loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 45 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: mnsi
فصل:

فصل ۱ تا فصل ۸

تعداد فصل: فصل ۴۰

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

اولای ازدواجشان یادش میامد. به این فکر می کرد که اون اوایل چقدر خوب بود. 2 سال مثل برق گذشت. به این که مریم یکی از عجیب و غریب ترین آدماییه که روی زمین دیده. چقدر عجیبه که اون همیشه پر انرژیه. ولی ... واقعا نمی دونست چش شده؟ احساس می کرد دیگه اون حامد سابق نیست. همه چیز برایش تکراری شده بود حتی حسابداری یه شرکت بزرگ که یک عمر آرزویش بود حالا برایش به یه زندان تاریک تبدیل شده بود. تو همین فکرها بود که صدای ترمز اتوبوس پیر، رشته ی افکارش رو پاره کرد. حتی حال نداشت که بگوید \"پیاده میشم\". به همین خاطر سریع از روی صندلی بلند شد تا راننده ببیندش.
از پله های آپارتمان به سرعت بالا رفت چون حوصله ی شلوغی آسانسور رو نداشت. این برایش چیز تازه ای نبود.
درِ واحد را باز کرد، کفش هایش را توی جا کفشی گذاشت و خواست مثل هر روز بگوید \"سلام\" ولی از لای در مریم رو دید که وسط اتاق نشسته و داره با موبایل ازش فیلم می گیره. حامد با تعجب درو باز کرد و دوباره خواست بگوید \"سلام\" که احساس کرد یک دفعه تمام بدنش سرد شد و از سرش مثل یک آبشار شر و شر آب می ریزد و در آخر هم یک سطل خورد توی سرش و از آبشار پایین آمد.
- مریم! مریم! من...! یعنی...
همیشه وقتی عصبانی می شد نمی دونست باید چی بگه. اصلا خیلی عصبانی نمی شد! خیلی تعجب هم نمی کرد، خیلی هم نمی خندید، کلا به جز سکوت خیلی کاری نمی کرد. مریم گاهی اوقات بهش می گفت آقای مصنوعی.
حامد عصبانیت خودش رو با چشمانش منتقل می کرد و مریم هم این را خوب می فهمید، به همین خاطر زود رفت یه گوشه سنگر گرفت و دستانش را کرد توی گوشش. از شدت خنده سرخ شده بود . حامد می خواست برود طرفش که مریم چشماشو مثل گربه تنگ کرد و جیغ زد:
- بیای جلو شلیک می کنم!
حامد بی خیال شد و رفت که لباس هاش رو عوض کنه، مریم هم بدو بدو رفت دنبالش.
_ اِ وا عزیزم لباسات چرا خیسه؟ آخ آخ ببینمت ! سرتم که خیسه! باز رفتی تو کوچه، بچه ها هلت دادن تو جوب؟ همه جونتو خیس کردی! ای خدا ببین این بچه چجوری عذاب آدمو زیاد می کنه ها.
حامد برگشت. مریم دو قدم عقب عقب رفت و گفت:
- ها؟ می خوای خِر خِرمو بجویی ها؟ می خوای گازم بگیری ؟ می خوای امشب منو به جای سطل زباله بزاری دمِ در؟
حامد برگشت تو چشمای مریم نگاه کرد. مریم گفت:
- حامد من! تو چرا اینقدر آرومی؟ چرا هیچی بهم نمی گی؟ چرا عصبانی نمی شی؟ کتکم نمی زنی؟ چرا اینقدر دوسم داری؟ چرا کلی حرف تو چشاته؟ بابا زندگی یعنی شادی. زندگی یعنی ال آن! یعنی همین که توش هستیم. زندگی یعنی یه قلب آروم بدون هیچ نگرانی. حالا بخند! تورو خدا! اصلا بیا آشتی کنیم . آشتی، آشتی، آشتی، فردا بریم تو کشتی!
مریم رفت روی تخت ایستاد و سرشو کج کرد و جیغ جیغ می کرد :
- بیا یه خورده بپریم ! بیا دیگه ، بیا، بیا، بیا ...
همین طوری پیراهن حامد رو می کشید که یکی از دکمه هاش کنده شد، افتاد. دوباره مریم یک لحظه ساکت شد و گفت:
- وا ! دکمه ی پیراهنت کِی کنده شده عزیزم؟
یه دفعه حامد بالشو بر داشت و افتاد دنبالش :
- تو از رو نمی ری؟ وایسا ببینم!
مریم از دستش فرار کرد و دور مبل ها می دوید و جیغ می زد غلط کردم. بعدش که دید سرعتش بیشتر است و حامد بهش نمی رسد، می گفت:
- بدو بدو! ماشالا بدو پاهات وا شه، برا قند خون و تیروئید و کلستوللت هم خوبه. چیه مگه آقا جون دکمه ی شوهر جون خودمو کندم دزدی که نکردم. اگه می تونی بیا منو بگیر! هه هه!
چيه مگه آقا جون دکمه ي شوهر جون خودمو کندم دزدي که نکردم. اگه مي توني بيا منو بگير! هه هه!
حامد که خسته شده بود نشست روي يکي از مبل ها و گفت:
- يه بار گرفتمت برا هَف پشتم بس بود.
- چشمت نرم، دندت کور. مي خواستي نياي خواستگاريم! يادت نيست! ((تو همسر ايده آل مني ؛ آه)) هه هه!
بعد از ظهر همون روز مريم از شدت خستگي روي همون مبل رو پاي حامد خوابش برده بود. حامد خيلي آروم زل زد به صورتش. مريم که انگار رد نسيم نوازش نگاه چشم هاي حامدو روي صورتش احساس کرد، چشم هاش رو باز کرد. بر خلاف هميشه آروم بود. به چشمان حامد نگاه کرد يک دست حامد کنار صورت مريم بود. مريم گفت:
- اين چيه تو دستت؟
- يه چک 5 ميليوني !
- پس چرا مچالس؟
- چون خيس شده!
- کي خيسش کرده؟
- يه ديوونه ي دوس داشتني!... صفراش خيس شدن! ... 5 ميليون پر!
- اشکال نداره! پول علف چرک کف دسته خرسه!


روز بعد حامد مثل هميشه سرش را انداخته بود پايين و قدم مي زد، نه که حالش گرفته باشد ها، نه هميشه ي خدا اين طوري بود، البته آن روز حالش گرفته تر هم بود. معمولا اين مسير را پيدا مي آمد، به جز وقت هايي که نمي خواست به خانه برود از ترافيک خوشش نمي آمد، از شلوغي هم! امروز رفته بود دانشگاه دنبال کار هاي مريم. گفتند برو فردا بيا! سوار اتوبوس شد. کلي از چيز ها توي سرش مي گذشتند . با خود فکر مي کرد با اتوبوس برود بهتراست يا تاکسي؟ يا مترو؟ به اين فکر مي کرد که چرا هميشه انقلاب رو پياده مي آمد؟ چرا از ترافيک بدش مي آمد؟ چرا اين قدر به اين چيزهاي بي اهميت فکر مي کرد؟
معمولا وقتي خسته مي شد به مريم فکر مي کرد به ديوونه بازي هاش. ولي چند وقتي مي شد که ... . هيچ وقت به اين فکر نکرده بود که اگه از مريم هم خسته بشه چي؟
آن روز زود تر از هميشه به خانه آمد و طبق معمول بي سر و صدا وارد شد، صداي گريه مي آمد، از لاي در اتاق، مريم را ديد که روي تخت نشسته، دست هاشو روي صورتش گذاشته و داره زار زار گريه مي کنه. اين اولين باري بود که اينطوري گريه کردن مريم رو مي ديد. جلو تر رفت.
- مريم؟
- سلام! کي اومدي؟
- چي شده؟
مريم سريع با آستين هايش اشک هايش را پاک کرد و سعي کرد مثل هميشه بخندد.
- هيچي!
- بهع! همه اميدمون به تو بود مثلا. مارو بگو رو ديوار کي...
حامد برگشت و کيفش را گذاشت روي زمين و مي خواست چيزي بگويد ولي حالش را نداشت.
- حامد جان! چي شده مگه؟ مي خواي بخندم؟، بيا!
حامد نفس حبس شده درون سينه اش را با آه سردي خارج کرد و گفت:
- چند روزه که ديگه نفس کشيدنم سخت شده!
- خب چيکار کنم؟ دل منم مي گيره. مي خواي آواز بخونم؟... آهاي آقاي حامد آقا! پاشو بريم پارک، سينما... چه بدونم اصلا بقيهي زن و شوهرا چيکار مي کنن که حوصله شون سر نره، ها؟ با تو ام ها! الو ... آي ديوار. همه ديوار دارن ما هم شوهر... يعني... برعکس .
صداش مي لرزيد. بغض خاصي ته گلوش گير کرده بود.
حامد دلش برايش مي سوخت، براي خودش هم.
- مريم! من تو رو دوس دارم، زندگيمونو دوس دارم ولي خودت که داري مي بيني همه چي داره برامون تکراري مي شه، خودتم اينو خوب مي دوني. من مي رم سرکار تو هم دانشگاه بعد بر مي گرديم، غذا مي خوريم، مي خوابيم و دوباره فردا...
- مياي قايم باشک؛ (اَه ولمون کن فرهنگ فرهنگ تو ام! بذا حرفمونو بزنيم!) مياي قايم موشک بازي کنيم؟ کيف مي ده ها. اِ کجا مي ري؟ دارم باهات حَ... وا !

صبح فردا مريم با صداي بسته شدن در از خواب بيدار شد و ديد حامد هيچي نخورده رفته سر کار. ساعتش رو نگاه کرد و سريع پا شد دنبال مانتو و جوراباش مي گشت و با خودش مي گفت: اين ديگه راستي راستي زده به سيم آخر، چرا منو صدا نکرد؟ چرا صبونشو نخورد؟
مريم بر خلاف ظاهر شادش قلب حساسي داشت! با خودش حرف مي زد و آرام از روي گونه هايش دونه هاي بلوري اشک بودند که به نوبت سر مي خوردند روي زمين.
آن روز مريم توي کلاس هم آن دل و دماغ هميشگي را نداشت. همش صداي حامد توي سرش بود. تا اين که ظهر موقع بر گشتن به خونه...
تا اين که ظهر موقع بر گشتن به خونه يک دفعه قيافه اي به نظرش خيلي آشنا آمد. دوباره برگشت و به دختري که داشت از پله هاي دانشکده مي آمد پايين نگاه کرد و زير لب با تعجب گفت: ميترا !؟ آره! و بلند تر گفت: ميترا! دختر برگشت و با چشمان بزرگ و سبزش به مريم نگاه کرد. مريم به سمت او دويد و بلند گفت: «ميترا من مريمم» و او را در آغوش کشيد. همه ي سالن برگشتند و براي چند لحظه به آنها نگاه مي کردند. ميترا در عين ناباوري مريم را مي ديد که بعد از اين همه سال حالا محکم بغلش کرده.
- واي مريم تويي؟ هنوزم همون قدر ضايه ايي. همه دارن نگامون مي کنن.
- همه مهم نيستن قربونت برم الهي! تو مهمي! هه هه! تا حالا کجا بودي؟ اينجا چي کار مي کني؟ واي باورم نميشه! بيا بريم، ماشين دوست حامد دست منه!
- حامد کيه؟
- اووه، نمي دوني؟ بيا بريم کلي چرت و پرت دارم بهت بگم.
مريم دست ميترا را گرفته بود و به زور مي کشيد دنبال خودش.
ميترا دختري آرام و متين، خيلي تميز، شايدم وسواسي و کمي مغرور بود. البته همه ي اين ويژه گي ها مال غير از اوقاتي است که با مريم بود. دوستي مريم و ميترا بر مي گشت به زمان دبيرستان اون ها، همون وقت هايي که تو اوج بي خيالي و شادي شان بودند. اون موقع ها هميشه با هم بودند. با هم پارک مي رفتند، کتابخانه مي رفتند، براي کنکور با هم درس مي خواندند و آخرش هم با هم توي يک دانشگاه قبول شدند. ولي همون ترم اول بود که خانواده ي ميترا به خاطر کار پدرش و بعضي مسايل ديگر مجبور شدند بروند شمال. همان وقت ها بود که يک روز مريم توي کوه تلفن همراهش از دستش افتاد و ديگر هم پيداش نکرد. اتفاقا ميترا هم فکر کنم گوشيش دست پدرش بود که اون اتفاق برايش افتاد.
- نالوطي من گوشيم افتاد خورد خاک شير شد و همه شمارهام پريد، تو نبايد تو اين 4 سال يه زنگ بهم مي زدي؟
- يعني تو شماره ي منو حفظ نبودي؟
- نه بخدا ! تو که منو مي شناسي شماره هيشکي تو اين مخم نمي مونه. تازشم شمارتو چند وقت پيش از يکي از بر و بچ گرفتم ولي خانوم خانوما که هميشه خاموشن!
ميترا يه دفعه انگار برق گرفت باشدش. رنگش پريد و بعد از يک مقداري سکوت آرام گفت:
- آره. آخه! آخه گوشيم پيش بابا ...
- وا چرا گريه مي کني؟
ميترا که بغضش پاره شده بود با صدايي لرزان و آرام طوري که مريم به زحمت صدايش را مي شنويد گفت:
- مريم! پارسال... پارسال بابا، مامانم مردن! با ماشين پرت شدن تو دره! مي گن ترمز ماشين... اي خدا !
مريم بغض کرده بود. هر دو براي دقايقي ساکت شدند. مريم پرسيد:
- پس تو اين يه سال چيکار مي کردي؟
- پيش خالم بودم.
- حتما ازدواجم نکردي؟
- نه! شوهر خالم يه پسره رو بهم معرفي کرده بود که قرار شد با هم ازدواج کنيم ولي بعدتر فهميدم که همش نقشه بود که ارث بابام رو از چنگم در بيارن! تو نامزدي بوديم که با هزار تا بدبختي تونستم ازش جدا شم. باورت نميشه ! خيلي نامردن خيلي...
صورتش از شدت غم و عصبانيت سرخ شده بود. مريم توانست کمي آرامش کند و پرسيد:
- خب بعدش. ازکيه اومدي تهران؟
- ديگه بعد نداره! حالم از خالمو شوهرش بهم مي خورد! چند بار به خودکشي فکر کردم ولي آخرش تصميم گرفتم بيام تهران و ادامه تحصيل بدم تا بتونم همه چيو فراموش کنم!
- اَه اَه بدم اومد. هي مي گم انقدر از اين سريالا پخش نکنن جوونا احساساتي مي شن!
مريم لبش را کج کرد و اداي ميترا را در مي آورد.
-آه مي خواستم خود کشي کنم! برو بابا ميدوني خودکش چقد سخته؟ من خودم چن بار... حالا هيچي ولي کلا به اين سادگي ها نيس! ببين ميرتا خانوم . آبجي! من خير و صلاحتو مي خوام. يه چيزي مي خوام بگم نگي به بابا مامانم بي احترامي کرد ها! اگه بابا مامان خودمم بودن شايد همينو مي گفتم. من يه فلسفه اي رو تو زندگيم قبول دارم. اونم اينه که زندگي يعني اون لحظه اي که تو داري توش زندگي مي کني، نفس مي کشي! شايد فردا با امروز هزار درجه فرق کنه! هيچ کس فردا رو نديده! پس آدم نبايد غصه بخوره. يکي ديگه هم اين که گذشته ها تموم شدن و غصه دار شدن برا اونا هم فايده نداره. آدم بايد بتونه بخنده! مي فهمي؟
ميترا کمي شيشه را کشيد پايين و لبخندي زد و گفت:
- هنوزم حرفات مثه قديما آدمو آروم مي کنه.
مدتي را هر دو نفرشان سکوت کردند. تا اينکه مريم دهانش رو باز کرد که چيزي بگويد ولي ميترا زود تر گفت:
- خوب! تو چي؟ راستي نگفتي حامد کيه؟
- حامد! هه هه. ترم اول، اون پسر خوش تيپه بود مي گفتن خيلي حاليشه يادته ؟
ميترا با سرش گفت: نه! کودوم؟
- بابا! موهاش بلند بود ريخته بود رو چشاش مي گفتي چجوري جلوشو مي بينه! حسابداري مي خوند؟
- آهّا ! آره آره!
- هيچي يه روز خيلي شيک با اون لهجش اومد گفت: ببخشيد مي تونم با شما صحبت کنم. گفتم در مورد چي؟
گفت: ازدواج!
بدم اومد، با خودم گفتم اين انقدر پر رو بود من نمي دونستم! به قيافش نمي خورد. بچه سوسول فک مي کرد از دماغ فيل افتاده.
گفتم: ببين داداش! ما مثه شما پاستوريزه نيسّيم. دانشگاه هم به خاطر کيک سانديس کنکور اومدم.
ميترا خنديد و يک قطره اشکش که روي سراشيبي صورتش سرد شده بود از روي سربالايي لب هاش رد شد و رفت توي دهنش!
- يه پوز خندي زد و
گفت: منم به خاطر همين هاس که مي خوام باهاتون صحبت کنم!
گفتم: نُچ! نيميشه، دائاشِ من، ما اصلا از تيپ ساکت ماکت شما خوشمون نيمياد، با سوسول جماعت و درسخون جماعت هيچ رقمه حال نمي کنم!
يه خورده فکر کرد و
گفت: خيلي خب، ببخشيد مزاحم شدم. رفت!
گفتم : هو! کجا مي ري؟
وايساد.
گفتم: يعني که چي مياي پيشنهاد ازدواج مي دين و با احساسات پاک آدم بازي مي کنين و ميرين!
ميترا وسط حرفاي مريم گفت:
- مريم! به خدا خيلي ديوونه ايي!
- حالا وايسا هنوز مونده!
گفتم: حالا شايد جاي تامل باشه!
گفت: من کي بهتون پيشنهاد ازدواج دادم؟ يکي از بچه ها گفت با اين خانوم پويا صحبت کن ببين قصد ازدواج داره يا نه؟ بعد کلي خواهش و التماس قبول کردم که تا باهاتون صحبت کنم ببينم مي خوايد که باهاش ازدواج کنيد ؟ يا نه ؟
مي خواستم بپرسم کي؟ ولي احتمال دادم شايد داره خالي مي بنده. مخم کار نمي کرد. احساس مي کردم کلي ضايه شدم
گفتم: اگه ميخواي پيشنهاد ازدواج بدين خجالت مي کشي چرا اين قدر داستان سر هم مي کني؟
دوباره يه پوز خند عاقل اندر سفيهي زد و رفت. اگه بدوني چقدر از دسش مگسي شده بودم! کارد مي زدي خونم در نميومد. پسره بي ادب مي خواستم برم گازش بگيرم. خلاصه سرتو درد نيارم ميترا جون. گذشت تا چند روز بعد که داشتم از کنار اين درختاي اينور محوطه لي لي مي کردم که يهو مثه جن جلوم ظاهر شد و
گفت: با من ازدواج کن!... سلام.
بعد آب دهنشو قورت داد.
منو مي گي جيغ کشيدم، از ترس نزديک بود مرحوم بشم. رنگم شده بود مثه گچ ديوار.
گفتم: آخر سفيه، عقب مونده، ديوانه ! تو نمي گي يهو بيافتم سکته کنم ؟
گفت: نه! نمي گم! گفتم: آقا برا من بامزه شده! از همون ديروز معلوم بود ديوونه اي! ها؟ نگفتم اومدي خواستگاري؟ ديروزم مي دونستم.
گفت: اتفاقا همون ديروز ازتون خوشم اومد.
گفتم: اون وقت ببخشين چه چيز خاصي ديدن که خوشتون اومد.
گفت: امروز يکي از عجيب ترين رفتار هاي عمرم رو انجام دادم. چون گرم شدم، چون احساس مي کنم تونستم کسي رو پيدا کنم که مثل بقيه عقده ي حقارت نداره يا کم داره، کم بود توجه نداره، غرب زدگي نداره، ظاهر و باطنش يکيه، خودش مثل خودش زندگي کنه نه کس ديگه اي. کسي که منو به تغيير وادار کنه. جوابمو ندادي؟
گفتم: همه ي اين چيزا رو ديروز فهميدي؟
گفت : آره.
گفتم: بايد ببينم مي تونم کاراي زشتتو ببخشم يا نه؟ وايسا فکر کنم...! خوب بخشيدم! مي توني بياي خواستگاري! فکر نکني ترشيده ام ها! يا با اين اخلاقم هيشکي نمياد خواستگاريم! نه! داداش! الانم خيلي ذوق نکردم. باورت مي شه ؟ تا حالا يه بارم مامانم بهم نگفته دختر به خاطر همين سبک بازي هاته که هيشکي نمياد درِ اين خونه رو بزنه، دختر بايد سنگين باشه. تازشم حق نداري دنبالم بياي امروز تا آدرس خونمون رو ياد بگيري! فهميدي؟ ميترا! نمي دونم چي شد. همه چي مثه سيماي مغزم قاطي شده بود. هيچ وقت فکر نمي کردم قضيه انقد جدي بشه! من داشتم باهاش شوخي مي کردم ... نمي دونم... اصلا نفهميدم کي بزرگ شدم نمي دونم اصلا بزرگ شدم؟ فکر نمي کردم ازدواجم اينجوري باشه! اصلا خيلي کيف نکردم حتا شب عروسي حتي بعدش! فکر مي کردم ازدواج چيز خيلي هيجان انگيزي باشه. من مثل هميشه با يکي شوخي کردم ولي اين بار شوخي شوخي جدي شد. وقتي به خودم اومدم که حامد و خونوادش با دسته گل جلو در خونمون بودن. مامان منم که از ديدن خواستگار به اين با کلاسي کلي حال کرده بود از خداخواسته مارو داد به اينا و ما هم قبول کرديم . البته نا گفته نماند منم حامدو خيلي دوسش داشتما. واي! اولاي زندگيمون خيلي بهتر بود. هي...! ميترا! ميترا خوابيدي؟
- نه بيدارم.
ميترا ولو شده بود رو صندلي ماشين و مات به چشم ها و لب ها و دستاي مريم که تند تند تکان مي خوردند نگاه مي کرد. و بي رمق مثل آدماي خواب نما ادامه داد:
- اينقدر از ديدنت شوکه شدم که نمي دونم چي بگم؟!
- چته؟ چند وقته اومدي تهران؟ خوابگاه بهت دادن يا نه؟
- امروز صبح اومدم، با انتقالي موافقت کردن ولي گفتن خوابگاه پره! منم با چند تاي ديگه مي خوايم يه خونه اجاره کنيم! آخ خوب شد يادم انداختي.زحمتت دادم! خيلي هم خوشحال شدم ديدمت! حالا هم مزاحمت نميشم همين بغلا پياده مي شم برم ببينم بقيه چيکار مي خوان بکنن.
مريم فرمان رو رها کرد و خودش را انداخت تو بغل ميترا!
- چيکار داري مي کني؟
- مگه نگفتي همين جاها بغلت کنم؟
- واي! نکن، تصادف مي کنيما!
- از قديما مغرور تر، جري تر، پرّو تر و بي ادب تر شدي! قديما مي گفتي باشه ناهار ميام ولي بعدش مزاحم نمي شم ميرم خونمون. ولي الانا ديگه ناهارم نمي خواي بياي ها؟ فکر کردي دست خودته؟ هر طور مايلي، مي توني همين الان پياده شي و مغزت بپاشه کف خيابون. الان حتمان مي خواي بگي مريم جان مزاحمت نمي شوم! آه چه رمانتيک! ببين عئيز من اونجا که خونه من نيست، خونه ي تو هم نيست! پس سهم ما از اون خونه مساويه!
ناگهان چشمان مريم برقي زد و ساکت شد. ميترا گفت:
- قديما هر وقت اين طوري ساکت مي شدي يه فکر شومي تو سرت بود! چيه دوباره برا کودوم بيچاره اي نقشه کشيدي؟
خنديد.

پدرش در يک شرط بندي کل زندگيش را باخت و ديوانه شد. مادر بيچاره اش هم چاره اي جز اين نداشت که او را در مدرسه ايي شبانه روزي ثبت نام کند. خودش هم در يک موسسه خيريه کار پيدا کرد و شب و روزش را همان جا مي گذراند.
از وقتي در سوربون قبول شد مجبور شد از مادرش جدا بشود و به فرانسه برود. آخرين باري که به ديدن مادرش رفت خيلي پير شده بود. مادر با اشک بهش گفته بود که «دني! تنها نگراني ام خوشبختي توئه» و اين جمله هميشه در ذهنش تکرار ميشد. دنيل پسر باهوشي بود و به زودي در دانشگاه قبول شد و هميشه با معدل A جزء شاگرد اول ها بود. از بچگي به ژيمناستيک علاقه داشت. حتي در دانشگاه هم دست از تمريناتش برنداشت. مثل قيافه اش، هيکل زيبايي داشت و هميشه شيک ترين لباس ها را براي پوشيدن انتخاب مي کرد که اين موضوع گاهي موجب دردسرش مي شد.
هميشه شلوغي و زرق و برق شهر آزارش مي داد. از قضا يک بار که براي ديدن مادربزرگش به دهکده ي کوچکشان رفته بود با اصرار مادربزرگ روبر شد که «دني پيش من بمون. من هيچکس رو ندارم». دنيل ابتدا به خاطر مادربزرگ به دهکده رفت ولي کم کم احساس کرد که چقدر آنجا که نيم ساعت هم بيشتر تا شهر فاصله نداشت را دوست دارد. به آن آب و هوا و آرامش نياز داشت. علاوه بر اين ها مادر بزرگ دنيل که مادر مادرش بود اين قدر مهربان بود که تمام دِه دوستش داشتند و به او عادت کرده بودند. اين را از چهره ي اهالي، وقتي که براي مراسم تدفين آمده بودند به خوبي مي شد فهميد. همه به دنيل تسليت مي گفتند. هيچ گاه صاحب عزا نشده بود! اين اولين بار بود که که مرگ کسي دوست داشتني را از نزديک مي ديد. درون قلبش دردي احساس مي کرد.
خانه ي مادر بزرگ که حالا به تنها وارثش رسيده بود قديمي و بسيار زيبا بود. از دور گلدان هاي پر از گلي که زير پنجره هاي چوبي و روي نرده هاي مقابل خانه با رنگ هاي مختلف تزيين شده بود خود نمايي مي کردند. کنار خانه، مزرعه اي بود کوچک. با طويله اي در کنارش که با حصار هاي چوبي از راه وسط دهکده جدا مي شد.
هر چند جاي خالي مادر بزرگ، دنيل را به شدت آزار مي داد ولي کم کم به نبودنش عادت مي کرد. گاهي ساعت ها بين انبوه درختان قدم مي زد و گاهي تا روي يکي از تپه هاي اطراف مي رفت و سرزمين هاي دوردست را تماشا مي کرد. حالا ديگر تمام وسايلش را به دهکده آورده بود. از اين که از دوستان و هم اتاقي هايش جدا شده بود، خوشحال بود. گاهي از نوع زندگي آن ها، علايقشان کلافه مي شد. بار ها شکست هاي عشقي و بازي هايشان را ديده بود. احساس مي کرد که آن ها به خاطر نيازهايشان به هم ديگر محبت مي کنند. حتي در عاشقانه ترين شرايط اگر محبت يک طرفه مي شد يا نياز يکي برآورده نمي شد، کار تمام بود. و اين جالب بود که همان ها گاهي او را دست و پا چلفتي خطاب مي کردند.
تا اين که يک روز وقتي که ميان درختان قدم مي زد صدايي به گوشش رسيد. جلو تر رفت. بين درختان مردي را ديد که با لباس هاي سفيد مشغول تمرين رزمي است. از نوع حرکاتش لذت مي برد. محکم و سريع. دنيل پنهاني مرد را تماشا مي کرد ولي چيزي نگذشت که مرد متوجه او شد. به طرفش آمد و به او « سلام» کرد. اين کلمه به نظرش عجيب مي آمد. انگار قبلا از مسلمان ها شنيده بود. مرد دستش را جلو آورد. دنيل با تعجب به او دست داد. مرد دستي محکم ولي مهربان داشت. انگار دستش حرف مي زد، يا چيزي را منتقل مي کرد. دوبار دست دنيل را محکم تکان داد و برگشت کيفش که بطري آبي از سرش پيدا بود و حوله را که از شاخه اي آويزان بود برداشت و رفت. چند لحظه نگذشت که دنيل احساس کرد دلش به شدت براي آن مرد تنگ شده. به سرعت دنبال او رفت و گفت:
- ببخشيد آقا
مرد برگشت. چهره ي زيبايي داشت. سمت چپ، زير لبش يک خال بود که به زيبايي اش مي افزود. شبيه فرانسوي ها نبود. دنيل گفت:
- شما اهل اينجا هستيد؟
- بله. روز ترحيم مادربزرگتون؛ يادتون نمي آد؟ مادر بزرگ شما خيلي به من لطف داشتند. راستي يه ظرف شير به من دادن که هنوز پيش منه. فردا صبح براتون ميارم.
بعد لبخندي زد و برگشت. دنيل هم سري تکان داد. بعد از چند لحظه باز همان حس سراغش آمد. احساس مي کرد آن مرد را سال هاست که مي شناسد. او را دوست داشت، ياد مادرش مي افتاد. نمي توانست برود. مي خواست با او حرف بزند. ناچار دوباره بلند گفت:
- ببخشيد، من مي تونم همراهتون بيام؛ ظرف رو بگيرم؟!
- بسيار خب. بفرماييد. مرد طوري دستانش را باز کرده بود و او را به طرف خودش مي طلبيد که دنيل احساس کرد فرشته ايي بال هايش را گشوده و به آغوش او مي رود. تا به حال انساني شبيه به او نديده بود. مرد لباسي بلند که شبيه به يک پالتو بود روي لباس هاي سفيدش پوشيده بود. از راهي فرعي که از پشت خانه ها عبور مي کرد به راه افتادند. خانه هايي ساخته شده از سنگ و چوب. با سقف هاي شيرواني که از لاي هر کدام از سفال هاي نارنجي اش علف خود رويي سبز شده بود. تا جايي که چشم کار مي کرد سبزه بود و سبزي. انگار دهکده را بر روي جنگلي بنا کرده باشند. گوشه و کنار پر بود از سنگ هاي گرد و صاف و سفيد که دنيل مواظب بود پايش روي يکي از اين ها نلغزد. دقايقي به سکوت گذشت تا رسيدند.
پدرش در يک شرط بندي کل زندگيش را باخت و ديوانه شد. مادر بيچاره اش هم چاره اي جز اين نداشت که او را در مدرسه ايي شبانه روزي ثبت نام کند. خودش هم در يک موسسه خيريه کار پيدا کرد و شب و روزش را همان جا مي گذراند.
از وقتي در سوربون قبول شد مجبور شد از مادرش جدا بشود و به فرانسه برود. آخرين باري که به ديدن مادرش رفت خيلي پير شده بود. مادر با اشک بهش گفته بود که «دني! تنها نگراني ام خوشبختي توئه» و اين جمله هميشه در ذهنش تکرار ميشد. دنيل پسر باهوشي بود و به زودي در دانشگاه قبول شد و هميشه با معدل A جزء شاگرد اول ها بود. از بچگي به ژيمناستيک علاقه داشت. حتي در دانشگاه هم دست از تمريناتش برنداشت. مثل قيافه اش، هيکل زيبايي داشت و هميشه شيک ترين لباس ها را براي پوشيدن انتخاب مي کرد که اين موضوع گاهي موجب دردسرش مي شد.
هميشه شلوغي و زرق و برق شهر آزارش مي داد. از قضا يک بار که براي ديدن مادربزرگش به دهکده ي کوچکشان رفته بود با اصرار مادربزرگ روبر شد که «دني پيش من بمون. من هيچکس رو ندارم». دنيل ابتدا به خاطر مادربزرگ به دهکده رفت ولي کم کم احساس کرد که چقدر آنجا که نيم ساعت هم بيشتر تا شهر فاصله نداشت را دوست دارد. به آن آب و هوا و آرامش نياز داشت. علاوه بر اين ها مادر بزرگ دنيل که مادر مادرش بود اين قدر مهربان بود که تمام دِه دوستش داشتند و به او عادت کرده بودند. اين را از چهره ي اهالي، وقتي که براي مراسم تدفين آمده بودند به خوبي مي شد فهميد. همه به دنيل تسليت مي گفتند. هيچ گاه صاحب عزا نشده بود! اين اولين بار بود که که مرگ کسي دوست داشتني را از نزديک مي ديد. درون قلبش دردي احساس مي کرد.
خانه ي مادر بزرگ که حالا به تنها وارثش رسيده بود قديمي و بسيار زيبا بود. از دور گلدان هاي پر از گلي که زير پنجره هاي چوبي و روي نرده هاي مقابل خانه با رنگ هاي مختلف تزيين شده بود خود نمايي مي کردند. کنار خانه، مزرعه اي بود کوچک. با طويله اي در کنارش که با حصار هاي چوبي از راه وسط دهکده جدا مي شد.
هر چند جاي خالي مادر بزرگ، دنيل را به شدت آزار مي داد ولي کم کم به نبودنش عادت مي کرد. گاهي ساعت ها بين انبوه درختان قدم مي زد و گاهي تا روي يکي از تپه هاي اطراف مي رفت و سرزمين هاي دوردست را تماشا مي کرد. حالا ديگر تمام وسايلش را به دهکده آورده بود. از اين که از دوستان و هم اتاقي هايش جدا شده بود، خوشحال بود. گاهي از نوع زندگي آن ها، علايقشان کلافه مي شد. بار ها شکست هاي عشقي و بازي هايشان را ديده بود. احساس مي کرد که آن ها به خاطر نيازهايشان به هم ديگر محبت مي کنند. حتي در عاشقانه ترين شرايط اگر محبت يک طرفه مي شد يا نياز يکي برآورده نمي شد، کار تمام بود. و اين جالب بود که همان ها گاهي او را دست و پا چلفتي خطاب مي کردند.
تا اين که يک روز وقتي که ميان درختان قدم مي زد صدايي به گوشش رسيد. جلو تر رفت. بين درختان مردي را ديد که با لباس هاي سفيد مشغول تمرين رزمي است. از نوع حرکاتش لذت مي برد. محکم و سريع. دنيل پنهاني مرد را تماشا مي کرد ولي چيزي نگذشت که مرد متوجه او شد. به طرفش آمد و به او « سلام» کرد. اين کلمه به نظرش عجيب مي آمد. انگار قبلا از مسلمان ها شنيده بود. مرد دستش را جلو آورد. دنيل با تعجب به او دست داد. مرد دستي محکم ولي مهربان داشت. انگار دستش حرف مي زد، يا چيزي را منتقل مي کرد. دوبار دست دنيل را محکم تکان داد و برگشت کيفش که بطري آبي از سرش پيدا بود و حوله را که از شاخه اي آويزان بود برداشت و رفت. چند لحظه نگذشت که دنيل احساس کرد دلش به شدت براي آن مرد تنگ شده. به سرعت دنبال او رفت و گفت:
- ببخشيد آقا
مرد برگشت. چهره ي زيبايي داشت. سمت چپ، زير لبش يک خال بود که به زيبايي اش مي افزود. شبيه فرانسوي ها نبود. دنيل گفت:
- شما اهل اينجا هستيد؟
- بله. روز ترحيم مادربزرگتون؛ يادتون نمي آد؟ مادر بزرگ شما خيلي به من لطف داشتند. راستي يه ظرف شير به من دادن که هنوز پيش منه. فردا صبح براتون ميارم.
بعد لبخندي زد و برگشت. دنيل هم سري تکان داد. بعد از چند لحظه باز همان حس سراغش آمد. احساس مي کرد آن مرد را سال هاست که مي شناسد. او را دوست داشت، ياد مادرش مي افتاد. نمي توانست برود. مي خواست با او حرف بزند. ناچار دوباره بلند گفت:
- ببخشيد، من مي تونم همراهتون بيام؛ ظرف رو بگيرم؟!
- بسيار خب. بفرماييد. مرد طوري دستانش را باز کرده بود و او را به طرف خودش مي طلبيد که دنيل احساس کرد فرشته ايي بال هايش را گشوده و به آغوش او مي رود. تا به حال انساني شبيه به او نديده بود. مرد لباسي بلند که شبيه به يک پالتو بود روي لباس هاي سفيدش پوشيده بود. از راهي فرعي که از پشت خانه ها عبور مي کرد به راه افتادند. خانه هايي ساخته شده از سنگ و چوب. با سقف هاي شيرواني که از لاي هر کدام از سفال هاي نارنجي اش علف خود رويي سبز شده بود. تا جايي که چشم کار مي کرد سبزه بود و سبزي. انگار دهکده را بر روي جنگلي بنا کرده باشند. گوشه و کنار پر بود از سنگ هاي گرد و صاف و سفيد که دنيل مواظب بود پايش روي يکي از اين ها نلغزد. دقايقي به سکوت گذشت تا رسيدند.
به خونه که رسيدن مريم زود لباساشو عوض کرد و رفت توي آشپزخانه.
- خوب! ناهار چي دوس داري؟
- واي مريم! مزاحمتون شدم.
مريم ابروهاشو برد بالا و مثل هميشه با دستانش شروع کرد به حرف زدن:
- آخ! شرمنده انواع غذا هارو بلدما ولي اين غذاهه چي بود؟ آها((مزاحمتون شدم)). اينو بلد نيستم! چه اسم جالبي هم داره، ايتاليايه؟ اشکال نداره عوضش قيمه دُرُس مي کنم، خوبه؟
- آخه الان شوهرت مياد به خدا خوب نيست!
- آو! خوب شد گفتي شوهرت، بايد يه زنگي بهش بزنم زودتر بياد.
تلفن رو برداشت و همين طور که مشغول پيدا کردن شماره از دفترچه تلفن بود مي گفت:
- ببين دخترم اصلا خوب نيست را به را به خدا قسم مي خوري ها؟ حالا تو به من نگاه نکن. ما يه معلمي داشتيم ... الو ...الو سلام هاني! خوبي ؟ خوشي؟ خوش مي گذره؟
- شما؟
- پويا هستم. آقاي صبوري هستن؟
- پس چرا صدات شبيه دختراس! ناقلا؟!
- استاد! پويا فاميليمه. اشتباه گرفتم. خدافظ.
مريم گوشي رو قطع کردو دستشو گذاشت روي سرش و گفت:
خدا به خير کنه خوب شد با گوشيم زنگ نزدم. گرفتار مي شديم!
دوباره دفترچه تلفن را برداشت که زنگ در به صدا درآمد مريم به سرعت به طرف ميترا رفت، طوري که ميترا ترسيد. مريم دستش را دراز کرد و از کنار ميترا سوئيچ را از توي کيفش برداشت و پشت پنجره رفت و پرده را مثل روسري دور سرش پيچيد و سرش را بيرون کرد و گفت: ببخشيد آقا هادي؛ بفرمايين. سوئيچ را از پنجره پرت کرد و دوباره به آشپزخانه برگشت. اين بار با دقت بيشتري شماره مي گرفت.
ميترا که داشت مي خنديد روي دسته ي مبل نشست و گفت:
- تو شماره شوهرتو از روي دفترچه تلفن بايد پيدا کني؟ اونم اشتباه؟
- قبلا که گفتم عزيزم. نمي دونم بيماريه؟ چيه؟ از بچگي شماره تو مخم نمي مونه! البته به دفتر حامدم خيلي زنگ نمي زنم. تو موبايلم که همه شماره ها خودش ... الو سلام حامدي. خوب و خوش وسلامت و شاداب و...
- بگو!
- وا چه خشن!
- بگو!
- آها! ميترا امروز ناهار خونه ي ماس!
- باشه.
- وا! يعني تو نمي خواي بدوني ميترا کيه؟ همون رفيقم که سال اول همش با هم بوديم. يه بار با من اشتباه گرفتيش! کلي خاطره ازش تعريف کردم برات، يادته؟
- آره!
- صد بار بهت گفتم وقتي با من حرف مي زني از جلوي اون کامپيوتر کوفتي بيا کنار. اينجوري نمي شه. يه روز حتما بايد بيام از نزديک با...
- خدافظ!
قطع کرد.
- وا چه ... بي ادب! بايد به منشيش بگم حالشو بگيره!
- مگه با منشيشم رفيقي؟
- آره بابا. يه بار زنگ زدم منشي ور داشت. گفتم: سلام. من خانم آقاي صبوري هستم عزيزم. همچين يه کوچولو هم شيرين عقلم اگه بشه ترحمي به حال من بکني و... حرف زديم و خنديديم و با هم کلي رفيق شديم. دختر خوبيه! از اون روز به بعد گاهي آمار حامدو بهم مي ده!

يک ساعت بعد حامد آمد. مريم زود دويد جلو و سلام کرد و گفت:
- دِ رِ دِ رِ ن! معرفي مي کنم. آقا حامد شوهر عزيزم. ميترا خانوم دوست مهربونم. شما همديگرو يادتون مياد؟
حامد گفت : بله! کاملن.
ميترا گفت: از آخرين باري که ديدمتون خيلي شکسته تر شديد؛ خوشحالم که با مريم ازدواج کردين. راستي تبريک...
مريم پريد تو حرفش که:
- اَه ، ول کنين اين تعارفارو ديگه.
مريم کيف حامد رو از دستش گرفت و ادامه داد:
- بفرماييد تو آقا، خونه خودتونه!
حامد رفت تو اتاقش تا لباس هايش را عوض کند. مريم هم رو به ميترا گفت:
- آخ آخ برنج شل شد. بدو بدو ناهار امروزو نجات بده!
ميترا خنديد و گفت:
- تو برنج نخود سياهم بود ديگه نه؟!
- آره عزيزم. برو برو !
مريم رفت تو اتاق حامد.
- حامد جان! مي شه زود يه چيزو بهت بگم؟
- قديما ميومدي تو يه دري هم مي زدي!
مريم جلوتر رفت و بلوزي که دست حامد بود رو گرفت و پرت کرد رو تخت. سرش رو بالا گرفت و زل زد تو چشماي حامد و گفت: خواهش مي کنم! از صبح تا حالا دارم به اين موضوع فکر مي کنم. هيچ عيبي نداره. ميترا تو آشپزخونست. زياد تنها بمونه زشته، بگم؟
حامد نشست روي زمين و گفت:
- گوش مي دم.
- حامد واقعا نمي دونم، شايد چيزي که مي خوام بهت بگم اين قدر ناراحتت کنه که تا چند روز باهام حرف نزني. شايدم اين قدر خوشحال بشي که بعده ها هميشه ازم تشکر کني! حامد! ماتنهايي حوصله مون سر مي ره يا نه؟
- خب؟
- خب حالا يکي پيدا شده که هر دو تامون مي شناسيمش. تو تهران به اين بزرگي خونه نداره. ما هم يه اتاق اضافه داريم... خب اضافه که البته نداريم! اصلا مياد تو اتاق من. ما هم از تنهايي در ميايم! خوبه؟ نه؟
حامد چند لحظه ساکت شد و گفت:
- آخه...
مريم پريد وسط حرفش که:
- حامد تولو خدا ؟!
- پس بذا فکر کنم!
- حامد وقت نيست. زود بگو ديگه! برم به ميترا بگم؟ آخه ميترا هم معلوم نيست به اين راحتي ها قبول کنه که! حتما بايد مطمئن بشه که هر دومون از ته دل راضييم تا شايد قبول کنه. برم ؟ قربونت برم؟
- آخر بري يا قربونم ب...
- هر دوش؛ باشه؟
- مگه خاله بازيه؟ هر چيزي يه حسابي...
مريم دوباره پريد تو حرفش:
- مي شه براي لحظاتي تو عمرت حسابدار نباشي، مي شه برا هر چيزي يه حساب درست نکني؟ آره خاله بازيه! من از وقتي يادم مياد تو يه بازيم. وقتي که کوچيک تر بودم بازيام کوچيکتر بود حالا هم همون بازي هاس فقط بزرگ ترِش! من هيچ وقت نفهميدم کي بزرگ شدم. اصلا بزرگ شدم؟! حامد جونم تو 2 تا راه داري. يا اجازه مي دي بهش بگم يا مي شينم همن جا اينقد گريه مي کنم تا دلت برام بسوزه!
حامد پنجه هاش رو توي موهاش فرو کرد و سرش رو تکان داد و گفت:
- تو مظلوم ترين زور گويي هستي که تا حالا ديدم! نمي دونم! باشه! يه مدت امتحاني! مشکلات بعديشم با خودت!
مريم از جاش بلند شد و به هوا پريد و با صداي بلند گفت:
- قربون شوهر عزيزم برم! کرتم به مولا!
بعد رفت بيرون و جيغ مي کشيد.
- آهاي ميترا کجايي؟
بعد با خودش گفت : الان که نمي شه. خوب وايميستم بعد ناهار بهش مي گم.
خانه ايي چوبي، کوچک و تمييز. اولين چيزي که نظر دنيل را به خودش جلب کرد کتاب هاي زيادي بودند که توي يک قفسه ي چوبي کنار هم چيده شده بودند. کتابخانه ايي شخصي به اين بزرگي برايش عجيب به نظر مي رسيد. بوي عطر خاصي توي خانه پيچيده بود. مرد به اسم کوچک صدايش کرد و دعوتش کرد که روي يکي از صندلي هاي کنار ميز جلوي پنجره بزرگ بنشيند. دنيل از اين که مرد اسم کوچک او را بلد بود تعجب کرد و در عين حال اين صميميت برايش بسيار دلچسب بود. لحظاتي بعد مرد با 2 سيب سبز بزرگ همراه با کاسه از آشپزخانه بيرون آمد و يکي از سيب ها را روي ميز جلوي دنيل گذاشت و ديگري در دست خودش. دنيل ياد کلاس تمرکزي که سال پيش مي رفت افتاد. اولين تمرين نگاه کردن به يک سيب به مدت طولاني بود. حرکات مرد بي شباهت به يک استاد تمرکز نبود. انگار تمام حرکاتش، حتي قدم هايش را با محاسبه بر مي داشت.
دوست داشت با مرد حرف بزند ولي نمي دانست از کجا! حرف هايش را فراموش کرده بود. مرد رو به روي دنيل روي صندلي نشست و گفت:« مال درخت همين پشت خونه اس» و لبخند زد. دنيل احساس مي کرد بايد چيزي بگويد، ولي نتوانست. مرد چشمان عجيبي داشت. دنيل نمي توانست بيشتر از چند لحظه به او خيره شود. به همين خاطر کاسه را برداشت و گفت:
- خب، بيشتر از اين مزاحم نمي شم. ديگه بايد برم.
- سيبت رو فراموش کردي.
دنيل برگشت و آن را از روي ميز برداشت.
- متشکرم
- به سلامت. سيبت رو با چاقو نبر.
دنيل از پله هاي کوچک جلوي خانه پايين آمد و به راه افتاد. در راه مدام به مرد فکر مي کرد؛ به سيب. دوست داشت هر روز مخفيانه از لاي درختان به او نگاه کند. ولي نمي توانست تا فردا صبر کند. از وقتي از او جدا شده بود حس بدي داشت. مي خواست دوباره او را ببيند. دل به دريا زد و دوباره به سرعت به خانه ي مرد برگشت و در زد. لحظه اي نگذشت که دوباره آن چشمان آرام و زيبا و کمي ترسناک را جلوي خودش مي ديد. گفت:
- مي خوام که با شما صحبت کنم.
مرد دوباره سر جاي خودش دعوتش کرد که بنشيند. دنيل گفت:
- راستش نمي تونم برم. احساس مي کنم چيزي در شما هست که سال هاست به دنبالش بودم. يک نوع آرامش معنوي. خيلي دوست دارم که با شما صحبت کنم! ولي... احمقانه است، چيزي به نظرم نمي رسه؛ به نظرم شما يه کشيش باشيد. خوب من گناه کردم يعني نمي دونم چه گناهي ولي احساس مي کنم که خدا از من ناراضيه. من دوست دارم توبه کنم. مرد گفت:
- چقدر عالي! منم دوست دارم.
همين طور که حرف مي زد سيب در دستانش مي غلتيد. گاهي مثل يک موجود زنده به سيب نگاه مي کرد. دنيل گفت:
- بايد چيکار کنم؟
- فردا صبح، همان جا بين درخت ها. خوبه؟

بعد رفت بيرون و جيغ مي کشيد.
- آهاي ميترا کجايي؟
بعد با خودش گفت : الان که نمي شه. خوب وايميستم بعد ناهار بهش مي گم.

بعد ناهار مريم و ميترا مشغول جمع کردن سفره و شستن ظرف ها و کارهاي آشپزخانه شدند. مريم خاطرات گذشته را مرور مي کرد و به اندازه اي چانه اش گرم شده بود که به کلي فراموش کرد که چيزي به ميترا بگويد، تا شب. به اصرار مريم، ميترا شام را هم پيش آن ها بود. بعد از شام مريم دستان ميترا را گرفت و او را به اتاقش برد روي تخت نشاند.
- ميترا جونم! دو ديقه گوش به حرفام بده. بعد يه پيشنهاد بهت مي دم، اگه خواستي قبول کني که چه بهتر اگه هم نخواستي... اِ...؟ اگه نخواستي هم بايد قبول کني. سعي کن منو عصباني نکني. چون اگه عصباني شم هر چي از دهنم در بياد بهت مي گم!
ميترا که کمي نگران شده بود به لب هاي باريک مريم که تند تند بهم مي خوردند خيره شده بود و به حرف هايش گوش مي داد. مريم ادامه داد:
- خيلي هم اين جوري ريلکس نباش چون منم خيلي راحت مي شم و اون وقت هر چي از دهنم در بياد بهت مي گم. ببين ...سعي مي کنم خلاصه بگم. ما يعني من و حامد 2 سال پيش با هم ازدواج کرديم. يه سال اول خوب بود ولي از سال دوم کم کم زندگي داشت برامون بي مزه مي شد. البته بيشتر براي حامد. بعد همين طوري روز به روز زندگي يکنواخت تر مي شد و حال ما گرفته تر. بعضي وقت ها هم يه کمي با هم... چي مي گن کنتاکت و اينا هم داشتيم. يعني در حد و جر و بحث. البته يه بار کار به کتک کاري هم کشيد که حامد مجبور شد تا يه هفته سر کار نره تا کبودي پا چشاش...
- مريم! آقا حامد راضيه اين چيزا رو مي گي؟
- ها؟ راس مي گي؟ اصلا چي مي گفتم؟ آره ما حالمون گرفته و اينا بود تا همين امروز که حضرت سرکار خانومو ديدم. البته کلي کارم کردما فکر نکني تقصير منه! اِنقد لباساي رنگاوارنگ خريدم و... حالا توضيحش مفصله ولي افاده نکرد. البته منو که مي شناسي در تمام شرايط استوارم! هه هه ولي خوب دلم برا حامدم مي سوزه! خلاصه تا اينکه سر و کله جنابعالي پيدا شد و اميد تازه اي بهم دادي. ببين من از مقدمه چيدن بدم مي آد. بذا از اولش آخرشو بگم، شما يعني تو از اين به بعد با ما زندگي مي کني، خلاص.
ميترا گفت: هيچي نگفت!
مريم گفت: اين قدر با اون چشماي خوشگلت به من زل نزن. سکوت علامت رضايته؟
ميترا گفت:
- عمراً


ميترا از روي تخت بلند شد و با عصبانيت به طرف چوب لباسي رفت. مريم دنبااش راه افتاد و گفت:
- ميترا ؟! چي شد؟! اِ... ؟ حالا اين قدرم که ناراحتي نداشت. خب اصلا قبول نکن.
ميترا بي توجه به حرفاي مريم به طرف در به راه افتاد . مريم بدو بدو رفت جلوي در ايستاد و گفت:
- قهر قرو حالا کجا داري مي ري؟ اصلا من نمي ذارم بري. ميترا لوس نشو ديگه!
- مريم برو کنار!
- اِ ... کجا مي خواي بري!
- پيش بچه ها
- تو که گفتي هنوز...
-يه کاريش مي کنيم.
- خوب وايسا مي رسونيمت. حامد! حامد!
مريم کيف ميترا رو از دستش گرفت و انداخت روي مبل و به سمت اتاق حامد رفت و شروع کرد به در زدن.
- حامد! حامد! بيا يه دقه بريم ميترا رو برسونيم بيا.
حامد بعد از لحظاتي معطلي در را باز کرد. مريم گفت:
- کجايـــي؟! مي گم سوئيچتو بده. بده ديگه. بدو
حامد که مريم اجازه صحبت کردن رو بهش نمي داد، دستانش را تا جلوي شکمش بالا آورد و با صداي بلند گفت:
- ما ماشين نداريم!
- ها؟! پس اون... آها کوبيدمش به ديوار؟! خب ... پس زنگ بزن تاکسي تلفني ... زنگ بزن يالّا...
- خو خودت بزن
- آره! اونم مي شه. ببخشيد شما برو به کارت برس.
مريم به سرعت به سمت تلفن آمد ولي تلفن سيار رو پيدا نکرد. همين طوري شروع کرد به گشتن و با خودش حرف مي زد. آخرش روي مبل کنار ميترا پيداش کرد.
- ميترا جون دستت کج نبود که؟!
ميترا يه نگاه معنا داري به مريم کرد. مريم خنديد و شماره گرفت. دقايقي بعد زنگ در به صدا در آمد. ميترا بلند شد و مريم به دنبالش . ميترا گفت:
- نمي خواد بياي خودم مي رم.
- حداقل تا دم در که اجازه دارم بيام.
با آسانسور پايين رفتند. ميترا در را باز کرد. جيغ کشيد و پريد عقب. مريم جلو رفت. سوفور شهرداري بود که عيدي شو مي خواست. مريم گفت:
- وا کو تا عيد؟! دختر مردمو زهر ترک کردي!


دقایقی بعد ماشین آمد و میترا رفت. مريم برگشت بالا. حامد به چهارچوب در اتاقش تکیه داده بود. با چشمي که زير موها پنهان نبود زل زده بود به مريم و لبخند مي زد. مريم با شتاب به سمت اولين مبل رفت و کوسني را از رويش برداشت. حامد با عجله در اتاقش را بست و کوسن به در خورد و افتاد روي زمين. مريم به طرف تير به هدف نخورده اش رفت. مانند بچه هايي که مادرشان بهشان گفته دوستت ندارم لب و لوچه اش را آويزان کرد و با بغض و تو دماغي مي گفت: مگه من چي گفتم! دختره مثه اسفند رو آتيش شد. انگار فحش از اونا بهش دادم. خب گناه من چيه. خواستم... من حساب تو يکي رم مي رسم. اين همه صدات مي کنم نمي شنوي. حالا موقع فال گوش وايسادن مي شه حسابي... باز کن درو.

يک ساعتي گذشت. مريم روي تختش نشسته بود همچنان به ميترا فکر مي کرد و نقشه مي ريخت. صداي کف کرده ي حامد همراه با صداي آب از دستشويي آمد.
- مريم...!
- جونم
- مي کشمت
- اِ وا ببخشيد اون خمير ريش بود گذاشتم اون جا؟! بيا بيا عزيزم خمير دندونت اينجاس.
بعد پريد و در اتاقش رو قفل کرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 115
  • بازدید ماه : 258
  • بازدید سال : 1,088
  • بازدید کلی : 16,197
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید