loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 57 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
نام نویسنده: Rojin khanum
فصل: 1
تعداد فصل 10
خلاصه ی رمان:
داستان از اونجایی شروع میشه که صنم به عنوان دانشجو حقوق دوس نداره هیچ کس مخصوصا پسرا حقشو بخورن حتی اگه اون یه چیزه کوچیک مثه یه شاخه گل رز باشه!!

برای خواندن رومان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

بامن درست صحبت کنا!
درحالی که خیره خیره تو چشمام نگاه میکرد گفت:اگه نکنم چی؟؟
میدونستم نمیتونم اما برای اینکه کم نیارمو خودمو از تکو تا نندازم گفتم-همچین میزنم پخش زمین شی.همینجور که اون نزدیک تر میشد گفت:- بیا عزیزم امتحان کن.-هویی کجا میای؟؟من دان دو تکواندو دارما میزنم لهت میکنم-گفتم که بیا جلو عزیزم امتحان کنبه این شانس گندم با این سیریش لعنت فرستادم:ای خاک برسرت صنم بااین تهدید کردنت اخه تو،تو عمرت تونستی یه نره غول مثله اینو بزنی که حالا تهدید میکنی؟؟واقعا شانس من ایول داشت اخه خدا چرا باید یه معتاد مست مزاحمه من بشه ای سمیعی خدا بگم چیکارت کنه اخه نونت نبود ابت نبود این وقت شب کلاس گذاشتنت چی بود؟؟اخه من موندم خدا چی فکر کرده بود که این سمیعی رو خلق کرد و اونم نه گذاشت و نه برداشت استاد حقوق معدنی شد! حالا من این غول تشن رو چیکار کنم؟؟یه خیابون خلوت گیر اورده فکر کرده من از اوناشم الانم وقت فیلمای خاک بر سریه!نامرد انقدرم گنده بود نمیتونستم تکون بخورم سریع کلشو به من نزدیک کردو لباشو رو لبام گذاشت منم نه گذاشتم نه برداشتم همچیم لبشو گاز گرفتم که ازش خون اومد وقتی ازم فاصله گرفت یه زیر پایی خوشگل براش رد کردم که افتاد زمین:الوعده وفا!دیدی اخر سر پخش زمین شدی؟؟تا اینو گفتم سریع شروع کردم به دویدن اونم هی داشت فش ناموسی میداد، تا اینکه به خیابون اصلی رسیدم و سریع یه دربست گرفتم پیش به سوی خانه!!وقتی رسیدم اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده،خیلی ریلکس باکلید درو باز کردم و وارد خونه شدم.طبق عادت همیشگی باصدای بلند سلام کردم:-ســــــــــــــلام العلیکممممادرم تا صدای منو شنید عینه جت پرید جلوی در و گفت:-دختر هیچ معلومه تاالان کجا بودی؟؟چرا دیر کردی؟منم چون میدونستم مامانم خیلی رو بعضی مسائل حساسه گفتم:-کلاس یه ذره طول کشید-خب حداقل یه زنگی یه چیزی-مامان جان سرکلاس که نمیشد(اره اونم چه کلاسی ازاون ناجوراش)-باشه مامان جان برو دست و صورتت رو بشور بعدشم صحرا رو صدا کن بیاد پایین شام بخوریم-اوکی فقط منتظره بابا نمیشیم؟؟-نه طبق معمول تااخر شب شرکت مشغول حساب رسیه-مگه اخره ساله که انقدر شرکت میمونه؟؟-نه اما مثه اینکه تو حسابا یه اشکالایی پیش اومدهوقتی مامان این حرفو زد دیگه بحث و ادامه ندادم سریع از راه پله ها بالا رفتم ،بعداز اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم صحرا رو صدا کنم طبق معمول سرمو انداختم پایینو دربا شتاب باز کردم بعدشم یه لبخند گشاد تحویلش دادم:-سلام بر ابجی خانم خودم!-سلام دختر،ایشالا قصد نداری ادم شی؟؟یه یالله ایی یه سرفه ای یه چیزی شاید من لخت باشم!-اِ؟؟؟چه خوب من عاشقه این جور صحنه هام که بعدش بگم فتبارک الله احسن الخالقین-زهرمار بهت رو دادم؟؟؟حالا چیکار داشتی؟؟-بی ادب اومده بودم بگم شام حاضره.-باشه تو برو الان میاماومدم پایین تو دلم یه اه پر حسرت کشیدم(بابا حسرت به دل موندم این خواهر ما یه بارمنو همراهی کنه،حالا همراهی نخواستم چرا منو هی ضایع میکنه.چرا مادو تا بااینکه خواهریم ولی انقدر فرق داریم؟؟اون همیشه ارومو مرموزه بااینکه شیر به شیرمه و 1 سالو نیم ازم بزرگ تره اما انگار اون مامانه من بچه نق نقو)همینجور پایین میومدم و تو دلم حرف میزدم که مامانم اومد سرراهم:-چیه توهمی؟؟-داشتم فکر میکردممامانم یه دونه ازون خنده های شیطانیش کردو گفت:مگه تو فکرم میکنو بااون فندق تو سرت؟؟-داشتیم مامان خانم؟؟هی میگم واینستا پیش منو دوستام برات بد اموزی داره باور نمیکنی که.-بدو گل دختر بدو میزو بچیندویدم مامانم بغل کردم و یه ماچ ابدار ازش گرفتم:باشه مامان جونمامانم عین خودمه اصلا همه میگن من به مامانم رفتم ،خیلی دوسش دارم پایه همه چیز هست،بعدشم میدونه چجوری خرم کنه اخه عاشقه کلمه گل دخترم وقتی میشنومش دلم غنج میره،اولین دفعه هم بابام کشفش کرد ازون موقع به بعد مواقع ضروری به کارش میبرن!بعدازاینکه میزو چیدم صحرا هم اومدو دور همی شام خوردیم منم زود جیم زدم که جمع کردن دیگه بامن نباشه.اومدم تو اتاقم جایی که عاشقشم تنها مکانی که خیلی بهم ارامش میده ،هرچند یه کم شلوغ پلوغه ،خوبیش این بود که خودم طرحشو از اینترنت گرفته بودم و داده بودم که بابا بده دکوراتور برام درست کنه،جوری که بالای تختم و کناره ها رو طبقات میگرفتن، صحرا هم اتاقشو داده بود درست کنن اما برعکس ماله من که طرح کلی ااتاقم خال خال ابی سبز بود ماله اون صورتی و خانومانه بود.چقدر سره این اتاق غرغر شنیدم چون تختم خیلی بزرگ و پفی بود!طبق معمول همیشگیم هندسفری رو گذاشتم تو گوشم که دیدم به به ازین اهنگای رقاصیه،منم که عشق رقص وایستادم به قر دادن،هنوز مشغول بودم که حس کردم یکی پشت سرمه برگشتم که دیدم تینا دخترخاله خلم دولا شده و زل زده به من:-چیه ادم ندیدی؟؟-نه عقب مونده ذهنی ندیدم که اونم الحمدلله دیدم.-زهرمار خب توام این اهنگو گوش کنی رقصت میگیره دیگه،حالا اینجا چیکار میکنی؟؟-به تو چه خونه خاله ی خودمه دوس داشتم بیام-تو اتاقه من چی؟؟؟-اینجا که کاروان سراست اجازه نمیخواد.-لطف داری-خواهش میکنم-حالا خودت اعتراف کن بگو که حوصلت سررفته بوده و داشتی از دوریم دق میکردی-خاک تو سرت چه دوری ای؟؟ماکه همسایه ایم-میمیری حالا ابراز علاقه کنی؟؟؟-وای عشقم ابراز علاقه میخوای؟؟بیا عزیزم ابراز کنم-ایششش گمشو نخواستم ابراز علاقه-خب بگو چه خبر؟؟-چه خبر؟؟-ابله خودتو میگم بگو چه خبر؟؟ -اهان!اون استاد نکبتمون برامون ساعت 8شب کلاس گذاشته بود موقع برگشت مجبور شدم برای اینکه زودتر برسم ازون خیابون خلوته که خر پر نمیزنه بیام که یکی مزاحمم شد همین!-کار به جاهای باریکم کشید؟؟؟نه بابا همچین گازش گرفتم و پرتش کردم زمین که حالش جا اومد-بابا ایول خوشمان آمد.-خب حالا بگوچه خبر؟؟-گفتم که.-دختره ی خنگ خودمو میگمخیلی مشکوک نگاش کردم:چه خبره که انقدر خودتو برای خبرت کشتی؟-مامانه حسام امروز زنگ زد.وقتی این خبرو شنیدم انقدر شاد شدم که پریدم هوا و شروع کردم زیر لب اهنگ خوندن و قر دادن،تینا اومد سریع دستمو گرفت و نشوند منو:-نکبت بزار حرفمو تموم کنم-بنال تا قر تو کمرم خشک نشده-کوفت.هیچی شنبه شب میان خونمونبا جیغ-همین هفته که میاد؟؟یعنی پس فردا؟؟-اره-هوراااااااااااااااااااااا اااااااا،خوب شد حسام خر شد تورو بگیره وگرنه رو دستمون میموندیا-تو دلت فش میخواد؟حالا خوبه همه عالمو ادم میگن شبیهه همیم.حداقل مراعات خودتو بکن-من از تو خیلی بهترم که-حالا بهترم بهترم نکن مهم اینه یکی خر شد منو بگیره تو چی؟؟ ولی جدا مادوتا از نظره ظاهری خیلی شبیهه هم بودیم هرچند تینا خیلی خیلی بهتر بود بخاطره اینکه اون چشمای زیتونی قشنگی داشت که به پوست گندومیش میومد(به خانواده پدریش رفته بود)،اما من قیافم خیلی معمولی بود،یه دختر چشم و ابرو مشکی و که پوستش گندمی بود! بااین حال بعد از حرفش دوباره مشغول شدم هرچند اونم پاشد همراهی!

تینا یه خورده دیگه نشستو و باهم حرف زدیم،از ازدواجش و خیلی چیزای دیگه وقته خواب که شد باهم رفتیم تو تخت که دوتایی بخوابیم من که خسته ی خسته بودم اما تینا هنوزم انرژی برای حرف زدن داشت،حرفاش عین لالایی برام بود چون خیلی زود خوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای در حیاط از خواب پاشدم،یه لحظه ترسیدم یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت دو و نیمه رفتم پشت پنجره که دیدم باباست!

اون لحظه خیلی دلم برا بابام سوخت بیچاره مگه چه گناهی کرده بود؟جز این بود که بخاطره راحتیه بیشتره ما ریسک کرد؟؟ همه چی ازاونجا شروع شد که شریک بابا رو مخش کار کرد که دفترشونو بفروشن و تغییر شغل بدن!اونم چه تغییر شغلی بابام دفتر بساز بفروش داشت اما باحرف شریکش کُلشو فروختن و رفتن تو کار سهام اما از شانسشون سهامی که گرفتن کلی بهشون ضرر زد و باعث شد بابام ورشکست بشه.اونم بخاطره شغل قبلیش کلی بدهی داشت که باعث شد همه دارو ندارشو جز خونمون رو بفروشه
الانم که باکمک شوهر خالم تو یه شرکت حسابداره اونم به لطف مدرکش،به بابام نگاه میکنم میبینم خیلی شکسته است،شکسته شده!چندوقته بابامو ندیدم؟؟نزدیک یه هفته است که هرشب دیروقت میاد،دلم نمیاد حالا که بیدار شدم نرم که بابامو ببوسم.اروم درو باز میکنم که صدا نده تینا بیدار شه بعد از پله ها سرازیر شدم که دیدم بابام پشت به من روی کاناپه است رفتم روبه وش که دیدم خوابش برده،براش یه ملافه بردم و روش انداختم لپشو بوس کردم بعدشم سریع رفتم که بیدار نشه.
صبح با سرو صدای تینا از خواب پاشدم
-صنم!صــــــــــــــنم !هووووووووووو پاشو دیگه

یه لقد ارومم به پهلوم زد.

-وحشی چته؟؟؟پاشدم دیگه


 

-بی ادب این چه طرز صحبت با یه تازه عروسه؟؟

- بخدا اگه از روی تخت نری پایین یه کاری میکنم عروس نشی.

 

-ایش به جهنم انقدر بخواب که از همه کلاسات جا بمونی،چرا عروسیه منو تهدید میکنی؟؟
یهو بااین حرفش از خواب پاشدم:ساعت چنده مگه؟؟؟
دیدم تینا زد زیر خنده
-چته چرا میخندی؟؟مگه خنده داره؟؟

بانگاه به ساعت از جام پریدم ساعت11 بود،شروع کردم به لباس پوشیدن اصلا نمیدونستم چندشنبه ست و چه کتابایی باید بردارم،برگشتم سمت تینا که دیدم هنوزم نیشش بازه ازش پرسیدم امروز راستی چندشنبه است؟؟
با نیش باز گفت:شنبه!چطور؟

با گفتن هیچی شروع کردم به کتابامو برداشتن،تینا دوباره شروع کرد به خندیدن و رفت پایین منم بااین حس که چقدر دیرم شده کلاس اولمو که از دست دادم و برم که به کلاس دوم برسم به حرکات تینا اهمیت ندادم فقط سریع مقنعه سرکردمو راه افتادم از پله ها اومدم پایین.خیلی بلند گفتم صبح بخیر بعدشم رفتم سمت در حیاط که کتونیامو بپوشم که مامانم اومد
-وااا کجا شالو کلاه کردی داری میری؟؟

-وااا نداره مامان جان!کلاسم دیر شده،از اولی که جا موندم
یهو مامانم خیلی متعجب گفت:


-دیگه براتون جمعه هام کلاس میزارن؟بمیرم برات که انقدر درس میخونی.


یهو چشام چارتا شد!!



-امروز جمعه است؟؟؟تینــــا میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتت

کتونیامو دراوردم که دیدم تینا خنده کنان از پشت مامانمو بغل کرده و دست من بهش نمیرسه،هرچی تقلا کردم نتوستم بگیرمش برا همین گفتم:از مامانه من جدا میشی دیگه اگه گذاشتم فردا شب و ببینی!


اونروز خیلی خوش گذشت ،بعداز ظهرش باتینا رفتیم بیرون که اون برای فردا شبش خرید کنه ،بعد ازاینکه خریدش تموم شد باهم رفتیم یه بستنی فروشی سفارش بستنی دادیم ومنتظر نشستیم که ناخوداگاه چشمم به گل فروشی روبه رو افتاد!
تینا اون گل فروشی رو دیدی؟؟دکور ویترینش که خیلی قشنگه بعداز اینجا بریم اونجا که یه شاخه گل رز بخرم خیلی هوس کردم
-باشه
بستنیامون رو اوردن و مشغول خوردن شدیم،تینا که ماشالا میخورد و حرف میزد من سریع بستنیمو تموم کردم:
-وای تینا چقدر فس فس میکنی بدو بریم دیگه
اونم درحالیکه بستنیشو نیمه کاره ول کرد ،رفت پولشو حساب کنه.باهم رفتیم توی مغازه که چشمم یه شاخه گل رزو خیلی گرفت(منم که عاشقه گل رز) همینجوری که اومدم ورش دارم یهو دیدم یه دست از عقب اومدو گل و برداشت،خیلی عصبانی شدم برا همین برگشتم که دیدم یه پسر که حدود 24/25 سال میزد گل وبرداشته بودو داشت میرفت سمت پیشخوان فروشنده که حسابش کنه:
-ببخشیدااااااا ولی اون گل و من داشتم برمیداشتم
یهو برگشت و گفت : با منید؟؟
-به نظرتون اومد با یکی دیگه دارم حرف میزنم؟؟
-امرتون؟؟
-گفتم که اون گل و من داشتم برمیداشتم
-خب؟؟
-خب که خب ،اون گل و من میخواستم بخرم
-ببخشید ولی ماتو گل فروشی هستیم شما میتونید یه گل دیگه ای رو بردارید
-با عرض پوزش باید خدمتتون برسونم گل رز اخرین شاخه اش بود
-به من ربطی نداره مهم اینه که الان من دارم پوله این گل و حساب میکنم پس ماله منه
-دوست دخترتون میتونه با یه روز تاخیر گل و بگیره!
-فکر نمیکنم اجازه اظهار نظر بهتون داده باشم.
یه تای ابرومو دادم بالا و دستامو زدم به کمرم(یعنی اماده دعوام)
-منم فکر نمیکنم قاپیدن گل از دست دیگران کار درستی باشه
یهو قیافه پسره سرخ شدو بالحن عصبی گفت :چی؟؟؟به من میگی دزد؟؟
-واقعا همچین برداشتی از حرفم داشتید؟؟؟چه زود به خودتون گرفتید نکنه قصدتون همین بوده؟؟
یهم دیدم دستم کشیده شد که کار تینا بود
-دختر چرا دعوا راه میندازی بیا بریم بیخیال میریم یه جای دیگه
-تینا تو چقدر ترسوئی.من عمرا بذارم همچین ادمی حقمو بخوره،من زود تر اومدم به مغازه پس حقه منه اون گل
-نخیر!درستش اینه که شما فقط داشتید نگاه میکردید و این من بودم که برش داشتم و خواستم بخرمش
بااین حرفش یه لحظه کم اوردم بهش نگاه کردم که دیدم قیافه قهرمانا رو گرفته و از شکست من خوشحاله
-اقا یا شما فکر کردید خیلی خوشگل و خوشتیپید یا خیلی باهوش و زرنگ
-نیاز به گفتن نیست که بگم هردوش
-زهی خیال باطل
همین حین یه دختر اومد تو مغازه و رو کرد به پسره
-امیر جان چرا انقدر طولش دادی
بعد نگاهش که به دسته پسره افتاد:
وای این ماله منه؟؟؟ازت ممنونم
گل و به بینیش نزدیک کرد و بوش کرد ،منم بادیدن این صحنه پوزخندی به پسره زدم دسته تینا رو گرفتم و ازاونجا اومدم بیرون
-اه اه اه چقدر لوس!ایششششش
-وای ولی اگه دختره نمیومدا شما دوتا همدیگرو میزدید
-قابله زدن نبود
-بله دیدم بااون ژستت اصلا اماده کتک کاری نبودی
-اصلا به من میاد؟؟
-برو خودتو سیاه کن،بیا فقط بریم خونه که خسته امزود یه دربست گرفتیم و رفتیم خونه ،موقع خواب فقط به این فکر میکردم که چقدر قیافه یارو اشنا بود کجادیده بودمش من؟؟؟ولی دیدم خیلی خوابم میاد با گفتن ایشالا گله حرومه خودشو دوست دخترش بشه خوابیدم.
***************************صبح بازنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،پاشدم لباسامو اماده کردم و رفتم حموم که دوش بگیرم.بعدازینکه اومدم زود لباسامو پوشیدم که دیدم ساعت هفته!زود یه مانتو سفید با یه مقنعه سرمه ای سرکردم و کولمو انداختم رو دوشم و از پله ها پایین سرازیر شدم،دیدم میز حاضرو امادست صحرام پشت میز نشسته
-اهل خانه جمیعاً سلام و صبح بخیر
یهو مامانم با سبد نون تو دستش اومد:سلام،چیه ؟؟شادو شنگولی!خبریه؟
-همین که یه ترشیده از خانواده کم بشه خودش کلیه!
-وااا مادر کجا تینا ترشیده؟؟؟دختر به اون خوشگلی،تو به فکر خودت باش که به تو نگن ترشیده
-مرسی مامان جان،شما شریک دزدید؟یا رفیق قافله؟؟؟به من میگید ترشیده؟؟
-دختر ظرفیتت اومده پایینا
چاییمو سرکشیدم بعد گفتم:من میرم دانشگاه بعداز کلاسم یکی از پسرای دانشگاه و تور میکنم تا ببینم ترشیدم یا نه؟؟
یهو مامانم خیلی خوشگل گفت:نرو دختر محلت نمیدن ضایع میشیااا
-مامان شمام سازت کوکه هااا،بای بای
-خدابه همرات
کتونیامو پوشیدمو از درخونه زدم بیرون سریع یه ماشین گرفتمو دمه مترو پیاده شدم دمه مترو دوباره گل فروشی دیدم و سریع رفتم یه شاخه رز گرفتم،بعدش رفتم مترو سوار شدم و ایستگاه انقلاب پیاده شدم،هنوزم مثله قبل که میخوام برم دانشگاه ذوق دارم هرچی باشه خودمو کشتم تا دانشکده حقوق دانشگاه تهران قبول شم!به ساعت نگاه کردم که دیدم یه ربع به هشته!!!باسرعت هرچه تمام تر دویدم دیدم از اونور هم یه پسره داره میاد ولی حواسش نیست سرعتمو کم کردم که بهش نخورم ولی اون سرعتش یهو زیاد شدو بهم تنه زدو جزوه های دستم با گل از دستم افتاد یهو پسره برگشت و دولا شد وسایلمو بهم بده وقتی بلند شد یه چهره اشنا رو دیدم:
-اقا مثه اینکه شما عادت دارید همیشه از همه پیشی بگیرید و به مقصدتون برسیدااا
سرشو که بلند کرد و چشمش به من خورد با چهره ای حق به جانب گفت:
-ببین دختر خانم من حوصله و وقت برای کل کل باتو ندارم،الانم جدا عجله دارم پس خدافظ
-ببخشید که بهتون تنه زدمو وسایلتونو انداختم
-باشه بابا ببخشید من الان عجله دارم!
بعدشم تند رفت،با خودم گفتم:این چش بود؟؟پسره ی خل.بعدش یادم افتاد که این پسره که قیافه اش خیلی اشنا بود سال بالاییه دانشگاه خودمونه!!!یهو یاد ساعت افتادم و بدو بدو رفتم سمت ساختمان دانشگاه!
************************************************** ********************
-خانم ایمانی نظره شما چیه؟؟
یهو از هپروت اومدم بیرون:
-بله استاد؟؟
-خانم مثه اینکه حواستون به کلاس نیستا!حواستونو جمع کنید.
-بله استاد،ببخشید
واا من چرا تو باغ نبودم؟؟همه اش تقصیره این تیناست دیگه.منتظرم فقط برم خونه تا شب شه و زودتر تکلیفش معلوم شه.مطمئنم اگه عروسیه خودم بود انقدر خوشحال نبودم.شایدم بودم!!حالا تو این دوران بی شوهری اگه فرجی بشه که مطمئنن خوشحال میشم!یعنیا صنم خاک تو سرت بااین افکارت بشین ببین استاد چی میگه بجای این چرت و پرتا.وقتی اینو به خودم گفتم سریع به خودم گرفتم، منم ارادم قوی سریع ذهنم درگیر بحث کلاس شد.
کلاس که تموم شد ریحانه یکی از همکلاسیام گفت:شیطون سر کلاس حواست کجا بود؟؟اولین دفعه است دیدم حواست پرته!
-هیچی باباا
-منو خر نکن دختر،خبریه؟؟
-جونه من ریحانه تو سراغ داری؟؟اگه داری معرفی کن،من که خودم نمیتونم پیدا کنم.
-نه بابا خودم دست نیاز به سوی اینو اون دراز میکنم دلت خوشه ها
با خنده از ریحانه جدا شدم،با خودم گفتم ماشالا همه به فکر دوست پسراشونن،بابا ماکه به امید اینکه یه نفر درست و حسابی تو دانشگاه پیدا میکنیم سربه زیر بودیم الانم که سرمون کلاه رفته خوباش و زودتر برداشتن دیگه بقیه شون خرده شیشه دارن!اینم از شانس ما!
داشتم همینجوری طبق معمول باخودم حرف میزدم که احساس کردم داره بارون میاد،سرمو گرفتم رو به اسمون دیدم نه بابا آب که از بالا سرم نیست مایله برگشتم دیدم از پشت یه مشت پسر دارن آب بازی میکنن یه لحظه به همشون نگاه کردم که دیدم اون گل دزد هم بینشونه!
یه نگاه به سرتا پای خودم کردم عینه موشه آب کشیده شده بودم!یهو عصبانی شدم و رفتم به سمتشون:
-از سنتون خجالت نمیکشید عیب نداره تا دلتون میخواد شوخی شهرستانی کنید اما بقیه رو چرا خیس میکنید؟؟
از بینشون اون زبون دراز(امیر)اومد جلو و گفت:آب روشنی میاره باید خوشحال باشی پاک شدی
بعدشم هرهر وایستاد به خندیدن،(شیطونه میگه بهش بگم زهرمار تا ضایع شه جلو دوستاش)
-ببینم شما اصلا بلدی عذر خواهی کنی یا فقط زبونت 20 مترت طولشه؟؟اگه بلد نیستی از زبونت خوب استفاده کنی ببُرش به درده سطل زباله میخوره.
بعدشم رامو کشیدم اومدم پشتم بهشون بود اما میتونستم قیافشو تصور کنم که چطور با تعجب و خشم نگاه میکنه،مطمئنم اگه تو دانشگاه نبودیمو کسی اطراف نبود الان میومد خرخرمو میجوید!یه ذره راه رفتم تا باد بخوره و مانتوم خشک شه،یه خورده که گذشت دیدم هنوزم مانتوم نم داره ،بیخیال خشک شدنش شدم.خیلی گرسنه ام بود برا همین رفتم بوفه دانشگاه یه ساندویچ بخرم بخورم ،بعد از خریدن ساندویچ رفتم روی یکی از نیمکتا که پشتش پر از بوته و درخت بودواصلا نمیشد تشخیص داد پشتش چیه،نشستم تا ساندویچ بخورم.همینجور داشتم میخوردم که دیدم از پشتم صدای گریه ی یه دختر میاد...

اومدم ازجام پاشم و بیخیالی طی کنم برم،که دیدم نه بابا اون وقت تا اخره شب تو عذاب وجدان و رودربایستی حس فضولیه خودم گیر میکنم پس تصمیم گرفتم برم ببینم چی شده!به صدا که نزدیک شدم دیدم دختره سرشو رو زانو هاش گذاشته و داره گریه که چه عرض کنم زار میزنه!نمیتونستم قیافشو تشخیص بدم برا همین دست گذاشتم رو شونه اش که دیدم یهو از ترس پرید:
-نترس منم تو همین دانشگاه درس میخونم
دختره اصلا محلم نداد،دوباره شروع کرد به گریه کردن منم تو این حین گفتم:صنم گل بگیر دمه دهنتو،اخه چه ربطی داشت یهو بیای دست بزاری روشونه ی دختر مردم بگی منم تو این دانشگام،یعنی تو اگه وکیل شی تو دادگاه هرلحظه اش میشه فیلم سینمایی!دست از حرف زدن باخودم برداشتم دیدم نخیر این دختر دست بردار نیست هنوزم داره گریه میکنه:ایش چقدر زر زرواِه!دختر مگه انقدرم گریه میکنه.یهو دیدم به حرف اومد:
-دخترا بیچاره ان نه؟؟؟
-نه چی شده که همچین حرفی میزنی؟؟منکه یه تاره موی گندیده خودمو به صدتا پسرخوشگله دانشگاه نمیدم!(یعنی عاشقه اعتماد به سقف خودمم)
-نه دختر خانم اشتباه فکر میکنی!اگه یه دخترو پسر باهم دوست شن ،بعداز یه مدت دختره انقدر وابسته پسره میشه که نمیتونه ازش جدا شه اما پسره عین یه دستمال کثیف دورش میندازه!
-اخی دوست پسرت ولت کرده؟
-میشه وسط حرفم نپری؟؟(یعنی صنم خفه شو)
-ببخشید
-اگه یه ذره رابطشون بیشتر طول بکشه و بهم نزدیک تر شن ،پسره درخواست های نامربوطی از ادم میکنه اگه دختره بگه نه ،همچین چیزی ازش نخواد میشه دوباره جریانه همون دستماله اما اگه بخاطره عشق و علاقه واینده دروغینی که پسره هرشب تو گوشه دختره زمزمه میکرد قبول کنه بعد از یه مدت پسره ازش خسته میشه،انگار دلشو زده بعدشم دختره رو بدتر از صدتا اشغال کنار میزاره وبراش مهم نخواهد بود که اون دختر درکناره اون نه اما شاید درکناره یه بدبخت دیگه میتونست اینده داشته باشه
بعدازینکه اینارو گفت دوباره نشست زار زد،انقدر با غم و بغض حرف زد که منم گریه ام گرفت و یه اشک از چشام اومد دست گذاشتم رو شونه اش و بهش گفتم:از بچه های همین دانشکده است؟؟
سرشو به معنی اره تکون داد!
-نکنه اون پیمان عظیمی همچین کاری باهات کرده؟؟سال اولی ای؟
همینجور که داشت فین فین میکرد گفت:اره تو اونو از کجا میشناسی؟
-دختر جان بی ابرو کردن دخترا کارشه،یکی دیگه از دخترا که از جمله دوسته خودمه رو هم اون بیچاره اش کرد ،از اونجایی که یه دست صدا نداره حراست حرفشو قبول نکرد بیا باهم میریم حراست دیگه وقتشه اون بی لیاقت رو مثه سگ ازاینجا بندازن بیرون.
دستشو گرفتم و کشیدم:
-نه من میترسم به نظر ادمه خطرناکی میاد
-نترس اونش بامن هیچ غلطی نمیتونه بکنه
-اگه بخواد بلایی سره بچه ام بیاره چی؟؟
همینجور مات وایستادم و رومو کردم بهش و گفتم:
-بچه؟؟تو ازش حامله شدی؟؟؟
-اره،احمق عین وحشیا باهام رفتار میکرد اصلا هم احتیاط نکرد!
تو دلم گفتم:خدایا شکرت،نه به اون که زن و شوهرا بعد از یه عالمه نزدیکی بچه دار میشن،نه به این بدبخت.بعد رو کردم بهش و گفتم:
-تو بیا کاریت نباشه،حالا که پای بچه هم وسطه بیچارش میکنم کارشو به دادگاه میکشونم
همینجور که دستشو میکشیدم دیدم ملیکا پشت به من رو نیمکت نشسته:
-ملیکا پاشو که دیگه وقتشه حال اون اشغالو بگیریم
یهو ملیکا برگشت:کی؟پیمان؟چطوری؟یعنی بریم حراست؟
-اره دیگه
-اگه حرفمونو دوباره باور نکنن چی؟؟؟
-غلط میکنن!مگه الکیه؟با زندگی دوتا دختر بازی شده!!اونشو بسپار به من،تو جلو تر برو
باهم به سمت دفتر مرکزی دانشگاه رفتیم ،منشیش تا ملیکا رو دید جوری رفتار کرد که انگار جزام داریم، بهش گفتم بااقای کشاورز کار داریم
-یه لحظه صبر کنید تا خبرتون کنم
بعداز پنج دقیقه گفت که میتونیم بریم داخل:
-سلام
-سلام،بفرمایید امرتون.
به ملیکا اشاره زدم و گفتم فکر میکنم جریانه دوستم صالحی رو که پارسال خدمتتون رسیدیم یادتونه
-بعله و جدا هم متاسف شدم
-معذرت میخوام اقای کشاورز،اما تاسف شما چه به درد دوسته من میخورد؟شما میدونید دوست من تو سال گذشته چی کشیده؟؟میدونید چندبار کارش به خودکشی کشیده؟؟؟میدونید هنوز برای اینکه راحت بتونه بخوابه میره روانپزشک تا قرص ارام بخش استفاده کنه؟؟
-معذرت میخوام دخترم اما کاری از دست من برنمی اومد،قصد جسارت به خانم صالحی رو ندارم اما بار ها شده دختر خانم ها کارهایی میکنن که برای اینکه مشکلی پیش نیاد متوسل به دروغ میشن،الان مشکلتون چیه؟
-مشکله ما همون مسئله است با یه فرد جدید!همون عظیمی بلایی جبران ناپذیر سراین خانم هم اورده
-دخترم شما صدنفر هم بیارید من نمیتونم کار بکنم باید یه مدرک برای اثبات باشه
-اگه پای بچه وسط باشه چی؟؟
-پس باید برید ازمایش دی ان ای و از اون ورهم برید دادگاه شکایت کنید
-پس اینجا چی؟؟
-شما فقط برگه دی ان ای رو برای من بیارید بقیه اش بامن،شکایت رو برای خودتون گفتم
-ممنون پس دوباره خدمت میرسیم
-به سلامت
*************************
سه تایی باهم از اونجا بیرون اومدیم که به دختره گفتم:خودت میتونی دنباله کارات بیوفتی؟؟یا منم بیام؟؟
-خودم انجامش میدم،راستی میتونم اسمتو بپرسم؟
-اره چرا که نه،من صنم ایمانی هستم
-منم نازنین رزاقی
-ببخشید نازنین جان خانوادت میدونن؟؟
-اره مامانم میدونه،هرچند چون طرز فکرش اروپاییه براش مهم نیست
-پدرت چی؟؟
-پدرو مادرم از هم طلاق گرفتن،پدرم امریکا زندگی میکنه براش هیچی جز خودش مهم نیست
-باشه عزیز جان
بعدشمارمو رو کاغذ نوشتم گفتم:این شماره منه،وقتی کاره ازمایش شروع شد بهم زنگ بزن بریم حراست ازاونورم بریم دادگاه
-تو خودت میتونی تو دادگاه دفاع کنی؟؟
-نه اما یکی از استادا باهام خوبه،باهاش حرف میزنم یا خودش یا یکی رو بهمون معرفی کنه
نازنین خیلی سریع بغلم کرد بعدهم تو بغلم گریه کردو گفت:
-خیلی ازت ممنونم،تو باعث شدی امروز به چیزه دیگه ایی جز خودکشی فکر کنم ،ازت ممنونم
-خواهش میکنم،برو که زودتر به کارات برسی
بعدازاینکه نازنین رفت نگاهم به ساعت افتاد:
-اوووف نصفه زنگ که رفت بهتره برم خونه
بعدازاینکه از دانشگاه اومدم بیرون سوار تاکسی شدم،دیگه مثه صبح ذوق نداشتم و فقط منتظر بودم بدونم اخره این جریان چی میشه!
دمه خونه که پیاده شدم دیدم صحرا از خونه اومد بیرون:سلام خوبی؟کجا میری؟
-سلام کار برام پیش اومده دارم میرم،راستی هیشکی تو خونه نیست مامان خونه خاله ایناست توام برو اونجا تینا تنهاست،فکر کنم استرس هم داره ،برو پیشش ارومش کن
-باشه،خدافظ
راهمو از دمه خونه کج کردم و رفتم خونه بغلی که همون خونه خالم ایناست،زنگ درو زدم که خالم ایفونو برداشت:
بله؟
-سلام خانم،بیا این ماهیانه مارو بده برم
-به به چه رفتگر خوشگلی بیا تو بهت ماهیانه بدم
-اقا ما ماهیانه نخواستیم شما تعریف کن،اصلا من به شما ماهیانه میدم
-بیا تو شیطون دمه در بده
در باز شدو رفتم حیاط:
-سلام براهل خانه!!
-سلام خاله جان خوش اومدی
-خاله مامانم کو؟اون ترشیده خانم کجاست؟؟
یهو تینا ازپنجره اویزون شد:
-هووو پشت سرمن پیش مامانم غیبت نکن
-سلام برعزیزه دله مامان من!نبینم ترشیده خالم استرس داشته باشه
-اه اه انقدر بلبل زبونی نکن تا این گلدونو پرت نکردم سرت بیا بالا
-خاله راستی به این دخترت واکسن هاری زدی؟؟نرم بالا گازم بگیره؟
یهو دیدم یه لنگه ازین دمپایی پشمیا خورد تو سرم
تینا-اینو زدم فقط تو کلت بخوره بهت اخطار داده باشم ،اگه تا یه دقیقه دیگه بالا نباشی اجر پرت میکنم
-باشه بابا اومدم
-فعلا خاله جون،به مامان هم بگید من اومدم
نزدیک پله ها بودم که مامانم گفت:نیس تو خیلی کم سرروصدایی اینه نمیفهمم اومدی مهناز بهم میگه
-سلام،مامان جان اینو که من میدونم اما شما لو نده میدونی،فعلا
از پله ها رفتم بالا که دیدم تینا دست به سینه وایستاده:
-به به چه عجب چشممون به جمالت روشن شد،اصلا یه وقت نگی یه دخترخاله دارما
-واااا؟؟دختر چقدر حرف میزنی!اخه ترشیده هم انقدر غرغرو؟
یهودیدم تینا پرید دنبالم:

-نفهمیدم به کی هی داری میگی ترشیده؟؟

-یا صاحب الزمان!این چرا یهو مادرفولاد زره شد؟؟

یهو بالشته تختشو برداشت و شروع کرد دویدن دنبالمو زدن تو سرم:
-بابا غلط کردم ولم کن دیگه!اصلا من که نه ولی صحرا ترشیده ،صحرا مادرفولاد زره!تو سیندرلا!تو اصلا همه شخصیت های والت دیزنی ولم کن


-حالا چون گریه میکنی باشه!

-
بی ادب جای پذیرایی از دخترخاله عزیز تر از جانته؟؟

-یه ذره برا خودت نوشابه باز کن
-نزار امشب و یادت بندازما

-راستی خوب شد گفتی امشب،بیا تا ببینم چی باید بپوشم
بعداز یه عالمه گشتن تو لباسای تینا اخرسر یه دامن سفید با تونیک سبز و یه شال سفید انتخاب کردیم،بعدهم من پاشدم یه سی دی تو سی دی پلیرش گذاشتم که دیدم به به اهنگ خاطر خواه ارمین نصرتیه،منم وایستادم باهاش قر دادن و تینا رو بلند کردم هی باهم میخوندیم و قر میدادیم،بعد ازینکه اهنگ تموم شد دیدیدم نیست با تمامه وجود رقصیدیم اینه که الان خسته شدیم!نشستیم رو تخت بعد به تینا گفتم:

-راستی یادته اون موقع که بچه بودیم با هم خاله بازی میکردیمو به زور اشکان و ارشیارو میاوردیم تو بازی شوهرمون شن؟؟؟
-اره!!وای چقدرم پررو بودیم زن دایی صدامون میزد میپریدیم بغلش بهش میگفتیم به ما بگه عروسشیم
بعد از گفتن این حرف جفتمون زدیم زیر خنده!

-اون دوران چقدر همه به هم نزدیک بودیم اما الان از زمان ازدواج ارشیا هیچکدومشون رو ندیدیم!همیشه دایی اینا تنها میان خونمون .
-راستی تینا!حسام چجور ادمیه؟؟همیشه که من پیشتون اومدم انقدر تو سرو کله ی هم زدیم و باهم شوخی کردیم که نمیدونم چجوریه شخصیتش!
-نگران نباش یکیه لنگه ی خودت،هیچوقت خنده از لباش دور نمیشه


-دیدی!میدونستم عاشقمی اخرسر هم رفتی یکی لنگه ی خودم پیدا کردی
-گمشو!!بعدشم من اونو پیدا نکردم اون منو پیدا کرد
-تینا اینجا فقط مادوتاییم!چیزخورش کردی؟؟
-صنم ازسر اون کتکی که بهت زدم ادم نشدی؟
-خب ببخشید!من شوخی میکنم،منکه میدونم اون انقدر رفت و اومد تا بهش جواب دادی!
-افرین،اصلا حقیقت همینه
تاشب هم که اونا بیان انقدر چرت و پرت گفتیم که خودمون هم خندمون میگرفت،نمیدونم چجوری شد که خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم هی تینا میزنه تو پهلوم میگه پاشو:تینا جونه عزیزت این عادت کتک زدنتو ترک کن،یهو دیدی رفتی خونه شوهر دوبار اینجور رفتار کنی برمیگردونتت همین جاهاا.از من گفتن بود
-اه دختر چقدر حرف میزنی!حسام اینا اومدن بیا باهم بریم اشپزخونه

بعدهم دستمو کشیدو بردتم بیرون،از پله ها اومدیم پایین که دیدم همزمان اینا وارد شدن،ماهم عین جت چپیدیم تو اشپزخونه:
-وای بخیر گذشت!

-بدو چایی بریز
-صنم جونم،عزیزه دلم من که فقط تورو دوست دارم
-خیلی خب بابا پشت گوشام مخملی الان میریزم،فقط اگه چایی ریخت تو سینی یا کم رنگ پررنگ شد به من خرده نگیریا!
-بیا اینور بابا نخواستم،من خودم بهتر از توبلدم
-ای پلید خوب شد شناختمت!پس اون همه قربونت برم و دورت بگردم چی شد؟؟
-اونا ماله وقتی بود که فکر میکردم تو چایی میریزی،حالا بروکنار تا بریزم
-باشه پس من میرم بالا
-کجا میری؟؟بابا دارم از استرس میمیرم
-وااا تو استرس داری؟؟؟اگه تو استرس داری،استرس چی داشته باشه؟
-وای بمیری صنم،میمیری اگه یه روز جدی باشی؟؟
-چیه میترسی مادرش ازت خوشش نیاد؟؟
سرشو به معنی اره تکون داد
-نترس،اونا باید از خداشونم باشه عروسشون شی،دختر به این خانمی،دانشجو که هستی کاره خونتم که بیسته بیسته!خیلی قشنگ نقاشی میکشی و سفره ارایی هم بلدی،به قول معروف از هرانگشتت یه هنر میریزه!اونا باید برن خدارو شکر کنن یه عروس عین من گیرشون نیومده.

باخنده گفت:مگه تو چته؟

-چِم نیست؟؟اشپزی و کاره خونم که صفر!پررو وحاضر جواب هم که هستم.به جونه خودم منو مادرشوهرم دراینده هرروز گیسو گیس کشی داریم!کلا برعکس تو من بی هنرم!

-دیگه چرت و پرت نگو،تو تو رشته های ورزشی بیسته بیستی
-رشته ورزشی چه به درد زندگی میخوره!توام به جای اینکه از تعریفایی که ازت کردم ذوق مرگ شی چایی رو بریز تا خاله صدات نکرده!بعدم رفتی تو درو ببند بیام پشت در ببینم چی میگید!
-وای!اگه یکی خواست بیاد بیرون در باز کنه ببینتت چیکار میخوای کنی؟؟
-خب بیا یه رمز بزاریم هرموقع یکی خواست بیاد بیرون بگو....ماهی
-ماهی؟؟؟چیزه دیگه ایی یادت نیومد بگی؟؟
-چه بدونم یه چی بگو دیگه!!تو همین حین خالم تینا رو صدا کرد،منم به تینا کمک کردم تند تند
چایی ها رو بریزه بعدم یه لبخند به روش زدم که بااعتماد به نفس کامل وارد شه.همینجور که اونو راهی کردم خودمم پشته سرش رفتم تا دمه در تا اونا نتونن منو ببینن بعد هم تینا درو پشتش بست تو دلم گفتم ای قربونه اون حرف گوش کنید که دلت نمیاد از فضولی بمیرم!بعد هم رفتم و گوشمو چسبوندم به در!
صدای یه مرد اومد که گفت:به به اینم از عروس خانم!
خالم گفت:کنیزتونه

-زنده باشن

تو دلم گفتم:اه اه چقدر تعارف تیکه پاره میکنن،دوباره گوشمو چسبوندم که دیدم صدای همهمه میاد،هرکی داشت بایکی دیگه بحث میکرد!اصلا این مهمونی به هرچیزی میخورد جز مراسم خواستگاری،بابا برید سره اصل مطلب!این چرتو پرتا چیه به هم میگید؟
همینجوری داشتم باخودم حرف میزدم که دیدم تینا بلند گفت:ماهی!!
منم اصلا حواسم به قراری که با تینا گذاشته بودم نبود،تا اینکه دیدم دستگیره داره تکون میخوره،تازه دوزازیم افتاد که ماهی رمزمون بود!با سرعت نور خودمو انداختم پشت در بغل یه گلدون

!نزدیکه درحیاط!واقعابه هوش خودم افرین گفتم!اخه اگه اونی که اومد بیرون بخواد بره سمت حیاط چی؟؟؟باخودم درگیر بودم که یه صدای اشنا اومد:مثه اینکه خیلی گل دوس داری!!دمه گلدون اتراق کردی؟؟؟

سرمو بالا گرفتم که چهره ایی اشنا رو دیدم
 
خیلی تعجب کردم،با چشای گرد شده نگاش میکردم!وااا این اینجا چیکار میکنه!!چرا چادر زده رو زندگیه من؟؟؟بابا چی از جونه من میخواد؟؟هردم به دقیقه قیافه نحس جلو چشامه!!!همینجوری داشتم نگاش میکرد که گفت:چیه آدم ندیدی؟؟شایدم خوشگل ندیدی؟؟
-اتفاقا اینو هرروز دارم تو اینه میبینم اقای بااعتماد به نفس!اما جن ندیدم که اونم خدا نصیب کرد جلو چشامه
-دقت کردی خیلی پررویی؟؟
-توام دقت کردی زبون درازی؟؟
زبونشو اورد بیرون:نه کجای زبونه من دراز!به 5سانتم نمیرشه
-بی ادبم که هستی!!اصلا ببینم خونه خالم اینا چیکار میکنی!!
-اومدیم خواستگاری دختر خالت!
-ایش داماد که اینجاست تو چیکارشی اومدی؟؟؟
-من دوسته جون جونیشم بدونه من نمیتوست بیاد!
-یه ذره برا خودت نوشابه باز کن!دم دوماد ندیده بودم که دیدم
-منم تو عمرم دختر به پررویی تو ندیده بودم!
-بس که ندید بدیدی!
-مثه تو نیستم که سر یه شاخه گل رز تو گل فروشی قشقرق راه بندازم
-بی تربیت
-دماغ گنده!
-هوووو دماغ خودت گندست پچولِِ بی ادب ایششش
بعدازاین حرفش رومو کردم اونور و رفتم حیاط،دیدم اونم پشت سرم اومد!یه لحظه نمیدونم چی شد گفتم:
کلا تو دم اینو اونی نه؟؟همه اش باید دنباله یکی بری؟؟
-کی باتو کار داشت!فضول
-به من میگی فضول؟؟از دوست دختر لوس تو که بهترم
-مریم هیچوقت تو مراسم خواستگاری دختر خالش گوش واینمیسته
-به شما چه؟؟مگه دوماد تویی بهت برخورده؟؟
-نه به اون شما!نه به اون تو!!تکلیفه خودتو روشن کن!
- هرچی دوس داشته باشم صدات میکنم اصلا دوس دارم بهت بگم گل دزد!
-نخیر حق نداری همچین اسمی رو من بزاری!من اسم دارم اسمم امیر علیه
-من ازروی عمل دیگران براشون اسم میزارم توام گل دزدی؛بعدشم این همه زور زدی اسمتو بهم بگی؟؟
-خیست میکنمااا
-منم این اجرو پرت میکنم سرتاا،اصلا مگه نیومدی حیاط با مریم جونت حرف بزنی!!بامن چیکار داری؟؟؟
-چیه حسودیت شد بهش؟؟؟
-به اون؟؟به چیش مثلا؟؟به اویزون بودنش یا به اینکه تو بیریخت و داره؟؟
-گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف!
-جواب ابلهان خاموشیست
بعدهم پشتمو بهش کردم ،رفتم داخله ساختمون از پله ها رفتم بالا یه راست تو اتاق تینا!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 114
  • بازدید ماه : 257
  • بازدید سال : 1,087
  • بازدید کلی : 16,196
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید