loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 60 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: نگار
فصل: ٢
تعداد فصل: ١٠
خلاصه ی رمان:
رادين و رايكا برادر هاي ناتني هستند . رايكا در فرودگاه جذب دختر زيبايي به نام آرنيكا مي شه . اما اون قدر فرصت نداره كه فراموشش كنه چون دوباره پاي آرنيكا تو زندگيش باز مي شه ، از طرفي رادين كه حس تنهايي و شكست مي كرد خيلي اتفاقي با دختري به نام لينا آشنا مي شه و كم كم وارد يك رابطه ي عاطفي مي شه ..

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

رايكا سر ميز صبحانه با شنيدن حرف پدر جا خورد .
ـ من دوست دارم عروسي مثل آرنيكا داشته باشم . همه به پدر نگاه كرده بودندو او گفته بود : اگر نامزد نداشت حتماً دست تو و آرنيكا رو تو هم مي گذاشتم .موقع گفتن اين جمله به رايكا اشاره كرده بود . و رادين خصمانه به پدر زل زد . واقعاً بهش برخورده بود و در دل مي گفت " باز رايكا ، رايكا من اينجا هيچم ...."و بدون اينكه كسي در مورد اين موضوع اظهار نظر كنه هر كي به خوردن صبحونه اش مشغول شد .***چه زود دعايش مستجاب شد . آرزو كرده بود كه دوباره آرنيكا را ببينه . به زودي . و حالا او اينجا بود رو به رويش . در خانه شان . بعد گذشت سه روز او را مي ديد . پي برد هرچه قلب و احساسش را سركوب مي كند نتيجه ي عكس دارد و دوست داشتنش عميق تر مي شه . بدي اش اين بود كه در كنارش مهبد هم حضور داشت . به خاطر اينكه آن شب مهبد نتونست حضور داشته باشه ، به اصرار هاي پدر آنها دوباره دعوت شده بودند . رايكا نگاهش را به نگاه آبي او نمي سپارد ولي براي هزارمين بار حرف هاي آن شب آرنيكا ذهنش را مشغول كرده بود . پدر و مهبد در مورد كار و وضعيت اقتصادي مشغول صحبت بودند . آرنيكا حوصله اش سر رفته بود رو به مريم گفت : مي تونم طبقه ي بالا رو ببينم . ـ حتماً عزيزم چرا نمي توني . و آرنيكا با تشكر لبخند زد و بلند شد . پدر با لبخند او را تا سر پله ها بدرقه كرد و بعد دوباره به بحثش با مهبد ادامه داد . رايكا زير چشمي رفتن آرنيكا را ديد . خيلي دوست داشت همراهش به طبقه ي بالا مي رفت اما نه پدر نه خودش هيچ كدوم چنين درخواستي نداشتند و به نظرش اگر خودش بلند مي شد و مي گفت حاضر است طبقه ي بالا را نشانش دهد كمي دور از ادب بود . آرنيكا با لبخند پله ها را طي كرد . رادين در اتاقش مشغول صحبت با تلفنش بود . لينا تماس گرفته و او در مقابل سوالش كه گفته بود "چرا بهم زنگ نزدي" گفت :ـ خانم مگه قراره من بهت زنگ بزنم ؟ ـ اما من اين طور فكر كردم . ـ لطفاً مزاحم نشيد ...ـ يعني طاقت شنيدن دو كلمه حرف نداري ...به همين سادگي ديگران برات مزاحم به حساب ميان ؟ ـ من حوصله ي اين حرف ها رو ندارم . ديگه زنگ نزن . و همان طور كه تماسش را قطع مي كرد از اتاقش بيرون رفت با ديدن آرنيكا كه آخرين پله را هم طي كرده بود در جا ايستاد . آرنيكا لبخندي زد . چهره ي به اخم نشسته ي رادين هم باز شد و گفت : چيزي لازم داريد ؟كمي شانه اش را بالا انداخت و گفت : نه فقط اومدم اين طبقه رو ببينم ...رادين لبخندش عميق تر شد . آرنيكا گفت : مي شه راهنمايي ام كني ؟ رادين از خدا خواسته گفت : حتماً . و با شيطنت گفت : اول دوست داريد كجا رو ببينيد ؟
اطراف اتاق نگاهش رو گرداند و روی میز توالت قاب عکسی نظرش رو جلب کرد ، سمتش رفت . رادین با تعجب به اطراف زل زده بود . کم به این اتاق می اومد ،یا شاید هم اصلاً سال ها می شد که پایش را در حریم خصوصی پدرش و مریم نگذاشته بود . آرنیکا همان طور که به قاب عکس زل زده بود برگشت و با لبخندی که همیشه رویلبش بود گفت : این تویی ؟ رادین با نک انگشت اشاره پیشانی اش را خاراند و با چند قدم خودش را به او رساند . با دیدن عکس بچگی هایش لبخندی روی لبش نشست . ـ اوهوم ؟با همون لبخند جواب داد : ـ آره ...ـ آخی چی تپل بودی ....بعد مکثی افزود : خیلی هم خوشگل بودی ....ـ الان زشتم ؟ و به چهره ی آرنیکا دقیق شد آرنیکا دستش را جلوی دهانش برد و گفت : آه منظورم این نبود و با لحن دلجویانه و رکی گفت : معلومه که الان هم زیبایی ...خب عکس بچگی تو دیدم اون حرف رو زدم ، می دونی که بچه ها به معصومیت خاصی دارن....ولی راستشتو چهره ی تو هنوز اون معصومیت از بین نرفته ...رادین از تعریف های او غرق لذت شد ...هر وقت دختری از او تعریف می کرد ، رادین به این نتیجه می رسید که آن دختر خیلی لوس و بی پرواست ولی حالا چه شده بود؟که کنار آرنیکا بودن اونو به عرش می برد ...با صدای آرنیکا به افکارش محو شد .ـ این هم رایکاست ؟ رادین به قاب عکسی که به موازات قاب عکس خودش طرف دیگر میز قرار داشت نگاه کرد و گفت : آره ...ـ بچگی های رایکا مثل الانش لاغره که ...مثل تو تپل نبود ....ـ آره ....و به آرامی پوزخندی زد و گفت : لابد من حقش رو خوردم ...آرنیکا با تعجب نگاهش کرد و سر در گم پرسید : یعنی چی ؟ چرا ؟رادین خندید و گفت : هیچی جدی نگیر ، ایرانی ها از این مثال ها زیاد می زنند ...ـ مثال بود ؟ ـ آره ...و خودش سمت در رفت و آرنیکا با ذوق سمتش دوید و گفت : بریم اتاق رایکا رو هم ببینیم ....ـ باشه ...سمت اتاق رایکا رفتند . رادین به دو اتاق دیگر اشاره کرد و گفت : اون اتاق مهمونه اون یکی هم اتاق کاره هم کتابخونه ....آرنیکا سری تکان داد و با هم وارد اتاق رایکا شدند . آرنیکا با دقت اطراف را نگاه کرد . اتاق ساده و شیکی بود و هر چیزی سر جای خودش قرار داشت . کتابخونه ی کوچکی بالای میز کار بود . میزپر از لوازم و ابزار بود البته همه منظم و در قفسه های مخصوص به خودش ...نگاهش به چند شعری که با قلم شکسته خطاطی شده بود انداخت .شروع کردبه خواندن ، رادین هم اطراف را نظاره کرد . با خودش گفت "اوه ، مستر منظم" آرنیکا بعد خوندن شعر ها رویش را برگرداند و سمت قفسه ی کوچک کتاب رفت و نگاهی انداخت . یک سری کتاب های تخصصی مربوط به رشته اش و ردیف بعدی یک سریکتاب های فلسفی ....یکی شو برداشت و رو به رادین که نگاهش می کرد گفت : پایین حوصله م سر می ره می تونم تو سالن بالا بنشینم و کتاب بخونم ؟ ـ حتماً ....با هم از اتاق خارج شدند و آرنیکا روی مبلی که کنارش آباژور پایه بلندی بود نشست ، کتاب رو روی پایش گذاشت و گشود . رادین رفت و با آلبوم خانوادگی شان برگشت و گفتـ اگر حوصله ت سر رفت اینم نگاه کن ...آرنیکا سرش را بالا گرفت او را نگاه کرد و گفت : آلبومه ؟ لبخند عمیقی زد و گفت : آره ...ـ حتماً نگاهش می کنم ...و آلبوم رو روی میز شیشه ای دایره شکل مقابلش گذاشت . رادین مودبانه گفت : ببخشید چند دقیقه تنهات می گذارم . آرنیکا که مشغول خوندن مقدمه ی کتاب بود گفت : ـ باشه ، برو ....رادین سمت اتاق پدرش و مریم رفت . به قاب عکس نزدیک شد . می دونست کار مریمه ...گاهی کمی ، فقط کمی نسبت به مریم عذاب وجدان داشت اما دلش وجدانش را راضی می کرد با فکر اینکه همه را در مرگ مادرش مقصر می دانست ... قاب عكس رو در دستش گرفت و نگاه كرد ، لبخندي براي تصوير بچگي هايش زد و آن را روي ميز برگرداند ولي آن قدر لبه گذاشته بود كه بعد از عقب كشيدن دستش ، قاب از روي ميز به زمين افتاد و شيشه اش شكست . رادين بي حوصله به خرابكاري اش نگاه كرد ، خم شد تا قاب رو برداره وقتي قاب در دستش جا به جا شد چيزي زير عكس نظرش رو جلب كرد ، كمي لبه اش را بالا كشيد عكس بود ، تصويري از عكس مشخص نبود ،به خاطر همين عكس رو كاملاً بيرون كشيد و نگاه كرد . عكسي قهوه اي رنگ كه به نظر با دوربين هاي قديمي گرفته شده بود . عكس زني كه نوزادي در آغوش داشت ...به عكس زل زد ....تصوير خودش بود ....اشك در چشمانش نشست با بغض به عكس زن خيره ماند و زير لب گفت : مامان ....مدتي كه به عكس خيره ماند به خودش آمد ....سرش درد گرفته بود ...روي زمين نشست و باز به عكس خيره شد . عكس رو روي سينه اش فشرد و بغضش رو فرو خورد ...وقتي عكس رو برگردوند نوشته هايش رو خوند . بالا سمت چپ تاريخ داشت و پايين تاريخ نوشته بود :من و پسر گلم ....پس خط مادرش بود . نگاهي به خط ديگر انداخت :بابا علي ش هم كه داره از ما عكس مي گيره ...گنگ و گيج دوباره خوند و دوباره ...سر در نمي آورد هر چه در ذهنش مرور مي كرد جور در نمي آمد ...اسم پدرش كه علي نبود ، اسم پدرش اردشير بود...هيچ سر در نمي آورد ...با تصور اينكه اشتباه خونده باشد دوباره پشت عكس رو خوند ولي همان نوشته ي اول به چشمانش خورد ...عكس را برگردوند و نگاهش كرد ، شايد تصوير خودش نبود ، خوب نگاه كرد ولي مگر مي شد ؟ خودش بود ...به مادري كه هنوز مطمئن نبود مادرش باشد دقيق شد . روسري بلند سفيدي به سر داشت و بلوز و دامني بلند به تن و او را در آغوش داشت ... خودش بود ، مادرش بود ، فقط اسم علي برايش نا مفهوم بود ...پدرش ؟ علي ؟ يعني امكان داشت پدرش اسمش را عوض كرده باشد ؟ امكان داشت ولي حس شومي مي گفت نه امكان نداره ....بدون جمع كردن شيشه ها و بر گردوندن قاب عكس بلند شد و عكس رو زير بلوزش پنهان كرد . خارج شد . آرنيكا هنوز روي مبل نشسته و داشت آلبوم را تماشا مي كرد با ديدن رادين گفت : چه عكس هاي بانمكي گرفتيد ! رادين سري تكان داد و سمت اتاقش رفت . در را پشت سرش بست و عكس رو از زير لباسش بيرون كشيد و نگاه كرد ...خودش بود....حتي براي خداحافظي از آرنيكا و مهبد هم پايين نرفت . سعي مي كرد به سوالاتي كه در ذهنش مي چرخيد جواب بده ....ولي هرچه فكر مي كرد بيشتر گيج مي شد . رايكا كه هنوز ذهنش درگير آرنيكا بود ، به بهانه ي خواب زود به اتاقش رفت . مريم و اردشير بعد كمي شب نشيني تصميم گرفتند بخوابند . مريم وقتي وارد اتاقش شد با ديدن قاب عكس شكسته يكه خورد . جلو رفت و نگاه كرد ، عكس پشتي نبود ...سمت اتاق رادين رفت . در زد ، بي جواب موند ، دستگيره رو پايين كشيد اما قفل بود ، صدايش كرد ....رادين ترجيح داد بعداً با آنها صحبت كند آنقدر مشوش و درگير افكارش بود كه مي دونست اگر بيرون بره فقط داد و فرياد راه مي اندازه ....سرش را ميان دستانش فشرد....مريم به اردشير نگفت كه عكس رادين و مادرش را زير قاب عكس گذاشته ، به شدت نگران رادين بود...بعد جمع كردن شيشه ها ، اردشير گفت كه نگران نباشه خودش فردا مي بره و يه قاب جديد براي عكس مي خرد . صبح با احساس گنگي چشمانش را باز كرد ...رو تختي به طرز نا منظمي دورش پيچيده شده بود ...نيم خيز شد و كنارش زد ....به محض اينكه بلند شد چشمانش به عكس افتاد ....عكس كنار گوشي اش روي ميز خودنمايي مي كرد ....آهي كشيد و عكس را برداشت ، نگاه كرد ....بعد سال ها مادرش رو مي ديد ....وقتي به صورتش آب مي زد دوباره ياد سوال هايش افتاد به شدت آبي به صورتش پاشيد و داخل آينه به خودش نگاه كرد ....وقتي بيرون اومد و داشت با حوله ي سفيد صورتش رو خشك مي كرد نگاهش به ساعت افتاد ، هيچ وقت آن قدر سحر خيز نبوده ...مگر اين كه براي دانشگاهش اين ساعت بلند مي شد ...عكس رو برداشت و با گام هايي آرام از پله ها پايين رفت . يك راست سمت آشپزخونه رفت ...رايكا ، مريم و اردشير هر سه دور ميز جمع بودند . با چهره ي حق به جانبي به آنها نگاه كرد ...آنها هم سرشون رو بالا گرفته و او را نگاه مي كردند. رادين دستي كه عكس را داشت بالا آورد همه به دستان او نگاه كردند بعد به عكسي كه روي ميز سر خورد . مريم با نگاه نگرانش عكس را كاويد ولي اردشير فقط با بهت به عكس خيره شد ، هيچ نوشته هاي پشت عكس يادش نبود اين عكس مال سالها پيش بود اما مريم يادش بود....خوب و دقيق ...رادين جلوي چشمان متحير آنها به اردشير زل زد و گفت : تو پدر من نيستي ؟ حالا نوبت اردشير بود آن قدر هول شد كه نزديك بود ليوان چاي بعد برخورد با دستش بريزه كه هول هولكي گرفتش و به رادين زل زد .....رادين كه كم كم خونسردي اش رو از دست مي داد كمي صدايش اوج گرفت : دوست ندارم سوالم رو هزار بار تكرار كنم ...تو پدر من نيستي ؟ اردشير آب دهانش را قورت داد نگاهي دردمندانه به مريم كرد ولي ديد مريم سرش را پايين گرفته و آرام و بي صدا اشك مي ريزد ...رويش را از مريم گرفت و به رادين گفت : بشين ....چانه ي رادين شروع به لغزيدن كرد با اخم گفت : شما همه تون دروغ گوييد ...تقريباً فرياد زده بود . رايكا متاسف نگاهش مي كرد . نگاهش به پيشاني به عرق نشسته ي رادين ثابت ماند . رادين مستقيم به او چشم دوخت و با عجز گفت : ـ تو برادر من نيستي ؟ مريم با دستمالي كه رايكا سمتش گرفته بود اشك هايش را گرفت . خواست چيزي بگه كه رادين با خشم گفت : تو يكي چيزي نگو ....تو كه از اول هم مادرم نبودي ....دوباره اشك هاي مريم جاري شد . رايكا از جايش بلند شد و رادين گفت : بهم بگيد ...تقريباً داشت به گريه مي افتاد ...اردشير سرش را پايين انداخت و گفت : پسرم ...فرياد رادين حرف او را قطع كرد : من پسر تو نيستم ....و با عجز دستش را روي تكيه گاه صندلي گرفت . پلك هايش را باز و بسته كرد و گفت : نمي گيد ؟خودم برم دنبال حقيقت ؟ رايكا كنارش رفت و دلجويانه شانه هايش را گرفت و گفت : تو تمام عمرت با ما زندگي مي كردي ....يعني برادر مني ، پدر من پدر تو هم هست و مريم مادرته ...اردشير از فرصت استفاده كرد و از مريم درباره ي چگونه فهميدن رادين پرسيد . رادين ناباور سرش را به طرفين تكان داد و رايكا بعد فشاري كه به شانه هاي او آورد گفت :ـ رادين جان تو....ـپس تو هم مي دونستي ؟ من تو اين خونه هيچي ....چه قدر تكميل كردن حرف هاش براش سخت بود ... دست رايكا رو پس زد و با فرياد رو به اردشير گفت : مي خوام بدونم پدرم كي بود ....من اينجا چي كار مي كنم ...ـ رادين تو الان حالت خوب نيست ...ـ من خوب خوبم ، بهونه نياريد .....رادين از ديشب سردرد هاي بدي رو تحمل كرده بود ...آن قدر به ذهنش فشار آورده بود و فكر كرده كه تا مرز جنون رفته بود و حالا با كور سويي از اميد از آنها سوال كرده و آنها با سكوتشان مهر تاييد به افكار رادين زده بودند . حس مي كرد تعادلش رو از دست مي ده ....نمي تونست بيشتر از اين ضعيف جلوه كنه سمت پله ها دويد ...مريم بلافاصله از جايش بلند شد و گفت : شما بنشينيد ، با اجازه من برم باهاش صحبت كنم . با نشستن مريم و تكان سر اردشير ، رايكا سمت پله ها و بعد سمت اتاق رادين رفت . خوشبختانه در را قفل نكرده بود . داخل شد و به او كه روي شكم رو تخت دراز كشيده و سرش را ميان بازوهايش گرفته نگاه كرد . جلو رفت و لبه ي تخت نشست . رادين به كمرش چرخشي داد و او را نگاه كرد ، بعد طاق باز روي تخت خودش رو رها كرد و نگاه نم گرفته اش را به چشمان سبز رايكا دوخت و گفت : مي خوام بدونم ...اگر برام توضيح مي دي كه بمون ...وگرنه تنهام بگذار....بعد اين حرف سرش رو كه به شدت درد مي كرد ، ميان دستانش فشرد . رايكا با نگراني پرسيد : خوبي ؟ رادين پوزخندي زد و گفت : اگر شرايط منو داشتي خوب بودي ؟ ـ رادين اين طوري فكر نكن ....ما همه دوستت داريم ....رادين لبخندي زد و گفت : موعظه نكن ....رايكا آهي كشيد و به او خيره موند .... رادين منتظر به او چشم دوخت و رايكا لب گشود در حالي كه نمي دونست از كجا شروع كنه : چي رو مي خواهي بدوني ؟ رادين روي تخت نشست و گفت : پس مي خواهي بگي ؟ رايكا سري تكان داد و رادين بعد در آغوش گرفتن زانوانش سرش را هم روي زانو گذاشت و در حالي كه نگاهش به رايكا بود گفت : همه چي رو ...ـ درسته تو ....رادين سرش را پايين انداخت و با صدايي لرزان گفت : آره من بچه ي اين خانواده نيستم ، اردشير پدرم نيست . رايكا موهاي نرم و خوشرنگ او را نوازش كرد و گفت : اما رادين ما تو رو جزو خانواده مون مي دونيم . گلويش را بغض بدي مي فشرد . هيچي نگفت . ولي انگار براي رايكا هم گفتن آسون نبود . به زحمت پرسيد : پدر و مادرم كي بودن ؟ مادرم واقعاً مرده ؟ رايكا سرش را پايين انداخت و در حالي كه به انگشتان بلندش خيره شده بود گفت : ـ تو بچه ي همسايه مون بودي ....رادين ناباور سرش را بالا گرفت . نگاهش پر از خشم شد ...دندان هايش از لرزش چانه اش به هم مي خورد و صدا مي داد . رايكا نگاهش رو از نگاه غمزده ي او گرفت . دوست نداشت چيز بيشتري بگه و عكس العمل شديد اونو ببينه ، رادين در شك بود و رايكا مطمئن بود كه يه عكس العمل شديد رو ازش مي بينه . نمي خواست چيزي بگه اما رادين پرسيد ...رادين درحالي كه فرياد مي زد از اتاقش به سمت پله ها و از آنجا به سمت پايين سرازير شد . نگاه منتظر و متعجب مريم و اردشير و غافلگير كرد و با نفرت رو به آن دو گفت : ازتون متنفرم ...صدايش رو بلند تر كرد و گفت : ازتون متنفرم ....مي فهميد . اشك هاي مريم نرم و آهسته غلتيد . رايكا از بالاي پله ها خودش رو به او رسوند و گفت : رادين جان ...رادين با خشم نگاهش رو ازش گرفت . حالا كه همه چي رو مي دونست ....حس بدي داشت ...خيلي بد ....حس تنفر ، خيانت ، دروغ .... او هيچ نسبيتي با آنها نداشت . نوزاد همسايه كه سرپرستي شو قبول كرده بودند ، چون آپانديس مادرش عد كرده و چون هيچ كي و نداشت و جون داد ، پسر يك ماهه اش را به سرپرستي قبول كردند ، چون پدرش هم چند روز زودتر از مادرش رفته بود ....چون كسي رو نداشت ...با نفرت نگاهش رو بين آن سه گرداند و فرياد زد : ـ شما دروغ گو هاي بزرگي هستيد . رايكا دستش رو روي شانه ي او گذاشت و گفت : رادين ما فقط مي خواستيم كه تو احساس بي كسي نكني ...با خشونت دست او را پس زد و گفت : با اون مزخرفاتي كه تحويلم داديد ؟ فرياد مي زد و عصبي تكرار مي كرد : من بيست و يك سال تمام حس مي كردم شما مادرم رو كشتيد به اردشير خيره شد و گفت : فكر مي كردم مسئول مرگ مادرم تو هستي ، فكر مي كردم اون زن اولته ، فكر مي كردم مادرم باردار نمي شده و از مريم كه پاش تو زندگي مادرم باز شده بود متنفرم كرديد ، از رايكا كه به دنيا اومد و جاي مادرم رو تو دلتون تنگ تر كرد ، از خودم متنفر بودم كه دير به دنيا اومدم ، اون قدر دير كه مريم پاش به زندگي ت باز شه ....فرياد زد و گفت : ازتون متنفر بودم ....از همه تون ....و با ناتواني روي زمين زانو زد اما كمرش رو بالا نگه داشت و با تنفر نگاهشان كرد و سپس فرياد زد : با اين كاراتون بيشتر ازتون متنفر شدم ....حالم از اين همه دروغ به هم مي خوره ....مريم طاقت نياورد بدون اينكه به عكس العمل رادين اهميتي بده سمتش رفت كنارش نشست و در حالي كه دستش رو مي گرفت با اشك هايي روان گفت : ـ عزيزم ما نمي خواستيم چنين دروغ هايي بهت بگيم ، همه ي اين دروغ ها از يه سوالي كه تو ازمون پرسيدي به هم گره خورد ...ما نمي خواستيم اين طوري بشه ...و به هق هق افتاد . رادين با تنفر دستش را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت :با نگاهي سرخ گفت : چرا با من اين كار رو كرديد ؟ مريم ميان هق هق نگاهش كرد و گفت : ولي اگر از اول همه چيز رو مي دونستي بدتر مي شد ، حداقل اين طور خودت رو جزيي از ما مي دونستي ....رادين با نفرت بلند شد و با نگاه تحقير آميزي كه به مريم انداخت گفت :ـ نه من هيچ وقت شما ها رو خانواده ي خودم نمي دونستم ، تو فكر و وجود من شما يه دشمن بوديد ، دشمن هاي مادرم ....من تمام عمرم فكر كردم شما ها عامل مرگش هستيد ....رايكا بازوي او را گرفت و گفت : باور كن ما نمي خواستيم چنين چيزهايي بهت بگيم . باور كن همه چيز به هم گره خورد ، مجبور شديم اين طوري بهت بگيم ... رادين با تاسف سري براي او تكان داد و گفت : ولي حالا حالم بيشتر ازتون به هم مي خوره ...رايكا ناباور او را نگاه كرد . اردشير كه تمام مدت در سكوت روي مبل نشسته بود بلند شد ، آه عميقي كشيد و سمت رادين اومد . رايكا خم شد و مريم رو كه هنوز گريه مي كرد ، بلند كرد . اردشير با خونسردي رادين رو نگاهش كرد و وقتي در چند قدمي او رسيد گفت :ـ حالا اين همه داد و بيداد نداره ، من دركت مي كنم ، تحملش خيلي سخته ، ولي مطمئن باش اگر از اول مي دونستي بيشتر از ما متنفر مي شدي و از طرفي حس مي كردي ما داريم بهت ترحم مي كنيم . نگاه سرخ رادين به نگاه صبور اما غمگين اردشير خيره بود . اردشير سرش را پايين انداخت و گفت : هر تصميمي بگيري بهش احترام مي گذاريم . رادين كه صورت عروسكي اش رو غمي عميق پوشونده بود ، پوزخندي زد و سمت در رفت و گفت : من مي رم ...جاي من اينجا نيست . اردشير ناباور نگاهش كرد و گفت : كجا مي ري ؟ ـ هر جهنم ديگه اي ....اردشير آخرين حرفش رو به زبان راند : گوش كن رادين ...رادين ايستاد و برگشت . اردشير از ته قلبش حرفش رو زد : تو براي من پسرمي ، حتي اگر خونم تو رگ هات نباشه ، ولي باز تصميم با خودته ...اگر به اندازه ي يه خانواده خوب نيستيم با خودته ...اين خونه ي خودته هر وقت برگردي ....حرفش رو نيمه كاره گذاشت و به رفتن رادين نگاه كرد . كفشي به پايش كرد . داخل پاركينگ نگاهش به هيونداي قرمز رنگش افتاد ....هيچ چيز متعلق به او نبود ..سمت در مي رفت كه مريم دستش رو گرفت و گريه كنان گفت : خواهش مي كنم ...خواهش مي كنم نرو ...رادين جان ...ازت خواهش مي كنم . رادين نگاهش رو قبل از اينكه رنگ دلسوزي بگيره سوي ديگري چرخاند . مريم دست او را گرفت و تمنا كنان گفت : كجا مي خواهي بري ؟ ...همين جا بمون ...رادين دستش رو بيرون كشيد و گفت : من جام اينجا نيست . دوباره گريه هاي مريم شدت گرفت . از اينكه نمي تونست كاري براي موندنش كنه نسبت به خودش حس بدي داشت . رايكا با يه ساك كوچك برگشت و گفت : ـ مامان رادين بر مي گرده ، فقط فعلاً مي خواد تنها باشه ...بعد به رادين نگاه كرد و گفت : نمگه ؟ لبخند تلخ رادين بي شباهت به پوزخند نبود . رايكا ساك رو سمتش گرفت و گفت : نيازت مي شه ....ـ من ازتون چيزي نمي خوام ...ـ دست خالي و بدون پول كه نمي توني بري ....رادين مردد موند. هر جا كه مي خواست بره ، حداقل بايد چيزي با خودش مي برد ، به پول هم احتياج داشت ..رايكا كه او را مردد ديد ساك رو به دستش داد و بعد سوويچ رو از جيبش بيرون آورد و سمت او گرفت . رادين بدون گرفتن سوويچ سمت در رفت . صداي گريه هاي مريم به اوج رفت . رايكا مادرش رو در آغوش كشيد و زير گوشش گفت : بر مي گرده ..... رادين در هتلي گران قيمت اتاق گرفت اما زود پشيمون شد . پول به اندازه ي كافي در حسابش بود اما خودش رو صاحب پول ها نمي دونست . هميشه از پول هايي كه در حسابش ريخته مي شد ، بي مهابا خرج مي كرد و هيچ وقت اونقدر عاقل نبود كه پس انداز كنه ....نمي دونست بايد زندگي شو چه طور بگذرونه ...بايد مي نشست و تصميم مي گرفت درباره ي آينده ش ، دانشگاه رفتنش ، خودش ....ساكش رو كنار تخت انداخت و طاق باز روي تخت شيك هتل دراز كشيد و دستاشو زير سرش قلاب كرد . همون طور كه به سقف رنگ شده خيره شده ، فكر مي كرد...نسبت به همه احساس تنفر مي كرد ...براي همه ي دروغ هاشون ...خودش هم نفهميد چي شد كه ياد آرنيكا افتاد ، اما بي دليل نسبت به اون هم احساس تنفر داشت و ياد اونو از ذهنش پس زد ....نفهميد چه طور شد كه خوابش برد ....صبح با صداي زنگ گوشي اش چشم هاشو باز كرد .... داشت فكر مي كرد كه عكس مادرش رو تو خونه جا گذاشته و بايد با خودش مي آورد ، كه دوباره نگاهش به تلفنش افتاد ..به زحمت دستش رو دراز كرد و گوشي شو از روي ميز چوبي كوتاه برداشت و به صفحه ش زل زد ....اسم لينا روي صفحه ي گوشي ش باعث شد كه چهره ش در هم بره . دكمه ي قرمز رو فشرد و از روي تخت بلند شد....صورتش رو شسته و برگشته بود كه ديد باز گوشي ش زنگ مي خوره . خم شد و به صفحه ش نگاه كرد ، باز هم لينا ...عصبي گوشي رو از روي تخت برداشت و جواب بايد : چته ؟ چي از جونم مي خواهي ؟ صداي لينا برخلاف او كه خشمگين و عصبي بود ، خيلي آرام و پرنشاط مي نمود :ـ صبح به خير ...ـ زنگ زدي بهم بگي صبح به خير ؟ ـ اوه ...اوه كار بدي كردم ؟ چرا اين قدر عصبي ؟ خواب بودي ؟ ـ قطع كن ...گفته بودم كه ديگه زنگ نزن ....لينا با خونسردي گفت : همه ي پسرها همين طوري اند ....از خداشونه بهشون زنگ بزنيم اما تا زنگ مي زني مي گن قطع كن مزاحمي ...ـ خانم من حوصله ي شنيدن چرت و پرت هاي شما رو ندارم ....برو دنبال يه گوش اضافه ي ديگه بگرد ....و به لينا مجالي براي حرف زدن نداد و تماس رو قطع كرد به محض قطع شدن تماس دوباره گوشي ش زنگ خورد و رادين عصبي نگاهي به صفحه انداخت . اين بار مريم بود . با تنفر نگاهش رو از صفحه ي گوشي گرفت . با خودش فكر كرد اگر تك تك بايد بشيند و به زنگ خور هاش جواب بده بي شك روزش رو از ايني كه هست بد تر خواهد كرد ....گوشي رو خاموش كرد و بعد دوش گرفتن تصميم گرفت كه از اونجا بره ...نبايد پول هايي كه مال خودش بود رو همين طور خرج مي كرد ....هر چه فكر كرد هيچ جور راه نداشت شب رو پيش دوستاش بمونه ...از اينكه اونا تو زندگي ش سرك بكشند متنفر بود ... با خودش گفت "يه جاي ارزون تر پيدا مي كنم و شب رو همون جا مي مونم ." ولي نمي دوست تا كي مي تونه به اين وضع ادامه بده ....نمي دوست بعد از خالي شدن حسابش چه مي كرد ....او كار و منبع درامدي هم نداشت ...اگر اردشير هم حسابش رو پر مي كرد او رويش رو نداشت كه ....تصميم گرفت ديگه فكر نكنه ... به ساك نگاهي انداخت . از رايكا ممنون بود كه ساك رو براش آماده كرده . لباس هايي كه مي خواست بپوشه رو بيرون كشيد ...نمي تونست از ته دل از رايكا متنفر باشه ...چند ساعتي رو در خيابون ها ساك به دست قدم زده بود ....براي اينكه ولخرجي نكنه صبحونه هم نخورده بود ...حسابي احساس ضعف مي كرد . گوشي شو خاموش كرده بود و نمي دونست چه كسايي بهش زنگ زده اند . نگاهش رو تو مسيري كه مي رفت از رستوران هاي شيك مي گرفت و پيش مي رفت آخر سر به يك ساندويچي كوچك معمولي رسيد . پشت يكي از ميز هاي سفيد پلاستيكي نشست و به قيمت ساندويچ ها كه روي ديوار نصب شده بود نگاه كرد . ساندويچي كه سفارش داده بود بعد كمي تاخير آماده شد . بعد خوردن ساندويچ و نوشابه اش كيفش پولش رو بيرون كشيد . پول نقد چيزي نداشت . به مرد كه هم آشپز هم صندوقدار بود نگاهي كرد و درحالي كه كارتش رو نشون مي داد گفت :ـ شما كارتخون نداريد ؟ مرد كه چاق و هيكلي بود خنده ي مسخره اي كرد و گفت : نه ....رادين جيب هايش رو گشت و گفت : من پول نقد ندارم ، امكانش هست برم از بانك بكشم ...مرد پوزخندي زد و ابرويش رو بالا داد و گفت : اون وقت بر نگشتي چي ؟ رادين متعجب نگاهش كرد و در دل فكر مي كرد يعني به او مي ياد كه چنين آدمي باشه ؟ متعجب در دل جواب داد "شايد بياد . " مرد رو به او گفت : خيلي خب ، شاگردم تا بانك باهات مياد ....رادين لبخند بي معني اي زد و گفت : خوبه ...مرد شاگردش رو كه براي يكي از ميزها سفارش مي برد صدا زد . رادين نگاهي به اطراف انداخت . فضاي ساندويچي خيلي كوچك و فشرده بود و به زحمت چهار تا ميز توش جاداده بودند و بينشون يه فضاي باريك براي رفت و آمد بود .شاگرد اومد و رو به مرد گفت : بله آقا ؟ مرد برايش توضيح داد كه با او تا بانك برود و به ميزان حسابش ازش پول دريافت كنه. او چشم غليظي گفت و با رادين راه افتاد . رادين پوزخندي زد و به او كه خيلي لاغر با قدي متوسط و لباس قديمي سفيدي به تن داشت نگاه كرد . به بانك رسيدند . جلوي عابر بانك حسابي شلوغ بود و جمعيت صف كشيده بودند . رادين بي حوصله به صف نگاه كرد و ايستاد . شاگرد اين پا و اون پا كرد و گفت : خيلي طول مي كشه ، من بايد زودتر برگردم .رادين بي اهميت سري تكان داد كه او گفت : خب بريم يه بانك ديگه ....بي حوصله جوابش و داد : همه جا همين طوريه ، دو دقيقه صبر داشته باش ...رادين كه بي حوصله شده بود بعد كمي انتظار گوشي شو روشن كرد و خودش رو با پيام هاي دريافتي اش مشغول كرد . بالاخره نوبتش شد و بعد از حسابش مبلغي پول كشيد ، مقداري رو به شاگرد ساندويچي داد و بقيه رو در جيبش بيروني ژاكتش گذاشت كه داشته باشه ...بعد عابرش رو تو كيف پولش گذاشت و راه افتاد ..... هنوز چند قدمي نرفته بود كه توسط كسي سمت مغازه كشيده شد . سينه اش به كركره ي مغازه ي بسته برخورد و آن مردي كه او را هل داده بود سريع دست تو جيب ژاكتش كرد و پول هاش رو برداشت و به همون سرعت شروع به دويدن كرد . رادين فقط تونست خودش رو جمع و جور كنه و به حركت پاهاي آن مرد كه ديوانه وار مي دويد نگاه كنه ...در نهايت نگاهش او را بعد از پيچ گم كرد . آهي كشيد و زير لب گفت : لعنتي ....شايد پيش از اين پولش رو مي زدند برايش اهميتي نداشت اما حالا ذره ذره هاي پول حسابش برايش اهميت داشت ....به اين اميد پول ها رو برداشت كه روزي به اردشير برگردونه ....مسيري كه آن مرد پيموده بود رو دوباره نگاه كرد و اوفي گفت . خيلي كلافه بود...تصميم گرفت ديگه پول نقد همراه خودش نبره ....حدس زده بود وقتي كه داشت پول ها رو برداشت مي كرد آن مرد تعقيبش كرده و بعد هم قصد دستبرد زدن به او را داشته .....بي هدف قدم مي زد ...بيشتر از اينكه به وضعيت حالش فكر كنه در گذشته و به فكر مادرش بود ....وقتي به خودش اومد ديد روي نيمكت يك پارك نشسته و ساكش كنارشه .دستش رو به تكيه گاه نيمكت زد و نفس عميقي كشيد ...چه قدر احساس بيچارگي و استيصال مي كرد ...با خودش فكر كرد كه چه قدر بي كسي بده . صداي بي امان زنگ گوشي اش كلافه اش كرد . آن رو برداشت . تصميم گرفت زنگ گوشي شو عوض كنه ...جديداً خيلي رو اعصابش مي رفت . لينا بود . قطع كرد و آهنگ گيتاري كه تو ليست داشت براي زنگ موبايلش گذاشت . به رو به رو و بازي بچه هاي قد و نيم قد نگاه مي كرد كه دوباره گوشي اش زنگ خورد . با ديدن اسم لينا واقعاً كفري شده بود . ـ چته ؟ چرا اينقدر زنگ مي زني ؟ صداي خنده ي لينا كه در گوشش پيچيد به صورت غير ارادي اخم هاش از هم باز شد.لينا با ته خنده اي كه تو گلوش بود گفت : تو چرا هميشه عصبي هستي ؟ ـ تو مثل اينكه خيلي بي كاري ها ....مدام پاي تلفني ...ـ ببين آقا پسر ....ـ نه تو گوش كن ....چي از جونم مي خواهي ؟ نكنه پول اون يه شب اتاقي كه قرض دادي رو مي خواهي ؟ ـ خب كجا ببينمت ؟ ـ براي چي ؟ لينا خونسرد و جدي گفت : براي گرفتن كرايه ي اتاقي كه بهت دادم . رادين با تعجب گفت : كه اين طور ... و آدرس پاركي كه بود را داد ..... بعد مدتي از دور ديد دختري كه روپوش مشكي اي به تن داشت نزديك شد . او را برانداز كرد . اصلاً انتظار ديدنش رو اين طوري نداشت . لينا خيلي ساده پوش بود ولي اين چيزي از شيك پوشي اش كم نمي كرد . رادين اولين باري كه ديده بودش اون قدر لا به لاي جمعيت گم شده بود كه حتي نگاهي اجمالي به سر و وضعش نيانداخته بود .نگاه رادين روي چهره ي او بالا آمد .صورت صورت صاف و سفيد لينا بدون آرايش معصوميت خاصي بهش مي داد . اما نگاهش برق مي زد . با لبخند شيطنت باري به رادين زل زده بود . رادين نگاهش رو به نيمكت داد . لينا كنارش نشست كه رادين دستش رو از تكيه گاه نيمكت پايين آورد و كمي جمع و جور تر نشست . لينا گفت : ميشه پونصد تا ....رادين به كف دست او كه جلو آورده بود نگاه كرد و با پوزخند گفت : چه خبره ؟ ـ خب خونه ي خصوصي بود. كرايه ش بالايه ...رادين با اخم نگاهش رو به رو به رو دوخت و گفت : ـ مي تونستم برم جاي ديگه ....لينا زيركانه لبخند زد و گفت : اگر جايي رو داشتي مطمئن باش پيش من نمي اومديرادين سكوت كرد . داشت فكر مي كرد ...نمي تونست همين طور پول هاي باقي مونده اش رو به باد بده ...اگر در شرايط عادي بود هرچه زودتر پولي كه خواسته بود رو مي داد تا از دستش خلاص شه ...لينا دستش رو كه خسته شده بود پايين كشيد و گفت : چيه نداري ؟ رادين همون طور كه به رو به رو خيره شده بود گفت : الان نقد ندارم ....ـ خب اشكالي نداره ...برگشت و نگاهش كرد كه لينا لبخندي عميق برايش زد بعد نگاهي به ساك انداخت و گفت : اين چيه ؟ خواست نگاهي به ساك بياندازه كه رادين مانع شد و گفت : بهتره دخالت نكني .ـ از خونه انداختنت بيرون ؟ رادين با حرص گفت : ـ نه خير ...لينا به نيم رخ او لبخندي زد و با شيطنت گفت : ولي اين طور به نظر مياد ....ـ بهتره بري ...ـ كجا برم ؟ تازه اومدم ....ـ چند روز ديگه پولتو مي دم ...ـ من پول ازت نمي خوام ...رادين نگاهش كرد و گفت : پس پاشو برو ...لينا شكلكي برايش در آورد و گفت : چرا انداختنت بيرون ؟ رادين كه حرصش در آمده بود گفت : هيچ كي منو بيرون نكرده ، خودم اومدم بيرون ...لينا با سماجت گفت : چرا ؟ ـ به تو مربوط نيست ...ـ هست ...نگاهي خيره به او كه داشت يكه به دو مي كرد انداخت و گفت : پاشو برو خونه ت ...ـ تو هم ميايي ؟ رادين اخم غليظي تحويلش داد كه لينا براي اينكه برايش سوتفاهم نشه حرفش رو تصحيح كرد : آخه به نظر مي رسه بايد جا واجب شدي ....كجا مي خواهي بري ؟ـ يه جايي مي رم ديگه ...به خودم مربوطه ...ـ خب بيا بهت اتاق مي دم ، با صبحونه ....بعد لبخندي زد و گفت : مي توني پولشون رو بعداً يه جا تصفيه كني ...ـ تو كه گفتي پول نمي خواهي ...لينا لبخندي زد و گفت : الان هم مي گم ...ـ پس چي ؟ ـ براي خودت مي گم ، اگر مي خواهي احساس دين نكني ...وگرنه من به پولش نيازي ندارم ...رادين پوزخندي زد و گفت : لازم نيست ، بلند شو برو ...ـ تو هميشه اين طور بداخلاقي ؟ فكر كنم به خاطر همين بيرونت كردند...و خنديد و به رو به رو نگاه كرد . رادين خشمگين سمت برگشت و نگاهش كرد . ولي لينا خونسرد به رو به رو خيره شد و گفت : چي كار مي كني ؟ رادين بلند شد و گفت : گفتم كه مي رم يه جهنم ديگه ...ـ نمي خواهي بگي چرا بيرونت كردند ؟ رادين كه داشت ساكش رو برمي داشت با شنيدن دوباره اين جمله دلش مي خواست ساكش رو تو صورت لينا بكوبه ...با تحكم گفت : ـ گفتم كه خودم اومدم بيرون ...لينا پاهاشو روي كم انداخت و گفت : حالا هر چي ...چرا خودت اومدي بيرون ؟ ـ يه نصيحتي برات دارم .لينا او را كه ايستاده بود نگاه كرد و رادين گفت : ـ خيلي سعي نكن تو زندگي ديگران فضولي كني ...ـ مي دوني چيه ؟ منم يه نصيحت برات دارم ...رادين چشمانش رو ريز كرد و با دقت به او نگاه كرد . لينا با خونسردي گفت : ـ تو هم سعي نكن اين قدر گنده دماغ باشي كه حال همه رو به هم بزني ...بعد در حالي كه مي خنديد از جايش بلند شد و به سمت خروجي پارك رفت . رادين خودش رو به او رسوند و گفت : وايستا ...لينا پوزخندي زد و ايستاد . رادين هم پوزخندي زد و گفت : باهام بيا بانك ، پولت رو مي دم برو ....لينا ابرويي بالا انداخت كه رادين گفت : قبلش گوشي تو بده من ...ـ گوشي مو مي خواهي چي كار ؟ رادين بي حوصله گفت : بده كار دارم . لينا گوشي شو دست رادين داد و او شماره خودش رو از ليست گوشي لينا حذف كرد لينا گفت : كارت تموم شد ؟ رادين سري تكان داد و گوشي شو برگردوند . با هم از پارك خارج شدند اما لينا مخالف مسير او راه افتاد . رادين ايستاد و گفت : بيا پولت رو بدم ...لينا همون طور كه مي رفت بدون اينكه برگرده بلند گفت : پيشت باشه ، خودت بيشتر احتياج داري ....و رفت ....رادين با اخم مدتي او را نگاه كرد و بعد پياده راه افتاد . بايد جايي رو پيدا مي كرد تا شب رو آنجا بگذرونه ..... رايكا دلداري دهنده گفت : مامان گريه نكن ...مريم ميان هق هق گفت : سه شبانه روزه خونه نيومده ...ـ ما كه بيرونش نكرديم ، خودش رفت . ـ سه روزه ازش خبر ندارم . اون به جز يه شب كه جديداً قهر كرده بود تا به حال بيرون از خونه نمونده بود ...ـ نگران نباشيد بابا حسابش رو چك كرده ، از حسابش برداشت مي كنه ، تو كوچه خيابون كه نمي خوابي ...مريم كه حتي ذره اي قانع نشده بود ميان گريه سرش رو بالا گرفت و گفت : بهش بد مي گذره ...رايكا كنار او لبه ي تخت نشست و سرش رو در آغوش گرفت و گفت : ـ مامان سه روزه داره مدام گريه مي كني ...ـ تو برو بيرون ، گريه هام رو نگاه نكن ، من اين طوري سبك مي شم ...ـ نگاه نكنم ، نمي تونم فكر نكنم كه ، يه كم به رادين فرصت بدين . اون الان دوست داره تنها باشه ...ـ بهش زنگ هم مي زنم جواب نمي ده ...ـ منم باهاش تماس گرفتم ...ـ نكنه طوريش شده ...رايكا آهي كشيد و گفت : نه مامان ، اين قدر به دلت بد راه نده ...دوباره گريه اش شدت گرفت و با خودش بلند بلند گفت : چه طور تنهامون گذاشت ؟***از ميان پنجره ي باريك اتاق كه از شب باز گذاشته بود ، آفتاب به داخل سرك كشيد و با نور و گرمايي كه به چشمش خورد پلك هاش رو باز كرد ...با خستگي پلك هاش رو دوباره بست و باز كرد ...روي تخت يك نفره كه ملحفه ي سفيد داشت نيم خيز شد . يك متل پيدا كرده بود كه قيمتش از هتلي كه شب اول رفته بود خيلي خيلي پايين تر بود و رضايت داده بود . نگاهي به اتاق مربعي شكل كه آفتاب روشنش كرده بود انداخت . دستش رو دراز كرد و پريزي كه بالاي تخت بود زد تا لامپ روشن شه . به ساعت مچي اش كه هنوز از دست باز نكرده بود نگاهي انداخت . گرسنه ش بود بايد صبحونه يه چيزي مي خورد . دوش مي گرفت و بعد مي رفت بيرون . بايد وضعيت دانشگاهش رو مشخص مي كرد ...گذشته از اون اصلاً نمي تونست تو اون اتاق دلگير روزشو سر كنه ... بعد يه دوش و صبحونه ي مختصري سمت دانشگاه رفت . يكي يكي با دوستانش دست داد . يكي از دوستانش از دور دست تكون داد و گفت : رادين تعطيلي بود ما خبر نداشتيم ؟رادين كه تنهايي و افكار گوناگون و اتاقك كرايه اي اش بد اخلاق و اخمو اش كرده بود فقط سري تكان داد . با عده اي كه كنار هم حلقه زده بودند دوباره دست داد و خداحافظي كرد . سمت ساختمان دانشگاه رفت . متاسفانه بعد اين اتاق و اون اتاق رفتن نا اميد و دست خالي برگشت . وسط ترم بهش مرخصي نمي دادند ...بايد بر مي گشت دانشگاه ...هنوز از دانشگاه خارج نشده بود كه تلفنش زنگ خورد . با تعجب به اسم لينا كه روي صفحه ي گوشي اش افتاد نگاه كرد و اخم هاش در هم رفت . جواب داد . ـ الو ؟ ؟؟ ـ سلام ، الان عصباني نيستي ؟ وضعيت سفيده ؟ ـ باز هم تو ؟ لينا با بي قيدي گفت : آره ...ـ مگه شماره مو از گوشي ت ...ميان حرفش پريد و خونسرد گفت : حفظ بودم ...رادين جدي و بي حوصله گفت : ـ چيه ؟ راه به راه بهم زنگ مي زني ؟ ـ من الان دو روزه بهت زنگ نزدم ...ـ چي كارم داري ؟ فقط نگو كه پولت رو مي خواهي چون باور نمي كنم ، اون دفعه هم بهونه آوردي كه بتوني منو ببيني ...ـ خب حالا كه بهونه ندارم چي كار كنم ؟ ـ مي خواهي منو ببيني ؟ ـ تو نمي خواهي ؟ ـ همون جايي كه اون روز ديدمت ...ـ باشه تا فعلاً . رادين از دانشگاه خارج شد و گوشي رو در جيبش گذاشت . خودش هم نفهميد چرا قبول كرد دوباره به ديدنش بياد ...شايد از روي تنهايي و بي كسي ...اصولاً به دخترها متلك مي گفت اما دوست دخترهاي زيادي نداشت ...به تعداد انگشت هاي يك دستش مي رسيد كه آنها هم خيلي ناپايدار بود و يك هفته نشده با همه به هم مي زد ...از دخترهايي كه خودشون رو به او مي چسبوندند و يا خيلي ناز مي كردند اصلاًً خوشش نمي اومد . فكر سمت لينا سوق پيدا كرد ...حس مي كرد اون هم سعي داره خودش رو آويزون او كنه اما با اين حال زياد اهل ناز و عشوه اومدن نبود ....از طرفي هم او الان يك خانواده ي پولدار نداشت و تقريباً لينا از زندگي او بي خبر بود ... با اين حال نگاه عجيبش در پياده رو ...رسيده بود ، نشست روي نيمكت . به دو طرف نگاهي انداخت . هنوز نيومده بود . پوزخندي زد و با خودش فكر كرد " همين مونده بود كه منتظر يه دختر بمونه " اصولاً در قرار هايش چه با پسرها و دخترها هميشه دير مي كرد. حالا ...ـ سلام . سرش رو برگردوند با ديدن لينا سري تكان داد . مثل دفعه ي گذشته ساده و بي آرايش ...لينا كنارش روي نيمكت نشست و رادين با اخم و لحني حق به جانب گفت : ـ مي موندي دير تر مي اومدي ...ـ خيلي منتظر شدي ؟ ـ پنج دقيقه ...ـ هووووو فكر كردم حداقل نيم ساعته اينجايي ، خب دو دقيقه نمي توني منتظر بشي ؟رادين ابرويي بالا انداخت و گفت : نه براي كسي كه مي خواد منو ببينه ...ـ خب زياد خودت رو نگير ، نيومدم ببينمت ، اومدم باهات حرف بزنم . رادين ابرويي بالا انداخت و گفت : ـ چه حرفي ؟ ـ حرف كه زياده ، ولي قبلش مي خوام يه چيزهايي از تو بشنوم . ـ مثلاً چي ؟ ـ ببين بهتره تو زندگي ت به يكي اعتماد كني ، اين جور كه به نظر مياد تو آدم هاي زيادي اطرافت هستند ولي تو عمق وجودت حس مي كني هيچ كيو نداري . *** رادين خودش هم نفهميد كه چه طور هر چه در دلش بود به زبان آورد . درباره ي مشكلاتش و حقيقت زندگي اش گفت و لينا صبورانه گوش كرد . بعد گفتن همه ي حرف ها با اينكه احساس سبكي خاصي مي كرد اما با اين حال يه كم پشيمان شد كه چرا براي لينا حرف زده . پيش نمي اومد براي كسي درد و دل كنه يا از زندگيش حرف بزنه . اما تقريباً همه چيز رو به او گفته بود . لينا برايش برنامه ريزي كرد . رادين با تعجب به او نگاه مي كرد و گفت : ـ چي كار مي كني ؟ ـ كرايه اي كه هر شب تو اين متل مي دي چه قدره ؟ ـ ميشه بگي تا منم سر در بيارم داري چي كار مي كني ؟ ـ چه قدر هر شب مي دي ؟ رادين گفت و لينا سوتي كشيد و گفت : جاهاي ارزون تر هم هست . ـ حتماً انباري . ـ نه مي برم نشونت مي دم . ـ نمي خواد من تو همين اتاق هم دلم مي گيره . در ضمن از تو هم كمكي نخواستم.ـ دوباره برگشتي سر خونه ي اولت كه . و مشغول يادداشت شد و گفت : كار چي ؟ ـ هوووووم . ـ كار و بار نداري ؟ رادين بي حوصله گفت : نه . ـ اگر برات كار جور كنم مي ري سر كار ؟ ـ دختر پاشو برو براي زندگي خودت نقشه بكش . ـ دارم براي خودت مي گم . اين پول ها كه تا ابد تو حسابت نمي مونه ، خرج مي شه كمي فكر كرد و گفت : بعد ش پدرت بازم تو حسابت پول مي ريزه يا نه ؟ ـ اون پدر من نيست . ـ حالا هرچي . رادين بي تفاوت گفت : ـ نمي دونم . ـ ببين بهترين كار اينه كه برگردي خونه . من كه وضعم از تو بدتر بود . پدر و مادر تو بدون اينكه بخوان تنهات گذاشتن . اونها مردن ، ولي پدر و مادر من از سر بي عاطفگي منو گذاشتند پرورشگاه . رادين نگاهي دلسوزانه به ا انداخت . ـ ولي من الان يه پدر دارم . هر چه قدر هم كه چند ماه يه بار مي بينمش اما بحثي نيست . من از زندگيم راضي ام . آخه با ناراضي بودن هيچي حل نمي شه كه . نگاهي به او انداخت و گفت : هوووم ؟ ـ نمي تونم برگردم . ـ خيلي مغروري ، خب نگفتي كار مي كني ؟ رادين سمتش برگشت و گفت : تو خودت چه كاره اي كه مي خواهي برام كار پيدا كني ؟ـ من كه نگفتم مي خوام تو رو مدير يا معاون جايي كنم . يه كار معمولي . رادين پوزخندي زد و گفت : نكنه بايد آب حوض خالي كنم . لينا غش غش خنديد و گفت : فكرش رو كن ، تو لنگه هاي شلوارت رو بالا زدي تو حوض با يه سطل ...واي چه خنده دار ....خيلي بهت مياد . به خنده هاي او نگاه كرد و به جاي اينكه عصبي بشه ، بلند شد و گفت : من بايد برم ـ بگردم دنبال كار ؟ ـ بگرد براي خودت . لينا هم بلند شد سويش قدم برداشت و گفت : ـ خيلي مغروري ها ، بگذار كمكت كنم . رادين دست هاش رو تو جيب كاپشنش فرو برد و گفت : ازت كمك نخواستم . ـ ولي من دوست دارم كمكت كنم . بعد با لبخند نگاهش كرد و گفت : حالا بريم چند تا مهمون خونه نشونت بدم ؟ اين طوري مي توني تو مصرف پول هات صرفه جويي كني . رادين بدون حرفي با او همراه شد . *** زير آب دوش بود كه شنيد يكي به در مي كوبه . آب رو بست حوله رو دورش گرفت و در رو باز كرد . ـ بله ؟ ـ پسر چه خبرته هر روز هر روز مي ري حموم . ـ بله ؟؟؟ ـ گوشات پنبه داره ؟ رادين بي حوصله مرد رو نگاه كرد و گفت : متوجه نمي شم . ـ مي دوني پول آب چه قدره ؟ حاليت هست ؟ آدم مگه هر روز مي ره حموم ؟رادين با تعجب نگاهش كرد و گفت : پس چي كار مي كنه ؟ ـ هفته اي يه بار ، نهايت دوبار كافيه . رادين ناباور نگاهش كرد و گفت : مگه چنين چيزي امكان داره ؟ من هر روز بايد دوش بگيرم . ـ خونه ي خاله ت كه نيست . اين طوري باشه ما بايد كلي بالاي پول آب ضرر كنيم .ـ مجاني كه نمي رم ، پول دادم . مرد با قلدري گفت : پول چي دادي ؟ پول اتاق رو مي گي ؟ رادين كه بي صبر مي شد موهاي خيسش رو عقب داد تا اينقدر رو صورتش چكه نكنه و گفت :ـ وقتي ازتون پرسيدم امكانات حموم بهداشتي داره گفتيد آره . ـ خب من كه نمي دونستم آب مجاني گير مياري ، هر روز مي ري حموم . ـ يه دوش پنج دقيقه اي كه اين حرف ها رو نداره . ـ اين طوري نمي شه ...من رو پولي كه دادي پول آب رو حساب ميارم . رادين عصبي در رو بست و آب رو باز كرد . مرد محكم به در كوبيد و گفت : زياد آب رو باز نگذار . شير فهم شد ؟روي تخت يه نفره اتاق دراز كشيد . و به لينا زنگ زد .حداقل جاي قبلي ش خيلي تميز تر بود . صداي شاد و سرزنده ي لينا به گوشش رسيد :ـ به به ببين كي زنگ زده . ـ اينجا كدوم جهنمي هست كه منو آوردي ؟ـ تو كه باز اعصابت به هم ريخته ست . تازه بعد پنج روز فهميدي اونجا جهنمه ؟رادين چيزي نگفت كه لينا پرسيد : حالا چي شده ؟رادين همان طور كه اخم كرده بود گفت : يارو اومده در حموم رو زده مي گه چرا هر روز از آب استفاده مي كني . صداي خنده ي لينا تو گوشي پيچيد . بيشتر اخم كرد و گفت : ـ به چي مي خندي ؟ هيچي ناراحت نشو . ـ اين ديگه چه وضعشه ؟ ـ باز هم دوست نداري برگردي خونه ت ؟ رادين مغرور تر از اون حرف ها بود كه حرف دلش رو بزنه از طرفي هم بابت اتفاق و دروغ هايي كه بيست و يك سال شنيده خيلي خودش رو تحت فشار گذاشته بود .گفت : نه .ـ خيلي خب ، برات يه پيشنهاد ديگه هم دارم . ـ چي ؟ ـ من يه كليد از روي كليد خونه م برات مي زنم ، كي ميايي بگيري ؟ رادين با تعجب پرسيد : كليد ؟ براي چي ؟ـ من روزها خونه نيستم . تو از حموم مي توني استفاده كني . ـ چي ؟ نه . ـ آخه چرا ؟ پس مي خواهي چي كار كني ؟ ـ تو روزها كجا مي ري ؟ لينا با بي قيدي گفت : بيرون . ـ خيلي غيب گفتي . من فكر كردم مي ري تو انباري خودت رو قايم مي كني .لينا خنديد و گفت : حالا كليد برات اضافه كنم يا نه ؟ رادين كمي فكر كرد . لينا گفت : ـ اون اتاقي كه اون شب توش خوابيدي ، اتاق پدرمه ، مي توني از سرويس بهداشتي اون استفاده كني . ـ بعد تو چي از من مي خواهي ؟ لينا خنديد و گفت : چيز خاصي نمي خوام . رادين كلافه گفت : چي ؟ ـ فقط با هم دوست باشيم . همين . ـ فكر نمي كني چيز زيادي مي خواهي ؟ لينا نگاهي به لاك ناخن هايش انداخت و گفت : نه اصلاً . خيلي ها دنبال اين هستند كه با من دوست بشن . رادين با تمسخر گفت : خب پس برو به همون خيلي ها بچسب . و گوشي رو قطع كرد و اوفي كشيد . سرش به شدت درد مي كرد . تحمل فكر كردن نداشت . سرش رو محكم ميان دستانش فشرد . چرا افكار از ذهنش دور نمي شد.صداي زنگ اس ام اس باعث شد سرش رو برگردونه . گوشي شو برداشت و پيام رو خوند . "مهمون خونه بمون . كليد ها رو اضافه مي كنم برات ميارم ." *** رايكا وارد خانه شد . رو به كارگري كه داشت ميز رو دستمال مي كشيد گفت :ـ مادرم نيست ؟ چرا خانم سرشون درد مي كرد ، رفتند بخوابند . رايكا آه بي صدايي كشيد و پله ها رو دوتا يكي بالا رفت . كنار در اتاق ايستاد . دستگيره رو آرام پايين كشيد و نگاهي داخل اتاق انداخت . مريم روي تخت خوابش برده بود . مي تونست حدس بزنه ساعت ها نشسته و گريه كرده . در را آرام بست و به اتاق خودش رفت . لبه ي تخت نشست و دستي به ته ريشش كشيد و شماره ي رادين را گرفت . مثل روز هاي قبل بي جواب موند . گوشي رو روي ميز گذاشت . بلند شد تا لباس هاشو عوض كنه . داشت دكمه هاي بلوزش رو باز مي كرد كه صداي ملايم گوشي اش رو شنيد . سمت ميز رفت برداشت . جواب داد . ـ سلام رايكا ...منم آرنيكا . هيجان زده شد . قلبش تند مي زد . چند بار ديگه هم آرنيكا با او تماس گرفته و با هم حرف زده بودند . ـ سلام خوبي ؟ ـ مرسي رايكا ببخشيد مي خواستم بدونم تو از مهبد خبري نداري ؟ چهره ي رايكا در هم رفت و با لحن ملايمي گفت : نه ، طوري شده ؟ـ چند ساعته دارم باهاش تماس مي گيرم ، جواب نمي ده . هر جا زنگ زدم خبرش رو ندارن . ـ خودت رو نگران نكن شايد گوشي شو جايي جا گذاشته . صداي آه كشيدن آرنيكا قلبش رو لرزوند . دلش نمي خواست او ناراحت باشه . ـ حالا چي شده ؟ آرنيكا كه صداش بي شباهت به صداي بغض كرده نبود گفت : ـ قرار بود منو براي شام ببره بيرون . قرار بود ...فهميد خيلي ناراحته كه حرفش رو ادامه نداد . بعد مكثي گفت : ـ دوست داري بري بيرون ؟ آرنيكا صادقانه گفت : آره ، عمو و زن عمو نيستند ، منم تنهايي دلم گرفته . مهبد هم الان چند شبه قول داده منو ببره بيرون . خسته شدم تنهايي تو خيابون قدم زدن ...لحنش كمي خجالت زده شد و گفت : مي دوني چيه ؟ آدم از قدم زدن هم پشيمون مي شه . وقتي كسي باهات نباشه ، بعضي ها خيلي از حدشون مي گذرند .رايكا با عجله گفت : كسي مزاحمت شده ؟در دل به خودش جواب داد آره . چون آرنيكا فوق العاده زيبا بود . ـ رايكا ناراحت نمي شي دارم باهات حرف مي زنم ؟ يعني وقتت رو نمي گيرم ؟ آخه خيلي تنهام . ـ نه اصلاً ...چرا ناراحت بشم؟ اگر دوست داشته باشي مي برمت بيرون . آرنيكا مثل يه دختر كوچولو ذوق زده شد : راست مي گي ؟ رايكا بي اختيار لبخندي زد و خوشحال بود كه او پذيرفته . گفت : ـ آره ، آماده شو ميام دنبالت . آرنيكا كه يه بار تلفني با او صحبت مي كرد پي برده رادين رفته ، به محض ديدن رايكا تصميم گرفت از او عذرخواهي كنه . روي صندلي جلو نشست و در جواب لبخند رايكا لبخندي زد و گفت : رايكا ، واقعاً ببخش .چهره ي رايكا كمي متعجب شد و گفت : چرا ؟ ـ تو بايد الان پيش مريم جون باشي . سرش رو پايين انداخت و گفت : رادين هنوز برنگشته ؟ رايكا گفت : نه هنوز . بعد لبخندي به او كه با انگشت هاي قلمي اش بازي مي كرد زد . نمي تونست شدت احساساتش رو كنترل كنه . از ته وجود خوشحال بود كه آرنيكا كنارش نشسته و اين رو نمي تونست انكار كنه . صدايش در سكوت ماشين شكست .ـ آرنيكا ....سرش را بالا گرفت و نگاه آبي اش را كه در سايه ي شب تيره شده به او دوخت و گفت : رايكا ، ممنونم . تو يه دوست خوبي . رايكا ناراحت شد . به خودش حق نمي داد كه ناراحت بشه اما شد . ماشين رو روشن كرد و راه افتاد . اون تمام مدت به جمله هاي آن شب كه از زبان آرنيكا شنيده فكر كرده بود و حالا شنيدن اين حرف هاي جديد مثل طوفاني بعد از آرامش بود . با اين حال وقتي يادش افتاد كه آرنيكا چه قدر از تنهايي ناراحت و غمگين بود ، دلش نيومد شب شون رو خراب كنه . آرنيكا رو به رستوران دنجي برد ، با هم شام خوردند و حرف زدند سر آخر داشت به خنده هاي آرنيكا نگاه مي كرد كه تلفنش زنگ خورد . آرنيكا گوشي شو برداشت و گفت : مهبدِرايكا به روي ميز خيره شد . آرنيكا لبخندي زد و جواب داد . رايكا به روميزي سفيد خيره شده اما تمام حواسش پيش مكالمه ي او بود .ـ سلام . ـ ......ـ اتفاقي افتاده ؟ چون من خيلي باهات تماس گرفتم . ـ ......ـ من بيرونم . نگران نباش . تنها نيستم . نيم نگاهي به رايكا كه فقط موهاي خوشرنگش معلوم بود انداخت و گفت : ـ رايكا لطف كرده منو آورده بيرون . ـ ....ـ خودم ازش خواستم . مامان و بابا اومدن ؟ ـ ....ـ باشه منم زود ميام خونه .بعد از اتمام مكالمه رايكا سرش رو بالا گرفت به او نگاه كرد و گفت : ـ بايد بري ؟ لبخندي زد و گفت : ـ مهبد نگرانم شده . ـ غذات رو بخور بر مي گردونمت . آرنيكا مدتي به نگاه او كه تغيير كرده بود نگاه كرد و بعد آروم كارد و چنگالش رو برداشت .رايكا او را دوباره به خانه رساند آرنيكا لبخندي زد و گفت : ـ رايكا واقعاً ازت ممنونم . تو خيلي با من مهربوني . رايكا با حسرت نگاهش كرد و با نگاهش او را كه لبخند زد و سمت خونه رفت بدرقه كرد . باز حسادت هم خونه بودن آرنيكا و مهبد در دلش چنگ انداخت . تمام ماشين بوي او را مي داد . راه افتاد . لحظه اي نمي تونست به او فكر نكنه . نمي فهميد اگر آرنيكا سهم مهبد بود پس چرا تو زندگي او پيدايش شده بود ؟ گوش اي پارك كرد . چشمانش را بست و عميقاً نفس كشيد . عطر حضور او هنوز در ماشين بود. دوست داشت تا ابد آن عطر خوش رايحه رو در اتاقك ماشينش محبوس كنه . *** با حوله موهايش را خشك كرد . در اتاق قدم برداشت . دلتنگ خونه شده بود . ديگر طاقت چهار ديواري هاي آن مهمان خانه ي سطح پايين رو نداشت . روي تخت دراز كشيد و فكر كرد . پول هايش داشت به ته مي كشيد . تا كجا مي تونست دووم بياره ؟ بلند شد . بلوزش رو تن كرد و به اتاق لينا سركي كشيد .روي يه ديوار پر بود از پوستر هاي خوانندگان و نوازندگان راك . روي يه ديوار ديگر پرتره ي رنگ و روعن لينا بود . يه بوم تقريباً بزرگ. به دقت به او نگاه كرد . به رنگ چشمان عسلي و موهاي سياهش در نقاشي ، ابروهاي هشتش . به لبخند بي ريااش ... از اتاق خارج شد . در را هم بست . همان موقع لينا وارد خونه شد . با ديدن رادين لبخند صميمانه اي زد و گفت : ـ سلام . تو اينجايي ؟ ـ سلام ، ديگه داشتم مي رفتم . لينا كيف كجش رو از شونه برداشت با پلاستيك در دستش سمت آشپزخونه رفت و گفت : چرا چيزي نخوردي ؟ ـ ممنون . ـ گرسنه نيستي ؟ رادين ژاكتش رو پوشيد . زيپش رو نبست . با كم رويي سمت آشپزخونه رفت و گفت :ـ از هفته ي ديگه يه فكري مي كنم . لينا با فندك گاز رو روشن كرد بعد برگشت ، لبخندي زد و گفت : ـ رادين من كه كارت ندارم . تو هم معذب نباش . نمي دونستم امروز ميايي وگرنه ، دير تر مي اومدم . رادين يك دستش را در جيب پشت شلوارش كرد و گفت : نه ، خب درست نيست . لينا لبخند دوستانه اي زد و گفت : چايي بريزم برات ؟ رادين از نگاه كردن به او امتنا مي كرد گفت : نه ممنون من دارم مي رم . ـ خب بمون با من يه چايي بخور ، مي موني ؟ دلت مياد ؟ منو تنها بگذاري ؟ رادين پوزخندي زد . وقتي سرش رو بالا گرفت نگاهش به گردن سفيد او دوخته شد . نگاهش رو برگردوند و گفت : من ديگه مي رم . لينا مقابلش قرار گرفت و رادين آرزو كرد كه يك قدم ديگر به او نزديك نشه . لينا مثل بچه ها بالا و پايين پريد و گفت : مي موني ؟ اگر بموني ناهار هم هر چي تو دوست داشته باشي درست مي كنم . رادين نفس عميقي كشيد و گفت : فقط چاي .و هنوز سعي مي كرد به لينا نگاه نكنه . لينا با خوشحالي تو ليوان هاي سراميكي چاي ريخت و روي ميز گذاشت و گفت : بشين ديگه . رادين بدون اينكه به او نگاه كنه ، صندلي اي عقب كشيد و نشست . ـ راستي من موبايم قطع شده . ـ چرا ؟ نگاهش ناخواسته روي صورت او بالا اومد و به چشمان عسلي اش دوخته شد . سريع نگاهش به بخار چاي كشيده شد و گفت : ـ هزينه ش خيلي شد . فعلاً نمي خوام وصلش كنم .ـ باشه ، كار داشتم زنگ مي زنم مهمونخونه . رادين سري تكان داد و كمي از چايش رو خورد . لينا به صورت او نگاه كرد . لبخندي زد و گفت : چاي تو تا آخر بخور . بيرون سرده ، حموم رفتي ، سرما مي خوري ها ...با تعجب به او نگاه كرد . دستش رو دور ليوان داغ كشيد . ياد مريم افتاد . او هم با اينكه مي دونست رادين بي توجه است اما مدام با محبت به او سفارش مي كرد...ولي دروغ هايشان كه يادش آمد از جايش بلند شد و بدون خداحافظي رفت . لينا با تعجب به او نگاه كرد و باز تنها موند . وارد دانشگاه كه شد دوستاش سمتش رفتند و هر كدوم يه چيزي مي گفت . ـ رادين بازگشتت رو جشن بگيريم ؟ ـ تو كجايي ؟ ـ گوشيت چرا خاموشه ؟ ـ ما رو با امتحانات تنها گذاشتي ؟ چند نفر در انتظار تقلب رساني هاي تو تلف شدن ها ...خبر داري ؟ ـ بچه ها چه قدر حرف مي زنيد ، حداقل يكي يكي حرف بزنيد . ـ معلوم نيست كجا بوده ، اومده داره براي ما كلاس مياد . ساشا چشمكي به بقيه زد و گفت : راستش رو بگو ، خبر مبريه ؟ رادين با دست به سينه ي ساشا زد و گفت : برو كنار . بعد در حالي كه سمت ساختمان مي رفت گفت : امروز چه خبره ؟ ـ امتحان داريم ....بگو چه امتحاني ، خوراكته ...رادين دستمون به دامنت .رادين پوزخندي زد و گفت : امروز دامن نپوشيدم . دوستانش زدند زير خنده و رادين گفت : ـ اي سو استفاده گراي چاپلوس بريد پي كارتون ، امروز از من چيزي بهتون نمي ماسه ـ داري خودت رو لوس مي كني ها ....ـ رادين خدمات مي خواهي ؟ ـ گم شو . رادين يه لحظه فكر كرد چه خوب مي شد براشون كلاس خصوصي مي گذاشت . در عوضش مي تونست پول خوبي بگيره . او درسش خيلي خوب و خيلي هم با استعداد بود . ولي زود پشيمون شد . دوستاش وقتي مي تونستند مفتكي تقلب كنن چرا بايد مي نشستن مخ خودشون رو كار مي گرفتن ؟ ـ رادين جون هر كي دوست داري . ـ اي بابا من اين يه مدت اصلاً رنگ كتاب رو نديدم كه . ـ بابا تو نخونده مخي ...ـ شما بد عادت شديد ها ...اين يه مدت كه نبودم چي مي كرديد ؟ ـ يه عده كه تلف شدن ...ما هم باقي مونده ها مي رفتيم شمع روشن مي كرديم كه تو برگردي . ـ بريد الكي دلتون رو خوش نكنيد . من سر كلاس ها هم نشستم اصلاً در جريان مباحث نيستم . علي جزوه و كتابش رو سمتش گرفت و گفت : در جريانت مي گذاريم . يه نگاه بياندازي حله . ـ واي كه چه پررو هستيد . فرامز زد پشت او و گفت : رادين جديداً چه خر شدي ها . بچه ها دو ساعته دارن منتت مي كنن . رادين دستي به پشتش كشيد و گفت : چرا مي زني احمق ؟ *** حسابش پاك پاك بود . با باقي مونده ي پول رفت فيش گوشي شو پرداخت كرد و حالا هيچي نداشت . باورش نمي شد . به اين زودي كارش به اينجا كشيده شده بود . ديگر براي شب پول نداشت به مهمونخونه بده . براي همين ساكش رو جمع كرده و در پارك روي نيمكتي نشسته بود . دو دل بود. مي خواست به اردشير زنگ بزنه . به گوشي ش خيره شده بود ولي روش نمي شد . گوشيش زنگ خورد .لينا بود ، جواب نداد . قطع كرد . با هزار ترديد شماره ي اردشير رو گرفت اما قبل از اينكه برداره قطع كرد . غرورش نمي گذاشت . اما اردشير به محض ديدن شماره با رادين تماس گرفت . رادين ناباور به گوشي اش و اسم اردشير خيره شد . هنوز ترديد داشت . جواب داد . دقايقي از هر دو سمت سكوت بود. اردشير تك سرفه اي كرد و رادين با صداي آرامي گفت :ـ سلام . ـ سلام .صدايش گرفته و جدي بود . رادين باز هم سكوت كرد . با خودش گفت : چه خوب مي شد كه قطع مي كرد .ـ چرا چيزي نمي گي ؟ زنگ زدي ولي قطع كردي .رادين حس مي كرد در حضور اردشير هست . سرش رو پايين گرفت و گفت : ـ آره . ـ خب كاري داشتي ؟ اين همه مدت كجا بودي ؟ سالمي ؟ ـ خوبم .ـ خوبه . پس چرا زنگ زدي ؟ مشكلي داري ؟ رادين نمي دونست چه طور بگه . اردشير گفت :ـ حالا راضي هستي از خونه رفتي ؟ اين همه مدت كجا بودي ؟ ـ مهمونخونه . ـ خب يعني اونجا رو ترجيح مي دي ديگه ، اگر كاري نداري...قبل از اينكه قطع بشه رادين با عجله گفت : چرا ...ـ بگو ...رادين آه بي صدايي كشيد و با شرمندگي گفت : ـ مي تونيد يه مقدار پول به من قرض بديد ؟ اردشير لبخند كم رنگي زد و گفت : قرض ؟ رادين لب هايش را به هم فشرد و بعد گفت : بله . پول هاتون رو بر مي گردونم ، ولي فعلاً دستم خاليه .....ـ باشه ، فردا مي ريزم به حسابت . چند ماهه بر مي گردوني ؟ رادين همان طور كه نشسته بود ، كف كفشش رو روي زمين كشيد . حرصش گرفته بود . گفت : سعي مي كنم زود برگردونم . ـ خوبه . فردا مي ريزم به حسابت . ـ ممنون . تماس قطع شد و فكر كرد تا فردا چه كنه ؟ با اين حال كمي از نگراني هايش كم شد . اگر اردشير قبول نمي كرد او ديگر قدم از قدم نمي تونست برداره . به خودش كه اومد ديد جلوي در خونه ي لينا ايستاده . ساك به دست و بلاتكليف . زنگ زد به لينا . ـ الو ؟ ـ سلام رادينم . ـ آره . خوبي ؟ ـ بيدارت كردم ؟ ـ نه بيدار بودم . گوشي تو چرا جواب نمي دي ؟ زن زدم مهمونخونه گفت از اونجا رفتي .ـ آره . ـ الان كجايي ؟ كمي اين پا و اون پا كرد و به زحمت گفت : پشت در . ـ جدي مي گي ؟ پشت در خونه ي من ؟ ـ اوهوم. ـ باز مي كنم بيايي تو . ـ نه . لينا لبخندي زد و گفت : باز كردم . و گوشي رو قطع كرد . رادين بعد مكثي با ترديد وارد خونه شد . لينا روي ايوان ايستاد برايش لبخند با نشاطي زد و گفت : ـ سلام . رادين براي اولين بار لبخند مهربوني تحويلش داد . لينا يه بلوز آستين دار مشكي با يه شلوار برموداي لي پوشيده بود گفت : چرا نميايي داخل ؟ رادين نگاهي به موهاي مشكي او كه مثل قابي دور صورتش ريخته و روي شانه هايش حالت گرفته بود . گفت : مي خواستم باهات صحبت كنم . لينا لبخندي زد و گفت : خب بيا داخل ديگه ، يخ زدم . نكنه مي خواهي وسط حياط حرف بزنيم ؟ رادين با ترديد جلو رفت . كفشش رو كند . لينا با لبخند گفت : ـ ساك به دست شدي ، چرا از مهمونخونه اومدي بيرون ؟ رادين حتي نگاهش هم نكرد . لينا وارد خانه شد و گفت : شام خوردي ؟ ـ نه ..يعني نمي خورم . ـ بيا منم هنوز شام نخوردم . رادين وارد خانه شد و همان جا جلوي در ايستاد و به لينا كه سمت آشپزخونه مي رفت نگاه كرد . معذب روي يكي از مبل ها نشست و دست هاش رو به هم قلاب كرد . لينا سمت سالن رفت و گفت : ـ چرا نميايي اينجا ؟ ميز چيدم . ـ نيم نگاهي به او انداخت . برايش جالب بود كه اصلاً آرايش نمي كنه . گفت : ـ ممنون شام نمي خورم . اومدم درباره ي كاري كه گفتي صحبت كنيم . لينا سمتش رفت ، گوشه ي ژاكتش رو گرفت و گفت : ـ بلند شو ....رادين با تعجب نگاهش كرد و از جايش بلند شد . لينا او را با خود به آشپزخونه برد و با شوق و ذوق گفت :ـ پيتزا درست كرده بودم ، چه خوب شد اومدي ، دو نفري غذا مي خوريم . رادين هنوز معطل كنار ميز ايستاده بود . لينا راحت نشست و گفت : بشين ديگه .رادين هم معذب رو به رويش نشست . لينا كف يه پايش رو روي صندلي گذاشت لبخندي زد و گفت : من اين طوري مي شينم . تو هم هر طور راحتي بشين . نگاهش رو گرفت و گفت : ـ من راحتم . لينا خنديد و گفت : باشه . برشي پيتزا براش گذاشت و گفت : سس بردار . رادين اشتهايش باز شده و حسابي گرسنه اش بود ولي سعي نكرد اينو نشون بده . روي برش پيتزايش سس ريخت . لينا با لذت پيتزايش را مي خورد و گه گاهي به او نگاه مي كرد . وقتي رادين برش اولش رو تموم كرد لينا يه برش براي خودش برداشت و بقيه ي پيتزا را مقابل او گذاشت و گفت : من ديگه نمي خورم بخور . رادين به پيتزا نگاه كرد بعد به او نگاه كرد و گفت : نه اين زياده . ـ بخور نمونه . رادين لبخندي زد و گفت : تو كه نمي توني بخوري چرا زياد درست كردي ؟ لينا لبخندي زد و گفت : بخور . رادين برشي جدا كرد و لينا گفت : شب هم مي موني ؟ رادين با تعجب نگاهش كرد و گفت : نه . ـ پس كجا مي ري . رادين همان طور كه برش پيتزا تو دستش بي حركت مونده بود كمي فكر كرد و گفت : ـ خب مي رم خونه ي يكي از دوستام .با خودش فكر كرد اگر لينا كمي ديگر اصرار مي كرد بايد قبول كنه چون در غير اين صورت بايد در پارك بخوابه . اصلاً نمي تونست فكرش رو بكنه . لينا گازي به برش در دستش زد و بعد جويدن لقمه اش گفت : ـ كدوم دوستت ؟ رادين لبخند كجي زد و گفت : مگه دوستام رو مي شناسي ؟ ـ نه ولي اگر مي خواستي خونه ي دوستات بموني ، هيچ وقت مهمونخونه نمي رفتي .رادين حرفي براي گفتن نداشت . لينا گفت : ـ تو اتاق پدرم مي توني بموني . باور كن ازت كرايه نمي گيرم .و خنديد. رادين با خودش مي جنگيد تا به او نگاه نكنه . ولي نشد . لينا براي خودش مي خنديد . انگار لطيفه ي بانمكي شنيده بود . رادين نگاهش رو از گردن سفيد او گرفت و با شرمندگي باقي مونده ي غذايش رو خورد . لينا بلند شد دستش رو آب كشيد و گفت : خب درباره ي كار .رادين سرش رو بالا گرفت . ـ غذات رو بخور بيا با هم حرف بزنيم . و از آشپزخونه رفت تا او راحت غذاشو بخوره . فهميده بود كه معذب هست . به اتاقش رفت در آينه نگاهي به خودش انداخت . يقه ي بلوزش كمي باز بود . سمت كشو رفت . يه بلوز يشمه اي رنگ آستين سه ربع كه يقه ي گرد و جمع و جور تري داشت پوشيد . دوباره به خودش در آينه نگاه كرد . با دست موهاشو مرتب كرد و به سالن رفت . نگاهي به آشپزخونه انداخت . رادين داشت غذا مي خورد . لبخندي زد . حدس مي زد گرسنه ش باشه . روي مبل منتظرش نشست . رادين رو به رويش نشست . مي خواست بابت شام ازش تشكر كنه ولي چيزي نگفت . لينا گفت : نوشابه خوردي ؟ ـ آره . ـ خب اگر بهم زودتر مي گفتي يه كاري بود اما بايد يه كم بگردم . تو چي كارا بلدي ؟رادين كمي فكر كرد و گفت : خب فقط درسم خوبه . ـ خب رشته ت چيه؟ ـ كامپيوتر . ـ خيلي خوبه ، فكر كنم بتونم يه كاري برات كنم . رادين نگاهش كرد و گفت : اوهوم . ـ خب اين كه داري دنبال كار مي گردي يعني براي آينده ت برنامه ريزي كردي نه ؟ آينده ي بدون خانواده . مطمئني نمي خواهي برگردي پيش خانواده ت ؟ رادين آرام دندون هاش رو روي هم فشرد ، به مبل تكيه زد . سرش رو گرفت ، اخم كرد و گفت : نه نمي خوام . لينا نگران نگاهش كرد و گفت : چت شد ؟ رادين نگاهش كرد و گفت : چيزيم نيست كه . ـ سرت درد مي كنه ؟ رنگت پريده . رادين محكم تر پيشوني شو گرفت و گفت : آره سرم يه كم درد مي كنه . لينا بلند شد كنار مبلي كه او نشسته بود ايستاد و گفت : دراز بكش . ـ نه من حالم خوبه . بايد برم . لينا جدي گفت : كجا مي خواهي بري با اين حالت ؟ رادين متعجب نگاهش كرد و گفت : كدوم حالم ؟ من خوبم ، فقط يه كم سرم درد مي كنه . و آرزو كرد كه لينا يه قدم ديگر به او نزديك نشه . اما لينا پايين مبل نشست دستش رو از ميان موهاي رادين روي پيشوني اش گذاشت و گفت : خوبي ؟ يه كم تب داري . رادين بي رمق دست او را پس زد . لينا گفت : ـ من اگر سرم درد بگيره قرص نمي خورم . تو هم نخور باشه ؟ رادين پلك هايش را بست و جوابي نداد . لينا كه سمت آشپزخونه مي رفت گفت :ـ الان دستمال مرطوب ميارم مي گذارم رو پيشونيت باشه ؟ و منتظر جواب نموند و رفت . وقتي برگشت ديد رادين پلك هاش رو بسته و صورت عروسكي اش بي دغدغه انگار در خواب بود . نزدش رفت . آرام شانه هايش را گرفت و او را روي مبل خواباند . رادين پلك هاش رو باز كرد و كمي لب هاشو تكون داد . لينا گوشش را نزديك صورت او برد و موهايش را كه تو صورت رادين ريخته بود با يه دست پشت گردنش نگه داشت . رادين به زحمت گفت : يه ليوان آب . لينا سري تكان داد ، دستمال مرطوب شده رو روي پيشوني او گذاشت و گفت : ـ زياد تو سرما موندي ؟ با نگراني به صورت رنگ پريده ي او نگاه كرد و رفت براش آب قند درست كرد . رادين به زحمت دستش رو بالا برد و دستمال رو از رو پيشوني اش برداشت . لينا وقتي برگشت دست او را ديد كه آويزان شده . نگاهي به دستمال انداخت و گفت : ـ اين رو چرا انداختي پايين ؟ رادين آرام زمزمه كرد : من خوبم . لينا لبه ي مبل نشست ، خواست كمكش كنه تا گردنش رو براي خوردن آب قند بالا بگيره كه رادين مانع شد و با كمك تكيه ي يك آرنجش به مبل نيم خيز شد و جرعه اي نوشيد و بعد دوباره سرش و روي مبل گذاشت . از اينكه لينا نزديكش نشسته و بدنش به او بر مي خورد داشت ديوونه مي شد . آروم گفت : اشكالي نداره امشب رو اينجا بمونم ؟ لينا برايش لبخندي زد و گفت : نه ، مشكلي نيست . فقط برو تو اتاق پدر بخواب .ـ همين جا خوبه . در دلش گفت "پاشو ديگه." ـ نمي شه . اينجا گردنت درد مي گيره . پاشو ....دستش رو گرفت كه رادين بالاجبار روي مبل نشست و دستش رو از ميان دست او بيرون كشيد . از جايش بند شد و به زحمت خودش رو به اتاق رسوند . در رو قفل كرد . چند دقيقه نشده بود كه لينا دستگيره رو بالا و پايين كرد و گفت :ـ رادين چرا در رو قفل كردي ؟ حالت خوبه ؟ ـ من خوبم . تنهام بگذار . رادين روي تخت نشست و سرش رو ميان دستانش گرفت . چرا لينا نمي فهميد كه اون يه پسره . تنها بودنشون در يك خونه ،آزارش مي داد . دلش نمي خواست كار احمقانه اي ازش سر بزنه . ولي جايي نداشت بره . لينا هنوز پشت در بود . صدايش رو شنيد كه گفت : ـ پس من بيدارم ، اگر كاري داشتي صدام كن . رادين روي تخت دراز كشيد و چيزي نگفت . او نسبت به هيچ دختري كششي نداشت . تنها چيزي كه يادش مي اومد اينه كه از آرنيكا خيلي خوشش اومده بود . وگرنه هيچ وقت نسبت به هيچ دختري كششي نداشت . لينا ...شايد از اينكه اين همه نزديكش بود حس مي كرد كه شايد نتونه در مقابل وسوسه اش كوتاه بياد .لينا روي مبل نشست . نگاهش به ساك رادين افتاد . لبخندي زد و داخلش رو نگاه كرد . موبايل رادين رو برداشت و تا ساعت ها عكس هاي رادين را در گوشي نگاه مي كرد . دم دم هاي صبح بود كه روي مبل خوابش برد . *** صبح وقتي صورتش رو شست و بيرون رفت ديد لينا ميز صبحونه رو مي چينه . با ديدن او لبخندي زد و گفت : خوب خوابيدي ؟ ـ آره . ـ حالت خوبه ؟ سري تكان داد . لينا گفت : بيا صبحونه بخوريم . و خودش نشست . رادين بعد كمي مكث به آَشپزخونه رفت و پشت ميز نشست . لينا يه پايش را بالا آورد و گفت :ـ تو مشتي نمي شيني ؟ رادين نگاهي به او انداخت . خنده اش گرفت . گفت : نه . ـ يه بار امتحان كن خيلي كيف مي ده . ـ رادين لبخندي زد و لينا گفت : تخم مرغ برات گذاشتم . رادين به تخم مرغ نگاه كرد و گفت : آب پز ؟ لينا گفت : آره . رادين چشمانش را باريك كرد ، سرش رو تكون داد و گفت :اوووووووم نه . لينا شانه اي بالا انداخت و خنديد و گفت : مثل بچه ها . رادين نگاهش كرد . صورت صافش در زير نور آفتابي كه از پنجره به داخل زده بود ، مي درخشيد . لينا گفت : پس شير عسل بخور . برات بريزم ؟ رادين سري به نشانه ي مثبت تكون داد . لينا كه با ديدن چهره ي او ياد بچه ها ميافتاد ، ليوان شيشه اي بلند ، پر از شير عسل رو مقابلش گذاشت و گفت :ـ بخور مامان جون . رادين پوزخندي زد ولي يه دفعه ياد مادرش افتاد . ياد عكسي كه ديده بود . حالش دگرگون شد . لينا تخم مرغ او را برداشت و گفت : پس اينو هم من مي خورم .رادين به زحمت شير عسل رو از گلويش پايين داد . لينا بعد صرف صبحونه ، آماده شد و راه افتاد. رادين هم بعد رفتن او دوش گرفت آماده ي رفتن به دانشگاه شد . قبلش رفت حسابش رو چك كرد و مقداري پول برداشت . اول تعجب كرد چون ميزان پولي كه اردشير به حسابش ريخته خيلي كمتر از دفعات قبل بود ولي سعي كرد اميدوار باشه . با خودش فكر كرد اگر لينا بتونه براش كاري دست و پا كنه عالي مي شه . تو كلاس بود كه گوشي اش ويبره رفت . نگاهي به صفحه اش انداخت . لينا بود . از كلاس خارج شد و جواب داد .ـ كجايي تو ؟ـ دانشگاه ...ـ آها پس هيچي . ـ چي بود ؟ ـ مي خواستم بيايي يه جا بريم صحبت كنيم . ـ باشه آدرس بده بيام .ـ مي توني بيايي ؟ـ آره .ـ خوبه ، آدرس رو برات مي فرستم . *** بعد از جواب دادن به مردي كه حدود 30 ، 35 سال سن داشت ، با اخم فرم رو پر كرد.بعد دوشا دوش لينا از آنجا خارج شدند . لينا نگاهي به او انداخت و گفت : چته ؟و رادين تمام حرف هايي كه روي دلش سنگيني مي كرد رو به زبون آورد :ـ منو آوردي اينجا چي كار كنم ؟ بشم تايپيست ؟ حقوقش هم كه به درد نمي خوره. اين بود كاري كه مي گفتي ؟ دفعه ي آخري بود كه پام رو گذاشتم اينجا ...و عصبي رويش را برگرداند و لينا گفت :ـ ببين فكر مي كني جاي ديگه بري 700، 800 تومان مي ريزن تو جيبت ؟ تو نه سابقه ي كار داري ، نه تجربه ...رادين برگشت و عصبي نگاهش كرد .ـ چرا اين طوري نگاه مي كني ؟ ـ ديگه نمي خواد به من لطف كني . خودم يه فكري به حالم مي كنم . و قدم هايش را تند كرد . لينا خودش را به او رساند و گفت : ـ بچه بازي در نيار . خب فكر مي كردم قبول مي كني . به نظر من كه براي شروع خوبه . رادين چيزي نگفت . لينا كه سعي مي كرد هم قدم او شود گفت : حالا كجا مي ري ؟با لحن تندي گفت : دانشگاه . ـ باز هم كلاس داري ؟ ...بعدش مي يايي خونه ؟ رادين ايستاد و گفت : كدوم خونه ؟ لينا مظلومانه نگاهش كرد و گفت : خب پس كجا مي خواهي بري ؟ ـ مي رم مسافرخونه . ـ بهتره پول هات رو الكي خرج نكني . رادين عصبي دستانش را تكان داد و گفت : من هر كاري دلم بخواد مي كنم . لينا نگاه جدي اما دلخورش رو به چشمان او دوخت و گفت : هر جور راحتي . رادين در حالي كه مي رفت عصبي زمزمه كرد : آره اين طوري راحتم . لينا نگاهي به او انداخت . كه مي رفت و دور مي شد . *** روي تخت دراز كشيده و براي اينكه چشمش اتاق دلگير و كم نور رو نبينه ، پلك هاش رو بسته بود . ساعدش و روي پيشاني گذاشت . چه قدر سرش درد مي كرد . تا كي مي تونست با اين پول ها تو مسافرخونه بمونه ؟ اگر باز پول هايش تموم مي شد ، نه مي تونست سراغ اردشير بره و نه لينا ...چند لحظه يادش فقط روي لينا چرخ خورد. صورت بي آرايش و معصومانه اش پشت پلك هاي بسته اش پررنگ شد . چشمان عسلي اش ....خبري ازش نبود . او كه مدام بهش زنگ مي زد ، حالا يه بار هم تماس نگرفته بود . ديگر بيشتر از اين به لينا فكر نكرد . هر كاري كرد دلش راضي نشد كه كار پيشنهادي لينا رو قبول كنه . تنها راهي كه مونده بود تدريس به دانشجو ها بود . شايد همكلاسي هايش تن به كلاس خصوصي و درس خوندن نمي دادند ولي مي تونست به ترم پاييني ها اميدوار باشد .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 87
  • بازدید ماه : 230
  • بازدید سال : 1,060
  • بازدید کلی : 16,169
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید