loading...
رمان سرا::::سانی
آخرین ارسال های انجمن
محمدرضا ولیزاد بازدید : 33 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)

 

نام نویسنده: mnsi
فصل:

فصل ۹ تا فصل ۱۹

تعداد فصل: فصل ۴۰

برای خواندن رمان روی ادامه ی مطلب کلید کنید

باران تازه بند آمده بود. هنوز هر ازچند گاهي قطره ايي توي جوي آب که پر خروش و سرمست از طراوت سبزه هاي مجاورش مي گذشت، مي افتاد. علف هاي تازه باران خورده عطر مطبوعي را در فضا پخش کرده بودند. ابر هاي تار کنار مي رفتند و آسمان آبي هويدا مي شد. پنبه هاي بزرگ و سفيد به کمک فوت محکم باد جاي آن خپلو هاي سياه را در آسمان مي گرفتند. آسمان حسابي دلش را خالي کرده بود. دنيل زير درختي به انتظار نشسته بود. خيس شدن موهايش، زيبايي اش را دو چندان مي کرد. با ديدن مرد به شوق آمد و بلند شد و به طرفش حرکت کرد. مثل هميشه احوالپرسي گرمي صورت گرفت. دنيل پرسيد:
- حالا بايد چيکار کنيم؟
مرد دستش را گرفت و به سمت رودخانه حرکت کردند. کنار رود نشستند.
- مهربون ترين کسي که مي شناسي کيه؟
- اوم... مادرم!
- اگه يه روزي اشتباهي کرده باشي و بخوهي ازش معذرت خواي کني چقدر طول مي کشه تا بپذيره؟
دنيل خنديد.
- هيچي. راستش اون اصلا از دستم عصباني نمي شه. اگه هم بشه خيلي زود فراموشش مي کنه.
- تو مي دوني خدا نسبت به تو هزاران بار مهربون تر از مادرته؟
- هزاران بار؟
- نه بي نهايت بار. اون کسي که تورو آفريده، تو رو خيلي بيشتر از خودت دوست داره. چون ارزش واقعي تو رو اون مي دونه.
دنيل سکوتي کرد.
- منظور شما اينه که اصلا خدا از گناه هاي ما ناراحت نش... با اين حساب پس براي چي بايد ازش معذرت خواهي کنيم؟
- به خاطر کاراي خودمون. بدي کار هاي ما نسبت به کسيه که در مقابل ماست. ما اگه در برابر يه آدم کوچيک بي احترامي کنيم، بدي کارمون هم کوچيکه. ولي اگه در مقابل يه موجود خيلي بزرگ بي احترامي کرديم، بدي کارمون خيلي بزرگ مي شه. در حالت خدا تغيير نمي شه که ما بخوايم ازش معذرت خواهي کنيم تا دلش به رحم بياد. خدا هميشه دستش رو به سمت ما دراز کرده و مي گه بيا! بلند شو. ولي اين ماييم که حوصله حرف زدن باهاش رو نداريم. خدا هم خيلي صبوره. مي گه باشه اين قدر صبر مي کنيم تا خودت به اين نتيجه برسي که جز من از همه چيز دل بکني. حالا ما مي خوايم به خدا بگيم که اين دوري از تو خيلي بهمون سخت گذشته. زندگي بي تو همش اضطراب و نگرانيه. به اين مي گن توبه. دني دستتو ببر زير آب.
دنيل با دستش آب را سوراخ کرد. آب اين قدر زلال بود که دست خودش را به وضوح مي ديد. مرد هم دستانش را مثل او در آب فرو برد. به آرامي زمزمه مي کرد:
- خدا. خدایی که منو به این دنیا آوردی. بهم غذا دادی. به تنم قوت دادی. بزرگم کردی. بدن سالم بهم دادی. پدر و مادری دادی که مواظبم باشن.
معنی محبت رو بهم فهموندی و من رو علاقه مند به خودت کردی. ای خدایی که هر کاری از دستت بر می آد. من بنده ایی هستم که از همه ی این نعمت ها از تو تشکر می کنم. ولی از تو می خوام، حالا که این همه نعمت به من بخشیدی من رو کامل کنی و این عیب ها رو ازم بگیری. من از دوری تو رنج می برم. ای کسی که امید رو به من دادی، من رو امیدوار به خودت کن. ای کسی که به من نیاز دادی، من رو نیازمند خود کن. دوست دارم فقط به تو اطمینان کنم. دوست دارم همه کسم تو باشی. دوست دارم ازت جدا نشم. ای مهربونی که من مدام فراموشت می کنم یاد خودت رو برای همیشه تو قلبم بذار. می دونم که اول تو رو به من کردی تا من تونستم رو به تو بیارم. تو که بیشرت از خودم منو دوست داری، کمکم کن همیشه با تو باشم. خدا از همه لحظاتی که تو رو فراموش کرده بودم معذرت می خوام...
مرد چیز هایی می گفت و دنیل زیر لب تکرار می کرد. انگار حرف خودش را از لب مرد می شنید. بعد از لحظاتی مرد ساکت شد. دنیل دستان خیسش را به صورت کشید. گفت:
- خیلی حس خوبی دارم. انگار سبک شدم. احساس می کنم به خدا نزدیک تر شدم
- خدا همیشه نزدیک ماست. این ماییم که گاهی تصور می کنیم ازش دور شدیم.
- یه سوال
- جانم
- شما که خودتون آدم خوبی هستین. شما چرا تو به می کنید؟
- مگه تو به مال آدمای بده؟ پیامبر ما روزی هفتاد بار از خدا طلب بخشش می کرد. این فکر غلطیه که ما فکر می کنیم باید بار گناهامون سنگین بشه بعد یه جا توبه کنیم. یا فکر می کنیم اگه توبه کردیم دیگه نباید گناهی کنیم، ما هم که نمی تونیم پس توبه نمی کنیم. گناه یعنی فراموش کردن خدا. توبه یعنی معذرت خواهی از فراموشی. ما روزانه چقدر خدا رو فراموش می کنیم؟ توبه می کنیم از اونا. خدا هیچ وقت حوصله اش سر نمی ره. اصلا قرار نیست که ما تا آخر عمر هیچ اشتباهی نکنیم. اشتباه می کنیم خدا هم توبه رو گذاشته تا زود برگردیم پیش خودش. هر روز برای نعمت ها شکر و برای گناه ها توبه. بخاطر همین توبه از اعمال روزانه ی آدمه.



چند هفته اي از دوستي دنيل با مرد مي گذشت. در اين مدت رابطه ي آن ها با هم خيلي صميمي تر شده بود. مرد يک کتاب در مورد آفرينش به او داده بود که همين امر باعث شده بود که هر روز سوالات زيادي در ذهن جوان و کنجکاو دنيل نقش ببندد و او را به سمت خانه ي مرد بکشاند. چند روزي بود که همان جا بين درخت ها با هم ورزش مي کردند. يک روز بعد از ورزش دنيل طاقت نياورد و شروع کرد به پرسيدن و بي اختيار تا در خانه ي مرد رفت. روي جاي هميشگي اش کنار ميز نشست. مرد بازهم 2تا از سيب هاي باغ کوچک پشت خانه را آورد. دنيل ساکت شد. مرد گفت:
- چي شد؟
- نمي دونم ! وقتي اين جا مي آم حس خاصي بهم دست مي ده. اين قدر آرامش پيدا مي کنم که سوال هام يادم مي ره.
مرد لبخندي زد و گفت:
- راستي تو هم مثل من تو خونه تنهايي؟
- بله!
- خب اصلا مي توني وسايلت رو جمع کني و بياي اين جا. توي دين ما تنها خوابيدن خوب نيست.
- دين شما؟
- آره! من مسلمونم!
دنيل خيلي تعجب کرد با اين که بارها و بارها اسم اسلام به گوشش خورده بود ولي اين بار اين اسم برايش خيلي تازه به نظر مي رسيد. رفتارها و
صميميت مرد با چيزهايي که از اسلام شنيده بود جور در نمي آمد. احساس مي کرد با دين جديدي رو به رو شده.
- آ اشکال نداره من انگلیسی صحبت کنم؟
- نه
- آخه من یک سال بیشتر نیست که به فرانسه اومدم. فرانسوی هم خوب بلد نیستم. راستش... من خيلي دوست دارم که بيشتر در مورد شما بدونم. و در مورد دينتون! اصلا چرا دين انسان ها متفاوته؟ چي شد که شما مسلمان شديد؟
- خب من مسلمون بودم. پدرم ايراني بود و براي تحصيل به فرانسه اومد. بعد از مدتي توی کلاسشون با مادرم که يه دختر ايتاليايي بود آشنا شد. اونا خيلي با هم تفاهم داشتند و ازدواج کردن و تصميم گرفتن که همين جا بمونن. بعد از چند سال يه سفر به ايران رفتند و با استقبال گرم خانواده پدريم رو به رو شدند و تصميم گرفتن که چند سالي رو اونجا بمونن و من همون جا به دنيا اومدم. بعد از اون قصه ي مفصلي داره. مادرم به سختي مريض شد و اونا مجبور شدن که چند سالي رو پيش مادربزرگ مادريم توي ايتاليا باشن. ولي متاسفانه روز به روز حال مادرم بد تر شد و همون جا فوت کرد. بعد من و پدرم به ايران برگشتيم و چند سال اين جا و چند سال ايران بوديم تا همين 2 سال پيش که پدرم هم تو سن 67 سالگي اش از دنيا رفت. از اون به بعدم من تنها شدم و تعطيلات رو به اين جا ميام تا همه ي اون خاطرات برايم زنده بشه.
حلقه هاي کوچک اشک در چشم هر دويشان جمع شده بود.
- ... خب اين همه زندگي من بود...
- اوه... متاسفم.
- ناراحتت کردم.
- پس من ميرم!
- کجا؟
- ميرم وسايلمو بيارم! مگه خودتون نگفتيد که تنها خوابيدن بده.
مرد خنديد و گفت:
- آها! باشه! منتظرتم.


نيمه شب دنيل از خواب بيدار شد . مرد را ديد که کمي آن طرف تر به سجده افتاده. با اينکه در اين باره چيزي به او نگفته بود ولي احساس آرامش بهش دست داد. انگار که اين اتفاق بارها و بارها رخ داده بود. دنيل از جايش بلند شد. تخته هاي چوبي زير پايش قريچ و قروچي کردند. دنيل به سمت پنجره رفت. صداي هو هوي باد خنکي از نزديکي پنجره شنيده مي شد. و صداي نحيف خروسي که از دور مي آمد. باد قوطي حلبي خالي ايي را مي غلطاند و با خود به جلو مي برد. هر چند لحظه يک بار آواز پرنده ي خوش خواني بر روي شاخساري نويد صبح مي داد. و صداي يکنواخت جير جيرک که سياهي شب را با بوي عطر سيپده دم گره مي زد. دنيل بهت زده به زمزمه هاي سوزناک مرد گوش فرا مي داد. اندکي سردش شده بود. زانوانش را درون سينه جمع کرد و دستانش را به دورشان حلقه کرد. به زودي صبح فرا رسيد.


دو ماه مثل چشم بر هم زدني گذشت. دنيل خيلي به مرد عادت کرده بود. هر روز چيزهاي جالب زيادي از او مي ديد و مي شنيد.
- الان توي ايران فاميل هم داريد؟
- آره عمه ام هست. و چند تا از فاميل هايي که وقتي ايران مي رم حتما بهشون سر مي زنم.
- چرا بعد از فوت پدرتون به خونه ي يکي از اون ها نرفتيد؟
- خب اونا هم اصرار مي کردن که برم ولي اضافه شدن يه آدم جديد به خانواده مشکلاتي داشت به خصوص که دختر عمه هم دارم.
- دختر عمه؟! بده؟!
- نه! اصلا من از کوچيکيم آرزوم اين بود که بتونم مستقل زندگي کنم. آخه وقتي اين دنيا تموم شد. خدا با ما بطور مستقل رفتار مي کنه! خيلي از آدما اسير پدر و مادر، اجتماع و... هستند ولي خدا از ما مي خواد که مستقل عمل کنيم. يعني چيزي که عقلمون مي رسه رو بايد انجام بديم نه کاري که ديگران مي کنن. من تا زماني که پيش پدر و مادرم بودم تا اون جايي که ناراحت نشن مستقل بودم. سعي مي کردم براي هر چيزي تحليل خودم رو داشته باشم. حتي نمي ذاشتم که بهترين استادام افکارشون رو بهم تحميل کنن. تا اينکه خدا بهم اين فرصت رود داد تا بتونم اون طور که احساس مي کنم درسته زندگي کنم.
دنيل از اين حرف ها خيلي خوشش آمد. انگار افکار خودش را کسي منظم کرده و نتيجه اش را گفته باشد.
- من هم ... يعني تا به حال فکر مي کردم که فقط زندگي من شبيه شماست ولي حالا مي بينم که در مورد افکار هم همين طوره. شما ازدواج نکرديد؟
- هنوز نه ولي ايشالا وقتي برگشتم ايران ...
- شما ميخوايد برگرديد؟ کي؟
- تا آخرين همين ماه.
- اوه... ولي من خيلي به شما عادت کردم. يعني زندگي با شما خيلي لذت بخشه!
- خوب تو هم مي توني بياي با هم بريم.
-ايران؟!

يه ماشين محکم زد روي ترمز و دستش را گذاشت روي بوق. حامد قدم هاش را تند کرد. نفهميد چراغ براي او سبز بود يا ماشين ها! تلو تلو مي خورد. از قبرستان مي آمد. معلوم بود که کجا مي رود. آرامشگاه هر روز. منشي گفت:
- بفرماييد تا صداتون کنم!
منشي چشم هاش زاق بود! خوشگل به نظر مي رسيد . شبيه ايراني ها نبود. انگار تازه ريش هاش درآمده بود. صداش کرد! دقيقا سر ساعت.

در اتاق را که باز مي کردي هواي خنک همراه بوي خوشي صورتت را نوازش مي کرد. پشت سرش چند کاسه ي بزرگ بود که از کاسه ي اول که کوچکتر هم بود کمي آب قل قل کنان، آرام به شکل فواره اي کوچک توي کاسه ي زير آن مي ريخت و بعد در کاسه ي زيري! بخار ملايمي از آن پشت به هوا بر مي خواست! بي شباهت به آبشار نبود! نور اتاق انگار دقيقا با روحيات لطيف انساني تنظيم شده بود! رشته هاي باريکي از نوري به رنگ آبي آسماني، شبيه به حريري نازک، از پشت ميز شيشه اي مشاور به سقف مي رسيد! مشاور ... که نه به قول حامد "آقاي آرامش" متين و با وقار در عين هيبت و بزرگي، مهربان و صميمي و در عين دوست داشتني بودن، ترسناک و دست نيافتني بود. حامد از اين چيزها سر در نمي آورد، فقط مي دانست که لذت بخش ترين جايي است که تا به حال ديده! همه اش رنگ بود و رنگ! دو نوار سبز که از پر رنگ به کم رنگ مي آمدند با نقش و نگار ها و گل و بوته ها و اسليمي هاي ظريف رويش، انگار چشم را به سمت وسط اتاق، يعني ميز آقاي مشاور هدايت مي کردند! در همين چند روزه چنان به آن جا عادت کرده بود از همان موقع نگران جمعه بود که شايد تعطيل باشد و نتواند بياييد. تمام روز را لحظه شماري مي کرد تا بيايد! وارد اتاق که شد، مشاور با احترام گرم هميشگي از جا بلند شد و دستان حامد را فشرد. دستش با تمام دست ها فرق مي کرد! گرم بود! انرژي داشت، لاي انگشتانش محبت زندگي مي کرد!
مشاور به احترامش بلند شد. بوي عطر هميشگي مستش مي کرد. صداي آب از صد تا آرام بخش، آرام بخش تر بود. حامد دوست داشت آن جا زندگي کند.
- بفرماييد. خب، حالتون خوبه؟
حامد سري تکان داد.
- خب، آقا حامد! شما همچنان مي خواي بياي؟ حيف نيست هر جلسه سي هزارتومن پول ويزيت مي دي؟
حامد لبخند زد! سعي مي کرد مثل او لبخند بزند! چند وقتي بود که ديگر کار نمي کرد. اين قدر پول داشت که اگر تا آخر عمر هم هر روز 30 هزارتومان پول ويزيت مي داد، آب از آب تکان نمي خورد.
- آدم ها به دلايل مختلفي ميان اين جا! بعضي ها مي آن که گواهي بگيرن که بگن سالمه سالمن. بعضي ها ميان تا حرفايي که خودشون بلدنو براشون تکرار کنم. و بعضي هم واقعا مشاوره مي خوان... آقا حامد تو از من چي مي خواي؟
وقت صحبت، دست هاشو تکان مي داد. به عقيده حامد دقيقا وقتي تکانشان مي داد که بايد. دستانش گاهي از کلماتش واضح تر بودند. حامد به دستانش نگاه مي کرد. به چشمانش. به هيکلش که توي صندلي پر شده بود. کمي تپل، چهارشانه، با موهايي نرم که کمي از پيشاني اش را گرفته بود و ريش هايي بلند، نرم و مشکي. ريش هايش انگار دقيقا همان جاهايي در آمده بودند که بايد. شايد ريش نسبتا سياهش باعث نوراني تر شدن چهره ي سفيدش شده بود. وقتي به چشمانش زل مي زدي چيزي حس نمي کردي ولي وقتي چند متر آن طرف تر را مي ديدي در گوشه ي چشم صورتي نوراني بود که جلب توجه مي کرد. آرام و شمرده صحبت مي کرد. حامد را به ياد زماني که مامانش برايش ديکته مي گفت مي انداخت.
- ... نگفتي آقا حامد! برا چي هر روز پا مي شي مياي اين جا؟ ما که حرفامونو زديم. مگه نگفتم تا برام ننوشتي نيا!
حامد همان طور که به صورتش نگاه مي کرد، در کيفش را باز کرد و يک بسته کاغذ درآورد و گذاشت روي ميز و گفت:
- زندگي ناممه!
- زير بارون مونده!؟
- گِ گگريه کردم روش ريخته؛ اشکام! نصف شب نوشتم.
- مگه نگفتم ديگه نخور.
- د ديشب خوابم نبرد... خوردم.
- سعي کن هيچ حرفي رو تکرار نکني! پاهاتم از توي کفش درآر! ديگه هم نپوششون.
کفش هايش يک شماره از پاهايش کوچک تر بودند ولي حال نداشت که عوضشان کند. فقط نمي دانست که او اين موضوع را از کجا فهميده؟! مشاور نوشته ها را از دستش گرفت و مشغول خواندن شد. حامد از خدايش بود که در خنکي هواي اتاق، همان طور فرو رفته در صندليش بماند و دوروبر را تماشا کند و فکر کند. اگر مشاور اجازه مي داد دوست داشت تمام روزش را همان جا بگذراند. مشاور بعد از دقايقي کاغذها را کنار گذاشت و گفت:
- خوب مي نويسي! اين نشون مي ده که بر خلاف ظاهر ساکتت، شخصيت خلاق و پر تلاطمي داري. خيلي از چيز ها توي ذهنت هست که نبايد باشه! ولي در مورد همسرتون؛ ميترا خانوم. چيز خاصي ننوشتيد، از ايشون بيشتر بگيد.
حامد لحظاتي سکوت کرد. به اين اميد که مشاور حرف ديگري را پيش بکشد. ولي مشاور همچنان در سکوت نگاهش مي کرد و معلوم بود که منتظر پاسخش است. حامد گفت:
- دديگه چي بگم. گذشته ديگه. م مرده...

- آقاي صبوري! آقا حامد! اينجوري نمي شه؛ ما اين جا بايد با هم صحبت کنيم. مي دونم حرفت نمياد. سعي کن صحبت کني حتي اگر سخته؛ راحت مي شي. فقط شروع کن.
احساس مي کرد بايد به حرفاش گوش بده! با خودش کلنجار مي رفت تا بتواند صحبت کند. ياد مريم افتاد.
حامد تمام سعيش را مي کرد تا آرام باشد، ولي نتوانست. بي اختيار حلقه اي اشک دور چشمانش که از لاي مو ها پيدا بود جمع شد. سعي مي کرد هر طوري شده حرف بزند. سعي مي کرد بر خلاف تمام سالهاي زندگي اش، آدم پر حرفي بشود. بغض تمام راه گلويش را گرفته بود. با بغض مبارزه مي کرد! تمام نيروش را جمع کرده بود تا بتواند حرف بزند. صدایش مي لرزيد و دماغش قرمز شده بود. گفت:
- آقاي دکتر! من... م ...من اومدم...م مثه ه هر روز درو باز کردم . دديدم وسط حال افتاده! يه عالمه جاي خ خالي قرص ددورو ورش.
مشاور از جايش بلند شد و رفت طرف حامد و دستاشو باز کرد. حامد از روي صندليش بلند شد، بغضش ترکيد، هنوز سعي مي کرد حرف بزند. صدايش در نمي آمد. مجبور شد فرياد بزند.
- هر چي تکونش دادم، تکون نمي خورد. زرد شده بود. سرد شده بود.
مشاور محکم به سينه فشارش مي داد. اشک هاش مي ريخت روي لباس بلند مشاور. سال ها غم مثل يک زخم سر باز کرده بود. حامد با صداي بلند گريه مي کرد. آخرين بار که اين طور گريه کرده بود بر مي گشت به سال ها قبل، وقتي که روز اول مدرسه، مادرش اون رو تنها گذاشت و رفت و ظهر موقع برگشتن، لحظه اي که مادرش را ديد، بغلش کرد. هاي هاي گريه مي کرد!
دقايقي گذشت... تمام قواعد انگار بهم خورده بود. مشاور مهربان تر از هميشه بود. با دست مو هاي حامد را از روي صورتش کنار مي زد. بهش آب داد که بخورد. اشک هاش رو پاک کرد. کسي حرف نمي زد! حامد دوباره شروع کرد ولي اين بار آروم تر. خيلي آرام با هق هق گفت:
- یه م مدتي گذشت. اون با ما زندگي مي می کرد. رابطه من با ميترا س سرد بود و اين م موضوع م م مريمو اذيت مي کرد. مريم دوست داشت همه مثل خودش باشن. از ق قواعد بيزار بود. هميشه مي گفت ما براي چ چي بايد مثه مردم زندگي کنيم؟ چرا مردم بايد به ما بگن چي زشته و چي ززشت نيست؟ چرا خودمون قواعد جديدي رو نسازيم؟ من هم از اين چيزا سر در نمي آوردم. ه هنوزشم نمي آرم. اون مي خواست که م من و ميترا هم عين خودش بشيم. به خاطر همين هر کاري مي خواست مي کرد تا ما با هم مثل غريبه ها نباشيم؛ کم کم ميترا مثل ع عضوي از ما شد؛ مريم به قول خودش از ابتکارش راضي بود. اون هيچ وقت به ميترا حسودي نمي کرد. اخلاق هايي که او اون داشت من توي هيچ کس نديدم! من از قبل، ميترا رو مي شناختم! اون از مريم به من شبيه تر بود. چندين بار به شوخي و جدي ب به من گفته بود که بين من و مريم بايد يکي رو انتخاب کني؛ تا اينکه يه روز خيلي جدي اين ح حرف رو دوباره ت تکرار کرد. من مريمو دوست داشتم ولي ... نمي دونم شايد من هم ياد گرفته بودم که بايد ب بازي کرد و ه همه چيز فقط يه شوخيه. بهش گفتم باشه. اون گفت پس بايد يه خو خونه بخري؛ باورم نمي شد. ولي همين کارو کردم. و اون يه روز ت تمام وسائلش رو جمع کرد. مريم هر چي ازش مي پرسيد کجا مي ري؟ گفت از ح حامد بپرس. از من پرسيد. مريم همش مي خنديد...

حامد مدام سکوت مي کرد. صحبت کردن برايش سخت شده بود. اشک، صورتش رو براق کرده بود.

- حامد ميترا چش شده؟ ازش خجالت مي کشيدم ... خ خيلي بي مقدمه گفتم: ما ميخواهيم باهم زندگي کنيم ... . ميترا مي خواست همه چي رسمي باشه. چند روز بعد توي محضر همه چي رسمي شد. یه مدتي گذشت. يه روز مريم اومد خونمون؛ يه ديوونه ي واقعي شده بود؛ چند ساعت جيغ زد و گريه کرد. بعد رفت تو آشپزخونه و سرشو مي کوبيد تو کابينتا و با چاقو رو صورتش...وای... خ خیلی دیوونه شده بود. بردمش بيمارستان . از اون به بعد ديگه ميترا با من حرف نمي زد، يه وقتايي از همه چي پشيمون مي شد و مي گفت: برو خونه ي خودت، من از مريم خجالت مي کشم. حالم از خودم بهم مي خوره. چند بار پيش دکتر رفتيم و انواع قرص ها براش تجويز شد. صبح تا شب کارش اين بود که جلوي ديوار آشپزخونه مي شست و با خودش حرف مي زد. تا اين که ... تا اين که يه روز دير تر از روزاي ديگه از سر کار برگشتم. بهش گفته بودم که د دير ميام. درو که باز کردم، ديدم تمام قرصا رو خ خورده. ن ن نفس ن نفس ن نمی کشید. هر چی ت تکونش د د...
دوباره صداش بلند شده بود که مشاور گفت:
- خيلي خب! آروم باش بقيه شو خودم مي دونم! آروم باش!
دقايقي به سکوت گذشت. مشاور آرام شروع کرد:
-چند وقت پيش يه جووني اومد پيشم و داستان زندگيشو برام تعريف کرد. مي گفت« يه زماني خيلي وضعم خراب شده بود، با يه ماشين کرايه ايي مسافر کشي مي کردم. صاحب ماشين خيلي بهم فشار مي آورد، تقريبا تمام پولي که در مي آوردم مال اون بود. مسافر زيادي هم به پستم نمي خورد. تا اون روزا با خدا رابطه ي خوبي نداشتم. يعني اصلا کاري باهاش نداشتم. يه وقتايي تو ماه رمضون، سالي يه بار ياد خدا مي افتادم، اونم چون شنيده بودم خدايي هست. هر شب دير وقت که مي خواستم برم خونه، انگار يه کوه از غم و غصه رو رو دوشام احساس مي کردم. روي ديدن زنمو نداشتم. وضعيتم روزبه روز بدتر شد. کم کم ياد خدا افتادم! گفتم: (( خدا اگه واقعا هستي کمکم کن)). چند روز بعد، يکي از رفقا زنگ زد و گفت: مياي بريم شمال؟ منم که ديگه از زمين و زمان خسته شده بودم و دلمو زدم به دريا و گفتم: باشه بريم. چند روز بعد به اميد اينکه خدا صدامو شنيده باشه، راه افتاديم! چند ساعتي نگذشته بود که توي جاده تو يه پيچ ديدم يه ماشين از رو به رو داره شاخ به شاخ مياد طرف من. تا بيام به خودم بجنبم، کار از کار گذشته بود و فقط تونستم ترمز کنم و فرمونو بچرخونم. به محض اينکه فرمونو چرخوندم، احساس کردم رو هواييم. ماشين يه دور چرخيد و وارونه کنار جاده وايساديم. سقف ماشين مچاله شد. رفيقم خيلي طوريش نشد، ولي من دستم شکستو خوني مالي به زور کشيدنم بيرون! کنار جاده افتاده بودم، رد خون روي صورتم جاري بود. به ماشينم نگاه مي کردم، دود بلند شده بود، مردم جمع شده بودن! انگار کسي منو نمي ديد. يه لحظه به خودم اومدم، گفتم: خدا! اين بود کمکت؟! اين جوري به دادم رسيدي؟ خلاصه اون روز گذشت. گذشت و بعد از مدتي معلوم شد تقصير با اون بوده و طرف که پولدارم بود خسارت ماشين و بيمارستان و همه چي رو يه جا داد و رفت. بعد از مدتي که به خودم اومدم ديدم حالم خوب شده که هيچ با اون پول تونستم قرضامو بدم و يه ماشين برا خودم بخرم. از اون وقت به بعد شکر خدا روز به روز وضعيتم بهتر شده» آقا حامد گاهي خدا براي کسايي که دوسشون داره امتحان هاي سختي مي ذاره که دوباره برگردونشون پيش خودش.

حامد از اين که دلش رو خالي کرده بود حس خوبي داشت. حرف هاي مشاور مثل باد خنکي نوازشش مي داد. دوست داشت نصيحت بشنود. احساس مي کرد به خدا نزديکتر شده!
چند هفته ايي از ورودشان به ايران ميگذشت! دنيل روزها ديگر تنها بيرون ميرفت. خيلي دوست داشت فارسي را مثل مردم صحبت کند. البته تا حدود زيادي را در همان فرانسه ياد گرفته بود. آن روز دير کرده بود. حاجآقا ناهار درست کرد، چند دفعه باهاش تماس گرفت ولي بيپاسخ بود. دنيل که برگشت ديد حاجآقا دمِ در منتظر ايستاده.
- سلام، چرا اينجا...ايس تا...
- عليک سلام. ايس تا ده اي
- چرا اينجا ايس تا ده ايد؟ دال براي احترام است.
حاجآقا خنديد:
- عجب! چيزهاي جديد ياد گرفتيد. ديگه کمکم داشتم ميومدم دنبالت. چقدر دير کرديد؟!
- ببغشي د. يک دوست جديد درست کردم.
- پيدا کردم.
- faire un nouvel ami
- مي دونم. تو فارسي مي گيم پيدا کردم. خب! بفرما تو.
سفره باسليقه ي زيبايي چيده شده بود. معمولاً چيدن سفره با دنيل بود، به همين خاطر براي اينکه شرمندگياش را مخفي کند گفت:
- امروز غاستم...
- خواستم! فکر کن يک چيز به سقف دهانت چسبيده، مثل مثلاً يک پوست خيار نازک که جدا نميشه، چيکار ميکني؟
دنيل منظور حاجآقا را فهميد! قبلاً هم سرِ اين حرف زياد تمرين کرده بودند. سعي کرد بگه:
- خـــــ خـــــ هه هه من از ف فرانسه راحت شدم که خـ نگفت... نگم حالا فارسي هم گير افتادم.
- عادت مي کني. آفرين! حالا همينجوري بگو خواستم.
- خ خــ آستم، يک پيراهن ب خـ خـ خ ر.
- بخر نه، بخرم
- آره! مردم خـ خند ي د ن د.
- مردم به شما نميخندند، به بامزّه صحبت کردنت ميخندند!
- ميدونم.
بعد از نهار دنيل گفت:
- راستي! من يک اسم جديد انت خـ خـ اب کردم، ديگر دنيل نگود.
- نگييد! چه خوب! چه اسمي انتخاب کردين؟
- سيد علي.
حاجآقا يک دفعه خندهاش گرفت و به دنيل نگاه کرد و گفت:
- باريکالله، هنوز نيومده سيد هم شدي!؟
- چرا؟ يک اسم مسلِمي است. droite ؟
- آره، اسلاميه، حالا از کي ياد گرفتي؟
- اسم ره بر است.
خلاقيت و علاقه و زبان بامزه ي يک تازه مسلمان براي حاجآقا خيلي جالب بود. بعد از کلّي صحبت در مورد سيد بودن و تاريخچهاش بالاخره تصميم بر اين شد که از اين به بعد اسم دنيل همان علي باشد و چقدر علي از اين موضوع خوشحال بود. و چقدر خوشحالتر وقتي که حاجآقا از زندگي عليعليهالسّلام برايش ميگفت.
ساعتي به غروب مانده بود. خورشيد کم فروغ تر از قبل نزديک به خط افق مي تابيد. آرامشي داشت. سرخ رنگ بود، رنگ خون. شبيه به کلمه ي «شهيد»ي که با رنگ سرخ از بقيه ي کلمات سنگ قبر ميترا ي پير زن جدا شده بود. صداي پير زن، سوز خاصي داشت . حامد روي خاک نشسته بود. احساس مي کرد پسر جوان پير زن است يا پير زن ميتراي او يا مادر پسر پير زن يا ميترا، پسر ِجوان او يا...
همه چيز با همه چيز قاطي شده بود يا بالعکس. اشکهايش مثل گلاب روي قبر پاک بود و چشمهايش مثل «شهيد» سرخ. خسته بود. خوابش ميآمد. ميخواست سر روي پاي پيرزن بگذارد. بعد از دقايقي رفتن پيرزن را احساس کرد. از جايش بلند شد، کنار قبر ميترا ايستاد. باورش نميشد، با دقت نگاه ميکرد، سعي ميکرد تصوّر کند که ميترا زير اين سنگ خوابيده.
ـ ميترا! چرا اونجا خوابيدي؟ چهجوري اون تو گذاشتنت؟ الان. يعني ... الان داري نفس ميکشي؟ خاک تو دماغت نميره؟ زير اين سنگ چه شکليه؟ مگه ميشه...
خم شده بود، اشکهايش به جاي گلاب روي قبر ميريختند. با دو دست سرش را گرفته بود، انگشتان کشيدهاش بين موهاي انبوهش گُم شده بودند. چند متر آنطرفتر قبرهاي خالي بودند. روي لبه ي يکي ايستاد، چقدر عميق بود، سعي کرد عين ميترا توي يکي از آن ها بخوابد ولي ميترسيد. به کفشهايش نگاه کرد. ياد مشاور افتاد. جلوي يکي پاره شده بود. از پاي درآورده بودشان. جورابهايش را هم. چپاندشان توي کفش. روي لبه ي قبر نشست.
ـ لاالهالّاالله، لاالهالّاالله، بريد کنار مرده را ميخوان بذارن تو. پس کفشش کو؟ اين يکي صاحب نداره، همينجوري با لباس بذاريمش. چرا اينقدر تنگه؟
باد سردي عرق گرمي که از ترس روي پيشانياش جاري بود را سرد ميکرد. هرچه فکر ميکرد يادش نيامد که ميترا را چطور انداختند توي قبر. بالاخره پريد تو. ميترسيد، سعي ميکرد کف قبر بخوابد. احساس ميکرد شبيه ميترا شده.
ـ اين قبر چند طبقه است؟! گور دستهجمعي که ميگن اينه؟ شايد خواستند کار ملائک رو آسون کنند که يه جا فشار قبر به همه بدن و برن.
احساس ميکرد شبيه مريم صحبت ميکند.
پيرمردي با شال سبز که قرآن ميخواند، از کنار قبري که از تويش صدا ميآمد رد شد؛ راهش را کج کرد.
با اين که آن روز نوبت حاج آقا بود علي پيش دستي کرد و تا حاج آقا به تلفن جواب مي داد ظرف ها را شست. حاج آقا برگشت و مستقيم به آشپزخانه رفت!
- خب علي آقا اصل حالت چطوره؟ از کشفيات جديدت چه خ... اِ ظرف ها کو؟ شستي؟ ديگه قرار نشد ها!
- مي خواست که ... مي خوام که يه چيزي بگم. نمي دونم چطوري مي تونم بگم.
- خيلي راحت. مرد حسابي تو حالا ديگه بايد خيلي خوب بتوني حرف بزني بعد اين همه مدت
- نه به خاطر حرف زدن. مي خوام بگه... بگم که. شما الان داريد چيکار مي کنيد؟
- علي آقا رو نگاه مي کنم.
- هه... شغلتون... من الان... دانشگاه...
- غير از درس دادن؟ مشاوره.
- آها. من مي خوام بدونم که دقيقا چجوريه کارتون.
- کارم؟ ... کسايي که دوست دارن مشاوره بگيرن ميان اون جا يا زنگ مي زنن. من هم از بينشون به بعضي ها وقت مي دم تا بيان و بسته به نيازشون چند جلسه باهاشون صحبت مي کنيم و همين.
- چرا بعضي ها؟ و پولش چطوره؟
- يکي به خاطر اينکه تو هيئت علمي هم هستم و تدريس و اینا وقت مي بره، به همه نمي رسم و دلايل ديگه. پولشم چون بالا شهره خيلي زياده.
- اوه! هه هه خيلي زياد؟ پس چرا پول دار نيستيد؟
- ما کار رابين هودو مي کنيم. از پولدارا مي گيريم مي ديم فقيرا !
- آها پس اون وسايل کنار حال هم براي همينه؟
- آره. تو ايران براي سفره عقد آينه و شمعدون و اين چيزا مي ذارن. اينا وسايل عقد يه دختر و پسر جوونه. راستي خوب شد يادم انداختي فردا آقا دوماد مياد بهش بده ببره!
- دوماد؟
- personne mariée
- آها. خب در واقع ...درسته؟
- آره
- در واقع من اين جا دارم با شما زندگي مي کنم ولي فقط شما کار مي کنيد و من تفريح... اين خوب نيست!
- عجب پس اين همه سوال، جواب برا اينه. اتفاقا منم بهش فکر کرده بودم. اشکالي نداره! من بهت پيشنهاد يه کار مي دم.
- کار؟ ولي من بلد نيستم بدون تو...
- حالا کي گفت بدون من. اتفاقا من چند وقته که ديگه وقت نمي کنم هم به کاراي دانشگاه برسم هم اونجا. خيلي ها هم زنگ مي زنن من نيستم. چند وقته به يکي نياز دارم که هم باهاش خيلي صميمي باشم هم وقتش کامل آزاد باشه.
- يعني من بشم منشي مطب شما؟ très cool!
- منشي چيه! شما بشو رئيس!
- روي سر من مربا...عسل
- هه هه شيره
- شيره نمال.
علي بيش از آنکه حاج آقا فکرش را بکند از اين پيشنهاد خوش حال شد. چون اين طوري مي توانست از احساس سربار بودن خلاص شود. او کار کردن در کنار حاج آقا را افتخاري براي خودش مي ديد. چون مي دانست که وقت قرص حاج آقاست با خوشحالي يک ليوان آب ريخت و جلويش گذاشت و گفت:
- خب من آماده ام patron! بايد چيکار کنم.
- کار شما اينه که کسايي که زنگ مي زنن رو بهشون مي گي که بيان بعد يه فرم بهشون مي دي که پر کنن. تو اون فرم ها يه سري تست هست که هر گزينش يه نمره ايي داره. آخرش اون نمره ها رو با هم جمع مي کني، اگه از يه عددي بيشتر شد بهش وقت مي دي.
- آو... فرم را خودت ساختي د؟
- آره
- خب؟
- بعد يه سري جزئيات هست که بهت مي گم تا بفهمي که شخص چقدر به مشاوره نياز داره؟ از سر تفريح اومده يا نياز واقعي و چيزاي ديگه که بعدا برات مي گم. اگه کسي هم گفت پول نداره هر چقدر که داشت ازش مي گيريم و اگه واقعا مشکل مالي داشت پولاشو بهش پس مي ديم. اگه بازم مشکل داشت يه چيزم بهش مي ديم. البته آخرش. يادت باشه. کلا اصل بر پول نيست. اگه کسي رو بهش وقت دادي ديگه براي پول بهش فشاري نمياريم. اصلا پول بيشتر برا اينه که جلسات براش مهم باشن.
حاج آقا مکثی کرد و گفت:
- نظرت در مورد تلفن چيه؟
- به قول خودت پارسي را پاس بدار
- بابا تلفن همون فارسيشه. يعني تو فارسي هم بهش مي گن تلفن. خب نظرت چيه؟
- يعني ... خوبه. téléphone خيلي چيز خوبه.
- ولي احتمالا تا چند وقت ديگه ازش بدت بياد!
- بدت بياد نه بدت مي آد.
-اي واي...
- هه هه خب اشتباه نگو. چرا؟ چرا بدم مي آد؟
- چون مي خوام يه تلفن برات بخرم که همش زنگ مي خوره. راستي برات خوبه ها! دو ماهه فارسيتم خوب مي شه!
- باشه من از فردا آماده ام!
- فردا که نه!
- آها دو ... دوماد مياد!

صداي موبايلش در آمد. همان طور از زير پتو دستش را دراز کرد و کورمال کورمال روي ميز عسلي دنبال گوشي گشت که دستش به بطري نوشابه خورد ريخت روي پيتزاي مونده و خشک شده ديشب. فورا

از جايش پريد.
- هييي... خاک تو سرم. کيه اين وقت صپًي!
بطري رو سريع بلند کرد و با آستينش شروع کرد به خشک کردن فرش. گوشي رو زير ميز پيدا کرد. بلندش کرد و تا جلوي صورت آورد. چيزي نمي ديد. چشمانش را ماليد و تنگ کرد.
- اووم... مامان خانوم. الو؟
- سلام چرا گوشي رو جواب نمي دي؟
- چه بدونم والا. تا بدوي کهنه اينو بشوري ونگ ونگ اون يکي در مياد. مياي اونو ساکت کني اون يکي...
- خبه خبه. خدا شانس بده. حامد برگشته؟
- نه
- اي بابا اين ديگه چه ماموريتيه. الان شیش ماهه دختر. زنگ بزن بهش بگو مرد؛ منو اسير که نگرفتي...
- مامان من هميشه عاشق توصيه هاي مادرانه تم.
- حرف اضافه نباشه روت نميشه شماره شو بده خودم زنگ مي زنم.
- موبايل که اصلا نبردن. تلفن ثابت هم نداره. تفريح که نرفته ماموريته مامان جان.
- آره. مي گم اصلا نکنه اين پسره زير سرش بلند شده
مريم خميازه مفصلي کشيد و همزمان گفت:
- آره اتفاقا بلند شده.
- خيلي سر خوشي دختر. ما که دو دستي زندگي مونو چسبيديم شد اين واي به حال شماها.
- اوم. مي بينم. راستي مامان، بابا کجاست؟ کيه اصلا؟
- باز شروع کرد. کلي کاردارم. کاري نداري؟
- آخرش که مي فهمم. نه؟!
- خدافظ
از جايش بلند شد. به هال رفت. جلوي آينه ي قدي ايستاد. به خودش نگاه مي کرد. به زندگي اش. موهايش پريشان و سيخ ايستاده بود. جاي نوشابه روي آستينش لباس سفيدش لکه کرده بود. چشم هاي

پف کرده و خواب آلود. جاي سرخي سس گوشه ي لبش. توي آينه پير زني هشتاد ساله مي ديد.
- خاک تو سرت بکنن. الاغ. هيچ معلوم هس داري چه غلطي مي کني؟ رفته ماموريت ها؟ شیش ماهه ها؟ به مامان دروغ مي گي به خودت چي مي گي؟ هيچي. حماقت. خريت. حامد بيچاره شص بار دم

دانشگا جلوتو گرفته. سه بار تا دم در اومده منت کشي. راش ندادي. سرش داد زدي. غرورشو شکوندي. راحت شدي؟ ها؟ کو اون مزخرفاتت؟ زندگي يعني ال آن. زندگي يعني همون لحظه که توشي؟اگه راس

مي گي حامدو ببخش. بخشش؟! هه هه من بايد اونو ببخشم يا اون منو؟ همه چي تقصير خود خرت بود. يادت نيست. ميترا جون راحت باش. شما ها چرا اين قد با هم سنگينين؟ با هزار تا بهانه تنهاشون مي

ذاشتي. اونم کي؟ ميترا. ميترا که از همون زمان دبيرستانش همه عاشقش بودن. اي خاک تو سرت بکنن. ميترا رو تو کشتي. حالا آبغوره بگير. اصلا حامد بده. حامد نامرده، چرا سر خاک ميترا نمي ري؟
اشک هايي که روي لبش مي رسيدند مزه سس مي دادند.
- به خدا دلم برا حامد يه ذره شده. دلم برا ميترا يه ذره شده. اگه من نبودم حالا اون با رفيقاش تو خونشون بود. اي خدا...
زانو زد. های های گریه می کرد. گریه ایی مزه سس.
اين کار هر روز حامد شده بود که به قبرستان برود و کنار قبر ميترا، قبر خالي ايي را پيدا کند و تويش بخوابد. دوست داشت تصور کند که ميترا چگونه زير اين همه خاک خوابيده.
مريم بلاخره تصميم گرفت که روي غرورش پا بگذارد و سر خاک ميترا بيايد. بعد از ظهر بود و همه جا خلوت. مريم به جز روز خاکسپاري ابدا سر قبر نيامده بود. ماشينش را جايي که فکر مي کرد حدودا نزديک قبر باشد پارک کرد. پياده شد و شروع کرد به خواندن اسم ها تا بلاخره قبر ميترا را پيدا کرد. نمي دانست بايد چه کار کند. تا به حال کسي از نزديکانش را زير سنگ قبر نديده بود. بر خلاف هميشه، دقايقي سکوت کرد. خاطرات را يکي يکي از هفت سالگي ورق مي زد و جلو مي آمد. ياد اولين روز مدرسه افتاد که توي حياط، همه ي بچه ها منتظر بودند تا زنگ را بزنند. مريم خيلي بي مقدمه پيش ميترا که يه گوشه، تنها نشسته بود رفت و دستي به لپش کشيد و گفت: « تو چقد نازي». با هم دوست شدند و بعد از کمي حرف زدن همسايه هم از آب درآمدند. ياد وقتي افتاد که از پرده ي کلاس آويزان شده و پرده کنده شد و ميترا چقدر گريه کرد وقت اخراج مريم از کلاس. ياد چيزهايي که توي راهنمايي از بوفه ي عمو حبيب کش مي رفتند و ميترا بعدا يواشکي مي رفت و پولش را مي داد. ياد دوم دبيرستان که زنگ عربي روي پره هاي پنکه سقفي گچ پودر شده ريخت و وقتي معلم پنکه رو روشن کرد همه جا سفيد شد. بعد وقتي که ناظم آمد ميترا همه چيز را به گردن گرفت. ولي حيف که همه مي دانستند کار خودش است. ياد کنکور. ياد... مريم با چشماني تر، غرق در افکارش شده بود که ناگهان صدايي شنيد. برگشت. پشت سرش دستي خاکي از توي قبري بيرون آمد. مريم جيغ کشيد و فرار کرد. حامد با طمانينه از توي قبر بيرون آمد. صداي جيغ ترساندش. از دور زني را ديد که ديوانه وار فرار مي کند. صداي جيغش حامد را ياد جيغ هاي مريم انداخت. از پشت چقدر شبيه مريم مي نمود. چقدر دلش براي مريم تنگ شده بود. زن توي ماشينش پريد و به سرعت رفت. حامد آرام آرام خودش را بالا کشيد. جوراب هايش را از توي کفش در آورد و پوشيد. ولي متوجه برعکس بودن لنگه پاي راست نشد. پاشنه کفش را خوابانده بود. اين طوري ديگر اذيتش نمي کرد. تازه به حکمت اين کار پي برده بود. خودش را تکاند و به سمت شير آبي که کنار قبرها بود به راه افتاد. موقع رد شدن از جوي بزرگي که شير آب را از قبرها جدا کرده بود توي جوب افتاد. حال رفتن تا پلي که در چند متري اش بود را نداشت. کار هر روزش بود. دستانش راخيس کرد و به صورت ماليد. بعد هم به پشت شلوار و هر جايي که فکر مي کرد بايد خاکش را بتکاند. طوري که معلوم نبود مي خواهد دست خيسش را با شلوار خشک کند يا شلوار را بتکاند. براي دومين بار توي جوب افتاد و به سمت ماشين حرکت کرد. دقایقی بعد توی خیابان بود. هوا گرم و خيابان ها خلوت بود. یک نفر زیر آفتاب از کنار جاده دست تکان مي داد. حامد هر چه دقت کرد نشناختش. پس لزومی برای سوار نکردنش ندید.

- آقا خدا خيرت بده. بعد از ظهري کسي نگه نمي داشت. دنياي بدي شده به خدا. زندگي سخت شده. زن. بچه... هي ... هي... تو اين دوره زمونه بلانسبت شما همه گرگ شدن. باز خوبه شما يه ماشيني زير پاته. البته ببخشيد قصد جسارت ندارما ولي شما به قيافت نمي خوره همچي ماشيني داشته باشي. مال خودت نيس درس مي گم؟
حامد به حرف هاي مرد گوش مي داد. علاقه مند شد. رويش را به طرف مرد برگرداند و گفت:
- زن من مرده.
-داداش قربون دستت جلو رو نيگا کن مي زني به يکي عدو مي شه واست.
حامد که بي اعتنايي مرد را ديد رويش را برگرداند. با خودش گفت: « آخه آدم بايد به يکي بگه که زنش مرده و چه فشاري بهش مي آد. آدم بايد از جزئيات کفن و دفن با يکي صحبت کنه.»
- خدا رحمت کنه. بعله ديگه. همه رفتني ان آقا. من و تو هم بايد بريم. لامصب اين دود و دم مگه مي ذاره کسي سالم بمونه. انقد سرطانو هزارتا کوفت و زهرمار زياد شده که ديگه... الو ... الو آره من تو راهم. نه تو بگير اومدم. ببخشيد زن ما هم هزار تا بيماري داره.
- نه بيماري نداشت
- حتما تصادفي چيزي بوده. درس مي گم؟
- نه... يعني... خب در حقيقت من کشتمش
- داداش قربون دستت من همين ... اين چاررا پياده مي شم. همين بغل.
شنبه بود. با هم از خانه بيرون آمدند. صبح زود. در محل همه به حاج آقا احترام مي گذاشتند. علي از اين همه احترام خيلي تعجب کرده بود.
- همه چقدر تو رو مي شناسن! احترام مي ذارن!
- مردم لطف دارن
دقايقي را قدم زنان رفتند تا به خيابان اصلي رسيدند . منتظر تاکسي بودند. چند تاکسي بي توجه رد شدند. يک موتوري چيزي گفت با سرعت از کنارشان گذشت. علي که کمي ترسيد گفت:
- مارلک؟ ماروومک يعني چي؟


فصل 18
صبح که از خواب بيدار شد حوصله ي دانشگاه رفتن نداشت. جاي اشک روي صورتش خشک شده بود. يادش آمد امروز معارف دارند، به همين خاطر آماده شد تا برود. مطمئن بود که با اين وضع اخراج مي شود ولي معارف را به خاطر استادش يا اصلا به خاطر خودش مي رفت. چند وقت بود که ديگر مسخره بازي هاي هميشگي، ازش ديده نمي شد. بر عکس سوال هاي عميق مي پرسيد. کمي دير به کلاس رسيد. چند وقتي بود که ديگر کسي جرات شوخي کردن با او را نداشت. مقنعه را تا روي ابرو هايش پايين آورد. دست کشيد تا مطمئن شود جاي بخيه ها پنهان شده است. وارد کلاس شد. خوشبختانه هنوز استاد نيامده بود. با آستينش روي ميز استاد را پاک کرد! لحظه اي بعد استاد وارد کلاس شد. کلي از دانشجو ها تا دم در کلاس دورش بودند. پشت ميز ايستاد، کيفش را روي صندلي گذاشت و مثل هميشه انگشت اشاره اش را روي ميز کشيد، ولي اين بار مجبور نشد که دستمال سفيدش را از جيب راستش در بياورد؛ زير لب تشکر کرد. بعد عباش رو تا کرد و روي ميز گذاشت. دقايقي نگذشت که سوال ها شروع شد .
- اگه اين طور باشه خدا اصلا برا چي گناه هايي رو دم دست ما گذاشت تا ما گناه کنيم؟
حاج آقا مثل هميشه لبخند زد و گفت:
- همون طور که عرض کردم شما اول بايد علت آفرينش انسان براتون حل بشه ؛ بعد.

کلاس که تمام شد، مريم از بين بچه ها جلو رفت و گفت :
- استاد، يه وقت مي خواستم که باهاتون صحبت کنم.
- الان که وقت ندارم!
با لبخند رفت.
مريم بلند گفت:
- خواهش مي کنم!
دوباره گفت. استاد برگشت.
- ساعت 4 تماس بگيريد.
بعد بين سر و صداي بچه ها گم شد.

فصل 19
سه ماه بود که حامد هر روز پيش مشاور مي رفت. تا اين که يک روز به مشاور گفت:
- دکتر!
- جانم؟
- من احساس مي کنم به يه شوک نيار دارم! مي شه محکم بزنيد تو صورتم؟!
- اوهوم، موافقم، به نظرم مشکل تو اينه که هميشه بي قيد زندگي کردي، هيج وقت هيچ موضوع جدي ايي تورو به خودش مشغول نکرده ! براي اينکه بازنده نباشي اصلا مسابقه ندادي! آره منم موافقم، تو به يه شوک نياز داري ولي؛ نه! با يه چک کارت درست نمي شه؛ اگه بهت يه پيشنهاد بدم قول مي دي تا آخرش باشي؟
- قول مي دم!
مشاور خنديد و گفت: تمام عواقبشم قبول مي کني؟
- باشه!
خيلي خب، جمعه يعني فردا صبح زود، بعد نماز بهم زنگ بزن.
شب شد. حامد، بعد از مدت ها با کسي قرار گذاشته بود. ياد اولين باري که با مريم قرار گداشته بود افتاد، که آخرش مريم خواب ماند و چند ساعت توي پارک به کساني که برايش عجيب بودند نگاه کرد! يا دفعه ي بعدش که توي اون رستوران گردان بودند که مريم مدام مي گفت برو بگو تند تر بچرخوننش ، اين جوري هيجان نداره! ، فکر کردن به مريم آزارش مي داد، به خودش قول داده بود که ديگه بهش فکر نکنه. بلند شد و رفت از توي وسائلش تقويم رو پيدا کرد و ساعت اذان صبح رو تو موبايلش کوک کرد. صبح موقع وضو شک کرد که اول دست چپ بود يا راست . از خونه بيرون رفت . تاريک بود، ماشين هاي زيادي در خيابان نبودند! به مشاور زنگ زد:
- سلام دکتر! کجا بيام؟
- سلام آقا حامد. الان کجايي؟
صدايش تو دماغي شده بود.
- جلو خونه!
- خوب ببا به اين آدرس که مي گم!
با اون آدرس عجيب و غريب، مجبور شد کلي از سربالايي که ديگر ماشين نمي آمد را پياده بيايد. خيلي خلوت بود. زنگ زد. چند زنگ خورد ولي مشاور برنمي داشت. دقت کرد . ديد مردي که چند قدم جلوتر در تاريکي با کفش و لباس هاي کوه نوردي روي سنگي نشسته دارد مي خندد. خنده اش شبيه مشاور بود ولي لباس هايش نه! جلو تر رفت!
مشاور بلند شد و گفت: سلام! به قلمرو من خوش اومدي! .
يک ساعت بعد حامد با هزار زحمت و با کمک مشاور توانست از چند صخره بالا رود و به تکه جايي براي استراحت برسند. حامد از شدت خستگي بدون مکث خودش را روي زمين انداخت! هوايي که از دماغش خارج مي شد خاک زمين جلوي صورتش رو عقب مي زد. احساس مي کرد نفسش بوي خون مي دهد. مشاور گفت: آفرين، بلاخره اينجارو فتح کرديم! به عنوان اولين استراحتگاه، جاي خوبيه!
چشم هاي حامد گرد شد. مشاور همين طور که بطري آب رو از توي کوله پشتي در مي آورد، خنديد و گفت:
- نترس، راهي نيست زود مي رسيم. بعد يه حوله ي سفيد ار توي کوله درآورد و همراه بطري به طرف حامد گرفت و گفت: بيا حالا يه گلويي تازه کن!
حامد که نفس نفس زدنش مانع حرف زدن مي شد گفت:
- من ديگه يه قدمم بالاتر نميام!
- به همين زودي خسته شدي؟ چون خسته شدي قبول، ولي عوضش بايد يه کار ديگه بکني!
- چي؟
- اين اطراف هيچ کس نيست، بيا داد بزن! صدات تو کوه مي پيچه! پاشو هر چي دوست داري بگو! ببين!.
مشاور يک قدم جلو تر رفت لب پرتگاه و با صداي بلند فرياد زد "خدا" . ريگ هاي سرد زير صورت حامد جاي خودشون رو روي پوست صورتش حک کرده بودند. به همين خاطر صورتش را بلند کرد و بعد گفت:
- پس چرا تکرار نشد؟
مشاور همون طور که مي خنديد گفت:
- چون خدا فقط يکيه! تکرار نداره! 2 تا هم نمي شه!
بعد يک سيب در آورد و جلوي بيني اش گرفت و نفس عميقي کشيد و گفت:
- پاشو تنبل! با تمام قدرت داد بزن!
حامد که يک طرف صورتش از خاک و عرق، گلي شده بود گفت:
- علاقه ايي به اين کار ندارم! واقعا خسته شدم دکتر! ديگه بريم!
- خيله خب! بريم.
سيب و حوله را توي کوله پشتي گذاشت و راه افتاد .
- دِ زود باش ديگه داره دير مي شه؛ بريم.
بعد خيلي سريع از روي صخره ها دويد و پايين رفت! حامد باورش نشد. مي خواست بگويد « مواظب باشيد». گفت :
- پس من چي ؟! چجوري بيام پايين؟
مشاور همين طور که پايين مي رفت گفت:
- سعي کن، خودت مي توني. ماشين زير همين تپه است، تا سر و ته کنم زود بيا!
حامد دوباره خون توي رگ هاش جريان پيدا کرده بود. مدام به دوروبرش نگاه مي کرد. ياد مامانش افتاد. اون شب که مشق هاشو ننوشته خوابيد. صبح مثل همين حالا خيلي نگران بود. از طرفي مدرسه داشت دير مي شد و از طرفي اگر مي رفت مشق نداشت. ولي اون روز مامانش بود که هم مشق هاشو بنويسد و هم با ماشين برسوندش! ولي حالا هيچ کس نبود به دادش برسد. از لبه ها مي ترسيد.مي خواست مشاور را ببيند ولي پايين خيلي ترسناک بود. چند دقيقه همين طوري گدشت تا ماشين مشاور زير کوه پيدا شد! از ماشن پياده نشد و بلند گفت:
- اِ... هنوز که نيومدي! زود باش.
حامد مثل هميشه درست وقتي که بايد شجاع باشد احساس کرد گريه اش مي آيد. بلند داد زد:
- نمي تونم!
صدايش توي کوه پيچيد. مشاور گفت:
- آها ديدي مي توني داد بزني! ولي حيف ديگه امتحان داد زدن تموم شد. ولي حالا هم دير نشده، مي توني تو امتحان پايين اومدن سربلند بيرون بياي! از سمت راستت، آروم بيا!
حامد همين طوري به مشاور و صخره هاي زير پاش، با ترس نگاه مي کرد.
- مگه شوک نمي خواستي؟
حامد ياد حرف هاي ديروز افتاد. با خودش گفت: بالاخره تا کي؟ بايد يه روز از خودت بياي بيرون. داره راست مي گه، مگه خودت نمي خواستي نترسي!
آرام شروع کرد به پايين آمدن. مشاور داد زد:
- بطري يادت رفت.
برگشت و بطري را برداشت. هوا کم کم داشت روشن مي شد. به زور چند قدمي پايين تر آمد تا يه جايي که ديگر راهي نبود. بايد کاملا ار صخره آويزان مي شد تا بتواند رد شود. جايي براي دستانش پيدا کرد. روي محکم بودنش شک داشت. بطري را به دندان گرفت. همان لحظه سنگي از زير پايش در رفت و تقريبا آويزان شد. فرياد زد:
- کمک دکتر!
تا داد زد بطري از آن بالا پرت شد روي صخره ها. ترس توي صدايش موج مي زد. مشاور از ماشين پياده شد. مثل بچه هايي که توي کلاس دست به سينه مي نشينند، دست هايش را زير بغلش هايش گذاشت و به سپر جلو ماشين تکيه داد.
- اي بابا! حيف بطري نبود؟! خوب حالا اشکال نداره فداي سرت. پاي راستتو بلند کن، يه جا براش اون طرف تر پيدا کن! اين يه تيکه رو رد کني بقيه اش ديگه خيلي سخت نيست.
حامد داد زد:
- نمي خوام! نمي تونم. آخه اصلا ... به آتيش نشاني زنگ مي زنم!
مشاور خنديد و گفت:
- اولا مگه بطري رو نديدي که چه بلايي سرش اومد، اگه دستتاتو ول کني حداقلش اينه که ميميري! دوما همراهت تو کوله است. سوما اين جا بعيده آنتن بده. حالا اشکال نداره شجاعتت خيلي عالي بود. ببين سمت راستت يه برآمدگي هست. سعي کن پاتو بهش برسوني.
- پس دستامو چيکار کنم؟
- دستات همون جوري باشه
- خوب...
آروم تر گفت:
- اين جوري که نمي شه! اي ...
بعد تابي به بدنش داد و پايش را روي آن برآمدگي گذاشت و خودش را پرت کرد روي لبه ي آن طرف.
دقايقي بعد بالاخره حامد خاکي و خسته با هر زوري که بود و البته اندکي هم کمک مشاور پايين آمد و سوار ماشين شدند و حرکت کردند.
دقايقي گذشت.
کسي صحبت نمي کرد. حامد خم شده بود به طرف جلو و به داشبورد نگاه مي کرد. مشاور سکوت رو شکست وگفت:
- چطور بود؟
- ترسيدم
رنگش پريده بود. وقتي مي خواست حرف بزند احساس ضعف و لرزه اي در فک ها و عضلات گردنش حس مي کرد.
- مي دونستم مي توني!
حامد چيزي نگفت.
- سعي کن احساستو بگي! حرف بزن! اين يه دستوره!
حامد از اين که دل سوزي مشاور رو از دست بده نگران بود. دوست نداشت ناراحتش کند. سعي مي کرد که به حرفاش گوش کند. دفعات قبل که همين حس بهش دست مي داد ديده بود که مي تونه حرف بزنه.
- خيلي خوب بود، حس خوبي دارم! دوست دارم بازم بريم! مشاور خنديد:
- گفتم حرف بزن نگفتم دروغ بگو! البته همين سعي هم براي روحيه دادن به خودت خوبه!
دوباره سکوت حکمفرما شد. حامد يک دفعه احساس خوبي بهش دست داد. حس موفقيت. سعي مي کرد به کاري که کرده فکر کند و به خودش افتخار کند. رو به مشاور گفت:
- خيلي جدي مي گم واقعا خوب بود؛ من مي تونم.
ولي از درون کمي احساس ترس آرامشش را بهم مي زد، دوست داشت بخوابد. مشاور گفت:
- آها، آفرين، معلومه که خودت رو براي مرحله ي بعد آماده کردي!
حامد دوباره چشم هايش گرد شد و با تعجب به مشاور نگاه کرد. احساس کرد چقدر شبيه مريم شده. با خودش گفت: من دقيقا نفهميدم که چه گفت. دقايقي بعد ماشين جلوي يک باشگاه ورزشي ايستاد. توي باشگاه بچه ها مشغول ورزش بودند. مربي تا مشاور را از دور ديد خنديد و به سرعت به طرف مشاور آمد و گفت: سلام استاد! چه عجب
- عليک سلام؟ حال شما؟
بعد از کمي احوالپرسي مشاور گفت:
- خب وقت نيست، بيا که يه حريف برات آوردم. آقا حامد، علي آقا؛ علي آقا، آقا حامد!
حامد خسته از کوهنوردي ايي طاقت فرسا همان طور وا رفته به کمربند سياه مربي نگاه مي کرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به رمان سرای سانی خوش اومدید لطفا در سایت عضو شید و رمان های خود را به اشتراک بگذارید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دلتون میخواد صندلی داق این ماه رو کی انجام بشه؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 66
  • بازدید سال : 896
  • بازدید کلی : 16,005
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینکافزایش بازدید رایگان سایت - بازدید سایت خود را به صورت رایگان افزایش دهید