي كشيد و گفت :
ـ خب ، چرا اين طوري مي كني ؟ ترسيدم .
رادين نگاهشو از نگاه عسلي و نگران او گرفت . همان موقع پرستاري وارد شد و گفت :
ـ صداي چي بود ؟

***

رايكا ، آرنيكا رو تا خونه خودشان رساند تا كمي پيش مريم بمونه هم استراحت كنه ، هم تنها نباشه ...
وقتي به بيمارستان برگشت ، كمي رادين رو برد تا توي محوطه قدم بزنه ، وقتي به اتاق برگشتند ، رادين آهي كشيد . ديگه خسته شده بود .
رو به رايكا گفت :
ـ پس كي مرخص مي شم ؟
ـ به زودي ...
زهرخندي زد . چه قدر اين جمله تكراري شده بود . به زودي .
رايكا كمك كرد تا روي تخت دراز بكشه .
لينا گفت :
ـ من پيشش هستم ، تو برو يه كم استراحت كن .
ـ ممنون ، خودت خيلي وقته اينجايي ، برو خونه .
لينا با تاكيد گفت : نه مي خوام بمونم .
رايكا سري تكان داد و گفت : پس اگر كاري داشتي بهم زنگ بزن.
لينا لبخندي زد و گفت :
ـ باشه .
رادين تا نزديك در رفت . چيزي يادش اومده بود ، برگشت و رو به رادين گفت :
ـ وقتي آرنيكا رو بردم پيش مريم ، بهش قول دادم كه تلفني باهات حرف بزنه.
رادين سري تكان داد و گفت : باشه .
رايكا رفت و او داشت آخرين ديدارش رو با مريم به ياد مي آورد . اشك هايش كه حتي براي مدت كوتاهي بند نمي اومد ، آغوش او و حرف هايي كه با هق هق زده مي شد . مي دونست الان حال مريم بهتر از او نيست .
لينا لبه ي تخت نشست و گفت :
ـ به چي فكر مي كني ؟
رادين نگاهش كرد و گفت :
ـ هيچي ...
لينا دستش رو دو طرف گونه ي او گذاشت و گفت :
ـ راجع به من چي به آرنيكا مي گفتي ؟
رادين جوش آورد ، دست هاي لينا رو پس زد و با صداي بلند گفت :
ـ بهت مي گم به من دست نزن ، نزديكم نشو ....چرا نمي فهمي ؟
لينا با دلخوري نگاهش كرد و رادين گفت :
ـ چرا نمي فهمي ؟ برو خونه ت ، من ديگه ...
جمله اش رو "دوستت ندارم" تكميل مي كرد ولي نگفت . برايش سخت بود . لينا منتظر نگاهش مي كرد . رادين روشو گرفت و گفت :
ـ ديگه حوصله تو ندارم .
لينا شانه اي بالا انداخت و گفت :
ـ هر چه قدر دلت مي خواد دروغ بگو ...
رادين نگاه تند و تيزي به او انداخت و لينا گفت :
ـ مي دونم از ته قلبت نمي گي .
رادين با حرص دندان هايش را روي هم فشرد . لينا از روي تخت بلند شد ، سمت گل هايي كه خريده بود رفت ، درحالي كه داشت گلبرگ ها رو نوازش مي كرد گفت :
ـ حتي اگر يه درصد هم حقيقت داشته باشه ، بايد بهت بگم مجبوري منو تحمل كني ، چون نمي تونم هيچ لطفي بهت كنم .
رادين عصبي چشمانش رو بست و گفت :
ـ لينا خواهش مي كنم بيشتر از اين اذيتم نكن ، برو ...ديگه هم هرگز نيا اينجا . هيچ وقت ...
لحن تحكم آميز رادين قلب لينا رو لرزوند . دلخور در حالي كه لب پاييني اش آويزون شده بود گفت :
ـ رادين تو هم داري منو اذيت مي كني ...نبين من مي خندم ، تو گريه هاي خاموش منو نمي بيني ...قلب من داره مي سوزه ، ولي من چيزي نمي گم ...
صدايش شروع به لرزيدن كرد :
ـ يه كم منو درك كن ...من تازه داشتم حس مي كردم كه با هم خوشبختيم ...به خودمون اميدوار بودم ...من خيلي تنها بودم ...آدمك هاي دور و برم هيچ نقش اصلي تو زندگي من ندارن ...دل من فقط به تو خوشه ...
دو قطره اشك گونه هايش رو تر كرد و تا زير چانه هايش سُر خورد .
ـ مي خواي دلخوشيمو بگيري ؟
دو قطره اشك ديگه جايگزين شد و همان مسير قبلي گونه اش رو پيمود .
رادين آهي كشيد . از اينكه اشك هاي اونو در آورده بود ، عذاب مي كشيد . لينا با ترديد نزديكش شد و لبش رو كه مي لرزيد، گزيد .
رادين كه ديگه طاقت پس زدنش رو نداشت دستش رو دراز كرد ، گونه هاي تَرِش رو پاك كرد . به زحمت بغضش رو فرو داد و گفت :
ـ بسه ...اشك نريز .
پره هاي بيني لينا مي زد ، سرشو روي شونه ي رادين گذاشت و گفت :
ـ من دوستت دارم .
رادين در دلش گفت "منم"
لينا بيني شو بالا كشيد و گفت :
ـ من از آرنيكا پرسيدم ، تو بهش گفتي كه منو دوست داري ..
با حسرت آه كشيد و گفت :
ـ هيچ وقت به خودم نگفته بودي ، ولي من به همون نگاه صادقت دلخوش بودم.
رادين آرام دستشو بالا برد و روي سر لينا گذاشت. شالش روي شانه هايش افتاده بود ، شروع كرد موهاي لينا رو نوازش كردن .

درمان هاي دارويي رادين همچنان ادامه داشت ، رادين از دكتر خواسته بود مرخصش كنه ، چون ديگه اصلاً تحمل بيمارستان رو نداشت .
مدتي كه تو بيمارستان بود ، گاهي تب مي كرد بهش تشنج دست مي داد به خاطر همين دكتر هنوز اصرار داشت يه سري مراقبت هاي ديگه و تحت درمان بودن ها ادامه داشته باشه .
مريم آخر سر دوباره به بيمارستان اومده بود . هر چند كه گاهي قولي كه داده بود مي شكست و سيل اشك هايش فرو مي ريخت . از طرفي لينا رو ديده و با او آشنا شده بود . لينا از اين موضوع كه با خانواده ي رادين ديدار داشته ، خشنود بود .
آرنيكا هنوز هم به ملاقات رادين مي رفت . رادين به رفت و آمد هاي آنها عادت كرده بود ، فقط اين بين ملاقات هاي فاميل ها او را عصبي مي كرد . وقتي يه بار از همين رفت و آمد و شلوغي ها سر درد شديدي گرفته بود ، دكتر ملاقات ها رو به همين افراد نزديك و درجه يك ، محدود كرد و گفت كه بهتره دورش خلوت باشه و اون به آرامش نياز داره .
رادين نسبت به نور شديد و صدا هاي خيلي بلند حساس شده بود و وقتي با چنين شرايطي رو به رو مي شد بي قراري مي كرد يا سرش درد مي كرد و حتي گاهي مي زد زير گريه .
آخرين باري كه اين طور شد مريم هم زد زير گريه ولي با حرف هاي دكتر گريه هايش بند اومد .
هنوز هم حرف هاي دكتر توي گوشش مي پيچيد .
"خانم شما نبايد اين قدر رادين رو عذاب بدي . گريه هاي شما بيشتر حال اونو بد مي كنه . خودش به اندازه ي كافي داره تحمل مي كنه ، ازتون مي خوام اگر طاقت نداريد ديگه به بيمارستان نياييد. بايد خدا رو شكر كنيد كه زود به بيمارستان رسوندينش و ما زود بيماري شو تشخيص داديم . وگرنه ممكن بود اتفاقات بدتري بيافته . ممكن بود علائم دير بروز كنه ، ما تشخيص نمي داديم و رادين حس شنوايي و بينايي شو از دست مي داد يا اختلال گفتاري و مشكلات رفتاري پيدا مي كرد يا حتي اندام هاش فلج مي شد .
حرف آخر دكتر كه بي تعارف بيان شده بود تو گوشش زنگ مي زد :
ـ شما بايد شكر كنيد . چون ممكن بود تا به حال رادين مي مُرد . ولي خب شانس آورده و ما به موقع بيماري شو تشخيص داديم "

مريم جلو رفت و موهاي رادين رو نوازش كرد . او آرام خوابيده بود . با حسرت نگاهش كرد و آهي كشيد .
حداقل جاي شكرش باقي بود كه هنوز هم كنارشون بود .

***

رايكا وارد اتاق شد ، لينا و مريم هنوز آنجا بودند . لبخندي براي رادين زد كه خواب بود.
مريم رو به رايكا گفت :
ـ بيرون بمون ، بهتره اينجا آروم باشه . رايكا گفت : مامان شما بريد ، تا به حال اينجا بوديد ...منم دلم براي رادين تنگ شده ، بگذاريد من يه كم اينجا باشم .
مريم نگاهي به لينا انداخت . لينا وانمود كرد نگاهش رو نديده . چون دوست نداشت به او بگويند كه بيرون بره .
مريم بي ميل سمت در رفت و گفت :
ـ دوباره بر مي گردم .
در رو باز كرده بود كه متوجه نفس نفس زدن هاي يهويي رادين شد . با عجله برگشت . لينا با وحشت روي تخت خم شد و به رادين نگاه مي كرد . رايكا با ملايمت او را عقب كشيد و گفت : مي رم دكتر رو صدا كنم .
دوباره اشك هاي مريم سرريز شده بود . دوباره بهش تشنج دست داده بود .
رايكا بيرون دويد . با ديدن اولين پرستار ، سراغ دكتر رو گرفت . طولي نكشيد كه با دكتر و سرپرستار برگشت . آنها به سمت اتاق دويدند ولي رايكا نرفت ، ديگه طاقت ديدن آن صحنه ها را نداشت . قلبش گرفته بود . با گام هايي بي هدف سمت انتهاي راهرو مي رفت .
لينا در حالي كه خودش رو كنترل مي كرد كه اشك نريزه ، مريم رو به زور بيرون آورد و سعي كرد او را روي صندلي بنشاند ....

رايكا در محوطه ي بيمارستان كمي قدم زد . بعد قسمت سنگي جدول باغچه كه بلند ساخته شده بود ، نشست و سرش رو ميان دستان هاش گرفت . از خداي خودش مي خواست كه رادين اين قدر عذاب نكشه .
نگاه غمزده شو بالا گرفت . مردي رو به رويش با فاصله ايستاده بود و پشت سر هم سيگار دود مي كرد . به دودهاي سيگار كه بالا مي رفت نگاه كرد .
تا به حال سيگار نكشيده بود ولي حس مي كرد به يه چيزي لازم داره تا آروم شه ، حالا اون چيز هر چي كه بود . حتي سيگار ...
نگاه سبزش حسرت آرامش رو داشت . تمام عمرش منطقي فكر كرده بود و يا حداقل سعي كرده بود اين طور باشه ولي حالا هيچ چيزي به عنوان منطق در او وجود نداشت .
چشمانش براي آرامشي كه آن مرد بعد دود كردن سيگارهاش ظاهراً داشت ، خمار شده بود .
از نظر خودش اگر آن فرشته ي دوست داشتني بر سرش نازل نمي شد ، او براي گرفتن يه نخ سيگار شايد هم بيشتر از جايش بلند مي شد .
آرنيكا نايلون آبميوه رو روي جدول سنگي گذاشت . دسته گل رو هم همين طور . خودش هم كنار رايكا نشست و گفت :
ـ سلام .
رايكا آرام جوابش رو داد . بدون اينكه نگاهش كنه . آرنيكا لبخندي زد و گفت :
ـ براي رادين يه كم آبميوه آوردم
لبخندش عميق تر شد و گفت : همين طور گل . ديروز كه اينجا بودم ، گل هاي كنار تختش پژمرده شده بود ، لينا فرصت نكرد براش گل بگيره .
وقتي سكوت رايكا رو ديد بهش دقيق شد . تازه پي به آشفتگي اش برد . لبخندش از نگراني پريد . دستشو روي شانه ي رايكا گذاشت و گفت :
ـ تو خوبي ؟
رايكا سري به طرفين تكان داد و گفت :
ـ دوباره حال رادين بد شد .
بعد سرشو ميان دستانش گرفت . آرنيكا هم اندوه گين شد . از جدول سنگي پايين رفت رو به روي رايكا ايستاد و گفت :
ـ خواهش مي كنم نگران نباش ...
ـ چه طور مي تونم نگران نباشم ؟
آرنيكا خم شد ، مچ دو تا دست هاي او را گرفت كه ستون سرش شده بود و در حالي كه سعي مي كرد لبخندش قوي و پررنگ باشه گفت :
ـ رايكا اميدوار باش ، شما كه اطرافيانش هستيد بايد بهش روحيه بديد ...منو نگاه كن ...هوم ؟؟؟
رايكا به آرامي سرش رو بالا گرفت . محو آبي شفاف نگاهش شد . نيم نگاهي به لبخند اميد بخش او انداخت و دوباره ترجيح داد در نگاهش غرق شه .
از خودش خجالت مي كشيد كه در آن موقعيت هم فكر چشم هاي آرنيكا بود . سرش رو پايين انداخت . لمس انگشتان آرنيكا دور مچ هايش باعث مي شد گر بگيره .
آرنيكا به نگاه فرو افتاده ي او لبخندي زد .
رايكا بعد كمي ترديد گفت :
ـ وقتي تو رفتي هيچ چيز خوب نبود . من انگيزه مو از دست داده بودم ، ولي با اتفاقي كه براي رادين افتاد همه چيز بد تر شد .
سري به طرفين تكان داد و گفت :
ـ من ديگه ظرفيت تحمل ندارم ، حس مي كنم زندگيم از هر چي انگيزه ست تهي مي شه ...ديگه نمي تونم باور كنم كه مي تونم زندگي كنم .
بغضش گرفته بود . كمي سكوت كرد تا با بغضش كنار بياد بعد ادامه داد :
ـ ولي وقتي تو...تو كه كنارم مي موني ، حس مي كنم تحمل زندگي راحت تره ...حس مي كنم مي تونم اميد داشته باشم ...تو برام مظهر آرامشي ...
اصلاً نگاهش نمي كرد ، چون مطمئن بود با ديدن نگاهش زبونش بند مي اومد.
ـ آرنيكا خواهش مي كنم نرو ، پيشم بمون ...من به بودن تو احتياج دارم .
حلقه ي سوزان دست آرنيكا از دور مچ هايش باز شد . آه عميقي كشيد . نا اميدانه سرش رو بالا گرفت . به آرنيكا نگاه كرد . مي ترسيد كه باز آرنيكا نا اميدش كنه .
آرنيكا سمت گل رفت ، يكي از گل ها رو بيرون كشيد و گفت :
ـ اين گل ها رو براي رادين گرفتم ، ولي اون آدم مهربوني هست ، منو مي بخشه كه يكي شو برداشتم .
رايكا نا باور به او كه گل به دست رو به رويش ايستاده بود نگاه كرد . آرنيكا گل را طرف او گرفت .
رايكا روي ابر ها سير مي كرد . باز هم همون لبخند هاي قشنگ و آرامش بخش براي رايكا زده مي شد . او هم لبخند زد و گل رو گرفت و با دم عميقي رايحه ي خوشبويش رو درون ريه هايش داد .
رادين ناباور به دكتر خيره شد و گفت باورم نمي شه .
دكتر خنديد و گفت :
ـ مي دونم از دست همه مون خسته شدي .
رادين پاهايش رو از تخت آويزون كرد و رو به لينا گفت :
ـ رايكا رو پيدا كن بره كارهاي ترخيصم رو انجام بده .
لينا لبخندي زد و بيرون رفت . دكتر كه خيلي با او صميمي شده بود ، لبه ي تخت نشست در حالي كه يه پاشو رو زمين گذاشته و پاي ديگرش بين زمين و هوا مانده و گه گاهي تاب مي خورد گفت :
ـ قهرمان داري مرخص مي شي ولي ...
رادين در افكارش نقطه چين ها را پر مي كرد كه دكتر گفت :
ـ بايد مواظب خودت باشي . هر چند كه خيلي دوستت دارم ولي نمي خوام زياد اينجا ببينمت ، فقط براي معاينه و كارهاي قبيل اين . نمي خوام با حال بد ببينمت ها ...
رادين لبخندي زد و به دمپايي نگاه كرد .
دكتر خنديد و گفت : خيلي عجله داري ها ...
رادين شرمگين لبخند زد و گفت :
ـ با اين كه مي دونم همه چيز خوب نيست و روال زندگيم تغيير كرده ، با اينكه مي دونم مريضم و هر لحظه امكان داره دوباره بر گردم اينجا ، ولي باز الان رفتن از اينجا برام حكم آزادي داره ...خسته شدم .
دكتر دستي دوستانه به پشت او كشيد و گفت :
ـ يادت نمي ره كه بايد بيشتر به خودت اهميت بدي نه ؟
رادين سري تكان داد و دكتر گفت :
ـ داروهاتو فراموش نكن ، بايد استراحت كافي داشته باشي و چي رو فراموش نكني ؟
رادين لبخندي زد ديگر حرف هاي دكتر رو حفظ بود . خيلي وقته كه برايش توضيح مي داد بايد چه كارها كنه و چه نكنه .
با لبخند گفت :
ـ ورزش .
دكتر سري تكان داد و گفت :
ـ ورزش منظم باعث مي شه سيستم ايمني بدنت تقويت بشه .
رادين به معناي فهميدن سري تكان داد .
دكتر لبخندي زد باهاش دست داد و خداحافظي كرد .
رادين لباس هايش رو تعويض كرده و منتظر بود . كفش هايي كه رايكا برايش آورده بود رو لينا به اتاقش برد و رادين پوشيد .
لينا موهاشو داخل شالش انداخت ، پشت گوشش گذاشت و براي رادين لبخند زد . رادين هم لبخندي زد و از تخت پايين پريد .
لينا با خوشحالي گفت :
ـ خوبي ؟ سرت درد نمي كنه ؟
ـ نه كاملاً خوبم ...
ـ عاليه ...
مريم هيجان زده وارد شد . سمت رادين دويد و او را در آغوش كشيد . رادين دوست داشت آنها فاصله شون رو رعايت كنند ولي مثل اينكه هيچ كدام حرف گوش كن نبودند .
بعد كمي ترديد او هم مريم را در آغوش گرفت . مريم گفت :
ـ عزيزم خيلي خوشحالم داري بر مي گردي خونه .
رادين آهي كشيد . اول مي خواست براي خودش خانه اي جدا بگيره و راحت زندگي كنه ، در هر صورت بايد همه چيزش رو تفكيك مي كرد پس به نظرش بهتر بود كه خونه شون هم تفكيك مي شد . از اينكه بايد وسايل غذا خوري و باقي چيز هايش رو جدا مي كرد حس مي كرد كه نمي تونه راحت زندگي كنه . ترجيح مي داد در خونه ي ديگري به تنهايي زندگي مي كرد .
هر چند كه مريم و اردشير به شدت مخالفت كردند . مي دونست چاره اي نداشت . به هر حال خودش اون قدر پس انداز نداشت كه خونه ي مستقلي بگيره .
با هم راه افتادند . دكتر بار ديگر در راهرو آنها رو ديد و خداحافظي كرد . مريم هم براي تمام زحمت هايي كه كشيده بود قدرداني كرد .
رايكا و اردشير و آرنيكا در محوطه منتظر بودند . لينا و مريم و رادين به طبقه ي همكف رفتند .
رادين خواسته بود صداي ترخيص شدنش رو در نيارن و فاميل رو جمع نكنند ، دكترش هم موافقت كرده و گفته بود كه آرامشش رو به هم نزنند .
انتهاي راهرو كه رسيدند لينا ايستاد . مريم نگاهي به رادين كرد و رادين برگشت نگاهي به لينا كرد . مريم تنهاشون گذاشت . رادين با چند قدم خودش رو به لينا رسوند و گفت :
ـ چي شد ؟
لينا مردد سرش رو بالا گرفت و به او نگاه كرد . رادين لبخندي زد و گفت :
ـ چرا موندي ؟
ـ من كجا بيام ؟ خوشحالم كه مرخص شدي ، مواظب خودت باش . خانواده ي فوق العاده اي داري ، باهاشون خوب باش .
رادين كمي اخم كرد . ولي اخمش جدي نبود . دلش ضعف مي رفت براي اذيت كردن او . لبخند شيطنت آميزي زد و گفت :
ـ خب ، خداحافظ .
و روي پاشنه چرخيد و سمت در رفت . لينا با اندوه به او نگاه مي كرد . نمي خواست آن بغض لعنتي بشكنه . وقتي رادين با لبخند دوباره برگشت نزدش با تعجب نگاهش مي كرد .
رادين دست لينا رو گرفت و گفت :
ـ بيا بريم ...
سعي مي كرد صداش نلرزه ...
ـ مي خوام استخدامت كنم ، اتاقم رو مرتب كني . خوبه ؟
لينا با مشت به بازوي او زد و گفت : مسخره ...
ـ خب خودت سوال هاي عجيب مي پرسي . بيا بريم خونه دور هم هستيم .
ـ ولي درست نيست .
ـ چرا نيست ؟ ديگه همه مي شناسنت . به زور اومدي خودت رو به همه نشون دادي و آويزونم شدي ديگه ، چي كار كنم ؟
در پايان حرفش با بدجنسي لبخند زد .
لينا لب هاشو غنچه كرد و گفت : مثل اينكه دلت براي گذشته ها تنگ شده ها ، مي خواي جواب كارهات رو با روش كنم بدم ؟
رادين خنديد . خيلي دوست داشت دستشو دور گردن او بياندازه ولي تا حد ممكن ازش فاصله گرفته بود .
ـ بيا بريم ، همه منتظرن .
با هم شانه به شانه گام برداشتند . لينا گفت :
ـ من نميام ها ، بعد خانواده ت مي گن چه دختر پررويي هستم . خجالت مي كشم .
ـ اصلاً بهت نمياد خجالتي باشي .
ـ خب تو يه مواردي آدم مجبور مي شه خجالت بكشه .
وقتي به بقيه رسيدند ديگه حرفي نزدند . اردشير در جلو رو باز كرد تا رادين بشينه .
رادين لبخندي به لينا زد و نشست . لينا نگاهش به رادين بود . با حرف مريم مجبور شد روشو برگردونه .
ـ لينا جون اين مدت خيلي براي رادين زحمت كشيدي ، دخترم تمام روز رو بيمارستان بودي و ما رو شرمنده كردي .
لينا لبخند زد و گفت :
ـ نه اين چه حرفيه ، وظيفه مو انجام دادم .
بعد با تك تكشان دست داد و گفت :
ـ خيلي از ديدنتون خوشحال شدم .
فقط رادين در ماشين نشسته و بقيه بيرون بودند . مريم گفت :
ـ كجا ؟
ـ من ديگه از حضورتون مرخص مي شم .
ـ اين همه زحمت كشيدي حالا بگذارم بري ؟ با هم ميريم خونه ...
ـ ممنون رادين بايد استراحت كنه . من مزاحم نمي شم .
رادين همان طور كه از پشت شيشه آنها را نگاه مي كرد در دلش گفت "قبول كن ديگه . "
ـ نه عزيزم چه مزاحمتي ، شام رو دور هم هستيم . ما كه هيچ جور نمي تونيم لطفت رو جبران كنيم .
ـ خواهش مي كنم شرمنده م نكنيد ، من كاري نكردم كه نياز به جبران باشه .
اردشير كه تا اون موقع ساكت بود رو به لينا گفت :
ـ يه شام كه ديگه اين حرف ها رو نداره ، بفرماييد دور هم باشيم . آرنيكا جون هم داره مياد .
آرنيكا با لبخند به اردشير نگاه كرد و گفت :
ـ من ديگه چرا ؟ من مي رم خونه ...
رايكا لبخندي زد و گفت :
ـ خانم ها چه قدر تعارفي هستند !!!
و براي اينكه ديگه جواب منفي آنها رو نشنوه ، در عقب رو باز كرد و گفت : بفرماييد.
آرنيكا به لينا لبخندي زد و گفت :
ـ بشين عزيزم .
لينا نگاهي به داخل ماشين انداخت با اينكه فضاي كافي بود گفت :
ـ جاتون تنگ مي شه من خودم ماشين مي گيرم و ميام .
صداي رادين بلند شد :
ـ بابا مهربون بنشينيد جا مي شيد .
لينا نشست ، آرنيكا هم كنار او قرار گرفت و بعد مريم و رايكا نشستند . اردشير هم پشت رل نشست و راه افتاد .
رادين كمي دست دست كرد و بعد در حالي كه كمي سرش رو به عقب كج كرده بود گفت
"همگي ببخشيد كه پشت كردم"
بعدش سكوت كرد . چه قدر به نظرش گفتن كلمه ي ببخشيد سخت مي اومد . به زحمت خودشو راضي به بيانش كرده بود . حالا هم به بيرون زل زده و فكر مي كرد همه دارند به همان كلمه ي ببخشيد كه شنيدنش از زبان او تعجب آور بود، مي انديشيدند .
مريم با سيني غذا وارد اتاق رادين شد . با مهربوني لبخند زد و گفت :
ـ برات غذا آوردم .
رادين لبخندي زد ، به غذا نگاه كرد ، محال بود بتونه تا آخر بخوره .
مريم وقتي نگاه اونو روي غذا ديد گفت :
ـ هنوز هم كم اشتهايي ؟
رادين براي اينكه مريم نگرانش نشه تظاهر كرد . لبخند زد با اشتياق سيني رو گرفت و گفت : نه خيلي گرسنمه ...
مريم سيني رو روي پاي او گذاشت . رادين قاشق رو به دستش گرفت . فقط دعا مي كرد كه مريم نخواد كنارش بشينه و نگاش كنه ، چون واقعاً اشتها نداشت .
قاشق اول رو به دهانش برد و دعا كرد كه معده اش پس نزنه ...
دعايش مستجاب شد . مريم لبخندي زد و از اتاق خارج شد . رادين قاشق دوم رو كه تا جلوي دهانش برده بود ، دوباره در بشقاب برگردوند و لبخند تلخي زد .
سيني رو كنار تخت گذاشت ، گوشي شو برداشت دراز كشيد . يكي از دستانش رو زير سرش قرار داد و شروع به چك كردن گوشيش كرد .
چندين پيام از شاگردهايش داشت كه ازش خواسته بودند براي ترم جديد حتماً كلاس بگذاره ...هنوز مطمئن نبود ...كاوياني هم كه بعد سر زدن تو بيمارستان ، با لينا تصويه كرده بود .
بي كار بود ، همان طور كه دكترش گفته استراحت مي كرد و باشگاه مي رفت ورزش مي كرد . گاهي هم خارج از باشگاه براي خودش ورزش مي كرد تا وقتش رو پر كرده باشه .
پيام هاي زيادي دريافت كرده بود اگر همه رو مي خوند سرش گيج مي رفت . دنبال پيامي از لينا بود كه يكي از شماره هاي ناشناس توجه شو جلب كرد . باز كرد و خوند
"سلام .
اول شدنتون رو تو دانشگاه تبريك مي گم .
همچنين از اينكه در طول ترم با حوصله اشكالاتم رو رفع مي كرديد ازتون ممنونم
ترانه .
"
ياد چهره ي پاك و معصومانه ي ترانه افتاد . دلش برايش مي سوخت . اميدوار بود كه ترانه به زودي اونو فراموش كنه ، ديگه دانشگاهش تموم شده بود و اين كار رو راحت تر مي كرد . جوابش رو داد
" ممنون از تبريكتون .
براتون آرزوي موفقيت مي كنم . "
حتماً باقي دوستان و شاگردانش هم پيام تبريك فرستاده بودند ولي حوصله خوندن نداشت . بالاخره لا به لاي پيام ها يه پيام از لينا پيدا كرد .
" تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی . می توانم تو را خط خطی کنم که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم
"
رادين از ته دل لبخند زد . ياد آوري چشمان عسلي اش او را به رويا كشاند . مدتي به او انديشيد و بعد در جواب پيامش فرستاد :
" من صبورم اما . . .
بي دليل از قفس کهنه ي شب مي ترسم
بي دليل از همه ي تيرگي تلخ غروب و چراغي که تو را از شب متروک دلم دور کند مي ترسم
من صبورم اما . . .
اين بغـض گران ، صبر نمي داند چيست !
"
زياد تو انتظار نموند . لينا سريع جوابش رو داد .

"نه بابا ، بهت نمياد اهل شعر باشي . (شكلك ذوق زده) "
رادين با حس شيريني لبخند زد و فرستاد .
"ما اينيم ديگه (شكلك خجالتي) "
اين بار جواب پيامش خيلي زودتر رسيد :
"همه جوره چاكرتيم ، مخلصيم (شكلك قلب)"

رادين لبخند عميقي زد و براش شكلك بوسه فرستاد . لينا در جواب فرستاد :
" (شكلك تعجب) (شكلك خجالتي)
خجالت نمي كشي براي دختر مردم بوسه مي فرستي ؟ (شكلك شاكي) "
آخر پيام هم چند بار شكلك خنده فرستاد و به علاوه ي شكلك بوسه اي كه رادين فرستاده بود .

***

يك ماه بعد :
به زحمت از خواب پاشد . دستي به شقيقه اش كشيد . باز هم سردرد هاي تكراري ...ديگه عادت كرده بود . بعد شستن دست و رويش و كمي صبحونه خوردن به اتاقش برگشت . آماده شد و از پله ها پايين رفت .
مريم رو به او با نگراني گفت :
ـ كجا ؟
ـ مي رم دانشگاه ، بايد يه سري مدارك ببرم .
رايكا كه داشت سر كار مي رفت گفت :
ـ مي خواي باهات بيام .
مريم گفت :
ـ آره بمون باهات بياد .
رادين سعي كرد خونسرد باشه . دوست نداشت معذبش كنند . گاهي وقت ها كه باشگاه مي رفت اردشير هم پيله مي كرد كه بيا برسونمت . سمت در رفت و گفت:
ـ من با ماشين خودم مي رم ، رايكا تو هم برو سر كار .
رايكا ديگه اصرار نكرد . مي دونست دوست نداره بهش ترحم كنند . مريم با نگاه نگرانش او را بدرقه كرد . رادين در پاركينگ سوار ماشينش شد و رفت . رايكا سر مريم رو بوسيد و خداحافظي كرد .
وقتي سوار ماشين شد ، براي آرنيكا پيام فرستاد .
"صبح به خير ، براي امروز ميريم بيرون ؟"
ماشين رو از پاركينگ بيرون آورده بود كه جواب آرنيكا رسيد .
"صبح تو هم به خير ، آره ، البته اگر وقت داشته باشي و خسته نباشي. "
رايكا خوشحال شد و بهش زنگ زد تا ساعتش رو مشخص كنند .

***

رادين جلوي دانشگاه رسيده بود كه گوشيش زنگ خورد . ماشين رو پارك كرد و جواب داد . لينا بود . با لبخند جواب داد .
ـ سلام .
ـ سلام كجايي ؟
ـ هووووووووم چي بود ؟
ـ سوال منو با سوال جواب نده ، كجايي ...
رادين خنديد و گفت :
ـ واي واي چه جدي ...ترسيدم ، داشتي با شمشيرت تمرين مي كردي كه اين طور خشن شدي ؟
لينا غش غش زد زير خنده و گفت :
ـ اوخي نازي ترسيدي ازم ؟ باشه مهربون مي شم .
ـ يادمه به من مي گفتي بداخلاق .
لينا باز هم در جواب خنديد و گفت :
ـ ما چاكريم ، ديگه تكرار نمي شه ...
ـ من جلوي دانشگام .
ـ دانشگاه رفتي چي كار ؟
ـ رفتم يه ديداري با دختراي دانشگاه تازه كنم .
لينا با اين كه مي دونست داره سر به سرش مي گذاره ، با دلخوري و حسودي گفت :
ـ كه اين طور ...
ـ نه اون طور ...
ـ خداحافظ ...
ـ باز كه خشن شدي ...
ـ اينجا باشي كله تو مي كنم .
رادين خنديد و حين خنده كمي سرش درد گرفت . يه دستش رو روي سرش گذاشت و گفت : كجايي ؟
ـ خونه .
رادين از ماشين پياده شد و گفت :
ـ كاري داشتي زنگ زدي ؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 105
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 182
  • بازدید ماه : 325
  • بازدید سال : 1,155
  • بازدید کلی : 16,264
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید