loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 76 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
نام نویسنده: نیلا
فصل: 10-13
تعداد فصل: 50
خلاصه ی رمان:
گاهي دنيا با ادماش ..روزگاري رو برات رقم مي زنن كه هيچ وقت در تصوراتت نمي گنجيده ....هيچ وقت باورت نمي شد كه انقدر راحت مي توني تسليم خواسته هايي بشي كه هميشه برات پوچ و بي معني بوده ....بعد از مدتها تن دادن به خواسته ها و اتفاقاي پيرامونت .... اين جمله تو ذهنت نقش مي بنده ..
"هميشه نبايد عشق آغاز زندگي باشه......."

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

-اين عوضي اينجا چيكار مي كنه؟الهه در حالي كه برام چشم و ابرو مي نداخت بالا :.از من مي پرسي ...با ناراحتي به الهه نگاه كردم ...الهه با خنده:مرگ من بيا ارومتر راه بريم .....مي خوام ببينم اينبار مي خوادچيكار كنه...بازوي الهه رو كشيدم تا سرعت قدماشو تندتر كنه ...الهه-.هوي وحشي ارومتر ...چرا سگ بازي در مياري ...بابا مردم كه گناه نكردن ..دلشون پيش دختر حاج عباس گير كرده .....- حالا اين الاغو بايد كجاي دلم جا بدم....الهه-.اون جاي دلت كه پر از يونجه است... اونجا جاش خوبه ....خنده ام گرفته بود ..-گمشو بي شعور ...مگه دل من كاهدنه ....الهه-.لابد هست كه هر الاغي پا مي زاره به دلكده ات ...فقط هدي جون.. چطور لگد پريانشونو ....تو اون دل تحمل مي كني....باهم اروم زديم زير خنده ....الهه-.اوه اوه..داره صاحبت مياد ...با خنده :خفه مي شي يا خفه ات كنم ....الهه-.تونستي اول اين الاغ تازه به دوران رسيده رو خفه كن ...من يكي پيشكش ....چه شلواريم پوشيده جان عمه اش .....منو ياد كماندوهاي جنگ جهاني دوم مي ندازه ....خدايش خيلي برات كلاس گذاشته ....بين اين همه الوات ....قدرشو بدون ....جاي اقات خالي ....سر كوچه پيچيديم...كه مزاحم هميشگي سرعتشو زياد كرد و توي يه حركت يه كاغذ مچاله شده رو انداخت تو بغلم ....الهه-.واي مرگ من اين اوضاش ديگه خيلي خراب شده ....كار به نامه هاي عاشقانه هم كشيده ....از ما حسابي فاصله گرفته بود و عقب عقب راه مي رفت ...الهه-.بازش كن.. بازش كن ....ببينم چي توش نوشته ...كاغذ مچاله شده رو باز كردم ...«حدا خانوم ..دوست دارم من ..».و بعدم يه شماره..كه فكر كنم شماره خونه اش بود...الهه با صدا زد زير خنده :.واي واي هر دم از اين باغ خري مي رسد ..خوب شد رو ح جيمش يه نقطه نذاشت ..و گرنه خداتم مي كرد ...چه ابراز علاقه اي با اين جمله بنديش كرد.... كل كتاب ادبياتو در هم كوبيد ...دوست دارم من ...ميمرد بگه دوست دارم ..منش ديگه براي چي بود ....الهه كه از خنده نفسش بالا نمي يومد...الهه- اخه يكي نيست بهش بگه اسكول حسابي ..عقلت كجاست كه امدي عاشق يه اسكول حسابي تر از خودت شدي ....كه نمي دونه عاشقي يعني چي؟به الهه نگاهي كردمو و گفتم:يه اسكولي به تو يكي نشون بدم كه يادت بره چندتا اسكول تو اين محل داريم ...با عصبانيت برگه رو پاره كردم و ريختمش وسط جوي اب كوچه...دست الهه رو كشيدم -بيا از اين يكي كوچه بريم ....الهه- حالا چي ميشه؟-چي؟... امار اسكولاي محل ؟الهه- نه بالام جان.... كوچه عوض شد ..بحث اونم تموم شد .......مسعودو مي گم ....-خانوم جون گفت كه اقا جون جواب مي ده ..الهه- جواب اونا چيه ....؟-اقا جون كه بله است الهه- و مسعود؟-اون براي حال گيري منم كه شده با اين ازدواج موافقه ....الهه-.فكر نمي كنم هدي...انقدرام نفهم نيست كه زندگيشو به گند بكشه..هان؟سر جام وايستادم و با عصبانيت به الهه نگاه كردم الهه چند قدم ازم فاصله گرفت... وقتي ديد كنارش نيستم به عقب برگشت و نگام كرد .....الهه- چت شد...؟چرا وايستادي ؟- حالا ازدواج با من به گند كشيدن زندگيشه؟الهه- نه خره..... چرا حاليت نيستخودت مي گي بهت گفته تو اوني نيستي كه مي خواسته.... پس براي چي بايد بياد خودشو عذاب بده و با تو ازدواج كنه....-اره اينم حرفيه الهه- ولي هدي -هومالهه- اونا خيلي پولدارن مگه نه؟-اره چطور؟الهه- چطور نداره كه ديوانه جان.....با اون چيزايي كه تو درباره مسعود گفتي .. خيلي راحت مي تونه رو سرت هوو بيارهو با گفتن اين حرف بلند زير خنده-الههالهه- جونم-خيلي بي شعوري و با سرعت ازش فاصله گرفتم و راهمو كج كردم ....الهه- هدي چقدر بي جنبه اي.... گفتم يكم بخنديدم حال و هوات عوض شه ... بهش محل ندادم و خودمو رسوندم به ايستگاه اتوبوس الهه- كجا مي ري؟ مگه نمياي مدرسه؟هدي...با توام .....داري كجا مي ري؟ ..اگه اقات بفهمه اتيش به پا مي كنه ....از خر شيطون بيا پايين الهه-.بابا من نفهم يه زري زدم ..يه غلطي كردمو و يه چرتي گفتم ..تو چرا جدي مي گيري الهه دستمو مي كشيد ولي جواشو نمي دادم..از الهه ناراحت نبودم..راستش حرف الهه منو ترسونده بود..بله اون مي تونست با من هر كاري كنه .....اقاجونم كه مشكلي با حاج نادر نداشت ....پس مي تونست راحت منو دو دستي تقديم پسر مغرور حاج نادر كنه .......اولين اتوبوسي كه امد خودمو پرت كردم توش و بي توجه به دادو بيداد الهه روي يكي از صندليا نشستم ....نمي دونستم مقصد اتوبوس كجاست ...اعتراضمو مي خواستم به هر نحوي كه شده به گوش اقا جونم برسونم ....شايد اولين گام..... بهم زدن قانون رفت و امدم به مدرسه بود....انقدر هول هولكي اين تصميمو گرفته بودم كه يادم رفت بليط بگيرم .....تو ايستگاه بعدي چند نفري سوار شدن ......كم كم اتوبوس شلوغ مي شد ....شاگرد راننده بلند شدو مشغول جمع كردن بليطا شد....حالا بليط از كجا بيارم .......دوتا صندلي مونده بود كه به من برسه ..با نا اميدي ته كيفمو گشتم اما چيزي توش نبود ..شاگرد راننده بهم رسيد و دست دراز كرد....سرمو اوردم بالا...... ديدم كه منتظره ....- چقدر ميشه اقاخواهر بار اوله سوار ميشي.... اينجا بليطيه-من بليط ندارم....بايد بليط داشته باشيداز كنارم رد شد و مشغول جمع كردن بقيه بليطا شد...كيف پولمو در اوردم و به خرد پولا ته كيفم نگاه كردم شاگرد راننده دوباره امد بالاي سرم ... چقدر نفهم بود بهش مي گفتم بليط ندارم ...اما باز ازم بليط مي خواست.ابجي نداري پياده شو ....اتوبوس به ايستگاره بعدي رسيد ....خواستم بلند شم...بفرمايد اقا اينم بليطشون....با شنيدن صدايي كه از پشت سر م امد ... برگشتم به عقب....وقتي ديدمش چشمام چهارتا شد ....شاگرد بليطو گرفت و رفت جلوي اتوبوس ...با حرفاي اونروز چيزي براي گفتن نداشتم اروم و سر به زير سر جام نشستم...- خوب احمق پياده مي شدي تو كه جايي مدنظرت نبود .... پس چرا خودتو مديون اين مي كني ..همه مي گن يه تختت كمه ولي باور نمي كني كه .....خدا كنه ايستگاره بعدي پياده بشه به ايستگاره بعدي كه رسيديم دعام مستجاب نشد و اون همچنان سر جاش ايستاده بود .با خودم گفتم .پس من ايستگاه بعدي پياده مي شم ...تو ايستگاره بعدي سريع امدم پايين..خيلي از محلمون دور شده بودم .......دقيقا نمي دونستم كجامهميشه با خانوم جون يه جاي ديگه مي رفتم و با اين محله نااشنا بودم ......ساعت 9 بود و من حيرون و سرگردون تو خيابونا پرسه مي زدم.......از كردم پشيمون شدم ..مي خواستم برگردم ..فقط نمي دونستم بايد از كجا سوار اتوبوساي واحد بشم .......چادرمو كمي بالا كشيدم ..و راه افتادم اخه دختر اين چه طرز اعتراض كردنه..... كه جز عذاب دادن به خودت چيز ديگه اي برات نداره..به همون جايي كه پياده شده بودم برگشتم ولي اتوبوساي واحد همگي به طرف ديگه اي مي رفتن و هيچ كدوم به سمتي كه من ازش امده بودم نمي رفتن ....اينم از عواقب فقط رفتن مدرسه و برگشتن بود ...حالا با 18 سال سن هنور راه برگشتمو بلد نبودم.......از دست خودمو كارام حرص گرفت ....مقصدتون كجاست؟....سريع برگشتم عقب ...اين كه اين جاست ..جوابشو ندادم و چند قدمي ازش دور شدم .....خانوم قرباني اگه قصد داريد برگرديد بايد بريد اونور خيابون.... كمي پايين تر ....اينجا تا شبم وايستيد ماشين به محلوتو نمي ره .....
حركت كردم كه برم اونور خيابون ....احساس كردم كسي از پشت سر داره بهم نزديك ميشه ...خيلي ترسيده بودم ..همش فكر مي كردم هر لحظه قراره يه اتفاق ناگوار بيفته ...توي يه حركت برگشتم به طرف كسي كه از پشتم مي يومد...خودش بود- چيه ؟چرا دنبالم مي كنيد؟ ..منظورتون از اينكارا چيه ؟من- خواهش مي كنم من ابرو دارم ....ممنون كه راهنمايي كرديد ....ديگه نيازي به كمك شما نيست ..... ..... ..... راهمو گرفتم به طرف خيابون..... كه برم رد شم .....خانوم قرباني يه لحظه ....با چشم بهش خيره شدم..دستشو به طرفم دراز كرد .....ترسيدم و كمي پريدم عقب..ببخشيد نمي خواستم بترسونمتون .....ديدم بليط نداريد گفتم بهتون يه بليط بدم .....دستش همچنان به طرفم دراز بود ....بليط نداشتم ..مجبور شدم ....براي همين سريع بليطو از دستش قاپيدم .....تو يه لحظه فقط يه لبخند كوچيك رو لباش ديدم و ديگه نديدم كه چيكار كرد..خودمو به طرف ايستگاه رسوندم ....منتظر وايستادم .....اونور خيابونو نگاه كردم وايستاده بودو منو برو بر نگاه مي كرد ....-چه غلطي كردم ازش بليط گرفتم ...به جز من دوتا خانوم با بچه اشون و يه پيرمرد وايستاده بودن ....دستمو مشت كرده بودم و منتظر ..يهو يه ماشين مدل بالا از جلومون رد شد ...كمي جلوتر ايستاد و شروع كرد به دنده عقب گرفتن ....كمي عقب رفتم و سعي كردم خودمو به اون دوتا خانوم نزديكتر كنم ....ماشين جلوي پام وايستاد.....اين چرا اينجا وايستاد......ازش فاصله گرفتم ....دوتا بوق زد ..شايد با كسي كار داره ....هنوز اتوبوس نيومده بود.....باز بوق زد ..خيلي تابلو بود..... همه متوجه شدن كه ماشين با من كار داره ...رنگم شده بودم ميت به اونور خيابون نگاه كردم..... اونم هنوز اونجا وايستاده بود..اقاجونم يه چيزي مي گه بي خود نيست كه ميگه.........اخه دختر اين چه كاريه ....عين ادم مي رفتي سر درسو مشقت...... بياو حالا درستش كناون از اون ور..... اينم از اين ور اتوبوس واحد امدهمه حركت كردن به طرف اتوبوس ....منم سرعت قدمامو زياد كردم هدي تو جام ميخكوب شدم با ترس و لرز برگشتم به طرف صدا....مسعود بود همه سوار شدن ...منم جلوي در اتوبوس......راننده چندبار صدام كرد ولي من از ترس صدام در نمي يومدو چيزي رو نمي شنيدم فقط به مسعود نگاه مي كردم ....در اتوبوس بسته شد و حركت كرد...مسعود به طرف امد...سريع خودمو جمع و جور كردممسعود- مگه تو مدرسه نداري؟ ..چرا اينجايي ؟سرمو انداختم پايينمسعود- با توام -ببخشيد شما كي هستيد كه من بايد بهش جواب پس بدم مسعود سرشو حركت داد:بدوبيا سوار شو...و راه افتاد....سرجام وايستادم ....اگه اقاجون بفهمه كه من با اين يارتان قلي ام مي كشتم ...برگشتم و به خيابون نگاه كردم .....تا اتوبوس بعدي بايد 10 دقيقه ديگه صبر مي كردم ...به ماشينش رسيد ....مسعود- چرا وايستادي؟... بيا ديگه-با اتوبوس واحد بر مي گردم ...با عصبانيت به طرفم امد ...كمي به طرفم خم شد...عين زبون ادميزاد دارم باهات حرف مي زنم....... بيا سوار شو.... اينجا خوب نيست وايستي ...-من با شما هيچ جا نمي يام چادرمو كشيد به طرف خودشمسعود- يالا راه بيفت..-تو به چه حقي با من اينطوري حرف مي زني ...مسعود- اگه دوست داري بازوتو بكشم كه راه بيفتي ....به چشماش نگاه كردم ...اگر نمي رفتم شايد اينكارو مي كرد....بالاجبار راه افتادم در جلو رو برام باز كرد ...ولي خودم زودتر در عقبو باز كردم و مثل گربه پريدم تو ....درو باز كرد ...دست چپشو گذاشت رو سقف و با دست ديگه اش درو نگه داشت....مسعود- الان چيزي بهت نمي گم ....چون هنوز زنم نيستي ....ولي بعد از اينكه زنم شدي..... نبينم از اين مسخره بازيا در بياري.....خشممو تو مشتم خالي كردم و به دستام فشار اوردم ناخوداگاه برگشتم و به اونور خيابون نگاه كردم .....داشت ما رو مي ديد....زودي صورتمو گرفتم پايينولي دير شده بود مسعود اونو ديده بود ........سرشو برد بالا و بهش خيره شد....با عصبانيت سرشو اورد پايينمسعود- پس براي همين... امروز از مدرسه جيم شدي ؟.....بنازم به حاج عباس با اين دختر بزرگ كردنش ...-من من..نه بخدا مسعود- خفه شو ..براي من جا نماز اب نكش ....بگو خانوم دنبال هرزگي خودشونن...البته با اون زبون درازت بايد چنين فكري رو هم مي كردم ...درو محكم بهم كوبيد و به راه افتاد كه بره اونور خيابون....اون زودتر فهميد و با اولين تاكسي كه براش دست تكون داد .....سوار و شد و قبل از اينكه مسعود بهش برسه رفت.از ماشين پياده شدم.... اگه اين حرفا به گوش اقا جونم مي رسيد .....خونموم مي شد محشر كبري.- .اقاي محبي به خدا ....تمام صورتش قرمز شده بود ....به طرفم امد ...... بازومو كشيد ...درو باز كرد و منو پرت كرد تو ماشين ...مسعود- عاشق سينه چاكت ....چقدر با جنمه..... فرارو بر قرار ترجيح دادن..- باور كن اونطور..كه فكر مي كنـــــــبا پشت دست چنان زد تو دهنم كه احساس كردم دندونام خرد شد....مسعود- امروز پدرت بعد از رفتن من ....با پدرم تماس گرفته و قرار مدارشونو گذاشتن.... حالا برم بگم نمي خوام..... دخترنتون هرزه است....-...تو حق نداري به من تهمت بزني ....و هرچي از دهنت در مياد بهم بگي ...مسعود- پس بايد چيكار كنم؟.... از ديروز كه يكسره دارم تو رو مي بينم ... همش در حال بالا اوردنم...... فقط به خاطر احترام گذاشتن به بزرگترا..... بايد زندگيمو خراب كنم ...مسعود- حالا خوب گوش كن ببين چي بهت مي گم ..دستشو به طرفم گرفت و با تهديد .حركتش داد....نامردم.... بذارم حتي توي حياط خونه ام راحت راه بري ....زندگيمو خراب كردي...... زندگيتو خراب مي كنم ......كاري مي كنم روزي هزار بار ارزوي مرگ كني ....اشكم در امد...پشت فرمون نشست ........گريه ام شدت گرفت با عصبانيت برگشت طرفم..انقدر زر زر نكن .....سرمو بردي .....سعي كردم ارومتر گريه كنم كه دوباره سرم داد نزنه ....ماشينو روشن كرد...مي خواست دور بزنه ...- توروخد به اقاجونم چيزي نگيد..من با اون كاري نداشتم ....از وقتي سوار اتوبس شدم.... بود ...بخدا باهاش حرفي هم نزدم...حتي نمي دونم براي چي اونور خيابون وايستاده بود...به قران ...به خداي محمد قسم من باهاش كاري نداشتم...مسعود- تو خونتونم بهت گفتم ...نمي ذارم اب خوش از گلوت بره پايين ..... حالا هم قبل از اينكه چيزي به اقا جونت بگم.... يا خودم سر از همه چيز در بيارم.... بگو... اين يارو كي بود؟ چي بين تو و اونه ...؟-بخدا هيچي ....ماشينو با عصبانيت پارك كرد يه گوشه ... به طرفم برگشت...مسعود- اگه فكر كردي من اعصاب مصاب درست و حسابي دارم و خيلي ارومم.... كور خوندي ...منم صبرو تحملم اندازه داره ...يه بار ازت پرسيدم ....توقع دارم درست جوابمو بدي .......-من فقط مي دونم پسر حاج فتاحه..... همين .......ديگه هيچي نمي دونم ..سوار واحد شدميادم رفت بليط بگيرم ..شاگر راننده بليط مي خواست نداشتم ...خواست بندازتم بيرون ...كه اون از طرف خودش به من يه بليط داد ...همه ي ماجرا همين بود مسعود- ديگه -ديگه چيز ديگه اي وجود نداره مسعود- ببين من نه عاشق چشم و ابروتم نه ازت خوشم مياد ....از اين موضوعو هم چيزي به كسي نمي گمولي اگه يه بار ديگه...يه بار ديگه ببينم جايي هستي كه اين يارو هم هست .. ....كاري مي كنم كه خودت با دستاي خودت گورتو بكني ...با اين حرفش نزديك بود از كوره در برم اما خودمو نگه داشتم مي ترسيدم..... مي ترسيدم كه به اقاجونم بگه ...منو تا نزديكاي محله امون رسوند و قبل از اينكه كسي منو ببينه پياده شدم و به طرف مدرسه راه افتادمبه خاطر اتفاقي كه افتاده بود مجبو بودم خفه خون بگيرم .....چون كوچكترين اعتراضي باعث مي شد اون درباره منو پسر حاج فتاح حرف بزنه ...و همه فكراي اشتباهي كه درباره ام مي كنه ...براش به يقين تبديل بشه دوست نداشتم تو محل بي ابرو بشم ...پس سكوت و تن دادن به اين ازدواج تنها كاري بود كه از من بر مي يومد..خوشبختانه ساعت اول دبير نداشتيم و كسي متوجه غيبت من نشده بود....انقدر ناراحت و دپرس بودم كه به سوالياي الهه هم جواب سر بالا مي دادم .......اينكه با كسي ازدواج كنم كه كوچكترين علاقه اي به من نداره و با هر چيز كوچيكي زود از كوره در مير ديونم مي كرد.....****من قبول كرده بودم كه بد بخت بشم ....قبول كرده بودم كه به خاطر ابروم ...ديگه صدام در نياد و با ساز همه برقصم .....براي خريد هم نرفتم...هر چي خانوم جون التماس مي كرد لا اقل براي خريد جهازت بيا..زير بار نرفتم كه نرفتم .........تنها براي ازمايش بود كه همراه خانوم جون و مسعود ،خانوم محبي رفتيم ....كه انقدر خانوم محبي چشم و ابرو برام امدم و مادرشوهر بازي در اورد ....كه با خودم عهد كردم ..تا روز عروسي از خونه در نيام .....روزها از پي هم مي گذشتن و همه چيز داشت اماده مي شد براي ازدواج منو مسعود .....حالا كه فكر مي كردم تمام تقصيرا رو گردن اون موجود نحس مي نداختم ....اگه اونروز ...اون اونجا نبود.... من زبونم دراز بود و مي تونستم مانع از اين ازدواج بشم..چه كنم كه مخالفتم با اين ازدواج چيزي جز بد نامي برام نداشت ....چيزايي كه برام مي خريدن ...برام بي ارزش بودن ...به هيچ كدومشون نگاه نمي كردم ..علاقه اي به هيچ كدومشون نداشتم .....اون بهم گفته بود كه نمي ذاره درس بخونم ..پس تلاش براي قبولي براي اخرين ترم چيزي نبود كه من دنبالش باشم و با بدترين نمرات..... اخرين ترم رو هم گذروندم ....
.خيلي وقت بود از خونه خارج نشده بودم .....دلم هواي بيرونو كرده بود ...دلم مي خواست رفت و امد ادما رو ببينم..اقا جونم فكر مي كرد من سر به راه شدم و ديگه مخالفت نمي كنم ..... براي همينم چيزي بهم نمي گفت.و باهام كاري نداشت ...دو روز ديگه به مراسم عروسي مونده بود.....حالا... حال لاله رو درك مي كردم .....اون روزي كه عروس شده بودو من براش شادي مي كردمو مي خنديدم ........نمي دونستم كه از درون داره گريه مي كنه و فرياد مي زنه ...همه براش دست مي زدنو رو سرش نقل مي پاشيدن ...ولي كسي نمي دونست داره رو سرش زهر عسل مي پاشه...... از اون روزا 5 سال مي گذره ..و حالا نوبت من بود .....خانوم محبي از مادرم خواسته بود براي خريد حلقه منو هم با خودشون ببرن ..حلقه كه چه عرض كنم..منظورشون نشون بود ....بعد از اين همه مدت مي خواستن برام نشون بخرن ....البته حقم داشتن ....انقدر خودمو ازشون قايم كرده بودم ...كه ميلي به ديدنم نداشتن....ولي من نمي خواستم ..دل خوشي برام نمونده بود كه حالا با خريد حلقه كاملش كنم..****-نه من نميام...... حالا كه همه چي رو خريديد.... از اين به بعدشم خودتون بگيريد..خانوم جون- نمي شه دختر مادرش گفته بياي-من نميام خانوم جون- پاشو هدي... دوباره شر به پا نكنبا عصبانيت فرياد زدم:من؟ ..من كي شر به پا كردم ..شما كه هركاري خواستيد كرديد..چيزي هم برا ي من مونده كه بخوام باهاش شر به پا كنم..با نارحتي گوشه اتاقم نشستمخانوم جون- پاشو مي گم الهه هم بياد خوبهجوابي ندادمخانوم جون- تا مي رم صداش كنم.... اماده شو بيا....هدي تا يه ساعت ديگه ميانا ..دلم مي خواست گريه كنم ..داد بزنم..به همه آدم و عالم بگم ..من نمي خوام...من نمي خوام ازدواج كنم.......همه چيز براي يه ازدواج مسخره اماده بود..چرا مسعود ولم نمي كرد ..اون كه از من بدش مياد...چرا مي خواد زندگيمو خراب كنه ....؟بعد از 20 دقيقه اي صداي در اتاقم امد.... الهه با روي باز و خنده وارد اتاقم شد..ولي وقتي حال گرفته منو ديد.... اونم پكر شد..الهه- چرا نشستي هدي جون .....پاشو ديگه... الان ميان ..پاشو... مي دونم راضي نيستي ....ولي بذار حداقل يه خاطره خوش برات بمونه ....- چرا نمي فهمي اينا همش نقشه است.... اون از من خوشش نمياد ...داره بلاجبار باهام ازدواج مي كنه.... مي فهمي به زور..حالا بيام بگم چي؟ ..كدوم انگشتر بهم مياد..؟الهه- عزيزم مي دونم چي مي گي .....دو روز ديگه مراسمته ...بزار همه چيز خوب پيش بره ......شايد اونطور ادمي نباشه ...-نه من نميام...يه دفعه صداي اقام بلند شدچي مي گه اين دختر.... غلط كرده كه نمياد...... مگه ابروي من كشكه كه اين داره باهاش بازي مي كنه خانوم جون- اقا اروم باشيد الان اماده ميشه ...الهه- پاشو هدي جون.... باز اقات جوش اورده ..ممكنه بلا ملايي سرت بياره ها...... تو كه نمي خواي جلوي اونا ..- بسه ديگه جلوي كيا ...؟.اونا برام مهم نيستن ....مهم زندگيمه كه داره از بين مي ره ....به هق هق افتادم.....الهه مي خوام بميرم ...الهه اروم سرمو گذاشت تو بغلش ..الهه- تورخدا گريه نكن ..من دلداري دادن بلد نيستم ...انقدر بد بين نباش.هدي ..... شايد زندگي روي خوششو بهت نشون داد...خانوم جون- هدي تو كه هنوز لباس نپوشيدي .....پاشو تا اون روي اقات بالا نيومده ...اونام الان ميان ...الهه قربونت برم... بدو كمكش كن لباساشو بپوشه ......الهه- چشم.. خانوم جون از اتاق رفت بيرونالهه- چشات باد كرده ...بس كه گريه كردي ..اين كارارو با خودت نكن هدي...- ..همش تقصيره اونهالهه- تقصير كي؟ ..مسعود..؟نمي تونستم اسمشو به زبون بيارم اسمشم نحسي مي يورد ........با كمك الهه مانتو و روسريمو سرم كردم چادرو رو سرم انداخت....الهه- بخند ديگه گريه نكن....-نمي تونم خودمو بزنم به خوشحالي.... نمي تونم الهه.اقا جون- چي شد خانوم اين دختر داره چه غلطي مي كنه....لاله رو شوهر دادم انقدر زجر نكشيدم ....كه سر اين يكي دارم مي كشم...با چشاي گريون شروع كردم به پوشيدن كفشام ...الهه هم كمك مي كرداقا جون زير ايون در حال كشيدن قليون بود....دوست نداشتم بهش نگاه كنم.....تا نزديك حوض امدم ...الهه- ببين با خودت چيكار كردي ...چرا انقدر گريه كردي ... يكمي به صورتت اب بزن ...الان بيان اينطوري ببيننت بده ها -نه همين طوري خوبه ... نمي دونم اقا جون از كجا عصبي بود......اقا جون- حرف حساب اين دختر چيه ؟...چرا انقدر بازي در مياره ....؟با عصبانيت به طرف من امد...اقا جون- چته ؟....بده داري شوهر مي كني؟ خانوم خودت مي شي ...چنان عزا گرفته كه انگار باباش مرده..تو دلم گفتم فكر نكنم تو عذاي شما انقدر ناراحت بشم .....ولي زود زبونم گاز گرفتم ...و تو دلم شروع كردم به استغفرالله گفتن اقا جون- همه ارزو ميكنن كه جاي تو بودن ....يهو از دهنم پريد ...:من همه نيستم.... از اين ارزوهام هم ندارم...اقا جون- بله؟....چي گفتي؟سريع دستمو گذاشتم رو دهنم ..اقا جون- خيلي گستاخ شدي كه چشم تو چشم من حرف مي زني .. با چشماي به خون نشستش بهم نگاه كرد و يه كشيده خوابوند تو گوشم تو اين مدت.... اين چندين بار بود كه ضرب شست اقاجونو تناول مي كردمچنان زد كه به عقب پرت شدم تو همين حين زنگ خونه به صدا در امد....اونروز حرفا و كاراي اقاجون برام چيز غريبي بود....اونا يك عمر به پدر و مادرشوم چشم مي گفتن ..و براي همين انتظار اين رفتارارو از جانب بچه اش... اونم دخترش نداشت..الهه به سرعت رفت كه در باز كنه...جرات خيره شدن به چشماي اقاي جونو نداشتم ....ولي شايد دلش به رحم مي يومد و مي زد زير همه چي .....من فقط يه معجزه مي خواستم ...گونه ام مي سوخت مي دونستم جاي انگشتاش رو صورتم مونده .....اصراراشو نمي فهميدم ..ولي طاقتم تموم شده بود....خانوم جون بازومو گرفته بود كه منو از اقا جون دور كنه ....كه كمتر دهنمو باز كنم ....بازومو از دست خانوم جون كشيدم بيرون .دستم رو گونه ام بودجلوش وايستادم ....سرم پايين بود ..بايد حرفمو مي زدم.... جز خودم هيچ كس ديگه نمي تونست كمكم كنه ...-اقا جون من....من...من نمي خوام ازدواج كنمكه يكي محكمتر از كشيده قبليش خوابوند اينور صورتم ....مزه خونو تو دهنم حس كردم ...سعي كردم نيفتم و محكمتر از دفعه قبل...-من دوسش ندارم...نمي شناسمش ...ازش خوشم نمياد ...نمي خوام باهاش ازدواج كنميكي ديگه محكمتر خوابوند تو گوشم ...ديگه كم اوردم افتادم رو زمين سرمو اوردم بالا و به چشاي به خون نشسته اقا جون دوباره خيره شدم..مشغول در اوردن كمربندش شد و با يه حركت از كمرش كشيد بيرون ... برد بالاي سرم... چشمامو بستم كه پهلوم به شدت به درد و سوزش افتاد...دندونامو بهم فشار دادم....كمربندو دوباره ديدم كه رفت بالا ..سريع چشمامو بستم مسعود- حاج اقا اين چه كاريه ...اقا جون- ولم كن دختره هرزه فكر كرده كيه ...جلوم وايميسته مي گه......اقا جون دندوناشو بهم فشار داد و يه استغفرالله گفت....زير پاهاي اقاجون و مسعود افتاده بودم اقا جون- اين بايد ادب شه ....هر چي كوتاه امدم بسه ... مسعود- حاج اقا شما الان عصباني هستيد.... شگون نداره اين روز اين كارارو بكنيد ...كشون كشون خودمو از شون دور كردم و بلند شدم و دويدم به سمت اتاقم ....چادرم همون جا تو حياط ولوي زمين شده بود ..خزيدم بين تخت و كمدم ..از بچگي هميشه هر وقت كم مي يوردم و گريه مي كردم مي يومد اينجا ....در باز شد ......صداي داد و بيداد اقا جون كل خونه رو برداشته بود....اخلاقشو خوب مي دونستم ....وقتي مي ديد كسي بهش التماس و خواهش مي كنه بد تر تن صداش مي برد بالا و دور بر مي داشت .الهه- بميرم خيلي درد مي كنه ....با پشت دستش.... گونه امو نوازش كرد ..الهه با گريه..:گريه نكن ....چرا انقدر لج مي كني... مثل بچه ادم بگو چشم ....از كتك خوردن خوشت مياد ..ببين اگه مسعود نبود الان لش شده بودي گوشه حياط ....- همه چي رو ديد؟سرشو به نشونه اره تكون داد-مامانش اينا چي؟الهه- وقتي درو باز كردم فقط خودش بود كسي باهاش نبود......بينيمو كشيدم بالا- الان كجاست؟الهه- داره اقات اروم مي كنه ...-فهميد قضيه سر چي بود.......؟الهه- نمي دونم فكر نكنم...دستشو گذاشت زير چونم و صورتمو كمي تكون داد.....الهه- صورتت چي شده..خوبه پس فردا عروسيته خانوم جون- الهه ..الههالهه- برم ببينم خانوم جونت چي ميگه ...با بلند شدنش سرمو گذاشتم رو زانوهام و دستامو قلاب كردم دورشون ...صداي باز شدن در اتاق :-الهه برو بگو حوصله ندارم..... نمي خوام بيام ....مسعود-تو چه مرگته؟يه دفعه سرمو از روي زانوهام برداشتم....و به مسعود كه رو به روم وايستاده بود نگاه كردم با ناباوري به در اتاق خيره شدم ....چطوري امده بود توي اتاقم؟ ..اونم جلوي چشم اقا جون خجالت كشيدم ....چادر سرم نبود ....براي همين با دست... پايين مانتومو كمي كشيدم پايين تر و دستي به روسريم كشيدم....بهم نزديكتر شد ..بيشتر تو خودم جمع شدم.....و سرمو گرفتم پايين مسعود-به خاطر اون داري اينكارارو مي كني ؟زود سرمو گرفتم به طرفش.....حالا به طرفم خم شده بود و سرش به سرم نزديك بود ....مسعود-ارزششو داره كه اين همه براش كتك بخوري؟ ....اوني كه حتي واينيستاد تا بگه عاشقتهدهنمو باز كردم كه با داد و فرياد جوابشو بدم .....انگشت اشاره اشو به لبام نزديك كرد مسعود-داد نزن ....من هنوز همون مسعودم ...هيچيم عوض نشده ..فعلا اقات انقدر عصباني هست... كه من نمي خوام دردسر جديدي درست كنم ....پس مراقب حرف زدنت باش .....سرمو گرفتم پايين ...-من با اونم هيچ صنمي ندارم.....بودن اون اونجا.... فقط يه اتفاق بود ........مسعود-پس حرف حسابت چيه ؟-من..من فقط نمي خوام ازدواج كنم مسعود-همينسرمو تكون دادم......مسعود-متاسفم شما مجبوري ازدواج كني ..اونم با من.....پس فردام عروسيته.. الانم پا ميشي مي ريم خريد حلقه .....ساكت به پاهاي جفت شدم خيره شدم مسعود-نمي شنوي چي مي گم...؟بازم سكوت...مسعود-باشه منم الان مي رم پيش اقا جونتو مي گم ....شما نمي خواي با من ازدواج كني ..دلت يه جاي ديگه گير ه.....از قضا پيش پسر حاج فتاحم گيرهدستشو كرد تو جيب شلوارش و به طرف در اتاق راه افتاد ..سريع از جام بلند شدم -باشه صبر كن ...با لبخند كجي كه گوشه لبش نشسته بود به طرفم برگشت...نقطه ضعفمو فهميده بود -بريد بيرون من الان اماده ميشم ميام .....دستي به گردنش كشيد ..معلوم بود خندشو كنترل مي كنه ..دروباز كرد و از اتاق خارج شد....من بازنده بودم ...همه چيز از همين حالا معلوم بود ....دنبال چادرم گشتم ...يادم افتاد كه افتاده وسط حياط..يه چادر ديگه از كمد لباسام برداشتم ..چهره امو تو اينه نگاه كردم .... جاي انگشتاي اقا جون يه طرف صورتم مونده بود....از اتاق با ناراحتي امدم بيرون ...اثري از الهه نبود...سرو صداهايي كه از اشپزخونه ميومد ..منو به اون طرف كشوند .....خانوم جون در حال چايي دم كردن و چيدن ميوه بود...با صداي دو رگه و بغض الودي ....-چرا اماده نشديد؟...پس الهه كو ؟خانوم جون- بيا تو مادر مي ريد .....-مي ريم ؟اقا جون- خانوم هدي رو صدا كن بياد اينجا...كارش دارم خانوم جون- برو ببين اقات چي مي گه ....مسعودهم پيش اقا جونتهبا قيافه در هم و داغوني رفتم طرف پذيرايي .....مسعود سرش پايين بود و روي مبل دو نفره اي نشسته بود...اقا جونمم كمي دور تر از اون.. روي يه مبل ديگه نشسته بود ....اقا جون تا چشمش به من خورد.... چند بار چشماشو باز كردو بست.اقا جون- برو پيش مسعود بشين ....مسعود بهم خيره شد....با ابهام به اقا جون نگاه كردم ..اقا جون-.چرا وايستادي؟.... مي گم برو اونجا بشين ....سر در گرم رفتم و سعي كردم كمي دورتر از مسعود بشينم ...داشتم مي نشستم كه اقا جون- اونجا نه .....رو همون مبلي بشين كه مسعود نشسته متعجب از رفتار اقا جون.... براي اطمينان باز به اقا جون نگاه كردم..اقا جون- چرا امروز انقدر تو گيج مي زني دختر .... .مي گم .برو اونجا بشيناروم رفتم و رو همون مبلي نشستم كه اون نشسته بود ...ولي با فاصله ....اقا جون دستي به ريشاش كشيدو.گفت:پس فردا مراسم عروسيتونه ..براي اينكه رفت و امدنتون راحتر بشه يه صيغه محرميت دو روزه براتون مي خونم ....قرار بود زودتر از اينا...اين كارو براتون بكنم... ولي حالا هم دير نشده ...به مسعود نگاه نمي كردم ازش متنفر بودم... اون داشت از من سوء استفاده مي كرد.....اقا جون ازم پرسيد موافقم يا نه....چي مي تونستم بگم ؟بگم نه؟..نه جراتشو نداشتم...اگرم مي گفتم نه با دو ..سه تا كشيده ديگه بله رو از دهنم مي كشيد بيرون...پس سنگين تر بود كه بگم بله ...و من با حركت سر موافقتمو اعلام كردم اقاجون شروع كرد به خوندن ...و من ناباورانه به كلمه هايي كه از دهن اقا جون خارج مي شد گوش كردم....احساس كردم از يه بلندي به سرعت سقوط كردم .....خانوم جون با يه ظرف شيريني امد تو و شروع كرد به تعارف كردن ..من هنوز گنگ بودم...نمي تونستم بفهمم چه بلايي سرم امده....تمام بدنم شل شده بود .....انگار يه وزنه چند كيلويي به پاهام بسته بودن و منو ميخكوب زمين و زمان كرده بودن .....فكر مي كردم با يه صيغه دو روزه ....ديگه زنش شدم ...و بد بخت ....اقا جون- حالا دو نفري مي تونيد بريد خريد ..من بايد برم بيرون .....خانوم بچه ها رو راه بنداز كه برن خانوم جون- چشم اقا ....مسعود به احترام اقا جون بلند شد ..........ولي من مثل ماست به اتفاق چند دقيقه پيش فكر مي كردم .....اقا جون رفته بود.....ولي كاري كه كرده بود هنوز تو ذهنم مونده بود ..خانوم جون- مادر پاشو ......خانوم جون چي مي گفت ؟كجا پاشم؟كجا برم؟..اصلا الان چي شد ؟... ..يعني اين مرد شد شوهرم ؟.....يعني .همه چي تموم شد..؟..پس اين چيه كه مي گن اگه صيغه عقد بينتون خونده بشه مهر دو نفر به جون هم مي فته...پس چرا من هنوز ازش متنفرم ...نه من باورم نمي كنم .... يعني بد بخت شدم....فقط به خاطر يه عوضي .....نه اين امكان نداره ....خانوم جون- هدي جون چرا نشستي مادر..... پاشو قربونت اقا مسعود منتظرته به سقف بالاي اتاق نگاه كردم.....چرا گوشه اتاق داره تكون مي خوره؟.... يعني زمين داره مي لرزه ؟ ....دهنم خشك شد .... احساس تلخي كردم....سست شدم.. خانوم جون- پاشو مادر...دسته مبلو گرفتم و دستمو گذاشتم رو سرم..... شايد با نگه داشتن سرم حركت سقف هم متوقف بشهبا چشماي كه چيزي به بسته شدنشون نمونده بود به مسعود نگاه كردم..همون قيافه عبوس...نه اين شوهر من نيست....چشام بسته شد و ديگه هيچي نفهميدم ...چشم باز كردم كه رو تخت بيمارستانم و سرم تو دستمه ....خانوم جون با نگراني بالاي سرم وايستاده بود ....چندبار چشمامو باز و بسته كردم....و به حركت قطره هاي سرم بالاي سرم نگاه كردم....خانوم جون- چت شو يهو مادر؟دستي به پيشونيم كشيدم...خانوم جون- شانس اوردي اقا مسعود اونجا بود و گرفتت..... وگرنه سرت محكم مي خورد به لبه ميز.....تا افتادي از حال رفتي ..اقات كه نبود..... من و مسعود زودي اورديمت درمونگاه سرت درد مي كنه؟..سرمو تكون دادم...خانوم جون- من ميرم به دكتر بگم بياد.... گفت بهوش امدي خبرش كنم ...صورتمو گرفتم طرف پنجره ...از نظرم همه چي تموم شده بود.....اين زندگي رو نمي خواستم..ادماشو نمي خواستم ...بلا استثنا از همه بدم امد بود ....به درخت پشت پنجره خيره شدم ...با خودم فكر كردم درخت به اين تنو مندي ......بايد خيلي وقت باشه كه اينجاست......لابد خيلي خيره سر بوده كه كسي جرات نكرده از اينجا برش داره ......اگه تو خيره سريو هنوز پشت اون پنجره اي ......من از تو خيره سر ترم.....نمي ذارم ...نمي ذارم هركي از راه رسيد تبر بزنه به وجودم .و....منو از زندگي ساقط كنه ...سرمو به طرف سقف برگردوندم .........ديگه نمي خوام با كسي حرف بزنم ....... لال موني مي گيرم..لال باشم بهتر از اين زندگي پوچه....بهتر از هم زبوني با ادمايي كه هيچي از زندگي نمي فهمنه خانوم جون با دكتر و مسعود امدن تو دكتر كه جون پخته و كمي قد بلند بود.....از جيب خودش يه چراغ قوه كوچيك در اورد و با شستش.... پلك چشممو بالا برد و نورو انداخت تو چشمم...دكتر- به راست نگاه كن..بالا..پايين.....سرشو تكون داد..خوبهدستتشو گذاشت رو پيشونيم..رو جاي ضرب خوردگي اخم در امددكتر- ضرب ديده روش يخ بذاريد خوب ميشه....سرمشم كه تموم شد مرخصه ....مي تونيد ببريدش ...يكمم تقويتش كنيد ...خيلي ضعيف شده دكتر بعد از كمي معاينه و مطمئن شدن از سلامتيم....از اتاق رفت بيرون خانوم جون- مادر من برم به اقات يه زنگ بزنم الان ميام .....مسعود بالاي سرم وايستاده بود...و چيزي نمي گفت....دست چپشو گذاشته رو بالشت زير سرم ...مي دونستم داره نگام مي كنه...ولي من ازش متنفر بودم ...دوسش نداشتم ...نمي خواستم چهره اشو ببينم.....از همه بدم امده بود ....همه رو تو خراب شدن زندگيم مقصر مي دونستم .....بعد از گذشته چند دقيقه مسعود از اتاق بيرون رفت.....همش به اين فكر مي كردم كه اقاجون فقط به خاطر نداشتن پسر ..... اين بلاها رو داره سرم مياره ....موقعه برگشتن من و خانوم جون عقب نشستم .... سرمو گذاشته بودم رو شونه اش.....رنگ و روم حسابي پريده بود...هر سه تامون ساكت بوديم....نمي دونم مسعود به چي فكر مي كرد..ولي مثل هميشه اخمو به نظر مي رسيد....از خانوم جون هم... انتظار همدردي نداشتم ...مگه خودش چطور ازدواج كرده بود..حتما اونم مثل من .....شايدم بدتر ......چشمم به اينه ماشين خورد ..مسعود داشت نگام مي كرد...اخم كردم و با تنفر بهش خيره شدم...فقط يه پوزخند زد و نگاشو ازم گرفت .......موقعه پياده شدن بدون خداحافظي از ماشين امدم پايين و رفتم تو خونه...هر چي خانوم جون صدام كرد فايده اي نداشت ...جلوي اقاجون موش بودم ...براي ديگران كه نبودم .......(اره جون عمه ات )وارد اتاقم كه شدم رو لبه تخت نشستم و سرمو گرفتم بين دوتا دستام .....خانوم جون- خيلي بد كردي.... يه خداحافظي هم نمي تونستي بكني؟ ..مثلا شوهرته مادر ...-من كه بله رو نگفتم پس شوهرم نيست ....خانوم جون- مادر محرمته - بله به اجبار محرممه با بله اي كه به زور ازم گرفتن محرممه خانوم جون- فردا صبح ...زودتر مياد دنبالت بريد باهم خريد...با خشم سرمو از بين دستام بلند كردم....-چرا دست از سرم بر نمي داريد..خب مي خواد بگيره بگيره ....چرا هي منو اذيت مي كنيد ..بره بگيره ..يه اشغالم براي دستاي من بگيره ...خانوم جون- خيلي بي ادب شدي.... والا خيلي اقايي به خرج مي ده كه هيچي بهت نمي گه ....خانوم جون از اتاق رفت بيرون ....و من با اعصابي اشفته به ديوار تكيه دادم و به اينده مبهمي فكر كردم..كه قراره بود توش زندگي كنم....و دست و پا بزنم اگه اقام كمي مهربونتر بود اگه كمي با بچه هاش رفيق تر بود ...مسلما من انقدر زجر نمي كشيدم .......به ديوار رو به روم خيره شدم ...قطره اشكي از چشمم سرازير شد..ديگه چيكار مي تونستم بكنم .....يعني ديگه كاري از دستم بر نمي يومد.كه بكنم .........بعض كردم ....و سعي كردم گريه نكنم ...در حالي كه لب پاينمو گاز مي گرفتم...- باشه حالا كه قسمتم اينه ...قبولش مي كنم.... ولي بعدشو كه خودم مي تونم تغيير بدم ...بگرد اقا مسعود بگرد تا بگرديم..هنوز منو نشناختي ....منو از عصبانيت مي ترسوني .....؟منم به سبك خودم باهات زندگي مي كنم انقدر اذيتت مي كنم كه از كارت پشيمون بشي...كه به غلط كردن بيفتي ..كه خودت دو دستي سه طلاقه ام كني ...بينيمو كشيدم...بالا..با تمام تلاشي كه كرده بودم كه گريه نكنم ..ولي بلاخره مغلوب شدمو اشكم در امد...صبح كه از خواب بيدار شدم....به اينه نگاه كردم رو صورتم چندتا جاي كبود ي و سياهي بودخانوم جون - هدي بيدارشو مادر ..مسعود زنگ زد گفت داره مياد..اماده شو... الانست كه برسه ....تمام بدنم بوي الكل مي داد ....رفتم زير دوش اب و خودم زير اب گرم رها كردم ......خيلي سبك شدم .....تا مي تونستم لفتش دادم ..موهامو با ارامش خشك كردم ......و با كمترين سرعت ممكن لباساموپوشيدم ...خانوم جون - چيكار مي كني ؟از كي كه دارم صدات مي كنم ..مي دوني خيلي وقته منتظرته ....شونه هامو انداختم بالا ....چادرمو برداشتم و از اتاق امدم بيرون ....رو مبل نشسته بود و دستشو گذاشته بود زير چونه اش ....منو ديد .... سلام كم جوني بهش كردم و به طرف حياط راه افتادم ........مسعود هم بلند شد .....و دنبالم راه افتاد ....كنار ماشين وايستادم تا درو باز كنه در باز كرد و پشت فرمون نشست...منم بدون مقدمه در جلو رو باز كردم و بغل دستش نشستم .....كمي جا خورد ولي خودشو نباخت ...ماشينو روشن كرد....اونم غرور خودشو داشت .....از اينكه كنار مردي بودم كه هيچ حسي بهش نداشتم حالت تهوع بهم دست مي داد...هر لحظه مي خواستم گريه كنم ...همش تو دلم مي گفتم اقا جون چطور دلش امد با زندگيم باز كني ....يه لحظه با خودم فكر كردم خودمو از ماشين پرت كنم....كه اين خواب براي هميشه تموم بشه ....دستمو رو دست گيره در گذاشتم .....نمي خواستم با زندگي مجرديم خداحافظي كنم براي من خيلي زود بود ....فكر كردن به اين كه تا يكي دو روز ديگه بايد به خونه كسي برم كه هيچ شناختي نسبت بهش ندارم ..و تمام وجودش خشم و غروره...... نفسمو بند مي اورد .....يه جورايي ازش مي ترسيدم ...از كنارش بودن ..از هم صحبتي باهاش....و اينكه اگه بخوام يه شب تا صبحو كنارش سپري كنم ....تمام بدنمو به لرزش و اضطراب مي نداخت سرمو كمي بالا اوردم و به نيم چهر ه اش نگاه كردم ....نه تو روياهامم چنين كسي رو نديده بودم ....ازش بدم مياد ....بدم مياد ....نمي تونم تحملش كنم به دستم كه روي دستگيره بود نگاه كردم ..متوجه من نبود ...نبايدم باشه...... من براش بي ارزش بودم .....خدا مي دونم گناه ولي من نمي خوام مثل لاله ..تحمل كنم و زجر بكشم و اداي ادم خوشبختو در بيارم ...چشمامو بستم ...اب دهنمو قورت دادممسعود- حالت خوب نيست؟با اين حرف سريع به طرفش نگاه كردمكاملا بي احساس بودكمي نگاش كردم و جوابي ندادم و دوباره به رو به رو خيره شدم ..همين نگاه بي احساس و سرد منو جريحتر مي كرد كه كارمو ادامه بدم .....دستمو محكمتر رو دستگيره گرفتم ..هيچي از بيرون و ادماش نمي فهميدم.........يالا.هدي .تموش كن..زود باش......دستام مي لرزيد..كمي خودمو بيشتر به در نزديك كردم ....گلوم در گرفته بود بس كه بغض كرده بودمو رهاش نكرده بودم...چرا جراتشو ندارم ..بي عرضه .....جرات يه كار ساده رو هم نداري فقط ادعات ميشه احساس كردم سردم شد ......برگشتم به طرفش ...پنجره طرف خودشو داده بود پايينبي خيال بود ..اصلا انگار نه انگاري موجودي مثل من كنارشه....اون حتي به نظرم.....احساس تنفرشو هم نسبت به من از دست داده بود ....بي خيال بي خيال بود.......چونم داشت مي لرزيد..از اينكه عرضه كشتن خودمم نداشتم..از اينكه ادماي اطرافم براي زندگيم نقشه مي كشيدن ..همه و همه داشتن داغونم مي كردن ....تو خيالام غرق بودم ...به تمام افكاراي مسخره ام اجازه داده بودم. كه پرواز كنن و منو هر جايي كه دوست دارن ببرن ....به همه چي فكر مي كردم به مرگ..به زندگي ..به جنس مخالف ...به هم اغوشي با مردي كه بايد كوه يخ باشه ...به بچه...به اينكه اين زندگي تا كي ادامه داره ......به همه چي و همه چي .....كه با صداش ..منو از همه اين توهمات دور كرد مسعود- ديگه بهتره بهش فكر نكني ....خوشم نمياد وقتي امدي خونم ذهنت جاي ديگه اي باشه.......بهش نگاه نمي كردم ...ولي با اين حرفش جرقه اي تو ذهنم زده شد ...راست مي گفت.... اون..اون همه ي زندگيمو بهم زده بود...چرا بايد خودمو مي كشم.... بايد از اونم انتقام مي گرفتم ....دستمو سريع از روي دستگيره برداشتممسعود- چقدر زود پشيمون شدي؟با سرعت به طرفش چرخيدم ...با خودم گفتم يعني اون ديده بود كه مي خواستم چيكار كنم ؟مسعود- زبونت خيلي درازه ولي تو عمل خيلي ضعيفي ...براي خودم متاسفم كه مجبورم تحملت كنم حرفاتو نخور ..راحت بگو بگو ازم بدت مياد ..بخاطر اينكه تو رو از عشقت جدا كردم ..همونطور كه تو اينكارو با من كردي ...بگو حالت از چهره ام بهم مي خوره ..و نمي توني به عنوان شوهر ت تحمل كني ..همون طور كه من نمي تونم تو رو تحمل كنم ...نمي دونم پدرم چه اصراي داره كه از يه خانواده سنتي دختر بگيرم ....من يه ماهم نيست كه برگشتم ولي انتظار داره سريع همه چيزو قبول كنم ....با همه چيز كنار بيام برگشت و يه نيم نگاه به چهره اشفته من كرد ....مسعود- از من انتظار يه زندگي خوشو نداشته باشمي خوام تو رو به ارزوت برسونم ....يعني فقط اسمم روت سنگيني كنه ..كه كسي جرات نكنه بهت نزديك بشه ....بايد دلت به حال خودت بسوزه ....تو ديگه وقتي زنم شي ديگه هيچ كسي جرات نمي كنه بهت نگاه كنه ..ولي من مي تونم در كمال ارامش به عشق خودم برسم ..به كسي كه دوسش دارم ...و تو با وجود نحست ازم دورش كردي ....حالا هم دير نشده مي توني خودتو پرت كني بيرون ..اگرم مي خواي سرعتمو بيشتر مي كنم كه اميدي براي زنده موندنت نمونه..اينطوري منم راحترم ....يه مزاحم كمتر ....در فواصل همه ي حرفايي كه زده بود ناخواسته بغضم تركيده بود ..و چشمام خيس شده بود ....مسعود- نمي دونم چرا خر شدم و باهات لجبازي كردم .....تازه بايد از خداتم باشه زن من مي شي... كي اين دوره زمونه مياد با يه دختر كم سن و سال با تحصيلات ناچيز ازدواج كنه....هان؟به خدا خيلي خوش شانسي ....حيف عشقي كه مي تونستم داشته باشم و حالا ندارم ....هم سن خودم بود ....دانشگاه رفته بود ....اداب معاشرت بلد بود ..با پوزخند ..توچي ؟تو چي داري كه دلم بهش خوش باشه ...جز اينكه يه دختر چادري هستي ....كه چهره چندان جذابي هم نداره كه بگم هيچي نداره ..لا اقل يه چهره اي داره كه بهم ارامش بده؟ با عصبانيت دنده رو عوض كرد ...نمي خواي تو خودتو تخليه كني ؟بگو..... تا قبل از عقد واقعي خيلي وقت داري..بگو خودتو سبك كن .....هر چي باشه دوتامون ناچاريم همديگرو تحمل كنيم ..حداقل تو اين يه مورد باهم تفاهم داريم .../با چشماي پر اشك از پنجره به بيرون نگاه كردم ..همه چيز برام تموم شده بود..انتقام برام ديگه رنگي نداشت ...به رمق دستمو گذاشتم رو دستگيره در ..با يه لبخند تلخ به طرف مسعود برگشتم ...رنگش پريد ....لبخند تلخم با اشك قاطي شد..دستگيره رو كشيدم ...چشمامو بستم و خودمو در حصار تنهايم رها كردم...خدايا منو ببخش ....نمي تونمصداي فرياد مسعود بود كه تو گوشم شنيده مي شد...هدي

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 84
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 161
  • بازدید ماه : 304
  • بازدید سال : 1,134
  • بازدید کلی : 16,243
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید